گفتوگو با محمد ترکمان
#بخش_چهارم
در سه بخش گذشته این گفتوگو، آقای ترکمان از خاطرات و تجربیات خود و برخی پژوهشهای خود گفت. در این شماره به برخی آثار دیگر ایشان درباره انقلاب مشروطه و نهضت ملی و ماجرای ۱۵ خرداد و نقش انگلیس و امریکا در تحولات ایران میپردازیم.
***
شما در خرداد ۱۳۵۹ کتابی منتشر کردید با عنوان ماهیت و عملکرد امپریالیسم امریکا در ایران و در آن اسنادی از دخالتهای دولت امریکا در ایران را گردآوری کردهاید، اما بعدها گویا نقش انگلیس را در انحطاط ایران مهمتر دانستید. چگونه به این نتیجه رسیدید؟
شوروی، چین و برخی کشورهای اروپای، حزب توده و جریان چپ جهانی، ذهن جماعتی را در کشورهای پیرامونی تحت سلطه و به بیانی جهان سوم ازجمله بنده را به سمت «خطر امریکا» و فراموشاندن خطر سیاست استعماری چندصدساله انگلیس سوق داده بودند. به نظرم رسید که راه را اشتباه رفتهام. در سال ۶۳ یکسری مقاله با عنوان «ضرورت بازنگری نقش انگلیس در ایران» در روزنامه کیهان منتشر کردم؛ البته نقاط ضعف و کمبودهایی داشت. هدفم این بود که در روابط خارجی هوشیار باشیم و به جای اینکه دیگر قدرتها در تأمین منافع نامشروع خود از کارت ایران استفاده کنند، ایران در تأمین منافع مشروع خود از فرصتهای پیشآمده استفاده کند. آقایان هیئتتحریریه آن ایام روزنامه به بنده لطف داشتند و آن مقالات را چاپ میکردند. آنجا از نظرات سابقم توبه کردم و نوشتم امپریالیسم غالب در ایران و این بخش از جهان، انگلستان است. باید آن را شناخت و باید بدانیم از چه وسایلی استفاده میکند و بحرانسازی و شکاف میان ملت و قطبسازیهای غیرواقعی ایجاد میکند و مسائل فرعی را اصلی و موضوعات اصلی را به حاشیه میراند و ضرورت شناخت ماهیت و عملکرد پیچیده سیاست انگلیس را متذکر شدم که برای اصلاح امور ایران و منطقه از ضروریات است؛ البته این بدان معنا نبود و نیست که سیاست خارجی امریکا توسعهطلبانه نبوده و نیست، هدفم این بود که بگویم درباره آن اغراق شده است و منافع ملی ایران در اتخاذ سیاست «موازنه منفی» و ارتباط با همه کشورهایی است که حاضر به برقراری روابط حسنه متقابل با ایران هستند. به بیان شهید مدرس سیاست خارجی ایران باید «سیاست بز کوهی» باشد در تاریک روشن صبحگاه؛ یعنی جلب منافع و دفع ضرر و زیان.
در تأیید گفته شما نگاه کنیم به قضیه شانزدهم آذر ۱۳۳۲. سالها به ما گفتند قربانیان ورود نیکسون به ایران، درحالیکه نیکسون ۱۸ آذر به ایران آمده بود. ۱۶ آذر در دانشگاه تهران تظاهراتی روی داد.
مجله آفتاب در شماره اول خود یک مصاحبه با بنده انجام داد، در آن مصاحبه ماجرای ۱۶ آذر را باز کردم که این روز ساختهوپرداخته سیاست خارجی و شاه بود. در روزهای قبل از ۱۶ آذر، روزهای اعتراض به کودتا، دادگاه مرحوم مصدق، زندانی بودن دکتر مصدق و تجدید روابط با انگلستان بود. این مسائل همه پنهان شدهاند، هرچند خوشبختانه آثاری از حوادث آن روز باقی بود. شهید دکتر چمران آن موقع دانشجوی دانشکده فنی بوده و میگوید آن روز که ما به دانشگاه رفتیم دیدیم جو پلیسی است و قرار شد هیچکس هیچ کاری نکند؛ اما آنها مأموریت داشتند که بکشند و این کار را هم انجام دادند. اولین نفری هم که تسلیت گفت اعلیحضرت بود! سپهبد باتمانقلیچ را میفرستد تا برود و تحقیق کند. برادر خانم دکتر پوران شریعترضوی هم یکی از شهدای ۱۶ آذر بود. بعد از مصاحبه بنده با مجله آفتاب، یکی از فرزندان مرحوم دکتر شریعتی نقل کرد شنیده است که بعد از آن واقعه، از طرف دستگاه، پدربزرگ یا مادربزرگ و دایی او را برای زیارت به عتبات فرستادند. اگر هم روزنامهها را ببینید بعد از ۱۶ آذر در روزنامههای آن زمان از شهدای دانشگاه، بهعنوان شهید یاد میشود. شاه چند هدف داشت: اول اینکه زاهدی را تضعیف کند و این کار را گردن زاهدی بیندازد. همان کاری که در واقعه اول بهمن ۴۰ و حمله کماندوها به دانشگاه تهران توسط رئیس ساواک سپهبد تیمور بختیار با دولت امینی کرد. شاه از امینی که تا حدودی استقلال رأی داشت خوشش نمیآمد و طالب مهرههای فاقد ارادهای مانند هویدا بود. در خاطرات علم آمده است که چند ساعت است با اعلیحضرت داریم جوک میگوییم و هویدا آمده تا گزارش شرف عرضی بدهد و در اتاق انتظار همچنان در انتظار است! هدف دیگر هم سرکوب جنبش مدنی و اعتراضات قانونی و همچنین سمتوسو دادن توجهها به سمت امریکا بود که پس از کودتا خواهان سهم خود از غارت منابع نفتی ایران بود که انگلیس هیچگاه این ضرر و زیان را فراموش نکرد! در این قضیه – ۱۶ آذر ۳۲ – هم بقایی در کنار شاه بود و فریب وعدههای او را برای صعود به صندلی نخستوزیری خورده بود.
در گذشته امریکاییها میخواستند در نفت ایران سرمایهگذاری و بهرهبرداری کنند، اما انگلیسیها نمیخواستند و ماژور رابرت ایمبری نایب کنسول سفارت امریکا در تهران و واسطه کمپانی نفتی امریکایی سینکلر را در واقعه معجزه سقاخانه آشیخ هادی به طرز فجیعی به قتل رساندند و آن بلوا را راه انداختند. مرحوم مدرس در مجلس چهارم از مدافعان عقد قرارداد نفتی با شرکتهای مستقل امریکایی بود. یک زمانی انگلیسیها سعی کردند تحت پوشش شرکتهای امریکایی جلو بیایند که جلو آن گرفته شد؛ اما آن زمان با صحنهآرایی انگلیسیها، بلایی سر امریکا آوردند که آنها برای سالیان طولانی رفتند و به سرمایهگذاری در نفت ایران نیندیشیدند و صحنه برای انگلیس از رقیب خالی شد. در چهارم فروردین ۱۳۳۶ دکتر کارول، رئیس اصل ۴ و همکارانش ازجمله همسر باردارش در نیمهراه چابهار – ایرانشهر توسط دادشاه به قتل میرسند. گویا مسئله نفت بلوچستان نیز مطرح بوده است که خوشایند «رقیب» نبوده است. بنده در مقالات مذکور برخی از این نوع مطالب را نقل کرده بودم که بعد از مدتی، انتشار آنها متوقف شد.
هدفم انذار بود. در انتشار اسناد قتل رزمآرا میخواستم بگویم آلت فعل نشوی! درباره ترورهای سیاسی نوشتم که قدرت پشت ترورهای سیاسی است و غیرممکن است که خارج از تور امنیتی انجام شود. چطور هژیر کشته میشود؟ قتل خود ناصرالدین شاه که ایران را وارد سراشیبی کرد؟ از میرزا رضای کرمانی میپرسند تو که ناصرالدینشاه را کشتی، شخص صالحی را پشت دروازه تهران داشتی که جایگزین کنی؟ مشهور است که میرزا رضا گفته بود: «سؤال حکیمانهای بود که به آن فکر نکرده بودم». باز در دوره مشروطه، میرزا علیاصغر خان اتابک، صدراعظم دوره ناصری و مظفری را میکشند و مثل بقیه ترورها معلوم نیست چه شد و قاتل که بود! سید احمد کسروی در کتاب تاریخ مشروطه از قاتل فرضی، عباسآقا صراف تبریزی، تجلیل میکند، بعدها خودش هم ترور میشود. ایرج اسکندری در دوره قوام وزیر بوده میگوید فشار میآورند کسانی که کسروی را کشتهاند آزاد شوند. عبدالحسین هژیر که عضو هیئت دولت بود گفت: کسروی مهدورالدم بوده. بعد خود هژیر هم ترور شد. در سال ۳۴ تصمیم میگیرند این گروه باید جمع شود. خاطرات سید محمد واحدی از اعضای فدائیان اسلام، در مجله خواندنیها چاپ میشود که ما چطور افراد را میکشتیم. خیلی اتفاق عجیبی است. پرونده گروه فدائیان را در ماجرای ترور رزمآرا به دادگستری میدهند. دادگستری به یکی از متهمان به نام علیاصغر ذوالفقاریان نامه ارسال میکند که خودش را به شعبه مربوط معرفی کند. ذوالفقاریان جواب میدهد: چون بنده در قیام ملی ۲۸ مرداد تیر خوردم، برای معالجه توسط اعلیحضرت به هامبورگ فرستاده میشوم و در تاریخ ذکرشده ایران نخواهم بود! اینها چه رابطهای دارند؟ از اینها مهمتر صحبتهای محمود هدایت، برادر صادق هدایت است که آوردهام. خواهر هدایت همسر رزمآرا بود. او معاون نخستوزیر بوده است. مینویسد: «صبح اسدالله علم، وزیر کار، آمد و گفت نخستوزیر باید برود به ختم آیتالله فیض. رزمآرا تهدید شده بود. فرمانفرماییان میگوید جلالالدین تهرانی را دیدم گفت هرچه به رزمآرا میگویند برو کنار نمیرود. در هر حال شاه به رزمآرا میگوید برو ختم و رزمآرا خودش را مشغول میکند و نمیرود. در مسجد هم منتظر بودند که او بیاید! علم و هدایت با هم به مسجد میروند و آنجا از هم جدا میشوند و بعد از پنج دقیقه علم مسجد را ترک میکند! علم به زور رزمآرا را به مسجد میآورد و در حیاط مسجد او را ترور میکنند. جسد رزمآرا روی زمین میماند و کسی او را برنمی داشته. درنهایت چند مأمور شهربانی دست و پای او را میگیرند و به شکل بدی او را میبرند و در جیپ شهربانی میگذارند و به بیمارستان سینا میبرند. جمعیت فراوان در بیمارستان بودند و یک دکتر او را معاینه میکند و به زبان فرانسه همراه خنده ملیحی میگوید تمام کرده است! ساعت و یادداشتهایش را از جیبش درآورده بودند. بنده به دیدن محمود هدایت رفتم و هر کاری کردم که حرف بزند، حرف نزد. وحشت داشت و میگفت من اذیت خواهم شد.
سال ۶۲-۶۳ هم دو جلد کتاب منتشر کردید با عنوان شیخ شهید که مجموعهای از اسناد و مکتوبات شیخ فضلالله نوری بود. این هم در نوع خود کار تازهای بود، این کار چه زمینهای داشت؟ چطور شد شما به این موضوع کشیده شدید؟ البته گویا قرار بود این مجموعه چهار جلد باشد، ولی دو جلد بیشتر منتشر نشد.
تحت تأثیر کتابهای مشهور درباره مشروطه به آخوند خراسانی علاقمندشدم. از پاریس هم شروع به گردآوری اسناد «آیات ثلاثه نجف» کردم. جلال آل احمد که مورد علاقه بنده هم بود درباره شیخ فضلالله نوری مطلبی گفته بود که در ذهنم حک شده بود. مرحوم طالقانی هم در دفاع از او مطلبی در مقدمه کتاب تنبیه الامه داشت. همانطور که با مدرس ابزاری برخورد شده با شیخ هم در دهههای اخیر ابزاری برخورد کردند. برای همین خودم شروع به مطالعه کردم. هرچه بیشتر مطالعه میکردم بیشتر گیج میشدم که ماجرا از چه قرار بوده است. در زمانهای که قرارداد ۱۹۰۷ بین انگلیس با سهم شیر و روسیه تزاری شکست خورده، از ژاپن و و درگیر عواقب شورشهای ۱۹۰۵ با سهم اندک امضا میشود و ایران را تقسیم میکنند، در داخل کشور دعوای مشروطه و مشروعه است. شیخ شریف کاشانی کتابی به نام واقعات اتفاقیه در روزگار دارد. مینویسد شبی انجمن مخفی جلسه داشت و در آنجا گفته شد باید هیجانی ایجاد کرد. علاءالدوله حاکم تهران گفت: من این کار را میکنم. فردا به بازار رفت، آسید هاشم قندی را چوب زد وخودشان هم فریاد «وااسلاما» و «وا استبدادا» سر دادند.
با دقت در این مسائل دیدم برای صید ماهی از آب گلآلود و تضعیف بنیه ملی کشور و ایجاد آشوب، چه نقشههایی به اجرا گذاشته شده است. مسئله برایم پیچیدهتر شد. درباره مرحوم مدرس مسئلهای خواندم که وحشت کردم و تصمیم گرفتم برای تحقیق بیشتر به اصفهان بروم. نوشته بود یکی از مباشرین ظلالسلطان به رعیتی سنگ میزند و باعث اجتماعی در تخت فولاد میشود. بعد آقایان از آنجا به کنسولگری انگلیس میروند.
روزنامه جهاد اکبر یا جناب گزارشی از شروع قضایا در اصفهان میدهد که تکاندهنده است. اجتماعکنندگان به کنسولگری میروند و آنجا پهلوان… زنجیر پاره میکند و درویش…بساط مارگیری دارد و عدهای تماشاچی. کنسول صاحب گراهام هم مشغول پذیرایی از مستمعین روضه است. دانشور علوی مینویسد که روضهخوان آنجا هم مرحوم مدرس بوده که من خیلی وحشت کردم و به اصفهان رفتم تا اطمینان پیدا کنم روضهخوان آن اجتماع چه کسی بوده است. آرشیو ارشاد اصفهان به هم ریخته بود و یک انباری بود که گفتند روزنامهها آنجاست و بنده روزها به آن ساختمان میرفتم تا روزنامه را پیداکردم و خواندم و حسابی دگرگون شدم که چه ملت گرفتاری هستیم. خدمت مرحوم آیتالله روضاتی در چهارسوق شیرازیها رفتم. پرسیدند چرا ناراحتی. گفتم چنین روایتی خواندم. فرمودند: از این بدتر بوده. در محله چهارسوق شیرازیها در اصفهان خانه اجدادی داشتند و فرمودند این خانه جد من آمیرزامسیح بوده و آمدند جد من را به تخت فولاد ببرند که نرفت. مهاجمان خانه را سنگباران میکنند تا حدی که جده من سکته میکند. در قضیه هجرت کبری، گروهی از علما به قم میروند. شیخ فضلالله نوری به میرزامسیح نامه مینویسد که شما هم به قم تشریف بیاورید. میرزامسیح به پسرش میگوید به شیخ بنویس ما سرباز ساخلوی محراب هستیم، اگر وارد این قضایا بشویم، محراب را هم از دست خواهیم داد! در اتفاقات بعدی و تندرویها، شیخ برای اعتراض به حضرت عبدالعظیم میرود و باز به میرزامسیح نامه مینویسد که بیا، اسلام دارد از دست میرود. باز هم پدر به پسر میگوید که بنویس شما که دیروز به من میگفتید بیا قم، چه شد امروز چیز دیگری میگویید. شیخ مینویسد فریب خوردم.
به نظر بنده خط درست، مشی مرحوم آیتالله سید کاظم یزدی و امثال او بود که وارد این ماجراها نشدند و دین را آلوده نکردند که پاسخگوی اتفاقات و تندرویها و چنددستگیها و تضعیف تابآوری کشور بشود. بعد که بیشتر مطالعه کردم دیدم چه بلاهایی سر شیخ آوردند. صنیعالدوله، اولین رئیس مجلس بود که پس از ترور صدراعظم امینالسلطان از ریاست استعفا داد. دومین رئیس مجلس شورای ملی محمودخان احتشامالسلطنه بود که تندروهای تروریست شبانه به خانه او رفتند و با تهدید استعفانامه او را گرفتند. شیخ فهمید که ایران نیاز به آرامش دارد و تضعیف محمدعلی شاه و فحاشی و تهمت زنازادگی به او در روزنامه مساوات و شهرآشوبی تحت پوشش «آزادی» و حمله با بمب و نارنجک به محمدعلی شاه و راه انداختن دستههای تروریست در کشور به نفع ایران نیست. این سیاست خارجی یعنی انگلیس و روسیه هستند که دارند از این فضا بهرهبرداری میکنند، آنچنان که کردند و قوای نظامی خود را وارد ایران کردند و هر روز ایران را از روز پیش ضعیفتر ساختند و کردند آنچه را که کردند!
برخلاف آنچه تبلیغ شده است روسیه تزاری در این مقطع که پس از امضای قرارداد تقسیم ایران به مناطق نفوذ بود، نهتنها هیچگونه یاری به محمدعلی شاه نرسانید، بلکه دنبالهروی سیاست انگلیس در ایران بود. اگر نگاه درستی باشد و خود را از نوشتههای تبلیغاتی که در باره آن مقطع تاریخی، نوشته شده است رها کنیم و حق مطلب را ببینیم، مسائل روشن خواهد شد. خاطرات یپرمخان را بخوانید، جالب است که محمدعلی شاه در ایران مظهر استبداد میشود. یپرم خان مینویسد وقتی به تهران رسیدم یک مقام انگلیسی به من گفت تو را در سفارت میخواهند؛ مقام انگلیسی ورود ما را به تهران تبریک گفت و کلاهش را برداشت و شادمانی کرد. محمدعلی شاه نمیخواست تهران را ترک کند، اما خانواده او را تهدید به هتک حرمت کردند و او ضعف نشان داد و به سفارت روسیه رفت و انگلستان نیز سربازان هندی خود را به آنجا فرستاد و پرچم خود را برافراشت که یعنی پادشاه کشور برای حفظ حیات خود باید زیر پرچم این دو کشور متجاوز قرار بگیرد. ای کاش به سفارت پناهنده نمیشد و همچون شیخ به قتل میرسید تا بهتر روشن میشد در این کشور چه میگذرد. به خاطر رفتن او بود که احمدشاه میترسید؛ چون دیده بود با پدرش چه کردهاند. مرحوم دکتر مصدق در مجلس چهاردهم میگوید احمد شاه در ایران میماند، چون او پادشاه مملکت بود، ولی احمد شاه از سرنوشتی که برای پدرش رقم خورده بود نگران بود و سیاست خارجی را هم پشت سر رضاخان میدید، ترجیح داد به اروپا برود و سلطنت را رها کند. کسانی هم که قصد کشتن محمدعلی شاه را داشتند، توسط انگلیس و روسیه حفاظت شدند و آنها گفتند این افراد تبعه ما هستند و اجازه محاکمه این افراد را بدون حضور نمایندگان ما ندارید!
این دلایل موجب شد نسبت به شیخ ارادت پیدا کنم. به شیخ گفتند بیا زیر پرچم سفارت برای حفظ جان. او گفت دلم میخواهد شهرهای جداشده از ایران هم به ایران برگردد و این ننگ و عار را نخواهم پذیرفت.
در دهه ۶۰، فرصتی پیش آمد تا بتوانم بخشی از اسناد وزارت خارجه را مطالعه کنم و چند نمایشگاه از اسناد آن وزارتخانه برگزار کنم. خواندن آن اسناد و دو جلد کتاب خطی بن نصرالله مستوفی در کتابخانه ملک و دارالاسناد وزارت خارجه و پژوهشهای دیگر، بسیاری از نکتههای مغفول را برایم روشن کرد. اینها به معنی مخالفت با مشروطه، عدالت، مجلس واقعی، تفکیک قوا، آزادی و دفاع از تمام اعمال مرحوم شیخ نیست، بلکه تلاشی بود برای شناخت درستتر آنچه بر ایران گذشته بود که حاصل آن اتفاقات و رویدادها و نه «مشروطه حقیقی»، بلکه قرارداد ۱۹۰۷، تقسیم مجدد ایران در ۱۹۱۵ میان انگلیس و روسیه تزاری و تشکیل پلیس انگلیس در جنوب ایران، خراسان و شرق ایران و بالاخره در شمال ایران و قرارداد ۱۹۱۹ و در نهایت کودتای انگلیسی سوم اسفند ۱۲۹۹ بود و آنچه در این میانه وجود خارجی نداشت، مشروطه و مجلس حقیقی و استقلال و آزادی بود که همراه شد با ضعف و فلاکت اقتصادی بینظیر ایران.
بعدها فتنه اجتماع در سفارت انگلیس در تهران به تاریخ ۲۳ جمادیالاول ۱۳۲۴ را مورد مداقه قرار دادم که بیشتر بر وحشتم بیفزود. جماعت گردآمده و ازجمله خطدهندگان آنان، دو نفر از اجزای سفارتخانه حسینقلی خان نواب و میرزایحیی خان منشیباشی سفارت بودند و امام جماعت آنان ذوالریاستین کرمانی (آقا میرزا احمد کرمانی) و وعاظ آنان، فخرالاسلام (ملامحمد صادق ارومیهای) *در چادر توتونفروشها منبر میرفت. حاج سید عبدالحسین واعظ اصفهانی در چادر روضهخوانها منبر میرود. آقا شیخ علی زرندی ناطق چادر طلاب متحصن در سفارت بود (تاریخ بیداری ایرانیان، ناظم الاسلام کرمانی، به اهتمام علی اکبر سعیدی سیرجانی، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران و… ۱۳۵۷، بخش اول، صص ۵۳۲ و ۵۳۳).
شما درباره ۱۵ خرداد هم کتابی منتشر کردید و برخی اسناد در آنجا ارائه دادید و آمار شهدای آن روز را درآوردید.
در اوایل انقلاب هنوز در برخی مراکز سختگیری بهشدت بعد و انحصارطلبی آنچنان که بعدها دیدیم نبود. مرحوم سرتیپ دکتر علینقی شایانفر که از افسران حقوقدان و علاقهمند به دکتر مصدق بود و با افسران میهندوست ارتباط داشت در آن ایام در سازمان بازنشستگی ارتش مشغول خدمت بود. آن مرحوم بنده را به یکی از افسران شهربانی کل معرفی کرد و این مقدمهای شد تا بتوانم اسنادی را که در کتاب میبینید مطالعه و از آنها رونوشت و عکس تهیه کنم. با مشاهده آن اسناد تعداد تقریباً دقیق شهدا و زخمیهای آن روز روشن شد و غیرواقعی بودن ارقام اغراقشده معلوم شد. اسامی افراد با شغل و سن و نوع آسیبدیدگی افراد آورده شده بود.
در مقدمه هم نوشتم هدف از ۱۵ خرداد این بود که بهکندی بقبولانند اگر در ایران فضا باز شود، هرج و مرج و آتشسوزی و تخریب روی خواهد داد و مخالفان را مرتجع و یا کمونیست معرفی کنند تا دموکراتهای امریکایی از فشار روی شاه دست بردارند. بخشی از آن جریان را خود ساواک و شهربانی و نیروهای وابسته به حکومت راه انداختند، بدیهی است که افراد ناآگاه هم همچون همیشه ابزاردست آنان شده باشند. بنده روز عاشورا (۱۳ خرداد ۴۲) از نزدیک شاهد بودم. هیئتی دانشآموزی به نام «نوباوگان حسینی» بود که آن روز در خانه مرحوم حاجآقای چیتساز خوزستانی منعقد و بنده هم به آنجا رفته بودم. از اتفاق سال بعد با آن خانواده محترم همسایه شدیم، گردانندگان این هیئت تحت تأثیر افکار روشنبینانی چون مرحوم استاد محمدتقی شریعتی بودند. وقتی راهپیمایی شروع میشد قرآن میخواندند. وقتی از خانه خارج شدیم، تراکتی دیدم که نوشته شده بود برای کشتهشدههای فاجعه فیضیه و عرض تسلیت به امام زمان، مجلسی در مسجد حاج ابوالفتح روز عاشورا برگزار میشود. بنده هیئت را رها کردم و به مدرسه حاج ابوالفتح در میدان شاه سابق (قیام امروز) رفتم. جمعیت از مدرسه خارج شد و با شعارهای تند بهسوی سهراه امینحضور و سرچشمه حرکت کرد و به مجلس (بهارستان) رسید. سخنرانی شد و قرار بود تظاهرات تمام شود، اما ادامه یافت. از شاهآباد به میدان فردوسی و خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) آمدیم. شعار میدادیم و عکس آیتالله خمینی هم دست جمعیت بود. جلو دانشگاه که رسیدیم مهدی عراقی و جلالی تهرانی سخنرانی کردند. بعد از آن جمعیت با شعار حرکت را به سمت مسجد سلطانی در بازار ادامه داد. در برابر کاخ مرمر شعار «مرگ بر دیکتاتور» داده میشد. در حیاط مسجد سلطانی برنامه تمام شد و گفته شد بعدازظهر در مسجد هدایت اجتماع خواهد شد. در طول این تظاهرات بزرگ و تند به هیچ وجه مانع تظاهرکنندگان نشدند. به خانه که رسیدم حسابی صدایم گرفته بود. پدرم پرسید کجا بودی. گفتم تظاهرات بودم و بعدازظهر هم میخواهم بروم که اجازه ندادند. در تجمع بعدازظهر عدهای دستگیر شده بودند. فردا با دو تا از همکلاسیها تصمیم گرفتیم به مسجد بزازها برویم که ناهار هم میدادند. از مسجد بزازها که به حالت دسته عزاداری بیرون آمدیم، عدهای کارگر ساختمانی را دیدیم که شعارهای مشابه شعارهای روز پیش میدادند. مسئولان دسته عزاداری کوشیدند به آنها راه بدهند و مانع قاطی شدن آنها با افراد هیئت شوند. این اتفاق از مقدمات ماجراهای روز بعد ۱۵ خرداد بود که شاه میخواست سرکوب کند و جمعی را بکشد و تعدادی را زندانی کند. گویا در برنامهای رادیویی از آقای بهنود شنیدم که یکی از جاهایی که باید مأموران آتش میزدند، کتابخانه پارک شهر بوده، اما مأموران پارکشهر و کتابخانه مانع میشوند؛ اما در گزارش اخبار ساعت ۱۴ اعلام میشود ارتجاع سیاه کتابخانه پارک شهر را امروز آتش زده است.
دستگاه در صدد پروندهسازی برای گروههای سیاسی که در چارچوب قانون اساسی فعالیت میکردند نیز بوده است، رهبران نهضت آزادی ازجمله مرحوم آیتالله طالقانی، مرحومان مهندس بازرگان و دکتر سحابی را سوم بهمن ۱۳۴۱ بازداشت کرده بود. ۱۲ نفر دیگر از اعضای فعال نهضت آزادی را در اول خرداد ۱۳۴۲ دستگیر و زندانی کردند. رهبران جبهه ملی و بسیاری از دانشجویان وابسته به آن جریان سیاسی در زندان بودند. با این وجود رژیم روز چهارم خرداد با هدف پروندهسازی و غیرقانونی ساختن نهضت آزادی و برقراری خفقان بیشتر، مرحوم آیتالله طالقانی را آزاد میسازد تا با کمک عوامل نفوذی خود بتواند اتهامات مجعول و ساختهوپرداخته خود را متوجه این جمعیت نماید. از آنجا که اسدالله علم، نخستوزیر وقت و شخص شاه در جریان این نقشه و برنامه بودند، شاید «نفس لوامه» آنان، موجب شد چند روز پس از رویدادهای ۱۵ خرداد ۴۲، کمیتهای با استمداد از «مادر مددکاری در ایران»، مرحومه ستاره فرمانفرماییان، تشکیل بدهند و پس از شناسایی قربانیان و آسیبدیدگان آن حادثه، کمکهای لازم به آنها انجام بگیرد. مرحومه ستاره فرمانفرئیان گزارش احضار خود توسط علم و مأموریت احالهشده به خود و تشکیل کمیته مزبور و اقدامات آن کمیته را در کتاب ارزشمند دختری از ایران ترجمه مریم اعلائی، انتشارات کارنگ، ۱۳۸۳ در صص ۳۰۶ و ۳۰۷ که دربرگیرنده خاطرات خود اوست بهتفصیل نقل کرده است.
حاج مهدی عراقی در کتاب ناگفتهها در سال ۵۷ میگوید قبل از ۱۵ خرداد یک حرکت تدریجی و آرام داشت شکل میگرفت و اگر به همان ترتیب پیش میرفت به موفقیتهای بزرگی میرسیدیم، آن ماجرا را راه انداختند تا حرکت را بسوزانند.
واقعاً با اتفاقات ۱۵ خرداد و سرکوب و تعطیل جریانهای قانونی و اصلاحطلب، استبداد مطلقه وابسته، کشور را به یک دوره بحرانی و خطرناک وارد ساخت، اینجاست که باید گفت: «از قضا، سرکنگبین صفرا فزود». سؤال این است که چرا در خرداد ۴۲ مرحوم طالقانی را آزاد کردند. به نهضت آزادی که یک جمعیت قانونی بود و میخواست در فضای علنی کار کند اتهام زدند که مواد منفجره و ارتباط با عشایر و خارج از کشور داشته است! این نوع موضوعات در تاریخ کشور، مورد بررسی و واکاوی و نقد قرار نگرفته است.
بین کسانی که کار تحقیقی تاریخی میکنند، شما ازجمله افرادی هستید که بهجایی وابسته نیستید و جزء نهادهای رسمی هم نبودید. از طرفی تدوین و انتشار کتاب نهتنها درآمد چندانی ندارد، بلکه هزینه هم دارد. این سؤال پیش میآید که تأمین مالی این تحقیقات چگونه صورت میگرفت؛ البته این سؤال شخصی است و میتوانید پاسخ ندهید. شنیدهام تا حدی پدرتان شما را حمایت میکردند.
بله. از کمک آن مرحوم استفاده میکردم. من با اعتقاداتی بار آمده بودم که اگر کسی بر مطلبی واقف شد، وظیفه شرعی و اخلاقی اوست که آن را اختیار دیگران هم قرار بدهد. کتاب از آزادی تا شهادت که اولین کتابی بود که در ایران منتشر کردهام و در شهریور ۵۸ در ۱۰ هزار نسخه چاپ شد. آقای انجمی در چاپخانه افست خیلی به من لطف داشتند و موقع چاپ جلد به من گفتند باید قیمت بزنیم. پرسیدم چقدر هزینه تولید کتاب شده است. گفتند ۱۰ تومان برای هر جلد. گفتم همین قیمت را بزنیم. گفتند پس خودت چی؟ یا کتابفروشها چی؟ باید با تخفیف ۳۰ درصد به آنها کتاب را بدهید. خلاصه ۳۰ درصد روی قیمت اضافه کردیم. همه کارهای تولید کتاب را خودم کرده بودم، نام انتشارات رسا را بهعنوان ناشر پشت جلد کتاب قرار دادیم. بعد از توزیع کتاب مبلغی هم متضرر شدم، چون مبلغی برای توزیع در نظر نگرفته بودم.
در اسفند ۵۷ مرحوم طالقانی اعلام کرد بیایید شهرها را نظافت کنیم. دوستان انجمن اسلامی پاریس و خانواده و آشنایان را جمع کردیم تا برای پاکسازی به دروازهغار و خزانه برویم. مرحوم پدرم هم که شنیده بود آمد و گفت این چه کاری است که شما میکنید؟ شما میتوانید کارهای مهمتر انجام بدهید. من کارگر میگیرم که این کار را انجام بدهد، اما ما فکر میکردیم مملکت دارد آباد میشود و رژیم استبدادی وابسته از بین رفته است، هرکسی در هر جا که میتواند باید یک قدم مثبت بردارد، آنچنانکه بسیاری از تحصیلکردگان خارج را میدیدم که با شوق فراوان هر جا که نیاز بود حاضر میشدند و بدون هیچ توقعی شروع به خدمت میکردند. بیشتر مسئله انجام تکلیف مطرح بود تا گرفتن حق. این نوع کارهای مدنی و عملی را نیز لازم میدیدیم تا دچار غرور و از خود بیگانگی نشویم. مهندس محمد توسلی که شهردار تهران بود شنیده بود که عدهای جوان دارند در خزانه و دروازهغار این کارها را انجام میدهند، آمدند و گفتند قرار است این محله از وضعیت فعلی خارج شود و به فضای سبز تبدیل شود. حالا که شما دارید در این منطقه فعالیت میکنید برای شهرداری سرشماری کنید که چند نفر در این منطقه زندگی میکنند. در خزانه یک خانه اصناف بود که تعطیل شده بود. آنجا را در اختیار ما گذاشتند. گروهی تشکیل دادیم که این سرشماری را انجام بدهیم. بنده خودم بیشتر مشغول راه انداختن نشریه امت بودم و گاهی به آنجا سر میزدم.
یک روز به من گفتند بیا و ببین اینجا چه خبر است. به خیال اینکه این سرشماری برای دادن خانه است، اهالی منطقه به اقوامشان هم خبر داده بودند که بیایند و هر خانه که میرفتی، شاید نزدیک به ده خانوار زندگی میکردند. این نشان میداد چقدر ما ذهنی و غیرکارشناسی کار میکردیم و باعث چه مهاجرتهایی شده بودیم. این گوشهای از این ماجرا بود و فکر کنید آن آقایی که در رسانهها گفت به همه زمین و خانه میدهیم، چه بلایی سر کشور آورد. امثال بنده هم که دنبال کسب منافع فردی نبودیم، شناخت درستی از فرایند امور نداشتیم.
در هر حال دوستان ما مدتی آنجا فعال بودند تا اینکه سازمان مجاهدین وارد ماجرا شد. یکباره جریانی از آنجا بیرون آمد با نشریهای موسوم به فریاد گودنشین. ما با هدف انجام کارهای فرهنگی و یاریگری و کمک به توانافزایی اهالی نیازمند به آن محله رفته بودیم. سازمان گروهی از جوانان و نوجوانان را وارد درگیریهای سیاسی معطوف به کسب قدرت کرد. تعدادی از بچهها را جذب کرد و تعدادی از آنها بعدها در کشمکشهای خسارتبار کشته شدند، ازجمله یکی ازاعضای انجمن اسلامی پاریس، مرحوم محمود محبوبی.
من و مرحوم همسرم تا مدتی در منزل پدرم زندگی میکردیم و سر سفره پدرم غذا میخوردیم؛ البته مرحوم همسرم تدریس میکرد و حقوق داشت. هرچند خیلی زود جناحی روی آموزش و پرورش حساس شدند و شروع به قلعوقمع کردن معلمها و اخراج کردن غیرخودیها کردند. همسر من هم روزمزد یا بهاصطلاح ساعتی بود. جنگ که شروع شد گفتند ساعات اضافهکاری را قربه الی الله بیایید و حقوق خیلیاندکی میدادند. تا اینکه در سال ۶۰ که من به دلیل حوادث آن سال حالم خیلی بد بود به من توصیه کردند خواندن روزنامه و گوش دادن به اخبار برایم حرام است. با شنیدن اسامی و تعداد افراد ترورشده و اعدامی متأثر میشدم، مسئلهای که هرگز فکر نمیکردم کارمان به اینجاها برسد، گاهی کار من به بیمارستان میکشید و حتی بنده را چند بار سیسییو بردند. دوستی که خیلی به من لطف داشت، مرا به میگون برد و آنجا جایی را اجاره کرد برای سه ماه و به نوعی تبعید شدیم. آنجا کار من این بود که پیاده تا شمشک یا زردبند بروم. روزی دوست گرامی، آقای مظفر به آقای صالحی نجفآبادی گفته بود که فلانی آنجا زندگی میکند. داستان ارتباط و علاقه من با آقای صالحی نجفآبادی در مجله بخارا چاپ شده است. آن عالم وارسته و محقق به میگون آمد و در صحبت به همسرم گفته بود ما در عودلاجان یک خانه داریم که چون خودمان قم هستیم شما به آنجا بروید. همسرم هم دوست داشت از این حالت سربار بودن بیرون بیاییم. ما هم به آنجا رفتیم و اجاره میدادیم. بنده در آن ایام افزون بر مطالعه و پژوهش، مقالانی هم مینوشتم که در کیهان (البته کیهان آن ایام) چاپ میشد و صفحهای ۲ هزار تومان حقالتحریر میدادند. یک روز در خیابان میرفتم، پدرم سوار ماشین بود و من را دیده بود. بوق زد و من هم او را دیدم. احوالپرسی کردیم و پرسید بابت مقالاتت چقدر دریافت میکنی. گفتم صفحهای ۲ هزار تومان. حسابی ناراحت شد. واقعاً هم مبلغ کمی بود. چون برای هر مطلب باید به کتابها و مقالات و اسناد متعدد مراجعه میکردم و این کار کم زحمتی نبود. یادم هست مرحوم آیتالله منتظری صحبتی درباره «وحدت» کرد. خیلی خوشحال شدم که بالاخره اختلافات کم خواهد شد. شروع کردم به نوشتن یکسری مطلب درباره «وحدت در قرآن، سنت و سیره ائمه هدی». همه را هم از منابع شیعه انتخاب کرده بودم و تا زمان زمامداری عثمان هم نوشتم که گفته شد دیگر ننویس. از این کارها میکردیم و گاهی نیز در محل کار مرحوم پدر، کار یدی میکردم و با قناعت زندگی را میگذراندیم.■
پاورقی:
* این آقای فخرالاسلام جدیدالاسلام که در رساله تنبیه الغافل و ارشاد الجاهل از او با عنوان فخرالکفر یاد شده، روزنامهای با عنوان تدین نیز انتشار میداده است، او نادره موجودی بوده که نه سال ولادت و نه خانواده او و نه محل دفن او پیداست. او کیش سریانی نصاری داشته و سالها در واتیکان تعلیم یافته بود و بعد و به اسلام گرایش یافته بود و محصل در عتبات عالیات و نویسنده کتب فراوان در السنه مختلفه فارسی و عربی و انگلیسی و فرانسه و سریانی و کتب بسیار در «رد نصارا» معرفی کردهاند.
نویسنده مؤلفین کتب چاپی فارسی عربی مرحوم خانبابا مشار در مجلد سوم اثر خود، ستون ۴۷۶ و ۴۷۸، یازده اثر به نام او ثبت کرده است ازجمله: «وجوب نقاب و حرمه شراب»، «تعیین الحدودعلی النصارا و الیهود»، «خلاصه الکلام فی افتخار الاسلام»، «تحضه الاریب فی رد اهل الصلیب»، «برهان المسلمین» و… این آقای «فخرالاسلام» مجهولالهویه به نوشته «عین السلطنه» در روزنامه تدین همچون روزنامه مساوات به محمدعلی شاه نسبت «والدالزنا» داده بود! روزنامه خاطرات عینالسلطنه، جلد سوم، انتشارات اساطیر، ص ۲۰۴.