بدون دیدگاه

دعایی انسانی فرهیخته و بی‌ادعا

 

فضل‌الله صلواتی

از میان سیاستمداران پس از انقلاب، بیش از همه با مرحوم حجت‌الاسلام حاج سید محمود دعایی رفیق بودم. اولین بار در خرداد سال ۵۹، هنگام افتتاح مجلس اول مرا دید و با نهایت صمیمیت در آغوش گرفت و با تندی بوسید. ابتدا تعجب کردم این روحانی کیست که بدین‌ صورت به من محبت دارد، وقتی مرا رها کرد چشمانش پر از اشک بود، بسیاری از نمایندگان دوره اول مجلس شورای اسلامی که سوابق انقلابی داشتند و شکنجه‌های ساواک را تجربه کرده بودند یا دستی از دور بر آتش داشتند، (شورای نگهبانی هم نبود که آن‌ها را رد صلاحیت و خودی و غیرخودی کند) چون امثال مرا که سختی‌های ساواک را تحمل کرده می‌دیدند، اظهار لطف و محبت داشتند و نهایت خوشحالی و گاهی از شدت شوق می‌گریستند، ولی دعایی حالتی فوق‌العاده داشت، وقتی خود را معرفی کرد، من او را در بغل گرفتم و من هم گریستم، چون در دهه ۵۰ در رادیوی عراق، برنامه نهضت روحانیت را اداره می‌کرد و با لحن شیوا و حماسی متن‌ها و اشعار انقلابی را می‌خواند، مخصوصاً شعر «مسلمانی که باید بود» که از من بود در حمایت از مظلومان فلسطین،‌ روزی (سال ۱۳۵۲) در زندان هنگام قدم زدن در حیاط زندان، یکی از چپی‌های زندانی، نزدیک‌های نصف شب، ناگهان وسط راه روندگان مرا در آغوش گرفت و غرق بوسه کرد. تعجب کردم، من با ایشان رابطه عاطفی نداشتم، پس از آنکه آرام گرفت گفت: ساعتی خوابیده بودم و رادیوی یک موج را که در زندان اجازه می‌دادند زیر پتو برده بوده و باطری‌هایی به آن افزوده بود، درنتیجه رادیو عراق را می‌گرفت، آن رفیق چپی، یکی از اشعار مرا که آقای دعایی خوانده بود گوش داده بود، خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و از بستر بیرون آمده و مرا در حال قدم زدن دیده بود و از خود بی‌خود شد، مرا بغل کرد، این رفیق با من گرم می‌گرفت و بیشتر سؤالات مذهبی داشت و پاسخ‌ها می‌شنید و تا آخر که من با او در زندان بودم، گرایش‌های مذهبی پیدا کرده بود.

مرحوم دعایی در سخن گفتن و سخنرانی متبحر بود، ولی کمتر سخنرانی می‌کرد، در مجلس کمتر سخن می‌گفت و دولتی‌ها را به چالش می‌کشید، شش ماه در کنار صندلی هم بودیم، نهایت متانت و آقایی و بذله‌گویی را داشت، درنهایت خیلی جدی و قاطع رأی می‌داد و عمل می‌کرد. در مجلس اول بیش از همه به دکتر عطاءالله مهاجرانی نماینده شیراز و من نزدیک بود و از ما می‌خواست که برای روزنامه اطلاعات مقاله بنویسیم که من بسیاری از نوشته‌های سیاسی و یا مذهبی را برای آن روزنامه می‌نوشتم.

در کنفرانس بین‌المجالس رُم در ایتالیا و حتی ملاقات با پاپ با هم بودیم، او رئیس هیئت بود، او را با خودروی اسکورت جابه‌جا می‌کردند، بعضی وقت‌ها مرا با خود می‌برد و دیدم که آن احترام و تکریم را که در کشوری بیگانه مشاهده می‌کرد با چشمی اشک‌بار می‌گفت: خداوند، کودک یتیم و بی‌پناه کرمانی و طلبه گرسنه مدرسه میرزاحسن را به چه موقعیتی رساند که در کشور متمدن و باسابقه ایتالیا باید با محافظ و اسکورت و همراهی موتورسوارها جابه‌جا شود و او را به ملاقات خصوصی پاپ در واتیکان ببرند و البته در آن موقع پاپ از ایشان احوال امام خمینی را پرسید و سلامی ابلاغ کرد، نمایندگانی که بودند آن‌ها که لباس روحانی نداشتند، سعی می‌کردند که مسیر محل مجلس که کنفرانس در آن انجام می‌شد تا محل رزیدانس سفارت که محل استراحت بود، پیاده طی کنند، گرچه کمونیست‌ها و مجاهدین مقابل سفارت خود را با زنجیر قفل کرده بودند و علیه نمایندگان و جمهوری اسلامی شعار می‌دادند.

پلیس در قیافه‌های مختلف، حتی زنان بی‌حجاب، مراقب بودند، در فروشگاهی نزدیک پارلمان بود، چون خانم رجایی با چادر مشکی بود، مخالفان با بچه‌های انجمن اسلامی که اطراف ما و خانم رجایی مواظب بودند، درگیر شدند که ناگهان مشاهده کردم برخی مشتری‌های فروشگاه از کیف خود اسلحه‌ای بیرون آوردند و مهاجمان را دستگیر کردند، البته نیروهای پلیس خوش نداشتند که نمایندگان ایران پیاده به جایی بروند و یا به فروشگاهی سر بزنند.

در کنفرانس، نطق‌های ایرانیان از زن و مرد، همه مستدل و عالمانه و مورد پذیرش دیگر نمایندگان پارلمان‌های جهان بود، سخنرانی آقای دعایی هم از هر جهت مورد قبول قرار گرفته بود، البته نمایندگان ایران برای دیگر نمایندگان سوغات گز اصفهان برده بودند که بسیار دوست داشتند و هرکدام از ما را که می‌دیدند، بیشتر اظهار تمایل می‌کردند.

گاه‌وبیگاه، برای دیدن ایشان به روزنامه اطلاعات می‌رفتم، چه بسیار شخصیت‌ها و حتی پدران و مادران زندانی‌ها را می‌دیدم که در دفتر ایشان بودند، دانشمندان، نویسندگان و سیاسیون، محضر ایشان همیشه گرم و عاطفی بود، با کارمندانش مثل یک فرزند یا یک رفیق با جانم و قربان سخن می‌گفت، شوخی می‌کرد، اگر در اتاقش میوه یا شیرینی بود، حتی به مستخدم‌ها تعارف می‌کرد و گاهی خود به دهان آن‌ها می‌گذاشت!

من در ظرف این هفتاد- هشتاد سال عمر خود، مدیران بسیاری را دیده‌ام و با رؤسای بسیاری سروکار داشته‌ام ولی دعایی به معنای واقعی فرد استثنایی بود، مدیری بود که گاهی خود را از رانندگان و مستخدمان هم پایین‌تر نشان می‌داد، از طبقه چندم اداره روزنامه تا محلی که راننده آماده بود، با سر برهنه میهمانان را بدرقه می‌کرد و خود، درِ خودرو را باز می‌کرد و به راننده می‌گفت: می‌دانی امروز چه کسی را به مقصد می‌رسانی…؟

شاید آخرین سخنرانی رسمی او در مراسمی بود که برای رونمایی از برخی کتاب‌های من و به‌اصطلاح نکوداشت در تاریخ ۲۰ مرداد سال ۱۴۰۰ در محل کتابخانه ملی برگزار شد، در سخنرانی۱ برای من سنگ تمام گذاشت و آنچه را که خود را لایق نمی‌دانستم، بیان کرد و الطاف خود را به نهایت رسانید، خدایش غریق رحمت بی‌منتهای خود بفرماید و به همسر و فرزندان و دیگر بازماندگانش سلامت و سعادت عنایت فرماید.■

پی‌نوشت:

  1. روزنامه شرق، ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، شماره ۴۰۷۳.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط