نقطه عطف بیداری؛ بخش بیستوپنجم
احمد هاشمی: خیلی از پدر و مادرها نمیدانند وظیفه اصلیشان نانوآب دادن به فرزندان نیست. کودک باید زندگی کردن را در همان خانه یاد بگیرد. کسی که مهارتهای زندگی را بلد نیست، با کوچکترین تلنگری در دام آسیبهای اجتماعی میافتد.
نشریه چشمانداز ایران در شمارههای گذشته با نگاه به فرازونشیبهای زندگی معتادان بهبودیافته در پی پاسخ به این پرسش است که آیا راهی وجود دارد که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟
اولین پسر خانواده بودم، بعد از پنج دختر. بعد از من هم چند تای دیگر دنیا آمدند، تنی و ناتنی. پدرم مجالس دورهمیاش را در خانه برگزار میکرد و جلوی ما مواد مصرف میکرد. برادر و خواهرهایم هرکدام که به یک سنی رسیدند، شروع به مصرف کردند. هرکسی یکجور جلو میرفت، من از همه محتاطتر بودم. تو همهشان را دیدهای.
روزی که تو را دیدم، چند سالی بود که شروع به مصرف کرده بودم. یکبار دبیرستانی بودم که از ماده سیاه پدرم برداشتم و با همکلاسیهایم رفتم شمال. چرا میگویم ماده سیاه؟ قهوهای نیست؟ همه کسانی هم که کنار گذاشتهاند، به همین اسم صدایش میکنند. انگار اینجا سیاهی یک اسم نیست، یک معنی است.
باهوش بودم و درسخوان. سیاهیها جلوی چشمم پرده کشیدند. خوابیدم. بیدار که شدم، مصرفم هفتهای یکبار شده بود، دو بار و سه بار و هرروز. حتی رؤیای دانشگاه رفتن هم فراموشم شده بود. تا تو برسی همهچیز فراموشم شده بود، اما تو نیامده مرا یاد رؤیاهایم انداختی و دوستت داشتم. مرا ببخش، نمیشود آدم برای دوست داشتن فعل ماضی به کار برد. مگر دوست داشتن تمام میشود؟ نگاه مهربان تو هنوز بر جانم نشسته و دوست داشتن تو راهی است که به ابدیت ختم میشود؛ دوستت دارم.
چرا تو را هم به این مرداب کشاندم؟ حالا میگویم مرداب. آنموقع که نمیدانستم. من با این ماده بزرگ شده بودم. خیال میکردم کسی که مصرف نمیکند، چیزی از زندگی نمیفهمد. باور میکنی؟ روز اول که فهمیدی مصرف میکنم چقدر گریه کردی. گفتم نگران نباش، چیز بدی نیست. گفتم، گفتم، گفتم… دیگر توی دورهمیهای خانوادگی و دوستانه با هم مینشستیم؛ خانه خواهرم، خانه دوستم.
مرا ببخش که بیهوا میان سکوت و فراموشی زندگیات پریدهام. میدانم دوست نداری دوباره آن روزها یادت بیاید. بعد از آن زندگیمان زندگی نشد. آنقدر آشفته بودیم که دیگر نمیشد خودمان را هم گول بزنیم. من دنبال هوسبازی خودم بودم. تو قرص اعصاب میخوردی و بیشتر وقتها خواب بودی. باور میکنی همیشه دوستت داشتهام، اما زندگی کردن را بلد نبودم. آن روزها خیال میکردم باید مثل پدرم یک زن دیگر هم داشته باشم. من مثل خیالاتم زندگی میکردم.
درآمدی داشتم که هرجور شده زندگی میگذشت. توی مغازه پدرم کار میکردم. کار که نه راننده پدرم بودم. تمرکز نداشتم. نمیتوانستم کار را یاد بگیرم. یکی گفت «این صنعتیها هم آدم را سر کیف میآورد و هم فکر را راه میاندازد، اعتیاد هم ندارد. گاهی گداری یک نفسی چاق میکنی.»
همه آنچه بر من گذشته بود هیچ بود. تازه معنی ویرانی را فهمیدم. بهگمانم از دیدن حال من بود که از عاقبت خودت ترسیدی و رفتی. سه ماه بعد که برگشتی پاک بودی و من همچنان در سراشیبی نیستی. پدرم از دنیا رفته بود و من نتوانستم مغازه را سرپا نگه دارم. یادم میآید خانه را فروختم و برای تو خانهای رهن کردم. باور میکنی همه اینها یادم رفته بود؟ تازه حالا دارم میفهمم چهها از سر ما گذشته است.
بقیهاش را هم که تو نبودی و من چیز زیادی یادم نیست. کارتنخواب خانه مادرم بودم. عاطل و باطل، رفتن و آمدن بیحاصل، مواد، مواد، مواد. وقتی افتادم زندان تازه فهمیدم کسی را ندارم. جای همه آدمها دیوار بود و توی خیالم هم هر چه میرفتم برهوت. فقط یکی مانده بود؛ مادرم. سند گذاشت و آمدم بیرون.
توی زندان مصرف نکرده بودم. نبود که مصرف کنم، اما من همان آدم قبلی بودم که دیر یا زود شروع میکردم. جور دیگری بلد نبودم زندگی کنم. دیده بودم که برادرهایم به جلسه میروند و هرکدام چند سال است پاک هستند، اما باورم نمیشد.
میدانی که موضوع اصلاً مواد مخدر نیست؟ من آشفته بودم و حتی پیش از مصرف هم بیماری اعتیاد داشتم. کسی حواسش به من نبود که سراغ درمان بروم. تمام چهلوچند سال زندگی من بیهدف و بیمبالات گذشت، نیمی خواب بودم و نیمه دیگر در بیخبری. چند بار هم مواد را کنار گذاشتم، اما هنوز بیمار بودم و با وسوسههایم کنار نمیآمدم.
دو سال است که خودم را شناختهام و دو سال است که تو نیستی. نه این دو سال، که تا آخر عمر حق داری باورم نکنی. میدانم زندگی آرامی داری، همه این داشتهها پاداش صبر توست. دیگر آنقدر خودخواه نیستم که آرامشت را به هم بزنم، فقط روزی یکی از این نامهها مینویسم و میدهم دست باد، که یادم باشد چقدر دوستت دارم، که باور کنم یک روز برمیگردی.