بدون دیدگاه

توسعه انسانی را سرکوب کردند به انقلاب رسید

 گفت‌وگو با آقای هادی مؤتمنی

آقای مؤتمنی شما از معدود افرادی هستید که با وجود تحصیلات دانشگاهی، پیش از انقلاب به امر تجارت و بازار وارد شدید. چطور به چنین تصمیمی رسیدید؟

پدرم در بازار تهران پنجاه سال سابقه تجارت داشت. از هندوستان و سریلانکا چای می‌آوردند و بسته‌بندی می‌کردند و می‌فروختند. در واردات چای عقاب و چای گلستان با آقایان مهدی دریانی و سید محمد گرامی همکاری نزدیک داشتند. زمانی که من به سربازی رفتم، پدرم درگذشت. من در نیروی زمینی ستوان دوم شده بودم. همه همدوره‌های ما آن زمان دنبال این بودند که پس از اتمام درس جایی استخدام شوند. بهترین جا وزارت خارجه و بعد وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) و وزارت علوم بود. همدوره‌های ما کنکور دادند و قبول شدند و رفتند. من هم در وزارت خارجه امتحان دادم. در آزمون کتبی قبول شدم؛ جوان بودم و جویای نام. در این فکر بودم که وزارت خارجه جای خوبی است، سفیر می‌شوم و به این کشور و آن کشور می‌روم. برای مصاحبه که رفتم، سه نفر آمدند از من مصاحبه کردند ولی می‌دیدم در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند. پس از مدتی جواب از ساواک آمد که ایشان صلاحیت کادر دیپلماتیک را ندارد و استخدام ایشان در کادر اداری بلامانع است؛ اما من نمی‌خواستم به بخش اداری بروم، می‌خواستم به بخش دیپلماتیک بروم، از آن‌سو هم پدرم که فوت کرد، مجبور شدم به ساماندهی شغل پدر بپردازم. مسئولیت خانواده پدرسالاری با نوکر و کلفت و راننده و دو تا برادر دوقلوی کوچک و غیره بر عهده من افتاد. رفتم جای پدرم در بازار نشستم. شوهرخواهری داشتم او هم خیلی مرا تشویق کرد. گفت چرا بروی اداره نوکری دولت، بیا خودت تجارت کن، در یک معامله به‌اندازه دو سال حقوق دولت سود می‌بری. راست هم می‌گفت. او مرا راهنمایی کرد و به هر صورت جای پدرم نشستم، ولی در فعالیت‌های سیاسی هم تا پیروزی انقلاب مشارکت داشتم. زمان شاه هم دو بار به زندان رفتم.

چه سالی به زندان افتادید و چرا؟

بهمن ۴۱ من دانشجو بودم که شاه شش اصل انقلاب سفید را اعلام کرد. آن موقع در رأس جبهه ملی آدم‌های بافکر، باسواد، اساتید دانشگاه و فرهیخته‌ای مثل دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر اللهیار صالح، دکتر سنجابی، مهندس حسیبی، باقرخان کاظمی، دکتر آذر و کشاورز صدر بودند که هرکدام شخصیت‌های فرهیخته و فرهنگی و استاد دانشگاه تهران بودند. موضع‌گیری آن‌ها هم از روی احساسات نبود. در مقابل شش ماده شاه شعار جالبی مطرح کردند: «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه». در ضدیت با شاه منکر اصلاحات نشدند. گفتند اصلاحات بد نیست، ولی اصلاحات را یک نفر نباید انجام دهد، در حقیقت با حکومت تک‌نفره مخالف بودند. معتقد بودند مجلس شورای ملی و نمایندگان مردم و تشکیلاتی قانونی باید این اصلاحات را انجام بدهند. در دانشکده هنرهای زیبا که کسانی مثل آقای عبدالعلی بازرگان و آقای میرحسین موسوی هم بودند، یک پلاکارد درست کردیم که همین شعار را نوشته بودیم: اصلاحات ارضی آری، دیکتاتوری شاه نه. آن را به در جنوبی دانشگاه کنار خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) آوردیم، دوستان مرا بالای درخت فرستادند و سر طناب را به من دادند، یک سر آن را به یک درخت و سر دیگر را به درخت دیگر محکم کردیم و این پلاکارد را در روز روشن نصب کردیم. مأموران ساواک آن موقع ماشین‌های لندرور داشتند، آمده بودند و فیلم‌برداری می‌کردند. من داد زدم ساواکی، بگیریدش. تا دوستان سمت ماشین آن‌ها رفتند، راننده گاز داد رفت. ساعت ۱۱ شب بود که مأموران به خانه ما آمدند. سرهنگ مولوی، رئیس ساواک تهران که بعداً سرلشکر شد و هلیکوپترش به دکل برق در جاجرود خورد، با گروهی مأمور آمده بود. خانه ما دو در داشت و از دو طرف به خیابان مربوط می‌شد. من تا دیدم این‌ها آمدند، از آن یکی در فرار کردم و بیرون رفتم و درگوشه‌ای پنهان شدم. آن زمان پدرم هفتادوهشت ساله بود، ناراحتی قلبی هم داشت و در بیمارستان نمازی تحت درمان بود. سرهنگ مولوی از پدرم پرسید پسرتان کجاست. پدرم گفت من نمی‌دانم کجاست. او هم گفت حالا من تو را می‌برم تا او بیاید. من که در کوچه حرف‌های آن‌ها را می‌شنیدم خیلی ناراحت شدم. دیدم پدرم را دارند می‌برند، نزدیک آمدم و گفتم پدر من را کجا می‌برید؟ او گفت خودت آمدی؟ حاج‌آقا بیا پایین با شما کاری نداریم. حاج‌آقا را پیاده کردند و مرا به یک خانه در خیابان جنوبی ورزشگاه امجدیه بردند. ساعت حدود ۱۲ شب در خانه باز بود. وقتی داخل رفتیم، دیدیم خانم‌ها نشسته‌اند و تایپ می‌کنند، چای می‌آورند. مرا تحویل دادند. آنجا مرا در اتاقی انداختند که یک صندلی داشت و گفتند بنشین. در را هم بستند. دقایقی بعد سه نفر آمدند: یکی با باتوم، یکی با مشت و یکی با لگد شروع به کتک زدن من کردند. این‌ها به همه جای بدن می‌زدند و من فقط سرم را گرفته بودم که جمجمه‌ام را نشکند. سرهنگی هم آنجا بود. از همان پلاکارد ما عکس گرفته بودند. عکس من بالای درخت بود، عکس دست آن سرهنگ بود و هم‌زمان با کتک زدن با طعنه می‌گفت دیکتاتوری شاه نه؟! بعد از مدتی گفت او را به عباس‌آباد ببرید آنجا خاکش کنید طوری که جایش هم پیدا نباشد. مرا سوار یک ماشین دیگر کردند، علاوه بر راننده، یک نفر دیگر هم بود. بعد ماشین از خیابان روزولت (مفتح فعلی) بالا رفت. جالب بود که چشمانم را نبستند. دیدم به طرف عباس‌آباد بالا رفت. آن موقع شمال عباس‌آباد خاکی و تپه‎مانند بود. ماشین مدام بالا و پایین می‌شد. واقعاً باورم شد که می‌خواهند مرا سر به نیست کنند. این مأمور داخل ماشین هم مسلح بود. با خودم گفتم آن سرهنگ دستور داد بکشید و خاکش کنید که جایش هم پیدا نباشد، در فکر بودم که چگونه می‌خواهند من را بکشند، ولی بعد از مدتی که بالا پایین رفت در عباس‌آباد به سمت پایین پیچید و به سمت زندان قصر رفت. وقتی به آنجا رسید، گرچه از مردن نجات پیدا کردم ولی باز خیلی وحشت کردم، چون شنیده بودم زندانی سیاسی را به قزل‌قلعه می‌برند، زندان قصر جای قاتل و جانی و قاچاقچی‌هاست. با خودم گفتم قزل‌قلعه ببرند ناراحت نمی‌شوم، چرا من را به آنجا بردند؟ ۵۰ تومان در جیبم بود، آن را به پاسبان دادم و گفتم سرکار من پسرحاجی‌ام، پدرم پولدار است، من را نبری یک جای بدی بگذاری، یک جای خوب بگذار، قول می‌دهم هر وقت به ملاقاتم آمدند ۵۰ تومان دیگر بدهم. ۵۰ تومان آن موقع پول زیادی بود. این مأمور هم ۵۰ تومان را گرفت و در جیبش گذاشت. بعد پشیمان شدم چرا پول را به او دادم، چون اصلاً جای من ربطی به او نداشت. دری باز شد و مرا در آنجا گذاشتند. اتاق بزرگی بود. زمستان بود و بخاری زغال‌سنگ روشن بود. دو نفر هم آنجا خوابیده بودند. یک کلاه‎شاپو هم به میخ دیوار آویزان بود. سرد بود، دیدم بخاری دارد خاموش می‌شود، پای بخاری نشستم و مقداری زغال‌سنگ در آن ریختم. با این سر و صدا یکی که رو به دیوار خوابیده بود بیدار شد، دیدم دکتر صدیقی است. گفت شما کی اینجا آمدی؟ چه کار کردی؟ داستان را برایش گفتم. نمی‌دانستم وقتی مرا زده بودند دماغم خونی شده و لبم پاره شده. آنجا دیدم یک مقدار خون می‌آید. دکتر گفت برو دست و صورتت را بشوی. آنجا دیدم صورتم و بدنم کج و کوله شده است. نفر بعدی که بیدار شد آقای صالح بود. حالت شعفی به من دست داد که با این بزرگان هم‌اتاق شدم. قبلاً هم خدمت ایشان ارادت داشتم و به منزلشان می‌رفتیم. فردای آن روز ساعت ۱۱ صبح هشتاد نفر دیگر را با اتوبوس آوردند. اغلب دوستانمان بودند. خیلی خوشحال شدیم. تا فردا ۱۴۰ نفر شدیم، از دم همه را گرفته بودند.

 از زندان قصر آن موقع چه خاطراتی دارید؟ سرانجام پرونده شما چه شد و چگونه آزاد شدید؟

زندان شماره ۳ قصر که ساختمانش از دوره قاجار بود سه تا سالن داشت که به یکدیگر متصل بودند. در این زندان، هم اساتید دانشگاه بودند و هم دانشجویان و بازاری‌ها و کارکنان دولتی. سالن اول را به افراد کهنسال و استادان دانشگاه اختصاص داده بودیم که معمولاً شب‌ها ساعت ۹ استراحت می‌کردند. سالن وسط افراد میانسال بودند از هر صنف و طبقه مثل بازاریان، کارمندان با میانگین سنی ۴۰ تا ۵۰ سال. سالن سوم مخصوص دانشجویان و دانش‌آموزان بود که تا نیمه‌شب بیدار بودند.

عید سال ۴۲ بزرگ‌ترها مثل دکتر صدیقی و مهندس بازرگان به ما که دانشجو بودیم عیدی می‌دادند. من هنوز آن اسکناس‌های بیست ریالی را دارم که رویش امضا کرده‌اند. دکتر صدیقی نامه‌ای هم به تاریخ دوم فروردین ۴۲ خطاب به من نوشت که متن جالبی دارد. نامه این بود:

«دوست و همزندان عزیز آقای هادی مؤتمنی

روزهایی که شما را در جمع دانشجویان گرامی در مجلس درس دانشکده ادبیات می‌دیدم و شاهد استعداد و نظم، دوستی و دل‌بستگی شما به امور تحصیلی بودم فکر نمی‌کردم که با جوان شایسته‌ای سر و کار داشته باشم که در قانون دوستی و آزادیخواهی و حس اجرای وظایف اجتماعی و ملی نیز درخور تکریم و احترام باشد و مخصوصاً هیچ به خاطرم نمی‌گذشت که روزی در زندان با شما و دوستان مبارز همسالتان مواجه و مصاحب شوم!… امیدوارم در زمانی نه بس دیر آن دوست ارجمند مؤتمن و دیگر مجاهدان راه حق و حریت را پیروزمند و کامیاب و شادان ببینم. آخر چیره نبود جز که خداوند حق!

غلامحسین صدیقی»

از ماجرای ۱۵ خرداد چه به یاد دارید؟

سال ۴۲ بعد از اینکه آیت‌الله خمینی از زندان آزاد شد، مدتی در خانه حاجی روغنی یکی از خویشاوندانش بود. مردم می‌رفتند و ایشان را می‌دیدند. بعد به قم رفت. با دکتر سامی و دوستان دیگر به قم رفتم. آنجا من دیدم ایشان نشسته است و یک بالشت گذاشته‌اند و دستشان را هم روی بالشت برای بوسیدن گذاشته است. دوستی داشتیم به نام عدنانی که قمی بود. شب را در خانه ایشان ماندیم و صبح برگشتیم. ایشان پرسید شما چرا دست آقا را نبوسیدی. خودش بوسیده بود. من گفتم آیت‌الله زنجانی به من گفته است نباید دست ببوسید. من یک بار دست ایشان را بوسیدم، ایشان گفت دستت را بده، دست مرا بوسید و گفت بی‌حساب، دیگر دست کسی را نبوسید.

بعضی معتقدند وقتی شاه در سال ۵۷ از ایشان دعوت کرد کابینه تشکیل دهد، دکتر صدیقی اشتباه کرد که نپذیرفت. اگر ایشان وارد معادلات قدرت می‌شد چه‌بسا روند اوضاع به سمت دیگری می‌رفت. شما چه نظری دارید؟

من شاگرد دکتر صدیقی بودم. با اینکه حدود پانزده سال بود که از دانشگاه بیرون آمده بودم، به ‍‌علت علاقه‌ای که داشتم، پیش ایشان می‌رفتم. خوشبختانه آخرین ماه‌های زندگی حتی یکی دو ماه قبل از بیماری‌اش به منزلشان می‌رفتم.

شبی که رادیو اعلام کرد آقای صدیقی قرار است نخست‌وزیر شود، فردایش بنده و آقای شیخ‎زادگان و آقای تهرانچی با هم قرار گذاشتیم پیش استاد برویم و بپرسیم موضوع چیست. در خانه ایشان آقای فروهر و خانمش هم آمدند. آقارضا، راننده دکتر، در را باز کرد و گفت آقای دکتر گفته است اگر دوستان آمدند به کتابخانه بروند. سالن پر از آدم بود. احسان نراقی بود و دیگران آمده بودند ببینند چه خبر است. ساعت ۸ شد دیدیم نیامد، چون ساعت ۹ حکومت‌نظامی می‌شد عده‌ای از حاضرین رفتند. ما گفتیم حکومت‌نظامی هم شد بگیرند، نشستیم. آقای دکتر آمد. گفتیم آقای دکتر شما پیش شاه بودید جریان چیست؟ خیلی جاها الآن نوشته شده است که دکتر امینی همراه با آقای پیراسته نزد شاه می‌روند و با او صحبت کردند که آدم شاخص مورد قبول مردم را باید شما نخست‌وزیر بکنید، اشتباه کردید آموزگار را آوردید، آموزگار جزو متهمان پرونده هویداست، وزیر دارایی او بوده است، هیئت‌وزیران مسئولیت مشترک دارد. اگر خلاف کردند همه‌شان کردند. شما هویدا را آن‌گونه برمی‌دارید و بعد وزیر دیگرش را نخست‌وزیر می‌کنید، مردم قبول نمی‌کنند. شما یک آدمی که مردم او را قبول داشته باشند بیاورید. شاه گفته بود: مثل کی؟ امینی گفته بود مثل دکتر صدیقی. شاه گفته بود مگر دکتر صدیقی هنوز هست. امینی گفته بود بله. بعد می‌آیند با دکتر صدیقی صحبت می‌کنند که نزد شاه برود. دکتر صدیقی گفته بود من تنها نمی‌روم، می‌خواهم دو تا شاهد داشته باشم. سه‌نفری با امینی و پیراسته می‌روند. بعد از ۲۵ سال با شاه ملاقات می‌کند. آن شب خانم پروانه اسکندری همسر مرحوم فروهر هم بود. من و ایشان با هم در یک سال به دانشگاه رفتیم و شاگرد دکتر صدیقی بودیم. اولین بار من پروانه خانم را در ۱۶ آذر ۱۳۳۹ شناختم که از بالکن دانشکده ادبیات به مناسبت ۱۶ آذر یک مقدار تراکت پخش کرد و یک دقیقه سکوت برای سه دانشجوی شهید اعلام کرد. آقای دکتر صدیقی آن شب رو کرد به ما و گفت ملت ایران می‌دانند چه چیز را نمی‌خواهند، ولی نمی‌دانند چه چیز را می‌خواهند. سپس فرمودند که شما دو نفر شاگردان من بودید، کاغذ و مداد می‌آورم باید بنویسید من نمره بدهم. بنویسید ملت ایران چه می‌خواهند؟ ما گفتیم آقای دکتر در مقابل سلطنت موروثی، جمهوری می‌خواهند. گفت جمهوری با چه صفتی؟ گفتیم می‌گویند جمهوری اسلامی، بعد استقلال و عدم وابستگی به غرب و امریکا مثل اندونزی و آزادی می‌خواهند، آزادی بیان، آزادی نوشتن و همان‌که در اروپا مرسوم است. گفت من کاغذ و مداد می‌آورم باید دقیقاً برای من بنویسید می‌خواهم به شما نمره بدهم. رفت دو تا کاغذ آورد گفت شما دو تا بنویسید که اسلام در مورد بانوان چه می‌خواهد بکند، در مورد تساوی حقوق زن و مرد چه می‌گوید؟ شما که می‌گویید مدل اروپا، بنویسید در مورد ارتش، نظامی‌گری و… چه نظریاتی دارد؟ ما جرئت نکردیم بنویسیم. کاغذ و مداد روی میز ماند. بنویسید امام این کار را می‌خواهد بکند من بفهمم. بعد گفت: متأسفانه چون ملت ایران نمی‌داند چه می‌خواهد، در مقابل یک نفی اثباتی ندارد، من قبول نکردم. شاه گفته بود من باید بروم و ایشان به‌شدت مخالف بود. به شاه گفته بود اگر شما بروید ارتش فرو می‌ریزد. چون سر را که بزنید بدن می‌افتد، شما ارتش شاهنشاهی درست کردید و در رأس هستید، رأس ارتش نباید از مملکت دور باشد، مرخصی می‌توانید داشته باشید، ولی این کار را نکنید. محمدرضا شاه گفته بود آقای دکتر مصلحت در این است که من مدتی دور باشم.

شاه در ماجرای ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ هم اولین کاری که کرد فرار به خارج از کشور بود.

شخصیتش طوری بود که تا خطر را احساس می‌کرد می‌گذاشت می‌رفت. خانم دکتر نیکو صدیقی دختر آقای صدیقی می‌گفت وقتی پدرشان مهلت خواسته بود که یک مقدار فکر کند، خانم فرح چند بار به خانم نیکو صدیقی که استاد دانشکده علوم بود تلفن می‌زند که چه شد، بابا چه تصمیمی گرفت؟ آخرین بار ایشان می‌گوید اگر اعلیحضرت حتماً می‌خواهند از ایران بیرون بروند، من نخست‌وزیری قبول نمی‌کنم، چون فروپاشی اتفاق می‌افتد. بعد مجدداً دکتر امینی پیش شاه می‌رود می‌گوید اگر شما بمانید، ایشان قبول می‌کند. شاه هم اصرار داشته برود. آن‌وقت سرلشکر مقدم به شاه پیشنهاد می‌کند یک نفر دیگر است سطحش از دکتر صدیقی و سنجابی پایین‌تر است و آن آقای دکتر شاهپور بختیار است. شاه می‌پرسد چه نسبتی با آن بختیار دارد؟ می‌گوید عموزاده است. با خانم ثریا عموزاده هستند. شاه گرچه از دست تیمور بختیار ناراحت بود قبول می‌کند. دکتر بختیار می‌پذیرد که شاه برود. من با آقایان شیخ‌زادگان و تهرانچی پیش دکتر بختیار رفتیم که شما چرا؟ گفت من مرغ طوفانم. هر چه که حیثیت دارم وسط می‌گذارم. من گفتم آقای دکتر سد شکسته است، آب راه افتاده است دارد می‌آید، شما داری خودت را به رودخانه می‌اندازی! گفت می‌اندازم. گفتیم آب تو را می‌برد. گفت ببرد.

این کار چه نفعی برای او داشت؟ واقعاً او را توهم برداشته بود یا منظور دیگری در سر داشت؟

بعضی‌ها تحلیل دیگری دارند. می‌گویند داستان بختیار به ماجرای سردار اسعد بختیاری و رضاشاه برمی‌گردد. اینکه می‌گویید رضاشاه فرهنگ و شخصیت‌هایی مثل داور را سرکوب کرد، یکی هم سردار اسعد بود. رضاشاه مدیون سردار اسعد بود، او قبلاً پاسدار سردار اسعد بود. زمان محمدعلی شاه دو نفر مشروطیت را دوباره زنده کردند: یکی سردار اسعد بختیاری بود، یکی هم سپهسالار تنکابنی که تهران را دوباره گرفتند و محمدعلی شاه به سفارت روس رفت و بعد هم به عشق‌آباد فرار کرد. رضاشاه مرهون سردار اسعد بود اما با او چه کار کرد؟ او را به زندان قصر انداخت و در آنجا او را از بین برد؛ بنابراین یک کینه‌ای بین پهلوی و بختیاری بود. بعدها آقارضا رفیع‎الممالک، از پیرمردهای دوره قاجار هم‌تراز فروغی که مشاور شاه بود و مدتی هم سناتور شد، به شاه توصیه می‌کند برای اینکه کدورت بین بختیاری‌ها و پهلوی تمام بشود شما بعد از طلاق فوزیه با یک دختر بختیاری ازدواج کنید، چون در ایلات عشایر رسم است که دوگروهی که برادرکشی دارند، اگر با هم وصلت کنند کدورت تمام می‌شود و این دو تا ایل با هم متحد می‌شوند. این شد که سراغ ثریا رفتند و او زن شاه شد. من نظری دارم که نمی‌توانم اثبات کنم که هم تیمور و هم شاهپور بختیار پهلوی را غاصب می‌دانستند و معتقد بودند حکومت در ایران مال سردار اسعد است که با ایل بختیاری تهران را فتح کرد، اما رضاشاه به سردار اسعد نارو زد و او را کشت. تیمور بختیار که در ۳۹ سالگی سپهبد شد، جوان‌ترین سپهبد تاریخ ایران است. سال ۳۲ در کرمانشاه سرهنگ بود. در عرض شش سال سرتیپ، سرلشکر، سپهبد و فرماندار نظامی تهران و رئیس ساواک شد. محمدرضاشاه خیلی می‌ترسید که تیمور یک روزی علیه او کودتا بکند و حکومت را به بختیار برگرداند. سال ۱۳۳۹ در مسجد ارگ ختم آقای شمشیری بود، ما دیدیم تیمور بختیار با لباس شخصی آمده است. خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت لباس شخصی نمی‌پوشید. من پرسیدیم بختیار است؟ حتماً آمده است در مسجد را ببندد و همه ما را بگیرد. سعی کردیم از مسجد بیرون برویم که اگر در مسجد را بستند ما را نگیرند. بعداً فهمیدیم که یک ماه است شاه تیمور را بازنشسته کرده و مورد غضب واقع‌ شده است؛ لذا او با لباس شخصی به مجلس مصدقی‌ها آمده است تا به شاه اعلام موضع کند. بعد هم که به عراق رفت و سرانجام راننده‌اش را فرستادند کشته شد. من معتقدم شاهپور بختیار همین تفکر را داشت که حکومت را به بختیاری‌ها برگرداند. برای همین تا شاه گفت می‌خواهم بروم، فوری قبول کرد و او را به فرودگاه آورد. او را بدرقه کرد که قدرت را بگیرد.

پس از پیروزی انقلاب شما چه کردید؟

موقعی که انقلاب پیروز شد، روزهای اول من در مدرسه رفاه شاهد خیلی از مسائل بودم. یکی را به‌عنوان شاهپور بختیار دستگیر کرده بودند. دایی آقای گل‎احمر بود که در یوسف‌آباد منزل داشت. ۹۰ درصد شکل بختیار بود. در روزنامه هم نوشتند که بختیار دستگیر شده است. من او را می‌شناختم، گفتم بختیار چرا کوتاه شده است. قیافه‌اش خیلی شبیه بود، ولی قدش بیست، بیست‌وپنج سانتی کوتاه‌تر بود. ایشان مدام می‌گفت من بختیار نیستم، ولی قبول نمی‌کردند. تا سرانجام هویتش احراز شد و آزادش کردند. بعد آقای خلخالی گفت بختیار از مرز بازرگان گریخت؛ یعنی استعاره به کار برد، به این منظور که بختیار را مهندس بازرگان فراری داد، درحالی‌که بختیار را اصلاً نگرفته بودند.

چند روز بعد آقای بازرگان به من زنگ زد که کجایی؟ گفتم: سر کار رفتم. گفت بله رفتی سر کارت بنشینی پول دربیاوری، دنبال مال دنیا… بعد گفت برو پیش آقای صدر حاج سید جوادی وزارت کشور با تو کار دارد. وزارت کشور آن موقع جنوب پارک شهر بود، به آنجا رفتم. آقای صدر گفت ما داریم برای استان‌ها استاندار تعیین می‌کنیم چهار تا استان کمبود داریم، دوستان شما را معرفی کردند. با تعجب گفتم من استاندار شوم؟ گفت: بله چهار تا استان بلوچستان، ارومیه، زنجان، کرمانشاه نیاز است. چون من متولد کرمانشاه هستم گفت به شهر خودتان برو. گفتم آقای دکتر من اصلاً بلد نیستم چنین کاری انجام دهم، خدا شاهد است من می‌خواستم به وزارت خارجه بروم ساواک نگذاشت، بعد از آن به قول شما دنبال مال دنیا رفتم. ایشان گفت آقای حاج خلیل رضایی هم سفارش کرده است. گفتم آقای صدر من کار اداری بلد نیستم. گفت: آقا من هم یک هفته است وزیر شده‎ام، بازرگان هم یک هفته است نخست‌وزیر شده است، هیچ‌کدام بلد نیستیم، دولت موقت همین است. اگر نمی‌خواهی بیایی پس چرا ادعا می‌کردیم که شاه چنین و چنان است؟ حالا به ما گفتند گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن، حالا که تار را به دست ما دادند می‌گوییم نمی‌زنیم! نه، باید بروید. گفتم باشد کرمانشاه نمی‌روم، فامیل‌هایم آنجا هستند و ممکن است دنبال پارتی‌بازی بیایند، من نمی‌خواهم وارد این مسائل شوم. سرانجام قرار شد به زنجان بروم. آقای صدر گفت دو تا معاون یکی عمرانی، یکی اداری سیاسی از بین دوستانت انتخاب کن، یک تیم بشوید با هم بروید. من از آقای ممیزی که معاون شهرداری شیراز بود و آقای میلانی که رئیس سازمان آب همدان بود دعوت به همکاری کردم و سه‌تایی سوار ماشین من شدیم و به زنجان رفتیم. در ورودی استانداری به پلیس محافظ آنجا گفتم من استاندار هستم. در را باز کرد. بعد معاون‌ها آمدند که چرا خبر ندادید! ما باید به پلیس‌راه برای استقبال می‌آمدیم، مدیرکل‌ها را می‌آوردیم و… من گفتم نه آقا آن چیزها دیگر منسوخ شده است. نه ماه آنجا بودیم، بعد که آقای مهندس بازرگان استعفا داد ما هم برگشتیم و دوباره سراغ مال دنیا رفتیم.

آقای بهزاد نبوی و من همدوره بودیم، ولی ایشان در پلی‌تکنیک بود و من دانشگاه تهران. ایشان بعد با آقای شعاعیان یک گروهی درست کردند، ولی دوستی ما سر جایش بود. وقتی ایشان معاون آقای رجایی و سخنگوی دولت و وزیر مشاور شد، خیلی به من اصرار می‌کرد که بیا با من همکاری کن. من به او گفتم ما یک مرشدی داشتیم امر آن مرشد را اطاعت کردیم، ولی دیگر چنین وضعیتی ندارم.

یک کانتینر چایی می‌آوردیم کیلویی ۳ – ۴ تومان استفاده می‌کردیم، از لحاظ مالی به‌اندازه ده تا بیست تا حقوق ماهانه دولت بود. یکی هم مسئله جاه‌طلبی است که خدا را شکر نبوده و نیست و نخواهم بود. لذا دنبال زندگی خودمان برگشتیم و در کار اقتصاد بازار بودیم.

با گذشت روزگار و آنچه به بار نشست، بعضی در اصل انقلاب تشکیک و تردید می‌کنند، به نظر شما تداوم رژیم شاه امکان‌پذیربود؟

گاهی می‌شنوم می‌گویند آن موقع بهتر بود، دلار ۷ تومان بود، خانم‌ها مینی‌ژوپ می‌پوشیدند و… درحالی‌که باید پرسید در آن دوران شخصی مثل مهندس بازرگان چرا باید ده سال زندان محکوم شود؟ چرا باید به زندان عادل‌آباد شیراز و برازجان تبعید شود؟ مگر آن‌ها چه می‌گفتند؟

این روزها به هر مجلسی می‌رویم به‌عنوان یک بدهکار ما را به دادگاه می‌کشانند که شما درس‌خوانده بودید، تاریخ و جامعه‌شناسی می‌دانستید، چرا دنبال این برنامه رفتید؟ این سؤالی است که همه می‌کنند. در پاسخ می‌گویم بله زمان محمدرضا شاه پهلوی دلار ۷ تومان بود، مینی‌ژوپ پوشیدن آزاد بود، مشروب‌فروشی باز بود، کنسرت آزاد بود، هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه هر دو یک‎سری کارهای عمرانی در این مملکت انجام دادند ما منکر این‌ها نیستیم. خدا رحمت کند دکتر صدیقی به من می‌گفت هر وقت بخواهید راجع به پهلوی‌ها صحبت بکنید بگویید خدمات و لطمات رضاشاه یا محمدرضاشاه. هم خدماتی انجام دادند و هم لطماتی به کشور وارد کردند. رضاشاه وقتی آمد یک مملکت عقب‌مانده و دچار فقر و جنگ و قحطی را تحویل گرفت. کشور مثل یک بشقاب شکسته سه چهار قسمت شده بود، سیمیتقو از یک ‌طرف، شیخ خزعل در خوزستان، نایب حسین کاشی در کاشان، هر کدام ادعا داشتند. رضاخان این بشقاب شکسته را برداشت به هم چسباند. راه‌آهن کشیدند، تونل کندوان را زدند. این‌ها را منکر نیستیم، اما هم‌زمان با آن باید چه می‌کرد؟ فرهنگ و شعور مردم را بالا می‌آورد. درحالی‌که توسعه انسانی را سرکوب کردند. توسعه انسانی چون سرکوب‌شده بود به انقلاب رسید.

کارهای مثبت و خدمات رضاشاه در ده سال اول رقم خورد. در این دوره او سه تا مشاور داشت که تحصیلکرده خارج بودند: نصرتالدوله فیروز، علی‌اکبر داور و عبدالحسین تیمورتاش که اتاق فکر حکومت بودند. این‌ها و فرهیختگان دیگر مثل فروغی و مصدق و مستوفی و مهدیقلی هدایت بازماندگان انقلاب مشروطیت بودند که مصدر امور شدند. رضاشاه که سواد و تجربه حکومت‌داری نداشت. اتفاقاً دوره بعد که این فرهیختگان و نخبگان را کشت یا منزوی و خانه‌نشین کرد، بیشترین کارهایش لطماتی بود که از خوی نظامیگری وی نشئت می‌گرفت؛ اما معمولاً نقش این فرهیختگان و نخبگان را فراموش کرده و همه خدمات را به رضاشاه منتسب می‌کنند.

این دو پادشاه یک سد بتونی جلو فکر و فرهنگ مردم ایجاد کرده بودند. هر چه می‌خواستیم از این سد و دیوار عبور کنیم نمی‌گذاشت. آقای بازرگان، آقای سحابی، آقای طالقانی چرا باید ده سال به زندان بروند؟ چه کرده بودند؟ نارنجک دست آن‌ها بود؟ موشک دست آن‌ها بود؟ فقط حرف زده بودند، نقد کرده بودند، نقاد باید ده سال به زندان برود.

ما هم هر چه کوشش کردیم از این دیوار نتوانستیم عبور کنیم. جبهه ملی و نهضت آزادی درست شد، زندان‌ها رفتند، خیلی‌ها مثل آقای میثمی و دیگران مبارزه کردند و زندان رفتند. تا اینکه دیدیم یک اتفاقی افتاد. سرطان لنفاوی شاه بود، اختناق بود و یک‌‎سری مسائل باعث شد که آقای خمینی روی کار آمد و مطرح شد، در گوادلوپ هم قدرت‌های بزرگ تغییر مشی دادند و انقلاب ۵۷ شکل گرفت.

در مدرسه رفاه که مردم به دیدن آیت‌الله خمینی می‌آمدند، حاجی روغنی با کراوات پشت سر ایشان ایستاده بود. ملت که دستمال به بالا پرت می‌کردند، ایشان دستمال‌ها را پایین می‌انداخت. حالا این عکس را درآوردند زیرش نوشته‌اند این فرد ایستاده سفیر انگلیس در ایران است. کمتر کسی می‌گوید او حاجی روغنی است که نمایندگی ماشین‌های آلمانی فورد را در خیابان سعدی داشت.

به هر حال ما می‌خواستیم این دیوار را بیندازیم و کشور پیشرفت کند. نشد، ولی یکدفعه دیدیم یک ملت به حرکت درآمده و دیواری را تخریب می‌کندکه جلو توسعه فرهنگ، دموکراسی و حکومت مردم بر مردم را گرفته. آرزوی ما هم بود که دیوار سانسور و اختناق فرو بریزد. دیوار ترک ‌خورده بود و ما هم ذوق‌زده و احساساتی شدیم.

ما فکر کردیم پشت آن دیوار استبداد، دشت سرسبزی است، جوی‌های آب روان است و همان بهشتی است که می‌گویند. مقداری هم پیش رفتیم، از آن دیوار هم عبور کردیم، اما وقتی سوار قطار شدیم در اولین ایستگاه ما را بیرون ریختند. ما برای یک آرمان دنبال این راه رفتیم، برای اینکه یک جامعه مدرن امروزی بسازیم، یک جامعه مبتنی بر دموکراسی و رأی اکثریت بسازیم، همان‌طور که کشورهای مترقی دنیا این‌جوری دارند زندگی می‌کنند. ما هم آرزوی مان این بود. استادهای ما شخصیت‌های بزرگی بودند. دکتر علی‌اکبر خان سیاسی رئیس دانشکده ما بود، یا دکتر یحیی مهدوی که زمان قاجار برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود یا علی‌اصغرخان حکمت که دانشسرای عالی را بنیان گذارد، یا محمدعلی‌خان فروغی نویسنده کتاب سیر حکمت در اروپا، این‌ها پیشتازان توسعه و فرهنگ و دانش در ایران بودند. استاد جلال همائی، بدیع‌الزمان فروزانفر، شریعت سنگلجی در به وجود آوردن دانشگاه تهران نقش اساسی داشتند، این‌ها به ما آموزش می‌دادند که زندگی باید طور دیگری باشد. رحمت خداوند بر همه آن‌ها باد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط