لطفالله میثمی
در ایام نوروز با چند نفر از اساتید علوم سیاسی دانشگاه بحثی به نام «تئوری قدرت» در دفتر چشمانداز ایران شکل گرفت. اینکه عموم ما نسبت به قدرت و مکانیسمهای آن سادهاندیش هستیم و تصور میکنیم بهمحض اینکه کسی از تقوای مناسب برخوردار باشد وقتی در معرض قدرت قرار بگیرد دیگر خلل و انحرافی در او راه پیدا نمیکند. در این گفتوگو از انواع استبدادهای شناختهشده و نوع ویژهای از استبداد که پس از انقلاب ۵۷ بروز و شدت بیشتری پیدا کرد صحبت شد. نتیجه این بحثها مرا بر آن داشت خاطراتم را درباره دو نفر از مبارزان معاصر بازگو کنم؛ هر دو نفر در رأس تشکلهایی با اعضای نسبتاً زیاد به قدرت رسیدند، ولی بهتدریج افول کردند. این دو مبارز «مسعود رجوی» و «محمدتقی شهرام» هستند که من با هر دو نفر، هم در بیرون از زندان و در خانههای جمعی و هم در زندانهای رژیم ستمشاهی آشنا بودم. امید دارم گشودن این باب برای بررسی تشکلهای مبارز و نظامهای حکومتی مفید افتد. چهبسا افراد بسیاری که در روشنفکری و نواندیشی آنها شکی نبوده، ولی بهتدریج که در معرض قدرت قرار گرفتند استحاله شدند.
***
من در بهار سال ۱۳۴۸ در خانه جمعی بلوار کشاورز با مسعود رجوی آشنا شدم؛ خانهای که پای ثابت رفتوآمدهای آن محمد حنیفنژاد، اصغر بدیعزادگان، سعید محسن و یکی دو نفر دیگر بودند و گاهی که من حضور نداشتم جلسه مرکزیت در همین خانه برگزار میشد. در جلد اول کتاب خاطراتم (از نهضت آزادی تا مجاهدین) بهتفصیل درباره مسعود رجوی صحبت کردهام. در خانه جمعی دیگری که به نام «خانه گلشن» معروف بود با مسعود همخانه شدم. پای ثابت آن خانه هم افرادی چون حنیفنژاد، موسی خیابانی، مهدی فیروزیان و پرویز یعقوبی بودند. در همین خانه بود که روزی در جمع پنجنفرهای فیروزیان با تحسین گفت دکتر شریعتی با همه معلومات خود در مشهد به شغل معلمی پرداخته است، مسعود وارد بحث شد و گفت او پیشنهاد وزارت علوم را نپذیرفته، چراکه نگران بود به حیثیتش لطمه بخورد. آنگاه مسعود اضافه کرد شریعتی فوق ساواک است؛ البته برای دیگر اعضای حاضر این قضاوت تعجببرانگیز بود و آن را باور نداشتیم.
از اوایل سال ۱۳۴۹ بچههای سازمان برای آموزشهای نظامی از طرق مختلف به پایگاههای فلسطینی در لبنان و سوریه رفتند. مسعود هم یکی از آنها بود. به یاد دارم یک روز حنیفنژاد درباره مسعود در میان بچهها صحبت کرد و ضمن برشمردن ویژگیهای مثبت او گفت نگرانم غرورش به سازمان ضربه بزند. اتفاقاً در لبنان بین اصغر بدیعزادگان و علی باکری با مسعود بر سر نامه نوشتن به رهبران فلسطینی اختلافاتی بروز کرده بود. علی باکری در سال ۱۳۵۰ در زندان اوین برایم تعریف کرد که پس از آن رخداد اصغر ناراحت شد، بهطوریکه آموزشهای شیمی خود را در راستای دانش انفجاری متوقف کرد. مسعود نسبت به اصغر ادعای برتری داشت.
در گذر زمان اکثر اعضای سازمان در شهریور ۱۳۵۰ و عدهای نیز با فاصله دو ماه بعد بازداشت شدند. اطلاعات شهربانی بدیعزادگان را پس از بازداشت شکنجههای طاقتفرسایی کرده بود تا جایی که او را با بخاریبرقی سوزانده بودند و اصغر تا مدتی حتی نمیتوانست راه برود. به یاد دارم ده پانزده نفر از اعضای سازمان در اتاق بند یک زندان اوین بودیم که ناگهان در اتاق باز شد و حسینی، جلاد اوین، اصغر را لنگ لنگان داخل اتاق آورد. ما همگی با روحیه عجیب او روبهرو شدیم. حسینی تأکید داشت ما (یعنی ساواک) او را به این روز درنیاوردهایم و سعی داشت بگوید ما طوری شکنجه میدهیم که آثار آن بر جای نماند و این کار شهربانیچیهاست. همه ما با دیدن اصغر خوشحال بودیم و فقط مسعود بود که گریه میکرد. ما که پیشبینی حنیف را درباره مسعود و عملکردش در لبنان و ناراحتی اصغر را شنیده بودیم ملاحظه میکردیم که اصغر اسطوره مقاومت شده و گریه مسعود را درک میکردیم. حنیف پس از قضایای لبنان گفته بود غرور مسعود در لبنان ضربه خود را زد؛ البته کشف ویژگیهای افراد یکی از دستاوردهای سازمان و دانش سازماندهی است که در روابط عادی قادر نیستیم به «غرور» یا «خودکمبینی» یا «حسادت» به سایر ویژگیهای افراد پی ببریم. در امر سازماندهی، هم ویژگیهای نادرست انسان کشف میشود و هم راهحلهایی برای آنها ساماندهی میشود. حسینی پس از ۱۰ دقیقه اصغر را از ما جدا کرد و او را به سلول انفرادی برد.
در زمستان سال ۱۳۵۰ در اتاقی با چهل نفر در بند ۲ اوین بودیم. از فرصت استفاده شد و تکتک افراد جمعبندی و ریشهیابی خود را نسبت به ضربهای که متوجه سازمان شده بود گفتند. نوبت مسعود که شد به غرور خود اعتراف کرد، ولی آن را به جغرافیا تقلیل داد و گفت نمیدانم چرا اکثر مشهدیها مثل جلال فارسی، دکتر شریعتی، پرویز پویان و من مغرور هستیم.
در بهار ۱۳۵۱ در پی مقاومت محمد محمدی گرگانی، نامه آیتالله شریعتمداری به شاه درباره اعدام نکردن سران مجاهدین، حمایت سایر مراجع و دانشگاهیان و عملیاتهای کوچک کوچکی که بقایای سازمان ترتیب میدادند حنیفنژاد و سایر رهبران به این نتیجه رسیده بودند تا آنجا که ممکن است کسی اعدام نشود و خطمشی «بقای رزمنده» را ادامه بدهیم. مسعود در این لحظه که در زندان قزلقلعه بود برخلاف آییننامه امنیتی ما در زندان، نامهای را در آستین نبی معظمی جاسازی میکند تا این جمعبندی را به زندانهای دیگر منتقل کند. این نامه لو رفت و ساواک متوجه جمعبندی سازمان شد. حنیفنژاد در دادگاه نظامی بدوی به زندان ابد محکوم شده بود. در این میان ساواک چهار نفر از اعضای مرکزیت؛ یعنی ناصر صادق، علی باکری، علی میهندوست و محمد بازرگانی را در ۳۰ فروردین به جوخه اعدام سپرد و به شهادت رساند و برخی از اعضا نیز دوباره محاکمه شدند. همزمان ساواک ضمن اطلاعرسانی اعدام این چهار نفر در مطبوعات توضیح داده بود مسعود رجوی به دلیل همکاری در تمام مراحل بازجویی مشمول عفو ملوکانه شده و با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم شده است. ما خوشحال بودیم مسعود زنده مانده، اما واکنش او در برابر زنده ماندنش به گونه دیگری بود و از فرط ناراحتی خواسته بود اقدام به خودکشی کند که بچهها مانع او شده بودند. اعضای سازمان این اقدام مسعود را بهعنوان نقطهضعفش تلقی کردند.
بنیانگذاران و مرکزیت سازمان؛ یعنی محمد حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، محمد عسکریزاده و رسول مشکینفام در ۴ خرداد ۱۳۵۱ به شهادت رسیدند و خبر آن ۵ خرداد در مطبوعات درج شد. در واکنش به این خبر، دانشجویان دانشکدههای دانشگاه تهران، دانشگاه را با خشم تعطیل کردند و ساواک علیرغم ترفندهای بسیار نتوانست کاری بکند. پس از شهادت این افراد در زندان شماره ۳ و ۴ قصر جمع شدیم و انتقادات بسیاری به مسعود وارد شد. بچهها حاضر نبودند مرکزیت بیرون از زندان به درون زندان نیز تسری یابد و به مرکزیت دوّار معتقد بودند. در انتخاباتی که انجام شد در بین هفتاد نفری که در زندان بودیم موسی خیابانی، فتحالله خامنهای و کاظم شفیعها برای مرکزیت زندان انتخاب شدند و مسعود تنها یک رأی آورد و از این بابت بسیار ناراحت شد. مسعود در زندان جزوه «دینامیزم قرآن» درباره آیات محکم و متشابه را نوشت که بحث سنگینی بود. در زندان عادلآباد شیراز با مهندس سحابی جزوه «دینامیزم قرآن» را که خواندیم با تحسین مهندس روبهرو شد، اما عنوان کرد یک نارسایی دارد و آن الهام از زیربنا-روبنای مارکسیسم است. در یکی از گفتوگوهایی که مسعود با مارکسیستها انجام داده بود تلویحاً علمی بودن مارکسیسم را پذیرفته بود، ولی گفته بود ما مذهبیها این امتیاز را داریم که میتوانیم آن را در جامعه ایران تودهای کنیم.
در سال ۱۳۵۱ یکی از اعضا میخواست دیدگاههای چپگرایانه خود را علنی کند که مسعود، موسی خیابانی و محمد حیاتی به او گفته بودند سه سال صبر کن تا بتوانیم به انسجام بیشتری برسیم که درنهایت زمینهای شد برای آنچه در زمستان ۱۳۵۴ رخ داد.
در بهار ۱۳۵۱ در جلسه دادگاه بدوی دادرسی ارتش بودم که یک افسر ساواکی وارد جلسه شد. او گفت در اتاق مجاور در دادگاه علی باکری بودم که در دفاعیات خود گفت: «عمر متوسط یک مجاهد شش ماه است». او با تعجب و کلامی تحقیرآمیز از این جمله یاد میکرد، اما ما چهار نفر که در جلسه دادگاه حضور داشتیم خوشحال بودیم که آن افسر دفاعیات همرزممان را به ما منتقل کرده است. به خود میبالیدیم که راه ما، راه خدا و راه تکامل سمتدار است و در این راستا بچهها با قرآن بسیار مأنوس بودند و بسیاری از آیات قرآن و خطبههای نهجالبلاغه را حفظ بودند و از درسهای پرتوی از قرآن مرحوم طالقانی بهرهمند شده بودیم. از یکسو به صداقت، جانبرکفی و پایداری رهبران و سایر افراد شکی نداشتیم و از سوی دیگر قرآن و نهجالبلاغه راهنمای عمل ما بود و در کنار آن از حمایت و تأیید فرهیختگان جامعه نیز برخوردار بودیم؛ بنابراین با وجود این و با جانبرکفی اعضای سازمان که مصداقش بیان علی باکری و شهادت احمد رضایی بود، نگرانی چندانی نداشتیم که ممکن است در آینده انحرافی در سازمان روی دهد و فردی از قدرت سازمانی خود سوءاستفاده کند.
پیش از شهادت رضا رضایی در ۲۵ خرداد ۱۳۵۲، تقی شهرام به اتفاق حسین عزتی و همکاری ستوان احمدیان در اواسط اردیبهشت همان سال از زندان ساری فرار کرد. تقی شهرام در طول زندان با کنجکاویهای افراطی خود از اطلاعات وسیعی برخوردار شده بود و به دلیل دوستی زیاد با حسین عزتی گرایشهای مارکسیستی پیدا کرده بود و در زندان قصر نیز جزوهای به نام «خردهبورژوازی» تدوین کرده بود که جزء آموزشهای سازمان قرار گرفت. دوستان اکثراً نسبت به کنجکاویهای او حساس بودند. برای نمونه وقتی من دیدگاههای مختلف بچهها در زندان جمشیدیه را برای او در زندان قصر توضیح میدادم اصرار داشت بداند تکتک این دیدگاهها متعلق به چه کسی بوده است. پس از شهادت رضا، در زندان شیراز دعا میکردم تقی شهرام با این ویژگیهایش به مرکزیت راه نیابد.
در شهریور ۱۳۵۲ از زندان عادلآباد شیراز آزاد شدم و چند بار پیش از مخفی شدن با تقی شهرام قرار داشتم و مسائل و نوشتههایی را از زندان شیراز به او انتقال دادم. آخرین بار که با او قرار داشتم مرا با دکتر کریم رستگار آشنا کرد. بیش از چند روز با کریم رستگار نبودم که او هم دستگیر شد و من در شاخه بهرام آرام جا گرفتم (که به او سید میگفتیم). چندی که با بهرام مأنوس شدم نگرانی خود را از عملکرد شهرام به من منتقل کرد و گفت او در همین مدت اطلاعاتش درباره بچههای سازمان زیاد شده و علاوه بر آن از غرور فوقالعادهای برخوردار است، اما غرورش زمینهدار بوده و پشتکار بالایی دارد، همچنین مطالعات، قدرت بیان و قلم خوبی دارد. نگران حفاظت او هستیم که مبادا دستگیر شود. زمانی که از خانه بیرون میآید چهار قرص سیانور در دهانش میگذارد. اخیراً که با چند نفر به کوه رفته بودند و مجبور بودند از آب گذر کنند آب به اسلحه او نفوذ پیدا کرده بود و حتی ده روز پس از آن اسلحهاش را تمیز نکرده، درحالیکه اسلحه زنگ زده بود. بهرام مطالعاتش بهاندازه شهرام نبود.
مسعود رجوی هم خوشبیان بود، قلمی توانا داشت و با غروری زمینهدار مطالعات و پشتکار زیاد داشت. به یاد دارم میگفت پیش از دستگیری سعی داشتم با افرادی که مارکسیست بودند مباحثه کنم و روی آنها را کم کنم. در سال ۱۳۵۲ رضا باکری از زندان قصر به عادلآباد شیراز برگشت و گفت در یک گفتوگوی چهارساعته بین مسعود رجوی و بیژن جزنی، مسعود توانسته بود از پس جزنی برآید و تفوق پیدا کند، بهطوریکه بیژن گفته بود آیا این بحث بین ما دو نفر به جمع زندان منتقل میشود که مسعود گفته بود تنها به یک جمع محدود و جزنی گفته بود؛ یعنی جمع هفتادنفره؟!
در بهار ۱۳۵۳ جزوهای موسوم به «جزوه سبز» در دسترس ما قرار گرفت که مشخص بود دیدگاههای تقی شهرام است و نشان میداد به ضرورت تغییر ایدئولوژی رسیده است که از ظاهر آن چندان مشهود نبود. در واکنش به آن جزوه به بهرام و ناصر جوهری گفتم نخست اینکه، ضرورت راهبردی تغییر ایدئولوژی چیست. چه بنبستی در استراتژی مسلحانه به وجود آمده که باید ایدئولوژی تغییر کند، دوم اینکه چریکهای فدایی خلق هم با اینکه ایدئولوژی مارکسیستی دارند مبارزه مسلحانه را قبول دارند. سوم اینکه با تئوری مارکسیسم مستتر در جزوه سبز مبارزه مسلحانه قابل تبیین نیست. چهارم اینکه شهرام گفته بود علت ضربه سال ۱۳۵۰ به سازمان این بود که میخواستیم ثبات رژیم را بشکنیم، درحالیکه ثبات رژیم کمپرادوری موجود مانند رژیم فئودالی یا کاسه چینی نیست که بشکند. از مجموع این نکات به این موضوع رسیدم که شهرام میخواهد مبارزه مسلحانه را نقد کند، چراکه حسین عزتی به دلایل مارکسیستی سازمان طوفان مخالف مبارزه مسلحانه بود و شهرام هم با او مأنوس بود و در زندان قصر با او قدم میزد. بهرام پس از شنیدن صحبتم با قاطعیت گفت مبارزه مسلحانه خط قرمز ماست و کسی نمیتواند از آن عبور کند.
من در شب ۲۸ مرداد ۱۳۵۳ برای بار سوم بازداشت شدم، درحالیکه از دو چشم نابینا و از یک دست مجروح بودم و در شانزده ماه زندان انفرادی هیچ اطلاعی از جریانهای بیرون از زندان نداشتم تا اینکه در پایان سال ۱۳۵۴ به قرنطینه زندان قصر آمدم و از برادرکشی در سازمان و شهادت مجید شریف واقفی و ترور مرتضی صمدیه لباف و بیانیه تغییر ایدئولوژی باخبر شدم. ابتدا ضمن ناراحتی از وقایع رخداده در سازمان خوشحال شدم که کار دگماتیسم چپ مارکسیستی در ایران تمام شده، ولی به خودم نقد کردم که چرا در ذهنم با رقیب اینگونه برخورد کردم. سپس به زندان قصر منتقل شدم. در بند ۴، ۵ و ۶ با علی زرکش به مدت چهار ساعت گفتوگو داشتم. من از مسائل بیرون و او از مسائل داخل زندان همدیگر را مطلع کردیم. او به عملکرد مسعود در زندان نقد بسیاری داشت و از عملکرد کاظم ذوالانوار در زندان بسیار تعریف کرد. به او گفتم وقتی بیرون بود مسعود برای ما پیام داد که عملیاتی انجام شود تا موضع ما در زندان در برابر مارکسیستهای زندان بالا رود، درحالیکه به هزینههای اجتماعی عملیات توجه نداشت و دلیل او هم درست نبود.
در درون زندان بهزودی معلوم شد شهرام با تمرکز سانترالیستی شدید و بدون مواضع دموکراتیک توانسته بود بیش از ۵۰ درصد افراد مذهبی را بهزعم اینکه صلاحیت ندارند، رد صلاحیت کند، بدون اینکه معلوم شود خودش این صلاحیت را از کجا کسب کرده است؛ کسی که نه میتوانست سوار دوچرخه، موتور یا ماشین شود یا حتی در عملیاتی شرکت داشته باشد.
شهرام در گفتوگو با حمید اشرف در سال ۱۳۵۴ عنوان کرده بود ما ۵۰ درصد از مذهبیها را حذف کردیم، بهطوریکه طبقه خردهبورژوازی چپ مذهبی قادر به سازماندهی جدیدی نباشد. او در اتاق دربسته به این نتیجه رسیده بود که این طبقه در حال اضمحلال است و نمایندگان آن هم مجید شریف واقفی، مرتضی صمدیه لباف و محمد یقینی هستند که دو نفر به دستور او شهید شدند و صمدیه به دست رژیم؛ غافل از اینکه اضمحلال که نه، بلکه استضعاف این طبقه در پی کودتای انگلیسی-امریکایی ۲۸ مرداد ۳۲ شکل گرفته بود و نه در اثر یک روند طبیعی. شهرام میخواست ذهنیت خود را بر عینیت تاریخ تحمیل کند. میبینیم که استبداد اشکال مختلف دارد، حتی خشایار شاه بعد از شکست کشتیهایش در آبهای مدیترانه دستور داد به آبها تازیانه بزنند که چرا نافرمانی کردهاید.
ناصر جوهری که دوست صمیمی و هممدرسهای شهرام بود در مجله آرش عنوان کرد هدف شهرام صرفاً مصادره سازمان بود، نه انگیزههای مارکسیستی. سانترالیسم شدید شهرام هزینههای اجتماعی بسیاری به بار آورد که بحث مستقلی میطلبد.
مسعود رجوی در درون زندان اوین با مطلع شدن از عملکرد شهرام به لحاظ تشیکلاتی واکنش نشان داد و به این جمعبندی رسید که شهرام با سانترالیسم توانست سازمان را به آن سمت ببرد و ما باید با تمرکز شدید جلوی هر انتقادی بایستیم. توجه شود که شهرام از طریق انتقادهای زیاد به سازمان توانسته بود به رهبری برسد. مسعود رجوی در درون زندان بر اساس رویهای که پیش گرفت انتقادهای دلسوزانه افرادی نظیر محمد محمدی گرگانی، بهزاد نبوی، مهدی ابریشمچی، علی زرکش و لطفالله میثمی را برنمیتافت و آنها را با انتقادهای شهرام قیاس میکرد و این افراد را بایکوت میکرد تا دیدگاهشان را تغییر بدهند. در خاطرات محمد محمدی گرگانی آمده افرادی که از زندان قصر به اوین میآمدند به اتهام همراهی با دیدگاههای میثمی بایکوت میشدند، این در حالی بود که من توانایی مسعود را قبول داشتم و به هیچ وجه نمیخواستم تضعیف شود و حتی دوستان زندان قصر به من انتقاد داشتند که چرا برخی مواضع مسعود را به آنها نگفته بودم. مسعود و نمایندهاش در زندان قصر؛ یعنی محمدرضا سعادتی جمع ما را تحت فشار و بایکوت قرار دادند و شرایط زندان در زندان در زندان را برای ما ایجاد کردند که فراموشنشدنی است. جان کلامش این بود که چرا جدا از مسعود کار فکری انجام دادهاید و باید دستاوردهای خود را {مانند دوران انگیزسیون} بسوزانید. روزی نبود که انگ و برچسبی به ما نزند و این کار را هم عمداً انجام میداد. وقتی متوجه شیوه او شدیم به کار فکری ادامه دادیم. او دومرتبه به ما اعتراض کرد. سعادتی در بدو ورود به زندان قصر نوشتهای از دستاوردهای جدید مسعود را به ما داد. در آن نوشته آمده بود ما و مارکسیستها تا زمانی که امپریالیسم وجود دارد با آن مبارزه میکنیم و هیچ اختلافی با آنها نداریم، ولی پس از اینکه امپریالیسم از بین رفت ما خدا داریم و آنها خدا ندارند. این مسئله مورد نقد ما قرار گرفت که آیا خدا نقشی در مبارزات ضد امپریالیستی ما ندارد؟ آیا خدا در انتهای مبارزات است؟
بنیانگذاران به ما یاد داده بودند که راه ما، راه خدا و راه تکامل است و امپریالیسم و سلطنت سد راه تکامل هستند و مبارزه اصالتاً ضدی نیست و از ضدیت به جایی نمیرسیم،۱ بلکه ایجابی است و خدا در ابتدای راه است.۲
محسن سلیمانی که از اوین به زندان قصر آمده بوده بهشدت شیفته مسعود بود و او را قبله خود میدانست و میگفت او به من خدا و معاد داد. در نوشتههای مسعود نیز چنین چیزی دیده میشد که آموزش سازمان نسبت به اعضا این است که به آنها خدا و معاد بدهیم و از آنها مسئولیت طلب کنیم. ما معتقد بودیم خدا و معاد دادنی نیست، همه حتی شیطان خدا را قبول دارند و کار انبیا تقویت و نهادینهکردن خداجویی انسانهاست. به این نتیجه رسیدیم که مسعود به «بردهداری تشکیلاتی» رسیده است که از یکسو به اعضا خدا بدهد و از سوی دیگر از آنها کار بکشد. ملاحظه میکنیم این نیز شکل دیگری از استبداد بود که در درون موحدین نفوذ پیدا کرده بود و باید بدانیم استبداد شاخ و دم ندارد. از کانالهای مختلف خبر میآمد علمای زندان اوین توصیه کردهاند با کسانی که خدا را قبول ندارند نباید همسفره شد. ما مقاومت کردیم و گفتیم حتی شیطان هم خدا را قبول دارد و این چه منطقی است. این امر سنگ بنای اصلی برای حذف نیروها در درون زندان و بیرون از زندان حتی پس از پیروزی انقلاب ۵۷ شد که عملکرد نهاد گزینشها بحث مستقلی میطلبد که به وضعیت موجود منجر شده و حتی روشنفکران مذهبی هم متوجه نبودند که حذف نیرو با انگیزههای عقیدتی چگونه به خشونت، فساد و استبداد منجر میشود.
در زندان هر روز روزنامههای کیهان و اطلاعات و رستاخیز توزیع میشد. در یکی از شمارههای روزنامه اطلاعات در سال ۵۷، عکسی از اعتصاب غذا در کلیسای سنماری فرانسه توسط ایرانیان بهمنظور آزادی زندانیان سیاسی چاپ شده بود که عکس من و مهندس سحابی در کنار آیتالله طالقانی و آیتالله منتظری نیز قرار داشت. پس از مدت کوتاهی از ورود روزنامه و این عکس به زندان محمدرضا سعادتی به من گفت شما دیگر به طبقه خردهبورژوازی چپ پیوند خوردهاید و نمیتوانید عضو سازمان قلمداد شوید. به او گفتم شما باید خوشحال باشید که یک عضو سازمان با مردم پیوند خورده و مورد حمایت قرار گرفته است. از تنگنظری او تعجب کردم، درحالیکه در سال ۱۳۵۸ بارها سازمان به رهبری رجوی از «پدر طالقانی» نام میبردند و در قضیه بازداشت مجتبی طالقانی طی تظاهراتی اعلام کردند حاضریم همه تشکیلات را در اختیار پدر طالقانی بگذاریم. ملاحظه میکنیم که استبداد شاخ و دم ندارد و در درون آدمهای موحد به اشکال مختلف ظاهر میشود، یا به شکل سوزاندن دستاوردها یا اینکه منحصراً ایدئولوژی از فکر شخص خاصی بیرون بیاید یا همان بردهداری تشکیلاتی که از آن یاد کردیم. به سعادتی گفتم روش خونباری پیش گرفتهاید که متأسفانه به واقعیت هم پیوست. هرچند برای وحدت تلاش کردیم، اما چارهای نبود که از این تنگنظریها جدا شویم. برای درک این تنگنظریها به ملاقاتی که بین من و محمد حیاتی در فاصله پس از آزادی از زندان تا پیروزی انقلاب در منزل او رخ داد اشاره میکنم. او به من گفت «لطفی تو نوآوری داشتی و میخواهی رهبر شوی». به او گفتم محمد این چه حرفی است، ممکن است ما حرف جدیدی داشته باشیم، اما معلوم نیست نو باشد. آیا بهتر نیست با گفتوگو اگر حرف جدیدی بود پذیرفته و اگر نه، نقد شود». آنجا عمیقاً به هژمونیطلبی آنها پی بردم که چه افکار نادرستی در سر دارند. آیا این «خودبرتربینی» بروز استبداد در درون اعضای یک سازمان اسلامی نبود؟
در زندان شنیدیم سازمان در فکر کاریزماسازی مسعود در برابر کاریزمای آیتالله خمینی است. سانترالیسم شدید همراه با کاریزماسازی مسعود کار دست آنها داد، درحالیکه ۷۰ درصد مسئولان جمهوری اسلامی مجاهدین را قبول داشتند، رهبری سازمان در فکر دیگری بود. آقای عزتالله مطهری (عزت شاهی) که عملاً رئیس کمیتههای انقلاب در مقابل مجاهدین به رهبری رجوی بود، در مصاحبه با چشمانداز ایران گفت: اگر آنها دست به اسلحه نبرده بودند، بهطور طبیعی در نظام جمهوری اسلامی ایران حاکم میشدند. بخشی از نیروها که بازدارنده بودند از دست بردن آنها به اسلحه بسیار خوشحال شدند و اظهار کردند که اکنون وقت مقابله با آنها فرارسیده است.
سانترالیسم به حدی بود که حتی وقتی سازمان دست به انفجار حزب جمهوری اسلامی زد در کمال بیصداقتی آن را به عهده نگرفتند و حتی آغاز فاز نظامی را به اعضا و هواداران خود در تهران و شهرستان خبر ندادند و آنها را در معرض یورش و فشارهای طاقتفرسا قرار دادند که اصطلاحاً این عمل را «اپورتونیزم تشکیلاتی» مینامند. در مراحل بعدی کار مسعود به جایی رسید که بگوید اعضای سازمان باید در برابر من پاسخگو باشند، ولی من فقط به خدا پاسخگو هستم، نه در برابر اعضای سازمان که این درسی است برای سایر تشکلها و نظامهای حکومتی که استبداد شاخ و دم ندارد. با همین دستفرمان مسعود در کنار صدام و حزب بعث عراق قرار گرفت و با کمک آنها عملیات فروغ یا مرصاد را طراحی کرد، درحالیکه حتی چند ژنرال دلسوز عراقی به او توصیه کرده بودند این کار درستی نیست. هزینههای اجتماعی آن عملیات، آن هم پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ قابل توصیف نیست.
مسعود که روزی میگفت جمهوری اسلامی کشش مبارزه با امپریالیسم را ندارد و این ما و قدرت میلیشیای ماست که میتواند با امریکا مبارزه کند، اکنون با افراطیترین جناح امریکا و ارتجاع اتحاد راهبردی دارد.
در سرمقالهای با عنوان «مسعود رجوی کجاست؟»۳ در چشمانداز ایران نوشتم مسعود آنجاست که به پرسشهای راهبردی مردافکن پاسخ ندهد. پس از پیروزی انقلاب یکی از افراد انقلابی از من پرسید چگونه مسعود این راه را در پیش گرفت. گفتم شما فرض کنید در یک گروه پنجنفره قرار دارید که این گروه میخواهد مبارزه کند. یکی از افراد این گروه از یکرشته ویژگی برخوردار است، برای نمونه هم مغرور است، هم خوشبیان است و هم از قلمی توانا برخوردار است و هم باسواد است و پشتکار بسیاری دارد، با این فرد در گروه چگونه باید برخورد کرد؟ او در جواب به من گفت باید رویش را کم کرد. به او گفتم روکمکنی شیوه خوبی نیست، قبل از اینکه شما روی او را کم کنید، او با همهجانبگی و احاطهای که دارد روی شما را کم خواهد کرد.
این درس مهمی است که از یکسو بدون سازماندهی، تشکل و تحزب به توسعه نخواهیم رسید و از سوی دیگر، وجود فرد یا افرادی با چنین خصلتهای ناپسندی مانع تشکل و توسعه خواهند شد که راهحل آن تقویت و افزودن دانش تشکیلاتی است.
دقیقاً به یاد دارم بهرام آرام در برابر تقی شهرام مستأصل بود و نمیدانست چگونه با او برخورد کند. همچنین در سازمان مجاهدین به رهبری رجوی شرایطی به وجود آمده بود که اعضا به خود این حق را نمیدادند که به او انتقاد کنند. گاهی در درون سازمان یک یا چند نفر که به ایدئولوژی سازمان انتقاد داشتند به آنها گفته میشد نظر خود را مکتوب کنید و زمانی که مکتوب را ارائه میکردند طبیعی بود که از نارساییهایی برخوردار است؛ سازمان به جای تشویق و کمک بیشتر جنبه روکمکنی داشت که دیدید با انتقاد به جایی نرسیدید، بنابراین بهتر است در کنار سازمان باشید. بدینسان، ابتکار و انتقاد فرآیند خود را نمیتوانست طی کند. وقتی فردی در سازمان کار نوینی انجام دهد تصور میشد او میخواهد به رهبری برسد. چه اشکالی داشت؟ باید حرف نو را پرورش داد تا به انسجام کامل برسد.
سانترالیسم محمدتقی شهرام نیز سرنوشت خوبی پیدا نکرد. شهرام و هوادارانش در مهر ۱۳۵۶ بعد از مصادره سازمان مجاهدین نام دیگری به نام «سازمان پیکار برای آزادی طبقه کارگر» را برای خود انتخاب کردند و مبارزه مسلحانه را نفی کردند. شهرام در اواخر سال ۵۲ گفته بود چون درآمد نفت زیاد شده دیگر نمیتوان با رژیم مبارزه مسلحانه کرد. افراد ردهپایین سازمان که بهتدریج از جنایتهای رهبری سازمان مطلع شدند انتقادهای خود را مطرح کردند و شهرام را زیر فشار قرار دادند تا آنجا که او را از رهبری عزل کردند و حتی عنوان رفیق را از او سلب کرده و تا پای اعدام او هم پیش رفتند که عملی نشد. این جریان نهتنها به سازمان پرافتخار مجاهدین با آن شهدای گرانقدرش ضربه سختی زد، بلکه خودشان نام «خاموشی» را به جای فروپاشی برای خود برگزیدند و بین همه اعضا فقط تراب حقشناس بود که اندیشه پیکار را تداوم داد. آنها هم هزینههای اجتماعی جامعه را بالا بردند که جابهجایی طبقات شکل گرفت تا آنجا که تراب حقشناس در کتاب خاطرات خود مینویسد حوادث اردیبهشت ۱۳۵۴ به هیچ وجه قابل دفاع نبود.
باید توجه کرد کسانی که معتقدند استبداد فقط در سازمانهای مخفی یا سازمانهایی با خطمشی مسلحانه شکل میگیرد اشتباه میکنند. در درون سازمانهای علنی و حتی فرهنگی نیز استبداد میتواند شکل بگیرد. همه میدانیم پس از انقلاب متفکری بود که بهتنهایی در حد و اندازه یک حزب کار فکری میکرد و آثاری هم داشت، ولی نزدیکان و هوادارانش آنچنان بین خودشان و او به لحاظ مطالعه و دانش فاصله میدیدند که جرئت انتقاد به او را نداشتند و حتی اگر کسی به او انتقاد داشت میگفتند میدانی با چه کسی طرف هستی و انتقاد میکنی؟
مهمترین ویژگی فرد در درون تشکیلات آزادگی است، نه آزادی. ممکن است افراد برای انتقاد آزاد باشند، اما آزادگی و شهامت لازم را برای انتقاد نداشته باشند. به یاد دارم قرار شد در یکی از روزهای تابستان ۱۳۵۳ انتقادات خودم را در شاخه چهارنفره بهرام آرام مطرح کنم. وقتی آماده شنیدن شدند از ارائه انتقاد منصرف شدم و دلم نیامد و گفتم معلوم نیست آیا یک لحظه بعد زنده باشیم و همدیگر را ببینیم. خطرات از جانب کمیته مشترک و سرویسهای خارجی زیاد بود و تحت این فشارها پیوند عاطفی زیادی با هم پیدا کرده بودیم و شاید یک باند عاطفی شده بودیم که دلمان نمیآمد به هم انتقاد کنیم. آزادی بود، اما آزادگی لازم نبود. بعدها که به زندان انفرادی افتادم با خود و خدا عهد کردم که دیگر «خود به خودی» تن به هیچ جریانی، چه حق و چه باطل، ندهم.
یک بار در سال ۱۳۵۰ در زندان اوین از سعید محسن پرسیدم چه شد که ما اینگونه ضربه خوردیم. سعید گفت یک عامل مهم این بود که در آغاز شکل گرفتن جمع، ما میخواستیم ایدئولوژی تدوین کنیم و به کار تماموقت نیاز داشتیم و به همین دلیل عضوگیری ما از دانشجویان بود که وقت کافی برای مطالعه داشتند. آنها به دلیل تجربه کم وقتی در برابر دستاوردهای آمادهشده سازمان که از کیفیتی برخوردار بود قرار میگرفتند دچار خودکمبینی شدند و جرئت انتقاد نداشتند و بدینسان در معرض انتقاد آنها قرار نگرفتیم و این آفت بزرگی بود که از آن اطلاع نداشتیم؛ بنابراین باید شرایطی به وجود آورد که افراد بتوانند انتقاد به رهبری و انتقاد از خود را در درون خود پرورش دهند. به نظر من این هم یکی از شیوههایی است که انتقاد از پایین به بالا را میخشکاند و زمینه را برای استبداد فراهم میکند، درحالیکه سازمان مجاهدین برای تداوم مبارزه سه ویژگی را قبول کرده بود: روابط محدود؛ انتقاد و انتقاد از خود؛ و روابط صادقانه و برادرانه.
سعید محسن ازجمله کسانی بود که به شیوه سازماندهی سانترالیسم دموکراتیک اعتقاد داشت و میگفت باید هم صد درصد سانترالیسم و هم صد درصد دموکراتیک باشد. وقتی با تعجب از او میپرسیدیم با چه مکانیسمی، میگفت، با آموزش. گاهی میشد به اعضا میگفتند فلان عمل ضرورت دارد که یک یا چند نفر برای انجام آن عمل داوطلب میشدند و بدینسان تضادی بین مرکزیت و دموکراسی پیش نمیآمد و به استبداد هم منجر نمیشد. بعد از دستگیریهای شهریور ۱۳۵۰ انتقادات بسیاری به رهبری سازمان میشد که رهبران سازمان دیکتاتور بودند. علی باکری در جمع بچهها توضیح داد اینگونه نبود، بلکه در مرکزیت مسائلی مطرح میشد که همه اعضا درباره آن فکر کنند و در جلسه بعد همه فکر خود را ارائه دهند، ولی ملاحظه میکردیم محمد حنیفنژاد همهجانبهتر از ما فکر کرده و ما هم فکر او را میپذیرفتیم. علی (بهروز) باکری میگفت این را نمیتوان استبداد و دیکتاتوری دانست.
یکی از ویژگیهای سازمان مجاهدین این بود که از سال ۱۳۳۹ رهبران آن در درون انجمنهای اسلامی دانشجویان، مسجد هدایت، نهضت آزادی ایران و در درون سازمان مجاهدین کار مکتبی و فرهنگی مستمری داشتند. حنیفنژاد یک بار گفت اگر ما نتوانیم کار فکریمان را ادامه دهیم، ارتجاع ما را خواهد بلعید. در کنار کار مکتبی و فرهنگی، سازمان دو ویژگی دیگر داشت که عبارت بودند از دانش استراتژیک و دانش سازماندهی.
ما جهانسومیها روی این دو مقوله کار زیادی انجام ندادهایم.
امیدوارم بتوانم تجربیاتی که سازمان در این راستا داشت در آینده با خوانندگان چشمانداز در میان بگذارم.■
پینوشت:
- رجوع کنید به: لطفالله میثمی، «آیا از ضدیت به جایی میرسیم؟»، چشمانداز ایران، شماره ۱۱۴، اسفند و فروردین ۱۳۹۸.
- «ارزیابی مسیر پیامبری نوشته صدیقه وسمقی»، چشمانداز ایران، شماره ۱۳۱، دی و بهمن ۱۴۰۰.
- لطفالله میثمی، «مسعود رجوی کجاست؟»، چشمانداز ایران، شماره ۸۹، دی و بهمن ۱۳۹۳.