بدون دیدگاه

تشکیل گروه سیاسی و نحوۀ دستگیری

 

خاطرات بهمن بازرگانی (بخش ششم)

 چشم‌انداز ایران برآن است تا در راستای انباشت تجربه که به قول زنده‌یاد مهندس سحابی از انباشت سرمایه هم مهمتر است به گفت‌وگوی شفاهی با افرادی که کنشگری سیاسی یا نظامی داشته اند بپردازد. مهندس بهمن بازرگانی از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین در دورۀ ستم‌شاهی بوده و تجربیاتی در این زمینه دارد که می‌تواند تا حدی انقطاع استراتژیک را جبران کند. تاکنون پنج قسمت از خاطرات ایشان در شماره‌های ۱۰۶ ۱۰۲ درج و منتشر شده است. در این شماره بازرگانی خاطرات خود را از تشکل گروه سیاسی سازمان مجاهدین در سال ۴۸ و نحوه دستگیری و بازجویی خود را در شهریور سال ۵۰ در زندان اوین توضیح می‌دهد. گفتنی است که این گفت‌وگوهای شفاهی را آقای امیرهوشنگ افتخاری‌راد انجام داده و مهندس بازرگانی آن را برای درج و انتشار در اختیار نشریه قرار داده است.

 

امروز می‌خواهیم درباره گروه سیاسی صحبت کنیم که بعد از گروه ایدئولوژی تشکیل شد، قبلاً شما گفتید که در رأس گروه سیاسی سعید محسن بود. درباره این قضیه صحبت کنید؟

– بعد از اینکه بحث‌های استراتژیک در نیمه سال ۴۸ به نتیجه رسید، از داخلش یک‌رشته چیزها درآمد. ازجمله تماس با الفتح و آموزش نظامی در فلسطین و گروه تدارکات و نظامی و گروه اطلاعات بود یکی هم تشکیل گروه سیاسی بود. در ابتدا قرار شد مسئولیت گروه سیاسی با سعید محسن باشد، سعید مسئول شاخه شیراز بود. من دقیقاً نمی‌دانم به چه علت شاید به‌دلیل تمرکز زیاد سعید روی شیراز و امکانات و مسائل آن منطقه بود که مسئولیت گروه سیاسی را نپذیرفت و من مسئولش شدم و افرادی که در این گروه بودند…

 

اگر می‌شود بگویید کسانی که اسم می‌برید سرنوشت‌شان چه شد؟

– صمد ساجدیان که زمان شاه زندان بود آزاد شد، بعد از انقلاب با کی بوده؟ نمی‌دانم. پرویز یعقوبی بعد از انقلاب با رجوی بود و بعد از ازدواج رجوی با زن مهدی ابریشمچی، جدا شده است. او مسن‌ترین فرد سازمان بود و شاید متولد ۱۳۱۱ تا ۱۳۱۳ باشد. من دقیق نمی‌دانم. در شاخه شیراز رسول‌مشکین‌فام برای این کار مناسب تشخیص داده شد و یک تحلیلی در رابطه با الفتح نوشت که فکر می‌کردند خیلی مورد توجه الفتح واقع می‌شود، مثل کتاب‌های ایدئولوژی که بردند ولی الفتحی‌ها اصلاً نخواندند گفتند این‌چیزها مهم نیست تا آن موقع سازمان به این جزوات و تئوری‌ها زیاد اهمیت می‌داد اما پس از تماس با الفتح و مشاهده اهمیت زیادی که الفتح به پراتیک می‌داد، خیلی روی سازمان تاثیر گذاشت. الفتح یک جبهه بود که شامل اعضای مسلمان و غیرمسلمان مسیحی و مارکسیست هم بود. الفتح به ایدئولوژی بها نمی‌داد. مشکین‌فام در جریان هواپیماربایی از دوبی به بغداد هم بود و از آنجا رفت در پایگاه‌های الفتح دوره دید و بعد به ایران برگشت. ما که در شهریور ۵۰ دستگیر شدیم. رسول آمده بود ایران و در پی دستگیری‌ها و جریانات مربوط به گروگان‌گیری شهرام پهلوی‌نیا دستگیر شد. اندکی حاشیه رفتم اما گفتنش ضروری بود.

خاطره‌ای الآن یادم آمد: سال ۴۸ پری غفاری[۱] خانه‌ای داشت در حوالی خیابان باستان من رفته بودم و بی‌آنکه بدانم او کیست، طبقه پشت‌بام خانه‌اش را اجاره کردم البته با نام مستعار. این خانه‌ای بود که به گروه سیاسی تعلق داشت و پرویز یعقوبی و صمد ساجدیان و مهدی فیروزیان و (لطف‌الله میثمی به مدت کوتاهی)[۲] عضوش بودند. محمد ایگه‌ای و حسین مدنی و گاه حبیب مکرم‌دوست هم می‌آمدند آنجا. قسمتی که من اجاره کرده بودم نیم‌طبقه‌ای واقع در پشت‌بام بود. پری غفاری طبقه پایین می‌نشست. شوهرش مردی بود نسبتاً کوتاه‌قد با بدنی ورزیده و بدلباس و مهم‌تر از همه با آثار تیغ و چاقو در صورتش. پری غفاری در آن زمان در سال ۴۸ حدود چهل‌وچند تا پنجاه‌ساله به‌نظر می‌آمد زنی با قامت متوسط و بدنی که اگر چاق نبود لاغر هم نبود و در آن سن هنوز هم زیبا بود، بسیار مؤدب هم بود. این‌ها یک انبار در پشت‌بام برای خودشان داشتند. یک بار که جلسه داشتیم ناگهان دیدیم که شوهرش کلید انداخت وارد پشت‌بام شد و خواست که برود به‌طرف انباری. من پا شدم جلویش را گرفتم و گفتم اینجا خانه من است و شما اجازه نداری بدون اجازه وارد شوی. ماجرا گذشت چندی بعد که رفتم پایین اجاره ماه را بدهم پری غفاری گفت: آقا من نمی‌دانم شما کی هستید ولی شما آدم عادی نیستید. من خندیدم و گفتم من اینجا اجاره می‌دهم و این آقایی که می‌آید به طبقه‌ای که من آن را کرایه کرده‌ام باید از من اجازه بگیرد. گفت مسئله این نیست من فکر می‌کنم شما به چیز دیگری حساس هستید. من آمدم با دوستان گروه سیاسی مطرح کردم و گفتیم سریع این خانه را تخلیه کنیم. منتها رفتم یک خانه دیگر را اجاره کردم که صاحب‌خانه‌اش سروان افسر گارد شاهنشاهی بود البته خودش آنجا نمی‌نشست. رفتم با نام دیگری آنجا را اجاره کردم. گارد گذاشتیم که موقع اسباب‌کشی ما را تعقیب نکنند. یکی از مشکلاتی که ما در این خانه جدید داشتیم آشغال نداشتن بود، کسی در آن خانه نبود معمولاً شب آنجا نمی‌ماندیم. فقط هفته‌ای چند جلسه داشتیم دقیقاً همین مشکلات بود که پری غفاری و به‌اصطلاح شوهرش هم به ما مشکوک شده بودند ولی نشستیم بحث کردیم گفتیم اگر هم مشکوک شده بیشتر به‌عنوان قاچاقچی مشکوک شده، به هر حال دیگر آنجا را تخلیه کرده بودیم.

 

اجاره خانه پری غفاری اتفاقی بود؟ آیا یادتان هست که اجاره‌بهایش چقدر بود؟

– ما نمی‌دانستیم که او کیست و هنوز هم یقین ندارم که همان پری غفاری معروف بوده باشد یا تشابه اسمی بود. منظورم این بود که ما خانه کم نداشتیم و هنوز جامعه به خانه‌های جمعی و غیره آن موقع حساس نبود.

 

هدف گروه سیاسی چه بود؟ یعنی می‌خواست چه از توی آن دربیاید؟

– تشکیل این گروه‌ها بعد از بحث‌های استراتژی بود. از آن پس ما به سمت فاز عملیات می‌رویم. قرار بر این بود که گروه سیاسی خط‌مشی سیاسی سازمان را بررسی کند و پیشنهاد بدهد و در ضمن روزنامه سازمان را اداره کند. درواقع وقتی‌که سازمان داشت به سمت عمل می‌رفت و می‌خواست اقدام جدی بکند یک گروه سیاسی لازم داشت که در امور سیاسی مشاوره دهد یا ارگان سیاسی را اداره کند. اگر روزنامه به‌عنوان ارگان سازمان راه می‌افتاد گروه ایدئولوژی قسمت‌های مربوط به بحث‌های ایدئولوژی را اداره می‌کردند، گروه سیاسی هم بحث‌های سیاسی را.

 

لطف‌الله میثمی جزو گروه شما بود؟

– میثمی مدت کمی در گروه بود و در مسائل مربوط به نفت تخصص داشت. چون پاسپورت داشت و می‌توانست انگلیسی صحبت کند جزو افرادی بود که برای مذاکرات انتخاب شد که با حسین روحانی برود.

 

قبلاً اشاره داشتید که نظر موافقی نسبت به روشنفکران و نویسندگان نداشتید، به خاطر اینکه می‌گفتید این‌ها همه حرف است و ما باید عمل کنیم ولی در خود سازمان دائماً تأکید بر تئوری و نظریه‌سازی بوده.

– این تناقض در واقعیت بود و وجود داشت. آری ما، روشنفکرانِ سیاسی‌کار را قبول نداشتیم. یک نمونه بگویم که جو فکری چریک‌ها را نشان می‌دهد: سال ۵۲ محمد امینی (م. راما) از رفقای سازمان چریک‌های فدایی خلق، شعری درباره مورچه‌ها گفته بود. شعری بود با یک تم انقلابی. رفقای فدایی در زندان مشهد آن‌طور که محمد امینی داشت به من گله می‌کرد توی ذوقش زده بودند. محمد امینی شاعر بااستعدادی بود و من همیشه مشتاق شنیدن شعرهای تازه‌اش بودم. گفتم ممد چرا بیشتر از این کارها نمی‌کنی؟ گفت رفقا تأیید نمی‌کنند و فکر می‌کنند این‌ها وقت تلف کردن است. از محمد امینی یک کتاب شعر دارم که اگر پیدا کردم به شما می‌دهم.

از مجاهدین زندانی حمید بهرامی بود که زمان بازرگان فکر می‌کنم استاندار کرمان شد، یک داستان نوشته بود سال ۱۳۵۱ در قصر آن را خواندم. داشتم درباره روشنفکران می‌گفتم که ضمن اینکه گروه‌های چریکی کلاً خط فاصل بین خودشان و افرادی مانند؛ شریعتی و آل‌احمد می‌کشیدند در عین حال در درون خودشان یک گرایش تئوریک قوی هم بود که شاید ناشی از نیازهای عملی مبارزه مسلحانه بود.

 

آن‌وقت درباره این تناقض صحبت نمی‌کردید؟

– از سال ۴۹ بیشتر کادرهای سازمان اعتراض می‌کردند که چقدر تئوری؟ پس کی عمل می‌کنیم؟ سال ۵۰ بعد از اینکه ضربه اول شهریور را خوردیم، انتقادات بیشتر متوجه این بود که ما خیلی در لاک تئوری رفته بودیم و ما باید زودتر از این‌ها وارد عمل می‌شدیم. این جزو انتقاداتی بود که در آن زمان رایج شد. خود من یکی از آن‌هایی بودم که می‌گفتم من نباید در رهبری نقش اصلی را داشته باشم.

 

پس یک‌جور از خودتان هم انتقاد می‌کردید؟

– مثلاً بله.

 

بعضی‌ها می‌گفتند در قضیه سیاهکل که در ۱۹ بهمن ۴۹ اتفاق افتاد سازمان مجاهدین هم برای اینکه عقب نماند سریع وارد فاز مسلحانه شد. همین‌طور بود؟

– بی‌تأثیر نبود؛ اما فشاری که اعضای پایین و دانشجوها برای شروع عمل مسلحانه می‌آوردند خیلی زیاد بود. می‌گفتند فدایی‌ها شروع کردند ما کی شروع می‌کنیم؟ چرا این‌قدر عقب ماندیم؟ لزومی‌ندارد این همه کتاب بخوانیم و این‌قدر بحث‌های تئوریک بکنیم. باید شروع بکنیم. این‌ها مسائلی بود که آن موقع خیلی مطرح بود. طرح ارسال اعضا به فلسطین و دوره دیدن در اردوگاه‌های الفتح قبلاً مطرح و تا حدودی اجرا شده بود. می‌خواهم بگویم که برای شروع مبارزه مسلحانه، اعضا بیشتر بی‌تاب بودند و فشار می‌آوردند. من حدس می‌زنم که این مسئله در مورد جریانات سال ۶۰ هم صادق است. سازمان مجاهدین یک سازمان کاملاً منسجم و بسته و متمرکزی بود، اما از ۵۰ به بعد ضرورت‌های عمل، یک ‌آزادی عملی به تیم‌ها و سرتیم‌ها و گروه‌ها دادند که قبلاً آن آزادی عمل را نداشتند.

 

چون شما گروه مخفی بودید طبعاً اسامی‌تان هم مستعار بوده. وقتی حنیف‌نژاد را گرفتند شما از کجا متوجه شدید محمد حنیف‌نژاد است؟

– پیش از دستگیری نمی‌دانستم فامیلی حنیف‌نژاد چیست ولی باکری را می‌دانستم، از دبیرستان اورمیه همکلاسی بودیم، ناصر صادق را می‌دانستم چون هم‌دانشکده ای بودیم. سعید را نمی‌دانستم. روال بر این بود که اسم کوچک اسم واقعی بود مثلاً محمد حنیف‌نژاد به اسم محمد و سعید هم به اسم سعید. بعد از دستگیری‌ها و در همان بازجویی فهمیدیم.

 

ماجرای بازداشت خودتان را تعریف کنید

– روز بازداشتم را کاملاً به یاد دارم؛ اما اجازه بدهید اندکی به عقب بروم.

کارمند وزارت صنایع بودم. کارهای سازمان را می‌بردم آنجا انجام می‌دادم. خیلی وقتم را نمی‌گرفت. با سایر کارمندها قاطی نمی‌شدم. وزارت اقتصاد آن موقع که شامل وزارت صنایع هم بود، هوشنگ انصاری وزیر بود و حسنعلی مهران مدیرکل. من با یک آلمانی بنام هنزن و یک ژاپنی بنام کاواگوشی یا کاواگوجی در یک اتاق بودم و راحت می‌توانستم بخوانم و بنویسم، مشکلی نبود. هم هنزن آلمانی و هم کاواگوجی ژاپنی پیشنهاد می‌کردند برایم بورس آلمان و ژاپن جور کنند. این کار رایج بود و مدام کارمندها را می‌فرستادند دوره ببینند. این پیشنهادها را پشت گوش می‌انداختم.

 

با آن‌ها انگلیسی صحبت می‌کردید؟

– بله.

 

آن موقع انگلیسی شما خوب بود؟

– بد نبود. البته روان نبود ولی ای…

 

چه جوری؟ خودتان یاد گرفته بودید؟

– زبان انگلیسی‌ام از نظر خواندن و نوشتن بد نبود از نظر صحبت و شنیداری نه. (بگذار یک‌کمی بخندیم: یکی دو سال پیش رفته بودم سفارت امریکا در اوتاوا برای ویزای امریکا که بروم به خواهرم در فیلادلفیا سری بزنم. به فرمی که پرکرده بودم نگاه کرد و تا دید که در ایران زندگی می‌کنم گفت ما اینجا کارمند فارس زبان داریم می‌خواهی صدایش کنم؟ گفتم انگلیسی‌ام خوب است؛ اما پاسخ اولین پرسش را که دادم گفت اجازه بدهید همکار فارس‌زبانم را صدا کنم!)

دیپلم را که تمام کردم در کنکور مدرسه امریکایی بیروت که در تهران برگزار می‌شد شرکت کردم و قبول شدم حتی دو سه ماهی هم کلاس‌ها را رفتم. برادرم فریدون خیلی تشویقم می‌کرد که بروم مدرسه امریکایی بیروت، می‌گفت بعدش می‌توانی بروی امریکا. پرسیدم برای چی باید بروم امریکا؟ گفت برای اینکه زندگی بهتری بکنی و خب امریکا با اینجا خیلی فرق می‌کند. دوست نداشتم بروم امریکا. هنوز سیاسی نشده بودم ولی یک‌جوری آمادگی داشتم. حوالی دستگیری‌ام، صبح‌ها می‌رفتم سرکار و ساعت دو بعدازظهر بیرون می‌آمدم. پیش از دستگیری، گاهی علائمی از اینکه شاید تحت تعقیب باشم دیده بودم. مشکوک هم شده بودم ولی چون این تعقیب با آن تصوری که ما از تعقیب داشتیم یکسان درنمی‌آمد، می‌گفتیم نه اشتباه است یعنی ما فکر می‌کردیم پشت سر آدم می‌افتند و تعقیب می‌کنند در حالی که پس از پایان بازجویی‌ها منوچهری می‌گفت که سیستم تعقیب ما تغییر کرده بود. قدیم‌ها همین‌جوری تعقیب می‌کردند. یکی را می‌گذاشتند پشت سر آدم می‌آمد که کجا می‌رود گزارش می‌داد. ولی مال ما را چون سازمان مسلح بوده و فهمیده بودند خیلی جدی گرفته بودند و سیستم جدید تعقیبشان این بود که مثلاً با چند موتورسوار تعقیب که می‌کردند این به آن پاس می‌داد و در نتیجه آدم نمی‌فهمید که تعقیب می‌شود. به هر حال روز دستگیری آمدم خانه، در کوچه هم دیدم یکی قدم می‌زند. چون این چیزها را ما قبلاً می‌دیدیم و فکر می‌کردیم این یک چیز دیگر است و ربطی ندارد. آمدم زنگ را زدم…

 

ببخشید خانه خودتان بود یا خانه تیمی…

– خانه خودمان بود. یک خانه دوطبقه بود در کوچه آسایی، امیرآباد شمالی (کارگر کنونی) پایین پمپ‌بنزین، چسبیده به پمپ‌بنزین، می‌روید تهش، یک پیچ می‌خورد از طرف شرق می‌رسد به باباطاهر عمود بر فاطمی. خانه ما نرسیده به باباطاهر قطعه دوم یا سوم بود.

 

هست هنوز آن خانه؟

– تا همین اواخر بود. من خیلی سال است از آن‌طرف‌ها رد نشده‌ام.

 

چه ساعتی؟ بعدازظهر بود؟

– ساعت حدود دو بود من برگشتم. برادرم با خانمش رفته بود ایتالیا، برادرم طبقه بالا بود ما هم طبقه پایین.

 

با مادرتان و محمد بازرگانی.

– بله. مادرم هم رفته بود اورمیه. در نتیجه خانه ما شده بود خانه تیمی.

همسایه‌ها ما را می‌شناختند، هیچ نوع شکی به ما نمی‌بردند. من آمدم و قرارمان این بود که مثلاً سه تا زنگ پشت سر هم بزنیم که رفقا مثلاً دیگر کتاب‌ها را جمع نکنند. سه تا زنگ، دان دان دان پشت سرهم، احتمال اینکه کسی این‌جوری زنگ بزند خیلی کم است. در را باز کردند یکهو لوله مسلسل را گذاشتند روی شقیقه‌ام و سریع از پشت سر دست‌هایم را گرفتند و در را سریع بستند و بردند در هال و پذیرایی درازکش خواباندند روی کف خانه.

 

یعنی توی حیاط گرفتنتان و بردند در…

– حیاط نبود، خانه ما جنوبی بود. بلافاصله وارد راهرو می‌شدیم.

 

مگر در این لحظات آموزش ندیده بودید که اگر این اتفاق افتاد، چه جوری مقاومت بکنید؟

– نه.

این‌ها در تشکیلات صحبت نمی‌شد؟ اگر اتفاق افتاد چه‌کار کنید؟

– ببین، آن موقع آموزش‌هایی در سازمان رایج بود. عده‌ای از اعضا رفته بودند فلسطین دوره‌های رزمی دیده بودند آمده بودند، کاراته و رزم انفرادی و از این چیزها آموزش می‌دادند. ازجمله مثلاً موتورسواری از چیزهای ضروری بود که همه باید یاد می‌گرفتند، اما من یاد نگرفته بودم. یکی دو بار برادرم محمد آمد به من یاد بدهد دید در این زمینه‌ها خیلی خنگولم حوصله‌اش سر رفت.

یعنی الزامی نبوده یاد بگیرید؟

– چرا؛ اما آن‌قدر انواع مسئولیت بود که نمی‌شد. علی باکری هم مثل من بود وقتی برایش نمی‌ماند که برای این مهارت‌های عملی بگذارد. البته موتور بلد بود خودش قبلاً بلد بود. کاراته و فلان بهمان سعی می‌کردیم یاد بگیریم برای دفاع شخصی ولی این‌که یکهو اسلحه را گذاشتند روی سرم چه جوری واکنش نشان بدهم نه من حداقل ندیده بودم.

 

حنیف‌نژاد، سعید محسن و بدیع‌زادگان می‌دانید یاد گرفته بودند یا نه؟

– نه فکر نمی‌کنم. آن‌ها هم مثل من بودند. حنیف‌نژاد هم مثل من موتورسواری بلد نبود. قرار بود او هم یاد بگیرد من هم یاد بگیرم ولی نه او یاد گرفت نه من. ولی سعید محسن بلد بود. سعید محسن علاقه داشت اصلاً به این چیزها و یکی از انتقادات حنیف‌نژاد به سعید محسن این بود که می‌گفت تو به‌جای اینکه بنشینی مثلاً کار تئوریک بکنی همه‌اش در می‌روی و کار عملی می‌کنی. مثلاً سعید شروع می‌کرد به جاسازی در خانه‌های تیمی. به این چیزها علاقه داشت یک جاسازی‌های خیلی تک و از نظر تکنیکی خیلی خوب درست کرده بود. تنها کار عملی که انجام می‌دادم ورزش اجباری روزانه بود. یک تا دو ساعت ورزش داشتیم که بدن‌ها ورزیده بشوند و کوهنوردی مرتب می‌رفتیم. تمرین کاراته هم که آن موقع رفقایی که از الفتح فلسطین برگشته بودند رایج شده بود ولی من یاد نگرفتم.

 

یاد گرفتن یک زبان خاص چطور؟ الزامی نبود؟

-نه.

اصلاً اهمیتی نمی‌دادند؟

– نه آن موقع اصلاً اهمیتی نمی‌دادیم. رفقایی که الفتح می‌رفتند چرا، سعی می‌کردند عربی کمی یاد بگیرند ولی آن هم جدی نبود.

داشتید می‌گفتید که یک مسلسل گذاشتند روی شقیقه‌تان و…

– بله همین‌جوری که می‌زدند و فلان و بهمان با قنداق مسلسل، بردند توی هال درازکش انداختند روی زمین. گفتم من کاره‌ای نیستم. گفتند این خانه شما بوده. هر دفعه که این‌ور و آن ور‌ می‌رفتند، یک لگد به من می‌زدند. دو سه نفر بودند. گفتند از برادرت اقرار گرفتیم او قبول کرده. گفتم من اطلاع ندارم برادرم چه‌کاره است من کاره‌ای نیستم من کارمندم. من روی این موضع ایستادم خیلی به نفع من شد، برای اینکه باور کرده بودند که من کاره‌ای نیستم و مثلاً حدس می‌زدند فوقش پول می‌دادم. بعد از حدود دو هفته بود که در خیابان گلشن[۳] آنجا خانه تیمی مرکزیت بود، وقتی‌که فهمیدند هر خانه حداقل یک جاسازی دارد که معمولاً هم جاسازی پشت کاشی‌های‌توالت بود یا آشپزخانه و این‌ها، رفته بودند و بالاخره پیدا کرده بودند، نام اعضای مرکزیت در جاسازی آنجا بود. به هر حال اسم کوچک واقعی مرا نوشته بودند. خب، غیر از من هم بهمن دیگری نبود. بهمن اسم زیادی نبود که در سازمان باشد و متأسفانه آن موقع اسم‌های کوچک واقعی را می‌نوشتند. در نتیجه تا آن موقع من را نبرده بودند بزنند. اکثر اطلاعات لو رفته بود و نیازی برای زدن نبود. فقط کمالی مرا برد بست به تخت و زد هیچ‌ چیزی هم نپرسید. منوچهری (بازجوی ساواک) اما آمد کنارم نشست چشم‌بندم را باز کرد و یکی دو دقیقه‌ای تو چشام نگاه کرد و گفت پس جنابعالی هیچ‌کاره بودی و بعد از آن تا مدتی مرا به همین نام صدا می‌کرد. منوچهری بسیار هم باهوش بود. من هیچ‌وقت از او بی‌احترامی ندیدم.

 

شما را که دستگیر کردند و شما هنوز در خانه بودید، همان‌جا را کمی تصویر کنید. آیا بعد یا قبل از شما کسی در خانه بود که او را دستگیر کنند یا نه فقط شما…

– چرا. صبح روز اول شهریور ریخته بودند خانه و برادرم محمد، موسی خیابانی و فتح‌الله خامنه این سه تا را می‌دانم آنجا بودند که آنها را هم گرفتند و بردند. در خانه اسلحه پیدا کرده بودند. برادرم مسئولیت همه چیز را به عهده گرفته بود. ناصر صادق خانه ما بود یا نه نمی‌دانم. برادرم، محمد بازرگانی، گفته بوده همه این‌ها مال من است، من مسئولم و همه چیز را با ناصر صادق دوتایی به گردن گرفته بودند. ناصر صادق و برادرم خودشان را رهبر تشکیلات معرفی کرده بودند. درباره من گفته بود این اصلاً هیچ کاره است کارمند است و در جریان کار ما نیست. برای همین روی من فشار نیاوردند.

 

قبلاً درباره این‌ها که چطور بگویید صحبت کرده بودید؟

– نه همان‌جا درجا پیش آمد.

خودانگیخته؟

– خودانگیخته. برادرم دیده بود حالا که خانه هست و اسلحه هست و نمی‌شود این‌ها را انکار کرد به گردن گرفته بود که بتواند فشار بقیه را کم کند و هرچه تعداد افراد هم کمتر باشد، تناقضات را بهتر می‌شود کنترل کرد.

اسلحه‌ها را کجای خانه قایم کرده بودند؟

-اصلاً زیاد قایم هم نبود، همین‌جوری در اتاق‌ها مثلاً توی کمد بوده و هنوز جاسازی نکرده بودند. خانه ما هم خانه به آن شکل تشکیلاتی تیمی که نبود. موقتی بود. برادرم پیش از رفتن به خارج طبقه بالا را اجاره داده بود به یک خلبان امریکایی. بعدها از برادرم شنیدم که خلبان هم که آمده بود خانه و به همان شکل او را هم گرفته بودند، او هم با ساواک درگیر شده بود. فکر کرده بود این‌ها گنگستر هستند. زنش از اهالی آسیای جنوب شرقی بود و یک دختری داشت در آن زمان ۲-۳ ساله بنام بوکی که همبازی برادرزاده‌ام فرحان بود. تلفن خانه‌مان در تمام طول مدتی که من در آنجا روی زمین درازکش بودم پشت سر هم زنگ می‌زد این‌ها گوشی را برنمی‌داشتند. آن یکی دو ساعتی که من آنجا بودم و مرتب می‌آمدند و می‌رفتند و هی لگد و چک می‌زدند البته برای خودشان ساندویچ گرفته بودند به من هم دادند.

 

چشم‌هایتان را بسته بودند یا نه؟

– نه آن موقع هنوز نه.

خودتان را نباخته بودید؟

– نه.

خیلی سعی می‌کردید خونسرد باشید؟

– خودم را نباخته بودم. آخر من همیشۀ خدا، تغییر فاز دارم و دیر می‌گیرم. شاید این ویژگی من به حفظ خونسردی‌ام کمک کرده بود، خونسرد بودم. اتفاقی بود که شده بود دیگر.

 

آن لحظه چه فکرهایی در ذهنتان بود؟ همان یکی دو ساعتی که گرفته بودنتان؟

– ببین انگار یک اتفاق که بیفتد، اتفاق افتاده، کاریش نمی‌شد کرد. خوب بیشتر در ذهنم این بود که الآن چه چیزهایی همراهم است. خوشبختانه همراهم چیزی نداشتم؛ یعنی لباسم تمیز بود. در جیب‌هایم چیزی نبود. در نتیجه توانستم بایستم و دفاع کنم. بیشتر این بود که بیش از آن چیزی که به من مربوط می‌شود چیزی نگویم. درستش این بود که خودم را به‌صورت آدمی که در جریان نیستم و نمی‌دانم نشان دهم. از قدیم هم می‌دانستیم آن حرف معروف ارانی که گفته بود یک سرنیزه زیر چانه آن کسی است که بازجویی می‌شود، اگر بگویی آره سر نیزه می‌رود در دهانت و خلاصه هی باید بگویی نه و نه. این‌ها هم یک مدتی من را زدند و به‌نظر می‌رسید اینکه محمد، گفته بوده برادرم اینجا زندگی می‌کند و اصلاً کاره‌ای نیست و در جریان نیست. این بود که خیلی اذیتم نکردند، زدند ولی جدی نبود. فقط می‌گفتند که اگر تو نیستی چرا سه تا زنگ زدی؟ من هم می‌گفتم این اصلاً رسم خانه ماست. هرکس می‌آید سه تا زنگ می‌زند. چون اینجا گدا زیاد می‌آید و فلان و بهمان. مادرم هم سه تا زنگ می‌زند. گفتند آره جون مادرت!

 

در این فاصله که شما را گرفته بودند کسی نیامد زنگ بزند؟ از اعضا کسی آنجا مراجعه نکرده بود؟

– در آن فاصله‌ای که من آنجا بودم نه. ولی بعداً آن‌ها در خانه مانده بودند تا چند روز و بچه‌های تشکیلات که خبردار شده بودند دیگر کسی دستگیر نشد، اما از فامیل‌های ما هرکس آمده بود گرفته بودند. حتی نوه عمویم آمده بود در زده بود دیر باز کرده بودند او هم داشته می‌رفته که ساواکی‌ها بهش ایست داده بودند، او هم هول شده بوده، خلاصه گلوله از بیخ گوشش رد شده بود.

 

بعد از یکی دو ساعت شما را منتقل کردند اوین؟

– پس از یکی دو ساعت که دیدند کسی نمی‌آید پرسیدند کسی قرار است بیاید. گفتم من چیزی نمی‌دانم کسی از فامیل قرار است بیاید یا نه. گفتند اعضای گروه، تیم؟ گفتم من گروه مُروه خبر ندارم ولی برادر بزرگم ایتالیاست، مادرم هم اورمیه است، من هم که آمدم اینجا، برادرم را هم که می‌گویید گرفته‌اید. آن وقت دیگر چشم‌هایم را بسته بودند. اول مرا بردند به قزل‌قلعه که نزدیک خانه ما بود، در یک سلول انداختند بعد از آنجا یک مینی‌بوس آمد مرا با دو سه نفر دیگر که نمی‌شناختمشان بردند اوین.

 

چشم‌هایتان بسته بود؟

– بله.

از فاصله خانه تا قزل‌قلعه چه جوری بردنتان؟

– با ماشین بردند پیکان بود و سرم را خواباندند روی صندلی که دیده نشوم یا جلب‌توجه نکنم. علی‌آقا بقال سر کوچه را تهدید کرده و با او در کوچه راه افتاده بودند که ببینند دوستان و معاشرین ماها چه کسانی‌اند که اگر مشکوک بودند علی آقا او را معرفی کند.

این‌ها را بعدها متوجه شدید؟

– این‌ها را بعدها برادرم چند ماه بعد که مرا به عمومی برده بودند و برای اولین بار ملاقات دادند تعریف کرد.

یادتان هست آن روز چی پوشیده بودید؟

– بله. آن روز کت‌شلوار آبی‌رنگ تنم بود.

کراوات هم زده بودید؟

– بله.

یک تیپ کارمندی…

– با همان کت‌شلوار هم بازجویی شدم در اوین با همین لباس بودم… فقط کمربند و کراوات را گرفته بودند.

حالا از قزل‌قلعه تا اوین آوردنتان. در اوین چه اتفاقی افتاد؟

– اوین که آوردند در حیاط بودیم. چادر زده بودند در باغ اوین. اتاق‌ها و سلول‌ها گویا پر بود، حیاط و باغ هم. برای تأمین مثلاً امنیت جشن‌های دوهزاروپانصدساله، مرتب از گوشه و کنار تهران دستگیر می‌کردند. دستور داشتند که آدم‌های مشکوک را جمع کنند.

آدم‌های مهم در سلول‌ها بودند. برادرم و ناصر صادق و مهدی فیروزیان در سلول بودند. بهرام قبادی می‌گوید که مدتی با برادرم هم‌سلول بوده است. در اوج بگیربگیرها در هر سلول شش نفر چپانده بودند؛ البته از هر گروه فقط یک نفر را می‌گذاشتند در یک سلول؛ یعنی یک مجاهد، یک ستاره‌سرخی، یک فدایی و احیاناً آدم‌های متفرقه. سعی می‌کردند این‌ها را پخش کنند. من دو هفته در باغ و حیاط بودم. به‌عنوان آدمی که طولی نخواهد کشید آزادش خواهند کرد و فوقش یک کارمند هوادار است خیلی تحویلم نمی‌گرفتند. در حیاط می‌خوابیدیم. بعد از دو سه شب که در باغ و روی علف‌ها و چمن‌ها خوابیدیم -دور و برم افرادی در شرایط مشابه من بودند که هیچ‌کدام را نمی‌شناختم- بردند توی چادر. شب‌ها با پتو روی زیلوی کف چادر می‌خوابیدیم. بعد در حیاط سنگفرش بودم و همان‌جا شب‌ها دو تا پتو بدون بالش می‌دادند و حیاط از بازداشتی‌هایی مثل خودم پر بود. موقعی من را بردند سلول که فهمیدند عضو مرکزیت هستم. در حیاط که بودم محمد غرضی را دیدم و گفتم که من شما را از دوران دانشکده فنی می‌شناسم و هیچ با ما ارتباط نداری به‌جز دوستی دوران دانشکده.

 

یعنی غرضی کاره‌ای نیست؟

– بله.

یعنی که چیزی نگو.

– بله که همینم بود و تبرئه شد و رفت. غرضی دو سال از ما جلوتر بود و برق خوانده بود. در همان حیاط از فامیل‌های ما یکی را آنجا دیدم از اورمیه آمده بود تهران خانه ما سرزده بود. زنگ منزل ما را زده بود او را نگرفته بودند دنبالش راه افتاده بودند رفته بودند اورمیه. سوار اتوبوس شده بود این‌ها هم بلیت گرفته بودند سوار اتوبوس شده بودند. رفته بود اورمیه رفته بود خانه‌اش. دوسه روزی هم خانه‌اش و این ور آن ور تعقیب کرده بودند، بعد گرفته بودند آورده بودند.

 

موقعی که در حیاط بودید چشم‌بند نداشتید؟

– نه چشم‌بند کم داشتند. کتمان را روی سرمان کشیده بودند. نگهبان ما یک سرباز بود و از زیر کت نگاه می‌کردیم. دور تا دور همه نشسته بودند.

از دوستان آشنا کسی را آنجا ندید؟ از اعضای گروهتان؟

– چرا، به غیر از آن‌ها که گفتم حسین مدنی هم بود. گفتم که مدنی مهندس کشاورزی بود و عضو گروه سیاسی. با او هم همان‌طور قرار گذاشتم. در حیاط صدای نعره‌های مهدی فیروزیان را در زیر شکنجه می‌شنیدم. او را در خانه گلشن گرفتند و خیلی هم زدندش. اول فکر کرده بودند که شاید او رئیس‌کل است؛ یعنی رهبر گروه او باشد چون سنی هم ازش گذشته بود، صدای نعره‌های ناصر صادق هم در زیر شکنجه می‌آمد و همین‌طور برادرم محمد.

یعنی آن‌ها کجا بودند؟ شما در حیاط چطور می‌شنیدید؟

– در همان اتاق‌هایی که بغل حیاط بود می‌زدند. اتاق تمشیت (اتاق شکنجه) که پایین بود لابد پر بوده. حالا اتاق‌های شخصی بازجوها شده بودند اتاق‌های شکنجه.

یعنی آن موقع شکنجه و بازجویی خیلی سیستماتیک بود؟

– یک اتاق تمشیت درندشت داشتند توی زیرزمین با یک هواکشی که صدای خیلی نکره‌ای داشت. این هواکش را که روشن می‌کردند نمی‌گذاشت نعره‌های شکنجه‌شونده در محوطه مجاور شنیده شود. هفت هشت ده نفره می‌ریختند سر آدم و سعی می‌کردند گیج و مرعوبت کنند. ولی در آن فاصله یک‌ماهه از شهریور پنجاه تا جشن‌های دو هزار و پانصد ساله در اتاق‌های اداری نیز شکنجه می‌کردند.

 

نگهبان به‌طور ثابت بالاسرتان نبود؟

– چرا، بود.

چطور آن‌وقت می‌توانستید صحبت کنید…

– ببین مواردی بود که یکی حرف می‌زد نگهبان می‌رفت آنجا با قنداق تفنگ می‌زد توی سرش. آن‌وقت تازه ما شروع می‌کردیم تا می‌آمد ما را بزند آن یکی می‌گفت و همین‌طور بود. نگهبان هم کم داشتند؛ یعنی این‌جوری نبود که هرکسی یا هر دو سه‌نفری یک نگهبان داشته باشند برای یک مساحت مثلاً چهاردر پنج‌متر یک نگهبان گذاشته بودند که ده‌پانزده نفر آدم آنجا نشسته بود روی زمین و یا چشم‌هایشان را بسته بودند یا کت یا پتو روی سرشان بود.

 

یعنی شما مثلاً غرضی را از روی صدایش شناختید که کنار شماست؟

– بله.

این ریسک هم بود که اگر شما به او می‌گفتید حواست باشد کاره‌ای نیستی نگهبان بشنود یا بازجو آنجا باشد؟

– نه از زیر کت همه‌چیز دیده می‌شد. پیش از انقلاب تعداد افرادی که مثلاً در شهریورماه کت‌وشلوار می‌پوشیدند خیلی بیشتر بود. مردم به مرتب بودن ظاهرشان خیلی اهمیت می‌دادند. می‌توانم بگویم اکثر آن‌هایی که از کوچه و خیابان دستگیر کرده و آورده بودند کت‌وشلوار داشتند؛ بنابراین یک مقدار چشم می‌چرخاندیم و می‌فهمیدیم که نگهبان بیخ گوشمان نیست. در ضمن نگهبان هم یک سرباز وظیفه معمولی بود و در این زمینه آموزشی ندیده بود. با مأموران کمیته مشترک فرق داشت.

ده دوازده روز در همین حالت بودید؟

– احتمالاً دو هفته در باغ و چادر و در حیاط بودیم. یکی دو شب اول که اصلاً حتی چادر هم نبود یا چادر کم داشتند. بعد که چادر باز شد شب‌ها می‌رفتیم آنجا ولی هوا هنوز سرد نشده بود. بعد که اسم من هم از جاسازی درآمد، خب مسئله عوض شد. از نظر شانسی که آوردم بازجویم کمالی بود. کمالی آدم باهوشی نبود. نام واقعی‌اش کمانگر بود و لهجه غلیظ کرمانشاهی داشت. او هم ‌درجه‌دار یا افسر ارتش بود که فکر می‌کنم آن موقع چهل‌وهفت هشت سال داشت. به من گفت ما از همه حرف کشیدیم، اینجا ایمان فلک رفته به باد، اینجا اوین است و شوخی ندارد و همه به حرف می‌آیند و نه‌فقط صد در صد حرف‌هایت را می‌کشم بیرون، بلکه صد در هَزار! هه هزار را فتحه تلفظ می‌کرد. صد در هِزار می‌شد ده درصد یکهو بی‌اختیار پقی زدم زیر خنده. دستش خیلی سنگین بود سیلی زد که مدت‌ها فکم در رفته بود و موقع جویدن و بلع غذا درد می‌کرد و صدای تق‌تق می‌داد. هنوز هم گاهی تق‌تق می‌کند بهش عادت کرده‌ام.

بله! آدم باهوشی نبود، منوچهری باهوش بود. این تهرانی که اعدامش کردند و عضدی و این‌ها بازجوهای باهوشی بودند. ببین، بازجویی یک نوع مسابقه هوش است بین بازجویی‌شونده و بازجو. درواقع ضریب هوشی این‌ها با هم رقابت می‌کنند. می‌زند و شما مقاومت می‌کنی خسته می‌شود و می‌خواهد زود قال قضیه را بکند، بعد یک سرنخی به شما می‌دهد. مخصوصاً تعداد دستگیری‌ها که زیاد باشد و تعداد بازجوها کم، وقت ندارند که خیلی پیله کنند. دو سه سال بعد که پس از کلی گشت‌وگذار مثلاً یک چریک را می‌گرفتند پدرش را درمی‌آوردند اما یک‌دفعه است -مثل ما- همین‌جوری یلخی هفت هشت تا خانه تیمی را گرفته بودند و تازه از هر گروه و محفلی در سطح تهران کلی آدم گرفته بودند و فرصت سر خاراندن هم نداشتند.

پس شما را زیاد نزدند.

 

 

– نه. تازه بعد هم که فهمیدند دیگر کار از کار گذشته و اطلاعات من کهنه شده بود.

 

[۱]. مشخص نیست آیا این پری غفاری همانی است که در جوانی‌اش مدتی کوتاه معشوقه محمدرضا شاه بود؟

[۲]. به گفته لطف الله میثمی ایشان در گروه سیاسی یادشده عضویت نداشت

[۳]. هم اکنون منزل گلشن در طبقه چهارم گوشه شمال شرقی در تقاطع بین خیابان گلشن و خیابان چنگیزی قرار دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط