گفت وگو با صالح طباطبایی
حسین ترکشدوز: صالح طباطبایی دوره کارشناسی فیزیک کاربردی را در دانشگاه صنعتی شریف و کارشناسی ارشد علوم شناختی را در دانشگاه شهید بهشتی گذراند و تحصیلات خود را در مقطع دکتری علوم شناختی- زبانشناسی شناختی در دانشگاه تربیت مدرس ادامه داد. آثار مکتوب ایشان عمدتاً در حوزههای هنرپژوهی، نقد ادبی، تاریخ علم و تاریخ ایران و اسلام بوده است. ازجمله این آثار میتوان به کتابهای ابن هیثم (تألیف)، فرهنگ گزیده اَعلام شرقی در منابع غربی (تألیف)، درآمدی بر روشهای پژوهش (تألیف)، درباره نقد: درآمدی بر فلسفه نقد (ترجمه)، دائرهالمعارف مستشرقان (ترجمه) و خدا به روایت قرآن (ترجمه، در دست انتشار) اشاره کرد. در حوزه تاریخ اسلام نیز از صالح طباطبایی ترجمه کتاب پیامبر صلح در گرماگرم ستیز امپراتوریها اثر «هُوان کُل» منتشر شده است. او همچنین کتابی با عنوان اسلام یا تسلیم: مروری بر روایات مورخان اسلامی از تسخیر قلمرو ساسانی که مربوط به موضوع همین گفتوگوست، در دست انتشار دارد.
نکته مهمی که آقای طباطبایی در گفتار خود -به نقل از برخی تاریخپژوهان- متذکر میشوند این است که فتح ایران از سوی اعراب شبهجزیره، زیر و زبر کردن کامل ساختار سیاسی ایران در واپسین مرحله دوره باستان نبود. به گفته ایشان گرچه سلطنت خاندان ساسانی از بین رفت، اما «قلمروهای پَهلَو و سلطه پارتیان بر این سرزمینها در سراسر دوره اموی عمدتاً دستنخورده بر جای ماند» و «فرآیند گرویدن ایرانیان به اسلام، فرآیندی تدریجی و آهسته بود که تا حدود سه قرن یا حتی بیشتر، پس از فتح قلمرو ساسانی به درازا کشید».
طباطبایی در پاسخ به پرسشهای ما کوشیده است با شیوهای محققانه و با در نظر آوردن دیدگاههای مختلف، چهرههایی از واقعیت تاریخی را آشکار کند؛ اگرچه صورت مفصل مطالعات او را باید در همان کتاب قریبالانتشار وی دید.
با توجه به اسناد و مدارک تاریخی آیا سخن گفتن از «حمله ابتدایی اعراب به ایران عهد ساسانی» را موجه میدانید؟
پیش از پاسخگویی به این پرسش، ناگزیر باید به نکتهای اشاره کنم: برخی از تاریخپژوهان معاصر با ارائه شواهد و دلایلی چند بر این رأی رفتهاند که حکومت ایرانزمین در زمان تسخیر آن به دست عرب از مرکزیتی برخوردار نبود و همزمان با زمامداری ساسانیان (پارسیگ) بر بخشی از این قلمرو، بخشهایی از آن نیز زیر فرمان اتحادیهای از فرمانروایان پارتی (پَهلَو، واژه فارسی میانه برای پارتی) اداره میشد؛ بنابراین، مرادم از آنچه از این پس به مسامحه آن را قلمرو «ساسانی» میخوانم، سرزمینی است که پیش از استیلای عرب بر آن، ساسانیان و به احتمال زیاد اتحادیهای از حاکمان پارتی (چون اسپهبدان آذربایجان/ شهریاران ماد) بر آن حکم میراندند.
اما پاسخ این پرسش: هنوز دلایل یا انگیزههای رویارویی میان عربهای مسلمان و ساسانیان و گسترش جنگ به درون قلمرو ساسانی بهدرستی و به قطع روشن نشده است. روایتهای تاریخنگاران اسلامی شواهد اطمینانبخش و روشنی در این باره به دست نمیدهند. از اینروست که پژوهشگران تنها به جستوجوی سرنخهای وقوع چنین رویارویی عظیمی دل خوش کردهاند و به گمانهزنی در این باره پرداختهاند. مثلاً برخی از آنان کوشیدهاند پیشینه این رویارویی را به پیش از گسترش و غلبه اسلام در شبهجزیره عربستان («یوم ذی قار») برسانند، یا برخی نیز آغاز درگیری میان عربها و ساسانیان را پیامد تعقیب مرتدان عرب (در خلافت ابوبکر) در یمامه و بحرین و حمایت فرماندار ایرانی این مناطق از آنان دانسته و بر این رأی رفتهاند که همین درگیریهای خُرد به شهرهایی مرزی چون حیره و انبار کشیده شد و سپس (در خلافت عمر) گسترش یافت. برخی از تاریخپژوهان متأخر همچون پروانه پورشریعتی در کتاب افول و سقوط امپراتوری ساسانی، با استناد به پارهای شواهد، بهویژه از شاهنامه فردوسی که خود بر شاهنامه ابومنصوری منثور استوار بود و شاهنامه ابومنصوری بر خداینامههای ساسانی تکیه داشت به بُعد اقتصادی گشوده شدن راهی تجاری از ایران به ماوراءالنهر (آنسوی آمودریا) اشاره کرده و «یگانه غرض تازیان» را در آغاز فقط تجارت -و نه تسخیر قلمرو ساسانی- دانستهاند. کسان دیگری هم هستند که آرای یکسره متفاوتی در این باره دارند و فتح قلمرو ساسانی را بخشی از «برنامه کشورگشایی» خلفای پیامبر اسلام (ص) -در آغاز، به نیت گسترش پیام اسلام- گمان بردهاند. خلاصه آنکه در این باره «نظریههای» مختلفی هست و شما برحسب آنکه چه نظریهای را بپسندید یا بپذیرید، میتوانید به این پرسش پاسخ متفاوتی بدهید؛ بهعبارت دیگر، این پرسش پاسخ یگانهای ندارد، اما بر پایه یکی از این نظریهها، آغاز رویارویی عرب با ساسانیان نه حمله ابتدایی، بلکه واکنشی دفاعی بوده است. بر این اساس و با استناد به روایتهای تاریخنگاران اسلامی گفتهاند در اوایل سال دوازدهم هجری (در دوران خلافت ابوبکر)، خالد بن یزید در تعقیب مرتدان شورشیِ عربِ یمامه و بحرین به اُبُلّه (در نزدیکی بصره امروزی) رسید و با فرماندار یا بهاصطلاح «مرزبان» ساسانی آن شهر، که به حمایت از آن شورشیان عرب برخاسته بود، درگیر شد و سرانجام در جنگ «ذات السلاسل» بر او چیره شد و این پیروزی آغاز جنگهای بعدی خالد با سپاهیان ساسانی در اُلَّیس، حیره و انبار بود که درنهایت به پیروزی سپاه عرب و عقد پیمانهای صلح و قبول جزیه از سوی شکستخوردگان انجامید. سپس در آغاز دوران خلافت عمر، با پیشروی سپاهیان ساسانی، حیره از دست مثنی بن حارثه شیبانی به در آمد و او به مدینه نامه نوشت و کمک خواست؛ سپاهیان عرب اعزامی از مدینه دوباره بر حیره سیطره یافتند، اما سپاه تازهنفس ساسانی در واقعه «یوم الجسر» عربها را بهسختی در هم شکستند (رمضان سال ۱۳ هجری). حدود یک سال بعد، عربها سومین بار بر حیره دست یافتند و این آغاز پیروزیهای آنان در قادسیه (سال ۱۶ هجری) و فتح تیسفون (اواخر سال ۱۶ هجری)، جلولاء و فتح خوزستان و فتح الفتوح نهاوند (سال ۲۱ هجری) بود؛ بنابراین، چنین نظریهای میکوشد عامل اصلی آغاز رویارویی عرب و ساسانیان را حمایت فرمانداران ساسانی از شورشیان عرب برشمارد و درنتیجه آن را همچون واکنشی دفاعی تعبیر کند.
با توجه به توضیحات شما ما با مجموعهای از جنگها میان اعراب با شاهنشاهی ساسانی یا حاکمان تحتالحمایه آن مواجهیم که لزوماً همه آنها خصوصیات و احکام واحدی ندارند، اما شاید بتوان این سؤال را بهطور کلی مطرح کرد که تا چه حد میتوان کنشِ جنگیِ اعرابِ شبهجزیره در مقابل ساسانیان را ناشی از انگیزههای دینیِ آنها دانست؟ آیا میتوان برای این کنش، معنای دینی قائل شد؟ آیا اعراب در حمله به ایران «انگیزههای آزادیبخش اسلامی» داشتند و آیا اساساً میتوان آنها را «نماینده اسلام» به حساب آورد؟
پاسخ بخش نخست این پرسش به پاسخ پیشینم به پرسش اولِ شما مربوط است. تنها برخی از تاریخپژوهان بر آناند که رویارویی مسلمانان عرب و ساسانیان انگیزههای دینی داشته است. در روایتهای تاریخنگاران اسلامی-که در کتاب اخیرم تسلیم یا اسلام: مروری بر روایات مورخان اسلامی از تسخیر قلمرو ساسانی بهتفصیل به نقد و بررسی آنها پرداختهام- نشانههای آشکاری از چنین انگیزههایی را میتوان دید. مثلاً در تاریخ طبری، نماینده سپاه عرب زهره بن حویه در پاسخ رستم، سپهسالار قادسیه که از انگیزه عرب از رویارویی با سپاهش پرسیده، چنین گفته است: «ما امروز در طلب دنیا نیامدهایم… خدا پیامبری فرستاده و وعده کرده است که هر کس به دین او بگرود سربلند شود و اگر روی برگرداند و به جنگ برخیزد، در آن جنگ پیروزی از آنِ ما خواهد بود». در روایتهای بَلاذُری در فتوح البلدان و دینوری در الاخبار الطوال نیز مغیره، نماینده سپاه عرب، به رستم چنین گفته است: «خدا پیامبری را به سویمان فرستاده است و ما به امر او به جهاد برخاستهایم. حال تو را به پرستش خدای یکتا و باور به پیامبرش فرامیخوانیم. اگر بپذیری، در سود و زیان شریک ما باشی و اگر نپذیری، باید جزیه بپردازی، وگرنه شمشیر در میانمان فرمان خواهد راند»؛ و رستم از این سخن به خشم میآید و به آفتاب سوگند میخورد که فردا تا پیش از برآمدن خورشید، همه سپاه عرب را تار و مار کند که البته چنین نمیشود. اینها روایتهای تاریخنگاران اسلامی است که میتوان درباره صحت، دقت و دلالت آنها چندوچون کرد.
اما به گمانم اطلاق عنوان «آزادیبخش» بر جنگهای عرب، دستکم، در خصوص تسخیر قلمرو ساسانی بسیار گزافهآمیز است. انتظار هر کس از شنیدن عنوان «جنگ آزادیبخش» آن است که با پیروزی عرب در این جنگها مردم دستهدسته به سپاه عرب و دین آنان پیوسته باشند تا از یوغ سلطه شاهان ساسانی و کیش آنان به درآیند. البته اوضاع شاهنشاهی ساسانی در آستانه ورود عرب به قلمرو آن سخت پریشان و نابسامان بود و شواهد بسیاری بر درستی این سخن در دست است، اما ایرانیان پس از تسخیر سرزمینشان به دست عرب بهصورت انبوه یا بیدرنگ به دین فاتحان نگرویدند. فرایند گروش ایرانیان به اسلام فرایندی تدریجی و آهسته بود که تا حدود سه قرن یا حتی بیشتر پس از فتح قلمرو ساسانی به درازا کشید. چگونگی این گروش تدریجی و عمدتاً آزادانه را در فصل پایانی کتابم تسلیم یا اسلام: مروری بر روایات مورخان اسلامی از تسخیر قلمرو ساسانی با تفصیل بیشتری توضیح دادهام. بله، روایتهایی از اسلام آوردن انبوهی از سپاهیان ساسانی یا اساوره (سوارهنظام زرهپوش ساسانی) پس از شکستشان در جنگ قادسیه یا مواقع دیگر، در تواریخ اسلامی آمده است، ولی در همان کتاب توضیح دادهام که شاید بتوان پذیرفت که این سپاهیان به لشکر مسلمانان پیوسته باشند، ولی مسلمان شدن مخلصانه آنان پذیرفتنی نمینماید.
با این اوصاف آیا «همدلیِ جماعتی از ایرانیان با مهاجمین» هیچ نقشی در فتوحات اعراب مسلمان در ایران ایفا نکرد؟
در تواریخ اسلامی گزارشهایی درباره برخی از ایرانیانی که پس از امانخواهی از عرب، حاضر به همکاری با آنان در فتح برخی سرزمینها شدند آمده است. برای مثال، میتوان به روایت بَلاذُری در فتوح البلدان درباره فتح ابرشهر (نیشابور) اشاره کرد که در آن آمده که یکی از صاحبمنصبان نیشابور امان خواست و مسلمانان به او امان دادند مشروط به آنکه آنان را به درون شهر بیاورد. او سپاهیان عرب را شبانه به درون شهر آورد و آنان دروازه را گشودند. اگر همچنین گزارشهایی درست و دقیق باشند، از آنها برنمیآید که جمع کثیری از ایرانیان (در شمار انبوه) به سپاهیان عرب در فروپاشی شاهنشاهی ساسانی کمک کرده باشند. همچنین بلاذری درباره چهار هزار تن از سپاهیان ساسانی که آنان را «جُند شهانشاه» (سپاه شاهنشاه) خوانده، آورده و گفته است که این سپاهیان سلطنتی پس از جنگ قادسیه اسلام آوردند و سپاهیان عرب را در فتح مدائن و جلولاء همراهی کردند، اما چنانکه از روایتهای بلاذری در این باره برمیآید، اینان سپاهیان مزدور دیلمی بودند که در برابر دریافت مزد برای ولینعمت خود میجنگیدند و به روایت بلاذری، فرمانده عرب «در برابر پیوستن آنان به لشکر خود هزار هزار (یکمیلیون) درهم مقرری برایشان تعیین کرد».
گزارش فتوحات اعراب در سرزمینهای تحت تصرف ساسانیان -آنچنانکه شما هم به برخی از آنها اشاره کردید- موجب شگفتی است. امپراتوری ساسانی با سابقه چندقرنه که با امپراتوری روم هماوردی میکرد در مقابل قدرتی نوظهور آن هم از منطقهای که تا پیش از آن جایگاهی در معادلات جهانی نداشت بهراحتی فروپاشید! واقعاً مزیتِ نسبیِ اعراب چه بود که آنها را در مقابل شاهنشاهی ساسانی و نیروهای تحتالحمایه آن کامیاب کرد؟ آیا نیرومندی نسبی ایشان از برتری ذهنی بر حریف نشئت میگرفت؟ یا از برتری سختافزاری و لجستیکی؟! آیا تحولات درونی امپراتوری آن را بهصورت مفرط در مقابل تهدیدهای بیرونی آسیبپذیر کرده بود و یا آنچنانکه برخی محققان در سالهای اخیر گفتهاند همپیمانیِ اعراب شبهجزیره با جناحی از حاکمیت وقت که به زعم ایشان کنفدراسیونی بود از خاندانهای ساسانی-اشکانی نیروی ایشان را فزونی بخشید؟
هندوشاه نخجوانی در کتاب تجارِب السَلَف مینویسد: در جنگ قادسیه چون هر «دو لشکر به هم رسیدند و عجم ترتیب آلات و اسلحه عرب را مشاهده کردند، بر ایشان میخندیدند و نیزههای ایشان را به دوکِ زنان تشبیه میکردند». هنوز بهروشنی معلوم نیست که واحدهای نظامی ساسانی که از نظر عِده و عُده و تجربه جنگاوری بر سپاهیان عرب برتری انکارناپذیری داشتند، چرا نتوانستند در برابر آنان ایستادگی کنند. آیا سپاهیان ساسانی در پی جنگهای مداومشان با بیزانسیها خسته و دلسرد شده بودند؟ آیا تدابیر جنگی نادرست سپهسالاران ساسانی در برابر حریف تازهواردی که توان و شیوه جنگاوریاش را نیازموده بودند، به شکست راهبردیشان انجامید؟ آیا انحطاط شاهنشاهی ساسانی، ضعف رهبری، چنددستگی و آشفتگی داخلی و ناخشنودی اجتماعی ایرانیان از حکومت به شکست سپاهیان ساسانی سرعت بخشید؟ تواریخ اسلامی پاسخهای صریح یا روشنی به این پرسشها نمیدهند، ولی نشانههایی از هر یک از این عوامل و برخی عوامل دیگر را میتوان در لابهلای سطور تاریخ یافت. در این میان، همپیمانی عرب با فرمانداران پارتی که به رأی برخی صاحبنظران، همزمان با سلطنت شاهنشاه ساسانی بر بخشهایی از سرزمین ایران حکم میراندند، نظریه دیگری است که شواهدی از درستی آن را میتوان در برخی از تواریخ غیراسلامی متعلق به سده هفتم میلادی/اول هجری یافت، چنانکه در فصل پایانی کتابم تسلیم یا اسلام به تفصیل به آن پرداختهام. نکته اینجاست که به رأی برخی از تاریخپژوهان معاصر، نباید به تسخیر ایران از سوی عرب همچون زیر و زبرکردن کامل ساختار سیاسی ایران در اواخر عهد کهن نگریست. سلطنت خاندان ساسانی در رویارویی با عرب برچیده شد، ولی قلمروهای پَهلَو و سلطه پارتیان بر این سرزمینها در سراسر دوره اموی عمدتاً دستنخورده بر جای ماند. همچنانکه پارتیان با ظهور ساسانیان در سده سوم میلادی از میان نرفتند، آنان پس از فتوحات عرب در ایران در سده هفتم میلادی نیز صحنه را ترک نکردند. واحدهای سیاسی و سنتهای فرهنگیشان دیری پس از نابودی ساسانیان بر جای ماندند.
چند دهه پیش یکی از تاریخپژوهان شهیر ایرانی دو قرن نخست پس از حمله اعراب به سرزمینهای تحت تصرف شاهنشاهی ساسانی را دو قرن سکوت -در تاریخ میهنمان- نامید. گو اینکه بعدها خود ایشان اندیشه ابتدایی خود را مورد بازنگری قرار داد. از منظر شما ایده «دو قرن سکوت» آیا میتواند تحولات دو قرن نخست پس از حمله اعراب به ایران را تبیین کند؟ آیا این دو قرن را میباید در تاریخ ایران یک «گسست تهیمایه» به حساب آورد؟ یا مرحلهای در ارتباط با ادوار قبل و بعد از حمله اعراب که دو دوره مزبور را به هم پیوند میدهد و یا مرحلهای با ویژگیهای خاص خود که به پدید آمدن دورانی کاملاً جدید در تاریخ ایران انجامید؟
ایده «دو قرن سکوت» به گمانم دیری است که از سوی بسیاری از تاریخپژوهان معاصر همچون نظریهای منسوخ و کهنه جلوه نموده است. برآمدن ابوفائد اسماعیل بن یسار نسائی (درگذشته ۱۳۱ ق.) شاعر شعوبی ایرانی سده نخست، یا ظهور مترجم کارآمد نیمه نخست سده دوم عبدالله بن مقفع، یا به نام اصلیاش روزبه پور دادویه (۱۰۴-۱۴۲ ق.) یا برخاستن ادیب زبانشناسی چون سیبویه فارسی (۱۴۰-۱۸۰ ق.) نویسنده الکتاب و تدوینگر علم صرف و نحو عربی به منزله بانگ بلندی بود که سکوت را درهم میشکست؛ البته چنانکه پیداست این ادیبان جملگی به زبان عربی -نه زبان پهلوی- مینوشتند و این نشاندهنده تغییرات فرهنگی ژرفی بود که نهتنها بر ایرانزمین که کمابیش بر هر سرزمینی که به تسخیر عرب درآمد روی میداد. وانگهی، هرگز نمیتوان خیزش عظیم جنبش تألیف (ترجمه) آثار تاریخی، ادبی، علمی و دینی را در سدههای متعاقب محصول «گسستی تهیمایه» انگاشت. مگر میتوان پذیرفت که به ناگاه اینهمه مایهوری و غنای فرهنگی از «هیچ» پدید آمده باشد؟ افزون بر این، سکوت فرهنگی را باید با خروش فرهنگی قیاس کرد. آیا از سده پایانی حکومت ساسانیان اصلاً چنین خروشی به گوش میرسید تا بتوانیم بگوییم ایرانیان پس از آن در سکوت فرورفتند؟ باری، بحث مستوفا در این باره مجال فراخی میخواهد که در این کوتاه نمیگنجد، هرچند که نویسندگان و پژوهشگران در این باره بسیار نوشته و گفتهاند.
آیا به لحاظ تاریخی این مدعا را میتوان پذیرفت که در دوران خلفای بنیامیه، ایرانیان بهصورت ویژهای مورد تبعیض بودند؟ اگر جوابِ این سؤال مثبت است، این «تبعیض ویژه» را تا چه حدّ میتوان ناشی از ارتباط جماعتی از ایرانیان با علویان دانست؟
بله، از پارهای از مآخذ تاریخی برمیآید که امویان با موالی یا ایرانیانِ نومسلمان بهگونهای تبعیضآمیز رفتار میکردند و به آنان همچون شهروندان درجه دوم مینگریستند. در پاسخ به دیدگاه نژادپرستانه بنیامیه، جریانی ادبی-اجتماعی به نام شعوبیه در میان فرهیختگان و ادیبان ایرانی پدیدار شد. اینان که نام خود را از آیه ۱۳ سوره حجرات اخذ کرده بودند، خواهان برقراری برابریِ مورد تأکید قرآن بودند، هرچند که بعدها در دوره عباسی به افراط درافتادند و عجم را بر دیگر نژادها برتر شمردند. موالیِ طرفدار علویان بهجز این تبعیض اجتماعی فراگیر، از دشمنیِ اکثر حاکمان اموی با علویان نیز در رنج بودند. البته ناگفته نماند که گاه ازدواج میان عرب و ایرانیان- چه واقعی و چه افسانهای- از گسست و فاصله میان آنان میکاست. داستان وصلت امام حسین (ع) با شهربانو، دختر یزدگرد سوم، از عواملی بود که به همگرایی اسلام و بهویژه اسلام شیعی، با ایرانیان مغلوب کمک کرد، هرچند که اصل وقوع چنین وصلتی از سوی پژوهشگران، ازجمله مرتضی مطهری در کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران، بهسختی مورد تشکیک است. در خصوص امویان نیز ماجرای ازدواج ولید بن عبدالملک (حکومت: ۸۶-۹۷ ق.) با شاهفَرَند (شاهآفرید)، دختر پیروز، شاهزاده ساسانی و زاده شدن یزید بن ولید از این وصلت میتوانست در نزدیکی میان فاتحان و مغلوبان سهم داشته باشد. جالب اینجاست که خود یزید بن ولید، دوازدهمین خلیفه اموی، به این نسبت مباهات میکرد و در شعری معروف گفته بود: «أنا ابنُ کسری و أبی مروان/ و قیصر جدّی و جدّی خاقان». در این شعر، او خود را پسر خسرو و قیصر و خاقان را نیز از نیاکان خود دانسته است؛ زیرا، بنا به مشهور از سویی، مادر پیروز دختر خسرو و مادرش دختر قیصر بود و از سوی دیگر، مادر خسرو دختر خاقان ترک بود. باری، به نظر میرسد که دستکم برخی از حاکمان اموی به نسبت خود با ساسانیان میبالیدند.▪