بدون دیدگاه

تا کی در این چرخه بچرخیم؟

 

مهدی غنی

در نیمه اول دی‌ماه مطلبی در یک کانال مجازی با عنوان «اشتباه آشکار قانون اساسی» خواندم که شاید شما هم آن را دیده باشید. نویسنده که ظاهراً آقای یدالله کریمی‌پور هستند، نوشته‌اند در مقدمه قانون اساسی تعداد شهیدان پیش از پیروزی انقلاب؛ یعنی دوره پهلوی، ۶۰ هزار تن ذکر شده است، درحالی‌که در تحقیقاتی که ایشان و آقای حسن کامران با همکاری بنیاد شهید انجام داده‌اند آمار شهدای آن دوران از ۳ هزار تن فراتر نرفته است. این تحقیق هم تحت عنوان جغرافیای شهیدان حدود بیست سال پیش منتشر شده است. ذیل این مطلب یکی از سروران گرامی، بانویی فرهیخته، سلیم‌النفس، صادق، مردم‌دوست و آزادیخواه -که هرچه از این قبیل گویم کم گفته‌ام– کامنتی کوتاه، اما تأمل‌برانگیز گذاشتند با این عبارت: «بنای حکومت بر دروغ بود، ما نفهمیدیم». این پیام چنان ذهن مرا به خود مشغول کرد که شب خواب به چشمانم نیامد تا این یادداشت را نوشتم.

دروغ یا اشتباه؟

اول در میان دو داوری که نتایجی کاملاً متفاوت دارد درماندم. نویسندگان قانون اساسی اشتباه کردند یا دروغ گفتند؟ به ذهنم رسید در مجلس خبرگان اول قانون اساسی (سال ۱۳۵۸) بسیاری از مبارزان سیاسی و شخصیت‌های برجسته آن زمان مانند آیت‌الله منتظری، دکتر بهشتی، مهندس سحابی، دکتر بنی‌صدر، آیت‌الله طالقانی، دکتر باهنر، دکتر گلزاده غفوری، حجت‌الاسلام رفسنجانی، آیت‌الله طاهری اصفهانی، حائری یزدی، حجتی کرمانی و کسان دیگری با طرز فکرهای متفاوت شرکت داشتند. افرادی که بعدها مسیرهای متفاوتی طی کردند. آیا می‌توان گفت همه آن‌ها دروغگو بوده و می‌خواستند حکومتی بر مبنای دروغ بنا نهند؟ رقم ۶۰ هزار را از کجا آوردند؟ چطور آن را به جای ۳ هزار نشاندند؟ بعد که متن قانون اساسی در مطبوعات منتشر شد و به رأی عمومی گذاشته شد چرا هیچ‌یک از منتقدان آن به این آمار خلاف واقع اشاره و اعتراض نکردند؟ مسلماً نمی‌شد همه را دروغگو پنداشت. پس ماجرا چه بود؟

دروغ یا غلو؟

پس از گذشت چهل سال و فرازونشیب‌ روبه‌رو شدن با وضعیتی غیرمنتظره که تصور نمی‌کردیم، بسیاری از مسائل از یادمان رفته است. بسیاری از گرایش‌ها و مواضع دگرگون شده و گاه به ضد خود تبدیل شده است، ولی لازم است کمی از این فضا فاصله بگیریم و به آن فضا سفر کنیم تا حقایقی برای امروزمان مکشوف شود. یادم آمد از روزهای نزدیک ۲۲ بهمن ۵۷ که تازه از زندان آزاد شده بودم و حیران و سرگردان در خیابان‌های تهران شاهد شور و هیجان مردم بودم. مردمی که پنج سال قبل دیده بودم بسیار تغییر کرده بودند. هفته اول دی‌ماه موج جمعیت به‌سوی خیابان بهار می‌رفت. از کسی پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. گفت شکنجه‌گاه جدیدی پیدا شده و جلادی به اسم سرهنگ زیبایی در آن محل جوان‌ها را وحشیانه شکنجه می‌کرده و حالا مردم آنجا را گرفته‌اند. با تعجب گفتم آخر هرکس را می‌گرفتند به کمیته ضد خرابکاری می‌بردند که جایش معلوم است و همه‌چیز در آنجا متمرکز بود. گفت خبر نداری، در خانه سرهنگ زیبایی آثارش را پیدا کرده‌اند، چندین گونی پر از ناخن‌هایی است که از انگشت آدم‌ها کشیده‌اند. با تعجب گفتم چطور می‌شود این‌همه ناخن کشیده باشند؟ چندین گونی شامل هزاران ناخن می‌شود! گفت تازه یک چاهی در آنجاست که پر است از جمجمه‌ها و استخوان‌های آدم‌هایی که زیر شکنجه کشته شده‌اند. باز هم در این خبر تشکیک کردم، ولی طرف به جای شک در این شایعات، داشت به من مشکوک می‌شد. فضا هم به‌گونه‌ای بود که همه دربه‌در دنبال یک ساواکی یا طرفدار رژیم شاه می‌گشتند تا انتقام این‌همه جنایت را از او بگیرند. از هرکس دیگری ماجرا را پرسیدم مشابه همین اخبار را با شدت بیشتر نقل می‌کرد و بعضی نیز چنان باآب‌وتاب می‌گفتند که گویی خودشان با چشم دیده بودند. به کسی گفتم بر فرض که چنین باشد این سرهنگ چرا این ناخن‌ها و جمجمه‌ها و استخوان‌ها را نگه داشته؟ این‌ها عفونت می‌کند و آلودگی ایجاد می‌کند؟ گوش کسی اما بدهکار این حرف‌ها نبود؛ مهم افشای جنایات شاه بود. هرکس این جنایات را بزرگ‌نمایی می‌کرد و شدت و خشونت آن را بیشتر جلوه می‌داد، راستگوتر و واقع‌بین‌تر و مبارزتر بود. تنها تصویری حقیقت شمرده می‌شد که رژیم شاه را سرتاپا سیاهی و پلیدی و جنایت و دروغ نشان می‌داد و اگر کسی در میزان آن تردید می‌کرد از چشم می‌افتاد و به دیده تردید به او می‌نگریستیم؛ یا وابسته به حاکمیت یا ابلهش می‌پنداشتیم.

نفرت و کینه

از نظر مخالفان حکومت هیچ‌چیز مثبتی وجود نداشت. اقدامات حکومت بوی توطئه، دزدی، خیانت و وابستگی می‌داد. برای نمونه سپاه دانش که دیپلمه‌ها به جای سربازی به روستاها می‎رفتند و در آنجا به روستاییان سواد یاد می‌دادند، طرح مثبتی بود و فواید زیادی داشت، اما در چشم منتقدان حکومت انعکاسی دیگر داشت. جوک‌ها و شایعات درباره آن‌ها ساخته می‌شد. اگر یک سپاهی دانش خلافی می‌کرد، بزرگنمایی می‌شد و به همه تعمیم داده می‌شد و کل این برنامه زیر سؤال می‌رفت. اقدامات فرح دیبا همچون تأسیس کانون پرورش فکری کودکان، مرکز نگهداری جذامیان، بازدید از روستاها و محله‌های فقیر همه به‌عنوان فریبکاری و دغل‌بازی و برای سرپوش گذاشتن بر جنایات معرفی می‌شد و نمره منفی می‌گرفت. در زندان‌ها شکنجه وجود داشت و رایج بود، اما اخبار آن در بیرون چند برابر می‌شد. به یاد دارم وقتی از زندان آزاد شدم و به شهر و دیارمان رفتم برخی از همشهری‌ها می‌گفتند پای شما مصنوعی است؟ ما شنیده‌ایم که پایت را اره کرده‌اند، وقتی انکار می‌کردم باورشان نمی‌شد و پایم را به آن‌ها نشان می‌دادم. دیگری می‌گفت دیده بودند که با مته پایت را سوراخ کرده‌اند. احیاناً زخم‌های ناشی از شلاق را کسی دیده و چنان تفسیر کرده بود. این شایعات درباره بسیاری دیگر رواج داشت. این‌ها هیچ‌کدام اهل دروغ و فریب نبودند، عامدانه و آگاهانه خلاف واقع نمی‌گفتند؛ «کینه و نفرت» آن‌ها را در آن وضعیت قرار داده بود. هر اتفاق ناگواری، حتی زلزله را به‌نوعی ناشی از رژِیم می‌دانستند. هر جنایتی مثل آتش گرفتن سینما رکس به وقوع می‌پیوست نیازی به سند و مدرک نبود. انگشت اتهام رژیم و در رأس آن شاه را نشانه می‌گرفت. واعظی روضه‌خوان، در تصادف با اتومبیل کشته شد. گفتند رژیم او را به شهادت رسانده است. در چنین فضایی، آمار جنایات شاه هرچه فزون‌تر گفته می‌شد، واقعی‌تر جلوه می‌کرد و زودتر پذیرفته می‌شد.

شیفتگی

در مقابل آن دیو خشن، مخالفان شاه و مبارزان فرشته بودند، تقدیس می‌شدند و قهرمان جلوه می‌کردند. سال ۱۳۵۱ زمانی که چریک‌ها به یک بانک حمله کرده بودند و پول‌هایش را برده بودند مردمی که در آن اطراف درباره واقعه صحبت می‌کردند چریک‌ها را موجوداتی فرازمینی فرض می‌کردند. می‌گفتند خیلی قوی‌هیکل بودند، هرکدام ۲ متر قد داشتند. اگر کسی آن زمان می‌گفت همین‌ها ممکن است بعدها چه مسائلی به بار آورند، از سوی مردم ضد انقلاب و خائن و ساواکی شمرده می‌شد. این شعر را همه به یاد دارند که زمان فرار شاه خائن سروده شد: دیو چو بیرون رود/فرشته درآید. هرکس با دیو درافتاده بود یا دیو با او درمی‌افتاد، فرشته می‌شد. یکی از مقامات ساواک پس از انقلاب می‌گفت برای برخی روحانیون دام‌های اخلاقی گذاشته بودیم و بدین‌وسیله از آن‌ها بهره‌برداری می‌کردیم، اما پس از واقعه ۱۷ شهریور وقتی از وی خواستم همکاری کند سر باز زد. وقتی تهدیدش کردم که افشاگری می‌کنیم گفت شما هرچه علیه من بگویید مردم به من بیشتر اعتماد می‌کنند. مقام ساواکی می‌گفت دیدم او درست می‌گوید و دیگر حربه ما کارساز نیست و از آنجا فهمیدم دیگر رژیم در حال سقوط است. در آن شرایط ضدیت با حکومت ملاک حقانیت شده بود. هرکس تندتر و شدیدتر به حاکمیت حمله می‌کرد، محبوب‌تر، قهرمان‌تر و شجاع‌تر شمرده می‌شد. زندانی سیاسی فرشتگانی بودند که باید آزاد می‌شدند و مردم را نجات می‌دادند. شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» خیلی زود فراگیر شد.

خاطره‌ای تأمل‌برانگیز به یاد دارم. اوایل که شعار مزبور مطرح شده بود در زندان به تحلیل آن پرداختیم. در آن زمان برخلاف تصور مردم بیرون، زندانیان سیاسی در وضعیت مطلوبی نبودند. اختلافات جناحی و گروهی در زندان‌ها اوج گرفته بود. برخی دیگران را نجس می‌شمردند. یکی راست بود و آن دیگری چپ، یکی التقاطی شمرده می‌شد و آن دیگری ارتجاعی. صف‌بندی سیاسی و اختلافات روزبه‌روز شدت می‌یافت. با مشاهده آن وضعیت و مشاهده ضعف‌ها و نارسایی‌های خودمان، دوستان به این نتیجه رسیدند این شعار آزادی زندانی شعاری انحرافی است و در صورت آزادی زندانیان، اختلافات درون زندان به میان مردم کشیده می‌شود و سیر حرکت آن‌ها را مخدوش می‌کند. بنا شد به خانواده‌هایی که به ملاقات می‌آمدند از پشت میله‌ها بفهمانیم این شعار را ندهند. من به مادرم که با برخی افراد دخیل در نهضت در تماس بود گفتم ما با این شعار مخالفیم، این شعار را مطرح نکنید. بار دیگر که او را دیدم و از نتیجه کار پرسیدم گفت پیام شما را رساندم، آن‌ها گفتند این زندانیان عجب تواضعی دارند! نفرت از آن‌سو و شیفتگی به این‌سو، نیاز به تأمل، تحلیل و آینده‌بینی را از میان برده بود. راه روشن بود، با نفی وضع موجود بهشت برین بر زمین برقرار خواهد شد. جای اندیشیدن به جایگزین، پیش‌بینی آینده، مخاطرات و مشکلات پیش‌رو به‌شدت خالی بود.

از یاد نبریم گرفتاری در این چرخه منحصر به مبارزان و منتقدان حکومت نبود، حکومت چه‌بسا بیش از مخالفانش در این بیماری گرفتار آمده بود. شاه در کنار خدا قرار گرفته بود، بی‌هیچ خطا و ضعفی و در مقابل هر منتقد و معترضی، مزدور بیگانه و خائن و خرابکار لقب می‌گرفت. در چنین فضایی، مهندس بازرگان که پس از پیروزی از تندروی و مطلق‌بینی انتقاد می‌کرد و مشی گام‌به‌گام و اصلاحات تدریجی را درست می‌دانست و از راه‌اندازی ادارات و بازگشت آرامش سخن می‌گفت، از سوی بعضی انقلابیون، محافظه‌کار، سازشکار، لیبرال و امریکایی لقب می‌گرفت. برخی از انقلابیون بر این باور بودند آنچه در رژیم شاه بوده یک‌سره و به‌تمامی باید نیست و نابود شود. اختلافات آغاز شد. چرخه شیفتگی و نفرت تغییری نکرد. مهره‌هایش جابه‌جا شدند. این بار این چرخه به جان مبارزان و انقلابیون افتاد. هر دسته و گروهی پیشوایی قهرمان، فرشته‌وش و تنها مظهر حقانیت یافته بود و با آن دیگری که دیوی جدید بود نبرد را آغاز کرد. چرخه شیفتگی و نفرت مصادیق تازه‌ای پیدا کرد. برادرکشی رسم روزگار شد. مرحوم بازرگان گفت رویه ما دشمن‌تراشی است. عجیب‌تر آنکه چند دهه بعد آن دیو سابق در ذهن برخی فرشته شد و فرشتگان خیالی دیو.

رهایی

نمی‌دانم تا چه حد فضای آن روزها را حس کرده‌اید و تا چه حد امروز رد پایی از آن فضا را می‌بینید. در اینکه در شرایط نامطلوبی به سر می‌بریم تردیدی نیست، اما آیا بازتولید آن چرخه تاریخی نفرت-شیفتگی ما را به مقصود می‌رساند یا چشم‌ها را شستن و مفاهمه و اندیشه‌ورزی برای کشف ریشه‌ها و علل شکست چاره‌ساز است؟ دشمن‌شناسی یا آسیب‌شناسی؟ کدام‌یک نیاز مبرم ماست؟■

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط