بدون دیدگاه

از نوفل‌لوشاتو تا پیچ توبه زندان اوین

خاطرات احمد غضنفرپور

#بخش_شانزدهم

دکتر احمد غضنفرپور کار بزرگی کرد که باید قدر دانسته شود. او از نادر کسانی است که خاطرات پس از انقلاب خود را به رشته تحریر درآورد. آن هم روایتی صادقانه که به سادگی برای خواننده قابل درک و فهم است. در شماره‌های گذشته ایشان از فعالیت‌های پیش از انقلاب در خارج کشور شروع کرد و گامبهگام تا عزل دکتر بنیصدر از ریاستجمهوری پیش آمد. اکنون دوره بازداشت و بازجویی او را میخوانید. امیدواریم سایر فعالان و کنشگران نیز وارد این عرصه شده و جوانان پرشور وطن را از گذشتهای که قرار بود چراغ آینده باشد باخبر سازند.

****

 

 

در بخش پانزدهم، «پایان کار دکتر بنی‌صدر» گفته شد وقتی نگارنده پس از خواندن بیانیه معروف رئیس‌جمهور بنی‌صدر به مجلس بازنگشتم و به مخفیگاه رفتم، از تریبون‌های مجلس و نماز جمعه و صدا و سیما می‌شنیدم که می‌گویند «علیرضا نوبری (رئیس‌کل بانک مرکزی)، احمد سلامتیان و احمد غضنفرپور پول‌های بانک ملی را برداشته‌اند و به خارج از کشور فرار کرده‌اند». می‌گفتند: «احمد سلامتیان و غضنفرپور (دو نماینده مجلس) مأمور خارجی‌ها بودند که آمدند و مأموریتشان را انجام دادند و فرار کردند…».

وقتی صحبت‌ها و چنین ترک‌تازی‌ها را می‌شنیدم، با خودم گفتم ماندن در ایران و مردن هزاران بار بهتر است تا متهم شدن به دزدی و جاسوسی و اگر آخرین نفر -که اینجانب باشد- از ایران خارج شود، دیگر هیچ‌کس نیست که بتواند به این اراجیف و ادعاهای وحشتناک و تهمت‌های بی‌پایه و اساس پاسخ دهد.

هنگامی که دستگیر شدم، همه‌چیز روشن شد و گویندگان طشت رسوایی‌شان از بام حقیقت فروافتاد و برای یک بار دیگر ثابت شد که دروغ فروغ ندارد!

فضای کشمکش

پیش از آنکه دنباله وقایع بعد از دستگیری را روایت کنم، لازم است به این نکته اشاره کنم که در نزدیکی زندان اوین پیچی است که توسط زندانبانان (به ریاست آقای لاجوردی) به پیچ توبه معروف شده بود. این پیچ، پیچ‌های تودرتو دارد که منشأ آن به گذشته تاریخی پیش از انقلاب بازمی‌گشت که دو گروه متخاصم در زندان رودرروی هم قرار گرفته بودند: از یک‌سو سازمان مجاهدین خلق و گروه چریک‌های فدائیان خلق و از سوی دیگر گروه معروف به مؤتلفه و بخشی از روحانیون. دو گروه از ابتدا دو برداشت متفاوت از اسلام و انقلاب اسلامی و آینده آن داشتند، اما تا زمانی که سازمان مجاهدین علناً تغییر موضع نداده بودند، می‌توانستند کم و بیش در کنار همدیگر زندگی مسالمت‌آمیزی داشته باشند، اما بعد از موضع‌گیری صریح گروه مسعود رجوی، اوضاع داخلی این گروه از یک‌سو و برخورد با گروه مؤتلفه از سوی دیگر به‌کلی دگرگون شد. برای شرح ماجرا بهتر است به خاطرات آقای مهندس لطف‌الله میثمی از اعضا سازمان مجاهدین رجوع کنیم:

«از سال ۱۳۵۰ تا سال ۱۳۵۴ کلیه مبارزان در زندان جمع واحدی داشتند که با هم غذا می‌خوردند و در امور زندگی در زندان تصمیم می‌گرفتند. در سال ۱۳۵۱ در زندان شیراز برخی زندانیان مذهبی حساسیت‌هایی نسبت به کمونیست‌ها داشتند، اما وقتی از مرحوم آیت‌الله‌العظمی بهاءالدین محلاتی استفتاء می‌کنند، ایشان می‌گویند که به هیچ وجه سفره‌ها را جدا نکنید و اصل بر وحدت است». این موضوع در جلد دوم خاطرات مهندس میثمی با نام «آن‌ها که رفتند» به‌طور مفصل آمده است، اما پس از فاجعه سال ۵۴، فضا کاملاً تغییر کرد. مرحوم لاجوردی که شکنجه‌های زیادی را تحمل کرده بود و قهرمان مقاومت بود، نه‌تنها مارکسیست‌ها را نجس دانست که اگر مذهبی‌ها به دیوارهای زندان دست تر می‌زدند، او می‌گفت این مسئله دارد، چون مارکسیست‌ها هم به دیوار دست می‌گذارند و نجس است.

حاج اسدالله بادامچیان نیز چنین دیدگاهی داشت. در همان سال فردی در زندان قصر می‌گفت اگر مسلسل داشتم، تمام مارکسیست‌ها را به گلوله می‌بستم. کینه متقابل عجیبی به وجود آمده بود؛ به‌طوری‌که گفته می‌شد چون حسینی جلاد اوین و شکنجه‌گر معروف نماز می‌خواند، در نتیجه مسلمان و پاک است، ولی مارکسیستی که برای عدالت تا پای مرگ شکنجه می‌شود و مقاومت می‌کند، نجس است. پارادوکس عجیبی شکل گرفته بود. ما می‌دانستیم که ساواک در زندان از بسیاری از بُریده‌ها برای خبرچینی استفاده می‌کند و همیشه سعی می‌کند نفوذی داشته باشد و بالأخره این مسائل گزارش می‌شد و به نظرم با سمپات‌های اطلاعاتی گسترده‌ای که ساواک داشت به این نتیجه رسیده بود که حالا می‌شود با پدیده اسلام رادیکال کار کرد.

در بین افراد ساواک هم اختلافی به وجود آمده بود و آن‌ها می‌گفتند که ما تا کی روشنفکران را دستگیر کنیم و شکنجه دهیم. آن‌ها به زندان که می‌افتند، عضو کادر سازمان‌ها شده و بیرون که می‌روند، فعال تشکیلاتی می‌شوند؛ البته ساواک با کمترین اختلاف‌افکنی با شیوه‌های مختلف نقش‌آفرینی می‌کرد. رسولی که بازجوی ارشد ساواک بود، به زندان اوین می‌رفت و به بند مارکسیست‌ها که سر می‌زد و با آن‌ها گپ و گفت داشت می‌گفت بالأخره ما و شما هر دو مدرنیسم را قبول داریم، ولی اگر کمی مشروب بخوریم یا برقصیم این مذهبی‌ها برخورد می‌کنند. بعد به بند مذهبی‌ها می‌رفت و می‌گفت این مارکسیست‌ها که خدا را قبول ندارند و نجس هستند و سرپایی پیشاب می‌کند. این حتی با سنت‌های ما هم نمی‌خواند و طبق رساله‌های مراجع این‌ها مُرتد شده‌اند و خونشان مباح است.[۱]

پس از انقلاب ۵۷، این اختلافات به همان شدت ادامه داشت و هر دو طرف برای همدیگر شاخ و شانه می‌کشیدند، به‌طوری‌که: «رجوی هم در یک سخنرانی گفت که خط ما این بود که عناصر کیفی انقلاب را بزنیم تا انقلاب دچار کم‌کیفیتی شود. وقتی دچار کم‌کیفیتی شد، با مردم درگیر می‌شوند و مردم هم با آن‌ها درگیر می‌شوند. در نتیجه، مبارزه توده‌ای خواهد شد».[۲]

گروه مبارزان از خارج آمده، تقریباً از کم و کیف این اختلافات و کینه‌های تند و تیز هر دو طرف، اطلاع چندانی نداشتند. دانسته یا ندانسته در این بازی ناشناخته و پیچیده قرار گرفتند.[۳]

این درگیری‌ها زمانی ماهیت واقعی خود را روشن ساخت که گروه بنی‌صدر و شخص او در بُن‌بست قرار گرفتند و بنی‌صدر پس از عزل از ریاست‌جمهوری برای نجات جانش چاره‌ای ندید جز آنکه با گروه مجاهدین کنار آید و سپس با رجوی از ایران خارج شود. از آن به بعد سازمان مجاهدین خلق ــ شاخه رجوی ــ وارد فاز مبارزه مسلحانه شد و دست به ترور آیت‌الله دستغیب، آیت‌الله اشرفی اصفهانی، آیت‌الله مدنی و سران حزب جمهوری اسلامی و رئیس‌جمهور رجایی و نخست‌وزیر او دکتر باهنر و بسیاری از پاسداران و مردم زدند.

مخالفان هم به رهبری آقای لاجوردی از قبل خود را برای چنین روزی آماده کرده بودند و با تمام قوا و سرسختی وارد عمل شدند. سازمان در خارج زندان ترور می‌کرد و می‌کشت و این‌ها آنان را دستگیر می‌کردند و به زندان می‌بردند و پس از محاکمه و صدور حکم به جوخه اعدام می‌سپردند.

بازداشت

مدتی پس از خروج بنی‌صدر از ایران، مرا در شهر بابل دستگیر کردند. در این مدت، چند ماه در اختفا بودم. ابتدا تصمیم داشتم در ایران بمانم و اگر دستگیر شدم از مواضع خودمان با دلیل و سند که در بخش‌های قبل ذکر آن آمد، دفاع کنم. ترورها و انفجارهای حزب جمهوری و دفتر نخست‌وزیری و وخیم شدن اوضاع، تصمیمم را عوض کرد. به فکر رفتن به خارج افتادم، ولی فرصتی دست نداد و مرا دستگیر کردند.

در همان مدت کوتاه اختفا جزوه‌ای نوشتم و در زمان دستگیری، مأموران این جزوه را با خود بردند. خلاصه آن این بود که با زور و سرکوب می‌توان برای مدتی حکومت کرد، اما نمی‌توان ساختار سال‌ها اختناق و سانسور و شکنجه را تغییر داد و نظام نوینی پایه‌گذاری کرد. در ضمن نوشته بودم اصل ولایت فقیه در مجلس خبرگان به‌طور مفصل درباره‌اش بحث شد و موافقان و مخالفان نظرات خود را مطرح کردند و سرانجام به تصویب رسید و از اصول قانون اساسی شد. اگر این مقام بتواند وارد بخش قدرت شود و سازوکاری به وجود آورد که گروه یا گروه‌ها نتوانند به پُست‌ها و مقام‌ها، اطلاعات و اسلحه و غیره را در دست خود متمرکز کنند، به‌تدریج نظام به‌سوی عدالت و استقلال و آزادی و بهبود شرایط اقتصادی و معنوی سوق پیدا می‌کند، در غیر این صورت، باید منتظر وخیم و وخیم‌تر شدن اوضاع باشیم.

در زمان اختفا در بابل ازدواج (دوم) کردم. این ازدواج در دفتر ثبت ازدواج، ثبت گردید. یکی از مزایای این ازدواج در آن موقعیت این بود که اگر به مجلس نرفتم و در ایران مانده‌ام، قصد مبارزه و براندازی ندارم. ضمناً در آن مدت با هیچ فرد و شخصیتی هم تماس نگرفتم.

در هنگام دستگیری، ابتدا مرا به زندان بابل بردند. یکی از مأموران به بهانه اینکه چرا چشم‌بندم را برداشته‌ام، شروع به بدحرفی و فحاشی کرد و مرا به باد کتک گرفت. من هم فریاد کشیدم و با تندی برخورد کردم و گفتم من متهم هستم و محکوم نشده‌ام. اگر هم محکوم شوم، باید مطابق قانون مجازات شوم و شما حق توهین کردن و کتک زدن را ندارید. حسابی جا خورد و فرد دیگری آمد و قدری با هم صحبت کردند. سپس فرد سومی آمد که او هم از قبل دلخوری بی‌موردی از من داشت. می‌گفت وقتی در اصفهان یا تهران سخنرانی می‌کردی، من می‌خواستم سؤالی بپرسم، با خود گفتم او جواب مرا نمی‌دهد. گفتم شما که چیزی از من نپرسیدی و تنها از روی حدس و گمان خود به این نتیجه رسیدی که من چنین آدمی هستم. چون جواب قانع‌کننده‌ای نداشت گفت «خودم دیدم بنی‌صدر شراب می‌خورد». گفتم بنی‌صدر اهل مشروب و حتی سیگار کشیدن هم نبود و نیست. خلاصه از این جرّ و بحث‌ها بینمان زیاد رد و بدل شد.

در راه تهران با خودم می‌گفتم اگر به همین منوال عمل کنم، ممکن است همان اول کار مرا به جوخه اعدام بسپارند. این فکر نتیجه شایعات و صحبت‌هایی بود که در بیرون شنیده بودم. وارد تهران شدیم. گفتند باید در صندوق‌عقب ماشین‌سوار شوی. وقتی ماشین توقف کرد، صدای نمایندگان مجلس به گوش می‌رسید. فردی آمد و گفت ایشان در ایران مانده مبارزه کند، تمام این خون‌ها به گردن امثال این افراد است. هیچ پاسخی ندادم. او ادامه داد و با تمسخر گفت: ایشان مقاله‌نویس هم هستند. سکوت کردم. ماشین حرکت کرد و بعداً فهمیدم به زندان کمیته مشترک رفته‌ایم.

بازجویی

بلافاصله بازجویی‌ها شروع شد. بازجو پرسید: آخرین بار ملاقات تو با سلامتیان چه موقع بود؟ اندکی فکر کردم و او بلافاصله گفت: می‌خواهی دروغ بگویی که فکر می‌کنی؟ و یک سیلی به صورتم زد. به خاطر قراری که با خود گذاشته بودم اعتراضی نکردم و به‌اصطلاح نرم برخورد کردم. این تاکتیک من بسیار غلط بود، باید به همان سیاقی که در ابتدای دستگیری در زندان بابل داشتم، عمل می‌کردم. سکوت مرا حمل بر ترس تلقی کرد. پس از چند لحظه رفت و مثل اینکه دستور شرعی برای تعرض گرفته بود بازگشت و مرا به اتاق شکنجه بردند. این بازجو از سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و طرفدار مهندس بهزاد نبوی بود. دل پُری هم از ما داشت و می‌گفت: تو خون در دل بچه‌های ما کرده‌ای؛ و مرا به شلاق بست. ابتدا سکوت کردم. او ادامه داد. در این هنگام من فریاد کشیدم و گفتم شما دارید تلافی می‌کنید! یک دَم سکوت کرد و گفت: من تلافی می‌کنم؟ گفتم صد درصد. احساس کردم حرفم مؤثر واقع شد.

مرتب می‌پرسید با کدام‌یک از شخصیت‌ها رابطه داشتی؟ گفتم با هیچ‌کس رابطه‌ای نداشته‌ام! شلاق را رها کرد و بیرون رفت. به دوستش می‌گفت این از آن پوست‌کلفت‌هاست. در موقع بازگشت گفتم پوست‌کلفت نیستم و اگر رابطه یا حتی تلفنی با کسی داشته‌ام، مرا اعدام کنید! شلاق زدن را ادامه داد و پس از مدتی دست و پایم را باز کرد و گفت بلند شو و بنشین! پاهایم حسابی ورم کرده بود. به دوستش گفت: ببین کفر از صورتش می‌بارد! گفتم کفر و ایمان به قلب است نه به صورت! گفت خفه‌شو پُررو! فکر کرده‌ای حالا حالاها رهایت می‌کنیم… و دوباره شلاق زدن شروع شد.

درست نمی‌دانم چند ساعت طول کشید. سرانجام رهایم کرد. در راه بازگشت به سلول، ابتدا به سرویس بهداشتی رفتم. دیدم ادرارم پُر از خون شده. با خودم گفتم حتماً کلیه‌هایم آسیب دیده. به سلول رفتم. خوابم برد، چنان خوابی همانند اینکه غش کرده باشم. نیمه‌شب بازجو آمد و دوباره به شکنجه‌گاه رفتیم، ولی این بار از شلاق خبری نبود. احساس کردم از بیت امام دستوری رسیده، چون حالتش کمی عوض شده بود. به سلول بازگشتم. نگهبان گفت تا صبح باید بیدار بمانی و هر چند دقیقه سر می‌زد که ببیند خوابم یا بیدار.

روز بعد بازجوی دیگری آمد و گفت ما اطلاع داریم که از فامیل همسرت قصد سوءاستفاده از موقعیت تو را داشته‌اند. حدس زدم موضوع به خارج رفتنم لو رفته است. گفتم به هیچ وجه چنین نیست! او گفت ممکن است بتوانیم راهی برای رهایی‌ات پیدا کنیم (اما فقط در حدّ حرف بود و هیچ اقدامی صورت نگرفت) گفت: قضیه جدی‌تر از این‌هاست، به‌زودی روشن خواهیم کرد. پس از آن چند نفر دیگر را دستگیر کردند که آن‌ها هم همین حرف‌های مرا تأیید کرده بودند. گفتند تو با مائوئیست‌های آمل در ارتباط بوده‌ای! گفتم اصلاً آن‌ها را نمی‌شناسم، اما باور نمی‌کردند. این موضوع ماند تا آن گروه دستگیر شدند و معلوم شد هیچ‌گونه شناخت و ارتباطی با آن‌ها نداشته‌ام.

چند روز بعد بازجوی چپ (برادر محمود) آمد و کتابی آورد به نام «رسوایی مائوئیسم» مقاله «القای ایدئولوژی» مرا که پیش‌تر نوشته بودم، نقد و تحلیل کرده بودند. گفت این کتاب را بخوان و در مورد آن پاسخ بده! مشغول خواندن کتاب شدم. در همان سطر اول جمله‌ای بود به این مضمون که به نقل از من نوشته بودند «تمام مارکسیست‌ها مخصوصاً حزب توده از ابتدای انقلاب مطالبی را با شیوه خاص کمونیستی، اما ظاهر اسلامی به جامعه القا کردهاند.[۴] نویسنده نتیجه گرفته بود که غضنفرپور به خاطر افکار مائوئیستی نامی از مائوئیسم نیاورده است.

روز بعد برادر محمود آمد و پرسید: نظرت در مورد کتاب چه بود؟ در جواب گفتم: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!» و اضافه کردم مگر مائوئیست‌ها، چریک‌های فدایی (اکثریت و اقلیت) و بقیه آن‌ها کمونیست نیستند؟ گفت چرا! گفتم آیا در یک مقاله باید نام تک‌تک آن‌ها را می‌آوردم؟ گفت نه! گفتم نوشته‌ام «کمونیست‌ها»، مخصوصاً حزب توده، زیرا این حزب توده است که سابقه دیرینه در داخل و خارج از کشور دارد، آن هم با تئوریسین‌های قوی مانند احسان طبری، کیانوری و… دیگران حتی اگر کتاب کاپیتال مارکس را هم خوانده باشند، ترجمه‌ای ناقص از آن را خوانده‌اند! قبول کرد. در ادامه گفتم: این مقاله توانسته دست‌های پنهان آن‌ها را رو کند؛ آیا باید بابت اینکه در این مقاله این هشدارها را داده‌ام، مرا زندانی کنید یا جایزه بدهید؟ گفت واقعاً ً باید جایزه داد! گفتم جایزه پیشکش، مدتی است به خانواده‌ام تلفن نکردم، اجازه دهید یک تلفن بزنم! نمی‌دانم همان موقع یا روز بعد رفتم اتاق بازجویی و به خانواده تلفن زدم و مدت زیادی با آن‌ها صحبت کردم. آن بازجو چون در من توانایی‌های زیادی در مورد نقد مارکسیسم ـ لنینیسم و اطلاعاتی که داشتم دید، مرتب می‌آمد و بحث‌های مفصلی در این موارد می‌کردیم که برایش جذابیت داشت.

چند صباحی پس از آنکه فهمیدند غیر از کار قانونی اقدام دیگری نکرده‌ام و برایشان مسلم شده بود هیچ‌گونه ارتباطی با هیچ گروهی ندارم، وارد بحث و گفت‌وگو شدند. آن‌ها جزوه‌ای که در بابل نوشته بودم آوردند و گفتند تو ضد ولایت فقیه هستی؟ گفتم اتفاقاً در این جزوه اصل ولایت فقیه را شرح داده‌ام و گفته‌ام در مجلس خبرگان مورد تأیید قرار گرفته، و اضافه کردم اگر با عنایت به این اصل در قانون اساسی مکانیسم توزیع قدرت به‌درستی صورت بگیرد، خطرات حال و آینده در کشور برطرف می‌شود. بحث در روز اول خاتمه پذیرفت. در جلسه بعد و جلسات پس از آن راجع به توزیع قدرت به‌طور مفصل و با جزئیات صحبت کردم که مورد پسندشان واقع شد.

پس از این مورد، وارد بحث درگیری‌های ما با جناح مخالف شدیم. آن‌ها بنی‌صدر و گروه او را مقصر می‌دانستند. نگارنده با مدرک و سند و استدلال (همان‌طور که در بخش‌های گذشته شرح دادم) آن‌ها را عامل و آغازکننده درگیری‌ها معرفی کردم و گفتم آن‌ها از بَدو ورود رئیس‌جمهور عَلَم مخالفت برداشتند تا آنجا که به عزل رئیس‌جمهور منجر شد.

این بحث‌ها چندین جلسه به طول انجامید. آن‌ها وقتی نتوانستند دلایل قانع‌کننده‌ای بیاورند، به این بحث خاتمه داده شد و بعد از مدتی نوع بحث‌ها تغییر کرد و گفتند بسیار خوب! الآن که سازمان منافقین وارد فاز نظامی شده و ترورها و انفجارهای دفتر نخست‌وزیری و حزب جمهوری و کشتن مردم کوچه و بازار، پاسداران، ائمه جمعه صورت گرفته می‌شود و بنی‌صدر هم با رهبر آن‌ها فرار کرده و در خارج از کشور به همکاری با آنان مشغول است، تو اَعمال آن‌ها را تأیید می‌کنی؟ پُرسش سختی بود. بلافاصله گفتم نه‌تنها مورد تأیید من نیست، بلکه هرگونه ترور و کشتن را از سوی هر کسی باشد محکوم می‌کنم! گفتند باید آن را ثابت کنی! گفتم چگونه؟ گفتند تو یکی از سران گروه بنی‌صدر بوده‌ای و باید از خانواده شهدا و مردم عذرخواهی کنی! آیا حاضر به مصاحبه هستی؟ گفتم در این مورد حاضر به عذرخواهی هستم. بازجویم بعد از شنیدن این جواب سخت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت هفته گذشته که به مشهد رفتم، دعا کردم تو نجات پیدا کنی، زیرا به صداقت تو واقف بودم. گفتم چطور؟ گفت وقتی سودابه سُدیفی همسر سابقتان را دستگیر کردیم، از او درباره گذشته تو پرسیدم و این سؤال را مطرح کردم که: آیا در خارج از کشور نماز می‌خواند یا نه؟ در جواب موضوعی را مطرح کرد که مرا سخت تحت تأثیر قرار داد. او گفت: وقتی به نماز می‌ایستاد چنان با سوز نماز می‌خواند که ما حسرت می‌خوریم. با خودم گفتم چنین فردی نمی‌تواند کمونیست و مائوئیست باشد و این‌گونه شایعات که در مورد تو می‌گفتند صحت داشته باشد. وانگهی وقتی کسی بتواند با سوز و شوق با خدا به راز و نیاز بنشیند، به حقیقت دست یافته. از صحبت‌های او حدس زدم گروهی از آن‌ها که از ظاهرشان پیدا بود کینه دیرینه با من دارند، در صدد بهانه‌هایی هستند که مرا به جوخه اعدام روانه کنند و گروهی به‌طور جدی مخالف آن هستند.

این موضوع ربطی به پلیس خوب و پلیس بد نداشت. از همان زمان رگه‌های پیدایش دو گروه اصلاح‌طلب و اصولگرا در خارج و داخل زندان مشاهده می‌شد که با تضادهای مختلف و حاد به زورآزمایی مشغول بودند، به‌طوری‌که وقتی مرا به زندان اوین بردند، آقای موسوی تبریزی دادستان به یکی از بازجویان گفته بود می‌خواهم غضنفرپور را ببینم. وقتی به اتاق وارد شدم، از پشت صندلی بلند شد و دَم در آمد و خیلی مهربانانه برخورد کرد. در آن اتاق آقای مصطفی کفاش‌زاده که از زمان نجف و نوفل‌لوشاتو همراه روحانیون و امام بودند، نشسته بود. به من گفت ما باور نمی‌کنیم شما که بانی و باعث این جنگ شدید، حالا تغییر موضع داده باشید. گفتم مگر ما جنگ را به وجود آوردیم؟ اصلاً منظور او را متوجه نشدم. آقای موسوی تبریزی گفت بگذارید تا من جواب ایشان را بدهم و شروع به دفاع کردن از من کرد که ایشان در خارج و داخل مبارزه کرده و آدمی است مبارز و صادق. آقای کفاش‌زاده سکوت کرد و قانع شد. در همان اثنی، آقای گیلانی رسید. آقای موسوی تبریزی بلند شد و من هم بلند شدم. گفت آقای غضنفرپور هستند. ایشان با لحن خاصی سه بار گفتند آقای غضنفرپور، آقای غضنفرپور، آقای غضنفرپور! آقای موسوی قدری ناراحت شد و گفت شما بفرمایید بنشینید. از این دو برخورد و دیگر برخوردها متوجه شدم دو گروه متضاد در زندان وجود دارد، که بعدها دو گروه اصلاح‌طلب و اصولگرا به وجود آمدند.

بعد از چند روز دوباره به زندان قبل یعنی کمیته بازگشتیم. روزی مرا احضار کردند. دیدم دو نفر از نمایندگان راست و چپ مجلس به دیدنم آمده‌اند. مرحوم دکتر موسی زرگر بود و دیگری آقای مهندس الویری، به همراه رئیس زندان و دو بازجو. به‌محض ورود، بلند شدند و دست دادیم و روبوسی و احوالپرسی کردیم. آقای دکتر زرگر که گفت همه می‌دانند تله‌پاتی من قوی است. من غضنفرپور را در نهایت صداقت می‌بینم و سیگار تعارف کرد. آقای مهندس الویری پرسید: الآن چه انتقاد یا انتقادهایی دارید؟ گفتم دو انتقاد اساسی! یکی نبود احزاب آزاد و بیان آزاد و دیگری مشکلاتی که در قانون اساسی فعلی وجود دارد. اگر این قانون درست نوشته شده باشد، به خاطر نظر مخالف نباید نماینده را بازداشت کرد. اگر غلط باشد، باید آن را تغییر داد. آقای دکتر زرگر پرسید آیا در زندان شکنجه هم وجود دارد؟ گفتم نه! بلافاصله رئیس زندان گفت شکنجه وجود دارد و چاره دیگری هم نداریم. چندین مثال زد و گفت وقتی فردی که چند نفر را ترور کرده و خانه تیمی‌شان لو نرفته و ممکن است چندین نفر دیگر هم مورد سوءقصد قرار گیرند، و در بازجویی می‌پرسیم اسمت چیست و او می‌گوید «مسعود»؛ می‌پرسیم فامیل تو چیست؟ می‌گوید سازمان مجاهدین خلق! اگر کسی راه‌حل بهتری سراغ دارد بگوید! همگی سکوت کردند، اما دکتر زرگر نسبت به جواب من که گفتم شکنجه وجود ندارد و مرا در اوج صداقت معرفی کرده بود، قدری مکدر شد که چرا دروغ گفته‌ام. نکته ظریف و جالب اینجاست که گروهی از بازجویان واقعاً فکر می‌کردند عمل آن‌ها تعزیر است و نه شکنجه؛ چراکه حاکم شرع وقت معتقد بود تعزیر یعنی زدن تا گوشت از پوست جدا شود و اگر آن فرد در زیر شکنجه هم مُرد، هیچ‌گونه دیه‌ای هم ندارد. مطابق این دستور و فتوای حاکم شرع، بازجویان معتقد بودند شکنجه‌ای در کار نیست. بازجویی که کنارم نشسته بود از آن جمله افرادی بود که واقعاً فکر می‌کرد نه‌تنها عمل بدی انجام نمی‌دهد، بلکه هر شلاقی که به کار می‌برد، عین شریعت و عبادت است. عده دیگری هم به همین منوال می‌گفتند شما لیبرال‌ها از فقه اسلامی بی‌خبر هستید. در فقه تعزیر عین عبادت است؛ بنی‌صدر و دیگر لیبرال‌ها آن را شکنجه تلقی می‌کنند.

عین همین عبارات در خاطرات آقای خلخالی و انتقادات به بنی‌صدر نوشته شده است. بر اساس ارائه این اطلاعات، نگارنده که از امور فقهی کم‌اطلاع بودم، بین این دو نظر در شک و تردید بودم که آیا واقعاً آن‌ها اسلام را درست فهمیده‌اند یا ما. بر این اساس گفتم شکنجه‌ای در کار نیست. وقتی رئیس زندان آن تعبیر را به کار برد، هم خوشحال شدم و هم ناراحت که چرا چنین جوابی داده‌ام که حمل بر دروغگویی‌ام شود. قبلاً نیز بر همین منوال نامه‌ای به مجلس نوشته بودم و در آن نامه قید کرده بودم که بنی‌صدر اشتباه کرده که می‌گوید در زندان شکنجه وجود دارد. خواستم نامه را پس بگیرم و به مجلس نفرستم. فکر کردم با این کار گروه منتقد به تعزیر و مخالف رئیس زندان که آن را شکنجه تلقی می‌کند، تقویت می‌شوند و احتمال اخراج یا حداقل ضعیف شدن آن‌ها وجود دارد. اتفاقاً همین‌طور هم شد. از آن پس یک تغییر روش جدی در همان بازجو به چشم می‌خورد. آن‌هایی که طرفدار «تعزیر» بودند آن هم بنا بر آن فتوا بودند، اندک‌اندک تغییر روش دادند و بعد از مدتی نامه ۸ ماده‌ای مرحوم امام خط بطلان بر این روش کشید. عده‌ای بسیار خوشحال شدند و عده‌ای هم به‌شدت ناراحت. رئیس زندان کمیته مشترک مردی بود موجّه و تا آنجا که توان داشت به جوانان کمک می‌کرد، در بازجویی‌ها طوری دفاع کنند که به ضررشان تمام نشود. در اینجا لازم می‌دانم که از او و دیگر کسانی که از بیانیه ۸ ماده‌ای مرحوم امام دفاع جانانه می‌کردند، تشکر کنم و دعای خیر برایشان بفرستم. متأسفانه این جوّ مثبت دیری نپایید و تغییر کرد. آن گروه با ترفندهای مرموز و مختلف به مخالفت برخاستند و دوباره آن شیوه و روش قبل ادامه پیدا کرد.

مصاحبه

مدتی از این موضوع گذشته بود که خبر دادند می‌خواهیم گروه‌های مخالف که توبه کرده‌اند، مصاحبه دسته‌جمعی انجام دهند. آقایان حجازی و ورجاوند که از سران جبهه ملی بودند، مخالفت کردند و بعد از مدتی گفت‌وگو حاضر به مصاحبه شدند. نگارنده قبلاً هم این موضوع را شرح داده‌ام.

روزی همگی را فراخواندند. عده‌ای را هم از زندان اوین آورده بودند. ازجمله آنان آقای حسین روحانی رهبر گروه پیکار. قاسم عابدینی معروف به کاوه از سران سازمان پیکار، آقای نوریان تئوریسین گروه فدائیان و عده‌ای دیگر از سران احزاب و سازمان‌ها. از گروه لیبرال‌ها آقایان دکتر ناصر تکمیل همایون، مهندس محمد جعفری سردبیر روزنامه انقلاب اسلامی، خانم سودابه سُدیفی معاون رئیس‌جمهور در سازمان‌های آزادیبخش، مهندس مصطفی انتظاریون، نگارنده و آقای مهندس رضا بنی‌صدر (برادر آقای ابوالحسن بنی‌صدر) که قبلاً در زندان کمیته مشترک بودیم. آقای دکتر تکمیل همایون با وجودی که بین اعدام و تعلیق به سر می‌برد، حاضر به پذیرفتن مصاحبه نبود. شرح دستگیری ایشان را در شماره پیشین چشم‌انداز به تفصیل نوشته‌ام. در آنجا گفتم که ایشان در دفاعیاتش نوشته بود که: «من از ابتدای انقلاب تاکنون به‌جز یک مدت کوتاه در دوره صدارت موقت مهندس بازرگان در مقام نخست‌وزیر، دارای هیچ پُست و سمتی نبوده‌ام و غیر از پژوهش کار دیگری انجام نداده‌ام. تنها بعد از آگاه شدن از خطر دستگیری دوست دیرینه‌ام برای نجات او از مرگ تلاش کردم، زیرا شما (آیت‌الله گیلانی) از قبل اعلام کرده بودید اگر بنی‌صدر دستگیر شود، حکمش اعدام است و برای هرکدام از جرم‌هایش یک اعدام باید صورت بگیرد.» اگر مرا کشتید، درباره حکم شما تاریخ قضاوت خواهد کرد که یک جوانمرد را اعدام کرده‌اید… دفاعیات به قدری سوزناک، علمی و قانونی قرائت شده بود که همگی را به حیرت واداشته بود. در آن هنگام، آیت‌الله گیلانی به فکر فرورفته بود و بعد از آن خطاب به دکتر می‌گوید: شما هم عاقل هستید، هم معقول؛ از نظر قاضی حکم شما اعدام است و از نظر شخصِ منِ گیلانی، تعلیق! دکتر تکمیل همایون در این شرایط بود که او را برای مصاحبه به زندان کمیته مشترک آوردند. گفته شد با وجود این حکم سنگین، حاضر به مصاحبه نمی‌شد. آقایان مهندس حجازی و دکتر ورجاوند از سران جبهه ملی و نگارنده که قبلاً در جریان آن بُن‌بست و آن سؤال قرار داشتیم، مدت بیش از یک ساعت و شاید بیشتر با ایشان صحبت کردیم تا سرانجام او گفت: «پس این‌طور که شما می‌گویید، چاره دیگری نیست؛ و ادامه داد جواب مردم را چه بگوییم؟ گفتیم از چند حالت خارج نیست: اگر بگویند از روی ضعف مصاحبه‌ها انجام پذیرفته، پاسخ داده می‌شود اکنون که ابتدای انقلاب است و حضرات فکر می‌کنند حکم آلترناتیو (بدیل) در مقابل شرق و غرب هستند و چنان و چنین خواهند کرد؛ وانگهی کشور در حال جنگ و آتش و اختلاف می‌سوزد، اگر شما جای ما بودید و شجاع‌تر، این گوی و این زندان اوین… یا خواهند گفت این‌ها عاقل هستند و در این شرایط انقلاب و جنگ این اعترافات رجزخوانی، تقیه و یا تاکتیک سیاسی است که امری است واجب و هم شرعی است هم عُرفی و هم عقلی. یا سرانجام می‌گویند این‌ها افرادی هستند اهل وجدان و انصاف و نمی‌خواستند یک‌جانبه به قضاوت بنشینید و فقط طرف مقابل خود را محکوم کنند و خود را مبرا از خطا جلوه دهند. یا آنان که ترور کرده بودند و یا دستور ترور داده بودند و از حکمشان اطلاع داشتند، توبه کرده‌اند؛ که این هم امری است بین خود و خدایشان.

دکتر تکمیل همایون پس از قبول مصاحبه، متن بسیار زیرکانه، تاریخی و طنزآمیزی را آماده کرد که در آن زمان جز عده خاصی معنا و مفهوم آن را درنیافتند، اما به‌تدریج بر سر زبان‌ها افتاد. خلاصه آن چنین بود: «امام فخر رازی در مخالفت با اسماعیلیه بود. آن‌ها سعی در کشتن این دانشمند مشهور داشتند، ولی چون معروف بود و می‌خواستند او را طوری بکشند که به نام اسماعیلیه تمام نشود، فردی را فرستادند برای کشتن او. اما او پس از چندی به‌تدریج تحت تأثیر سجایا و کمالات امام فخر رازی قرار گرفت و سرانجام مجبور شد حقیقت امر را برای او فاش کند. به او گفت: من از سوی اسماعیلیه مأمور هستم که شما را بکشم، اما من به خاطر علاقه‌ای که نسبت به شما پیدا کرده‌ام، دست به چنین کاری نخواهم زد، ولی بدان هستند کسانی که بالأخره شما را خواهند کشت. سعی کن با آن‌ها طرف نشوی و با اسماعیلیه مدارا کنی! امام فخر رازی که از این راز باخبر شد، روز بعد بالای منبر می‌رود و می‌گوید با اسماعیلیه طرفیت ندارم. از دیشب به من با «بُرهان قاطع» ثابت شد که باید شیوه کارم را عوض کنم».

سپس دکتر تکمیل همایون در پایان گفت من نه در قبله شوروی و چین هستم، نه در قبله امریکا یا اسرائیل و انگلیس، بلکه در قبله ایران‌زمین نماز می‌خوانم. سپس شعری از حافظ خواند:

آن جان که عاریت به حافظ سپرده است روزی رُخش ببینم و تسلیم وی کنم

زندان عمومی

پس از مصاحبه دسته‌جمعی، گروه بنی‌صدر که عبارت بودند از دکتر ناصر تکمیل همایون، مهندس محمد جعفری، مهندس مصطفی انتظاریون، مهندس رضا بنی‌صدر و نگارنده را در یک اتاق نسبتاً بزرگ بردند. در آنجا مرحوم علامه مفتی‌زاده از علمای اهل تسنن نشسته بود. خود را معرفی کردیم، بسیار خوشحال شد. ایشان آدمی بود بسیار مهربان. به او پیشنهاد مصاحبه کرده بودند، نپذیرفته بود. او گفت: «من اشتباه کردم که عجولانه در مورد شما قضاوت کردم، ولیکن مصاحبه به معنی «توبه» در شرایطی که کوچک‌ترین اضطراب یا توجیه مستقیم و غیرمستقیم در کار باشد، از نظر شرعی غیرموجه است».

بعد از چند روز که در آن اتاق بودیم، به ما پیشنهاد شد هرکدام در زمینه کار و تحصیلات و تخصصی که داریم، مطلبی بنویسیم با این قرار که منابع لازم را در اختیارتان قرار می‌دهیم. قرار شد دکتر تکمیل همایون درباره تاریخچه فراماسونری و مهندس جعفری درباره گروه بازرگان و نگارنده و مهندس بنی‌صدر درباره مارکسیسم مطلب بنویسیم. بازجو محمود هر روز یک بغل کتاب برایمان می‌آورد.

روزی به طنز گفتم مثل اینکه قرار است تا آخر عمر در همین جا باشیم و مشغول نوشتن. او جوانی اهل مطالعه بود و کوشش داشت زبان فرانسوی را بیاموزد، هر روز می‌آمد و در این زمینه به او کمک می‌کردیم. روزی به او گفتم دندانپزشک هستم، اگر وسایلی هرچند ابتدایی در اختیارم قرار دهید، می‌توانم بیماران را معالجه کنم. خوشحال شد و از هفته بعد به اتاق پزشک رفتم. در آنجا یک پزشک کرد بود که چون خیلی حاذق و شجاع بود، با وسایل اولیه مثل یک تیغ ژیلت بیماران را جراحی می‌کرد. وسایل استریل‌کننده وجود نداشت. با وجود کمبود پزشک، تمام بیماران معالجه می‌شدند و نتایج عمل و تا زمانی که در آن اتاق بودم، مثبت بود. نام او را فراموش کرده‌ام، گرچه پزشک توانایی بود، اما در زمینه سیاست اطلاعات چندانی نداشت. آدم بسیار ساده‌ای بود. روزی به یکی از بازجویان گفته بود اسم شما چیست؟ او جواب داده بود «خالی‌بند!» پرسیده بود برادر خالی‌بند از حکم من اطلاع داری؟ در جواب او گفته بود «تو اعدامی هستی!» وقتی وارد اتاق مطب شدم، دیدم برافروخته و ناراحت است. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ موضوع را تعریف کرد. خنده‌ام گرفت. گفت من ناراحتم، تو می‌خندی؟! گفتم به سادگی شما می‌خندم، این آدم شما را دست انداخته! گفت چرا؟ گفتم چرا ندارد. بابا گفته اسمم «خالی‌بنده!» یعنی من خالی می‌بندم. بیچاره دکتر معنی خالی‌بند را نمی‌دانست. وقتی از قضیه مطلع شد، خوشحال شد و گفت نزدیک بود سکته کنم! گفتم شما که این‌کاره نبودی، چرا دستگیر شدی؟ گفت به گروه‌های کرد کمک مالی می‌کردم.

بعد از چند روز یک زندانی را برای معالجه پاهایش به مطب آوردند. دیدم هر دو پنجه پاهایش از بین رفته است، به‌طوری‌که تعجب کردم. بدون منظور پرسیدم چرا تمام انگشتان پا از بین رفته؟ واقعاً سؤالم طبیعی بود، ولی آن‌ها فکر کردند مخصوصاً سؤال می‌کنم و منظوری دارم. با وجودی که پاهای خودم از ضربات شلاق عین متکا شده بود، با وجود این فکر نمی‌کردم طوری عمل کنند که پنجه‌ها بر اثر شلاق از بین برود. روحیه این جوان بسیار عالی بود، به‌طوری‌که قیافه و چهره بشاش او را همیشه به یاد دارم. از آن روز به بعد اجازه ندادند به آن مطب بروم، ولی همان چند روزی که رفتم از بسیاری اتفاقات باخبر شدم. قبل از رفتن به مطب سرما خورده بودم و مجبور شدم آمپی‌سیلین بخورم. این دارو اسهال‌آور است. در سلول را زدم و به نگهبان گفتم وضع مزاجم به هم خورده، باید بروم دستشویی! گفت روزی سه بار بیشتر نمی‌شود رفت. گفتم وضعیت بدی دارم! گفت برمی‌گردم. برگشتن او چندین ساعت طول کشید. این چندین ساعت به خودم می‌پیچیدم و رنج می‌کشیدم. هنگامی که آمد، اعتراض کردم. لبخند زهرناکی بر لبانش نشست و حرفی نزد. چند روز بعد که به مطب رفته بودم، او با دندان‌درد شدیدی آمد. چند نفر از نگهبانان نشسته بودند. در حضور آن‌ها موضوع را نقل کردم. همگی ناراحت شدند و او را ملامت کردند. به شوخی گفتم اکنون نوبت به من رسیده که تلافی نو و کهنه را درآورم. دندان او را معالجه کردم. از این واقعه چند نکته آموختم: یکی اینکه همه نگهبانان و بازجویان یک حال و منش یکسان نداشتند و اصولاً در هر قشری همه نوع آدم پیدا می‌شود، اما در ایران عادت کردیم که غالباً همه‌چیز را فقط سیاه و سفید ببینیم و به‌طورکلی در هر موضوعی و برای هر کس و هر قشری قضاوت ثابت و یکسانی داشته باشیم؛ و بر سبیل مثال بگوییم همه دکترها چنین و چنان‌اند یا همه رانندگان، یا همه آخوندها و غیره… اما در واقعیت چنین نیست؛ حتی در یک خانواده، با یک تربیت و پدر و مادر، فرزندان متفاوت‌اند و بعضی مواقع تفاوتِ چشمگیری وجود دارد.

بعضی از بازجویان یا نگهبانان و حتی رؤسای زندان در آن دوره، صرف‌نظر از اینکه نقشِ پلیس بد و یا خوب را بازی می‌کردند، آدم‌های متفاوتی بودند. گرچه خط‌مشی‌ای که به آن‌ها می‌دادند یکی بود و خوب یا بد، باید علی‌رغم میلِ باطنی‌شان همان دستورات را عمل کنند.

ادامه این ماجرا، در بخش آینده نقل خواهد شد.

 

 

 

سوتیترها:

دفاعیات به قدری سوزناک، علمی و قانونی قرائت شده بود که همگی را به حیرت واداشته بود. در آن هنگام، آیت‌الله گیلانی به فکر فرورفته بود و بعد از آن خطاب به دکتر می‌گوید: شما هم عاقل هستید، هم معقول؛ از نظر قاضی حکم شما اعدام است و از نظر شخصِ منِ گیلانی، تعلیق

 

 

در ایران عادت کردیم که غالباً همه‌چیز را فقط سیاه و سفید ببینیم و به‌طورکلی در هر موضوعی و برای هر کس و هر قشری قضاوت ثابت و یکسانی داشته باشیم؛ و بر سبیل مثال بگوییم همه دکترها چنین و چنان‌اند یا همه رانندگان، یا همه آخوندها و غیره… اما در واقعیت چنین نیست

 

 

آقای مصطفی کفاش‌زاده که از زمان نجف و نوفل‌لوشاتو همراه روحانیون و امام بودند، نشسته بود. به من گفت ما باور نمی‌کنیم شما که بانی و باعث این جنگ شدید، حالا تغییر موضع داده باشید. گفتم مگر ما جنگ را به وجود آوردیم؟ اصلاً منظور او را متوجه نشدم. آقای موسوی تبریزی گفت بگذارید تا من جواب ایشان را بدهم و شروع به دفاع کردن از من کرد

پس از مدتی دست و پایم را باز کرد و گفت بلند شو و بنشین! پاهایم حسابی ورم کرده بود. به دوستش گفت: ببین کفر از صورتش می‌بارد! گفتم کفر و ایمان به قلب است نه به صورت! گفت خفه‌شو پُررو! فکر کرده‌ای حالا حالاها رهایت می‌کنیم

 

[۱]. چشم‌انداز ایران، شماره ۱۲۵، صص، ۲۵ – ۲۴.

[۲]. همان، ص ۲۸.

[۳]. قسمتی از آن را در شماره قبل (پایان کار دکتر بنی‌صدر) شرح داده شد، اما شرح مفصل آن به وقت دیگری نیاز دارد.

[۴]. این مقاله در پایان همین بخش آورده می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط