گفتوگو با ابراهیم اصغرزاده
مهدی فخرزاده: دفتر تحکیم وحدت، همزاد انقلاب بود. نهادی که توانست دانشجویان مذهبی و دارای رویکردی ویژه به مذهب را گرد هم آورد. پتانسیل زیاد دانشجویی و حمایت بخشهای مهمی از ساختار قدرت در ابتدای انقلاب باعث شده بود که دفتر تحکیم وحدت در بدو پیدایش تأثیرگذاری کلان بر سیاستهای ایران داشته باشد، اما بهمرور به این نهاد تأثیرگذار بیمهری شد و سرنوشتی شبیه بسیاری دیگر از نهادهای اجتماعی در ایران پیدا کرد. تجربه دفتر تحکیم وحدت تجربهای زنده از فعالیت دانشگاه است؛ اینکه دانشگاه در روزگار پیدایش چنین نهاد شگرفی چه ویژگیهایی داشت؟ چگونه وقایعی چون تسخیر سفارت امریکا و انقلاب فرهنگی رخ داد؟ جناحبندیهای درونی تحکیم چگونه بود و پرسشهایی از این دست ما را در مقابل کسی قرار داد که هرچند بسیار از دفتر تحکیم گفته، اما گفتههایش با ما بسیار شنیدنی بود. ابراهیم اصغرزاده دانشجوی آن سالهای رشته مهندسی صنایع در دانشگاه صنعتی شریف و کسی که پیشنهاد تسخیر سفارت را داد، از روند پیدایش و قدرت یافتن دفتر تحکیم وحدت با ما گفته است.
فضای دانشگاه در نخستین روزهای انقلاب چگونه بود؟
پیش از آنکه به فضای دانشگاه بپردازیم، باید ببینیم شرایط کشور چگونه بود. در ماههای اول انقلاب شرایطی ایجاد شد که انقلاب ماهیت خود را نشان داد به این معنی که عدهای معتقد بودند انقلاب کامل انجام نشده یعنی انقلاب ناقص بوده و بعداً باید کامل شود؛ اما واقعیت انقلاب این بود که مهندس بازرگان نخستوزیر شده بود، ما جریانات دانشجویی منتقد بودیم و گروههای انقلابی هم دفتر و هوادار داشتند. یک بخش از روحانیت میگفت انقلاب مقدمهای است برای کارهای دیگر و میخواستند یک دولت اسلامی را شکل دهند. جریانات چپ میگفتند این انقلاب توسط یک جریان خردهبورژوازی به رهبری یک لیدر مترقی مصادره شده و ما باید بایستیم تا از این مرحله عبور کنیم و به مرحله واقعی انقلاب برسیم. نظر آنها که شاخصترینشان حزب توده بود این بود که دولت موقت لیبرال و جاده صافکن امپریالیسم است. ما هم میگفتیم دولت موقت باید انقلابیتر عمل کند.
حزب توده میگفت روحانیت خودش ضد امپریالیسم است و میشود با آنها کار کرد. گروههای تندتر مثل فداییها این مسئله را قبول نداشتند و میگفتند انقلاب هنوز شکل نگرفته و شعار اصلیشان هم این بود که وجود لیبرالها مضر است و اینها جادهصافکن امپریالیسم هستند و باید کنار روند. درمجموع معتقد بودند ارتش باید کاملاً منحل شود و دستگاه بروکراسی و سرمایهداری هم کاملاً نابود شود؛ بنابراین دید آنها به انقلاب چیزی بود که بعداً باید به وقوع پیوندد.
ما بهعنوان یک جریان دانشجویی مسلمان که تحت تأثیر روشنفکری دینی و بهخصوص افرادی مثل دکتر شریعتی بودیم، یک تصور آرمانی از انقلاب داشتیم و فکر میکردیم انقلاب پایه قضیه است و باید پردهبرداری و انکشاف صورت بگیرد. اینکه انقلاب ۲۲ بهمن ناقص بود و بعد از آن چه اتفاقی باید صورت بگیرد منشأ اختلاف همه این گروهها شد و تنها نیرویی که نسبت به این انقلاب صداقت داشت و آن را حد مجاز میدانست خود مهندس بازرگان بود که میگفت انقلاب دیگر تمام شد و بهاندازه کافی رژیم تغییر کرده است، ولی نباید بروکراسی را از بین برد بلکه باید یک سیستم اداری خوب را جایگزین آن کنیم. همه این دیدگاهها در دانشگاه نمایندگانی داشتند و در دانشگاه سخنرانی و تجمع برگزار میشد.
ولی با انقلاب دانشگاه محل منازعه جریانهای مختلف سیاسی شده بود و گویی تحکیم وحدت برای حل این مسئله شکل میگیرد.
انقلاب در دانشگاه گسست ایجاد نکرد، چون انقلاب محصول مشترک چپها، مائوئیستها، گروههای اسلامی، گروههای چریکی و روشنفکران بود که همه آنها روی دانشگاه چتر انداخته بودند و به این ترتیب دانشگاه خودش یک پای انقلاب بود؛ درواقع انقلاب نهاد دانشگاه را در خودش هضم کرد.
اما آنچه باعث گسست شد را باید در انقلاب فرهنگی جستوجو کنیم که باعث شد دانشگاه را بهاصطلاح پاکسازی کنند تا دانشگاه در تراز جمهوری اسلامی بشود؛ بنابراین به نظر من ما باید اتفاقات اول انقلاب تا انقلاب فرهنگی را به گذشته جنبش دانشجویی وصل کنیم، یعنی ببینیم قبل از انقلاب بچهها در دانشگاهها نسبت به انقلاب و تحولات جهان چه نظری داشتند. ما که میخواستیم دفتر تحکیم را تشکیل بدهیم تمام تصورمان این بود که جنبش دانشجویان مذهبی فعال در دانشگاه سازمان داشته باشد. هرچند ما در آن دوره امام خمینی را ستایش میکردیم، اما دکتر شریعتی بهعنوان یک معلم و ایدئولوگ واقعی ما بود. دفتر تحکیم کاملاً در یک چارچوبهایی شکل گرفت که متعلق به قبل از انقلاب بود.
قبل از انقلاب پارادایمی حاکم بود که انقلابی بودن را مقدس میشمرد و اگر فردی انقلابی بود فارغ از ایدئولوژی که داشت ستایش میشد، اما اگر کسی میگفت سازش، رفرم، اصلاح، مشروطه، قانون اساسی و شاه سلطنت بکند نه حکومت محکوم میشد.
پارادایم حاکم بر دانشگاهها، محافل ادبی، هنری، سینما حتی سینمای موج نوی ما که آن زمان داشت شکل میگرفت، در لایههای پنهان میگفت انقلابی بودن چیز خوبی است. وقتی دکتر شریعتی فیلم قیصر را میبیند میگوید این فیلم خروج از سیستم است و خود قهرمان داستان میخواهد مشکلش را از راه دیگری حل کند؛ یعنی تمام ادبیات و فرهنگ ما تحت تأثیر این بود که مبارزه چیز خوبی است. ما با چه کسی مبارزه میکردیم؟ با کسی که نماد فرهنگ غرب، مدرنیته و دیکتاتوری دستنشانده غرب است و غرب هم چیز بدی است. جلال آل احمد میگفت شیخ فضلالله نوری پرچم مبارزه است همینطور بازگشت به خویشتن را طرح کرد. شایگان هم همین حرف را میزد. دکتر شریعتی هم یک ملغمهای از اسلام و تشیع و سوسیالیسم ارائه میداد.
وقتی سال ۵۳ وارد دانشگاه شدم اولین کاری که کردم این بود که یک گروه به نام بچه مشهدیها تشکیل دادم. ما خوابگاه را شلوغ میکردیم، ترم را تعطیل کردیم که مثلاً با استبداد مبارزه کنیم. آن زمان حکومت برای اینکه نظامیها وارد دانشگاه نشوند گارد دانشگاه را به فرماندهی سرهنگ نوروزی -که بعدها به دست چریکهای فدایی خلق کشته شد- تشکیل داده بود و یک ساختمان در دانشگاه صنعتی به آنها داده بود. این اتفاقاتی که آن زمانها میافتاد ما را وارد فضایی میکرد که سلول سلولش مبارزه بود؛ مبارزان قهرآمیز و آشتیناپذیر. چیزی به نام سیاستورزی وجود نداشت؛ انسداد مطلق، عینک سیاه و سفید و اگر انقلابی نبودی در اردوگاه حکومت و سازشکاری بودی. زمانی که ما وارد دانشگاه شدیم مذهبیها دارای نفوذ نبودند اما بعداً به خاطر اتفاقاتی که بیرون از دانشگاه افتاد و به خاطر نقشی که روحانیت داشت پیدا میکرد، موقعیت مذهبیها تقویت شد.
فضای مبارزاتی دانشگاهها تحت تأثیر جریان چپ بود که از طریق ترجمهها وارد دانشگاه میشد. اوضاع طوری بود که ما بچه مذهبیها هم تا حد زیادی تحت تأثیر گفتمان چپ قرار میگرفتیم. در این میان گفتمان دکتر شریعتی با تلفیق دانش برگرفته از روشنفکران سوسیالیست غربی و مطالعات عرفانی وارد فضای دانشگاه شد. در آن زمان، افکار عرفانی دکتر مانند کویریات چندان مورد توجه ما نبود، اما بخشهایی که دین را ایدئولوژیزه میکرد، برای ما جذاب بود. شریعتی از دین یک قوطی ساخت که باید از آن دنیا را میدیدیم. در مجموعهای که شریعتی در اختیار بچههای مذهبی قرار میداد، عناصری وجود داشت که میتوانستیم با آن وارد مبارزه شویم و این برای ما بسیار جذاب بود. شاید تا پیش از این برای یک بچه مسلمان، انقلابی بودن سخت بود، اما با شریعتی ممکن شد. در ابتدا بچههای مجاهدین شریعتی را قبول نداشتند، میگفتند شریعتی کار فرهنگی میکند و ضد مارکسیست است، اما بهمرور که فشار زیاد شد و گروههای چریکی سرکوب شدند و نیروهایشان را از دست میدادند و جامعه هم آنها را نمیپذیرفت، شریعتی بیشتر اثرگذار شد. چون اصل ماجرا این بود که برخلاف آنچه در دانشگاه در جریان بود، جامعه اصلاً ادبیات رادیکال را نمیپذیرفت.
چریکها به سیاهکل رفتند با این خیال که در روستاها مردم انقلابی هستند، بعد همان مردم آنها را تحویل ژاندارمری دادند. ما سال ۵۶ برای شهادت دکتر شریعتی یک تظاهرات راه انداختیم. حدود ۱۵۰ نفر از دانشجویان مذهبی دانشگاه صنعتی، پلیتکنیک و تهران در بازار حرکت کردیم و یک پلاکارد هم از عکس دکتر شریعتی داشتیم. از سبزهمیدان راه افتادیم، اما حتی یک مغازهدار یا رهگذر به ما نگاه چپ نکرد. آمدیم وسط بازار و یک افسر پیر ژاندارمری مانع ما شد، اسلحه کشید و بچهها متفرق شدند. آقایان سعید هندی و حسین شوریده که بعدها شهید شد اسلحه افسر را گرفتند و بیرون از بازار اسلحه را در جوی آب انداختیم. درواقع مردم و جامعه حرکتهای تند را نمیپذیرفتند. بخشی از آن به خاطر این بود که شاه اقتصاد موفقی داشت و اصلاحات اقتصادی از اواخر دهه ۴۰ بر جامعه تأثیر گذاشته بود. شاه به کارگران صنعتی سهام داده بود، به کشاورزان زمین داده بود و طبقه متوسط راضی بود، بروکراسی جواب میداد، ارتش قوی شده بود و هرچند روحانیت و روشنفکران با حکومت بد بودند و گروههای چریکی هم بودند، اما به نظر میرسید حکومت شاه نسبت به قبل تقویتشده بود. سال ۵۵ شاه از هر زمان موقعیتی مستحکمتر داشت. این مسئله در اسناد سفارت امریکا هم آمده بود و کارتر هم معتقد بود ایران جزیره ثبات است. کارتر هرچند پیگیر شعار حقوق بشر بود، اما به ایران آمد و شاه را ستایش کرد.
نرخ رشد اقتصادی ۸ درصد و حتی گاهی ۱۵ درصد بود و طبقه متوسط رو به رشد بود و شاه به دلیل افزایش قیمت نفت بهشدت متکبر شده بود و حتی با شوروی و چین برای خرید سلاح وارد مذاکره شده بود و یک رژیم مورد تأیید نظام بینالمللی بود. خیلی مهم بود در جهان دوقطبی، یک حکومت مورد تأیید همه اجزای نظام جهانی باشد، برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله هم نشانه همین موضوع بود.
اما یک لایه پنهان در جامعه بود که اصلاً دیده نمیشد. شبکه روحانیت و طلاب در روستاها و هیئتهای مذهبی در آمار بودند، اما اصلاً دیده نمیشدند و شاه هم نمیخواست آنها را ببیند. شاه میگفت مسئله من اینها نیستند، مسئله من مارکسیستها هستند. مضافاً بر اینکه بسیاری از روحانیون با دربار بودند و کودتای ۲۸ مرداد محصول همکاری آنها با دربار بود. شاه خودش را مذهبی میدانست و ضمناً همپیمان با روحانیت سنتی بود. روحانیت سنتی شاه شیعهپناه میخواست؛ شاه هم مخالفتی نمیکرد، یعنی به تیمسار باتمانقلیچ دستور داد با آقای فلسفی هماهنگ شود و و حظیره القدس۱ را خراب کند. شاه حتی برخی از جریانهای ضد بهاییت را تقویت میکرد و به آقای فلسفی در رادیو تریبون داده بود و روحانیون را در آموزش و پرورش به کار گرفته بود، بنابراین از نظر شاه مشکل در جنبش چریکی بود که شاه موفق شده بود آن را سرکوب کند و مارکسیسم_ لنینیسم و تفکرات الحادی و مادی را مسئله اصلی میدانست که روحانیت هم موافق بود. مبارزه بخش سنتی روحانیت با بهاییت و چپها همسو با حکومت بود و شاه هم میگفت اینها متحد طبیعی من هستند و اگر چند روحانی تندرو بین اینها هست، مثل آیتالله خمینی، من تبعیدشان کردم.
سال ۵۶ ناگهان گفتمان دکتر شریعتی به همراه گفتمان بازگشت به خویشتن و نقد غربزدگی امثال آل احمد مطرح شد. دید آل احمد این بود که اینکه هرچه که غربی هست بد است، ماشین بد است، شهرنشینی بد است، حتی دانشگاه به معنی اینکه شما کیف سامسونت بگیری بروی فارغالتحصیل بشوی بد است، چون باید بعداً بروی و به نظام سرویس بدهی، بنابراین بازگشت به خویشتن بازگشت به روستا هم بود. فیلم گاو تبلیغ میکرد که روستا مظهر پاکی و صداقت است و مفاهیم عمیق انسانی در لایههای پایین جامعه در کارگران و کشاورزان و روستاییان زنده است. از دید ما خلق و توده مردم مقدس بودند، اصلاً واژه خلق، اشک از چشم ما بیرون میآورد. حالا این خلق ممکن بود گاهی شاه را بپرستند، اما از نظر نیروهای مبارز، چه مذهبی و چه مارکسیست، ما باید برای خلق کار میکردیم. این واژه در نام انقلابیترین گروهها هم بود. فدایی یا مجاهد خلق.
این در حالی بود که مبارزان از آن خلقی که میگفتند نبودند؛ یعنی اکثر چریکها بچههای طبقه متوسط بودند. ما که وارد دانشگاه شده بودیم، طبقه متوسط بودیم. البته به دلیل گسترش آموزش رایگان و گران شدن قیمت نفت طبقه پایین وضعشان بهتر شد و بچههایشان را دانشگاه میفرستادند. طبقه ممتاز و بالا هم بچههایشان را میفرستادند اروپا درس بخوانند.
ما در دانشگاه فقط این بخش از جامعه را میدیدیم؛ خلق، کارگر، کشاورز، درحالیکه خود کارگران اصلاً حس و حال انقلاب نداشتند. البته روزهای آخر انقلاب، کارگران صنعت نفت کمک کردند ولی اینکه ما تصور کنیم یک جنبش کارگری وجود داشت اینطور نبود و پایه اجتماعی انقلاب اینها نبودند، کارمندان هم نبودند چون کارمندان از پول نفت رانت میگرفتند. حتی معلمان و اساتید دانشگاه هم نبودند. اساتید ما اکثراً کسانی بودند که با ناسا همکاری داشتند. سال ۵۶ دانشجوهای مذهبی و حتی چپی که مراسم میگذاشتند، فقط طبقه نخبه میآمد و گویی مردم کاری با مبارزه نداشتند، البته شاه و ساواک هم در اوج قدرت بودند. جنبش چریکی هم شکست خورده و همه نیروهایشان از بین رفته بود، اما یکباره گشایشی ایجاد شد.
یک گروه روحانی انقلابی به لیدری امام خمینی وارد بازی شدند و از سال ۵۶ نوعی از تحرک اجتماعی ایجاد کردند که حتی دکتر شریعتی نتوانسته بود ایجاد کند. دکتر شریعتی فقط در طبقه روشنفکر و دانشجو نفوذ داشت اما وقتی امام خمینی وارد بازی شد بازی فرق کرد و توانست یک هژمونی در جامعه ایجاد کند و بخشهای غیرفعال را فعال کند. همه طیفها طرفدار امام خمینی بودند. ورود او، بخشهای منفعل روحانیت را هم فعال کرد. از سال ۵۶ ورق برگشت و ما هم در دانشگاهها در خط روحانیت قرار گرفتیم. حالا دیگر نه شریعتی به دنیا بود و نه جنبش چریکی به کار بود. هرچند همان عینک سیاه و سفید باقی مانده بود، هرچه غیرانقلابی بود، بد بود و هرچه انقلابی، خوب بود. تا اینجا با هم مشکلی نداشتیم، اما انقلاب که شد، هرکس دید متفاوتی داشت و مثلاً چریکهای فدایی میخواستند کار خودشان را انجام دهند و میگفتند ما انقلاب کردیم.
اختلافات به نظر شما از اینجا رقم خورد؟
نه. قبل از آن زمینههایی هم داشت. تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین تأثیر بدی گذاشت. این اتفاق، منجر به ماجرای نجس و پاکی و اتفاقات دیگر از این دست شد. من سال ۵۶ وارد زندان قصر شدم، همان اول دیدم سفرهها از هم جدا هستند و تقسیمبندیهایی بین مذهبیها و مارکسیستها وجود دارد.
مسئله جنبش دانشجویی، اگر اسمش را با تسامح بتوانیم پیش از انقلاب بگذاریم جنبش، آموزش و درس نبود؛ مسئله دانشجویان مبارزه سیاسی فرادانشگاهی ضد استبدادی به نفع خلق بود و قطعاً در انقلاب تأثیرگذار بود، ولی اینکه بگوییم این جنبش دانشجویی بعد از انقلاب آمد، سفارت امریکا را اشغال کرد و انقلاب فرهنگی را انجام داد و دوم خرداد برای خاتمی سینه زد و اصلاحات راه انداخت و ۱۸ تیر به وجود آورد محل تردید است.
قبل از انقلاب جنبش دانشجویی وظایف مشخصی برای خودش تبیین میکرد؛ یکی از وظایفش تغذیه کردن جنبش چریکی بود، یعنی اگر یک چریکی جایی کاری میکرد بازتابش در دانشگاه بهصورت اعلامیه و شبنامه روی دیوارها بود، اگر شهید میشد بازتابش اعتراضات و تحصن و شکستن شیشه بود و پشت جبهه مبارزه مسلحانه بود و مهمتر از همه اینکه پایگاه اصلی مبارزه بود. جذب نیرو و ساختن گفتمانشان در دانشگاهها صورت میگرفت، چیزی که نه در کارخانه، نه مسجد و نه حوزه اتفاق نمیافتاد، اما در دانشگاه وجود داشت و به این لحاظ جنبش دانشجویی تکالیفی داشت و تکالیفش را خوب انجام داد. از سال ۵۶ به بعد وضع فرق کرد و مسجد بهجای دانشگاه محور شد، کارگران هم تا حدودی وارد بازی شدند ولی جنبش دانشجویی در آن فضا به نحو احسن کارش را انجام داد، شاید الآن انتقاد داشته باشیم اما کارش را در چارچوب انقلاب درست انجام داد.
درواقع اینجور که شما تصویر میکنید جنگی بین شاه و روشنفکری وجود داشت که پیش از انقلاب خط مقدم روشنفکری زندان رفت و پشت جبهه در دانشگاه بود. این فضا به بعد از انقلاب منتقل شد که خط مقدم از زندان بیرون آمد و وارد فضای پساانقلاب شدیم، عضوگیری از پشت جبهه توسط گروهها شروع شد، اما جریانی که شما میگویید از سال ۵۶ انقلاب کرد، دقیقا جریانی که دفتر تحکیم نماینده آن بود، در دانشگاه چقدر پایگاه داشت؟ مگر دانشگاه پایگاه روشنفکری نبود؟
آنچه اتفاق افتاده بود، اینقدر منظم نبود. انقلاب اتفاق افتاده بود و بینظمی کامل به وجود آمده بود. همهچیز بههمریخته بود، اما کسی فکر نمیکرد این بینظمی نشانه حقانیت نداشتن انقلاب است، یعنی وضع موجود حقانیت داشت، انقلاب تابلو کوبیسم بود که همهچیز در آن آشفته بود و تنها نقطه کانونی شخصیت کاریزماتیک کسی بود که رهبر انقلاب بود و او باعث میشد این انقلاب مشروعیت و مقبولیت پیدا کند، حقانیت را او میبخشید و مردم هم قبول کرده بودند حتی گروههای چپ و چریکهای فدایی هم ابتدای کار هژمونی او را پذیرفته بودند.
در کنار امام، یک گروه روحانیت تشکیلاتی هم بود که نظم تشکیلاتی و فکر تشکیلاتی داشت و میگفت حالا که انقلاب شده ادارهاش با کیست؟ درواقع اینها مدعی بودند که مدیریت را در دست بگیرند. امام اینگونه نبود و میگفت مردم خودشان راهشان را پیدا میکنند؛ اما آنها فردای انقلاب آمدند و حزب جمهوری اسلامی را تشکیل دادند. قبل از انقلاب فقط حزب توده میگفت یک حزب باید پیشتاز انقلاب باشد، امام خمینی به حزب معتقد نبود و انقلاب را هم هیچ سازمانی ایجاد نکرد. انقلاب از دل جامعه آمد؛ یعنی اگر یک ماه پیش از انقلاب امام خمینی هم میگفت انقلاب را متوقف کنید باز هم متوقف نمیشد. کودتا و شورش ساخته میشود اما انقلاب آن روزی که پیروز میشود اسمش انقلاب میشود، قبلش نمیتوانی بگویی انقلاب. لحظهای که شورش پیروز میشود و حکومت جدید میآید اسمش انقلاب میشود.
روحانیت میگفت انقلاب برای اداره کشور نیاز به حزب دارد و با یک حزبی مواجه شدیم که از اعتبار امام خمینی استفاده میکرد، در شهرستانها شعبه داشت و شروع به عضوگیری کرد. ما در آن دوره میدیدیم امام چه هژمونی گستردهای دارد و میخواستیم حالا که یک رویکرد اسلامی پیروز شده، ما هم جمع خودمان را داشته باشیم، اما نه با زعامت روحانیت و فکر میکردیم نظر امام هم همین است. آقای اجارهدار از خود من دعوت کرد که شاخه دانشجویی حزب جمهوری را به عهده بگیرم. حزب جمهوری میخواست بگوید من میخواهم دولت انقلابی را اداره کنم. ما یک نشانههایی میدیدیم که امام از این وضع نگران است. با اینکه اینها از حواریون امام بودند، اما امام مدام میخواست فعالیت حزب جمهوری اسلامی را محدود کند. بعداً حتی امام خمینی جامعه روحانیت مبارز را هم دچار انشعاب کرد.
اینکه حالا امام چه دیدگاهی داشت که نمیخواست حزب جمهوری اسلامی زیاد قدرت بگیرد را من اینجا مطرح نمیکنم اما از نظر ما که در دانشگاه بودیم حزب جمهوری حزب روحانیت بود که میخواست روحانیت را بر انقلاب حاکم کند و ما این را مغایر مشی انقلاب میدانستیم و نسبت به این موضوع موضع داشتیم و انجمنهای اسلامی از همان ابتدا موضع گرفت هم در مقابل شهید مطهری به خاطر اینکه با مهندس بازرگان علیه دکتر شریعتی بیانیه دادند و هم در مقابل حزب جمهوری اسلامی. ما میگفتیم نیروهای مذهبی دانشگاه باید مستقل باشند؛ بنابراین اتفاقی که افتاد این بود که ما انقلاب را راه امام خمینی میدیدیم.
دکتر شریعتی هم تئوریسین ما بود. او تزی داشت به نام اسلام منهای روحانیت و میگفت روحانیت نمیتواند حامل اسلام باشد، اصلاً اینکه یک طبقه بیاید حامل اسلام باشد اشتباه است و این تفکر در ذهن جنبش دانشجویی نشسته بود که انقلاب نباید توسط روحانیت مصادره شود. نوعی تفکر اسلامی نوگرا به وجود آمده بود که برای همه جامعه جذاب بود و در دانشگاه هم خیلی هوادار داشت؛ بنابراین از همان بهمن که انقلاب شکل گرفت جنبش دانشجویی و گروههای اسلامی دانشجویی که عمدتاً اسمشان انجمن اسلامی بود یا در دانشگاه صنعتی اسم گروه ما انجمن دانشجویان مسلمان بود اینقدر محبوب شده بودند که در انتخاباتی که ما در دانشگاه صنعتی شریف برگزار کردیم دو هزار رأی به صندوق ریخته شد و من نفر اول و مریم قجرعضدانلو نفر پانزدهم شد. ما شش نفر برای شورای مرکزی انجمن دانشگاه میخواستیم، البته آن زمان ما با مجاهدین و حتی چپها کار مشترک انجام میدادیم.
اما فضای ضد مارکسیستی هم در دانشجویان مذهبی کم نبود. ماجرای سفارت و عدهای که معتقد بودند اول باید با چپها تسویهحساب کرد نشانه آن فضا است.
فضای دانشگاه شریف با دانشگاه علم و صنعت تفاوت داشت. در علم و صنعت متأثر از حجتیه، بهشدت ضد چپ بودند و یک نشریه داشتند به اسم جیغ و داد که مسئله آنها مارکسیسم بود و آقای احمدینژاد و محصولی و برخی همفکرانشان آنجا بودند؛ اما تا سال ۶۰ گسست به این صورت ایجاد نشده بود و همهجا آنطور نبود. در دانشگاه تهران و پلیتکنیک و صنعتی شریف مارکسیستها، چپها و مجاهدین هرکدام اتاق خودشان را داشتند و فعالیت میکردند و مشکلی هم وجود نداشت. ما در سال ۵۸ و ۵۹ در حال هویتیابی بودیم، یعنی میخواستیم بفهمیم آیا جنبش دانشجویی مثلاً میخواهد جنبش طلبگی بشود مثل حوزههای علمیه؟ بعداً یک نحلهای از دفتر تحکیم، دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، میگفتند باید سیستم حوزه را در دانشگاه پیاده کنیم، علوم اسلامی تدریس شود و علوم اجتماعی و انسانی تغییر کند. در دانشگاهها هم بین دخترها و پسرها دیوار کشیده شود.
در دانشگاههای غرب تهران مانند دانشگاه تهران، شریف، ملی و پلیتکنیک که بچههای مذهبی متأثر از دکتر شریعتی بودند ترتیب انقلاب را میگفتند آزادی، استقلال، بعدش جمهوری اسلامی. اینطوری نبود که بگوییم حکومت اسلامی و گور پدر آزادی و استقلال. وقتی قانون اساسی تصویب میشد ما در دانشگاه شریف یک میزگردی تشکیل دادیم و آقای احمد شیرزاد هم مجری بود، شیخ علی تهرانی و یک نفر از آنطرف را دعوت کرده بودیم که بیایند و بحث ولایتفقیه را برای دانشجویان مطرح و تبیین کنند. اصلاً قبل از آن بحث ولایتفقیه در کارنامه انقلاب نبود. امام خمینی به آقای حسن حبیبی و دکتر کاتوزیان سپرده بود قانون اساسی را آماده کنید و یک مجلس مؤسسان شکل بگیرد که آنجا قانون اساسی جدید نوشته شود و آقای حبیبی و دکتر کاتوزیان که حقوقدان بودند قانون اساسی (معروف به پیشنویس قانون اساسی) نوشتند که اصلاً ولایتفقیه در آن مطرح نبود. درواقع در ذهن همه و امام خمینی این بود که در مجلس مؤسسان یک عده مینشینند و جمهوری اسلامی را تأسیس میکنند اما در حزب جمهوری اسلامی بحث متفاوت بود و یک کمیسیون سیاسی بود که دکتر آیت آنجا میگفت باید در تصویب قانون اساسی بحث ولایتفقیه را بیاوریم و اصلاً مجلس مؤسسان معنی ندارد و مجلس خبرگان قانون اساسی باید تشکیل شود. اتفاقی که افتاد این بود که حزب جمهوری اسلامی انتخابات خبرگان را برد و در اکثر مناطق کشور افرادی وارد مجلس خبرگان شدند که اعضای حزب جمهوری اسلامی بودند، ما هم جریانی بودیم که تسلط روحانیت بر انقلاب را خیر نمیدانستیم و از امام هم کد میآوردیم که امام گفته من از پاریس میروم قم و حکومت نمیکنم و انتخابش هم یک کراواتی نواندیش دینی بود. دولتی هم که مهندس بازرگان تشکیل داده بود اعضایش از نهضت آزادی و جبهه ملی بودند، کراوات میزدند و حرفشان هم این بود که میخواهیم ساختار بوروکراتیک را حفظ و اصلاح کنیم.
چطور شد که دفتر تحکیم وحدت شکل گرفت؟
در این دوره جریان دانشجویی برای اینکه به خودش سازمان دهد دورهم جمع شد و به قم رفت برای دیدار امام. چند ملاقات خصوصی با امام داشتیم ازجمله که یکسری از بچهها میگفتند بیاییم به امام بگوییم نماینده برای دانشگاه معرفی کند، یک شایعهای هم شده بود که میگفتند امام خمینی گفته آقای خامنهای و هاشمی نماینده دانشگاهها باشند و ابراهیم اصغرزاده گفته موسوی اردبیلی نماینده باشد. به هر حال امام به دانشجویان و جوانان مذهبی دانشگاه بها میداد، اما اینطور نبود که تشکیلاتی ما را هدایت کند. در انتخابات مجلس دوم یا سوم بود که یک روحانی در دانشگاه تهران سخنرانی کرد و گفت یعنی چه که تحکیم وحدت و جنبش دانشجویی لیست میدهد، سیاست کار مجتهدین است و مجتهدین تعیین میکنند، ۵۰ نفر در تهران واجد شرایط حضور در مجلس هستند. این حرف را ما به امام گفتیم و امام سخنرانی کردند و گفتند آن آقایی که میگوید مجتهدین باید سیاستمداران را تعیین کنند حرفش از حرف زمان شاه که میگفتند کسی در سیاست دخالت نکند بدتر است.
ما نشانههایی داشتیم که رهبر انقلاب نمیخواهد انقلاب را در اختیار روحانیت بگذارد بنابراین در تابستان سال ۵۸ یعنی حدود ۶ ماه پس از انقلاب، انجمنهای اسلامی دانشگاههای مختلف نمایندههایشان را به تهران فرستادند و یک گروهی تشکیل دادیم که شورای مرکزی این جمع بود. ملاقاتی هم با امام کردیم و امام فرمودند بروید تحکیم وحدت کنید. ما هم اساسنامه نوشتیم و اسم تحکیم وحدت را انتخاب کردیم؛ اما قبل از اینکه این کارها بشود گفتیم برای اینکه بتوانیم دانشگاه را با انقلاب آشتی دهیم و یک جریان جنبش دانشجویی قدرتمند تراز انقلاب ایجاد کنیم نواندیشان دینی را که بیرون دانشگاه هستند با خودمان مرتبط کنیم و یک شورای خودساخته درست کردیم به نام شورای رابط با امام یا انقلاب. در این شورا هفت نفر یا پنج نفر انتخاب شدند؛ آقای خامنهای یکی از آنها بود چون ایشان چهره روشنفکری بود که دوست دکتر شریعتی محسوب میشد و توسط دکتر شریعتی برای سخنرانی به حسینیه ارشاد دعوت شده بود و با مجاهدین خلق هم رفاقت داشت.
من چون خودم بچه مشهد بودم با ایشان رابطه داشتم. ما پایگاهی آنجا داشتیم بنام مسجد کرامت که در آنجا با ایشان و آقای هاشمی نژاد و آقای طبسی که روشنفکر و روحانی بودند ارتباط داشتیم. آقای موسوی خوئینیها دومین روحانی بود چون ایشان با دانشجویان ارتباط داشت و از همان اول انقلاب بهعنوان خط ۳ تلقی میشد، ایشان و آیتالله طاهری اصفهانی و حاج احمد آقا جریانی بودند که با حزب جمهوری مخالف بودند و کنار گذاشته شده بودند و در فضای عمومی آن زمان خط ۳ تلقی میشدند، آقای بنیصدر بهعنوان کسی که دارای دانش است، دکتر پیمان، آقای محمد مجتهد شبستری و آقای حسن حبیبی شورایی شدند که ما با آنها جلسه داشتیم. این جلسات گاهی در نمازخانه دانشگاه پلیتکنیک تشکیل میشد و گاهی در مجلس خبرگان قرار میگذاشتیم و آنجا حاج احمد آقا هم حضور پیدا میکرد و جمعبندی این جلسات را به امام منتقل میکرد. در این جلسات آقایان حسن حبیبی و بنیصدر و مجتهد شبستری دیدگاههای کمی شبیه به هم داشتند، دکتر پیمان انقلابیتر از اینها بود، آقای موسویخوئینیها و آقای خامنهای هم یک طرف قرار میگرفتند؛ بنابراین یک شکافی آنجا شکل گرفت اما برای ما بهعنوان دانشجو وحدت اینها مهم بود و سعی میکردیم این شکاف را کمتر کنیم.
در یکی از جلسات من گفتم خط امام یک برند است. آقای خامنهای گفت آقا ابراهیم درست میگوید، بنیصدر هم گفت بیخود میگه امام خط ندارد همینکه انقلاب شده خط امام است، ما نمیتوانیم بگوییم امام چارچوب مشخص دارد و آقای حبیبی از بنیصدر حمایت کرد. صحبت از این بود که یک جریان مستقل در دانشگاه شکل بگیرد. جریانی که البته تا وقتی بود، مستقل بود و هیچ حزبی نمیتوانست دانشگاه را در اختیار بگیرد به خاطر اینکه در ذات جنبش دانشجویی این بود که باید مستقل از احزاب حرفهای باشد.
یک سال پس از انقلاب سفارت امریکا را اشغال کردید. چه شد که به این جمعبندی رسیدید؟
شهریورماه سال ۱۳۵۸ بحثهای ما جدیتر شد. ما آن زمان اساسنامه درست کردیم و تبدیل شدیم به سازمانی که قرار است اول مهر که دانشگاهها بازگشایی شود، در دانشگاهها تأثیر بگذاریم.
بیشترین جلسات ما در ساختمانی متعلق به دانشگاه تهران در ضلع شمال غربی میدان انقلاب برگزار میشد و این گروه زعامت حرکتهای دانشگاه را به عهده گرفت. هفتههای اول مهر مصادف با بیثباتی شرایط کشور بود و امنیت برای ما خیلی مهم بود و اولویت ما تثبیت انقلاب بود. مجلس خبرگان هم مشغول تصویب قانون اساسی بود و همه هم مخالف اصل ولایتفقیه بودند؛ چپیها میگفتند این کلاه گشادی است که دارد سر ملت میرود. خود دولت مهندس بازرگان مخالف مجلس خبرگان و ولایتفقیه بودند. بحثهایی که مطرح میشد داشت نیروهای گریز از مرکز را تقویت میکرد. ما بهعنوان جریان دانشجویی تحلیل کردیم که بعد از شاه نوبت امریکاست و اگر ما با امریکا تسویهحساب نکنیم امکان بازگشت شاه و رژیم سلطنت وجود دارد؛ بنابراین بنمایه فکری ما این بود که امپریالیسم همچنان در ایران فعال است و ممکن است ما با یک کودتا مواجه شویم و شاه دوباره برگردد، چون امریکا ضرر زیادی کرده و میخواهد منافعش در ایران را دوباره احیا کند. گزارشهایی هم که از سراسر کشور میرسید خیلی خبرهای بدی بود، ازجمله دوستان من در فرودگاه میگفتند کامیون کامیون بستههایی از سفارت امریکا به فرودگاه میآید و از گیت دیپلماتیک خارج میشود و ما نمیدانیم اینها چیست. در هیئت دولت هم صحبتهایی میشد از نفوذ برخی سفارتخانهها و اینجور بحثها که برای دانشجویان هم جذابیت داشت. ما گفتیم در این شرایط چه باید بکنیم؟
همزمان با این شرایط خبرهایی آمد از پذیرش شاه در امریکا برای درمان، آن زمان یک جلسهای تشکیل شد در شورای مرکزی دفتر تحکیم گزارشی دادند که امریکا خیلی دارد در ایران نفوذ میکند. طرحی دادم که برویم یک حلقه انسانی دور سفارت امریکا تشکیل بدهیم یا برویم یک بیستوچهار ساعت در داخل سفارت امریکا تحصن کنیم. در آن جلسه آقای احمدینژاد که نماینده دانشگاه علم و صنعت بود و آقای سیدنژاد که نماینده دانشگاه تربیتمعلم بود گفتند بههیچوجه، مشکل ما مارکسیستها هستند و سفارت شوروی، چرا باید برویم سفارت امریکا را بگیریم؟ دیگر آنجا جلسه تقریباً به هم خورد و طرح من نهایی نشد. من و آقای میردامادی و آقای بیطرف خارج از چهارچوب آییننامهای دفتر تحکیم وحدت تصمیم گرفتیم سه دانشگاه باهم اقدام به آن حرکت کنیم که حالا پیامدهای خاص خودش را داشت. خروج ما از برنامهریزی تحکیم و ورود به سفارت امریکا باعث شد که بخشی از دانشجویان و نیروهای مذهبی این دانشگاهها که حدود ۴۰۰_۵۰۰ نفر بودند وارد پروژه اشغال سفارت بشوند و دانشگاهها از این نیروها خالی شد و دفتر تحکیم بیشتر در اختیار دانشجویان علم و صنعت و تربیتمعلم و آن بخشی از انجمنهای اسلامی قرار گرفت که یک مقداری نگاه سنتیتر به کار سیاسی داشتند و به حزب جمهوری نزدیکتر بودند. تا زمانی که ما داخل دانشگاه بودیم هیچ اثری از حزب جمهوری اسلامی در دانشگاهها نبود.
اشغال سفارت و بهویژه ماندن در سفارت پیامدهای ویژهای داشت. آن پیامدها چه بود؟
وقتیکه سفارت را گرفتیم، برنامه ما برای ۴۸ ساعت بود، اما ناگهان در رأس جریانی به نام انقلاب دوم قرار گرفتیم و موجی به راه افتاد. یک ماه بعد دولت موقت کنار زده شد، مدتی بعد قانون اساسی هم تصویب شد و به رأی گذاشته شد. حالا باید رئیسجمهور و مجلس انتخاب میشدند. ما رفتیم قم خدمت امام، ایشان گفتند تا تنور داغ است من باید دوتا نان انتخابات ریاستجمهوری و مجلس را آماده کنم. پس شما گروگانها را نگه دارید. درواقع ماندن در سفارت خواست امام بود.
گروگانگیری باعث میشد جریانهای انقلابی دست بالاتری در انتخابات ریاستجمهوری نسبت به محافظهکاران داشته باشند، اما در انتخابات ریاستجمهوری اینطور نشد. حزب جمهوری در انتخابات ریاستجمهوری میخواست یک مذهبی غیرکراواتی رئیسجمهور شود و اول رفتند سراغ جلالالدین فارسی. من رفتم مشهد و با شیخ علی تهرانی که رئیس دادگاه انقلاب بود، پرونده جلالالدین فارسی را درآوردیم و مشخص شد پدرش افغان است که با شرایط قانونی مشکل داشت. پرونده را آوردم خدمت امام و ایشان کنار کشید و حزب رفت دنبال حسن حبیبی.
در مدتی که ما در سفارت بودیم، قانون اساسی تصویب شد. ۵ بهمن هم بنیصدر رئیسجمهور شد. حزب جمهوری که خبرگان را در دست داشت و قانون اساسی را با ولایتفقیه تغییر داده بود و مجلس مؤسسان را به مجلس خبرگان تبدیل کرده بود، در انتخابات ریاستجمهوری شکست خورد. حسن حبیبی رأی بسیار پایینی آورد و شکست خورد، اما در انتخابات مجلس چون حزب جمهوری سازماندهی سراسری داشت برد. آقای بنیصدر آمد حزبی به نام دفتر ارتباط مردمی راه انداخت و یک روزنامه هم به نام انقلاب اسلامی داشت. تعدادی از نیروهای نهضت آزادی و تعداد کمتری از افراد نزدیک به آقای بنیصدر در مجلس حضور داشتند، اما نیروهای مارکسیست و مجاهدین خلق کاملاً از انتخابات مجلس کنار گذاشته شدند.
در همان اوضاع احوال، انقلاب فرهنگی رخ میدهد و تحکیم وحدت نقش ویژهای در آن دارد. آن زمان موضع شما چه بود؟
ما بهعنوان دانشجویان داخل سفارت موضعمان با دفتر تحکیم تفاوت داشت. نطفه چیزی به اسم انقلاب فرهنگی در دفتر تحکیم داشت بسته میشد که مورد تأیید ما نبود.
خود انقلاب فرهنگی بهنوعی از پیامدهای ماجرای سفارت نبود؟ اینکه بخشی از دانشجویان انقلابیتر بروند داخل سفارت، دانشگاه دست جریانهای دیگر بیفتد.
به نظر من این شبیه توهم توطئه است. ماجرا اینطوری نبود. ماجرا از اینجا شروع شد که یک عده مدام در دانشگاه میگفتند گروهها اسلحه آوردند و دانشگاه در اختیار گروههاست و اینها را باید پاکسازی کنیم و این میشد انقلاب فرهنگی.
در بهمنماه دو سه نفر از بچههای تحکیم آمدند داخل سفارت و گفتند ما میخواهیم دانشگاه را تعطیل کنیم. آقای میردامادی تلفن را برداشت و حاج احمد آقا را گرفت و گفت دانشجوها میگویند ما میخواهیم دانشگاه را تعطیل کنیم و دانشگاهها شده پایگاه گروهها. حاج احمد آقا رفت سؤال کرد و برگشت گفت: امام خمینی گفته دانشگاه نباید تعطیل شود. اسفند انتخابات مجلس بود و حزب جمهوری در حال قدرت گرفتن بود.
نظر بنیصدر این بود که مسئله اصلی، آزاد کردن گروگانهاست و دانشجویان باید سر کلاسهایشان برگردند. این جمله مشابه همان حرفی بود که آقای بازرگان اول انقلاب میزد و میگفت انقلاب تمام شده و همه برویم سر کارهایمان. فروردین شد و امام در پیام نوروزیشان از اصلاح دانشگاه و انقلاب فرهنگی گفتند. هنوز هیچ صحبتی از تعطیلی دانشگاه نبود. حزب جمهوری از این فضا استفاده کرد و روزنامه جمهوری اسلامی تیتر زد انقلاب فرهنگی آغاز شد. دانشگاه علم و صنعت و تربیتمعلم شروعکننده درگیری شدند و ستاد انقلاب فرهنگی شکل گرفت و دانشگاهها به درگیری کشیده شد. انقلاب فرهنگی مسئله اصلی کشور شد. همان اوایل فروردین آقای سیدنژاد و یکی دیگر از بچههای تحکیم آمدند و با من دیدار کردند. من گفتم انقلاب فرهنگی محکوم است و هرچه ما بافتیم شما دارید پنبه میکنید. ما اعتقادمان این بود که بسته شدن دانشگاهها به ضرر انقلاب است، اما متأسفانه دانشگاهها بسته شد و گسستی که اتفاق افتاد از این مرحله است که دانشگاهها تعطیل میشود.
دانشجویان چپ و مسئلهدار و اساتید پاکسازی شدند. سرفصلهای درسی تغییر کرد و پروژه ساخت دانشگاه اسلامی مطرح شد. حالا این پروژه نیاز به نیرویی دارد که سخنگویش در دانشگاه باشد یعنی بگوید چه کسی انقلابی است، چه کسی حجابش مناسب است، چه کسی امام را قبول دارد، یعنی بشود دستگاه گزینش و فشار برای اینکه انقلاب فرهنگی در دانشگاه تثبیت بشود. متأسفانه دفتر تحکیم وحدت در این مقطع تا بازگشایی دانشگاه این نقش را بر عهده گرفت. در آن زمان جریانهای راست در دانشگاه پایگاه جدی نداشتند و تحکیم این کار را کرد.
البته دفتر تحکیم کارهای بسیار خوبی هم دارد، جهاد دانشگاهی راه میاندازد، برای جبهه و جنگ بسیج راه میاندازد، خیلی از دانشگاهها به حلقههای نظامی میروند و شهید میشوند، در جهاد سازندگی نقش ایفا میکنند و درواقع دفتر تحکیم وحدت به بازوی اجرایی حکومت در دانشگاهها تبدیل میشود. در این دوره بحث اسلامی کردن علوم هم پیگیری میشد. دفتر حوزه و دانشگاه سلسله مباحثی با عنوان جامعهشناسی اسلامی برگزار کرد؛ اما کنشگری سیاسی و آنچه دفتر تحکیم انجام میداد از پایین به بالا بود و اینطوری نبود که مثل بسیج دانشجویی یا گروه آقای طبرزدی یا جامعه اسلامی دانشجویان از بالا تغذیه بشود. معمولاً در بدنه رأیگیری میشد تا شورای مرکزی تعیین بشود و حتماً باید دفاتر انجمن اسلامی انتخابی باشند، البته از یک زمانی به بعد این شد که بچههای مسلمان باید رأی بدهند اما بعد از دوم خرداد ۷۶ اینجور شد که همه بچهها میتوانند رأی بدهند و بنابراین یک گشایشی بعداً در اصلاحات انجام شد.
شاید بشود پذیرفت که تصمیمات از پایین به بالا بود، اما گویی نوعی احساس اینکه دانشگاه باید یکدست در اختیار خود بچههای مسلمان همفکر شما باشد، در اعضا وجود داشت.
درست است اما از زوایای مختلف باید به قضیه نگاه شود. ما نحله مخالف روحانیت بودیم و از امام کد میآوردیم. گذشته از این ما بهعنوان تحکیم وحدت آمدیم و وارد انتخابات شدیم. اسفندماه سال ۶۲ گروگانها آزاد شدند، ما هم برگشتیم به دفتر تحکیم وحدت. سال ۶۷ ما در انتخابات شرکت کردیم و فضای سیاسی کشور به شکلی بود که غیر از جامعه روحانیت مبارز و جامعه مدرسین حوزه علمیه اصلاً کسی نبود. جامعه روحانیت بخش مدرن و مبارز روحانیت را نمایندگی میکرد، جامعه مدرسین هم نماینده بخش سنتی حوزه بود. اینطرف مجاهدین انقلاب و گروههای کارگری بودند که گروههای کوچکی بودند، تنها گروهی که توانست انتخابات ۶۳ و ۶۷ را تحت تأثیر قرار دهد، دانشجویان بودند. ما با شعار فقر و غنا وارد شدیم و امام خمینی هم در همین مسیر صحبت میکرد. ایشان مسئله اسلام امریکایی و اسلام محمدی را مطرح کرد. جناحی شد نماد اسلام امریکایی که سنتی بود و مسئلهاش اختلاف مسلمان و غیرمسلمان بود.
با عنوان پویش دانشجویان مسلمان دفتر تحکیم سال ۶۳ لیست دادیم و کاندیدای ما در تهران بنده و محسن میردامادی بود و تعدادی کاندیدا هم در شهرستانها داشتیم که نیروهای غیردانشگاهی چپ بودند.
سال ۶۷ هم تنها جریان قدرتمندی که در انتخابات بود باز تحکیم وحدت بود. ما در این سال به امام گفتیم که گفتهاند انتخاب کردن و لیست دادن کار روحانیت است، امام خمینی گفت این حرف استعماری است و باید لیست بدهید و بعد انتخابات مجلس سوم که شروع شد رأی جامعه روحانیت و بازار تهران که همپیمان جامعه روحانیت بود تقریباً زیاد بود. بین دو مرحله انتخابات مجمع روحانیون مبارز شکل گرفت. بخشی از روحانیت که چپ بودند، تصمیم گرفتند مستقل شوند و امام آنها را تحریک کرد که مستقل شوند. مردم بین مرحله اول و دوم با یک جریان منشعب از جریان سنتی مواجه شدند که آن هم خودش را طرفدار امام میداند و این جدایی باعث شد ما برنده بشویم. شورای نگهبان اصلاً این انتخابات را قبول نداشت و میخواست در تهران انتخابات را باطل کند که امام خمینی به یکی از اعضای دفترش که مجتهد هم نیست به نام محمدی انصاری حکم میکند بین شورای نگهبان و وزارت کشور حکم شود، نظارت کند و ایشان انتخابات را تأیید میکند. با این کار مجلس سوم تأیید شد و در اختیار جریان چپ خط امامی قرار گرفت. موتور این تحول هم جریان دانشجویی بود چون اصلاً هیچ حزب چپی نبود.
در مجلس دوم ما شکست خوردیم، اما دفتر تحکیم بهعنوان یک نیروی سیاسی چپ مطرح شد؛ بنابراین یک جریان همزاد با دانشجویان است که خودش را انقلابی و طرفدار امام میدانست اما ضد بازار سنتی همپیمان روحانیت بود، همپیمان مهندس موسوی و طرفدار دولتی است که این دولت به دنبال کنترل بازار و عرضه کوپن است. دولت مهندس موسوی مظهر یک دولت چپ اسلامی بود که دانشجوها از او دفاع میکردند.
در تمام طول بازگشایی دانشگاه تا سال ۶۷ که ما وارد مجلس شدیم و مجلس چپ شد جریان دانشجویی پشت سر مهندس موسوی بود. یک جریان چپ به مفهوم اقتصادی که طرفدار جبهه هم بود، در جریان پاکسازی دانشگاهها نقش بازی کرد و بنابراین حرف اول و آخر را زد، کارهای بدی هم البته داشت مثل همین گزینشها. گاهی سخنرانی هم برهم میزدند و سخنرانی ناطق نوری یا شاید آقای محمد یزدی را بر هم زدند. جریان تحکیم، یک جریان دانشجویی انقلابی بود، با سنت مرزبندی جدی داشت، طرفدار شریعتی و مدافع سیاستهای اقتصادی مهندس موسوی بود و از طرفی از جنگ هم حمایت جدی میکرد، با امام هم رابطه خوبی داشت و البته با یک نوع غربگرایی هم سر ستیز داشت.
دانشجویان مذهبی، تحت تأثیر شریعتی بودند و از آموزههای او استفاده میکردند، رهبر انقلاب هم الهامبخش جریانهای مسلمان باقیمانده بعد از انقلاب فرهنگی بود؛ اما اتفاقاً از اینجا دائم انشعاب در تحکیم میبینیم. دلیل این انشعابها چه بود؟
نه اینطوری نیست. یک همبستگی کامل به لحاظ ایدئولوژیک و یک سازماندهی محکم به لحاظ تشکیلاتی داشتیم. انجمنهای سراسر کشور باهم متحد بودند، یک نظم پایین به بالا بود، کاملاً انتخاباتی و به لحاظ سیاسی هم کاملاً تکلیفش مشخص بود. انشعاب اصلاً نداشت و به همین دلیل آقای هاشمی و حاکمیت سعی میکرد برایش رقیب درست کنند. آقای طبرزدی و جریانش از بیرون آمدند و بههیچوجه از درون تحکیم تجزیه نمیشوند. دفتر تحکیم وحدت تا دوم خرداد منسجم عمل کرد. دوم خرداد پایگاه یک جنبش جدیدی شد که برآیندش اصلاحطلبان هستند و از آن زمان بحثهایی که برایش مطرح شد حقوق بشر، دموکراسی، برابری، جامعه مدنی و آزادی است.
حتی در این مقطع هم کاملاً متحد است یعنی در سراسر دفاتر تحکیم وحدت در کل کشور یک نفر پیدا نمیشود که بگوید شما اشتباه میکنید از خاتمی حمایت میکنید. جریان دانشجویی دفتر تحکیم کاملاً متحد بود، بلایی که سر تحکیم آمد از دولت هاشمی رفسنجانی است که برایش رقیب میآورد. در دانشگاه سه رقیب برای تحکیم درست شد؛ جامعه اسلامی، بسیج دانشگاهها و انجمنهای اسلامی دانشجویی و بعد نهادهایی که وجه مشترکشان رقابت با دفتر تحکیم وحدت بود. به خاطر اینکه دفتر تحکیم وحدت یک قلمبه غیرقابلکنترل شده بود که میتوانست مهندس موسوی را حمایت کند، امام خمینی هم پشتش بود و با روحانیت سنتی هم مسئله داشت. از طرفی این بچهها آرمانخواه بودند و هیچ جا هم باج نمیدادند. دفتر تحکیم شعار «استقلال» و «جنبش دانشجویی نمیتواند تحت تأثیر روحانیت باشد» را تا آخر حفظ کرد.
هرچه به فضای اصلاحات نزدیک میشویم، گویی شعارهای دفتر تحکیم وحدت هم تغییر میکند. از آن فضای ویژه در دهه ۶۰ و نقد سیاستهای دهه ۷۰ دولت هاشمی، به گفتمان اصلاحات میرسد. درواقع گویی نوعی از تغییر گفتمانی در دفتر تحکیم اتفاق میافتد.
در آن دوره پارادایم حاکم بر دنیا در حال تغییر بود. نظم دوقطبی فروپاشیده شد و سوسیالیسم و کمونیسم شکست خورد، در دنیا بحث دموکراسی و لیبرالیسم و سوسیالدموکراسی پیروز شد و دیگر واژه انقلابیگری بهعنوان یک واژه مقدس کنار گذاشته شد. حالا دیگر کسی در مذمت رفرمیسم نمیگفت و اتفاقاً آن موقع دیگر رفرم و سازشکاری و رابطه با دنیا تبدیل به ارزش شد و انقلابی بودن، قهر بودن با دنیا و انزواطلبی چهره زشتی پیدا کرد.
در این میان ماجراهایی در دولت هاشمی اتفاق افتاد؛ پس از میکونوس سفرای اروپایی از ایران رفتند و مقدمات قتلهای زنجیرهای ایجاد شد و برخی از اعضای نهضت آزادی دستگیر شدند. دولت هاشمی در پایان مسیر خود دچار بحرانهایی شده بود. این فضا برای دانشجویان این پرسش را ایجاد کرد که آیا هدف ما از انقلاب این بود؟ آیا این تندروی نیست؟ در اینجا جنبش دانشجویی شعار بازگشت به انقلاب را داد. میگفتند به شعار اصلی انقلاب یعنی آزادی و استقلال که آزادی هم مقدم بر استقلال است برگردیم. این شعار بعدها در شعارهای دیگری مانند ایران برای همه ایرانیان و حق شهروندی بازخوانده شد. با این فضا رسیدیم به دوم خرداد.
تصور همه چه ستاد خاتمی چه حاکمیت این بود که ناطق نوری با ۱۷_۱۸ میلیون رأی رئیسجمهور میشود و خاتمی هم نهایتاً ۳_۴ میلیون رأی دارد؛ اما مشخص شد کسانی که در حاکمیت بودند، تحلیل درستی از جامعه نداشتند و انحراف معیار بالایی در ارزیابی آنها رقم خورد. ۳ میلیون خاتمی شد ۲۰ میلیون و ۱۷ میلیون ناطق نوری شد ۷ میلیون رأی. درواقع حاکمیت با همه امکاناتی که در اختیار داشت، در ارزیابی از نتیجه اشتباه کرد و بخشهای بزرگی از حاکمیت هم ناطق را نماینده خود معرفی میکردند و در این فضا دانشجویان از خاتمی دفاع کردند.
اما تغییر گفتمان جهانی دانشجویان را با مفاهیم جدید آشنا کرده بود و حالا نقدهایی به خود خاتمی هم پیدا کردند. آنها میگفتند آقای خاتمی از جامعه مدنی گفته بود، اما حالا میگوید همان مدینه فاضله است! از طرفی حمله به کوی دانشگاه در سال ۷۸ اتفاق افتاد و دانشجویان را دچار شکست و سرخوردگی کرد.
البته پیش از کوی دانشگاه، همان سال ۷۶ که آقای خاتمی کابینهاش را تشکیل داد، دو نفر از نمایندگان مجلس را به دولت برد و دو صندلی خالی شد. دفتر تحکیم در انتخابات میاندورهای مجلس پنجم که لیست میدهد و من و آقای بهزاد نبوی را برای این دو کرسی مجلس کاندید میکند که شورای نگهبان هردوی ما را رد صلاحیت کرد و آن زمان در اعتراض به این کار تحکیم تجمع گذاشت و از آن مقطع کمکم مطالبات از آقای خاتمی شروع شد.
یک نکته دیگر که تحکیم را به انشعاب و حتی عبور از خاتمی کشاند، تعارض درونی اصلاحات بود. در بین دانشجویان این سؤال به وجود آمد که این جریانی که یک پایش در خط امام است و یک پایش در لیبرالیسم غربی با چه مبانی میخواهد اصلاحات را پیش ببرد؟ این پرسش سرفصل بزرگترین شکاف در تحکیم از ابتدای شکلگیری بود که به ماجرای نشست شیراز و علامه کشید و منجر به طیفبندی شد.
در این بین دو طیف عمده به وجود آمد؛ گروهی میگفتند باید دنبال شعارهای حقوق شهروندی برویم و گروهی میگفتند باید دولت خاتمی را حفظ کنیم.
روند فرسایشی تحکیم در دهه ۸۰ شدید بود تا حدی که تحکیم با آن شکل و شمایلش کاملاً از بین رفت. این روند چگونه بود؟
در جریان رد صلاحیت من و بهزاد نبوی تحکیم یک تجمع در سردر دانشگاه تهران گذاشت که به درگیری کشیده شد. از همینجا نقدهایی به دولت شد. بعد تحکیم در انتخابات شوراها شرکت کرد و سرانجام به ۱۸ تیر رسید که گسست جدی بین تحکیم و دولت ایجاد شد. در جریان ۱۸ تیر تلاش تمام بچههای تحکیم مثل علی افشاری و دیگر اعضای شورای مرکزی این بود که دانشجویان کوی دانشگاه به خیابان نیایند و یک تحصن آرام داشته باشند.
در این بین جریانی هم قصد داشت از آقای خاتمی انتقام بگیرد و فضا برای او مهیا شده بود. دفتر تحکیم در این میانه به دولت میگوید جلوی نظامیها را بگیر و به دانشجویان میگوید وارد خیابان نشوید.
به نظرم در این مقطع تحکیم وحدت وظیفهاش را بهخوبی انجام داد، اما اتفاقی که در این مقطع افتاد این است که یک جریانی تازه به خودش آمد که این تحکیمیها در تشکیل دولت خاتمی نقش داشتند، قبلاً هم دولت مهندس موسوی را نگه داشتند، پس بهتر است با اینها برخوردی شود و ۱۸ تیر شد نقطهای که تصمیم گرفتند با دفتر تحکیم برخوردی جدی بکنند؛ بنابراین شکافها شروع شد که چرا او روسریاش عقب است؟ چرا آن یکی اساسنامه را امضا نکرده؟ چرا این یکی غیرمذهبی یا چپ است؟ در خود طیف علامه هم چند گروه شدند؛ یک گروه پیشرو بود و گروه دیگر گرایش دیگری داشت. طیف شیراز هم کمترین سهم را از این جریان داشت چون طرفدار اصلاحات دولتی بود و با وزارت ارشاد آقای خاتمی همکاری میکرد. با این شرایط به انتخاب دور دوم آقای خاتمی رسیدیم. گروهی از دانشجویان میگفتند آقای خاتمی اصلاً کاندیدا نشود، زیرا وقتی دولت نمیتواند از حقوق دانشجویان که اصلیترین هوادارانش بودند دفاع کند چطور میخواهد از حقوق کارگران و زنان و اقشار دیگر دفاع کند؟ بهمرور بحث عبور از خاتمی در دفتر تحکیم مطرح شد و نتیجهاش مشارکت نکردن تحکیم در انتخابات سال ۸۰ شد.
همزمان امریکا به عراق حمله کرد و بخشی از بچههای تحکیم بیانیهای در حمایت از حمله امریکا به نام «بهار بغداد- بهار تهران» منتشر کردند. جمعبندی آنها مانند جمعبندی اخوان ثالث بعد از کودتای ۲۸ مرداد شده بود که میگوید:
کاوهای پیدا نخواهد شد امید / کاشکی اسکندری پیدا شود
اینجا دیگر دفتر تحکیم وارد جریانی شده که هیچ نسبتی با اصلاح نداشت. بخشی از فعالان دانشجویی به دلیل فشارهای امنیتی از ایران خارج شدند و در این فضا نهادهای صنفی دانشجویی تقویت شد و همچنین جریانهای مختلف چپ رادیکال در دانشگاه ها شکل گرفت. جریان مذهبی در تحکیم دچار انفعال شد. دولت دوم خاتمی بهمراتب ضعیفتر بود و با وجود آنکه مجلس را در اختیار داشت، نمیتوانست ایدههای سیاسی را پیش ببرد. دست و پای مجلس هم که توسط شورای نگهبان بسته شد. دولت خاتمی لوایح دوقلو را به مجلس داد و پس گرفت و اعلام کرد سعی دارند من را تدارکاتچی کنند. با چنین وضعیتی به سال ۱۳۸۴ رسیدیم و دانشگاه با به قدرت رسیدن احمدینژاد شخم زده شد و نیرویی خارج از دانشگاه، از طریق دانشجویانی که انتخاب میکرد، مهار دانشگاه را در دست گرفت. اینجا دیگر جنبش دانشجویی نبود.
به نظر من سال ۱۳۸۴، پایان اصلاحطلبی دانشجویان در قالب دوم خردادی بود و ما بعد از آن سالها، با دانشجویانی مواجه هستیم که تا حدودی بوروکرات هستند، نگاهشان به مسائل فرهنگی متفاوت است و میخواهند آزاد زندگی کنند، بیشتر دنبال زندگی هستند و خیلی آرمانگرا نیستند. کاری به مفاهیمی چون جنبش و جریان و فعالیت دانشجویی ندارد و میخواهد دکتر و مهندس شود تا زندگی خوبی داشته باشد. این فضا، شعارهای عدالتخواهی را در دست گروههای اصولگرا انداخت که تا آن زمان در دانشگاه پایگاهی نداشتند و البته کمکم جریانهای عدالتخواه کوچک در دانشگاه شکل گرفت. نتیجه آن اتفاقات فضای امروزی دانشگاه است، محیطی که غیرفعال است و بیشتر جنبه آکادمیک دارد.
دفتر تحکیم نقاط تاریک و روشن و اثرگذاری زیادی دارد. جنگ یک نقطه مهم دفتر تحکیم است. تحکیم جنبش عدالتخواهانهای بود که حامی دولت مهندس موسوی و منتقد دولت هاشمی بود و جنبش اصلاحات نیز مشخصاً از دانشگاهها نیرو گرفت.
از سال ۸۴ که دانشگاهها شخم زده شد تصمیم گرفتند که درب دانشگاهها را ببندند و دانشجو به دانشآموزی تبدیل شود که کلاس دوازدهم را تمام کرده و حالا صبح با پدرش باید بیاید دانشگاه و شب با مادرش برگردد خانه. دانشگاه تبدیل به یک دبیرستان بزرگ شد که دانشجویان فقط باید در آن درس بخوانند و هیچ مأموریتی جز درس ندارند و به همین دلیل جنبش دانشجویی ماهیتش تغییر کرد.■
پینوشت:
- ساختمانی در خیابان حافظ مربوط به بهاییان که در همکاری ارتش و آقای فلسفی تخریب شد و امروزه به حوزه هنری تبدیل شده است.