محمدتقی فاضل میبدی
بنیادگرایی، که معادل لاتین آن «Fundamentum» است، به معنای شالوده، اساس و پایه است. معادل این واژه در زبان عربی، «الاصولیه» است که به معنای بازگشت به اصول و مبانی است. این اصول و مبانی میتواند در قالب یک مذهب، یک دین، یک ایدئولوژی یا یک مکتب باشد. اینکه آوردم «بنیادگرایی در اسلام»، به این معنا نیست که در ادیان دیگر بنیادگرایی وجود ندارد. به روایتی، این واژه برای نخستین بار در مباحثاتی در درون مذهب پروتستان امریکایی در اوایل قرن بیستم به کار رفت. بین سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۵ پروتستانهای کلیسای انجیلی یک رشته جزوات را تحت عنوان مبانی منتشر کردند و طی آن به تأیید خطاپذیری یا حقیقت نص کتاب مقدس در برابر تفسیرهای جدید از مسیحیت پرداختند. با این حال واژه بنیادگرایی در کاربرد معاصر آن مرتبط به تمامی ادیان بزرگ جهان است (درآمدی بر ایدئولوژیهای سیاسی، ص ۴۹۵).
بنیادگرایی کلمه یا مکتبی است که در قرن بیستم پیدا شد. بهطوریکه میتوان گفت، در دنیای اسلام شتاب بیشتری به خود گرفت؛ از اخوان المسلمین مصر تا سلفیهای وهابی و القاعده و طالبان و بوکوحرام و تا اواخر که گروهی با عنوان داعش خود را معرفی کرد و خسارات زیادی به بار آورد و فجیعترین قتلهای زیادی مرتکب گشت وزنان زیادی را بهعنوان اجرای شریعت به اسارت گرفت. اینها همه بهنوعی از بنیادگرایی مذهبی برخاستهاند. اگر بنیادگرایی را به معنای حکومت دینی یا حکومت اسلامی، به معنایی که در صدر اسلام بوده است و اجرای احکام شریعت بدانیم، آنطور که طالبانیسم و یا داعشیسم میگویند، باید گفت چنین رویکردی قرنهاست که در ایران و کشورهای اسلامی وجود دارد. حکومت عثمانی و در برابر آن، حاکمان صفوی ملتزم به اجرای احکام شریعت بودند. تعصب و نیز جزمیت و نابردباری و خشم بر مخالفان که از مؤلفههای بنیادگرایی است، پدیده تازهای نیست. این خوی نازیبا در حکومت عثمانیان (مسلمانان سنی)، در حکومت صفویان (مسلمانان شیعه) و اسماعیلیان وجود داشته است. «اشاعه تشیع توسط شاه اسماعیل بهآسانی میسر نشد. کار کشتن مردان و زنان، ساختن منارهها از کلههای آدمیان و غیره موجب شد ک مورخان در تاریخ بنویسند: وحشیگریهای شاه اسماعیل هیچ کمتر از مغول و امیر تیمور نبوده»(شیعه در تاریخ ایران، رضا نیازمند، ص ۵۱).
بنیادگرایی در قرن بیستم
بنیادگرایی در قرن بیستم با مؤلفههایی که اخوان المسلمین در مصر به وجود آورد، سابقه نداشته است. اخوان المسلمین در سال ۱۹۲۸ در مصر توسط فردی به نام حسن البنا تأسیس گشت. مصر در آن زمان تحت سلطه بریتانیا قرار داشت. به روایت حمید عنایت، این حزب در آغاز اندرزهای اخلاقی داشت.
«او فقط مدتزمانی کوشید تا مستمعین محدود خود را با اندرزها و نوشتههای خودش از خطرات آگاه کند، اما همینکه جماعت پیروانش افزایش یافت و با نیروهای مخالف در کشور درگیر شد، بهسوی نزاع طلبی و اقدام سیاسی فراینده حرکت کرد (عنایت، تفکر نوین سیاسی اسلام، ص ۱۰۲). بنیادگرایان یا اخوان المسلمین مصر سه اصل را برای حزب خود پایه قرار دادند: (الف) اسلام سیستمی است جامع و متکامل بذاته. راهی است نهایی برای زندگی در همه میدانهایش؛ (ب) اسلام از دو منبع بنیادی منشأ میگیرد و بر پایه آن استوار است: یکی قرآن و دیگری احادیث نبوی؛ و (ج) اسلام در همه زمانها و مکانها قابل اجراست (همان، ص ۱۰۳).
از اهداف مهم اخوانیها تشکیل حکومت اسلامی بر مبنای قرآن و سنت بود. حکومت اسلامی بر اساس خلافت را نهتنها در مصر که در همه جهان اسلام و در صورت امکان در همه جهان میخواستند. بر این اساس که اسلام دین جهانی است، حکومت آن هم باید جهانی باشد. در میان جنگهایی که بین اسرائیل و فلسطینیان درگرفت و جماعت اخوان المسلمین مسلحانه به پشتیبانی فلسطینیان برخاستند و این جنگ در سال ۱۹۴۸ با شکست اعراب تمام شد، دولت مصر در مقام انحلال و دستگیری اخوان برآمد و به فرمان ملک فاروق این جمعیت در دسامبر ۱۹۴۸ منحل شد، ولی پیکار خود را رها نکردند. اندکی پس از انحلال، نخستوزیر وقت به دست یکی از اعضای سازمان ترور شد.
مهم این بود که این جماعت برنامههای خود را بینالمللی اعلام و بهعنوان «وطن اسلامی» یاد میکردند. لهذا برنامه خود را در دیگر کشورهای اسلامی و عربی توسعه دادند. در میان سه اصلی که اساس کار آنان بود، مبارزه با سلطه خارجی را نیز در دستور کار خود قرار دادند و در کنگره پنجم که برگزار کردند آزادی وطن اسلامی از بیگانه را از اهداف ضروری جمعیت شمردند. اینها علاوه بر مخالفت شدید با حکومت مصر و جمال عبدالناصر با تمدن جدید ازسر ستیز درآمدند. سید قطب که از رهبران نامدار اخوان بود، در زندان کتابی با عنوان جاهلیه القرن العشرین به نگارش درآورد و جامعه امروز را بهعنوان جامعه جاهلی یاد کرد. در آن کتاب تلویحاً از حکومت مصر بهعنوان حکومتی ضد اسلامی یاد کرد. پارهای از طرفداران جمعیت با الهام از سید قطب به مبارزه مسلحانه روی آوردند؛ البته برخی با خشونتهایی که سید قطب تجویز میکرد از در مخالفت درآمدند. رهبران اخوان بر این باور بودند همانطور که اسلام دین جهانی است، حکومت آن هم باید جهانی باشد. از آنجا که مبارزه مسلحانه در دستور کار اخوان بود، حکومت مصر بنای ستیز با آنها را گذاشت و شماری از آنان را دستگیر و به زندانهای دیرزمان محکوم کرد و سید قطب و دو نفر دیگر را به اعدام محکوم کرد، اما افکار آنها همچنان در جهان اسلام اثر خود را گذاشت و فرقههای خشونتباری از آن رویید. شگفت اینکه این حرکتهای خشونتبار دینی نخست با عنوان اصلاحات (رفرم) انجام میشد؛ یعنی حذف افکاری که از راه اجتهاد یا طرق دیگری به دین اضافه گذشته و باید آنها را حذف کرد و به اصول اولیه اسلام بازگشت. احمد بن تیمیه دمشقی (۷۰۷-۶۴۱) که دست به اصلاحات دینی زد، و شاید از پایهگذاران بنیادگرایی باشد، در کتاب منهاج السنّه النبویه فی نقض کلام الشیعه و القدریه بر رد کتاب منهاج الکرامه علامه حلی نوشت، ابن تیمیه در آنجا واژهها و روشهای خشنی در پیش گرفت. ابن مطهر حلی را «ابن المنجس» نام برد. پارهای از عقاید شیعه را تکفیر کرد. ازجمله شفاعت، ساختن بارگاه بر قبور ائمه، زیارت اهل قبور که اینها را از عقاید جاهلی دانست و به حدیثی از پیامبر استدلال کرد که فرمود: «لعن الله الیهود و النصاری اتخذوا قبورهم المساجد» و یا فرمود: «فلا تتخذوا القبور مساجدا فانی انهاکم عن ذالک». اعتقاد به امامت اهلبیت و مذهب تشیع را برساخته یهودیان دانست و عناد آشتیناپذیری را نسبت به مذهب تشیع و اعتقادات شیعه ابراز کرد، اما چون مذهب حنبلی داشت و نسبت به آن تعصب میورزید، عقایدش چندان فراگیر نشد و بیشتر با مغولان که آنها گرایش شیعی پیدا کرده بودند درافتاد. با استناد به آیات قرآن جهاد و شمشیر کشیدن را وظیفه هر مسلمان میدانست و قائل به جهاد با کفار ازجمله مغولان و مرتدان بود و عاقبت در زندانی در دمشق با وضع فجیعی از دنیا رفت. ابن کثیر که از شاگردانش بود، در کتاب البدایه و النهایه بیش از حد او را ستایش کرده و از تلاشهای علمی و کثرت معلومات و اعراض از دنیای او گفته است. در مصر هم که اخوانیها فتوای جهاد علیه حکومت انور سادات دادند، از فتوای ابن تیمیه کمک گرفتند. پس از ترور سادات کتاب الفریضه الغایبه یعنی فریضه فراموششده (جهاد) توسط محمد عبدالسلام فرج (سال ۱۹۶۶) انتشار یافت و مسلمانان را به خشونت مقدس دعوت کرد. نامبرده علمای اسلام را که از فریضه جهاد غفلت کردهاند، سرزنش کرد و آیات السیف را مبنای کار خود قرار داد و گفت طواغیت زمان جز با شمشیر و جهاد از بین نمیروند و اصلاحات اخوانی سر از شمشیر و ترور درآورد.
شباهت فداییان اسلام با اخوان المسلمین
از مسائل مهمی که در بنیادگرایی اسلامی در قرن بیستم مطرح است، رابطه فداییان اسلام، بهعنوان یک جریان شیعی در ایران با گروه اخوان المسلمین است. جمعیت فدائیان اسلام یک حزب مسلحانه اسلامگرای شیعه در ایران بود که در دهه ۱۳۲۰ یا به عبارت دیگر ۱۳۲۴ خورشیدی، به رهبری طلبه جوانی به نام سید مجتبی نواب صفوی (میرلوحی) با هدف برقراری حکومت اسلامی یا اجرای شریعت اسلامی تشکیل شد؛ یعنی کمتر از بیست سال بعد از اخوان المسلمین به وجود آمد. نخستین بیانیه آنها «دین و انتقام» بود. هر دو جریان، یکی در مصر و دیگری در ایران، با نهضت مسلحانه به دنبال تشکیل حکومت اسلامی بودند. نواب صفوی و تعداد دیگری از اعضای این گروه، پس از اقدام به چند ترور و قتل ناموفق حسین علاء دستگیر و به اعدام و حبس محکوم شدند. برخی از اعضای بهجامانده این گروه، پس از قتل حسنعلی منصور نخستوزیر دیگر، نقش حمایتی ایفا نمودند.
شاید بتوان گفت دیدار نواب صفوی بهعنوان رهبر جمعیت فدائیان اسلام در سال ۱۳۳۳ شمسی از بلاد عربی، بهویژه مصر، نقش مهمی در تحکیم روابط میان جریانهای اسلامی انقلابی در ایران و مصر داشته و ملاقاتش با رهبران اخوان المسلمین، نقطه عطفی در تاریخ روابط جریانهای اسلامی در ایران و مصر بوده است. مرحوم سید هادی خسروشاهی میگوید:«شیخ عمر تلمسانی مرشد سوم اخوان در دیداری با اینجانب در لوگانو، گفت: با تأسیس جمعیت تقریب مذاهب اسلامی که امام البنا و امام قمی در پایهریزی آن نقش داشتند، میان اخوان المسلمین و شیعیان همکاری برقرار شد و این روند زمینهساز دیدار نواب صفوی از قاهره در سال ۱۹۵۴ بود». تلمسانی افزود من با شهید نواب صفوی در منزل سعید رمضان ـ در قاهره ـ ملاقات کرده و او را انسانی با حمیت و غیرت اسلامی یافته است. خسروشاهی در ادامه میگوید:
«باید گفت امروز تنها اخوان المسلمین نیستند که خواستار اتحاد مسلمانان و ایجاد حکومت واحد اسلامی است… این خواسته آیتالله کاشانی، رهبر مذهبی ایران هم هست که بر سر «انگلیسیهای سگ» فریاد میزند که نهتنها از ایران، بلکه از کل جهان اسلامی بیرون بروند. او پیمان تشویق و رهنمودهای خود را برای نخستوزیر مصر میفرستد و در خیابانهای ایران راهپیماییهایی به نفع مصر و آرمان عادلانه آن برپا میدارد… این خواسته احمد حسین، رهبر حزب سوسیالیست مصر نیز هست که در نامه گرم خود خطاب به آیتالله کاشانی رهبر ایران، آن را مطرح میسازد که با شمشیر اسلام بر پیکر انحصار نفت ضربه زد. این بیداری است… هدایت است… نور است. وجدان تمامی امت است که بیدار میشود و راه میگشاید و نور میافشاند. این یک سروش آسمانی است» (مجله تاریخ و فرهنگ معاصر شماره ۶ و ۷).
بیشک نواب صفوی در ملاقاتی که با رهبران اخوان در کنفرانس وحدت اسلامی (۱۹۵۴) داشته از اخوان المسلمین تأثیر پذیرفته و آنان نیز از او بهره گرفتهاند. به روایت خسروشاهی، «نواب صفوی در عین اینکه پس از این سفر، تحت تأثیر سازماندهی و چگونگی تشکیلات اخوان المسلمین در مصر و بلاد عربی دیگر قرار گرفته بود، در واقع با روحیه صداقت و ایمان و اخلاق خود، رهبری اخوان را هم تحت تأثیر خود قرار میدهد و این مطلبی بود که سه نفر از رهبران اخوان شیخ عمر التلمسانی، دکتر سعید رمضان و شیخ مصطفی مشهور، در ملاقاتهایی در قاهره، لوگانو و ژنو به اینجانب گفتند» (همانجا). ترورهایی که فداییان اسلام مانند کسروی، هژیر، رزمآرا و ترور نافرجام حسین فاطمی در ایران انجام داد، به ترورهایی که اخوان در مصر انجام داده، بیشباهت نبوده است. نقطه مشترک این دو گروه چریکی و اسلامی تشکیل حکومت اسلامی در سرزمینهای اسلام بوده است؛ لهذا تلاش داشتند رهبری این دو جریان اصلاحگرا (بفرمایید بنیادگرا) یک نفر باشد.
مرحوم خسروشاهی میگوید: «به گفته مرحوم جعفر رائد، مترجم آیتالله کاشانی در سفر حج در سال ۱۹۴۸ میلادی، ایشان دیدار مبسوطی با شهید شیخ حسن البنا داشتند و پس از شهادت حسن البنا، بعضی از رهبران اخوان از آیتالله کاشانی درخواست کردند رهبری اخوان را به عهده بگیرند که ایشان به دلایل خاصی این امر را نپذیرفتند. این نکته را مرحوم رائد، در دیداری در لندن به خود اینجانب گفت. شاید به خاطر اینکه تلفیق دو مذهب شیعه و سنی در برقراری حکومت اسلامی در نهایت ناممکن مینماید. در حاشیه ملاقات نواب با رهبران اخوان، سید هاشم حسینی که نفر سوم جمعیت فداییان بود، به خاطر ولایی بودن و ضد سنی بودنش سخت رنجید.
دکتر حسن مکی از اسلامگرایان معروف سودانی نیز در کتاب خود به نام حرکه الاخوان المسلمین فی السودان، چاپ دانشگاه خارطوم مینویسد: «گروهی از اعضای ارشد اخوان المسلمین، آیتالله کاشانی را برای رهبری جمعیت اخوان المسلمین نامزد کردند. استاد دکتر سعید رمضان، داماد شیخ حسن البناء و یکی از اعضای برجسته رهبری اخوان المسلمین مصر و مدیر بعدی مرکز اسلامی ژنو، در دیداری که با وی داشتم، نقل کرد که من مسئله تقبل رهبری اخوان را با ایشان مطرح کردم، ولی آیتالله گفتند که رهبر و مرشد اخوان باید در مصر حضور داشته باشد و برای من مقدور نیست در مصر اقامت کنم و از راه دور هم نمیشود یک چنین حرکت عظیمی را اداره کرد»(مهرنامه ش ۲۸/بهمن ۹۱). تفاوت بارز میان فداییان و اخوان المسلمین پشتوانه علمی و فقهی بیشتر جماعت اخوان بود. چند کتاب در راستای اهداف خود منتشر کرده بودند، اما اعضای فداییان اسلام چندان بار علمی، نه حوزوی و نه دانشگاهی، نداشتند و تنها سراپا شور و غیرت اسلامی بودند. به روایت رسول جعفریان، پشتوانهای که برای مشروطیت بهعنوان یک نظام سیاسی درست شد، سبب تألیف رسالههایی مانند تنبیه الامه و دهها رساله دیگر شد. مقایسه تنبیه الامه با آنچه فداییان منتشر کردند به ما نشان میدهد تفاوت این دو کار در کجاست. برنامه فداییان یک برنامه منبری، اجتماعی و سیاسی بدون مبانی است. اهدافی طرح شده، یک نظام رؤیایی اسلامی و ایدهآل هم در نظر گرفته شده، راه رسیدن به آن هم طراحی شده و دست به اقدام هم زده شده است؛ درحالیکه بنیادهای فقهی و علمی آن، نه در فقه و نه در علم سیاست، طراحی نشده است (همان، ص ۱۵۱).
روشن است آن اندازه که فداییان دست به اسلحه بودند دست به کتاب نبودند. آیتالله مستجابی با اشاره به جلسه مناظره مرحوم نواب و مستجابی با کسروی، میگوید: «روز اولی که برای بحث رفتیم کسروی هر سه تای ما را یه لقمه کرد. آخه آدم کارکرده و باسوادی بود. وکیل هم بود. با همه اون حرارتی که نواب صفوی و ما داشتیم، ما رو یه لقمه کرد»(یاران موافق خاطرات آیتالله مستجابی). نیک واضح است در بنیادگرایی نوعی جزمیتی وجود دارد که اندیشه غیر خود را برنمیتابد و اگر حرکتی را در تضاد با فهم دینی خود دید، از سر راه برمیدارد. اندیشه کسروی برای علمای شیعه مطرود و مردود بود. حال، آیا صاحب چنین اندیشهای مهدورالدم به حساب میآید و جزای او مرگ است؟ تأملبرانگیز است!
کسروی عنادی با خدا، رسول و معاد نداشت و جایی در مقام انکار اینها برنیامد. کتابی که نواب را وادار به ترور کسروی کرد کتاب شیعهگری او بود که تشیع را به انتقاد گرفته بود. حال، از نگاه کدام فقیه و با چه توجیهی حکم قتل او را گرفته بودند، روشن نیست. مشخص نیست بنیادگرایان برای تحقق حکومت اسلامی که هدف اصلی آنهاست، هر مانعی را از سر راه خود با قتل و خشونت برمیدارند و با استناد به کدام آیه یا حدیث چنین اعمالی مرتکب میشوند!«یکی از بدترین هرجومرجها در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰، در هفده آذر ۱۳۲۱ رخ داد. در این روز مردم تهران به تحریک بعضی از نیروهای سیاسی و روزنامههای پرخواننده، دست به آشوب گستردهای زدند و در جریان آن خانه نخستوزیر، احمد قوام را غارت کردند. گویا نواب صفوی در این تظاهرات که بعدها به بلوای نان معروف گردید حضور داشته است» (ابراهیم عباسی، رادیکالیسم اسلامی در ایران معاصر/۱۵۶).
دو مغضوب فداییان: بروجردی و مصدق
آیتالله بروجردی از مراجعی بود که با فداییان اسلام هیچ سر سازگاری نداشت؛ برای اینکه بروجردی تحقق حکومت اسلامی در این روزگار برایش بیمعنا بود. وی همانند سلف خود مرحوم آیتالله حائری، بیشتر اهتمامش حفظ حوزهها و تداوم نفوذ معنوی روحانیت بود. لذا اختلاف مبنایی میان بروجردی و مواضع فداییان اسلام وجود داشت. آیتالله بروجردی مانند کاشانی، اسلام و حوزه را به آن شیوه سیاسی نمیدانست و مبنایش این بود که حوزه باید روش علمی خود را دنبال کند دکتر مصدق نیز به دلیل همراهی نکردن و اجرانکردن منویات و توقعات فداییان اسلام مطرود بود. «نواب زمان مصدق دستگیر میشود و با سرنگونی مصدق آزاد میشود. نواب با انتشار اعلامیهای حرکت مصدق را در جهت تحکیم مبانی ظلم و برخلاف مصالح عمومی قلمداد میکند»(سید علیرضا سیدکباری، نواب صفوی، سفیر سحر).
آیتالله بروجردی شیوه آیتالله حائری را پیمود. آیتالله حائری در رمان رضاشاه حوزه را از مسائل سیاسی به دور داشت و در مواضع حساس با رضا شاه تعامل میکرد و برخلاف کسانی چون مرحوم مدرس وارد مسائل سیاسی نمیشد و با رفرمهایی که اوایل قدرت رضاشاه صورت گرفت همراهی کرد. تنها مداخله او به همراهی نائینی و اصفهانی در سیاست این بود که نگذاشت سلطنت به جمهوریت تبدیل شود. اختلافات در مجلس پنجم بر سر مسئله جمهوریت و پادشاهی پیش آمد. رضا شاه تحت تأثیر آتاتورک، رئیسجمهور ترکیه که بساط خلافت عثمانی را برچید، او هم میخواست با طرح جمهوریت بساط سلطنت قاجار را برچیند، اما حکومت سلطنتی که در نهاد فرهنگ ایرانی ریشه کرده بود و تنها حکومت رسمی شیعی در کشورهای اسلامی شناخته میشد، بهراحتی از میان نمیرفت. فقهای شیعه از صفویه به بعد ضامن بقای سلطنت بودند. نظام پادشاهی بهعنوان سلطنت در فقه شیعه به رسمیت شناخته میشد. سردارسپه که در مجلس پنجم رئیسالوزرا بود، طرح جمهوریت را به مجلس داد و میخواست نخستین رئیسجمهور ایران شود. برخی از نمایندگان نامدار مانند مدرس، حائریزاده، سید احمد بهبهانی و تنی چند مخالفت کردند. در نهایت جنجال جمهوریت به قم رسید. «علمای ایران و مراجع تقلیدی که از عراق به ایران آمده بودند، از واقعه مجلس ناراضی شدند. سردارسپه برای رفع کدورت تصمیم گرفت شخصاً به قم رفته و با علما ملاقات کند. آیتالله زنجانی که در آن موقع منشی آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری بود، مینویسد: در آن جلسه آیتالله نائینی، آیتالله اصفهانی، حاج حسین طباطبایی قمی، آقا میرزامهدی خراسانی (پسر بزرگ مرحوم آخوند خراسانی) حضور داشتند. رضاخان پس از خروج از جلسه با صدور بیانیهای چنین گفت:.. لهذا در موقعی که برای تودیع آقایان حججاسلام و علمای اعلام به حضرت معصومه مشرف شده بودم با معظم لهم در باب پیشامد کنونی تبادل افکار نموده و بالاخره چنین مقتضی دانستیم که به عموم ناس توصیه نماییم عنوان «جمهوری» را موقوف و در عوض تمام سعی و هم خود را مصروف سازید که موانع اصلاحات و ترقیات مملکت را از پیش برداشته، در منظور مقدس تحکیم اساس دیانت و استقلال مملکت و حکومت ملی با من معاضدت و مساعدت نمایند… بدین ترتیب موضوع جمهوریت بهکلی منتفی شد»(رضا نیازمند، شیعه در تاریخ ایران، صص ۳۸۹ – ۳۹۰). شاگردان و شاگرد شاگردان شیخ انصاری هیچگاه داعیه حکومتداری نداشتند. دخالت اینها در این حد بود که سلطنت مطلقه را با تدوین قانون اساسی، مشروطه سازند. شیخ انصاری با اینکه یگانه قدرت در جهان تشیع بود به سیاست علاقهای نداشت و هیچگاه ورود نمیکرد. «وقتی برای فتوای ارتداد «سیدعلی محمد باب» به او مراجعه کردند، حاضر نشد او را «مرتد» اعلام کند و گفت: من به احوال و گفتههای او آشنا نیستم (همان، ص ۳۶۳). عالمان برجسته حوزه نجف و قم داعیه حکومتداری نداشتند؛ لهذا فداییان اسلام نخستین گروهی هستند که برای اجرای احکام اسلام در قالب حکومت تلاش میکنند و برخلاف سنت حوزهها قدم در راهی میگذارند که با مخالفت مرجع شیعه روبهرو میشوند. مرحوم بروجردی پیرو مشی آیتالله حائری، مکتب شیخ انصاری و آخوند خراسانی بود. علمای قم و نجف همچنان که از جمهوریت دل خوشی نداشتند، چون آن را تقلید از آتاتورک، رهبر یک کشور سنی میدانستند، همانطور از فداییان اسلام نیز ناخرسند بودند، زیرا آن را الگوگرفته از اخوان المسلمین مصر میدانستند. اگر فداییان اسلام نخست با آیتالله کاشانی از سر مهر برآمدند و او را همسوی خود دانستند، اما این همسویی دوام نیاورد. در خاطرات مهدی عراقی آمده، پس از صدور اعلامیه تند فداییان علیه شاه برای خلاصی خلیل طهماسبی، مرحوم کاشانی بهشدت اعتراض کرد. تصمیم گرفت بیانیهای علیه فداییان صادر کند، چون کاشانی سلطنت را بخشی از فقه شیعه میدانست. عراقی میگوید: «نواب چهار نفر را به اتفاق آسیدهاشم حسینی به خانه کاشانی فرستاد که بگویند به جدم قسم اگر دست به این کار بکنی، به سرنوشت رزمآرا دچار میشوی. حواست باشد (خاطرات عراقی، ۸۵). عراقی حتی معتقد است آدرس مخفیگاههای فداییان را طرفداران کاشانی و جبهه ملی در اختیار پلیس گذاشته بودند (همان ۸۸). انتظار نواب صفوی این بود که جبهه ملی به رهبری دکتر مصدق و نیز آیتالله کاشانی فرصت فراهم کردن حکومت اسلامی و اجرای احکام اسلام را در اختیار فداییان قرار دهند. چیزی که آیتالله بروجردی سخت مخالف آن بود. بزرگترین اشکال این جریان رادیکالیسم اسلامی این بود که کارهای خود را با ترور مخالفانش پیش میبرد: از کسروی تا رزمآرا، تهدید کاشانی، بروجردی و مصدق.فداییان حتی آیتالله طالقانی را نیز در تضاد با خود میدیدند، چون طالقانی طرفدار جبهه ملی و دکتر مصدق بود. به روایت بستهنگار، بهرغم ارتباط مرحوم طالقانی با شهید نواب صفوی و تأکید هر دو بر اسلام سیاسی، مشی این دو بهکلی جدا بود. مرحوم طالقانی مبارزه سیاسی مدل مصدق را میپسندید و رهبری ایشان را قبول داشت … اولین اختلاف طالقانی و نواب این است که یکی در ضدیت با مصدق و دیگری در تأیید وی فعالیت میکند. دیگر اختلاف دو اسلام سیاسی طالقانی و نواب به ظواهر برمیگردد. نواب وقتی میگفت اسلام باید در جامعه پیاده شود منظور اجرای شریعت و احکام اسلامی بود. مثلاً زنان حتماً و اجباراً با حجاب اسلامی در جامعه ظاهر شوند یا با روزهخواران برخورد شود یا هنگام ظهر تمامی ادارات تعطیل و نماز جماعت برپا کنند و این برپایی نماز در دربار پادشاهی نیز باید اعمال شود و مواردی از این دست. به همین دلیل نواب در «اعلامیه فداییان اسلام» یا در کتاب راهنمای حقایق میگوید: «ایران مملکت اسلامی است بایستی اسلام اجرا شود. …اما منظور طالقانی از اسلام سیاسی، پیش از آنکه احکام و ظواهر شرع باشد باطن دین را مراد میکند که همان عدالت و آزادی است (بستهنگار؛ مهرنامه، ش ۲۸ ص ۱۵۵). بنیادگرایی اسلامی چیزی بیش از اجرای شریعت و ظاهر دین نمیخواهد. آزادی و عدالت برای او مفهومی ندارد؛ لذا اگر به اهداف خود نرسد به اسلحه دست میبرد یا از سر خشونت وارد میشود. خشونتهای فداییان و برخورد تند آنها را باید در کتاب راهنمای حقایق ردیابی کرد. نواب در آن کتاب درباره تصفیه حوزهها و برخورد با بروجردی میگوید: مراجع تقلید بایستی کسانی که در لباس روحانیت و مرجعیت بوده و صلاحیت این مقام را ندارند و وجودشان ناپاک بوده و در باطن امر دوستان و معاونین دشمنان و اجنبیها و خائنین هستند، در هر کجا که هستند آنان را به جامعه معرفی نموده و از لباس مقدس روحانیت بیرونشان آرند، تا اسلام و مسلمین از جنایات مرموز آنان مصون و اساس مقدس روحانیت هم از مفاسد آنها منزه ماند. (علی رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی ۵۷، به نقل از راهنمای حقایق، ص ۱۶) این ادبیات و بیانات، یعنی ما هر چه میگوییم باید محقق شود و هر کس مانع کار ما باشد باید او را از میان برداشت، ولو مرجعی در حد بروجردی باشد. از علتهای عمدهای که فداییان در برابر کاشانی و مصدق ایستادند، این بود: «پس از به قدرت رسیدن دکتر مصدق و هنگامی که آقای کاشانی با همکاری مصدق دارای قدرت شده بود، فداییان اسلام درخواست کردند آنها نیز در امور اجرایی سهمی داشته باشند. این امر با مخالفت کاشانی مواجه شد و از این تاریخ فداییان شروع به مخالفت با آقای کاشانی و دولت کردند. مصدق هم دستور توقیف نواب صفوی و دار و دسته او را صادر کرد (شیعه در تاریخ ایران،۴۳۷).
شکی نیست که فداییان اسلام از میان روحانیون تراز اول، کسی را با خود نداشتند. برخی طلاب پرشور و جوان به دنبال اینها بودند. اگر اینها با آیتالله کاشانی همدل شدند، زیرا به دنبال وزنهای بودند که از لحاظ حوزوی همتراز یکی از مراجع باشد تا اصالت خود را حفظ کنند تا بتوانند نیروهای سنتی بهویژه بازار را با خود داشته باشند، ولی آیتالله کاشانی تا آخر با آنها نیامد. چون اسلام سیاسی کاشانی غیر از فداییان بود که تنها به دنبال حکومت اسلامی برای اجرای شریعت بودند. در برخی آرشیو اسناد ملی آمده مرحوم آیتالله حاجآقا حسین قمی آنان را پشتیبانی میکرد. پس از ترور کسروی که نواب و دو تن از یارانش دستگیر شدند، آیتالله قمی با تلگرامی خواستار آزادی آنان شد، اما فتوایی کتبی در این رابطه وجود ندارد.
آیتالله بروجردی بهخوبی آگاه بود که اگر حکومت مرکزی از هم بپاشد، جریان حزب توده یا بهاییت کشور شیعی را قبضه خواهند کرد. به روایت دکتر رهنما: «روش مقابله با بروجردی نخست با تکیه بر انتقاد از موضع منفعلانه و غیرسیاسی او آغاز میشود. در مرحله بعد، برنامه اخلال در حوزه و یارگیری در آنجا جهت تزلزل هر چه بیشتر موقعیت و اقتدار بروجردی (علی رهنما، نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی 54). لذا اغلب طلاب جوانی که به دنبال فداییان بودند، اقتدار بروجردی را قبول نداشتند. طرح حکومت اسلامی را شاید برای نخستین بار فداییان اسلام طرح کردند و برای اجرای آن آییننامه نوشتند (کتاب راهنمای حقایق که اشاره شد). به قول مرحوم بازرگان هیچ فرد یا گروهی غیر از نواب، حتی میرزاکوچک خان و مدرس، داعیه حکومت اسلامی نداشتند. هنگامی که فداییان در قم در منزل آیتالله بروجردی متحصن میشوند و بروجردی با بیاعتنایی با آنها مواجه میشود، مجلسی در قم برپا میشود. یکی از خطبای قم منبر میرود و اعلام میکند «سیاست از دین جداست و هیچیک از طلاب حق دخالت در این امور را ندارند و اگر طلبهای دخالت کند و به متحصنین کمک یا بپیوندد شهریهاش قطع و از مدرسه اخراج میشود (تاریخ و فرهنگ معاصر، ش ۶ و ۷، ص ۳۳). از نگاه آیتالله بروجردی روشن بود اگر حکومت اسلامی به دست این بنیادگرایان با رفتن شاه تشکیل شود، خسرانهای بزرگی برای ایران به جا خواهد گذاشت. بروجردی به نیکی میدانست اگر نظام سلطنت از هم بپاشد، تودهایها کشور را قبضه خواهند کرد. حزب توده پس از شهریور ۲۰ دامن خود را گسترانید. از سوی دیگر بهائیت به دنبال نفوذ خود در مراکز حساس کشور بود؛ لذا آیتالله بروجردی دخالت در سیاست را به معنای تضاد با سلطنت و دولت چندان روا نمیدانست. همچنان که آخوند خراسانی، استاد آیتالله بروجردی، این خطر را پیشبینی کرده بود.مرجعیت و قدرت آیتالله بروجردی پس از درگذشت سید ابوالحسن اصفهانی و حاجآقا حسین قمی، در ایران و خارج ایران فراگیر شد. شاید حوزه ایران برای نخستین بار چنین مرجعیت فراگیری را تجربه میکرد. مرجعیت بروجردی از حائری فراگیرتر بود. از ویژگیهای مرحوم بروجردی توجه به جهان اسلام و تقریب مذاهب بود. لهذا با بنیادگرایی شیعی رابطه چندانی نداشت. مرحوم شهید مطهری میگوید: یکی از مزایای معظم له (بروجردی) توجه و علاقه فراوانی بود که به مسئله وحدت اسلامی، حسن تفاهم و تقریب بین مذاهب اسلامی داشتند… بعد از چندین سال بین ایشان و شیخ عبدالمجید سلیم و بعد از فوت وی، شیخ شلتوت مفتی حاضر مصر و رئیس جامع الازهر روابط دوستانهای برقرار شد. حسن تفاهم ایشان مؤثر بود در اینکه سیخ شلتوت آن فتوای تاریخی معروف را درباره به رسمیت شناختن مذهب شیعه بدهد. مطهری مینویسد: یکی از مزایای برجسته معظم له، طرز فکر و روش علاقهمندی وی به تأسیس دبستانها و دبیرستانهای جدید تحت سرپرستان متدین بود. اجازه داد مبالغ زیادی از وجوه و سهم امام صرف تأسیس بعضی از دبستانها و دبیرستانها شود (مطهری، بحثی درباره مرجعیت و روحانیت، ص ۲۴۷). پرواضح است مرجعیتی با این طرز بینش و با این نفوذ و قدرت اگر تسلیم خواستههای بنیادگرایانی چون فداییان اسلام شود و ممکن است هر از چند گاهی از او فتوای قتلی را بخواهند، نمیتواند آن نفوذ و معنویت خود را که سرمایه بقای اسلام است حفظ کند؛ لذا هیچگاه از ترورهای فداییان اسلام تأییدی بر زبان نیاورد. اینجا دیدگاه بروجردی از کاشانی جدا میشود؛ زیرا آیتالله کاشانی از خلیل طهماسبی که قاتل رزمآرا بود دفاع کرد. بعدها طهماسبی در محاکمه اعتراف کرد که وی رزمآرا را بنا به فتوای آیتالله کاشانی کشته است (شیعه در تاریخ ایران، ص ۴۳۶، نقل از انور خامهای، از انشعاب تا کودتا).
تاکنون مدرکی دال بر اینکه چه کسی فتوای ترورهای فداییان اسلام را صادر میکرده است وجود ندارد؛ البته آنان سعی داشتند برای ترورهای خود توجیه شرعی داشته باشند و نام مجتهدی صاحب فتوا را مطرح کنند. میدانیم که عبد خدایی نوجوان پانزدهساله مأمور میشود دکتر حسین فاطمی را که معاون مقتدر دکتر مصدق بود ترور کند. «آنگاه که عبد خدایی از واحدی میخواهد که حکم مراجع تقلید را برای انجام مأموریتش ارائه دهد، واحدی پاسخ میدهد که از آیتالله صدرالدین صدر حکم کلی داریم«(رهنما، ص ۳۴۱). هیچ مدرکی که بتواند چنین فتوایی را تأیید کند در دست نیست. آیتالله بروجردی هوشمندانه در هیچ کجا حرکت فداییان را تأیید نمیکند. بدیهی است این ترورها نمیتواند از مرجعی صادر شود که مورد قبول عام و خاص است. اینکه کسی در سنین نوجوانی تحریک شود فردی مانند فاطمی را بهعنوان دفاع از اسلام ترور کند، جای سؤال است. بعید مینماید هیچ فقیهی چنین کاری را پذیرفته باشد. شگفت اینکه در خاطرات عبدخدایی چنین آمده: «عبدخدایی عمل نکردن مصدق به وعدههایش، تهمت به نواب صفوی، جلوگیری از میتینگ فداییان، بیاعتنایی حکومت به بیحجابی و وجود عرقفروشی در کشور، سیاست خارجی مصدق که امریکا را جایگزین انگلیس کرده بود و بالاخره پوشش غیراسلامی خانم دکتر فاطمی را علت اقدام خود میداند«(رهنما،۳۴۲، نقل از خاطرات عبدخدایی، مرکز انقلاب اسلامی، ص ۱۱۱). مرحوم شیخ غلامحسین تبریزی، پدر عبدخدایی، در نامهای به دکتر فاطمی که از ترور جان سالم به در برد، از کردار فرزندش اظهار تأسف میکند و مینویسد: «چه خوب است که محرکین این بچه نادان معلوم شود… بدیهی است که این بدبخت سلاح را از کجا به دست آورده و کی به دست او داده و کی تیراندازی یادش داده، خداوند به جز ایشان برساند که این بدبخت را به این کردار شنیع وادار کردند (همان، ص ۴۳۳ نقل از باختر امروز، ۱۴ فروردین ۱۳۳۱)؛ بنابراین هیچ مرجعی بهطور آشکار از نواب صفوی و فداییان اسلام حمایت نمیکرد. عبدخدایی در خاطراتش میآورد: از میان علما هم تنها دو نفر در زندان به ملاقات نواب صفوی رفته بودند: یکی علامه امینی بود و یکی آیتالله طالقانی. علامه امینی تابستانها از نجف به تهران میآمد. یادم هست تابستان ۱۳۳۳ بود. من، نواب صفوی، خلیل طهماسبی و سید عبدالحسین واحدی ناهار میهمان علامه امینی بودیم. آن روز آقای امینی پیشنهادی مطرح کرد و گفت: مبارزه کافی است، بیایید نجف. به نواب صفوی هم گفت شما بیا در نجف درس بخوان تا مرجع تقلید شوی. حیف است با این استعداد اینجا بمانی».جریان رادیکالیسم یا بنیادگرایی اسلامی پس از فداییان اسلام و اعدام سران آن در رژیم گذشته متوقف نشد و بهنوعی پس از انقلاب اسلامی در مقاطع مختلف خود را نشان داد. به نظر میرسد دادگاههای اسلامی که امثال آقایان خلخالی یا محمدی گیلانی در اوایل انقلاب ریاست آن را بر عهده داشتند شاید همان جریان را دنبال میکرد؛ یعنی اجری احکام شریعت برای سران رژیم پیشین یا کسانی که محاربانه در مقابل نظام ایستادند، با این تفاوت که در زمان فداییان از طریق ترور موانع را از سر راه برمیداشتند، اما پس از انقلاب با تشکیل دادگاههای اسلامی. امکان اینکه این تندرویها صورت نگیرد و با رأفت اسلامی افراد کمتری اعدام شوند زیاد بود. برخی کسانی که دست از اسلام شسته بودند و به مارکسیسم یا بهاییت گرویدند به جرم ارتداد اعدام شدند، یا برخوردی که اوایل انقلاب با بیحجابی صورت گرفت و برخی میخواستند حجاب را در دستور کار دولت قرار دهند و آن را اجباری سازند که با درایت مرحوم طالقانی، مطهری و بهشتی جلوی آن گرفته شد. به اعتقاد این بنیادگرایان هدف از انقلاب اسلامی تنها اجرای دستور شریعت بود. آقای لاجوردی در زندان اوین در قالب رادیکالیسم اسلامی تندرویهای زیادی داشت. همچنین برخی قتلها که خارج از رویه قانونی و در خارج زندان اتفاق افتاد ناشی از همین جریان بود و مبتنی بر فتوای فقیه بود؛ از قبیل قتلهایی که زنجیرهای نام گرفت. تعدادی را به جرم عناد با اسلام و انقلاب به قتل رساندند و ترورهایی که در خارج از کشور صورت میگرفت، تمام اینها بهعنوان اجرای حکم شریعت بود؛ و یا قتلهای محفلی کرمان و نیز اسیدپاشیهایی که نسبت به بیحجابان در اصفهان صورت گرفت. هیچکدام از اینها قانونی نبود، اما پشتوانه دینی، بهزعم قاتلان، داشتند.
در سال ۱۳۵۴ مرحوم مصباح یزدی در مدرسه حقانی با وارد کردن انتقادهای تندی به علی شریعتی اعلام میکند که باید با او برخوردی متناسب با منکر ضروریات دین شود. در همان زمان، مرحوم دکتر محمد بهشتی با واکنش تندی به این درخواست مصباح میگوید: «اگر قرار باشد فکر هر کسی را نپسندیم فرمان قتل آن را دهیم ربطی به اسلام ندارد« (خاطرات فرشاد مؤمنی از موضع شهید بهشتی پیرامون نظر آیتالله مصباح درباره دکتر شریعتی). مصباح یزدی در سخنرانی پیش از خطبههای نماز جمعه تهران در خرداد سال ۷۸ میگوید: «مردم اگر با دلایل قطعی برایشان ثابت شود که توطئه علیه نظام در کار است و میخواهند نظام را براندازند، دیگران به هر دلیلی توجه ندارند یا صلاح خودشان نمیدانند، اگر مردم قطع پیدا کردند، خودشان باید اقدام کنند. این هم از مواردی است که تمسک به خشونت جایز است (روزنامه خرداد، ۳۰ خرداد ۱۳۷۸). همچنین او در سخنرانی پیش از خطبههای نماز جمعه تهران در تاریخ ۱۵/۵/۷۸ میگوید: «ما در قرآن دستور ارهاب داریم و افرادی که با ادبیات عرب آشنا هستند بروند معادل ارهاب را پیدا کنند. حالا اگر من الآن بگویم معنایش چیست فردا روزنامهها تیتر میکنند که فلانی طرفدار تروریسم است». این سخنان باعث شد برخی مصباح یزدی را از مروجان و نظریهپردازان خشونت برای حذف مخالفان در ایران بنامند. همچنین برخی تفسیر مصباح یزدی از «ترهبون» را که معادل «ترور» مخالفان گرفته شده است اشتباه میدانستند (روزنامه خرداد، ۱۶ مرداد ۱۳۷۸).
تمایز بارزی که آیتالله مصباح یزدی با نواب صفوی داشت در این بود که آقای مصباح فلسفهدان و مجتهد بود و فضل او را در حوزه باور داشتند، اما مرحوم نواب به تعبیر آیتالله طالقانی اعتقادات مذهبی بالایی داشت، ولی تحصیلات حوزوی چندانی نداشت. حال چرا مرحوم مصباح برای برخورد با مخالفان تا این اندازه به خشونت پناه میبرد ولی کسانی مانند شهید بهشتی و شهید مطهری و حتی خود امام اینگونه نمیاندیشیدند سؤالبرانگیز است. مصباح یزدی در دهه ۱۳۸۰ در سخنان خود در یکی از مساجد کرمان میگوید: «اگر کسی خلاف شرعی مرتکب شود مؤمنان وظیفه دارند به او تذکر دهند، در مرحله بعد وظیفه دارند که به پلیس معرفیاش کنند، و اگر بعد از چند بار به این نتیجه رسیدند که پلیس و دستگاه قضایی نیز این افراد را مجازات نمیکنند، خودشان میتوانند دست به کار شده و خاطیان را به سزای اعمال خود برسانند». تحت تأثیر این گفتهها، در خلال قتلهای محفلی کرمان، چند نفر از کسانی که به آنها بسیجی میگفتند، پنج نفر از شهروندان کرمانی را که به ظنشان گناهکار بودند را به شکل فجیعی به قتل رساندند. شایع شد آقای مصباح فتوای چنین قتلهایی را داده است، اما ایشان با فرستادن نامهای به دادگاه صدور فتوا را تکذیب کرد، اما گفت تمام سخنانش در کرمان «استنساخ از منابع معتبر فقهی بوده است». آنچه قابلتوجه است اینکه جریان بنیادگرایی و یا رادیکالیسم اسلامی در کشور جریان دارد و شاید روزبهروز در حال تقویت است.حوادث تلخی که در زمستان ۱۴۰۱ در مدارس دخترانه در اغلب شهرها پیش آمد و چند صد نفر از دختران را راهی بیمارستان کرد، به نظر میرسد پشتوانه مذهبی به معنای بنیادگرایی داشت که حضور دختران را برای کسب تحصیلات بالا روا نمیداند و حضور زن را در عرصه اجتماع غیرمجاز میشمرد. متفکران دینی و مراجع اسلامی، بهویژه روشنفکران دینی، باید بهوش باشند تا این نوع تفکر به نام دین در کشور رواج نیابد و کشور ایران دچار سرنوشت افغانستان نشود. ■