بهمن بازرگانی
اخیراً آقای محسن نجاتحسینی از اعضای سابق سازمان مجاهدین خلق ایران و مؤلف کتاب بر فراز خلیج کتاب جدیدی با نام سازمان دینمداری که مارکسیست شد به رشته تحریر درآورده است و در سایتهای مجازی هم قابل دریافت است. آقای بهمن بازرگانی که از اعضای سابق مرکزیت سازمان مجاهدین بودند پس از مطالعه این کتاب گفتوگوهایی با ایشان داشته و مطلبی را در بررسی کتاب او برای نشریه چشمانداز ایران فرستاده است که در ذیل میآید. درباره مقطع سال ۱۳۵۴ و بیانیه تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین تاکنون مطالب زیادی نوشته شده است که بررسی آنها جزو مسائل راهبردی روز هم به شمار میرود. طبیعی است که ریشهیابی آن مقطع بسیار مهم و ضروری است و باید در دستور کار اندیشمندان قرار داشته باشد.
اگر محسن نجاتحسینی کتابهایش را نمینوشت بخش مهمی از تاریخ سازمان مجاهدین خلق ایران (۱۳۵۷-۱۳۴۴) ناگفته میماند. تازهترین کتاب او سازمان دینمداری که مارکسیست شد (۲۰۲۱) روایت محسن است از روند ناسازگاریِ بین دو جهانبینی. محسن، روندِ پذیرش، هضم، درونی شدن و جا افتادن مارکسیسم در ذهن رهبری و اعضای سازمان مجاهدین را ناگزیریِ گزینشِ میان اندیشه علمی و ایمان مذهبی میداند. وی با نظر لطفی که به من داشت، به وقت گردآوری دادهها و بازبینی و تمیز سره از ناسره و تفسیر و تحلیل دادههای سره و ناساز، همیشه گپ و گفت دوستانه داشتیم. من اما با تفسیر محسن موافق نبودم، کم و بیش مفید و مختصر نظرم را گفتم که پذیرایش نبود. این کتابِ محسن بود و حقِ او بود که نظرش را بگوید.
خب، اجازه بدهید بخشی از باورهای محسن را که باورهای بسیاری دیگر نیز هستند بررسی کنیم (نقلها همه از کتاب سازمان دینمداری که… است:
- در ص ۱۷۷ زیر عنوان «مذهب در برنامه آموزشی سازمان رنگ میبازد» میگوید: «در تفکر جمعی سازمان دو عنصر مذهب و خردورزی با هم درگیر بودند؛ اما هرچه زمان میگذشت مذهب در سازمان رنگ میباخت و خردورزی جایش را میگرفت» و این را القا میکند که مارکسیستهای سازمان خردورزتر از مذهبیها بودند! بگذارید ببینیم چه گذشته است:
- ببینید، از یک طرف، فداییهای مارکسیست حماسه سیاهکل را آفریده و جو سکوت و ترس از پلیس سیاسی شاه را شکسته بودند، اما سازمان مجاهدین با طرحهایی که داشت و قرار بود همانند جنبش الجزایر شروعی باشکوه و بسیار پرسروصدا داشته باشد، پیش از اجرا با همه رهبرانش و بی کوچکترین عمل نظامی موفقیتآمیز در دام ساواک افتاده بودند؛ و این شکستِ خفتبار برای اعضای سازمان تبدیل به گرهگاهی آچمز شده بود. این پرسش که چرا پیش از زدن خوردیم؟ هرچند پاسخهایی به آن دادهشده بود، اما با نمایان شدن افقِ هر چشمانداز نو، همانند زخمی ناسور شروع به خونریزی میکرد و آن پرسش، آماده جذب پاسخهای متفاوت بود و شهرام پاسخ متفاوتی داشت.
- «از طرف دیگر، سازمان مجاهدین (از بنیانگذاران تا اکثریت اعضای ساده) هرچند که واقعاً و از صمیم دل مذهبی بودند، اما انگیزه آنها در استفاده از مذهب برای کمک و گسترش مبارزه بود. اولویت آنها، اعتلا، خیزش یا بیداری مذهبی نبود و آنها سر و کار جدی با این مسائل نداشتند. هرچند که انگیزههای مذهبی در کشانیدن اکثر رهبران و اعضا به مبارزه و پذیرش مخاطرات بسیار سنگین مبارزه مسلحانه با رژیم شاه و پلیس سیاسی آن (ساواک) نقشی مهم داشت، اما اولویت آنها مبارزه بود و مذهب را برای مبارزه در شرایط آن دوران عامل مفید و مؤثر و کارا در جهت مبارزه با دیکتاتوری شاه و امپریالیسم میدانستند. به همین جهت بود که تحلیلهای تقی شهرام (که سعی میکرد نگرش مذهبی را مانع رشد افراد سازمان و عامل لغزش به ایدآلیسم معرفی کند) همانند بذری بود بارور در زمین آماده».
- واقعیت این است که مجید شریف واقفی در این مرحله با شهرام مخالف نبود. «با اینکه او {مجید} بسیاری از تحلیلهای پیشین سازمان را پذیرفته بود و در شکلگیری آنها نقش داشت، در بزنگاه کنار گذاشتن ایدئولوژی مذهبی و اعلام مارکسیست شدن سازمان سر به مخالفت برداشت» (ص ۲۵۸). مجید با درایت و خردمندی و خردورزی، وجود سازمان مجاهدین مذهبی را عامل مهمی در مبارزه میدانست و اعلام مارکسیست شدن سازمان را شبیه به پاشیدن آب بر آتش مبارزه میدید. تقریباً همه مبارزان آن دوران از مارکسیست و مذهبی، به اتفاق میپذیرفتند که ایران بهقدر کافی سازمانهای مارکسیستی دارد و جای یک سازمان مدرن و پیشتاز و در عین حال مذهبی در بسیج و سازماندهی نیروهای مبارز مذهبی بیشترین کارایی را دارد.
- متأسفانه تقی شهرام با کوتهبینی سیاسی همراه با روحیه خودنمایی و رؤیای رهبری جنبش کمونیستی ایران، مسائلی کاذب را پیش کشید و پیش برد وگرنه بهمرور احتمالاً تعداد بیشتری مذهب را کنار گذاشته و مارکسیست یا غیرمذهبی میشدند. ضمن آنکه مذهبیها بر باورهای مذهبی خویش باقی میماندند و همه با هم همکاری میکردند و سازمان بهتدریج چیزی شبیه به الفتح میشد که هم میتوانست مارکسیستهای معتقد به جبهه مشترک (با مسلمانان مبارز) را جذب کند و هم مذهبیهای مبارز و معتقد به کار جبههای را. چنین سازمانی تبدیل به وزنه سیاسی بسیار مهمی میشد که با درصد احتمال بالایی مانع سلطه بلا معارض مبارزان مذهبی رادیکال میشد (توجه کنیم که کار شهرام منجر به اوج گیری رادیکالیسم مذهبی و بدبینی نسبت به مارکسیستها شد).
- در همان زمان افرادی که دل در گرو مبارزه مسلحانه علیه دیکتاتوری را داشتند کار شهرام را به نهایت درجه اشتباه میدانستند و تا جایی که در توان داشتند سعی کردند رهبری مارکسیستشده را از اعلام رسمی بازدارند. اگر بنا باشد مِلاکِ بین عقل و بیخردی نمود عینی داشته باشد، همین میتوانست باشد و همین بود.
- اما مشکل رهبران و اعضا در آن مقطع حساس، خرد و بیخردی نبود، مشکل، بر سر تصاحب بلامنازع قدرت رهبری بود. ما یک نوع خرد نداریم بلکه بسته به شرایط و اهدافی که در پیش داریم و سطح (از صفر تا حداکثر) هزینههایی که حاضریم بپردازیم بهخودیخود روشهای متفاوتی برمیگیریم که بعد از نیل به هدف یا شکست در رسیدن به هدف، خردمندانه یا بیخردانه ارزیابی میشوند. ارزیابی خرد و بیخردیِ یک اندیشه یا یک کار، تابعی است از هدفی که اندیشه و کار، معطوف به آن است. اینکه بسیاری از اندیشهها و راهحلها ممکن است همزمان خردمندانه اما ناساز باهم باشند پس از پژوهشهای آیزایا برلین و آن هم بهطور محدود و عمدتاً در عرصه اندیشه سیاسی مورد توجه (و نه الزاماً مورد پذیرش اهل فن) قرار گرفت. (بهمن بازرگانی. ۱۳۸۹-۱۵۳)(پانویس: «فضای نوین- زمینههای پیدایش»).
- البته محسن بهدرستی به نگرانی شریف واقفی اشاره میکند: «مخالفت او با تغییر ایدئولوژی زمانی آغاز شد که آهنگ علنی شدن تغییر ایدئولوژی در دستور کار مرکزیت قرار گرفت؛ بنابراین میتوان بر این نکته تأکید کرد که مخالفت وی با تغییر ایدئولوژی و علنی ساختنش بیش از هر چیز ناشی از نگرانی وی در از دست دادن هواداران مذهبی سازمان و امکاناتی بوده است که مجاهدین بهعنوان یک نیروی مبارز مذهبی به دست آورده بودند» (صص ۲۷۳-۲۷۲).
- و این نکته اخیر مسئله اختلاف مجید با شهرام را پیچیدهتر میکند. اگر مسئله، اختلاف ایدئولوژیک بود، قابل درک و هضم بود؛ اما شریف واقفی (دستکم در ابتدا) تقریباً همه ایرادات شهرام به باورهای مذهبی (کاری بهدرستی یا نادرستی آنها ندارم) و تأثیر آنها در کارکرد سازمان را پذیرفته بود، تنها مقاومت مجید آن بود که علنی کردن و اعلان عمومی مارکسیست شدن سازمان را به ضرر سازمان و مبارزه میدید.
- چرا این دو دو تا چارتای مسلم برای شهرام جواب نمیداد؟ چرا؟
- من به خلاف محسن نجاتحسینی مؤلف کتاب سازمان دینمداری که مارکسیست شد، این چرا را پشت گوش نمیاندازم. ندیدن قدرت در پشت ایدئولوژی ما را به ارزیابیها و داوریهایی میکشاند که در نگاه نخست دوسویه مینمایند اما در بررسی دقیق متوجه یکسویه بودن آنها میشویم یعنی راهِ آمده را با آن روش نمیتوانیم حتی برای بازبینی، سر و ته کنیم.
- «شریف واقفی که پشتوانه تئوریک برای رویارویی با تغییر ایدئولوژی را نداشت…» (ص ۲۵۸).
- واژه پشتوانه در اینجا معنادار است. این واژه محتوای عریان قدرت را میپوشاند و پنهان میکند اما دُم خروس را نمیتواند. با این واژه تئوری از جنسِ داشتههایی مثل ثروت و دارایی و قدرت است که اگر کم داشته باشی نمیتوانی در موضع برابر با کسی باشی که بیشتر دارد. هر نظام تئوریک همانند یک نوع بازی ست. هرچقدر با پیچوخمهای آن بازی آشناتر باشی در موضع قدرت هستی، تسلط بیشتری بر بازی داری و احتمال برد بیشتر است. برنده و بازنده شدن در این بازی به تو قدرت میدهد یا تهی از قدرت میشوی. تا اینجا من کاملاً موافقم.
- اما این چه ربطی دارد به حقیقت و حقانیت؟ چه رابطهای بین داشتن پشتوانه تئوری و رسیدن به حقیقت و حقانیت است؟ ظاهراً رابطه ساده و سرراست بین این دو در کار نیست؛ اما پیشداوریهایی که تبدیل به کلیشههای نشسته در ذهن ما شدهاند به نفع این رابطه در کارند: «داناتر، به حقیقت و حقانیت نزدیکتر است». نسل من و محسن با همینها بزرگ شده و آنها را یک عمر نشخوار کردهایم زیرا ما باور داشتیم که باورها، ارزشها و کارهای مثبت و خوب درنهایت به هم میرسند و نمیتوانند نا سازه باشند چیزی که ما نمیدیدیم سایه قدرت بود. آیزایا برلین عمرش را بر سر این گذاشت تا غلط بودن کلیشه فوق را ثابت کند.
- تقی شهرام با داشتن پشتوانه تئوریک میتوانست حقانیت داشته باشد و بگوید با تسلط سرمایهداری کمپرادور (واژهای که آن روزها ورد زبان مارکسیستها و مذهبیهای مبارز بود) بر تولید و توزیع کالاهای مادی، خردهبورژوازی زیر فشار شدید است و مذهبیهای مبارز و اعضای مذهبی سازمان مجاهدین بهعنوان نمایندگان آنها میتوانند متحد استراتژیک ما باشند؛ اما تقی شهرام (در آن مقطع زمانی) این را نمیگوید، او «دانا» ست و میتواند عکس این را (در مرحلهای که او برای رهبری کل جنبش دورخیز کرده است) بگوید – و میگوید. این آغاز فاجعه است.
- اما واقعیت این است که توان اقناعی استدلال تقی شهرام درباره «نابودی خردهبورژوازی رادیکال» از جای دیگری آمده است. دقت کنیم به سایهروشن قدرت پوشیده در تئوری:
- حماسه جذب افسر زندان، سروان امیرحسین احمدیان و گسیختن زنجیرهای زندان و پیوستن به سازمان، آن هم با انبوه اسلحههای مصادره شده، تقی شهرام را تبدیل به قهرمانی کاریزماتیک کرده بود و او پس از کشته شدن رضا رضایی رهبر بلامنازع سازمان مجاهدین شده بود. بررسی ریزهکاریهای اندیشه و عمل شهرام من را به این نتیجه رسانیده است که او از همان سال ۵۳ در رؤیای رهبری جنبش مسلحانه کمونیستی ایران بود و در این توهم بود که خواهد توانست حمید اشرف را با برتری تئوریک خویش در اختیار داشته باشد. دورخیز شهرام برای تغییر ایدئولوژی سازمانی که از سالها پیش (۱۳۴۴) بالیده و ضربه خورده اما توانسته بود زخمهای خود را ترمیم کند اقدام به انجام کاری نشدنی آن هم در کمتر از دو سال بود.
- شهرام حریفِ قَدَرِ کارهای نشدنی بود. حریفی که باورش بر این بود که «کار نشد ندارد». حریفهایی چنین که همیشه در پی انجام کارهاییاند که به چشم دیگران نشدنی و ناممکناند، آن هم هرچه سریعتر و در کمترین زمان، رانشِ پرزور انگیزههای درونیشان آنها را بهسرعت به پیش میراند و آنوقت باعجلهای که دارند و سرعتی که گرفتهاند یا به اوج افتخار میرسند و یا با سر به چاه ویلاند، بستگی به این دارد که حریف او چه کسی یا چه چیزی باشد. اگر افسر زندان یکی از آن آیکیوهای تاپ و آموزش دیده وابسته به یک سازمان اطلاعات داخلی یا خارجی بود میتوانست باعجلهای که شهرام در تأثیرگذاری بر او و جذب او داشت در شهرام نفوذ کند و آنوقت شهرام تبدیل به احمقی گولخورده میشد.
- اما حالا شهرام در اوج افتخار بود و میخواست در کمترین زمان سازمانی را که او در رأسش بود مارکسیست کند، زیرا برای رسیدن به هدفِ رهبریِ جنبش مسلحانه کمونیستی ایران ابتدا باید سازمانی را که زیر رهبری اوست مارکسیست کند؛ یعنی سازمان مجاهدین مذهبی را تبدیل به سازمان مجاهدین مارکسیست-لنینیستی (م. ل.) بکند و این تبدیل یا تغییر ایدئولوژی باید بهگونهای باشد که رهبری بلامنازع او تضمینشده باشد.
- این کاراکترهای ارادهگرای حریص قدرت، موفقیت و هر چه سریعتر رسیدن به هدف برایشان مهم است و تلفات زیاد و خسارتهای سرسامآور راهِ پرمخاطره و میانبر که پرزور و پرشتاب در آن میتازند، برایشان مهم نیست، هدفی که به گمانشان افتخارات بیش و بیشتر برایشان خواهد آورد.
- بررسی اندیشهها و کارهای شهرام در آن دوره دوساله نشاندهنده آن است که او در ابتدا با هوشمندی و درایت در پی واکاوی شکست بنیانگذاران سازمان (دستگیری همه مرکزیت پیش از هرگونه اقدام نظامی) است. سازمانی که در ذهن مجاهدین این باور را کاشته است که اگر وجه فلسفی مارکسیسم را کنار بگذاریم دیگر آموزههای مارکسیسم همان علم است، مرز فلسفه با علم را جز در مورد اصول دین مشخص نکرده بود و حالا شهرامِ باهوش و فرصتطلب میتوانست مقوله ایدآلیزم و ماتریالیسم را بهدلخواه جابهجا کند.
- اما پیشرفت در کارهای تئوریک، زمانبر و (برای شهرام با رانههای پرشتاب درونیاش) وقت تلف کردن بود. او بهراحتی از کار پرحوصله و وقتگیر تئوریک میگذرد. اگر کسانی استدلالهای او را نمیپذیرند پس بگذار بروند و منفعل شوند. حالا او با توجه به هدفِ رسیدن به رهبری جنبش مسلحانه کمونیستی ایران، بهجای توجه به اندیشهٔ افراد، به تواناییها و موضع تشکیلاتی آنها توجه میکند. اینکه شاید نزدیک به نیمی از اعضا و هواداران دلسرد و منفعل میشوند برای شهرام مهم نیست، برای شهرام مهم آن چندنفری هستند که ممکن است سد راه او بشوند. حسین روحانیِ مذهبی، کسی که حتی پیش از سال پنجاه عملاً در زمره افراد مرکزیت سازمان بود، حسین روحانی که مسئول کل تشکیلات خارج از ایران بود، وقتیکه در دوره رهبری شهرام به ایران برمیگردد میتوانست این سفر سفر مرگ باشد. حسین روحانی اگر مذهبی باقی میماند و یا در مورد مذهب حساسیتی نمیداشت اما بهطورجدی با اعلان عمومی مارکسیست شدن سازمان مخالفت میکرد و یا درصدد احیای سازمان مذهبی برمیآمد، حالا جزو قربانیان شهرام میبود.
- موقعیت تشکیلاتی محمد یقینی قابلمقایسه با حسین روحانی نبود، اما توان سازماندهی یقینی امری شناختهشده بود و او توانایی جمعوجور کردن خیلی از رفقای مذهبی (یا نیمهمذهبی-نیمهمارکسیست اما مخالف اعلامیه تغییر مواضع ایدئولوژیک) را داشت او درواقع به این جرم از جانب شهرام به مرگ محکوم شد. اعضای مذهبی که تن به رهبری شهرام میدادند و مطیع او بودند میتوانستند بهعنوان شاخه مذهبی سازمان خودمختاری محدود داخلی داشته باشند و چنین افرادی نیز بودند و ماندند.
- اگر این یادداشت را در همینجا پایان دهم در حق شهرام به انصاف داوری نکرده و اتهامی نادرست به او زدهام: اینکه گویا شهرام کاهش و کمتوان شدن نیروهای مبارز و درنتیجه کاهش کلی سطح مبارزه به قیمت حفظ و اعتلای سطح رهبری خودش را دانسته پذیرفته بود! با شناختی که از تقی شهرام داریم این نمیتواند درست باشد، پس او چه حسابی پیش خودش داشت که جبران همه این کاستیها و زیانها را میکرد؟
- اینجا دیگر قدرت، همان امامزاده معجزه نیست. چسبیدن به نظریه اولویت قدرت در این خطه جواب نمیدهد. پاسخ را باید در پکیج نرمافزار اندیشگی، نحوه استدلال و اندیشیدن، بجوییم که ذهن و مغز آدمهایی مثل شهرام و بسیاری دیگر را در اختیار میگیرد بهطوریکه اندیشه و استدلال و خطمشی خویش را منطقی و درست و درنهایت منتهی به موفقیت و پیروزی میبینند. اینکه این جریان چه گونه رخ میدهد؟ اگر سطح دانش کنونی ما از کارکرد مغز و ذهن انسان میتوانست پاسخی برای این درد یا بیماری بیابد شاید میتوانستیم به بشریت و راهی که در پیش دارد امیدوار باشیم.
- توجه کنیم که انسان از همان هزارههای دور و دراز عصر پارینهسنگی به هنگام ساخت ابزارها و طراحی شکار و نبرد و تکمیل و کاراتر کردن آنها، بسیار خردگرایانه عمل کرده است؛ اما همین انسان خردگرا، آنگاهکه پا به عرصه مهآلود فرهنگ و باورهای فرهنگی گذاشته است، تبدیل به موجودی متوهم، خیالپرداز و مالیخولیایی شده است. این موجودِ «خردگرا»، زیباترین جوانان دختر و پسر را در توهم فرونشاندن خشم خدایان قربانی کرده است. بیشتر دشمنیها و جنگهای قرونوسطا برای توهماتی مثل اختلاف در تفسیر اقنوم سهگانه، جایگاه این یا آن فرشته، حضور با کالبد زمینی یا بی آن در رستاخیز و انواع دستورالعملهای ریاضت و محرومیت برای شستن گناهان تخیلی بوده است. در قرن بیستم با افزایش ابعادِ هم قدرت و هم تئوری، برای پاک کردن توهمِ آلودگیهای بیولوژیک، کورههای آدمسوزی برپا شده و برای رهایی انسان از چنبر مالکیت خصوصی و رسیدن به «آزادی واقعی»، نظامهای سیاسی و اقتصادی با هزینههای سرسامآور انسانی تأسیسشده و فروپاشیدهاند. ابرقدرتی در قد و قواره امریکا که در ساخت تجهیزات بسیار پیچیده نظامی و پیچیدهترین دستگاههای فضا نوردی بسیار موفقاند چرا بهرغم داشتن انبوه مشاوران و اتاقهای فکر، در خیلی از سیاستهایشان (و برای نمونه در افغانستان و عراق) ناموفقاند؟ دیروز سیل سرمایههای جهانی (و عمدتاً آمریکایی) چین را در مسیر اعتلای صنعتی، تکنولوِژی و اقتصادی به پیش میرانند و امروزه در هراس از چینِ ابرقدرت انگشت به دهان ماندهاند. چرا چنین است؟
- ما اجدادمان را غرق در اوهام دیدهایم و خودمان را نه! عصر آنها را به تحقیر عصر اسطوره نامیدهایم و باورهای خودمان را علوم انسانی نامیدهایم. علوم انسانی چه تفاوتی (دستکم در شرایط کنونی) با علوم دقیق دارند؟
- اما امروزه و اینک جدیدترین شکلهای توهم در چیست؟ پاسخِ این پرسش ساده نیست زیرا توهمات یک دوران، برای مردم آن دوران، بهصورت توهم دیده نمیشوند. فقط پس از پایان یک دوران و در ورود به دورانی دیگر و زمانی که آنها جذابیت و زیبایی خود را وانهادهاند، آنها بهصورت توهم دیده میشوند.
ادامه دارد.