بدون دیدگاه

افسوسِ پدر طالقانی

لطف‌الله میثمی

 

هوا ناجوانمردانه سرد است و شرایط بسیار سهمگین. هژمونی جنبش مترقی اسلامی در حال تعلیق و تردید. پدرطالقانی که به‌دنبال تبعید دوساله‌اش در زابل و کرمان و در اندوه شهادت جوانان برومند بنیانگذار محاسنش سفید شده، اینکه در زمستان ۱۳۵۴ با اندوه عمیق‌تری دست به گریبان است. وی در حیاط زندان اوین در حال قدم‌زدن و فکرکردن است. برادر محمدی، زندانی دل‌شکسته و به راه خطا نرفته با پدر طالقانی همقدم می‌شود، شاید که با او همدل نیز بشود. مدت زمانی در حالت تأمل و سکوت با هم قدم می‌زنند، پدر طالقانی با صدایی بلند و اندوهناک لب به سخن می‌گشاید:

“ای‌کاش حنیف زنده بود، ای‌کاش سعید زنده بود و ای‌کاش اصغر زنده بود. آنها اخترانی بودند که در دل تاریکی شب راهی را به روشنایی گشودند ولی کارشان به سپیده سحر نینجامید. هر چند در سپیده سحر چهار خرداد ۱۳۵۱ به‌سوی محبوب شتافتند.” این‌بار بغض گلویش را می‌گیرد و باز تکرار می‌کند: “ای‌کاش حنیف‌زنده بود، ای‌کاش سعید زنده بود و ای‌کاش اصغر زنده بود و این راهی را که آغاز کردند به سر منزل مقصود می‌رساندند.”

خبرهایی از بیرون زندان رسیده بود که بخش قابل توجهی از بچه‌های سازمان، راه بنیانگذاران را ادامه نداده و تغییر ایدئولوژی داده‌اند. این افراد پس از دستگیری مطالبی در بازجویی‌ها گفته بودند؛ گردانندگان سازمان امنیت، بخشی از این مطالب و بازجویی‌ها را به آقای طالقانی نشان دادند تا ایشان و دیگر آقایان را به رویارویی آشکار با آنها بکشانند. این‌گونه بود که پدر طالقانی دردمندانه آه می‌کشید و افسوس می‌خورد.

۲۵ سال است که این جملات پدر طالقانی در گوش من طنین می‌اندازد و مرا به فکر فرومی‌برد که آیا راهی وجود داشت تا نیاز این مرد خدا برآورده شود؟ آیا در آن فضا، راهبردی وجود داشت که سعید، حنیف و بدیع‌زادگان همزمان با حفظ ارزش‌ها، سرانجام کارشان به اعدام نینجامد؟ آیا این افسوس پدرطالقانی، ریشه‌یابی او از ضربه‌ای بود که در سال ۱۳۵۴ به سازمان و به جنبش اسلامی خورد و یا این‌که صرفاً یک آرزو بود؟

تا آنجا که به مسائل راهبردی آشنا بوده و از پیشینه و روند آن واقعه آگاهی دارم، مجاهدین در خط‌مشی خود در سال ۱۳۴۴ برای مقابله با سرکوب‌های نظامی و رفع موانع آزادی به مبارزه مسلحانه رسیده بودند. این روش از مبارزه توسط آقایان آیت‌الله طالقانی، مهندس بازرگان، دکترسحابی، مهندس عزت‌الله سحابی و هشت نفر دیگر از زندانیان نهضت‌آزادی در سال ۱۳۴۳ به بچه‌های بیرون توصیه شده بود و کمیته دانشگاه نهضت‌آزادی در جریان امر قرار گرفت. مهندس بازرگان نیز در دادگاه تجدیدنظر گفت: “ما آخرین نیرویی هستیم که در دادگاه از مبارزه قانونی دفاع می‌کنیم.” در سال ۱۳۴۷ نیز که بنیانگذاران، تشکیل سازمان و مشی مسلحانه را به اطلاع رهبران نهضت‌آزادی رساندند، از تأیید، دعای خیر و حمایت همه‌جانبه آنها برخوردار شدند. صحبت مهندس بازرگان در دادگاه، پیش‌‌بینی آینده با توجه به جو زمانه بود و به واقعیت نیز پیوست.

پس از دستگیری‌های سال ۱۳۵۰ و از این طریق اعلام موجودیت، سازمان با استقبال گسترده دانشجویان، مردم، روحانیون مبارز و مراجع روبه‌رو شد. آیت‌الله‌العظمی منتظری، آیت‌الله مطهری، آقایان دکترباهنر، رفسنجانی، خامنه‌ای، انواری، حاجی عراقی و… از موجودیت و مشی سازمان استقبال کردند. حتی در سال ۱۳۵۴ مرحوم امام نیز قصد داشتند سازمان را تأیید کنند که آقای هاشمی رفسنجانی به ایشان توصیه کردند: همان مشی “نه تأیید، نه تکذیب بلکه حمایت از خانواده‌های زندانیان سیاسی” را دنبال کنند آقای هاشمی رفسنجانی از بحران‌های داخلی سازمان در آن مقطع مطلع بود.

در زمستان ۱۳۵۱ که در زندان عادل‌آباد شیراز بودم، خبر رسید که مهندس بازرگان  طی ملاقاتی در جواب پرویز ثابتی و رضا عطارپور ـ از مسئولان بالارتبه ساواک ـ که از وی خواسته بودند با مشی مسلحانه سازمان مجاهدین آشکارا مخالفت کند، گفته بود: “شما اگر به قانون‌اساسی بازگشت کرده و اعمال و رفتارتان را قانونی کنید، مشی مسلحانه خود به خود کمرنگ شده و از بین خواهد رفت. درواقع مشی مسلحانه واکنش به بی‌قانونی‌های نظام شاهنشاهی است.”

بنیانگذاران سازمان تأکید داشتند که این مبارزه در وهله نخست باید مکتبی و قانونمند باشد و همان‌طور که ترمودینامیک و علم‌الاشیا قانونمندی دارد، مبارزات اجتماعی نیز باید  از قوانین علمی ، اجتماعی پیروی کنند.

در این راستا بود که کار سترگی انجام دادند؛ تدوین کتاب‌های “راه حسین”، “شناخت”، “راه انبیا ـ راه بشر”، “تکامل”، “اقتصاد به زبان ساده”، “توشه‌گیری از چند سوره قرآن” و “تفسیر کامل نهج‌البلاغه” بخشی از کار آنها بود. از کتاب‌های مهندس بازرگان و آیت‌الله طالقانی، ‌آیت‌الله مطهری، علامه طباطبایی و پلانک و… نیز بهره‌‌ها بردند؛ هم کار تشکیلاتی می‌کردند و هم کار مکتبی و فرهنگی، به‌طوری‌که در سال ۱۳۴۷ مهندس بازرگان، با دیدن دستاوردها، به آنها گفته بود “شما شاگردانی بودید که حالا استاد شده‌اید.”

باز آن جمله پر افسوسِ پدر طالقانی مرا رها نمی‌کرد و می‌اندیشیدم که آیا آه و افسوس طالقانی بازتاب عینی هم دارد؟ با چندین بار مرور بر خاطرات و برخوردها و شنیده‌ها و دیده‌ها درنهایت به این نتیجه رسیدیم که مشی ما بیش از حد متعارف و توان تاریخی جامعه، رادیکال بود، به‌طوری‌که:

۱ـ مشی مسلحانه را به‌عنوان یک پوشش دفاعی در برابر یورش‌های وحشیانه رژیم شاهنشاهی پذیرفته بودیم تا مردم در پرتو این تشکل و دیگر تشکل‌ها یک چتر دفاعی داشته باشند.

۲ـ  در کنار مشی مسلحانه، رژیم سلطنتی موروثی را هم قبول نداشتیم.

۳ـ افزون بر اینها، مشی پارلمانتاریستی را هم نفی می‌کردیم.

۴ـ مرزی بین قانون‌اساسی انقلاب مشروطیت که اصول و ارزش‌های زیادی در آن و متمم آن موج می‌زد، با رژیم شاهنشاهی نمی‌گذاشتیم و هر دو را با هم نفی می‌کردیم.

با مطالعه کتاب “جنگل” مصطفی شعاعیان متوجه شدم که میرزاکوچک جنگلی مشی مسلحانه را برای احیای قانون‌اساسی در تهران و سرتاسر مملکت پذیرفته بود تا سردمداران مملکت به روش، منش و معیار قانونی بازگردند. مطالعه نهضت‌ملی با رهبری مصدق نیز مرا به این نتیجه رساند که قانون ملی‌‌شدن نفت (۲۹ اسفند ۱۳۲۹)، خلع ید از شرکت غاصب انگلیس و ایران (۲۹ خرداد ۱۳۳۰) و قیام ملی سی تیر ۱۳۳۱، درواقع در پرتو احیای قانون‌اساسی انقلاب مشروطیت پیروز شد و حرکت مردم در چهاردهم و نوزدهم مرداد ۱۳۳۲ فضا را بر سلطنت وابسته و شاه نالایق و حکومت موروثی آنچنان تنگ کرد که شاه فرار را بر قرار ترجیح داد. بنابراین با احیای آن قانون این امکان وجود داشت که سلطنت موروثی نفی شود. تجربه قیام مردم در سال‌های ۵۶ و ۵۷ مرا به این نتیجه رساند که با روح‌یابی و احیای قانون‌اساسی می‌توانستیم نه‌تنها به نتایج انقلابی مطلوبمان برسیم، بلکه اجازه ندهیم مقوله‌ای به‌نام سلطنت‌طلب به یک هویت تاریخی تبدیل شود و دوام پیدا کند؛ انقلابیون مشروطه در قانون تصریح کرده بودند که “سلطنت موهبتی است الهی که به موجب رأی مردم به شخص پادشاه واگذار می‌شود.” ما می‌توانستیم این‌گونه روح‌یابی کنیم که “حتی سلطنت موروثی نیز وامدار رأی مردم است” و آرای مردم در این شرایط متوجه رهبری مرحوم امام است.

دو تجربه دیگر، تعمیقی در جمع‌بندی‌های من به‌وجود آورد:

الف ـ مجموعه حرکت‌هایی که درسال‌های ۵۵ تا ۵۷ در زندان قصر می‌شد، ما را به این جمع‌بندی رهنمون کرد که “شعار محدود ـ مقاومت نامحدود” و “شعار نامحدود ـ مقاومت محدود” یعنی اگر شعار محدود باشد، مقاومت نامحدود ما را به یک استراتژی پیروز می‌رساند، ولی اگر شعار و هدف نامحدود و طولانی باشد و مقاومت و پایداری نیز بخواهد نامحدود باشد، پیامدهای جبران‌ناپذیری را در پی خواهد داشت. نظیر عدم‌انسجام درونی، انسجام طرف مقابل و پرهیز نیروهای بینابینی از همراهی با جنبش و حرکت.

ب ـ در مطالعه نهضت ملی به این نتیجه رسیدم که مرحوم دکترمصدق استراتژی پیروزی را در خلع ید دنبال می‌کرد، از سویی هدف را محدود نگه‌می‌داشت (دعوای حقوقی دولت ایران با یک شرکت خارجی، پرداخت غرامت، استفاده از انگلیسی‌ها به‌عنوان مقاطعه‌کار، آن هم در پرتو قوانین داخلی و بین‌المللی)؛ و ازسوی دیگر تا آنجا که توانست نیروهای مختلف جامعه را به سمت این هدف بسیج نمود که تفصیل آن در مقاله “نهال‌هایی که درختان سایه‌گستری شدند؛ از ملی‌شدن تا خلع ید” (چشم‌انداز ایران شماره ۱۱، آبان و آذر ۱۳۸۰) آمده است.

تجربه استراتژی پیروز پیامبر(ص) در طراحی جنگ احد و همچنین تجربه استراتژی پیروز امام حسین(ع) (راه حسین، استراتژی پیروز، لطف‌الله میثمی، نشر صمدیه) مرا بر آن داشت که کاوش‌ها و ژرف‌اندیشی‌های بیشتری در ارزیابی راهبرد مجاهدین داشته باشم. بیان آنچه در تابستان ۱۳۵۴ و پیش از دستگیری وحید افراخته بر سر اینجانب در بازجویی‌های کمیته مشترک ضدخرابکاری آمد، ما را در فهم این معنا یاری می‌رساند. کمالی، بازجوی ساواک، هنگام بازجویی از من، از خط‌مشی و الگوی ما و همچنین از الگوی لیبی و معمر قذافی پرسید، گفتم: “آن، یک کودتای نظامی بوده و دوامی نخواهد داشت.” از الگوی انقلاب الجزایر پرسید، گفتم: “آنها پس از پیروزی مجبور شدند از دشمنان اسلحه بخرند و وابسته بشوند.” از الگوی شوروی و چین پرسید، گفتم: “آنها هم سازشکارند.” گفت: “پس الگوی شما چیست؟” گفتم: “شاید یک جنگ درازمدتی مثل ویتنام را بتوان پذیرفت که در پرتو یک مبارزه درازمدت آبدیده و اصلاح شویم و آنگاه جامعه بدون وابستگی، رو به اصلاح برود.” گفت: “اعلیحضرت رفاه داده‌اند.” گفتم: “هیتلر هم به مردم آلمان رفاه داد، آیا آن را قبول می‌کنید؟” در طول تاریخ کدام رژیم شکنجه‌گری توانست دوام پیدا کند؟” بلافاصله عملیات شکنجه، بی‌خوابی همراه با فشارهای روانی و ضرب‌وشتم و…، به مدت یک هفته روی من اجرا شد. بازجوهای ساواک ملاحظه کردند که من نه‌تنها قانون‌اساسی را قبول ندارم، نه‌تنها رژیم شاهنشاهی را قبول ندارم، بلکه دست به اسلحه هم برده‌ام. این کار به لحاظ راهبردی ـ علمی شعار و هدفی نامحدود بود و نمی‌توانست در جناح‌های رژیم اختلافی بیندازد، بلکه آنها را در سرکوب جنبش یکدست‌تر و منسجم‌تر می‌کرد و ما می‌بایستی هزینه‌های انسانی هنگفتی می‌پرداختیم؛ بسیاری از ما را اعدام کردند، بسیاری را زیر شکنجه‌ها به شهادت رساندند و بسیاری را هم مجروح و معلول کردند که عوارض جسمی و روحی آنها هنوز هم پابرجاست.

اگر مبارزه دفاعی مسلحانه در کادر قانون‌اساسی انجام می‌دادیم، شاید به یک “استراتژی پیروز” نزدیک‌تر بود. در این راه هزینه‌های اجتماعی زیادی پرداخته شد و کادرهای بسیار ارزشمندی را از دست دادیم که می‌توانست چنین نشود. علی‌رغم شعار و هدف نامحدود و مقاومت نامحدود و به‌دلیل اصیل بودن خون شهدا و فساد بیش از حد تصور رژیم شاهنشاهی، بازجوهای ساواک در سال ۱۳۵۵ در برابر پایداری‌های نسل جوان و فهمیده سر تعظیم فرود آوردند، در سطح زندان اعلام کردند که خطرناکترین کتاب‌ها را هم می‌توانند بخوانند، بدون این‌که جرمی بر آن مترتب باشد، فقط اسلحه نباشد. این عقب‌نشینی ناشی از بریدگی ساواک به‌عنوان یک ارگان “امنیتی ـ نظامی” دربار، امریکا، انگلیس و اسراییل بود. این عقب‌نشینی ساواک نقطه‌عطفی بود که بیانگر نتیجه‌بخش بودن مبارزات و مبنایی برای آزادی‌هایی بود که در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ به‌وجود آمد. بحث حقوق‌بشر کارتر نیز به‌دنبال این نقطه‌عطف درونی در جامعه مطرح شد. شاید اگر موضع مرحوم بازرگان را در سال ۱۳۵۱ اتخاذ می‌کردیم و هم در جامعه و هم در بازجویی‌ها این نگرش را اعلام می‌کردیم، تا زمانی‌که رژیم سلطنتی به رویه‌های غیرقانونی خود ادامه می‌داد، مبارزه مسلحانه برای احیای قانون‌اساسی و رفع موانعی چون ارگان‌های سرکوبگر ادامه داشت، بنابراین با هزینه‌های اجتماعی کمتری می‌توانستیم دستاوردهای بیشتری داشته باشیم و شاید بنیانگذاران هم در خط‌مشی بقای رزمنده می‌ماندند و به رزم خود ادامه می‌دادند و به ارتقای مکتب و حق مشی می‌پرداختند و دستاورد مبارزات خود را نیز خوشه‌چینی می‌کردند.

اگر من درست استدلال کرده باشم، “آه و افسوسِ پدر طالقانی واقعی و عینی بود و نه فقط یک آرزوی دست‌نیافتنی.”

در آستانه سی‌ودومین سالگرد شهدای بنیانگذار هستیم؛ محمد حنیف‌نژاد، سعیدمحسن، اصغر بدیع‌زادگان، عبدالرسول مشکین‌فام، محمود عسکری‌زاده، علی باکری، علی میهن‌دوست، ناصر صادق و محمد بازرگانی.

روحشان شاد و راهشان پررهرو باد.

امیدوارم این نوشته گام کوچکی باشد در راستای فعال‌کردن بحث‌های راهبردی، استفاده حداکثری از ظرفیت‌های قانون‌اساسی، به حداقل رساندن هزینه‌های اجتماعی، آموزش و گفتمان و پیگیری به‌جای روی‌آوردن به انفعال و اسلحه.٭

 

٭ رجوع شود به مقالات “اصلاحات؛ بن‌بست‌ها و راهکارها” شماره‌های ۱۶ و ۱۷ و “نهضتی برای دفاع و آزادی”، شماره ۲۲ چشم‌انداز ایران.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط