احمد غضنفرپور
#بخش_اول
پیش از آنکه شرح وقایع این جنبش یا انقلاب فراگیر، تاریخی و نتایج برگشتناپذیر آن بهرغم شکست سیاسی به رشته تحریر درآید، ضروری است برای ابهامزدایی و نقش برجسته این رویداد تاریخی به چندین پُرسش مهم و کاربردی پاسخ داده شود. اهمیت این پرسشها از این جهت مهم است که برای نسل جوان روشن شود جنبش ماه می ۱۹۶۸ نتیجه بحرانی بود که جوامع سرمایهداری و همزمان کمونیستی را به مانند یک طوفان سهمگین درهم درنوردید. بررسی این رُخداد بهاندازهای مفصل، پراهمیت و پیچیده است که محققان فرانسوی هم درباره آن نظر واحدی ندارند. با وجود این، نگارنده قبل از جنبش، زمان وقوع و پس از آن تا حدودی از نزدیک شاهد وقایع این رُخداد بودم و در اینجا سعی میکنم اطلاعات اساسی آن را در حدّ ضروری و البته اختصار در اختیار خوانندگان علاقهمند قرار دهم.
اولین پُرسش این است که آیا حوادث می ۱۹۶۸ پاریس را میتوان جنبش دانشجویی نامید یا انقلاب؟
دوم: آیا «ژنرال دوگل»، رئیسجمهور قدرتمند فرانسه، میخواست دلارهای خود را به امریکا بدهد و طلا بگیرد و آیا «دوگل» خواهان اتحاد اروپا بود و از واردات امریکایی به فرانسه جلوگیری میکرد؟ از اینرو، امریکا در مقابله با این امر از طریق عوامل خود تحریکاتی در این جنبش داشت تا «ژنرال دوگل» و دولت او را تضعیف یا سرنگون کند.
سوم: آیا این جنبش بهرغم سنگربندیها جنبش خشونتآمیزی بود؟
چهارم: اگر دانشجویان در پس تغییر نظام آموزشی بودند، چه شد که این جنبش به خیابان کشیده شد و به درگیری با پلیس منجر شد؟
پنجم: آیا دانشجویان علاوه بر تغییر نظام آموزشی با جامعه سرمایهداری که ویژگی آن مصرفگرایی و درنتیجه آلوده کردن محیط زیست است مخالف بودند؟ بنابراین، آیا میتوانیم جنبش یا انقلاب را انقلاب محیط زیستی و کاهش مصرف تلقی کرد؟
ششم: آیا این جنبش حرکتی مستقل در برابر سرمایهداری و کمونیسم بود؟
هفتم: این جنبش تا چه اندازه در حرکت مرحوم امام به پاریس اثرگذار بود؟
مسلماً پاسخ دادن به تکتک این پرسشها و دیگر پرسشها به بررسی جامع دقیق و بسیار زیاد نیاز دارد، اما آنچه در این مختصر میتوان به آن اشاره کرد حاصل بررسی عدهای از پژوهشگران و رهبران این جنبش است که تا حدودی میتواند پاسخگوی زوایای پیچیده آن باشد.
اجمال پاسخ به این پرسشها، گفتوگویی است که پس از چهل سال که از این جنبش گذشته بود با حضور رئیس پلیس فرانسه آن زمان، «موریس گیلیمو» و رهبر ۲۳ ساله جنبش، «دانیل کوهن بندیت» در یکی از مجلات هفتگی فرانسه انجام و منتشر شد. آن دو پس از چهل سال اولین دیدار را انجام دادند. نکته جالب در این دیدار، حالت صمیمانه این دو نفر نسبت به یکدیگر بود؛ گویی دیدار دو دوست نزدیک قدیمی با یکدیگر انجام گرفته است و این دیدار ثابت کرد چگونه این دو نفر در دو جبهه مخالف مبارزه میکردند و با چه جدیتی از خشونتها احتراز داشتند؛ گویی تفکر و درک هر دو آنها از وضعیت جامعه یکی بوده است که خشونت نمیتواند کارساز باشد.
رئیس پلیس (گیلیمو) میگوید وقتی دانشجویان دانشگاه سوربن را چندین شبانهروز اشغال کرده بودند، ژنرال دوگل، رئیسجمهور قدرتمند و کاریزماتیک فرانسه، در بخشنامهای دستور داده بود پلیس شبانه با قوای نظامی به محل اجتماع دانشجویان که یکی سوربن و دیگری تئاتر معروف و بزرگ «ادئون» بود حمله کند و این دو محل را بهکلی از دانشجویان تخلیه کند. وقتی بخشنامه را دیدم و مطالعه کردم در پاسخ به «ژنرال» نوشتم: «رئیسجمهور عزیز! من با اعتقاد به بزرگواری شخص جنابعالی اما قادر نیستم با اسلحه با فرزندان خودم روبهرو شوم. من چند روز پیش برای افراد پلیس که در کنار دانشجویان مراقب اوضاع هستند بخشنامهای فرستادم و در آن به آنها متذکر شده بودم که ضرب و شَتم یک دانشجوی تظاهرکننده و نقش بر زمین کردن او یک خودزنی است. تمنا میکنم از این کار اجتناب کنید!».
مفسران وقایع ۱۹۶۸ نوشتهاند یکی از عوامل جلوگیری از خشونت و خونریزی، درایت، تعقل، آیندهنگری و شجاعت همین پلیس پاریس بوده است که نهفقط تسلیم نظریات رئیسجمهور نشد، بلکه مقاومت شجاعانهاش بهتدریج نهتنها «ژنرال دوگل»، بلکه نخستوزیر «ژرژ پُمپیدو» و وزیر جنگ را نیز در آن شرایط طرفداران مذاکره و اجتناب از درگیری کرد. از سوی دیگر دانشجویان هم به سهم خود از درگیریهای خونین اجتناب کردند. دانیل کوهن بندیت، رهبر ۲۳ ساله آن زمان، میگوید: «اگرچه ما به سبک انقلابیون قرن نوزدهم برای مقابله با پلیس در خیابانهای محله «سَن میشل» بایگاردهایی ساخته بودیم، اما وقتی رئیس پلیس به ما پیغام داد که من میخواهم از ستاد عملیاتیام به بادیگاردهای شما سیم تلفن وصل کنم تا از اتفاقات غیرمترقبه جلوگیری کنم و با تماس تلفنی مانع خونریزیهای وخیم شوم، ما و حتی تندروترین ما با تمام قوا استقبال کردیم تا از این شورش جلوگیری کنیم».
در خاطرات کوهن بندیت، علل مخالفت و به وجود آمدن جنبش را بدین گونه شرح میدهد:
در کتاب وقایع می ۱۹۶۸ را یک انقلاب دانسته و چندین بار گفته که آن اتفاق هشداری به مقامات دولت دهساله دوگل و نسل پیشین بوده است که آگاه باشند سنتهای پدرمآبی پیش از جنگ با خواستههای جامعه و نسل جوان امروزی هماهنگ نیست. به این جهت آن اتفاق یک هشدار و عصیان بود و قصد ما این بود که فرانسویها از غرور تاریخی خود بیدار شوند و تصور نکنند که به همه مسائل فرهنگی جهان مسلط هستند».۱
و اما در پاسخ به آن پرسشها!
در پاسخ به پُرسش اول که آیا حوادث می ۱۹۶۸ پاریس را میتوان جنبش دانشجویی نامید یا انقلاب؟ دانیل کوهن بندیت بهروشنی گفت ما بههیچوجه قصد براندازی نداشتیم. وقتی چنین هدفی در دستور کار نباشد، نمیتوان نام آن را انقلاب گذاشت؛ هرچند کوهن بندیت مدعی باشد که این یک انقلاب است.
اغلب مفسران نیز نام این رویداد را Cenlätion یعنی اعتراض میدانند. به همین جهت، «لوران ژوفرن»، سردبیر روزنامه لیبراسیون، در کتاب مفصل خود درباره حوادث ۱۹۶۸ نوشته است: «تقریباً میتوان گفت اکثریت رهبران تظاهرات، چه رهبران سندیکاهای کارگری و چه دانشجویان، حتی تندروترین آنها با تمام قوا از این واقعه که آن را «شورش جوانان تندرو» میدانستند در هیچ لحظهای از خرد و بلوغ سیاسی دور نبود.
دومین پُرسش درباره نقش تحریکات عوامل امریکا در تضعیف یا سرنگونی ژنرال دوگل مفسران مینویسند: «سال ۱۹۶۸ در تاریخ پس از جنگ جهانی دوم، در اروپا سالی است فراموشنشدنی» و در ادامه میگویند: «حادثه یا خطری خارجی اروپا را تهدید نمیکرد، با این وجود بخش درخور توجهی از اروپای غربی دستخوش آشوبهای درونی شد و فرانسه حتی در آستانه سقوط قرار گرفت».۲
آنچه باعث به وجود آمدن این شورش و عصیان یا جنبش شد، عوامل درونی بود که این مفسران و دیگر تحلیلگران بهتفصیل درباره آن گفته و نوشتهاند. در اینجا بخشی از آنها را نقل میکنیم.
«فرانسه پیش از ماه می ۱۹۶۸ با مشکلات عدیدهای دستوپنجه نرم میکرد. نظام آموزشی کهنه و غبارگرفته بود. ارتباط بین دانشجویان و اساتید خشک و بیروح بود. روابط بین والدین و فرزندان؛ کارگران با کارفرمایان سخت و رسمی بود. دیوانسالاران به مردم اعتنا نمیکردند. سنت پدرسالاری حاکم بود و بنابراین سنتها میگفتند «پدر بهتر از همه میداند». ماه می که آمد، همه تابوها در هم شکست و آنانی که تا آن زمان جرئت نکرده بودند حرف خود را بزنند، حالا فریاد برمیآوردند. رویدادهای ماه می ۱۹۶۸ زنجیرهای سنت را از هم گسست و دگرگونی در حوزه عادتهای اجتماعی را شتاب بخشید. روابط مبتنی بر اقتدار در خانواده، کارخانه، دانشگاه و حکومت بهشدت تغییر یافت؛ هرچند نظامی که انقلابیون خواستار واژگونی آن بودند هنوز پابرجاست، اما اصلاحات زیادی به عمل آمده است. به نظر گزارشگر نیوزویک اگر فرانسویان امروز خوشبختترند و از زندگی و کشور خود رضایت بیشتری دارند، به این خاطر است که رویدادهای ماه می با همه خوبیها و بدیهایش روی هم رفته یک موفقیت به شمار میآید.۳
این مطالب از این جهت نقل شد که تجربیات تاریخی ثابت کرده است تا زمانی که یک جامعه از درون دچار بیماریهای حاد، فسادها، فشارها، اجبارها و سوءمدیریت و انواع و اقسام نارضایتیها و استبداد توجیهگرانه نشده باشد، هیچ نیروی خارجی با همه ترفندها نمیتواند کارایی لازم را داشته باشد و زمانی میتواند وارد عمل شود که درون و شرایط آن به حد انفجار نزدیک شده باشد. در مورد جامعه فرانسه آنچه باعث این انفجار شد، همان گسستهایی بود که ذکر گردید.
در پاسخ به پرسشهای سوم و چهارم، اینکه این جنبش بهرغم سنگربندیها، جنبش خشونتآمیزی بود و اگر دانشجویان در پی تغییر نظام آموزشی بودند چه شد که این جنبش به خیابانها کشیده شد و منجر به درگیری با پلیس شد را طراحان اصلی آن بر زبان راندهاند. زمانی که بحران در اوج خود بود دانیل کوهن بندیت درباره چیستی و ماهیت این تحرکات توضیحات کاملاً روشن و صریحی ارائه داده و میگوید: «اقدامات باید توسط عدهای اندک، اما فعال که تئوریهای انقلاب را خوب فراگرفته بودند صورت میپذیرفت. نقش این عده چون جرقهای بود که برای کنترل فرآیندها و اتفاقات بعدی هیچ نقش و تلاشی نداشتند و جالب آنکه تمام قدرت این جنبش بر عدم قابل کنترل بودن است و بس! دانشجویان باید برای کارگران الگو و نمونهای نشان میدادند و پیوند و همکاری بین دانشجو و کارگر بهجز در نزاع و درگیری مشترک امکانپذیر نبود؛ البته چنین انقلابی زیاد نمیتواند پایدار بماند، اما حداقل چشمانداز کوچکی از آنچه امکانپذیر است و میتواند وجود داشته باشد، عرضه خواهد کرد.۴
در پاسخ به پرسشهای پنجم و ششم، باید از نظریهپردازان انتقادی مکتب فرانکفورت، بهویژه مارکوزه و آدورنو، کمک بگیریم. آنان میگویند: «تحلیل اقتصادی مارکس از سرمایهداری سبب امیدواری و خوشبینی وی به آینده شده بود، درحالیکه این تحلیل مارکس در اواخر دهه ۱۹۶۰ به یأس و نومیدی بدل گردید». آنان مشکلات دنیای مُدرن را نه صرفاً مختص نظام سرمایهداری، بلکه اساساً آنها را مختص دنیای عقلانگارانه۵(Rationalism) منجمله جوامع سوسیالیستی میدانند.
آنان به تأسی از ماکس وبر۶ آینده را «قفس آهنین» ساختار «عقلانی» رو به گسترش میدانند که روزبهروز امکان رهایی از آن کاهش مییابد. آنان میگویند: «فرد اسیر دنیایی شده است که در آن سرمایه بیش از حد متمرکز و انباشت شده و اقتصاد و سیاست به گونه فزاینده در یکدیگر رسوخ کرده و درهم چفت شدهاند؛ دنیایی که در چارچوبهای اداری و نظامی مدیریتی گرفتار شده است؛ یعنی دنیای مدیریتی و مدیرسالاران»!
ژان فرانسوا لیوتار میگوید: «در خلال سالهای دهه ۱۹۶۰ در تمام جوامع بسیار توسعهیافته دانش علمی معاصر وضعیت اسفانگیزی به خود گرفته است؛ درنتیجه تضعیف روحیه و دلسرد کردن پژوهشگران و معلمان بههیچوجه جزئی و کماهمیت نیست». این جریان در میان کسانی که برای کارورزی در این حرفهها آماده میشوند ــ یعنی دانشجویان ــ به چنان ابعاد انفجارآمیزی رسیده بود که کاهش و اُفت چشمگیری در بازدهی و خلاقیتهای تولیدی در آزمایشگاهها و دانشگاهها به چشم میخورد که بههیچوجه قادر به مصون ساختن خود در برابر سرایت آن نبودند».۷
خلاصه آنکه این اندیشمندان پستمدرن به این نتیجه رسیده بودند که دانش علمی معاصر در دنیای مُدرن سرمایهداری و کمونیستی، زمینه مساعدی را برای صاحبان سرمایه و قدرت فراهم کردهاند که آنان با ترفندهای حقوقی، قوانین و بازیهای زبانی هرگونه تصمیمگیری در امر پژوهش را از پژوهشگران سلب میکنند و دانشمندان و تکنسینها را نه برای یافتن حقیقت و صمیمیت در کار خلّاق که برای اثبات مستدل قدرت خریداری میکنند. از اینرو، دانش از هدف اصلی خود دور افتاده و از کشف حقایق و تعادل روانی خارج شده است و بهجای آنکه در خدمت انسان قرار گیرد، انسان، طبیعت و محیط زیست را در تمام زمینهها به خدمت سود و به خدمت خود درمیآورد».
نظریات این متفکران مورد توجه اصحاب قدرت قرار نگرفت، حتی احزاب رسمی و بزرگ چپ و راست نیز از درک آن عاجز بودند. از اینرو بحران ماه می ۱۹۶۸ در برابر تمام جریانات سیاسی، حتی حزب کمونیست، قد عَلَم کرد و این احزاب نتوانستند کوچکترین کنترلی بر جوانان داشته باشند. دختران و پسران پُرانرژی شاداب و شجاع بهیکباره علیه این سیاستهای معیوب و کهنه سر به شورش برداشتند و جرقههای جستهگریخته ناگهان به آتشفشان گرایید.
در اینجا چندین عامل دیگر را میتوان در برافروختن این آتشفشان مؤثر دانست: اول آنکه پیش از ژانویه ۱۹۶۶ جنبش دانشجویی چپ در سراسر دنیای غرب یک حرف مشترک داشت و آن اعتراض ضدامریکایی علیه جنگ ویتنام بود. این یک واژه انقلابی مشترک بود. تحلیلگران و عدهای از مفسران میگویند مبالغه و گزاف نخواهد بود اگر بگوییم بدون این جنگ، گروههای دانشجویی چپ که بسیار ضعیف و ناتوان بودند بتوانند با سر دادن شعارهای انقلابی عضوگیری کنند و جذب نیرو داشته باشند، اما جنگ ویتنام چیزی بیشتر از جذب نیرو برای آنها به همراه نیاورد. تصمیم قاطع به مبارزه علیه امپریالیسم و آنچه از آن بهعنوان انقلاب مستعمرات یاد میکردند از یکسو و جنبشهای کارگری در سراسر جهان از دیگر سو، دو موضوع مهمی بودند که جنبش دانشجویی چپ، دل به آنها سپرده بود. ویتنام برای آنها سمبل انقلاب سوسیالیستی در جهان بود که آمال و آرزوی جنبش دانشجویی چپ در آن زمان به شمار میآمد.
انگیزه دیگر برای خیزش این جنبش، شرایط پس از مرگ استالین و افول سایه اقتدار او بر چپها، جوانان و سیاست بود. آزار و اذیت، شکنجه و استبداد با توجیهات فراوان و برچسبهایی که به روشنفکران و آزاداندیشان به اتهام لیبرال، خائن و جاسوس بودن توسط سازمان جاسوسی «ک.گ.ب» به نوعی گانگستریسم سیاسی منجر شد، درحالیکه منافع اقتصادی اتحاد جماهیر شوروی اقتضای تن در دادن به همزیستی مسالمتآمیز با غرب میکرد، دیگر این قطب سیاسی نمیتوانست برای جوانان رادیکال جذابیت داشته باشد.
در فرانسه این اقدام و استراتژی شوروی با مخالفت وسیع روشنفکران حزب کمونیست روبهرو شد. این روشنفکران احساس وفاداری عمیق و راسخ و تزلزلناپذیر به مسکو داشتند، اما حالا کاخ آمال و آرزوهای آنان جذابیت نداشت. مواضع حزب کمونیست فرانسه نسبت به انقلابهایی چون انقلاب مجارستان و انقلاب لهستان که در سال ۱۹۵۶ اتفاق افتاد از جانب هستههای دانشجویی حزب بهشدت مورد انتقاد قرار گرفت. نتیجه آنکه شوروی دیگر جذابیتی برای جوانان نداشت. مورد یا انگیزه دیگر، به وجود آمدن بتهای جدیدی بود که به نام جهان سوم در مرکز توجهات قرار گرفت و «دولت کارگری» دیگر مطرح نبود. شام آخر کمونیستها در دهه ۱۹۳۰ بود؛ یعنی زمانی که انقلابهای مستعمراتی در چین، کره، الجزایر، کوبا و ویتنام جهان پس از جنگ را بهشدت تکان داد.
این انقلابها، جوانان و دانشجویان را برانگیخت و باعث شد مواضع و افکار آنها بهسوی رادیکالیسم سوق پیدا کند. جوانان که از جنگهای چریکی ذوقزده و هیجانزده شده بودند، فکر میکردند میتوان امپریالیسم را در خانه خود نیز مورد حمله قرار داد و ابزار این کار، طبقه کارگر است. به عقیده آنها در این راه طبقه کارگر تنها باید تحت یک رهبری انقلابی قرار میگرفت.
در این میان، کشورهای سرمایهداری در بستری از ناپختگیها و ناز و نعمت فرو رفته و همچون نوزادی بودند؛ اما بهتدریج برخی از فعالیتها را آغاز کرده بودند.
خلاصه برای آنکه درک درست و صحیحی از پیشزمینه جنبش دانشجویان در فرانسه داشته باشیم باید به جنگ این کشور با الجزایر اشاره و ریشههای آن را در این جنگ جستوجو و ردیابی کنیم. سرخوردگی، ناامیدی از حزب کمونیست فرانسه و شور و اشتیاق حاصل از انقلابهای مستعمراتی، جوانان و دانشجویان را به هیجان و تکاپو وامیداشت.
این شرایط تاریخی، زمینههای مساعد بر یک جنبش یا انقلاب فراگیر را فراهم کرد.
پینوشتها
- به نقل از: پایان یک رؤیا، احسان نراقی، صص ۲۸۰ – ۲۷۹.
- همان، ص. ۲۷۹.
- انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه، پاتریک سیل ـ مورین مک کانویل، ترجمه حسین بخشنده، با مؤخره چنگیز پهلوان، صص ۳۱۸ -۳۱۶.
- انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه، پاتریک سیل ـ مورین مک کانویل، ترجمه حسین بخشنده، با مؤخره چنگیز پهلوان، ص۲۰.
- از نظر آنان اصالت دادن به عقل به معنی سودانگاری است که در رأس هر دو اردوگاه سرمایهداری و سوسیالیسم نشسته است و هرچه سودآورتر باشد، عقلانیتر است.
- Max Weber
- ژان فرانسوا لیوتار، «وضعیت پُستمُدرن»، صص ۱۴۳ – ۱۳۸.