بدون دیدگاه

دانشگاه مسئله‌گریز

 

وجود علم و عالم پایه شکل‌گیری اصلاحات در جامعه

گفت‌وگو با هادی خانیکی

نجیبه محبی:  هادی خانیکی متولد استان خراسان در سال ۱۳۳۰ است. بعد از آنکه در رشته ریاضی از دبیرستان شاه رضای مشهد فارغ التحصیل شد، علوم پایه و مهندسی را در دانشگاه امتحان کرد. جاذبه علوم انسانی برای این روزنامه نگار قدیمی چنان بود که او در تحصیلات تکمیلی خود رشته جامعه شناسی و علوم ارتباطات را انتخاب کرد و در نهایت عضو هیئت علمی دانشکده ارتباطات دانشگاه علامه طباطبایی شد.

صرف نظر از تجربیات او در راستای روزنامه نگاری از سال ۱۳۶۸ تا سال ۱۳۷۲ مشاور فرهنگی و اجتماعی وزیر فرهنگ و آموزش عالی بود. با روی کار آمدن سید محمدخاتمی تا سال ۱۳۸۳ معاون فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری و همزمان مشاور رئیس جمهور در امور رسانه و مطبوعات شد. سال آخر دوره اصلاحات مشاور رئیس جمهور در امور فرهنگی شد. مدیر موسسه بین‌المللی گفت‌وگوی فرهنگ‌ها و تمدن‌ها در این گفت و گو از مسائل، مشکلات و رویکردهای علمی کشور در آن دوران می گوید. شرح این گفت و گو را در زیر خواهید خواند:

از آنجا که رشد علمی کشور به جنجالی سیاسی تبدیل شده بود ما تصمیم گرفتیم به‌دنبال این بگردیم که معیار اصلی رشد چیست؟ آیا از ابتدای تأسیس دانشگاه در ایران تولید علمی داشته‌ایم یا نه؟ آیا دستاوردهای علمی دنیا در کشور ما که هنوز سوزن را از خارج وارد می‌کنیم به صنعت تبدیل شده است؟ شما به‌عنوان استاد علوم انسانی که در وزارت علوم نیز مسئولیت داشتید چه ارزیابی از این موضوع دارید؟

 

ضمن تشکر از نشریه چشم‌انداز ایران که به این مسئله اصلی جامعه می‌پردازد، باید بگویم طرح این موضوع افق‌های تازه‌ای در مطبوعات باز می‌کند. چنین بحثی در مطبوعات با طرح این بحث در آکادمی‌ها یا سمینارهای علمی یا در نهادهای برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری خیلی فرق دارد. برای فهم دقیق این موضوع باید به رابطه بین سیاست، فرهنگ و علم پی ببریم. اولین پرسشی که مطرح می‌شود نسبت دانشگاه با توسعه ملی است. آیا نهاد دانشگاه در متن توسعه قرارگرفته است یا نه؟ آیا نهاد دانشگاه در متن توسعه به وجود آمده است یا نه؟ آیا دانشگاه در متن پیشینه تاریخی ما شکل گرفته است یا نه؟

ما سنت بسیار درخشانی در زمینه علم، آموزش و دانشگاه هم در حوزه تمدنی ایرانی و هم حوزه تمدن اسلامی خود داشته‌ایم. نام دانشگاه جندی‌شاپور، بیت‌الحکمه و نظامیه‌ها در گذشته و دارالفنون در دوران جدید نمونه‌ای از این پیشینه است. شکل‌گیری نهادهای جدیدی مانند مدرسه و دانشگاه محصول دوران مدرن بود. به این ترتیب مدرسه رشدیه، اولین مدرس به سبک جدید و دارالفنون، اولین دانشگاه به سبک جدید بود. بعد دارالمعلمین و مدرسه علوم سیاسی تشکیل شد و تا تأسیس دانشگاه تهران این روند ادامه یافت.

در اینجا من به بخشی از مقاله دهخدا در روزنامه سروش چاپ استانبول در سال ۱۳۲۸ ه ق اشاره می‌کنم. دهخدا نوشته است: «ملت ایران اگر دین خود را محفوظ می‌طلبد، اگر از اسارت امتناع دارد، اگر از زندگی یهودی‌های سرگردان دنیا احتراز دارد، اگر خود را مسئول حق‌شناسی نعمات وطن می‌شمارد باید بیش از هر چیز به ساختن عالم و دانشمند بپردازد. هزار دفعه که کابینه در میان هشت نفر اشخاص معین دور بزند، نوبت وزارت جنگ با وزارت فواید عامه و وزارت خارجه تغییر کند، باز دفعه هزارویکم هم اوضاع همین است. پس اگر می‌خواهد اصلاحاتی در جامعه شکل بگیرد مسئله اول آن داشتن علم و عالم است». منظور دهخدا از علم و عالم نیروی انسانی و مسئله دانشگاه است. او در ادامه می‌گوید: «گذشته از اعتقاد جازم اهالی یوروپ به نبودن علم و عالم در ایران، امروز که بی‌نتیجگی تمام زحمات ما را می‌بینند دشمنان ما به‌صورت شماتت و دوستان ما به شکل تنبیه می‌نویسند که ایران علم و عالم ندارد و تمام مجاهدات و زحماتش بی‌نتیجه است». به تعبیر امروزی دهخدا در انتهای این مقاله می‌گوید اگر توسعه علمی محقق نشود همه گونه‌های دیگر توسعه حتی توسعه سیاسی ناکام می‌ماند: «ده دفعه عزل محمدعلی شاه و هزار دفعه بالاتر از فداکاری‌های آذربایجان می‌گوید به ما که دردهای ما را این‌ها چاره نمی‌کند. فقط چاره ما در داشتن علم و عالم است».

دهخدا آدمی نشسته بر برج عاج نبود. مشروطه‌طلب و مؤسس روزنامه صوراسرافیل بود. حامی مصدق بود و تا آخر عمر پاک زیست. چنین آدمی می‌گوید باید به سمت توسعه علمی برویم. اعزام و تربیت دانشجو و آوردن استاد به کشور با هدف توسعه علمی انجام شد. چون نقش اصلی توسعه علمی بر عهده دانشگاه است. تجربه سیاسی ما هم همین است. از برجسته‌ترین شعارهای دولت اصلاحات «توسعه علمی رمز بقا» بود؛ یعنی، توسعه علمی لازمه توسعه همه‌جانبه و پایدار است. چون اگر علم توسعه پیدا نکند، فرهنگ، سیاست و اقتصاد ما توسعه نخواهد یافت. برای شرح این موضوع می‌توان به تجربیات ایران و جهان اشاره کرد. به نظر من در تحولات سیاسی اخیر؛ یعنی، پس از دولت اصلاحات آنچه رشد علمی نام گرفت و تحت عنوان نزدیک شدن ما به شاخص‌های مهم جهانی مثل تولید علم و افزایش نرخ مقالات علمی انجام شد، نتیجه تحولی بود که ریشه‌های آن اگرچه در دولت پیش از اصلاحات هم وجود داشت، ولی در دولت اصلاحات سامان‌یافته شد. دولت اصلاحات عزمی جزم برای توسعه علمی داشت و با تحول ساختاری در حوزه علوم، تحقیقات و فناوری سه حوزه مذکور را کنار هم متمرکز کرد و از دل این کار چنین جهشی رخ داد.

با روی کار آمدن دولت آقای احمدی‌نژاد همه آن پنبه‌ها رشته شد (از ۹۲ ـ ۸۴). اگر دانشگاه به استقلال اداری رسیده بود و هیئت‌های امنا برای دانشگاه‌ها شکل‌گرفته بود، این امر یا نسخ یا جمع شد. از این زمان به بعد آن دستاوردها به شکل صوری درآمد و بر شاخص‌های کمی متمرکز شد؛ یعنی، توسعه علمی در دوره اصلاحات به‌نوعی فرمالیسم و کمیت‌زدگی و سیطره کمیت تغییر جهت داد. بعد از آن مسابقه افزایش تعداد مقالات و تعداد دانشگاه‌ها و تأسیس رشته‌ها و افزایش پذیرش دانشجویان در مقاطع مختلف دیده شد.

آیا واقعاً هر رشته که در اروپا و امریکا وجود دارد برای ما ضرورت دارد؟ ممکن است در کشور عالمان بسیاری داشته باشیم که با نیازهای امروز ما نمی‌خواند؟

برای پاسخ به این پرسش توسعه‌ای باید پرسید که نهاد دانشگاه بر اساس چه ضرورت‌هایی تأسیس و توسعه یافت و چه چیز را می‌خواهد تربیت کند؟ می‌دانید که از نظر علمی ما با نسل‌های مختلف دانشگاه علی‌رغم اینکه سر در همه آن‌ها عنوان دانشگاه وجود دارد، روبه‌رو هستیم.

ما پنج نسل دانشگاه را می‌توانیم طبقه‌بندی کنیم. اولین نسل دانشگاه نخبه بود. همان چیزی که در غرب هم بود. در این نسل نخبگان وارد این نوع دانشگاه می‌شدند و در آن نخبگان نیز تربیت می‌شدند. دانشگاه تهران در بدو تأسیس خود برای تربیت نیروی دموکراتیک متخصص ایجاد شد.

در غرب هم از قرن ۱۹ این نوع دانشگاه ایجاد شد. این نوع دانشگاه با جندی‌شاپور و بیت‌الکحمه فرق دارد. این نهاد جدیدی مأموریت آموزش و پرورش و ارائه خدمات تخصصی را دارد. این نهاد با نهادهای دیگر فرق دارد و نیازمند استقلال اداری و آزادی علمی است. این نهاد حتی در زمان رضاشاه و پسرش از خودش استقلال‌هایی نشان داد. مرحوم دکتر علی‌اکبر سیاسی، در دانشگاه تهران یا مرحوم مجتهدی در دانشگاه صنعتی شریف نشان دادند که این دانشگاه شبیه سایر ادارات و وزارتخانه‌ها نیست.

نوع دوم دانشگاه دانشگاهی بود که با تقاضاهای انبوه اجتماعی روبه‌رو بودند. در این دانشگاه‌ها مسئله دسترسی به آموزش عالی به‌عنوان یک حق عمومی مطرح است. اینجا فقط پسران وزرا نیستند که می‌توانند برای دسترسی به زندگی بهتر به دانشگاه بروند. اینجا دانشگاه با تقاضای انبوه مواجه است. افراد در دانشگاه نخبه‌پرور پایگاه اجتماعی و طبقاتی بالایی داشتند؛ مانند اولین کسانی که به دانشگاه تهران رفتند. آن‌ها خواص جامعه بودند. این‌طور نبود که به‌طور عمومی همه افراد به دانشگاه بروند؛ یعنی، آموزش عمومی می‌خواهد حقی عمومی باشد و مسیری برای اینکه افراد زندگی بهتری داشته باشند طی کند. معمولاً هم دولت این دانشگاه‌ها را با منابع عمومی اداره می‌کند.

نسل سوم دانشگاهی است که در معرض جنبش‌های اجتماعی است. ایران از دهه ۳۰ به بعد صاحب چنین دانشگاهی است؛ یعنی، اعتبار و مشروعیت صرفاً علمی‌اش تحت‌الشعاع اعتبار و مشروعیت سیاسی‌اش قرار می‌گیرد. اینجا مسئله جنبش‌های اجتماعی و هویت و شخصیت شکل می‌گیرد. به امثال من که متعلق به این نسل دانشگاه هستم، وقتی می‌گویند چه چیزی کم داشتید که اعتصاب می‌کردید؟ می‌گوییم آزادی کم داشتیم و به مردم فکر می‌کردیم. این دانشگاه در پیوند با نیروهای اجتماعی قرار داشت.

نسل چهارم دانشگاه با مقتضیات بازار شکل گرفت. آنجایی که مسئله اثربخشی آموزش موردتوجه قرار گرفت؛ یعنی این‌ها به چه درد می‌خورد و این تحصیلکرده‌ها چه دردی از اجتماع می‌توانند حل کنند. اینجا شکاف‌ها یعنی وقتی مسائل جامعه به‌درستی به دانشگاه منتقل نمی‌شود، دیده می‌شود.

ما استاد خوبی در زمینه جامعه‌شناسی شهری داشتیم. به یاد دارم در دوران کارشناسی به آن استادم می‌گفتم که من شیکاگو را خیلی خوب می‌شناسم، ولی اصلاً تهران را نمی‌شناسم؛ یعنی تئوری‌های ما به آنجا برمی‌گشت و نه به کشور خودمان. این نشان‌دهنده مسئله‌گریزی در دانشگاه ماست. چون دانشگاه راه‌حل‌محور بود و راه‌حل‌ها را از دانش و آموخته‌های غرب داشت، سعی می‌کرد مسئله را با آن راه‌حل وفق بدهد و سخت بود دانشگاه به مسائل بومی خودش ورود کند.

امروز ما با نسل پنجم دانشگاه روبه‌رو هستیم؛ یعنی، دانشگاه مواجه با جامعه اطلاعاتی و فضای مجازی. چالش‌های این نوع دانشگاه به‌شدت پیچیده، متنوع، رقابتی و دستخوش تغییر محیطی است. اینجا تحول پارادایمی هم رخ ‌داده است. دانشگاه دیگر صرفاً برای الیت نیست، بلکه عمومی شده است و رقیب قدرتمندی در بیرون از خودش دارد. معلوم نیست افراد در دانشگاه بیشتر یاد می‌گیرند یا هنگامی‌که داخل شبکه قرار بگیرند و درسی آنلاین بخوانند.

نهاد دانشگاه امروز درهم ‌تنیده از همه این‌هاست. نقش‌های کهنه و مدرن را هم‌زمان دارد. گاهی جدیدترین شیوه‌های مدرن را با قدیمی‌ترین صورت‌بندی‌ها می‌بینیم. مثلاً دکتر شفیعی کدکنی از خیلی از استادان جدید اشراف بیشتری به مسائل روز دارد. یا مرحوم معتمدنژاد اگر این‌قدر جامعه اطلاعاتی را مطرح نمی‌کرد، این موضوع در ارتباطات به این شکل مطرح نمی‌شد. ایشان پیرترین فرد بود، ولی جلوتر از همه این مسئله را دیده بود.

سؤال این است که آیا توسعه کمی آموزش عالی بر اساس برنامه‌های درازمدتی شکل گرفت؟ وقتی از تعداد ۱۷۵ هزار دانشجو در آستانه انقلاب ما به ۵ میلیون دانشجو امروز رسیده‌ایم یا تعداد دانشگاه‌ها و رشته‌های ما به‌نحو اعجاب‌انگیزی گسترش یافت، آیا این بر اساس یک برنامه درازمدت بود یا برای پاسخ دادن به مسائل روزمره ما بود؟

شاید ساده‌ترین مسئله روزمره این بود که جوانان بیکار را چه کنیم؟ بعد گفتند بگذاریم درس بخوانند. این یعنی بخشی مشکل جامعه را به دانشگاه منتقل کردیم و از دوره کارشناسی به دوره کارشناسی ارشد و دکترا انتقال دادیم.

سؤال این است که نیازهای جامعه را چه کسی تعیین می‌کند؟ نهادهای سیاست و برنامه‌ریز آن را مشخص می‌کند یا هجوم تقاضاها؟ ما در خیلی زمینه‌ها که گریزناپذیر هم بود، گرفتار توسعه کمی در آموزش عالی شدیم. توسعه کمی اگر در مقاطعی قابل توجیه بود، باید به‌تدریج به سمت افزایش کیفیت می‌رفت؛ یعنی، فقط انتقال علم نباید باشد، بلکه تولید علم و نظریه‌پردازی هم باید صورت گیرد. دانشگاه باید دنبال حل مسائل جامعه خود باشد و با محیط پیرامونی و جهان خود و با تاریخ خود ارتباط برقرار کند. علاوه بر این حتماً متکی بر حق باشد؛ یعنی، افراد منفعل تربیت نکند، بلکه شهروند و افراد آشنا به حقوق خود تربیت کند. در غیر این صورت ما در بهترین حالت فقط انتقال دانش داشته‌ایم و در بدترین حالت هم گسترش مدرک را ایجاد کرده‌ایم.

سال ۴۲ تا ۴۵ که به دنبال نمونه‌های فیزیکی توسعه بودیم، ذوب‌آهن را هم‌زمان با کره جنوبی به کشور آوردیم؛ اما در آن زمان ما تشخیص دادیم که برج و ساختمان ایجاد  کنیم، ولی کره جنوبی ماشین‌سازی را ایجاد کرد، حتی امثال مهندس بازرگان هم به این روند اعتراض نکرد که چرا ما ورق آهن نسازیم به‌جای تیرآهن ساختن. ما چه چیزی نداشتیم که این تشخیص را ندادیم و چنین کاری نکردیم.

به نظر من ما نوعی پرهیز در نهاد دانشگاه و اجزای این نهاد با جامعه خودمان داشتیم. دانشگاه در وضعیت مطلوب خود که استاد و دانشجو و مدیریت موجه دارد باید به لحاظ تاریخی واکاوی شود. آیا دانشجویی که خوب درس می‌خواند ولی دردسر ایجاد نمی‌کند. یا استادی که خوب درس می‌دهد ولی به بیرون کاری ندارد مطلوب ماست؟ یا اینکه وقتی اتفاقی می‌افتد دانشجو یا استاد خوب حساس می‌شوند و دنبال درد مردم می‌افتند؟ نباید فرد دوپاره شود. نباید طوری باشد که دانشجوی خوب با درس خواندن خود سرش را زیر برف کند.

اگر غرب مسیر افتراق یافتگی یا تقسیم‌کار را طی کرد و دانشگاه نهادی کاملاً آکادمیک در آن شد به این دلیل است که نهادهای سیاسی آنجا هم مشغول کار مشخص خودش بود، اما جامعه‌ای که جای دیگری نداشت تا کارکردهای دیگر در آن صورت بگیرد و دانشگاه کارکرد حزب و نهاد مدنی و شبکه‌های اجتماعی را هم پیدا کرد، این دانشگاه نقش اصلی خودش را گم می‌کند. به این معنا انتظار پنهانی که از دانشگاه وجود داشته دانشجوی کنشگر و فعال بوده است. نمی‌خواهم بگویم الزاماً هرکسی کار سیاسی کرده، گلی به سر جامعه خود زده است، ولی بچه مثبت بودن و همه‌اش درس خواندن برای دانشجویی که به اجتماع خود حساس بوده، خوب نبوده است. چون حمل بر بی‌دردی می‌شده است.

در جامعه ما چندپارگی رخ‌داده است؛ یعنی، افرادی هستند که خیلی به فکر مردم‌اند البته ممکن است اشتباه هم بکنند، ولی این افراد فکر می‌کنند به فکر مردم بودن؛ یعنی برای مردم باید اعتراض و اعتصاب بکنند؛ یعنی بیرون از دانشگاه هم باید فعال باشند یا برعکس؛ بنابراین پیوند بین نهاد دانشگاه و سایر نهادها در کشور ما نبوده است. این پیوندها عمدتاً توسط حکومت‌ها برقرار می‌شد و همه‌جا هم مقبولیت نداشت؛ مانند پدیده قانون در کشور ما. یکی از مشکلات ما فقدان و ضعف قانون‌گرایی در جامعه ماست. شهروندان ما قانون را از خودشان و به نفع خودشان نمی‌دانند. در چنین حالتی این پیوند خیلی آمرانه و از بالا برقرار شده است. در همه ‌جا هم نگرفته است. این همان مشکلی است که سایر نهادها در کشور ما داشته است. کدام نهاد حاکمیتی یا مدنی ما درجای خودش قرار دارد؟ به همین دلیل ما همواره شاهد کج کارکردی بودیم و هستیم. به همین دلیل است که می‌بینیم نهاد خیریه کار اقتصادی می‌کند. نهاد اقتصادی کار سیاسی می‌کند. نهاد سیاسی‌کار اجرایی می‌کند و امثالهم. این ‌یکی از عواملی بوده است که دانشگاه نتوانسته است نقش خودش را اجرا بکند.

به هر حال آن زمان هیچ‌یک از نخبگان ما اعتراض نکردند که ورق ساختن بهتر است.

این بحث تاریخی نیست. همین‌الان هم‌ چنین است. کدام مسئله در مدیریت اجرایی و اقتصادی و سیاسی کشور ما مشکل خودش را به دانشگاه ارجاع داده است؟ مدیریت می‌گوید اگر مسئله را به دانشگاه بدهیم معلوم نیست که چه زمانی جواب این مسئله را بدهند ما جواب زود و تند و سریع می‌خواهیم، اما آنجایی که به دانشگاه اعتماد شده است، به‌رغم محدودیت‌ها و کندی‌های این نهاد آکادمیک، پاسخ آن‌ها روشن است. پارسال آقای روحانی بررسی مسئله پلاسکو را به دانشگاه سپرد. دانشگاه چون منافعی در آنجا نداشت به‌خوبی مسئله را بررسی کرد.

به لحاظ تاریخی چون دانشگاه با مسائل درگیر نشده و خیلی به او اعتماد نشده است؛ البته این مسئله بی‌اعتمادی به دانشگاه فقط سیاسی نیست. در برخی موارد مدیریتی و اجرایی است؛ و همیشه با سوءظن به آن نگاه شده است، نتوانسته رشد لازم را داشته باشد.

دکتر تهرانیان سال ۵۷ و پیش از پیروزی انقلاب مقاله کوتاهی به نام «بحران دانشگاه» نوشت. در این مقاله ایشان گفته است که بحران دانشگاه، معلول اتحاد شومی است که بین دانشجوی تنبل و استاد بی‌سواد و مدیریت نالایق برقرار است. این سه جزء همدیگر را تقویت می‌کنند.

اگر نهاد دانشگاه دچار کژکارکردی یا ناکارکردی می‌شود، چنین چیزی محصول این است که دانشگاه به‌صورت یک نهاد عمل نمی‌کند. در دهه‌های اخیر پس از تحرکی که مبتنی بر تمام تجارب موفق و ناموفق برای توسعه علمی رخ داد، فهمیدیم که به رشد کیفی دانشگاه، به استقلال علمی دانشگاه و نقش اجتماعی دانشگاه بپردازیم. این مسئله در برنامه‌های سوم و چهارم توسعه در نظر گرفته شد. متأسفانه برنامه چهارم توسعه که نامش توسعه مبتنی بر دانایی بود، ناتمام ماند. دانایی نیاز به نهاد دانشگاه دارد.

اما پس از این ما با تضعیف بنیان‌های ساختاری علم روبه‌رو هستیم. ممکن است یک یا چند شاخص بهبود یافته باشد، مثلاً تعداد مقالات یا تعداد فارغ‌التحصیلان افزایش یافت، ولی بنیان‌های ساختاری علم تضعیف شد. خیلی از مسئولیت‌ها و نقش‌های آن به بیرون از این نهاد واگذاشته شد. اختیارات آن محدودتر شد و مداخله در آن بیشتر شد. ساختار به سمتی رفت که وزارت علوم، تحقیقات و فناوری در دولت سکان‌داری داشته باشد که سیاست‌گذاری و برنامه‌ریزی برای آن داشته باشد، اما این مسیر دوباره چندپاره شد و کارکردهای دانشگاه تضعیف شد، آزادی علمی کاهش یافت و مشارکت‌های آموزشی کاهش یافت. نتیجه این روند کند شدن مسیر توسعه علمی بود و این کندی خودش یک مسئله شد.

باید بدانیم نهاد علمی دیر شکل می‌گیرد و زمان‌بر است ولی زود به آن می‌توان لطمه زد. چون زود به‌بار نمی‌نشیند. کافی است به دانشگاه و مدرسه به‌مثابه نهادی مصرف‌کننده یا هزینه‌بر نگاه کنیم. یا نهادی که در اختیار ما نیست و مشکلی برای جامعه ایجاد می‌کند. اگر این نگاه وجود داشته باشد، عوارض این نگاه، کندی و جهل نسبت به مسئله خواهد بود؛ بنابراین ما نیازمند احیای نهاد دانشگاه هستیم. به این معنا باید برای دانشگاه زنده و فعال و مسئول و سیاسی حمایت کنیم. در چنین دانشگاهی رقابت و هم‌پذیری وجود دارد. اینجا تک‌صدایی وجود ندارد. دیدگاه‌ها متفاوت است و مدارا در آن وجود دارد؛ بنابراین کشور ما به دانشگاه مسئله‌شناس نیاز دارد و نه دانشگاه مسئله‌گریز. دانشگاهی که تمام اجزای آن مانند هر عنصر زنده به مسائل محیطی خودش واکنش نشان بدهد. علامت حیات دردمندی است وگرنه سلسله‌اعصابش خراب است. بی‌تفاوتی و مسئله‌گریزی به خود دانشگاه و به جامعه آن آسیب می‌زند.

 موانع دانشگاه ما برای رسیدن به وضعیتی که بتواند به توسعه کمک کند چیست؟

 

باور نداشتن و بلد نبودن گفت‌وگو مشکل ماست. مدتی پیش روز جهانی بی‌خانمانی بود. در انجمن ایرانی مطالعات فرهنگی و ارتباطات نشستی برقرار شد. چند استاد دانشگاه و فردی از فعالان سمن‌های کارتن‌خواب در آن جلسه شرکت کرد. برای اولین بار بود فردی که قبلاً کارتن‌خواب بود و حالا داشت با کارتن‌خواب‌ها کار می‌کرد نشسته بود و با دانشگاهی‌ها حرف می‌زد. این، هم برای ما و هم آن‌ها جالب بود.

حالا باید پرسید دانشگاه و صنعت کجا کنار هم می‌نشینند؟ ضمناً باید طرفین گفت‌وگو یاد بگیرند که حرف هم را بشنوند. دانشگاهیان به‌حق گله ‌دارند که مسئولان نیایند فقط در نشست‌ها حرف خودشان را بزنند و بروند، حرف ما را هم گوش کنند. ممکن است بگویید حرف‌های دانشگاهیان گاهی چون با واقعیت برخورد نداشته است، حرف‌های انتزاعی است، ولی در هر حال چنین اتفاقی باید بیفتد. باید در مقررات و سیاست‌گذاری‌ها و برنامه‌ریزی‌ها و ارزش‌ها و هنجارها به سمت گفت‌وگو برویم.  اگر می‌خواهیم این گفت‌وگو شکل بگیرد، نهاد صنعت باید از معافیت‌هایی برخوردار بشود. صنعت و دانشگاه باید اثر کار کردنشان با هم را ببیند.

من نمی‌دانم در پنهان جامعه و فرهنگ سیاسی و حکمرانی ما آیا نیاز به دانشگاه هست یا نه؟ اگر این نگاه وجود داشته باشد، ارتباط برقرار می‌شود.

اگر واقعاً تمایلی به گفت‌وگو نباشد، از خلال گفت‌وگو به‌جای فهمیدن نگاه طرف مقابل دنبال این هستیم که حرفی برای تأیید خودمان به‌دست بیاوریم. این وضعیت گفت‌وگو نیست. مسئله ما این است که چطور دانشگاه به‌عنوان عقل نقاد جامعه با مسائل جامعه مواجه بشود. تا جامعه هزینه‌های کمتری بدهد.

در دانشگاه‌های ما دانشجو و استادی که دغدغه این را دارد که به مسائل جامعه بپردازد، از در و دیوار با این حرف روبه‌رو می‌شود که چرا این کار را می‌کنی؟ سیستم ارتقای دانشگاهی، سیستم آموزشی دانشگاهی و حتی خود خانواده و مدیریت دانشگاه از چنین دانشجویی استقبال نمی‌کند و چنین دانشجویی باید همواره برخلاف مسیر جریان آب حرکت کند و اقلیت بشود.

هرقدر نهادمندتر و مستمرتر امکان گفت‌وگوی این نهادها را به‌وجود بیاوریم می‌توانیم بگوییم دانشگاه را در

مسیر توسعه پیش برده‌ایم.

 

در مسیر توسعه علوم انسانی چه کرده‌ایم؟ آیا اسلامی‌کردن علوم به نتیجه می‌رسد؟

محدودیت‌های توسعه علمی در حوزه علوم انسانی مضاعف بوده و هست. چون اگر آزادی‌های آکادمیک برای همه علوم لازم باشد، برای علوم انسانی و اجتماعی بیشتر است. چون این علوم به آزادی بیشتر نیاز دارند. چون عقلانیت نتیجه نقد است و لازمه نقد آزادی است. به این اعتبار علوم انسانی و اجتماعی با محدودیت‌های نسبتاً زیادی روبه‌رو بوده است. به نظر من وضعیت امروز علوم انسانی در جامعه دانشگاهی ما مطلوب نیست. درخشش ما در علوم انسانی در حد درخشش ما در علوم پایه و مهندسی و پزشکی نیست. امثال مرحوم مریم میرزاخانی که در تولید علم پنجاه‌ساله جهان نقش دارد، نقش کمی نیست؛ اما در حوزه علوم انسانی ما کمتر کسانی را داشته‌ایم که چنین درخشیده باشند. راه‌حل هم این است که کارهای دانشگاه با مبانی و سازوکارهای دانشگاهی انجام شود و نه با مداخلات بیرون از دانشگاه. منظور ما از اسلامی کردن یا بومی کردن یا کارآمد کردن علوم انسانی باید این باشد که نخبگان و سرآمدان در این رشته را درگیر حل مسائل جامعه کند. متأسفانه در سال‌های اخیر این بخش دانشگاه درگیر نقد و بررسی خودش نبوده یا کم بوده است و به‌جای آن جریان‌های موازی و یا جایگزین ساخته شده است.

من معتقدم آینده ما در علوم انسانی با توجه به دانش‌آموختگان و دانشجویان و متفکران جوانی که امروز دارند وارد حوزه آکادمی‌ها می‌شوند، خوب است. خوشبختانه در کنار دانش، استادان و دانشجویانی دارند به آن گم‌شده دانشگاه که تفکر است، می‌رسند. نسل امروز روشنفکری ما که حرف‌هایی برای گفتن دارند و شاید ما با نام‌های آن‌ها آشنا نباشیم نسل جوانی‌اند که این افراد با مسئله وارد جامعه‌شناسی شده‌اند.

مشابه همین وضعیت را من در الجزایر دیدم. آنجا دیدم جامعه‌شناسان و فلاسفه الجزایری خیلی مبتنی بر مسائل جامعه خودشان عمل می‌کنند. بعد فهمیدم این‌ها همان افراد نسل انقلاب‌اند که به هر دلیلی آن‌ها را کنار گذاشته‌اند یا کنار رفته‌اند. آن‌ها هم درس خوانده‌اند و دانشگاهی شده‌اند. برای همین با دغدغه وارد دانشگاه شده‌اند. بالاخره اینکه آدم جامعه‌شناسی و فلسفه بخواند و دردی از جامعه داشته باشد یا نداشته باشد خیلی فرق دارد. من افق امیدبخشی در علوم انسانی و علوم اجتماعی می‌بینم. این‌ها حوزه رفته‌اند، سنت را شناخته‌اند. زبان خوانده‌اند. قدرت ارتباطی با جهان دارند، وسایل نوین ارتباطی را می‌شناسند و این امیدبخش است.

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط