بدون دیدگاه

جزوه خون‌بار سبز

 

درس‌هایی غم‌بار از فرآیند حذف و برادرکشی در جنبش مسلحانه

لطف‌الله میثمی

 

نوروز سال ۱۳۵۳ در خانه جمعی واقع در خیابان آقاشیخ هادی تهران بودم که جزوه‌ای حدوداً بیست صفحه به دستمان رسید که روی کاغذ موجی سبز حروف‌چینی شده بود. طبقه‌بندی خیلی محرمانه داشت و در صورت خطر باید فوراً سوزانده می‌شد. از آنجا که جزوه روی کاغذ سبز تایپ ‌شده بود و نام و عنوانی هم نداشت من نام آن را جزوه سبز گذاشته بودم که با همین نام نیز در تاریخ جنبش مسلحانه معاصر معروف شد. هرچند من در مرداد ۵۳ بازداشت شدم و از سیر بعدی آن بی‌خبر ماندم. افراد آن خانه عبارت بودند از بهرام آرام، ناصر جوهری، سیمین صالحی و من.

از قرائن نوشتاری معلوم بود که این نوشتۀ تقی شهرام است که در خانه جمعی دیگری بود. جزوه دو محور داشت. نخست، نفی استثمار انسان از انسان و دوم، تکامل مادی جهان که هر دو محور در آموزش‌های سازمان مجاهدین وجود داشت. منتها بنیان‌گذاران سازمان با الهام از قرآن و کتاب ذره بی‌انتهای مهندس بازرگان معتقد بودند که تکاملِ سمت‌دار و هدف‌دار نمی‌تواند صرفاً «مادی» باشد و جهان دوعنصری ماده- انرژی، جهانی رو به‌کهولت، افول و آنتروپی است و آنچه جهان را رو به تکامل می‌برد اراده خداوند است و این مطلب در جزوه تبیین جهان مجاهدین به‌عنوان جهان سه‌عنصری یعنی «ماده – انرژی – اراده» مطرح شده بود. تأکید جزوه سبز روی تکامل مادی جهان بود که از آن دیالکتیک تاریخی مارکس یعنی پنج دوره تاریخ را نتیجه می‌گرفت و درنهایت به‌طور خزنده مارکسیسم را مطرح می‌کرد. از جزوه استنباط می‌شد جریانی با تفکر چپ مارکسیستی در سازمان وجود دارد و نقدهایی هم به گذشته سازمان دارد. در بدو امر ملاحظه می‌شد نقدهایی که ناشی از ضربات وارده به سازمان بود در سازمان دیگری چون سازمان چریک‌های فدایی خلق نیز با شدت بیشتری وجود داشت. در حالی که آن‌ها مارکسیسم را راهنمای عمل خود کرده بودند. در زمستان ۵۰ که حدود چهل نفر از اعضای سازمان در یک اتاق زندان اوین بودیم، نتیجه جمع‌بندی‌ها این بود که هم سازمان مجاهدین و هم چریک‌های فدایی خلق هر دو ضربات بسیاری خورده‌اند که ناشی از بی‌تجربگی جنبش مسلحانه و انباشت تجربه امپریالیسم بوده که ساواک نیز از آن تجربیات برخوردار بوده است.

افرادی نظیر تقی شهرام نیز در این جمع حاضر بودند. شهرام در ابتدای دستگیری‌های سال ۵۰ مطرح می‌کرد که ضرباتی که خورده‌ایم ناشی از ایده‌الیسمی است که در بطن اندیشه ما وجود دارد، ولی طی بحث‌های مستمری که انجام گرفت و درنهایت از زبان زنده‌یاد علی باکری مطرح شد همه به اجماع رسیدیم. من پس از مطالعه جزوه به این نتیجه رسیدم که ضرورت مردمی و استراتژیک روند تغییر ایدئولوژی مندرج در جزوه چیست؛ مگر فدایی‌ها با ایدئولوژی مارکسیستی بیش از ما ضربه نخوردند؟

در سال ۵۰ که با بچه‌های فدایی در یک بند از زندان اوین بودم آن‌ها اعتراف کردند که اگر مجاهدین پس از ضربه شهریور ۵۰ ترمیم نشده و عملیات را شروع نکرده بودند، جنبش چریکی دچار یأس استراتژیک می‌شد. زمستان ۵۲ پس از اینکه به مبارزه مخفی رو آوردم یکی از دغدغه‌هایم مطالعه نقدهایی بود که به استراتژی جنبش مسلحانه وارد می‌شد. این نقدها عمدتاً از طرف جریان‌های مارکسیستی خارج از کشور به دست ما می‌رسید. از طرفی طی دو سال؛ یعنی، از شهریور ۵۰ تا شهریور ۵۲ با جریانات مختلف برخورد داشتم و نقدهایی را که سازمان طوفان، حزب توده و سازمان انقلابی حزب توده به جنبش مسلحانه داشتند شنیده بودم که بحث مستقلی می‌طلبد و در جلد دوم خاطرات من آمده است. تأکید من روی ضرورت مردمی و استراتژیک تغییر ایدئولوژی بود که چه دلیلی برای آن استوار است. در این ‌باره جواب قانع‌کننده‌ای نمی‌شنیدم.

احزاب و گروه‌های مارکسیستی برای رد جنبش مسلحانه استدلال‌هایی داشتند که چند مؤلفه داشت: نخست اینکه تضاد، ذاتی شیء است. دوم، شی‌ء در اینجا یعنی ایران؛ بنابراین تضاد، ذاتی ایران است. سوم اینکه تضاد، ذاتی طبقه کارگر ایران است و چهارم و نتیجه اینکه طبقه کارگر ایران در مرحلۀ مبارزات صنفی هم نیست چه برسد به مبارزات سیاسی و درنهایت مبارزه نظامی. به این ترتیب استراتژی مبارزه مسلحانه را رد می‌کردند. جمعی که در خانه خیابان شیخ هادی بود، به‌ویژه بهرام آرام، کوچک‌ترین تردیدی در مبارزه مسلحانه نداشت و وقتی با او مطرح کردم که روند این جزوه به نفی مبارزه مسلحانه می‌انجامد، به‌ویژه که در جزوه آمده است که رژیم کمپرادور مانند رژیم فئودالی کاسه چینی نیست که ثبات آن شکسته شود – وی گفت: «مشی مسلحانه خط قرمز ماست و به‌هیچ ‌وجه اجازه نخواهیم داد که چنین چیزی اتفاق بیفتد». این در حالی بود که در زمستان ۵۲ حزب توده در نامه‌ای خطاب به سازمان مجاهدین مبارزه مسلحانه ما را تأیید کرده و تأکید کرده بود که هر عمل مسلحانه گامی در جهت لرزاندن ثبات رژیم فاسد پهلوی است.

من از سویی دیگر نسبت به نویسنده این جزوه هم تردیدهایی داشتم. یکی اینکه، شهرام نمی‌توانست ادامه‌دهندۀ ویژگی‌های اخلاقی بنیان‌گذاران باشد و این مطلبی بود که در درون زندان همه روی آن اجماع داشتند. دوم اینکه، در زندان قصر او با حسین عزتی، یکی از اعضای سازمان طوفان، بسیار مأنوس بود و او هم از موضع مارکسیستی به‌شدت مبارزه مسلحانه را رد می‌کرد. سوم اینکه، اسلحه کمری تقی شهرام به مدت ده روز زنگ خورده بود و او آن را تمیز نکرده و طبیعی بود که در لحظه ضرورت آن اسلحه عمل نمی‌کرد و به‌شدت به او انتقاد شد. چهارم اینکه، او تجربه عملیاتی نداشت. در زندان هم بیشتر مطالعه می‌کرد و به دیگر وظایف یک زندانی توجه نمی‌کرد.

مارکسیست‌ها دراین‌باره راست می‌گفتند و با معیارهای آن‌ها مبارزه مسلحانه قابل‌قبول نبود، ولی ما معتقد بودیم که پس از کودتای ۲۸ مرداد طبقات مختلف مردم اعم از کارگران، دهقانان و به‌ویژه بورژوازی ملی و خرده‌بورژوازی چپ -که از جنبش تنباکو تا آن زمان مبارزه می‌کردند و شهید می‌دادند- در معرض فشارهای روزافزون امپریالیزم و نهاد سلطنت و ساواک قرارگرفته و این طبقات زیر چکمه‌های آن‌ها در حال نابودی بودند. اضمحلال آن‌ها اضمحلالی طبیعی نبود و به نظر من مبارزه مسلحانه واکنش طبیعی آن‌ها بود. من معتقد بودم مارکسیست‌هایی هم که به خط‌مشی مسلحانه رسیده بودند ناشی از روابط و منشأ طبقاتی آن‌ها بود و نه ایدئولوژی مارکسیسم. این مطلبی است که گروه‌های مارکسیستی هم به آن رسیده بودند که به دنباله‌روی از مجاهدین و به‌زعم آن‌ها خرده‌بورژوازی چپ افتاده‌اند. در تابستان ۵۱ در زندان موقت شهربانی با مهندس محمد توسلی هم گفت‌وگو داشتم و نگرانی ایشان را از همکاری با گروه‌های چپ برطرف می‌کردم.

در سال ۵۲، زنده‌یاد بیژن جزنی مبارزه مسلحانه را به «تاکتیکِ محور» تقلیل داد و قبل از انتقالش به زندان اوین -‌که منجر به شهادت او و هشت نفر دیگر شد- به فرخ نگهدار گفته بود که ما اشتباهی را مرتکب شدیم و آن اینکه خود را تنها پیشتاز مبارزه ضد امپریالیستی قلمداد کردیم و از این بابت هزینه‌های بسیاری دادیم. در تابستان ۵۳ هرچه جلوتر می‌رفتیم نقدهای درون‌سازمانی به مذهب و دین اسلام فزونی می‌گرفت و نگرانی‌ها تشدید می‌شد. احساس می‌کردم که بهرام هم در مقابل شهرام مقاومت می‌کرد، ولی می‌گفت شهرام، هم غرور دارد و هم غرور او به لحاظ تئوریک زمینه‌دار است و در این زمینه از پشتکار عجیبی برخوردار است و سعی می‌کرد از ما در مقابل او کمک بگیرد. بسیاری از انتقاداتی را که به مذهب می‌شد پاسخ می‌دادیم. در این نوشتار سعی دارم روی یک محور تأکید کنم و آن اینکه شهرام با روحیه و زمینه‌های تئوریکی که داشت مبارزه مسلحانه و مشکلات آن را به‌هیچ‌وجه قبول نداشت و در ریشه‌یابی‌های خود به این نتیجه رسیده بود که با نفی مذهب و دستیابی به ابزار مارکسیستی است که می‌تواند به هر دو هدف خود یعنی؛ رهبری و نفی مبارزه مسلحانه، دست یابد.

پس از چهل سال که گفت‌وگوی شهرام را با چریک‌های فدایی خلق در سال ۵۴ می‌شنیدم شهرام عمق نیت خود را به این مضمون گفته بود که ما به‌منظور پیروزی مارکسیسم، ۵۰ درصد بچه‌های مذهبیِ فاقد صلاحیت سازمان را حذف کردیم تا مذهب دیگر نتواند به تشکل و سازمان‌دهی بپردازد. در حالی که حذف‌شدگان کسانی بودند که عمده عملیات‌های مسلحانه از سال ۵۰ تا ۵۴ را انجام داده بودند و خود او در هیچ عملیاتی شرکت نداشت و معلوم نبود این صلاحیت را از کدام عمل و کار کارگری به‌دست آورده بود؟

در گذر زمان شهرام و در کنار او بهرام به حذف خون‌بار مجید شریف واقفی و صمدیه لباف پرداختند و جسد مجید را با ترکیبی از کلرات پتاسیم و شکر و گوگرد سوزاندند. ترکیبی که می‌بایست در مبارزات ضد امپریالیستی استفاده می‌شد. خیلی دیر در مهر ۵۷ و در آستانه انقلاب بود که بر ملت ما منت گذاشتند و نسبت به ترور شریف واقفی و صمدیه از خود انتقاد کردند. دو محصول چشمگیر این جریان، وحید افراخته و محمد توکلی‌خواه بودند که در همکاری با ساواک گوی سبقت را ربوده و رزمندگان زیادی را به تور پلیس انداختند. درواقع این دو نفر محصول کار شهرام بودند که آن‌ها را به دام پارادوکسی انداخت که از یک‌سو مبارزه مسلحانه کنند و از سوی دیگر، هم‌زمان مارکسیسم را راهنمای عمل قرار دهند. به‌نظر می‌رسد وحید افراخته و توکلی‌خواه قبل از بازداشت به بریدگی و انفعال رسیده بودند و محصول مستقیم رنسانسی بودند که جریان شهرام به‌وجود آورده بود. معلوم بود که نتیجۀ آن تهی شدن از درون و انفعالی است که آن دو را به همکاری با ساواک کشاند. یکی دیگر از محصولات این پارادوکس، حسین روحانی است که پس از انقلاب و قبل از بازداشت به انفعال رسیده بود.

شهرام در خاطراتی که بعد از انقلاب در زندان نوشته و از او به‌جای مانده است، شدیداً از مبارزه مسلحانه در سال‌های ۵۰ تا ۵۵ انتقاد می‌کند:

۰

همچنین تراب حق‌شناس در خاطرات مختصری که از او باقی ‌مانده است به‌شدت به نقد مبارزه مسلحانه می‌پردازد:

مایل نیستم به همه ابعاد این رنسانس! بپردازم. ولی ذکر این نکته ضروری است در سال ۴۷ یکی از افراد مرکزیت و بنیان‌گذار مجاهدین یعنی عبدالرضا نیک‌بین از سازمان جدا می‌شود. این در حالی است که آدرس اکثر خانه‌های جمعی را می‌دانست و نه‌تنها خشونتی علیه او انجام نمی‌گیرد بلکه حنیف و سعید در عروسی‌اش نیز شرکت می‌کنند. هم‌زمان فرد دیگری که نزدیک به مرکزیت بود یعنی اردشیر جدا می‌شود، نسبت به او هم خشونتی انجام نمی‌شود. قبل از سال ۵۰ آقای کریم تسلیمی از مرکزیت جدا شد و حتی به خانه مرکزی یعنی خانه گلشن نیز سر می‌زده و در همان‌جا دستگیر می‌شود. این است رویه بنیان‌گذاران درباره افرادی که جدا می‌شوند و اطلاعات زیادی هم از اعضا و خانه‌های جمعی دارند. اگر شریف واقفی و صمدیه می‌خواستند در راستای بنیان‌گذاران سازمان عمل کرده و راه آن‌ها را ادامه دهند، چه اشکالی داشت؟ و چه گناهی بر آن‌ها متصور بود؟

در جنگ صفین یکی از یاران نزدیک به حضرت علی یعنی خواجه ربیع به حضرت می‌گوید تبیینی از جنگ ندارم و حضرت او را به مأموریت سرحدات خراسان می‌فرستد که اکنون قبر او زیارتگاه مردم شده است. اگر یکی از کادرهای ارزنده و باسابقه مانند محمد یقینی به خاطر اعتقادات مذهبی‌اش بخواهد از سازمان غصب شده جدا شود و به خارج از کشور برود و یقین دارند که با ساواک هم نمی‌خواهد همکاری کند، چرا باید او را ترور کرد؟ محمد یقینی مظلوم‌ترین فردی است که ترور می‌شود در حالی که به همه معیارهای رزمندگی وفادار بوده است. او در حالی که مجوز سازمان را برای خارج شدن از ایران گرفته و مشغول جعل سند به همین منظور بود، با گلوله از پشت سر از پای درآمد و جسد او را در بیابان‌های مسگرآباد سوزاندند.

برای آشنایی مختصر با زنده‌یاد محمد یقینی و عملکرد رهبری جدید سازمان با او و جزوه خون‌بار سبز به گزیده‌هایی از کتاب بر فراز خلیج‌فارس نوشته محسن نجات حسینی، از دوستان و همر‌زمان نزدیک محمد یقینی، می‌پردازم:

«… سپاسی تشکیلات خارج را دگرگون کرد. همه مسئولیت‌های حسین روحانی که در موضع رهبری نیروهای خارج بود و در برابر تغییر ایدئولوژی ایستادگی می‌کرد را از او سلب کرد و به او توصیه کرد که برای برخورد ایدئولوژیک و نیز کسب تجربه کارگری به ایران برگردد. تراب حق‌شناس که مؤثرترین فرد در ارتباطات خارجی سازمان به‌شمار می‌رفت به طرابلس، پایتخت لیبی، فرستاده شد تا در آنجا از طریق تماس با دولت لیبی به گشایش دفتری برای سازمان مبادرت کند و عملاً خود وی نیز در حاشیه و تبعید قرار گیرد…(ص ۴۲۳)

… بر اساس قراری که گذاشتیم من ورود محمد یزدانی را در فرودگاه دمشق کنترل کردم… از لحظه‌ای که در تاکسی نشستیم یزدانی در وصف بیانیه تغییر ایدئولوژی که اولین نسخه آن را با خود به خارج آورده بود باب سخن گشود و از رنسانسی که این بیانیه به‌پا خواهد کرد، صحبت می‌کرد… سه روز از ورود وی گذشته بود که محمد یقینی نیز از انگلستان به دمشق آمد.

یقینی مریض‌احوال بود و از نظر روانی بسیار خسته و فرسوده به‌نظر می‌رسید. تنها برادرش یکسال پیش ضمن کوهنوردی زمستانی در یک حادثه سقوط بهمن کشته شده بود و پدرش به‌دنبال این حادثه دق کرده بود. چند ماه پیش از بازگشت یقینی از انگلیس، مادر او با دشواری‌های بسیاری از ایران به سوریه آمد و در آنجا با محمد دیدار کرد. این پیرزن آزرده‌خاطر که از غم و مصیبتی سنگین به تنها پسرش پناه آورده بود اصرار داشت که به هر طریق، در سوریه بماند. یقینی شخصاً در فکر این بود که به‌نحوی از او نگهداری کند اما به علت مشکلات امنیتی که این کار به همراه داشت، با مخالفت تصمیم‌گیرندگان تشکیلات رو‌به‌رو شد و مادرش را با ناخرسندی به ایران برگرداند. یقینی از رفتار تصمیم‌گیرندگان جدید در سازمان، با تلخی یاد می‌کرد. علی‌رغم اینکه او مریض‌احوال بود و فکر می‌کرد باید در خارج به معالجه بپردازد به وی دستور داده شده بود که به ایران برود و مسائل اعتراضی خود را با رهبری داخل در میان بگذارد. یقینی ضمن اینکه هرگز به چنین مسافرتی راضی نبود صرفاً به خاطر رعایت اصول تشکیلاتی راهی این سفر شد.

… شبی که یقینی به خانه آمد، من از درد و خستگی کنار اتاق افتاده بودم و صدایم را نیز از دست داده بودم. همان شب یزدانی و یقینی، بدون دیدن یکدیگر، از پشت پرده‌ای که وسط اتاق کشیده بودیم، تا پاسی از شب با هم گفت‌وگو کردند. بحث داغ آن‌ها نیز به گرمای خانه افزوده بود. جدال، جدال ایدئولوژیک بود و حرکت سریع بادبزن‌هایی که آن دو به‌دست داشتند تهدیدآمیز می‌نمود. یقینی در حالی که مرتب عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کرد از موضع مذهبی خود دفاع می‌کرد. من در این موضع که مارکسیست‌ها می‌بایست سازمان مجاهدین را به‌حال خود می‌گذاشتند و خود تشکیلات تازه‌ای ایجاد می‌کردند و یا به گروه‌های همفکر خود می‌پیوستند با یقینی هم‌عقیده بودم. وقتی یقینی مسئله مریضی‌اش را مطرح کرد، یزدانی در جواب گفت: «برو ایران همان‌جا معالجه کن، لازم نیست توی اروپا معالجه کنی، مگر مردم ما توی ایران چه می‌کنند.»(صص ۴۲۴-۴۲۶)

…روحانی پس از یک ماه اقامت در ایران به سوریه برگشت… حسین به علت سوابق تشکیلاتی و نیز اطلاعات وسیع مذهبی خود، در بین مخالفان تغییر ایدئولوژی از اعتبار ویژه‌ای برخوردار بود. او این بار از سوی رهبری سازمان در داخل کشور مأموریت داشت تا با اعضا و سمپات‌های مذهبی در خارج کشور گفت‌وگو کند و آن‌ها را از موضع‌گیری علیه تغییر ایدئولوژی بازدارد. روحانی وقتی برای بار دوم به ایران بازمی‌گشت، «مصباح» (حسین باقرزاده) را که از رابطین سازمان در انگلیس بود با خود به ایران برد تا وی نیز مسائل اعتراضی خود را با رهبری داخل در میان بگذارد. باقرزاده به دمشق آمد و در آنجا گذرنامه حقیقی‌اش را به امانت گذاشت و با یک گذرنامه غیرایرانی عازم ایران شد. در اولین ارتباط با افراد سازمان داخل کشور، گذرنامه خارجی او از وی گرفته شد و اقامتش در ایران به درازا کشید. پس از اینکه مدتی از اقامت باقرزاده در ایران گذشته بود، تصادفاً روزی محمد یقینی را در یکی از خیابان‌های مرکزی شهر تهران ملاقات می‌کند… یقینی در انتظار برخوردهای منطقی رهبری در ایران مانده بود و با اینکه هنوز گذرنامه‌اش را همراه داشت به فکر خروج از ایران نیفتاده بود. پس از چندی باقرزاده تصمیم خود را مبنی بر خروج از ایران به اطلاع یقینی می‌رساند و از وی برای تهیه گذرنامه کمک می‌خواهد. چند روز بعد آن دو با کمک یکدیگر یک گذرنامه خارجی معتبر به دست می‌آورند. یقینی که در کار جعل مدرک تجربه داشت، عکس این گذرنامه را عوض کرده و باقرزاده با آن از ایران خارج می‌شود. خروج باقرزاده از ایران که بدون اجازه سازمان داخل کشور صورت می‌گرفت، به‌عنوان فرار او تلقی شد. روز پرواز باقرزاده از ایران، محمد او را تا فرودگاه مهرآباد همراهی کرده بود تا خروج او را کنترل کند و مطمئن شود که بدون دردسر از قسمت کنترل گذرنامه می‌گذرد. در هنگام خداحافظی، وقتی محمد برای آخرین بار دست باقرزاده را می‌فشرد گفت: «می‌دانم که رفقای سازمان من را به فراری دادن تو متهم خواهند کرد». باقرزاده با از سر گذراندن مشکلاتی که برای گذرنامه‌اش در کویت پیش‌آمده بود خود را از طریق این شیخ‌نشین به سوریه رسانید و به‌طور غیرمستقیم با سازمان در دمشق تماس گرفت. وی گذرنامه ایرانی‌اش را که قبلاً در دمشق به امانت گذاشته بود، مطالبه می‌کرد و به‌علاوه به مقداری پول نیاز داشت… (صص ۴۲۶ – ۴۲۷)

علیرضا سپاسی به‌عنوان مسئول بخش خارج از کشور که می‌دانست باقرزاده از قید رهبری جدید در ایران گریخته بود، نمی‌توانست کمک به او را تأیید کند… همان‌طور که محمد یقینی خود پیش‌بینی کرده بود، بعد از خروج باقرزاده از ایران، از سوی رهبری سازمان در داخل، عامل فرار باقرزاده شناخته شد… در برخوردهایی که با یزدانی داشتم برای اولین‌بار در یک عضو سازمان، جلوه‌های علنی قدرت‌طلبی را مشاهده می‌کردم. او برای پیشبرد هدف‌هایی که به تعبیر او تشکیلاتی بود، از زیرپاگذاشتن معیارهای رفتاری یا ارزشی که در سطح سازمان و بین رفقای تشکیلات رایج بود، ابایی نداشت… یزدانی توانسته بود از سپاسی نیز برای دورکردن من و همسرم تأیید بگیرد. (صص ۴۲۸ – ۴۲۹)

روزی سمیه (فردی که برای بردن اسلحه به ایران رفته بود) به‌طور تصادفی یقینی را در یکی از خیابان‌های تهران دیده بود و سلام و علیکی مبادله کرده بودند. خبر سلامت بودن یقینی ذهنم را از افکار ناخوشایندی که در آن گیرودار پیش‌بینی می‌شد، آسوده کرد…

من در انتظار ورود رفیقی از داخل کشور، در دمشق بودم… وی مقدار زیادی مدارک و پیام‌های تشکیلاتی همراه داشت… ضمن بازکردن جاسازی‌ها و جمع‌آوری و تنظیم مدارک، به نامه‌ای درباره محمد یقینی برخوردم. بر اساس این نوشته که رمزی نوشته ‌شده بود، محمد یقینی دیگر به خارج برنمی‌گشت. هر بار این پیام را می‌خواندم، زشتی کلمات عریان‌تر می‌شد و زخمی بر احساسم می‌نشاند. از آن پس در آسمان سرنوشت محمد ابرهای تیره و خونینی را می‌دیدم. یقینی به‌خاطر پافشاری بر تفکرات مذهبی خود به داخل فرستاده شد. با اینکه او مدت‌ها در ایران سرگردان بود و می‌توانست به‌راحتی به خارج برگردد، همان‌جا ماند. او به یاران تشکیلاتی خود، حتی افرادی که از نظر اعتقادی در برابر او ایستاده بودند، وفادار مانده بود. محمد یقینی در آخرین روز اقامتش در دمشق، قبل از عزیمت به ایران ضمن صحبت‌های گلایه‌آمیزش گفت که شاید سفرش به ایران ابدی باشد. وفاداری یقینی ناشی از پایبندی او به سازمان و وظیفه تشکیلاتی بود. در آخرین تصویری که از او در ذهن دارم، مرد بلندقامت و وارسته‌ای را می‌بینم که در صندلی عقب یک اتوبوس نشسته و با سکوتی ناخرسند در تفکراتی ابهام‌آمیز فرو رفته است. این اتوبوس محمد را به فرودگاه دمشق رسانید تا راهی ایران شود و این آخرین دیدار ما بود. محمد یقینی پس از دریافت اجازه ترک ایران از سوی رهبری، هنگامی‌که در خانه تشکیلاتی سرگرم آماده‌کردن گذرنامه‌ای برای خروج از ایران بود، توسط فردی از کادر رهبری ترور شد. من (نجات حسینی) به‌خاطر اینکه روزی آزادی و آزادگی را برای ملتی در بند به ارمغان بیاورم، این راه را انتخاب کرده بودم. من آزادی عقیده را حق طبیعی هر انسانی می‌دانستم و در ضمیر مذهبی‌ام نیز «لااکراه فی‌الدین» به‌خوبی جا افتاده بود… ترور یقینی تحت هر نام و عنوانی که باشد سانسور اعتقادات و تجاوز به حقوق دیگران و کشتن آزادی است. این پدیده و رویدادهای مشابه قبل از آن، روابط انسانی و تشکیلاتی من را به سازمانی که به آن عشق می‌ورزیدم، جریحه‌دار کرده بود… من یقینی را به‌خوبی در جریان زندان و سپس در دوران پس از آن شناخته بودم، ولی شایستگی انسانی – سیاسی رهبری جدید را در برخوردها و کردارشان جست‌وجو و تجربه می‌کردم… بدیهی بود در جو بی‌اعتمادی و تردید ناشی از عملکرد رهبری جدید من می‌بایست به ارزیابی موقعیت خود در این تشکیلات می‌پرداختم. در همین موقعیت به نامه دیگری که از ایران فرستاده شده بود، دست یافتم. در آن آمده بود «… و بعداً به‌حساب ابوعلی (نجات حسینی) خواهیم رسید». من به‌جای اینکه در انتظار احکام خودسرانه رهبری داخل بمانم بی‌درنگ به فکر چاره‌ای افتادم. (صص ۴۳۱ – ۴۳۳)

دوشنبه ۲۹ اسفند، سپاسی (در پاریس) به دیدارم آمد و پس از کسب خبر از اوضاع تشکیلات در سوریه به من توصیه کرد که بنشینیم و به انتقاد از خود بپردازم؛ اما من تصمیم خود را گرفته بودم. هیچ راهی برای ادامه همکاری با رهبری جدید و در چارچوبی که آن رهبری تعیین می‌کرد، نمی‌دیدم. روز بعد یزدانی به سراغم آمد. او برای سرپوش‌گذاشتن بر اتهامات و تحقیری که نسبت به من روا داشته بود، مرا «آقا» خطاب می‌کرد. «آقا» لقبی بود که در روابط تشکیلاتی به‌معنای ناسزا بود. این‌گونه برخورد، اعم از اینکه ناشیانه یا مغرضانه بود، به دورکردن بیش از پیش من از آن تشکیلات می‌انجامید. بحث و گفت‌وگوی ما در چند دیدار که در قرارهای مختلف در پاریس صورت گرفت، تکرار شد و پس از آن رابطه من با سازمان به حال تعلیق درآمد. از آن پس «خلیل» به‌عنوان رابط تشکیلات هفته‌ای یک ‌بار سر قرار می‌آمد تا از وضع من باخبر شود. نامه‌ای می‌داد و نامه‌ای می‌گرفت. اوایل، گهگاه توسط او تعدادی از کتاب‌ها را که در اختیار سازمان بود، قرض می‌گرفتم. در یکی از قرارها که منتظر کتاب‌های سفارشیم بودم خلیل دست خالی آمد و بهانه‌ای تراشید که باور نکردم. از آن پس دیگر از قرض‌گرفتن کتاب نیز محروم شدم. بعدها شنیدم که یزدانی قرض دادن کتاب را ممنوع کرده بود. یزدانی گفته بود «اگر به او کتاب بدهیم تفکراتش را تئوریزه می‌کند به سر خودمان می‌کوبد!». (صص ۴۳۴ – ۴۳۵)

به نقل از محمد صادق: حسین سیاه‌کلاه از افراد مرکزیت که ترور محمد یقینی به دست او انجام شده بود، بعد از این حادثه، در بین تیم زیرمجموعه خود به افشاگری علیه شهرام پرداخته و افراد تیم او نگرانی و اعتراض خود را نسبت به این ترور بدون توجیه و دلیل، به مرکزیت اعلام می‌دارند. قابل ذکر است که حسین سیاه‌کلاه تمام مراحل ترور را برای افراد تیمش، به عنوان عامل و شاهد، توضیح داده بود که قاعدی فرد دیگر مرکزیت، ابتدا برخلاف شهرام با ترور یقینی مخالفت می‌ورزد؛ اما طی دو ماه، شهرام دو نفر دیگر به نام‌های عبدالله‌زاده و طریقت را به مرکزیت می‌آورد و در رأی‌گیری مجدد، ترور محمد یقینی رأی می‌آورد. پس از این ترور و افشاگری‌های حسین سیاه‌کلاه عبدالله زاده و طریقت طی نامه‌ای اسلحه خود را بر جای گذاشته و از ترس شهرام به خارج از ایران می‌روند. ولی سیاه کلاه در مقابله با شهرام با افراد تیمش قرارهای یک‌طرفه گذاشته و به افشاگری ادامه می‌دهد که این مقدمه انفجاری در مرکزیت و آنگاه در بدنه بود. این آغازی برای پایان رنسانس! محمدتقی شهرام بود که چه عوارض اجتماعی زیادی به بار آورد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط