بدون دیدگاه

با ترس‌هایم

 

نقطه عطف بیداری از اعتیاد-

#بخش-بیستویکم

احمد هاشمی

نشریه چشم‌انداز ایران در گفت‌وگو با معتادان بهبودیافته در پی یافتن زمینه‌های بروز اعتیاد است و اینکه آیا راهی وجود دارد که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟

هنوز زنگ صدای پدرم توی گوشم است. «اگر درس نخوانی، به درخت توی حیاط دارت می‌زنم.»

نه سالم بود. از درخت گیلاس می‌ترسیدم. شب‌ها، وقتی باد لای شاخ‌وبرگش می‌پیچید، شکل توده سیاهی می‌شد که با هر تکان به من نزدیک‌تر می‌شود و هر آن ممکن است دست بیندازد دور گردنم و بلندم کند. می‌رفتم زیر پتو و پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم. سیاهی بود و سیاهی و سیاهی. صدای هوهوی باد را می‌شنیدم که به برگ‌ها می‌پیچید. صدای نفس‌های تند خودم را می‌شنیدم، صدای مرگ را. دلم می‌خواست زودتر بزرگ شوم. من با ترس‌هایم بزرگ شدم.

پدرم مصرف‌کننده الکل بود. من هم شروع به مصرف کردم. تازه پشت لبم سبز شده بود. احساس کردم گم‌کرده‌ام را پیدا کرده‌ام و بهتر حرف می‌زنم و سری توی سرها درآورده‌ام. نمی‌دانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.

در نوجوانی شروع به کار کردم. همان موقع بود که مصرف سیگار را شروع کردم. طولی نکشید که با مواد سیاه آشنا شدم. بار اول، روی ابرها بودم. آرام و سبک. دیگر از ترس خبری نبود. هفده‌ساله بودم که هر شب با همکارانم در محل کار مصرف می‌کردیم. دوران طلایی مصرف بود؛ دوره لذت. خیال می‌کردم همیشه همین‌طور می‌ماند؛ من و آشفتگی؟ من و اجبار به مصرف؟ من کنار خیابان بخوابم؟

همه دنبال فرصت هستند که از سربازی فرار کنند، اما من روزهایی هم که پست نداشتم، می‌رفتم. وابسته شده بودم. با چند نفر دیگر، دائم مصرف می‌کردیم. سربازی که تمام شد، رفتم سر کار. دوباره همان آش و همان کاسه. پدرم هم شروع به مصرف مواد مخدر کرده بود. خانواده از هم پاشیده بود و کسی حال مرا نمی‌پرسید. کسی نمی‌دانست کجا کار می‌کنم و چطور زندگی می‌کنم.

دائی‌ام در کودکی الگوی من بود. آدمی خوش‌ظاهر و موفق. او هم مصرف‌کننده بود. حالا دیگر با هم مواد رد و بدل می‌کردیم و با هم مصرف می‌کردیم. هر از چندی در جایی مشغول به کار می‌شدم. تا پولی به دست می‌آوردم که برای مدتی مواد بخرم، کار را رها می‌کردم. یکی دو سال نگذشته بود که شروع به مصرف قرص‌های روان‌گردان کردم.

پدرم مواد مخدر را کنار گذاشت، اما من نتوانستم. آشفته بودم. پدرم از خانه بیرونم می‌کرد. به منزل مادربزرگم پناه می‌بردم. با تمام وجود دلم می‌خواست مانند مردم عادی زندگی کنم. آنجا کنار دایی‌هایم بودم که هر دو مصرف‌کننده بودند. یکی دو روز مقاومت می‌کردم و دوباره شروع می‌کردم. نمی‌دانستم نباید به محیطی بروم که آدم‌های مصرف‌کننده هستند. بارها برای ترک مصرف مواد تلاش کردم. یک ‌بار قرص مصرف کردم، یک ‌بار خواستم با مصرف الکل مواد را کنار بگذارم، یک ‌بار سعی کردم با ورزش ترک کنم. بارها شکست خوردم. غول اعتیاد گریبانم را رها نمی‌کرد. هر بار که به مصرف برمی‌گشتم، دوز مصرفم زیادتر می‌شد. دیگر امیدی نداشتم که با برنامه دوازده قدم آشنا شدم. بار اول که از مرکز ترک اعتیاد بیرون آمدم، سه ماه پاک بودم. دوباره لغزش کردم. دیگر همه از من قطع امید کردند.

چند سال گذشت. با خانمی آشنا شدم که هم فاصله سنی زیادی داشتیم و هم شکاف بزرگی بین خانواده‌های ما بود. انتخاب من تحت تأثیر شرایط نامتعادل زندگی‌ام بود. با نقاب یک معتاد بهبودیافته، به خواستگاری رفتم و بدون اینکه پولی داشته باشم ازدواج کردم.

بارها مصرف را کنار گذاشتم و دوباره تا در محیط آلوده قرار می‌گرفتم، شروع به مصرف می‌کردم. توانایی «نه‌گفتن» نداشتم. هر بار خیال می‌کردم مصرف را شروع می‌کنم و این بار مقدارش را کنترل می‌کنم. مدتی نمی‌گذشت که آن آشفتگی‌ها دوباره به سراغم می‌آمد. اطرافیانم به من بی‌اعتماد شده بودند. سر هر کاری که می‌رفتم، زود عذرم را می‌خواستند. هرکسی را می‌دیدم، پولی قرض می‌کردم. توی خانه همیشه جنگ‌ودعوا بود. کرایه‌خانه عقب افتاده بود.

کارم اجاره ماشین بود. با یک نفر آشنا شدم و او ماشین‌هایی را که امانت بود فروخت. دست آدم‌های مختلف سفته داشتم. به بهانه اینکه می‌خواهم ترک کنم، طلاهای همسرم را فروختم. هشت سال از زندگی مشترکمان گذشته بود. هیچ پولی برای زندگی نداشتیم. راه نجاتی نمانده بود. به خاطر بدهی به زندان افتادم.

وقتی داشتند مرا می‌بردند، من و همسرم روی هم ده هزار تومان پول داشتیم. آن را هم همسرم به من داد. همسرم به وسایل خانه چوب حراج زد. پولی به دست آورد و با کمک چند نفر دیگر بدهی‌ها را دادیم. به‌جز آن به یک سال زندان محکوم شدم. در زندان فقط همسرم به ملاقاتم می‌آمد. طرد شده بودم. نه ماه از دوران محکومیتم گذشته بود که بلندگوی زندان صدایم کرد؛ همسرم تقاضای طلاق کرده بود. خیلی دوستش داشتم، نه… نمی‌دانم، اگر دوستش داشتم نمی‌گذاشتم زندگی‌ام به آنجا برسد. گفتم صبر کن، گفت دیگر نمی‌توانم. همه حقوقش را بخشید و رفت.

آمدم بیرون. پدرم مرا به خانه راه نداد. پس‌ازآن فقط یک‌ بار مواد مخدر مصرف کردم. دیگر نمی‌توانستم ادامه دهم. در یک کارگاه مشغول به کار شدم. مرتب جلسات انجمن را می‌رفتم. بیست‌ودو سال بود که طعم زندگی را نچشیده بودم. پس‌ازآن اتفاقات خوب یکی پس از دیگری برایم افتاد. وقتی از زندان بیرون آمدم صد و پانزده کیلو شده بودم. شروع کردم به وزن کم‌کردن. در کارم پیشرفت کردم. شب عید دو سال پیش بود که با پدرم آشتی کردم. حالا در کنار پدر و مادرم زندگی خوبی دارم. راهم را پیدا کرده‌ام و دیگر برایم مهم نیست دیگران چه می‌گویند.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط