ساختار مغز و رابطه آن با اعتیاد در گفتوگو با حسن عشایری
محمود توکلی
احمد هاشمی
پروفسور حسن عشایری، عصبشناس و متخصص اعصاب و روان است. وی دانشآموخته دانشگاه فرایبورگ بوده و هماکنون استاد دانشگاه علوم پزشکی ایران است. دکتر عشایری افزون بر تألیفاتی که در زمینه عصبشناسی داشته، تحقیقات دامنهداری درباره کنترل هیجانات سرگردان انجام داده است. وی در این گفتوگو به تشریح رابطه اعتیاد و سامانه لذت مغز میپردازد و از نقش هیجانهای سرکوبشده در ابتلا به اعتیاد سخن میگوید.
لطفاً در آغاز درباره ساختار مغز و نقش آن در ابتلا به اعتیاد توضیح دهید.
سامانهای در مغز انسان وجود دارد تحت عنوان سیستم «لیمبیک» که سامانه هیجانی انسان است. میدانیم که قشر مُخ در انسان بیشتر فعالیتها و رفتارهای عالی را شکل میدهد و درصد خیلی کمی از آن به شکل موروثی و غریزی عمل میکند؛ برعکس میمون که بیشتر از ۹۰ درصد فعالیتها و رفتارهایش را بر اساس غریزه یعنی سیستم لیمبیک تنظیم میکند. در بخش دیگری از مغز و نزدیک به سیستم لیمبیک هستهای داریم بنام Nucleous Acumbinous این بخش مرکز لذت یا هوس است و فعالیتهایی که به انسان احساس خوبی میدهند در این قسمت اثر خود را اعمال میکنند و بدن نسبت به آن رفتارها شرطی میشود. نزاع در همین جاست: بین غریزه و وظیفه!
حال پرسش این است که آیا این سیستم لیمبیک است که بهمثابه اسب، سوار را هدایت میکند و به هرجا بخواهد میبرد یا نه برعکس، این سوار است که هدایت این سامانه را برعهدهگرفته است؟ تضاد غریزه یا لذت با وظیفه در این قسمت از مغز، زمینه را برای رفتارهای غیراجتماعی و ضد اجتماعی فراهم میکند و روانرنجوری یا رواننژندی را بهوجود میآورد. چراکه ذات آدمی به دنبال کسب لذت و منفعت بدون تلاش و محرومیت دادن به خود است! وانگهی میدانیم که بسیاری از موفقیتها حاصل محرومیت دادن و به تأخیر انداختن لذتهاست. مثلاً کسی که میخواهد به مدارج بالای علمی و یا کاری برسد و در آینده به فردی موفق و دانشمند یا کارآفرین تبدیل شود، باید بیوقفه و شبانهروزی کار کند یا درس بخواند و از خواب و تفریح و لذتهای موقتی بگذرد و این سخت است؛ اما غریزه انسان میگوید به دنبال لذت بدون رنج باش! ین سامانه عصبی دائماً در حال تحریک است و اساساً بقای ما وابسته به این سیستم است؛ یعنی این سیستم تحریک شده و گرسنه میشود، نیاز به غذا دارد و با دریافت غذای لازم تعادل در ما ایجاد میشود؛ تحریک میشود تا از چیزهایی در زندگی لذت ببرد.
این چیزهایی که لذت میبخشند عبارتاند از دو نوع هیجان مثبت و منفی. ما میتوانیم رفتار را مبنی بر این سامانه خلاصه کنیم؛ یعنی برخی رفتارها هستند که لذت مثبتاند و با تعادل زیستی ما هماهنگ هستند؛ مثل به سایه رفتن وقتیکه هوا گرم است و آفتاب اذیت میکند. این نوع رفتار را رفتار روآوری میگویند. یک نوع دیگر از رفتار، رفتار «بازداری» است؛ مثلاینکه ما دستمان را به شیئی داغ نمیزنیم چون میسوزد. این دست نزدن را رفتار بازداری میگویند. نوع سومی هم هست که رفتار سازگاری میگویند. رفتاری که از سر ناچاری باید انجام دهیم و خودمان را با آن موقعیت یا واقعیت موجود سازگار کنیم. رفتار نوع دیگر را رفتار ستیز و گریز میگویند. آن چیزی که در اعمال این رفتارها حرف اول را میزند و محور کنش و واکنشهای انسان میشود، همین سیستم عصبی لیمبیک است. در اینجاست که آن هیجان اولیه یا دلبستگی یا هر چیز دیگری که نام بگذاریم، شکل میگیرد. وقتیکه این هیجان بهطورجدی آسیب ببیند، به قول «آنتونیو داماسیو» دیگر از خرد خبری نیست و عقلانیت تعطیل میشود. به قول فردوسی:
چو شادی بکاهد، بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان
بنا بر پژوهشهای جدیدی که انجام میشوند، ما هیچ رفتار غیراجتماعی یا روانرنجورانهای نمیتوانیم پیدا کنیم که در آن عاطفه و احساس در میان نباشد. در آدمی هیجان سرگردان وجود دارد که باید در جایی بروز کنند. مثلاً فردی توسری خورده میخواهد این را در جایی جبران کند. امروزه تمام نحلههای روانشناختی از فرویدیها بگیرید تا پسافرویدیها و دیگران این را قبول دارند که هیجانات و احساسات باید معطوف به یک برنامه باشند تا رفتار ارادی سازمانیافته بتواند بروز کند. در حیوان ما ترس داریم و بنابراین حس میتوانیم آن را شرطی کنیم، اما در انسان احساساتی داریم که ترکیبیاند و فراتر از یک حس مشخص مثل ترس هستند، مثل احساس گناه که یک هیجان مرکب است. این هیجانات مرکب یا کُریتیکال، بهصورت کانکشن ثانویه ایجاد میشوند؛ یعنی مادرزادی یا غریزی نیستند، اکتسابیاند.
مغز سه نوع ارتباط دارد: یک ارتباط حسی است که در انگلیسی پروژکتیو میگویند که انعکاسی است؛ مانند بینایی و شنوایی. دیگری ارتباط حسی – حرکتی است؛ یک ارتباط دیگر مابین مناطق مختلف با هم است که ارتباطات انتزاعی یا تداعیگر هستند. درک ما از همینجاست. به قول ملاصدرا آن حس مشترکی که از بینایی و شنوایی و بویایی و دیگر حسها ایجاد میشود و باعث میشود بتوانیم به یک مفهوم برسیم. یک ارتباط مابین مناطق مختلف یا تداعیگر و یک ارتباط هم مابین دو نیمکره مغز است. بشر اولیه بهاحتمالقوی فقط با نیمکره راست کار میکرده است! توهم داشت، بتپرست بود و زندگیاش در همین حد بوده است. اسم این جسم پینهای را میگذاریم پل تمدن. موقعی که زبان، شناخت و آگاهی به وجود میآید، انسان نسبت به بدن خودش آگاهی مییابد، نسبت به اینکه این دست است، این پا است و این سر است آگاهی پیدا میکند و ارتباط بین دو نیمکره برقرار میشود. اینجاست که زبان غلبه پیدا میکند و انسان با خودش و دیگری میتواند صحبت کند. تا اینجا انسان فقط از نیمکره راست که مخصوص عواطف و هیجانات است استفاده میکند، اما از اینجا به بعد یک معیار دیگری هم وارد میشود و از نیمکره چپ هم استفاده میکند. نه به این معنا که جلوی هیجانات را بگیرد، چه اساساً شناخت بدون هیجان وجود ندارد، بلکه بتواند این هیجانات را برنامهریزی کند.
شناخت نسبت به این مکانیسم مغز و ارتباط بین دو نیمکره برای درک بهتر اعتیاد ضروری است. اینکه آیا تنها نیمکره راست در رفتار و عملکرد دخالت میکند یا نیمکره چپ هم وارد کار میشود؟ انسان از بدو تولد با اشک و لبخند هیجانات خود را بروز میدهد، اما این دوزاژ دارد و بهمرورزمان و متناسب با افزایش سن این بروز تغییر میکند؛ مثلاً در خانوادهها بچهها را طوری تربیت میکنند که وقتی مهمان هست یا مهمانی میروند، خوردن خود را کنترل کنند. این نوع تربیت بهمرور موجب بازداری هیجانات میشود. در اعتیاد، فرد معتاد نمیتواند هیجاناتش را کنترل کند. به قول «ژان ژاک روسو» وحشی نجیب نیست. در بروز هیجانات وحشی است اما در کنترل آنها نجیب نیست و نجابت به خرج نمیدهد. باید این هیجانات را دستکاری کند. بهوسیله زبان وارد این هیجان بشود و بگوید دوست دارم یا دوست ندارم.
یک چیزی که کودک در روند رشد نیاز دارد، جرئتورزی است. بنزین موتور این جرئتورزی هیجان است. این کودک باید بتواند و جرئت داشته باشد که برونفکنی کند و در خانواده شعاع اعتماد ایجاد کند. شعاع اعتماد دوگونه است. یکی افقی که با برادر و خواهر است و دیگری عمودی است که با پدر و مادر یا برادر بزرگتر است. اگر این جرئتورزی وجود نداشته باشد، بهنوعی ازخودبیگانگی در هیجانات اتفاق میافتد که موجب تزویر و دروغ میشود؛ یعنی هیجانات به سمتی میروند که مورد تائید پدر و مادر قرار بگیرند. در آموزشوپرورش هم همین وضعیت با چند برابر شدت وجود دارد. لذا جرئتورزی از همان ابتدا در کودکان ما چه در خانوادهها و چه در مدارس از بین میرود و اجازه نمیدهد که تفکر انتقادی در کودکان رشد کند. تفکر انتقادی هم در اینجا منظور بعد فلسفی آن نیست. به این معنی که کودک اجازه ندهد چیزی را بهزور به او تحمیل کنند. ما در تربیت کودکان فرآیندمدار نگاه نمیکنیم، بلکه پیامدمدار هستیم. فرد درس میخواند که مدرک بگیرد، لیسانس و فوقلیسانس و دکترا. در خانواده هم همینطور است. از ابتدا ذهنیت پدر و مادر پیامدگراست. چه میشود، چه دارند، به کجا رسیدهاند و مانند اینها. این برخورد موجب آسیبپذیری هیجانات میشوند و کودکان نمیتوانند در برابر هیجانها مقاومت کنند.
در جایی نیاز است که کودک را از انجام برخی رفتارها منع کنیم و اجازه ندهیم که برخی کارها را انجام دهد. مثلاً پدر و مادر نمیگذارند بچه بهجای غذا و خوراکیهای مفید، با تنقلات و چیپس و پفک خودش را سیر کند. اینجا باید چه کنند؟ یعنی رفتار پدر و مادر با کودک باید چگونه باشد که موجب آسیبپذیری جرئت او نشود؟
اگر بتوانیم استدلالورزی را در سطح پایین و برای کودکان پیاده کنیم، احتیاجی نیست به بچه چیزی را تحمیل کنیم. بنشینیم و با او صحبت کنیم. اگر بلد نیستیم از مشاور کمک بگیریم. تربیت شوخی نیست. تربیت کودک از ساخت وسایل الکترونیکی خیلی سختتر است، ما به خودمان اجازه نمیدهیم وارد مدار این دستگاهها بشویم، اما خیلی راحت وارد مغز کودکانمان میشویم و مدارهای آن را دستکاری میکنیم. در مغز کودک میتوانیم یک مداری راه بیندازیم و جاودانهاش کنیم. ما داریم از مدارهای داروینی سخن میگوییم. بعضی از مدارها بهقدری سفتوسختاند که بعداً تبدیل به بینش و طرحواره و حتی باور میشوند. این بینش و طرحواره است که اینرسی دارد و نمیشود آن را بهراحتی تغییر داد. البته مغز انعطاف زیادی دارد و میتواند بهوسیله آموزش، باورهای اشتباه را تصحیح کند؛ اما این روند خیلی راحت نیست و اینچنین هم نیست که همه تا این سطح رشد کنند که بتوانند از این انعطاف در جهت بهتر شدن استفاده کنند، اما کودک چون توان استدلالورزی ندارد، با اتکا به دلیل و استدلال نمیتواند نه بگوید. چون یاد نگرفته است که از این «نه مقدس» استفاده کند. یاد نگرفته است که از اشتباهات یاد بگیرد و راه درست را انتخاب کند.
یکی از کارکردهای مغز یادگیری از اشتباهات است. در تربیت پدر و مادر باید چشم بچه را باز کنند، نه اینکه او را مجبور به انباشت اطلاعات کنند. البته اطلاعات هم انباشت میشود، اما یادگیری مهمتر است. حال منظور از اینکه چشم بچه را باز کنند و قوه استدلال و یادگیریاش را افزایش دهند یعنی چه؟ یعنی اینکه اولاً این کودک تحریکپذیر باشد، دوماً این محرکی را که وارد مغز میشود بتواند آنالیز و تحلیل کند و سوم اینکه بنابر آنچه یاد گرفته است بتواند پاسخی متناسب به آن محرک بدهد. اگر این را در خانواده یاد بگیرد، در مدرسه هم تداوم داشته باشد، وقتیکه مثلاً در کنکور رد میشود و ناراحت است، کسی به او تعارف میزند که بیا از این مواد بکش تا روشن و سرحال بشوی، بهراحتی پاسخ میدهد نه. ولی موقعی که یاد نگرفته است و استرس وارد شد -استرس یعنی هیجان منفی– نمیتواند نه بگوید و آماده میشود برای اعتیاد.
ازنظر عصبشناسی یک مغز محاسبهگر داریم و یک مغز هیجانی که هیچکدام نباید بر دیگری غلبه پیدا کند تا تعادل ایجاد شود. اگر بخواهم مبسوطتر بحث کنم ما یک مغزی داریم که با آن کار میکنیم، Working Brain، یک مغزی داریم که با آن یاد میگیریم، Learning,Brain و بالاخره Emotional Brain هم داریم، مغزی که هیجانات، لذت بردن و مورد تائید قرار گرفتن در آنجا شکل میگیرند. حال یک مغزی هم داریم که از ترکیب و کارکرد مشترک همه این مغزها شکل میگیرد که Social brain است. مغز اجتماعی، شهروندی، مغزی که زبان و ارتباط را ایجاد میکند. مغزهای دیگری هم داریم که من از آنها میگذرم.
در اعتیاد ما با مغز هیجانی یا ایموشیونال برین سروکار داریم. اجازه بدهید با یک مثال بحث را ادامه دهیم. یک خرگوش وقتی دشمنی را در جنگل میبیند، در سیستم تنازع بقا، خون را به مرکز میدهد که وقتی از دستوپاهایش گاز میگیرند، خونریزی شدید نکند. مثانه را خالی میکند، چون با مثانه پر نمیتواند بدود و فرار کند. قلمروش را هم مشخص کرده که چون بچههایش آنجاست، دشمن از بوی آنها به وجودشان پی نبرد. همین خرگوش بعد از همه این کارها به جنگل میرود و هویج را میخورد؛ اما انسان چه واکنشهایی نشان میدهد؟ چون مسائل متفاوتاند پس نوع برخورد هم متفاوت میشود. فرض کنید یک فردی را که کمترین قابلیتی ندارد رئیس یک مجموعه میکنند یا رئیس دانشگاه یا مدیر شرکت. بعد افراد قابلی که در آن مجموعه هستند یکی از واکنشهایشان این است که با حرف زدن و نقل کردن این اتفاق خود را تخلیه میکنند؛ یعنی با زبان و بیان واقعیت که کار مغز است. این همان تنازع بقا است که تغییر پیدا کرده است و با مغز رشدیافته بهگونهای دیگر بروز میکند. گاهی در این مغز یک عدم تعادل ایجاد میشود، یعنی بین هیجانات و احساسات با خردورزی تعارض ایجاد میشود که بخشی از آن عدم شادی است، بخشی عدم جرئتورزی است، یعنی نمیتواند ابراز وجود کند. حال وقتی این تعارض یا عدم تعادل در مغز ایجاد میشود، فرد در معرض آسیب قرار میگیرد و چون حل مسئله را بلد نیست و یاد نگرفته است، بهاینعلت که تربیت او پیامدمحور است و فقط نتیجه را میبیند و نه فرآیند یا پروسه را؛ بنابراین زمینهاش آماده میشود برای گرفتار شدن در دام اعتیاد. البته امکان دپریشن و خودکشی هم برای این افراد وجود دارد. بعضی از این افراد در جهت لذتطلبی به سکس روی میآورند. جالب است که گاهی هیجانات معلم یا بزرگترها نیز موجب عدم تعادل در کودکان میشود و زمینه را برای رویآوردن آنها به اعتیاد آماده میکند، چون از آنها الگو میگیرند و از بزرگترها میآموزند.
یک نکته دیگر باید اضافه کنم و آن بحث خود یا من هست. در عصبشناسی آنها که خودِ قوی و منسجم دارند، در مورد خیلی از چیزها واکسیناسیون روانی دارند. این افراد خود را نشان میدهند و رشد میکنند؛ اما آنها که خودشان ترک خورده و در شخصیتشان تغییراتی منفی ایجاد شده، آمادگی همهچیز را دارند؛ ازجمله و بهخصوص آمادگی برای اعتیاد.
این سیستم لیمبیک کجاها و چگونه تحریک میشود؟
در شرایط عادی، متناسب تحریک میشود؛ اما در شرایط و جاهایی که لبهای باشد، این سیستم غیرمتناسب تحریک میشود. مثلاً در فوتبال چون نمیدانیم توپ میرود یا نه و شرایط لبهای است، این سیستم بهشدت تحریک میشود. وقتی من در سطح صاف، در خیابان راه میروم هیچ اتفاقی نمیافتد، اما وقتی روی یک لبه راه میروم، هم من و هم شمایی که ناظر هستید، تحریک میشویم. وقتی در بازی نمیدانیم که کدام تیم میبرد، هیجان بالا میرود. این مدار میرود در Nucleus Acumbinous و در آنجا میچرخد و چون نمیتواند این مدار را قیچی کند، با خود میگوید این دفعه تیم من خواهد برد و با این تصور به خود هیجان میدهد؛ یعنی در این شرایط فرد آیندهپژوهی ندارد. در معتادان هم این شرایط حاکم است، آیندهپژوهی ندارند. برنامههایشان برای آینده خیلی کوتاه است. این مرزی بودن است و هر چیز مرزی هیجان را بالا میبرد و غیرخطی هم است. حال وقتی بچه در این شرایط خطی قرار میگیرد؛ قبول میشوم یا نه، دوستم دارند یا ندارند و مانند اینها، این حالت برای سیستم مغزی بسیار آسیبزاست و زمینه را برای اعتیاد فراهم میکند.
ما با چند تن از همکاران تحقیقی درباره آیندهپژوهی داشتیم، اینکه ایرانِ آینده به کجا میرود؟ آیندهپژوهی هم کلی است و هم جزئی. من با این موضوع از منظر اجتماعی و هیجانی (سوشیال–ایموشینال) برخورد کردم که جامعه به چه چیزهایی واکنش نشان میدهد، مثلاً به مرگ پاشایی. اینجا یکسری هیجانات وجود دارند که هم برای تخریب و هم برای ساختن میتوانند مورد استفاده قرار گیرند. این یک انرژی است که هیتلر آنطور که میدانیم از آن استفاده میکند؛ یعنی از این هیجانات تحت ایدئولوژی سوشیال–ناسیونالیسم در جهت تخریب استفاده میکند. ما در آن پژوهش گفتیم که جامعه ایرانی هم در شرایطی است که میتوان از هیجانات آن در جهت تخریب و سازندگی بهطور توأمان استفاده کرد. پدیده احمدینژاد استفاده از همین هیجانات بود. حال فردی که نتواند هیجاناتش را کنترل کند و آن را در مسیر درست هدایت نکند، خیلی راحت آسیب میبیند. همانطور که آزمایش میکنیم و بنابر برخی دادهها میفهمیم که کسی مثلاً تومور دارد، در روانشناسی اعتیاد هم این آزمایشها وجود دارد.
آیا در دوران کودکی امکان شناخت زمینههای ابتلا به اعتیاد وجود دارد؟
من در مورد رشد کودکان ایرانی کار کردهام و استانداردهایی به دست آوردهام. این استانداردها کاملاً ایرانی هستند و متناسب با کودکان ایرانی ارائه شدهاند. شنوایی، زبان، زبان دریافتی، زبان بیانی، گفتار، شناخت و ارتباط اجتماعی.
در مدارس میتوانیم اسکرینیگ کنیم و دریابیم که کودکی زمینه اعتیاد را دارد یا خیر؟ اگر علمی برخورد کنیم از همین دوره آغازین زیست کودک میتوانیم به ریشه خیلی چیزها آگاهی پیدا کنیم؛ اما متأسفانه در ایران این موضوعات پیگیری نمیشوند؛ اینکه سه یا چهار سال پیگیری کنیم و ببینیم که یک کودک از چه ویژگیها و شرایطی برخوردار است. در سوئیس این امکان وجود دارد، در آلمان دارند روی مغز اجتماعی کار میکنند. اینها با آن اسکرینیگهایی که انجام دادهاند به نتایجی رسیدهاند و پیگیری کردهاند و دیدهاند که آن نتایج درست بودهاند. مثلاً فردی از آلمان به ایتالیا رفته، اینها در ایتالیا نیز این فرد را دنبال کردهاند و دیدهاند که تشخیص درست بوده است. میشود رفتارهای آینده را در کودکان امروز پیشبینی کرد.
در بسیاری جاها میبینیم که بر زمینههای ژنتیک هم تأکید میشود. مثلاً میگویند کسی که پدرش اعتیاد دارد، پنج برابر بیشتر در معرض ابتلا به اعتیاد قرار دارد؛ اما شما گویا این سهم را خیلی کم میدانید؟
میدانیم که روی این موضوع خیلی کار شده است. ما هم ژنتیک داریم و هم اپیژنتیک. در ایران فکر میکنند که اپیژنتیک فقط محیط است، اما هم محیط است و هم بدن. در نیویورک امریکا یک اتفاقی افتاد که خیلی جالب است. پژوهشی انجام شد و دیدند یکسری از بچههای سیاهپوست که در یک منطقه بسیار خلافکار و خطرناک زندگی میکردند، ضعف رنگ دارند. کوررنگی نداشتند، ضعف داشتند. کوررنگی ژنتیکی است، آزمایش کردند و دیدند که پدر و مادرها مشکلی ندارند و رنگها را خوب تشخیص میدهند. بعد دیدند که این بچهها آن رودکسین را دارند اما چون چمن و سبزه ندیدهاند و فقط سیمان دیدهاند، این ماده بیدار نشده است. گفتند اینها را ببرید درخت و سبزه ببینند تا این ماده بیدار شود. تحقیقات زیادی روی ژنتیک و اپیژنتیک انجام دادهاند. صد درصد ژنتیک بخشی از سیستم را دترمینه یا محدود میکند. ولی عرض کردم قشر مخ که در حال رشد است، بخش اعظمی از آن اکتسابی است. در مغز موادی وجود دارند که میتوانند یک ژنی را بیدار کنند و فعال بشود و میتوانند یک ژنی را خاموش نگه دارند. هم ژن بیمارگونه را میتواند بیدار کند و هم ژن مثبت را.
حال برویم سراغ تجارب جهانی، اینکه دیگر کشورهای دنیا چگونه توانستهاند این حس لذت را کنترل کنند که مردم دنبال اعتیاد بیش از حد نروند؟ یا اینکه آنها هم گرفتار این معضل شدهاند؟
در غرب یکچیزی را فهمیدهاند که میتوان به جاهایی رفت و با پول هیجان را خرید. فرد میرود در یک ارتفاع بلند و خودش را میاندازد توی آب یا طناب میبندند به پایش و از ارتفاعی بلند رهایش میکنند. این همان شرایط مرزی است که گفتم. هم خود فرد دچار هیجان میشود و هم کسانی که تماشاگرند؛ یعنی افراد ازنظر هیجانی ارضا میشوند. سرمایهداری آگاهانه میداند که با هیجانات چه باید بکند؛ یعنی هیجانات را کالایی و قابلخرید و فروش میکند. جامعه مصرفگرا، هیجان را هم مصرف میکند. از بچگی بهوسیله تبلیغات این کار را شروع میکند و به جلو میبرد. یکبار در کنگره بینالمللی اعتیاد در ژنو خیلی از دولتمردان هم حضور پیدا کرده بودند؛ برای اینکه بدانند بهجای مواد چه جایگزینهایی میتوانند ارائه دهند تا مردم به سمت مواد نروند. ما کارهایی مثل کنترل مرزها و استفاده از سگها برای کشف مواد را انجام میدهیم، اما لذتهایی که میتواند جایگزین مواد شوند و منفی هم نباشند کداماند؟
من اینجا باید یک گریزی هم به فرهنگ بزنم، چون این شانس را داشتهام که آدورنو را از نزدیک ببینم و از دانش او استفاده کنم. آدرنو یک اصطلاح کلیدی دارد که میگوید: «وقت آزاد»؛ تنها کار نیست که وقت انسان را پر کند. وقتی از کار فارغ میشود و بیرون میآید باید لباس ورزشی بپوشد و وقت آزادش را پر کند یا امکاناتی فراهم کنند که مردم در وقت آزادشان بتوانند هیجاناتشان را بروز دهند. مارکوزه زمانی به دانشگاه ما آمد و سخنرانی جالبی داشت در همین زمینه که نظام سرمایهداری چگونه هیجانات اجتماعی، بهویژه هیجانات جوانان را کنترل میکند. مثلاً فوتبال برای طبقه کارگر یک مکانیسم بنتیلی است که پرخاشگریاش را کم میکند. آنها فهمیدهاند که این فوتبال و امثالهم باید باشد تا بهوسیله آنها هیجانات تخلیه شود؛ یعنی توانستهاند با سیستمهایی اینچنین هیجانات سرگردان و بیصاحب را به شکل مرموزی ساماندهی کنند. عدهای را با ورزش، عدهای را با بار و دیسکو، عدهای را تفریح و خلاصه هرکسی را در هر سنی بهگونهای هیجاناتش را کنترل میکنند.
مشکل ما این است که باید این لذت را به فضیلت تبدیل کنیم که نمیتوانیم، چون برای این کار فرهنگ و هنر لازم است و دانش تنها کافی نیست. فرهنگ شادی لازم است. اینکه انسان بداند در زندگی کار و زحمت هم هست، اما شادی هم باید باشد. لازم است این جمله معروف را هم در مورد شادی بگویم که شادی تقسیم نشده اندوه بزک شده است. شادی هیچوقت در تنهایی نیست. به قول آلبر کامو شرابی نیست که بهتنهایی خورده شود.
هنر هم به هنر سالم و بیمار تقسیم میشود. من روی موسیقی و تأثیر آن بر مغز کار کردهام. برخی از این موسیقیها، حتی نوع عرفانی آن، گونهای اعتیاد است. مثل تریاک است. این موسیقی در سیستم عصبی ما همان تأثیر مواد را میگذارد و فرد به این نوع موسیقی اعتیاد پیدا میکند.
نظر خودتان درباره وضعیت اعتیاد در ایران چیست و چه پیشنهادهایی برای مقابله با آن دارید؟
من صاحبنظر نیستم، اما میتوانم بگویم که در وهله نخست خانواده، پس از آن مهدکودک، در مرحله بعد آموزشوپرورش، بهخصوص دوره آغازین مدرسه و بعد هم رسانهها خیلی مهم است. این کار از عهده یک ارگان خاص هم خارج است. باید یک برنامهریزی گسترده بدون شعار و تبلیغات برای پژوهش، آموزش و خدمات انجام شود. بهخصوص باید این برنامهریزیها درباره هیجانات ما ایرانیها انجام و اجرا شوند. این کار نهتنها درباره اعتیاد مفید است که به سیاست و فرهنگ آینده و مغز فرهنگی ما هم کمک میکند. ببینیم که هیجانات ما معطوف به چه چیزهایی است. از زندگی روزمره خانوادگی شروع میشود و در مدرسه و بعد از آن هم ادامه دارد. انبوهی ماتریال در مورد هیجانات در مدرسه و غیره داریم که باید بررسی شوند. تلاش کنیم که با فراهمکردن شرایطی جوانان، شور زندگی که همان عشق است را از دست ندهند. ما در معتادها همین عدم شور و عشق به زندگی را میبینیم. نهتنها اعتیاد به مواد مخدر که اعتیاد به پول و قدرت و مانند اینها هم همینطور است. همین اعتیاد است که موجب شده کارشناسان بگویند که قدرتمندان را باید مرتب عوض کنیم تا گرفتار اعتیاد قدرت نشوند و جباریت به وجود نیاید.
پس خانواده، آموزشوپرورش و رسانهها خیلی مهم هستند. من رسانهها را بهعنوان وسیله تفریح نمیبینم، امکانات کمکآموزشی میدانمشان که بهراحتی در دسترس همگان قرار دارند. مثل رادیو و تلویزیون. در کنار شادیهای منفی، شادیهای مثبتی باید خلق شوند که تعادل ایجاد کند. فرهنگ و هنر سالم در شرایط آزاد میتواند این تعادل را ایجاد کند و هیجانات را کنترل کند. در پژوهشی در غرب قبل از اجرای یک تئاتر قلم و کاغذ میدهند تا شما دیدگاهتان را درباره یک موضوع خاص بنویسید، بعد از اجرای تئاتر دوباره همان نظر را از شما میپرسند و میبینید که ۷۰ درصد عوض شدهاند. تأثیر هنر اینچنین است، بذر تفکر میپاشاند.
این هیجانات سرگردان مثل یک گاز منفجره است که تنها یک کبریت میخواهد تا این منفجر بشود. ایکاش بزرگان و مسئولان این موضوع را میدانستند و برای کنترل درست و مثبت آن فکری میکردند. همین حالا میبینیم اجازه اجرای موسیقی را که در مشهد نمیدهند. دارند موسیقی را حتی در مهدهای کودک هم ممنوع میکنند. این کارها خطرناک است و هیجانات را منفی و کنترلناپذیر میکند.
با توجه به نقش مدارس آیا میتوان زنگی به آموزشهای اینچنینی اختصاص داد و درباره مثلاً اعتیاد و پیشگیری از آن آموزشهایی را به کودکان داد.
ما یک جمع دوستانه داریم با آقای فراستخواه و نظری و برخی دوستان دیگر که جمع میشویم و قرار است پیشنهادمان را به وزیر جدید آموزشوپرورش با یک رونوشت به رئیسجمهور ارائه کنیم. در سال گذشته در مقطع ابتدایی ما چندین هزار نفر دانشآموز رفوزهشده داشتهایم. این یک فاجعه است. ما درباره رشد طبیعی کودکان پیشنهادهایی داریم که در بعد زیستی و روانی و اجتماعی هستند. در این سه بعد برنامه کودکان ما میتوانند جرئتورزی، تفکر انتقادی و تعادل هیجانی داشته باشند. متأسفانه معلمهای ما خودشان تفکر انتقادی ندارند. این است که در کشورهای توسعهیافتهای مانند سوئیس مهمترین مقطع آموزشوپرورش مقطع ابتدایی است که بهترینها را برای آموزش میآورند و حقوقشان هم بهاندازه بهترین متخصص و جراحی است که در دانشگاه تدریس میکند.
بهنظر میرسد که تمام سرکوفتها و تحقیرها از همان دوران کودکی شروع میشود و دانشآموز را به عدم تعادل میرساند؟
بله درست است. شما اگر به یکی از این مدارس خاص سر بزنید میبینید که پسر فلانی با راننده مخصوص و پسر بهمانی با ماشین آنچنانی و راننده تشریف میآورند سر کلاس درس! در اینجا چه چیزی به بچهها یاد میدهند؟ میبینیم که از همین مدارس خاص اختلاسگر برون میآید. کودک سیستان و بلوچستانی میتواند ۲۱۷ کلمه را تعریف کند؛ اما در منطقه ۳ تهران کودک میتواند ۹۰۰ کلمه را تعریف کند. این یکی پیانو هم مینوازد و پورشه سوار میشود، کودکی که در فلان شهر دورافتاده و محروم زندگی میکند دوچرخه هم ندارد. این فاصله طبقاتی عمیق طیفی از هیجانات وحشتناک را ایجاد میکند که ویرانگر است. البته این هیجانات میتوانند سازنده هم باشند بهشرط اینکه برای آنها برنامهریزی داشته باشیم.
بنابراین ما از مهدکودک تا مقاطع بالاتر برنامه داریم و با دوستان مکتوب خواهیم کرد و به مسئولان ارائه میدهیم. چرچیل در اوج جنگ دوم جهانی گفته بود که جنگ مهمتر از آن است که آن را تنها به عهده چند ژنرال بگذارم. الآن هم باید بگوییم که آموزشوپرورش مهمتر از این است که آن را تنها به یک وزیر بسپاریم.