بدون دیدگاه

راهی که رفته‌ایم

 

مهدی غنی

 

سال ۱۳۵۴ یک نقطه عطف در مبارزات ملی و آزادیخواهانه ایرانیان بود که کمتر از آن تجربه آموخته‌ایم. قبل از آن دو سازمان چریکی مجاهدین خلق و فدائیان خلق مبارزات قهرآمیز علیه رژیم حاکم را رهبری می‌کردند. چریک‌های فدایی با اعتقاد به مارکسیسم-لنینیسم هژمونی گروه‌های کمونیستی را بر عهده داشتند. مجاهدین خلق هم جریان مذهبی را نمایندگی می‌کرد. رهبران و اعضای اولیه مجاهدین از بهترین جوانان مذهبی تحصیلکرده و معتقد و خودساخته این مرز و بوم بودند که پس از سرکوب ۱۵ خرداد کمر همت بستند تا راه نجاتی از استبداد حاکم بیابند و برای این هدف مطالعات گسترده و پیگیری را آغاز کردند. در نیمه‌راه، پس از دستگیری گسترده در سال ۱۳۵۰ و مقاومت‌های آنان در زیر شکنجه و ایستادگی در مقابل جوخه‌های اعدام به‌صورت اسطوره و قهرمان درآمدند. علی‌رغم از دست رفتن کادرهای اولیه، به‌سرعت هواداری از این سازمان گسترش یافت و بسیاری جوانان مبارز و منتقد حاکمیت در پی پیوستن به این جریان برآمدند. در این زمان مجاهدین مورد حمایت تمامی نیروهای مبارز مسلمان اعم از دانشگاهیان، بازاریان و روحانیون مبارز بودند. قدرت تشکیلاتی و سازمانی آنان به حدی رسید که در سال ۱۳۵۳ ساواک با همه توان و امکاناتش از پس آنان برنمی‌آمد، اما مدافعان این سازمان و همچنین دشمنانش خبر نداشتند که در درون این تشکیلات به‌ظاهر منسجم، چه تضادها و شکاف‌هایی وجود دارد و اختلافات فکری و عقیدتی تا چه میزان اوج یا عمق پیداکرده است. شیفتگی نسبت به این جریان تا حدی بود که کسی به خود اجازه نمی‌داد نسبت به آنان گمان خطا و انحراف و حتی اشتباه بدهد، اگر هم کسی چنین تصوری داشت در ابراز آن مردد بود، اما وقایع سال ۵۴ تمامی این مناسبات را درهم ریخت. رهبران وقت سازمان که تغییر عقیده داده بودند تصمیم به حذف فیزیکی منتقدان درون تشکیلات گرفتند و برادرکشی باب شد. چندی بعد که ساواک خبردار شد و پرده از ماجرا برداشت معلوم شد که این رهبران از ایدئولوژی اولیه سازمان دست برداشته‎اند و مارکسیست شده‌اند و به ترور اعضای مسلمان سازمان مبادرت کرده‌اند. باورش دشوار بود چطور جریانی که ده سال است در سخت‌ترین شرایط و شداید برای حفظ هم‌رزمانش مقاومت کرده و با جان‌فشانی به آرمان‌هایش وفادار مانده امروز به این درجه از انحطاط و افول برسد که برادر مبارزش را ناجوانمردانه به قتل برساند و از همه اصول اخلاقی و آرمان‌ها دست شسته و نوعی دیکتاتوری را بر روابط حاکم کند. اواسط سال ۵۴ معلوم شد مجید شریف واقفی به دست هم‌رزمانش ترور شده و مرتضی صمدیه لباف را مجروح کرده و همان موجب شد به دام ساواک بیفتد و فجایعی دیگر که روزبه‌روز اخبارش گسترش می‌یافت.

به‌یک‌باره همه آن اعتمادها و شیفتگی‌ها از میان رفت. کاخ آرزوها و امیدها فروریخت. «چه فکرمی‌کردیم چه شد» بر ذهن همه مبارزان مذهبی سایه افکند. «سردرگمی»، «حیرانی»، «یأس»، «تردید»، «تشتت» و «کینه» سکه بازار شد. از این واژه‌ها ساده نگذرید. در هرکدام باید ساعت‌ها تأمل کرد و عمق آن را کاوید. این واژگان حال و روز فوجی از انسان‌های آن زمان را به نمایش می‌گذارد. گرچه این روزها شاید برای برخی معانی آن‌ها ملموس و وصف‌الحال باشد. پرسش اساسی این بود که چطور به اینجا رسیدیم؟ چطور کسانی که در پای جوخه اعدام الله‌اکبر می‌گفتند دست از آن ایمان برداشتند؟ آن‌ها که می‌خواستند عدالت را جایگزین ستم کنند چطور خود ستم پیشه کردند و پرسش‌های فراوان دیگری که هر روز افزایش می‌یافت. پرسش‌ها مشترک بود، اما پاسخ به آن‌ها بسیار متفاوت. از هر پاسخی هم یک کنش و راهکار درمی‌آمد.

روحانیت؛ درمان هر درد

ازجمله پاسخ‌ها یکی که به‌تدریج قوت بیشتری گرفت این بود که علت انحراف سازمان این بوده که آن‌ها با روحانیت ربطی نداشتند. روحانیت بر مطالعات آن‌ها و بر کل سازمان دخالت و نظارت نداشته است. بعضی پیش‌تر رفتند و اعلام کردند اساساً مبارزه مخفی چون امکان نظارت روحانیت را از میان می‌برد، حرام است. استدلال این بود که روحانیت تخصصش اسلام‌شناسی است. تنها آن‌ها صلاحیت دارند درباره تفسیر قرآن و عقاید اسلامی اظهارنظر کنند. باید سراغ فقها رفت و احکام آن‌ها را راهنمای عمل مبارزه قرارداد تا به نتیجه برسیم. فتاوا به میدان آمدند و روحانیون خود را برای هژمونی آماده می‌کردند. در برابر این تئوری که همکاری نسبی با چریک‌های دیگر علیه حاکمیت را لازمه امر مبارزه می‌دانست گفته شد کمونیست‌ها نجس هستند و مراوده با آن‌ها حرام است. هرگونه استفاده از تفکرات دیگران التقاطی است و باید به اسلام ناب که همان اسلام فقهاست تمسک جست. اولین نشانه این گرایش توجه به ظواهر و نمودها بود. نسبت به هر واژه‌ای که مجاهدین استفاده می‌کردند حساسیت و وسواس فوق‌العاده‌ای ایجاد شد. کلمه خلق را نشان تفکر مارکسیستی دانستند و به کار بردن آن نشان از گرایش انحرافی داشت، حتی بعدها به گروه‌های مارکسیستی و مجاهدین، «خلقی‌ها» خطاب می‌شد، درحالی‌که واژه خلق و مشتقاتش اساساً در ادبیات مذهبی آفریده شده و اشاره به خالق داشتن دارد، ولی کسی گوشش بدهکار نبود. مهم نفی هر آن چیزی بود که به اینجا رسیده بود. ضدیت با کمونیست‌ها و مجاهدین که گروهک نامیده می‌شدند نشانه اسلامیت شد و از آن‌سو هم ضدیت با نظام نوپا، نشانه انقلابی‎گری؛ بار دیگر تراژدی تلخ برادرکشی در سطحی وسیع‌تر تکرار شد.

ریشه‌های درد و پاک‌سازی آن‌ها

جریان دیگری بود که می‌گفت اعضای اولیه سازمان از بهترین جوانان مسلمان بودند که بسیاری آثار متفکران اسلامی را مطالعه کرده‌اند و از دل جریان مذهبی جوشیدند. اگر ادامه راه آنان به مارکسیست شدن و برادرکشی رسیده است، حتماً در آموزش‌ها و تفکرات این جریان نقصی و زمینه‌هایی بوده که گسترش یافته و به انحراف آشکار انجامیده است. وظیفه ما کشف این نارسایی‌ها و نقایص و پاک‌سازی آن‌ها از اندیشه رایج اسلامی است. استدلال این بود که این تفکر که تا چندی قبل مورد تأیید و حمایت همه بود، با تغییر نام و موقعیت اصلاح نمی‌شود. نقص‌ها و کاستی‌های آن تنها به افراد خاص و سازمان خاص منحصر نیست و به کل تفکرات اسلامی رایج مربوط می‌شود. اگر این نقایص و ضعف‌ها شناخته و برطرف نشود، بار دیگر به شکلی دیگر شاهد این انحرافات و برادرکشی‌ها و مشکلات خواهیم بود. باید انحراف را ریشه‌یابی و آسیب‌شناسی کرد. این ضعف‌ها در افکار اندیشمندان روحانی نیز وجود دارد. کما اینکه اعضای اولیه و بعدی سازمان از آن‌ها مدد گرفته بودند، ولی مشکل همچنان باقی ماند.

اینان در خود فرورفتند و به کنکاش پرداختند. سؤال ابتدایی، پرسش‌های ژرف‌تری را در پی داشت. گفته می‌شد شریف واقفی پیش از شهادتش گفته بود ما باید نسبت علم با قرآن و مبانی دینی را مشخص کنیم. واقعیت این بود که در اغلب امور از دستاوردهای بشری و علوم بشری بهره می‌گرفتیم و از ادبیات مذهبی وام گرفته و بدان‌ها مشروعیت می‌دادیم. در حوزه روش شناخت، سیستم اقتصادی، شیوه سازمان‌دهی، مدیریت، تحلیل تاریخ و حتی انسان‌شناسی و خداشناسی متکی و وابسته به علوم بشری بودیم. مذهب و ادبیات مذهبی، خود را با آن دستاوردها تطبیق می‌داد و آن‌ها را اسلامیزه می‌کرد. مطالعات آن‌ها از رابطه علم و دین فراتر رفت و سرانجام به آنجا رسید که شیوه خداشناسی در ادبیات مرسوم دینی منشأ اصلی این کژی‌ها و مشکلات است. خدایی که به‌ وسیله بشر اثبات می‌شود، مخلوق ذهن اوست و بنابراین نه حاکمیتی بر او دارد که او را به تعالی و کمال برساند و نه این خدای ذهنی در حوزه عینیت و واقعیت سیطره و نفوذی دارد که از آن تغییر و تکامل را انتظار داشته باشیم. این خدای ذهنی فقط در تکفیر اذهان دیگر فعال خواهد بود و توجیه اعمال صاحب خود.

این دستاورد که خدا امری وجودی است نه مفهومی، بسیاری از گره‌ها را گشود. معلوم شد این نگاه در ادبیات اصیل دینی چون قرآن، نهج‌البلاغه، دعای عرفه، دعای کمیل و صباح و… موج می‌زند. خدای ادیان توحیدی موجودی نهان در آسمان نیست، وجودی همراه همه موجودات و به قول علی‌(ع) در پس و پیش و ورای هر چیزی است و همه انسان‌ها به آن ایمان و یقین دارند، اما تفکر یونانی حاکم‏شده بر اندیشه‌های اسلامی، عینکی دیگر برای نگریستن ساخته بود که آن متون و ایمان را به حاشیه برد. فلسفه اسلامی هم با این عینک منحصر شد به فلسفه مشاء و فلسفه اشراق که الهام‌گرفته از ارسطو و افلاطون بود با رنگ اسلام. بعد دریافتیم که علی‌رغم سلطه این تفکر در طول تاریخ، همواره تلاشی برای کنار زدن این عینک و کشف حقیقت ورای آن بوده و عالمانی چون مولوی و حافظ و سهروردی و ملاصدرا هرکدام گامی برای کشف آن گوهر اولیه برداشته‌اند و هرکدام در زمان خود تحت فشار و تکفیر و طرد متولیان رسمی دیانت قرارگرفته‌اند. ماجرا پیچیده و راه سنگلاخ و درازمدت بود، اما اغلب راه کوتاه‌تر و پاسخ ساده را می‌پسندیدند.

نظارت روحانیت

آن جریان که نظارت روحانیت را درمان هر دردی می‌دید، راه‌حلی عملی و آماده برای برون‌رفت از آن معضلات فکری و پرسش‌های جان‌سخت ارائه می‌داد. راه نجات را در سر سپردن به کسی می‌دانست که دنیا و آخرتت را تضمین می‌کند و چنین شد.

با پیروزی انقلاب این تفکر گسترش و سیطره بیشتری یافت. بر سر هر نهاد و گروه و ارگانی، روحانیونی منصوب شدند تا آن‌ها را اسلامی کنند. واژه‌ها تغییر یافتند. نام خیابان‌ها همه به نام‌های اسلامی و انقلابی مزین شد. عناوین غربی، شرقی و شاهی پاک‌سازی شد. در ارتش سازمانی با حضور روحانیون درست شد که عقیده را در این ارگان نظامی رواج دهد. در دانشگاه‌ها دفاتری با حضور روحانیون تأسیس شدند که سیستم دانشگاه را به اسلام برگردانند. در زندان‌ها و دادگاه‌ها روحانیونی حضور یافتند تا رویه‌های جاری را به اسلامی تبدیل کنند. در ادارات دفاتری به روحانیون داده شد که نماز بر پا دارند و کارمندان را به اسلام هدایت کنند و سیستم اداری به اسلامی تبدیل شود. در شورای اقتصاد روحانیونی وارد شدند که اقتصاد اسلامی را تعلیم دهند. احزاب و گروه‌هایی هم راه‌اندازی شدند مثل حزب جمهوری اسلامی، حزب خلق مسلمان، حزب برادران که رأس و رهبری‌شان با روحانیون بود که دیگر جایی برای انحراف نباشد. مجاهدین انقلاب اسلامی که رقیبی برای مجاهدین خلق شمرده می‌شدند نیز یک روحانی را به‌عنوان نماینده امام خمینی برای نظارت بر خود گماردند. در هر شهر و دیاری هم دفاتری به نام امام‌جمعه راه‌اندازی شد که روحانیونی آن را اداره می‌کردند که هم برگزاری نماز جمعه را بر عهده گرفتند و هم در امور دیگر نظارت و دخالتی داشتند، حتی در جبهه‌ها که مردان و زنانی برای جان‌فشانی در راه اسلام و انقلاب و میهن خود را آماده کرده بودند، روحانیون حضور می‌یافتند تا احکام اسلامی را به آن‌ها بیاموزند تا در آخرت با مشکل روبه‌رو نشوند. بگذریم که روحانیونی هم بودند که خود به‌عنوان رزمنده در کنار دیگران و هم‌تراز آنان رفتند و جاودانه شدند. به همه این‌ها اضافه کنیم که پس از رهبری، عالی‌ترین مقام اجرایی کشور یعنی ریاست‎جمهوری پس از دوره اول و بجز دوره نهم و دهم، همواره یک روحانی بوده است. رئیس مجلس شورای اسلامی هم اغلب دوره‌ها اختصاص به روحانیون داشت. رئیس قوه قضائیه که جای خود دارد.

با گذشت زمان اما آن دستاوردها که از حضور پررنگ روحانیون انتظار می‌رفت حاصل نشد. یکی از روحانیون گفته بود ما رفتیم ارتش را مکتبی کنیم، مکتب خودمان ارتشی شد. به همکاری با کشورهای کمونیستی چون کره شمالی، شوروی، کوبا، ونزوئلا و چین در برابر سیطره امریکا و غرب ناگزیر تن دادیم. اختلافات داخل روحانیون آشکار شد. ناگهان یک مرجع تقلید، به‌عنوان ضد انقلاب و امریکایی و کودتاچی بازداشت شد. آن یکی در خانه محاصره شد. آن مرجع دیگری که مورد قبول همه مسئولان امر و استاد آنان بود به‌عنوان فریب‌خورده و ساده‌لوح مطرود شد، حتی کسانی که کسوت روحانیت داشتند در کسوت واعظ و حاکم شرع و انقلابی سال‌ها در جامعه حضور داشتند چون عبدالرضا حجازی، امید نجف‌آبادی، سید مهدی هاشمی در دادگاه اسلامی اعدام شدند. بر وزارت اطلاعات مجتهدی گمارده شد که از انحراف این تشکیلات و آلوده شدن به رویه‌های غیراسلامی ساواک، مصون ماند، اما با وجود همین نظارت، همگان شاهد بودند که تنی چند از اعضای برجسته این سازمان، چند تن از منتقدان نظام را چنان کاردآجین و مثله کردند که نفرت عمومی را برانگیخت و مسئولان نظام کار آن‌ها را به اسرائیل و دشمنان انقلاب نسبت دادند و گفته شد به مجازات برسند که گویا با داروی نظافت ماجرایشان به پایان رسید. بعد روحانی که از سال‌ها پیش از انقلاب مبارز بود و از بسیاری روحانیون دیگر پیشروتر بود و در همه دوران انقلاب مسئول عالی‌رتبه بود به‌عنوان سمبل گرایش به غرب و تجدد و تجمل نامیده شد و سرانجام در استخر غرق شد. روحانی دیگری که از پیشروان دفاع از نهضت امام خمینی و از نمایندگان منصوب ایشان بود به‌عنوان فتنه در محاصره قرار گرفت.

یک بار دیگر

این‌چنین بود که نظریه نظارت روحانیت به‌عنوان ضمانت از انحراف در ذهن‌ها زیر سؤال رفت. فساد مالی همچنان گسترش یافت که هر از چندی اخبارش اذهان عمومی را مشوش کرده و نگران ته کشیدن بیت‌المال می‌کند.

اکنون با گذشت چهار دهه از پیروزی انقلاب و به آزمون گذاشتن نظریه فوق باز شاهد شکل‌گیری آن پرسش‌ها و تردیدهایی هستیم که ۴۵ سال پیش دچارش بودیم. «چه فکرمی‌کردیم و چه شد»، بار دیگر در محافل و دیدارها گفته و شنیده می‌شود؛ بازهم سردرگمی، حیرانی، یأس، تردید، تشتت و کینه دارد سکه بازار می‌شود.

شیفتگی‌ها کمرنگ شده و فرو ریخت و در بعضی به کینه‌های عمیق تبدیل می‌شود. فاصله وعده‌ها و شعارها با عمل و واقعیت‌ها آن‌قدر زیاد شده است که برخی سراغ واژگانی چون فریب، خیانت و توطئه می‌روند. باز هم دوباره شاهد شکل‌گیری نفرت و بیزاری از آن چیزی هستیم که روزگاری کعبه آمال بود.

درشگفتم که باز هم برخی در جست‌وجوی کوتاه‌ترین راه و جایگزین کردن یکی به‌جای دیگری هستند، اما این بار که تجاربی تلخ و شیرین در کوله‌بار داریم شاید راهی واقع‌بینانه‌تر و کاراتر بیابیم. راهی که صبر و بردباری و تلاش می‌خواهد، اما هزینه کمتری دارد: کمی به آن بیندیشیم.■

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط