محمود نکوروح
در این نوشتار که برگرفته از مشاهدات و خاطرات من است، نگاهی به سیر کلی جامعه ایران از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲۱۳ تا پیروزی انقلاب و بعد از آن کردهام. به امید آنکه با شناخت درست و واقعی رویدادها، بتوانیم راهی درست برای آینده جستوجو کنیم.
پس از کودتا
آن روز که کودتاگران حکومت ملی دکتر مصدق را سرنگون کردند خود را پیروز میدان میدیدند و به هیچ وجه تصور نمیکردند همین پیروزی منشأ شکست و نابودی آنان شود.
یک شب پس از کودتا، محمد نخشب، حسین شاهحسینی، داریوش فروهر و یک نفر از حزب ایران در منزل آیتالله زنجانی در خیابان فرهنگ امیریه سنگ بنای «نهضت مقاومت ملی» را گذاشتند. نیمهشب پس از کودتا، آیتالله تراکتهای دستنوشته با شعار «نهضت ادامه دارد» را در بازار تهران و خیابانها توزیع کرد. در سکوت قبرستانی، زیر در هر مغازه یک تراکت گذاشت و به نماینده هر حزب تعداد زیادی تعلق گرفت که فردا صبح در همه شهرها پخش شود. جالب آنکه همه بازاریان و تجار مثل مرحوم شمشیری و مرحوم مانیان طرف مصدق را گرفتند و بازارها بسته شد. پس از یک هفته در چند مغازه را گل گرفتند. روزنامه مخفی «راه مصدق» تا یکی دو سال منتشر شد. بعد از آن بازداشت و زندان کنشگران سیاسی و حتی اجتماعی پیش آمد. غافل از اینکه عصیان قدرت، تبعات خود را دارد؛ «کلّاً إِنَّ الِانْسَانَ لَیَطْغی، أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی» که ما در تاریخمان فراوان تجربه کردهایم. همه اینها زمینههای یک انقلاب بود که شاه و حامیانش درک نکردند، حتی آخرین همسرش فرح دیبا که سوادش بیش از او بود، جرئت نمیکرد چیزی به او بگوید.
سرهنگ تیمور بختیار که در زمان کودتا از کرمانشاه آمده بود پس از کودتا فرماندار نظامی تهران شد. داریوش فروهر و محمد نخشب را که بازداشت کردند به حضور او بردند. ابتدا در برابر سخنان تند بختیار، داریوش فروهر سیلی محکمی به گوش او نواخت. گروهبانان بهیکباره به او حمله کردند. نخشب که ریزنقش و چهرهاش تقریباً عوض شده بود شاهد ماجرا بوده که بختیار با عصبانیت میگوید: اون پسره کیست آوردهاید؟ برود. نخشب فوراً آنجا را ترک میکند. سرنگهبان درب لشکر ۲ زرهی که با تردید نخشب را شناخته فوراً خدمت بختیار میرسد و گزارش میکند که آقا این پسر، نخشب بود، اما او رفته بود.
من آن زمان شاگرد دارالفنون و سردبیر روزنامه جوانان ایران و عضو حزب مردم ایران و مسئول حوزه دارالفنون در حزب بودم. دبیرستانی که همراه با سایر دبیرستانهای اطراف خیابان ناصرخسرو و کوچه مروی و سرچشمه فعالیت سیاسی داشت و پس از کودتا هر روز به تظاهرات و درگیری در خیابانها مشغول بودیم. شاید باورکردنی نباشد آن روزها در مسجد شاه برای جلوگیری از تظاهرات بازاریها و مدارس خیابان ناصرخسرو، هر روز یک گروهان نظامی لشگر گارد مراقب بودند.
یک روز فدائیان اسلام با تعدادی اندک از حاضران منبری گذاشته بودند. نواب صفوی و واحدی بالای منبر رفته بودند و علیه دکتر مصدق و جبهه ملی داد سخن میدادند و با برچسب امریکایی زدن به آنها شعار میدادند. ما دانشآموزان دارالفنون و سایر مدارس علیه آنها تظاهرات کردیم که عدهای دستگیر شدند. در ماه رمضان آن سال هر روز آقای فلسفی منبر میرفت. یک بار ما پای منبر او به هنگام اعلام نام پیامبر اسلام آنقدر صلوات فرستادیم تا از منبر پایین آمد و رفت. پس از کودتا درحالیکه هنوز لشکر گارد در مسجد شاه مستقر بود یک بار شادروان «عبدالله قصاب» داوطلب شد شعار «مصدق پیروز است» را بدهد و ما حمایتش کنیم. اعلام کرده بودند اگر شعار دهید، یکصد ضربه شلاق خواهید خورد. عبدالله قصاب داوطلب خوردن شلاق شده بود و شلاق را با مقاومت تحمل کرد. متأسفانه او پس از انقلاب در خیابان سرباز با بمبی که منفجر شد کشته شد. در چنین شرایطی من همراه با گروهی همراه با آیتالله زنجانی به زندان افتادم. ابتدا در سالن شهربانی همه بازداشت شده بودیم. از آنجا ما را به لشگر ۲ زرهی معروف به حمام شکنجه بردند. وقتی آیتالله را آوردند من گفتم صلوات بفرستید. موقع نماز ظهر در زندان چندصد نفر ملی و تودهای بودند. همه نمازخوانها به ایشان اقتدا کردند. من پس از مدتی آزاد شدم.
افسر وظیفه
در زمانی که مستشاران امریکایی بهتدریج وارد ایران شدند، افسران رضاشاهی که اغلب بیسواد بودند، بهویژه همانها که در قتل افشارطوس رئیس شهربانی دست داشتند و بسیاری دیگر را بازنشسته کردند و اعلام کردند هزار نفر دیپلمه برای خدمت میخواهند، حتی در خیابانها جوانان را بررسی و بازدید میکردند، با اینهمه بیش از چهارصد نفر دیپلمه فراهم نشد. من یکی از چهارصد نفری بودم که در دانشکده افسری احتیاط دوره دیدم و تعدادی برای اصفهان انتخاب شدیم و حدود یک سال و چند ماه در اصفهان-پادگان مادرشاه نزدیک مورچهخورت- خدمت کردم. بعد برای شهرکرد با یک دسته سرباز مأموریت گرفتم. در پی آن به دنبال آوردن امیر بهمن خان از خوانین عشایر بختیاری که به انتخابات اعتراض داشت رفتیم. یکی از فرماندهان گروهانهای لشگر اصفهان که برای آوردن او آمده بود به من گفت مواظب باش روی تو معامله نکنند؟! فهمیدم قبلاً یکی از سران همین عشیره؛ یعنی ابوالقاسم خان بختیاری در زمان حکومت دکتر مصدق یاغی شده بود و به این افسر که مأموریت داشت گفته بودند که شب را در فلان دهکده بمانید، ولی او در ساعت ۱۲ شب مشکوک شده بود و واحد خود را از آنجا به روستایی دیگر منتقل کرده بود. بامدادان معلوم میشود ابوالقاسم خان بختیاری قرار بوده است به آن روستا حمله کرده و همه آنها را قتلعام کند و صبح روز بعد روزنامهها اعلام کنند که امنیت ملی در زمان دکتر مصدق به خطر افتاده است و عوارض آن شاید استعفا و یا برکناری مصدق باشد، چون دکتر مصدق در سیام تیر اختیار وزارت جنگ را از شاه طبق قانون گرفته بود مسئول امنیت شمرده میشد. به هر حال آن سروان به خاطر این نافرمانی سالها در همان درجه سروانی بر جای ماند تا بازنشسته شد.
آن زمان هم من با یک دسته سرباز با چندین کامیون و خواربار و مقداری پول به یکی از مناطق بختیاری در شهرکرد برای خلع سلاح عازم شدیم، اما روند حوادث بهگونهای دیگر شد. چه ابتدا برای خلع سلاح عشایر بود، منتها در زمانی که به خاطر انتخابات در شهرکرد مستقر شدم، فرماندهی منطقه سرتیپ امین آزاد مرا به مأموریت دیگری فرستاد؛ زیرا یکی از خوانین در روستاهای بختیاری به انتخابات معترض بود. در این زمان ایل بختیاری اهمیت ویژهای داشت. ثریا اسفندیاری، ملکه دربار، بختیاری بود و امیررستم خان رئیس دفترش برای شهرکرد کاندیدا بود، اما این امر به تأیید مرتضی قلیخان بزرگترین امیر ایل و منطقه نیاز داشت، اما فرزند بیستسالهاش معترض بود و میخواست در انتخابات شهرکرد با بسیج هشتصد نفر اقدام یا شاید شورش کند.
در هر صورت من همراه با یک سرهنگ ژاندارمری برای آوردن او با بخشی از واحد پیاده خود مأمور شدم و شبهنگام به طرف روستایی به نام «چغاخور» رفتیم. آنجا مرکز آن جوان معترض بود که نیروی عشایری زیادی را بسیج کرده بود. در نیمهشب با عبور از جادههای باریک و عبور از دره کوهرنگ پر از آب تا به قله کوههای آن منطقه و قلعه «خان جوان امیر بهمن خان» پسرعموی ثریا روانه شدیم. ابتدا پس از استقرار واحد نظامی در قلهها، نیمهشب با سرهنگ به ژاندارمری محل رجوع کردیم. در پاسگاه که باز شد تعدادی ژاندارم دور آتش نشسته بودند. سرهنگ به گروهبان رئیس پاسگاه که پای منقل نشسته بود گفت برو در قلعه پیام ما را ببر. او فوراً جواب داد من جرئت این کار را ندارم، چون این چند روز هر بار که از جلو قلعه رد شدیم به ما فحش داد، شما هم نروید. بالاخره سرهنگ پس از لحظهای مکث گفت: «خودم میروم، ولی اگر تا ساعت ۵ و ۶ نیامدم میتوانی خودت تصمیم بگیری». او مرا فوراً با ماشین جیپ بالای ارتفاعات برد و گفت تو هر گونه که میتوانی اینجا را محاصره کن، من پایین به قلعه خواهم رفت، در ضمن خودت مواظب باش چه میکنی، چون اینها خانواده شاه هستند. پاسخ دادم مثلاً ما نیز همچون شما اسیر یا کشته شویم یا در برابر آنها سکوت کنیم؟ ولی من مسئول سی چهل سرباز با ده صندوق یعنی ۳۰ هزار فشنگ هستم، همه را خرج خواهم کرد. با تعجب گفت مسئولیت با خودت است. خوشبختانه کار بدان جا نرسید. پنج بامداد ما نظارهگر خروج آن جیپ سرهنگ از قلعه بودیم. او به ما گفت با تعدادی از سربازان فوراً به سهراهی شهرکرد-اصفهان برو و راه را ببند. ما همین امر را اجرا کردیم، باقی کامیونهای سرباز با سرهنگ در تعقیب ما آمدند. من راه را بسته بودم و با سربازان مسلح منتظر ماندم تا چند کامیون افراد بختیاری و در میانشان خان جوان درحالیکه اتومبیل جیپش خالی در جلو بود و سرهنگ و کامیونها به دنبال آنها رسیدند. خان با چند نفر از افرادش با عصبانیت پیاده شد. سرهنگ به او گفته بود به شهرکرد برویم و شما با تلفن با شاه صحبت کن. در این هنگام سرهنگ هم پیاده شد. خان جوان با عصبانیت و با یک سیلی به سرهنگ گفت مرا گول زدی! سرهنگ در پاسخ دستش بالا رفت که یکی از همراهان خان دستش را از پشت گرفت. بعد خان به طرف من آمد و گفت معلوم است بچه تهرانی هستی، از تو میپرسم مگر نباید انتخابات آزاد باشد. پاسخ دادم از نظر من درست است، ولی من اینجا کارهای نیستم. سرانجام پس از صحبت راضی شد که مسیر را ادامه دهد. در این زمان مرا هم تهدید کرد که انتقام خواهم گرفت.
پس از این مرحله با یک کامیون افراد همراه خان و یک کامیون سرباز همراه با سرهنگ به اصفهان رفتند. در استانداری آنجا مورد استقبال فرمانده لشگر و استاندار قرار گرفتند و با تعارف بسیار روبهرو شدند، اما با نیروهای من و سرهنگ با عصبانیت برخورد شد. به نیروهای خان هرکدام پول یک نهار و هزینه برگشت داده شد. من با یک کامیون سرباز به شهرکرد بازگشتم. خان جوان از آنجا به تهران گسیل شد و در منزل سرتیپ بختیار میهمان شد. پس از چند روز دستور آمد که برای تعلیمات جنگی امریکایی با افراد خود به اصفهان و پایگاه لشگر بازگردم. وقتی به آنجا رسیدم پس از یکی دو روز فرمانده هنگ ما یک ستوان امریکایی شد. او هر روز با تعلیمات سخت حتی جنگ تنبهتن که در ایران سابقه نداشت به ما آموزش میداد، درحالیکه در کشور ما همیشه «پیشفنگ و پافنگ» داشتیم و گاهی هم اندک راهپیمایی که زمان امریکاییها بیشتر با تاکتیکهای تازه همراه شد. این وضعیت ادامه داشت تا خدمتم تمام شد. بعد هم یک گروه دیگر به شهرکرد به جای من فرستادند که از او انتقام گرفتند و یک افسر و چند سرباز و گروهبان کشته شدند، ولی این واقعه را در لشگر مخفی نگهداشتند.
از این به بعد من در جستوجوی کار بودم تا اینکه با یکی از فامیلهای پدرم که بعد از سرتیپ ضرغام کودتاچی در اصفهان رئیس ستاد لشگر شده بود مشورت کردم که آیا در ارتش بمانم، چون در تهران کاری نداشتم. ایشان بهتندی گفت اینجا؟ آدم در تهران باباش دکان سبزیفروشی داشته باشد بهتر از اینجاست. تو نمیدانی من با چه کسانی اینجا روبهرو هستم.
تشکیل شرکت و دخالت دربار
سال ۱۳۳۴ به تهران آمدم و در جستوجوی کار بودم تا اینکه با چند نفر از دوستان شرکتی تأسیس کردیم. کمپانی فیات به ما پیشنهاد داد برای مونتاژ اتومبیل فیات در ایران با سرمایه او بر مبنای قانون ۴۹-۵۱ اقدام کنیم. برای راهاندازی چنین کاری گفتند اجازه دفتر مخصوص اعلیحضرت لازم است. به آنجا رجوع کردیم و اعلام کردند ۵۰ درصد درآمد خالص متعلق به شخص اعلیحضرت است. وقتی خبر این مسئله را گفتند من سؤال کردم در قبال چنین امری چه امتیازی میدهند. پاسخ طرف این بود: مثل اینکه توی ایران نیستی! بدین گونه قرارداد با فیات لغو شد. بعد از این با پدرم در مناقصههایی که اعلام میشد شرکت کردم. در مناقصههای سررشتهداری ارتش حتی با ضرر پیشنهاد میدادیم، اگر برنده میشدیم مناقصه منحل میشد. معلوم شد در همه این مناقصهها شاهپورها شریکاند و بدون آنها کسی حق ندارد وارد شود. یک شب تیمسار امینی از بازرسی ارتش با یک جیپ و چند سرباز به مغازه پدرم آمد و سؤالاتی کردند که چرا در هر مناقصهای شرکت کردهای برنده نشدی. جرئت نکردم با آن شرایط صریحاً بگویم شاهپورها دخالت دارند. اشارههایی کردم که او فهمید. یک هفته بعد هم او بازنشسته شد.
دولت امینی و اصلاحات شاهانه
سال ۱۳۳۹ جان اف کندی از حزب دموکرات به ریاستجمهوری امریکا انتخاب شده بود. با روی کار آمدن کندی در امریکا در ایران به نسبتی فضا باز شد. پس از سقوط کابینه شریف امامی، دولت امینی از رجال مورد نظر امریکاییها حاکم شد. در این دوره فعالیت ملیون گسترش بیشتری پیدا کرد.
پس از سالیانی که افراد جبهه ملی منزوی بودند و حکومت اجازه شرکت در انتخابات مجلس را به آنها نمیداد، اللهیار صالح در انتخابات دوره بیستم مجلس شرکت کرد و انتخابات شهر کاشان را برد. سپس در مجلس به نقد رئیس مجلس که خود کاندیدا و رئیس حوزه تهران بود و افشای نحوه انتخابات و تقلبات پرداخت. سرانجام شاه در دولت امینی مجلس را منحل کرد و دیگر تا دو سال انتخابات برگزار نشد. اوایل دولت امینی در اردیبهشت ۱۳۴۰ جبهه ملی اجازه میتینگی در میدان جلالیه به دست آورد که جمعیت بزرگی در آنجا جمع شدند.
شاه که با امینی هم سازگاری نداشت، برای اینکه از فشار امریکاییها برای انجام اصلاحات رها شود، یک حرکت ساختگی اصلاحات راه انداخت. در بهمن ۱۳۴۱ یک جنبش ساختگی به نام انقلاب سفید یا انقلاب شاه و ملت اعلام کرد. همزمان حدود ۱۷۰- ۱۶۰ نفر از ملیون اعم از سران و اعضای جبهه ملی و نهضت آزادی و دانشجویان دانشگاه و حتی بیژن جزنی را به زندان کشید و فضا بهشدت بسته شد. در چنین زمانی از ساواک بازار که در کوچه گلوبندک بود سرهنگ رخشا مرا خواست. بعد از تعارف چای گفت تو افسر ارتش بودهای، چرا در سیاست دخالت میکنی؟ من منکر شدم که کجا و کی چنین اتفاقی افتاده است؟ این در حالی بود که آقای حسین راضی و افراد کمیته مرکزی گروه جاما و مرحوم کاظم سامی و دکتر پیمان را بازداشت کرده بودند. سرهنگ گفت ما میدانیم که تو اعلامیهها را از منزل راضی میگیری و به منزل متین دفتری میرسانی. درنهایت هم تهدید کرد برایت گران تمام خواهد شد.
این سیر سرانجام به شورشی در سال ۴۲ منجر شد که در آن تعدادی از هموطنان کشته و زخمی شدند. در این جنبش کلانتری ۶ توسط طیب و میداندارهای هوادارش تصرف شد و بعد از ساعت ۱۲ ظهر آزاد شد. در چنین شرایطی انتخابات مجلس بیستویکم را در مهرماه برگزار کردند و همه طرفداران دربار را به مجلس فرستادند.
با ترور کندی در آبان ۴۲ دست شاه بیشتر باز شد. ابتدا دولت حسنعلی منصور سر کار آمد. منصور سال ۴۳ توسط گروهی از شاگردان بازار ترور شد. بعداً شایع شد او با یکی از شرکتهای نفتی قراردادی بسته و کمیسیونی در حدود ۷ هزار دلار گرفته است. از این مرحله میان ورثه «علی منصور» با رجال انگلوفیل قدیمی و دربار اختلافاتی بروز کرده بود.
پس از او هویدا که وزیر اقتصاد در کابینه منصور بود نخستوزیر شد. او تابع محض شاه بود و از خود ارادهای نداشت. زمانی محسن پزشکپور، رهبر حزب پانایرانیست، در مجلس از نخستوزیر پرسید «تو که شخص دوم مملکت هستی چرا وضعیت اقتصادی بدین گونه است؟» هویدا پاسخ داد: مملکت یک شخص بیشتر ندارد و ما همه نوکر اوییم!
در این دوره فساد دربار و شاهپورها زبانزد عام و خاص بود و موجب نارضایتی بیشتر میشد. بهویژه که شاهپورها در همه معاملات بزرگ و مناقصههای ارتش و ادارات دولتی دخالت میکردند یا رشوه میگرفتند.
تشدید مبارزات و سرکوبها
فساد و نارضایتی بهتدریج افراد بیشتری را به فکر مبارزه با دربار میکشاند. نگاه نسل جوان رادیکالتر معطوف به انقلاب و واکنشهای انقلابی شده بود. در این دوران جلسهای از افراد حزب مردم ایران در خیابان خراسان خیابان زیبا در منزل ما هر هفته برگزار میشد. روبهروی آن «مسجد محمدی» بود که مرکز گروهی از بچههای بازار آهنگرها بود که منصور را ترور کردند. سال ۱۳۴۴ پس از ترور نافرجام شاه در کاخ مرمر توسط یکی از سربازان آنجا، پرویز نیکخواه با عدهای دستگیر شدند که نیمیشان از حزب مردم ایران بودند.
در همین سالها «جاما» (جنبش انقلابی مردم ایران) توسط افراد جوانتر و رادیکالتر حزب مردم ایران تشکیل شده بود، اما دیری نپایید که در یک شب همه را بازداشت کردند. ازجمله دکتر سامی، دکتر پیمان، حسین راضی و مرجایی بازداشت شدند. ساواک دکتر سامی را تا دم مرگ شکنجه کرده بود. اگر یک نفر دخالت نکرده بود اعدام شده بود؛ گویا در بندر پهلوی یک گروه از جاما به تروری دست زده بود. ترور ناکام شاه توسط یکی از اعضای حزب مردم ایران شعبه کاشان هم لو رفته بود. همه اینها فضا را برای سران جاما سختتر کرده بود.
در چنین شرایطی شبهنگام در منزل یکی از افراد حزب مردم ایران، آقای حائری مازندرانی، جلسهای با مهندس نوشین و چند نفر دیگر از کمیته مرکزی تشکیل شد. تصمیم بر این شد که هر چه زودتر چاپگر را که یک دستگاه کوچکی بود و اعلامیههای جاما را تکثیر میکرد، جابهجا کنیم. من و زندهیاد عباس قهرمانی مأمور شدیم آن را فوراً از کوچه آبشار در خیابان ری منتقل کنیم. زمانی که به محل رفتیم مشاهده کردیم در منزل باز است و چراغها روشن، حتی خانم پرستاری که در بیمارستان کار میکرد و با دخترش آنجا زندگی میکرد آنجا نبود. از همسایهها پرسیدیم گفتند آن خانم قبلاً خانه را ترک کرده است. بالاخره عباس قهرمانی وارد شد و من در بیرون کشیک دادم. معلوم شد ساعتی قبل چاپخانه کشف شده و ماشین چاپ را بردهاند.
با برآمدن گروههای چریکی فداییان خلق و مجاهدین ابعاد مبارزه گستردهتر شد و دانشجویان، روشنفکران و هنرمندان زیادی وارد این عرصه شدند. ازجمله گروه گلسرخی که بخشی از دادگاهش از تلویزیون پخش شد. گلسرخی که اعدام شد در دادگاه ضمن دفاع از مارکسیسم گفت شجاعت و عدالت را از امام حسین باید آموخت. این سیر مبارزات ادامه داشت و هر روز دامنه وسیعتری به خود میگرفت تا اینکه جیمی کارتر با ظاهری غیرسیاستباز در ۱۹۷۶ توانست رأی اکثریت مردم امریکا را در برابر رجال کهنهکار که همه از آنها خسته شده بودند بیاورد. امریکا پس از ورشکستگی دو قدرتمند حرفهای- جانسون و نیکسون- که به علت قلدری و فساد کنارشان گذاشته بودند به تقدیس دولتمردی پرداخت که ازجمله سیاستمداران حرفهای نبود و سیاستهایی متفاوت داشت ازجمله اینکه شعار حقوق بشر و دموکراسی میداد.
آیتالله خمینی رهبر انقلاب هم در چنین شرایطی فعالیت گستردهای را آغاز کرد. درحالیکه گفته بود من یک موی فقرا را به ثروتمندان نمیدهم.
من در سفر به فرانسه به خدمت ایشان در نوفللوشاتو در خانهای که متعلق به دکتر عسکری بود رسیدم و سؤال کردم «جمهوری اسلامی چیست؟» پاسخ دادند این یارو یعنی شاه میرود، از من هم که گذشته است، از شما یک نفر رئیسجمهور میشود. قبل از آن دکتر خسروخاور استاد جامعهشناسی از ایشان سؤال کرده بود جمهوری اسلامی چیست. ایشان پاسخ داده بودند چیزی مثل همین جمهوری فرانسه.
پس از پیروزی، تهیه قانون اساسی
پس از پیروزی انقلاب پیشنویس قانون اساسی که توسط چند حقوقدان منتخب و مورد تأیید رهبر انقلاب تهیه شده و به ایشان ارائه شده بود. ایشان در مدرسه رفاه با توجه به شرایط اجتماعی به مهندس بازرگان و دکتر کاتوزیان میگویند اگر من این پیشنهاد را امضا کنم همه قبول میکنند، اما اگر بخواهیم به تأیید مجلس مؤسسان برسانیم هزینه زیادی دارد، من یک طلبه هستم میخواهم بروم قم به دنبال درس و طلبگی، اما تا اینجا سامانی پیدا نکند نمیتوانم بروم، این متن را بفرستید چند نفر از علما و مراجع نظر بدهند. مهندس بازرگان و دکتر کاتوزیان میگویند روند دموکراتیک این است که این قانون در مجلس مؤسسان تدوین شود.۱ گویا بعدها دکتر کاتوزیان میگوید کاش رفراندوم را قبول کرده بودیم.
به نظر من آنچه فراموش شد بافت اجتماعی آن دوره بود که در اکثر شهرستانها و روستاها فرهنگ قبیلگی غلبه داشت و به این تفاوتها توجه نشد. حجتالاسلام حجتی کرمانی بعدها در روزنامه اطلاعات قریب به این مضمون گفت که آخوند ده که از آب روان جوی استفاده میکند نظرش با آخوند شهر که از آب لوله استفاده میکند متفاوت است.
پس از پیروزی انقلاب بحثهای زیادی میان نخبگان در جریان بود. در گفتوگوهای مذهبی-فلسفی که برخی روحانیون با مارکسیستها در تلویزیون داشتند برای اولین بار بحث آزاد خوبی صورت گرفت که روشنگر دیدگاهها بود و بدان نیاز داشتیم، اما کسی به ارائه برنامه آینده برای اقتصاد و سیاست نپرداخت.
در اولین روزهای انقلاب در مرکز تخلیهشده حزب ایران نوین متعلق به وزیران شاه در خیابان ژاله، نیروهای حزب مردم ایران از دانشگاه و بازار و دانشآموزان و کارگران و کارمندان گرد آمدند که حدود پانصد نفر میشدند. بعد با شورای موقت انقلاب تماس گرفتیم و پیشنهاد کردیم اعضای حزب ما در هر ادارهای حاضر به همکاری هستند. پاسخ حجتالاسلام باهنر این بود که ما شما را قبول داریم، ولی شما کار خود را بکنید و ما کار خود را. زمانی که دولت موقت بازرگان از ما خواست چهار وزیر معرفی کنیم، جلسه دیگری در منزل ما با حدود بیست سی نفر ترتیب دادیم. آقایان دکتر سامی، دکتر ورجاوند، دکتر اسلامی و دکتر شریعتمداری معرفی شدند. اولی وزیر بهداری شد که طرح طب ملی را مطرح کرد که هزینه بیمار-پزشک و حتی بیمارستان با دولت بود. دومی بهعنوان وزیر فرهنگ، سومی وزیر تلگراف و تلفن و دکتر شریعتمداری به کار پرداختند. همان روزهای اول جلسهای از تعدادی افراد شناختهشده مثل شهید جاوید دکتر سامی، دکتر قهاری و دکتر ورجاوند از جبهه ملی، شاهحسینی، ممیزی، رضا طوسی، دادمهر و نماینده بنیصدر برگزار شد. بعد از گفتوگوها سخن از انتشار یک روزنامه شد که شادروان ورجاوند گفت: «حداقل ۱۵ هزار تومان هزینه دارد که آن زمان خیلی بود. بعد از چند روز من و دکتر قهاری این مبلغ را با کمک دیگران و هزینه خودمان تهیه کردیم و نشریهای به نام مردم ایران منتشر کردیم. یکی دو روز بعد تعدادی از جوانان باشگاه ایران مرکز رجال عصر پهلوی را با راهنمایی آقای کمیلیان از ملیون بازار گرفتند و دفتر روزنامه و حزب در آنجا مستقر شد و من مسئول و سردبیر روزنامه مردم ایران ارگان جاما شدم».
در زمانی که دکتر ابراهیم یزدی وزیر خارجه دولت بازرگان شد، از نمایندگان تمام احزاب برای کنفرانسی در رابطه با سیاست خارجی دعوت شد. در حدود ۳۵ گروه پذیرفتند و هرکدام یکی دو نفر فرستادند. گروههای کمونیستی هفده گروه بودند، از گروه رنجبران طرفدار مائو چین تا گروه بابک زهرایی که فقط یک نفر بود. چریکهای فداییان خلق با اسلحه ژ ۳، آمده بودند که اسلحه را دم در تحویل دادند. بحث گروههای مارکسیست با تأکید بر شعار «نه شرقی نه غربی» اعتراض به حضور نمایندگان حزب توده بود. من و دکتر قهاری از طرف جاما حضور یافتیم. در هر صورت این جلسه به نتیجهای نرسید و بیشتر وقت صرف منازعه کمونیستها در رابطه با حزب توده شد. جلساتی هم در منزل ما از افراد جبهه ملی و جاما تشکیل میشد. بزرگترین مشکل آنجا بود که سه نفر از نخبگان سیاسی که در پاریس همراه امام بودند و با ایشان به ایران آمدند همدیگر را قبول نداشتند و متحد نبودند. هرکدام راه خود را میرفتند، درحالیکه وحدت اینها بیش از همه نیاز انقلاب بود.
در یکی از جلسات حزبی در منزل ما یکی از افراد حزب به نام آقای طوسی اعتراض کرد که چرا نشستهاید و حرف میزنید، باید به دفتر امام بروید که به شماها نیاز دارند. روز بعد چند نفر ازجمله من و آقای رضاخانی به مدرسه علوی مقر امام رفتیم. یک روز قطبزاده با تلفن به مدرسه علوی اظهار داشت من که مرکز رادیوتلویزیون را با حکم امام گرفتم دستتنها هستم و نیاز به چند نفر نگهبان دارم، چون اینجا فقط باغبان مانده و مابقی رفتهاند. گویا قبل از این یک واحد نظامی از گارد آنجا نگهبان بودند. در این هنگام به من که خدمت افسری انجام داده بودم، یک کامیون با چند همافر با اسلحه و مهمات دادند که در ایستگاه تلویزیون مستقر شویم. به آنجا رفتیم و واحد ما مستقر شد. قطبزاده اتاقهای خالی رؤسا و گویندگان تلویزیون را نشان داد و گفت از هرکدام روشنفکران که قبول داری با تلفن تماس بگیر و بگو مقاله و مطلب و برنامه برای من بفرستند، وگرنه ما فقط آهنگهای انقلابی را پخش میکنیم. اواخر شب که به خانه بازگشتم به هر که رجوع کردم با خونسردی پاسخ منفی دادند؛ زیرا همانطور که گفتم هرکدام از آن سه نفر که با امام آمدند راه خود را میرفتند و با هم همکاری نمیکردند. قطبزاده هم تنها مانده بود.
هفته بعد قطبزاده توانسته بود تعدادی اندک از اهالی قبلی تلویزیون برای گفتن اخبار جمع کند، یکباره گوینده اخبار تلویزیون مکث کرد و با قطع برنامه به مردی که در ورودی سالن ایستاده بود اشاره کرد. اشاره به حمله افرادی از گروههای مسلح چپ بود که میخواستند آنتن اصلی تلویزیون را بزنند. شوکی که به مردم انقلابی آن زمان وارد آمد و جمعیت به خیابان ولیعصر که آن زمان از خیابان پهلوی به مصدق تغییر یافته بود سرازیر شد.
خیابان پهلوی ابتدا به نام دکتر مصدق نامیده شد و تابلوی آن توسط دانشجویان دانشگاه زده شد. بعد گویا آقای فلسفی واعظ گفته بود مصدق کسی نبوده است و با فشار طرفداران بقایی نام خیابان به ولیعصر تغییر کرد. به هر حال روند اختلافات هر روز گستردهتر و عمیقتر شد و نیروها و شخصیتها از صحنه حذف شدند. تا جایی که شاهد شهادت فجیع و غیرانسانی برادر عزیزمان دکتر سامی شدیم. درحالیکه قبلاً چند بار در خیابان مورد تهاجم قرار گرفته بود. آقای هاشمی رفسنجانی در همان زمان به وزارت کشور رفت و حجتالاسلام محتشمیپور وزیر کشور را مورد سؤال قرار داد، ولی سرانجام هم ماجرا روشن نشد و سرنخها گم شد و عوامل اصلی دستاندرکار در عافیت و سلامت باقی ماندند.۲
چون بنگریم انقلاب واکنش فساد حاکمیت بود، مردم مصمم شدند با توجه به زندگی طبقات محروم ریشه این فسادها را بسوزانند. امری که در جوامع پیشرفته تکنیک خاص خود را دارد. هرکس در جوامع پیشرفته درآمدش و کارش طبق قانون تحت نظارت نهادهای ناظر است تا با پرهیز از خلاف، چنانچه درآمدش از حدی گذشت با مالیات سنگین تعدیل شود، بهطوریکه حتی ۵۰ تا ۸۰ درصد مالیات میپردازند. سلاطین بیتاج و تخت در هر صنفی را بدین گونه میتوان مهار کرد، اما در کشورهای درحالتوسعه بهویژه کشورهای نفتی، صاحبان قدرت چون خاندان پهلوی، با تصاحب ثروتهای کلان حاصل از فساد و رانت، فقر عمومی را دامن زدند. با مشاهده این شرایط بود که به تغییر رژیم و جمهوری اسلامی رسیدیم و مردم با این ایده که اسلام در زمینه عدالت و برابری الگوی جدیدی دارد به میدان آمدند.■
پینوشت:
- چشماندازشماره ۱۱۹،محمدعلیدادخواه.
- هاشمی رفسنجانی: آقای موسوی اردبیلی گزارش داد در پزشکی قانونی در صحت ادعای خودکشی قاتل دکتر کاظم سامی تردید به وجود آمده و احتمال اینکه باندی بودهاند و او را کشتهاند و کشتهاش را حلقآویز کردهاند، وجود دارد. قرار شد پیگیری شود تا حقیقت مکشوف گردد (خاطرات رفسنجانی، سال ۱۳۶۷، پایان دفاع و آغاز بازسازی، ص ۵۵۶).