گفتوگو با داریوش رحمانیان
زینب موسوی: پدیده کودتای اسفند سال ۱۲۹۹ در شرایطی رخ داد که ایران روزهای سختی را پشت سر میگذاشت. جنگ و مشکلات بسیار داخلی شرایط را به سمتی میراند که برآیند نیروهای سیاسی، خواستار تغییر ساختاری در نظام بودند تا فضای آشفته سامان یابد. اینها زمینههای ظهور رضاخان در تاریخ معاصر ایران بود. اینکه آیا سودای امنیت و سامان یابی با رضاشاه تحقق یافت و بررسی زمینههای اقتدار پهلوی اول را با داریوش رحمانیان پژوهشگر تاریخ و استاد تاریخ دانشگاه تهران در میان گذاشتیم.
انقلاب مشروطه دستاوردهای بسیاری برای ایران داشت، چه شد که روشنفکران مشروطه داشتههای آن انقلاب بزرگ را بهپای دیکتاتوری چون رضاشاه ریختند و از او حمایت کردند؟
از نظر مفهومی برخی از نکات پرسش شما را ناچارم اصلاح کنم. درباره انقلابها مطالعات زیادی شده و میشود. شماری از اهل تاریخ هستند که متخصص انقلاباند. شماری از کسانی که در حوزه علوم سیاسی یا علوم اجتماعی مطالعه دارند، بهطور خاص درباره انقلابها کار میکنند، در این حوزه هم مانند همه پدیدههای اجتماعی و سیاسی دیگر که در جهان تاریخی آدمی هست، دیدگاهها و رویکردهای گوناگونی وجود دارد. برخی معتقدند همه انقلابها از یک قاعده یا گرایش یا حتی به تعبیری از قانونی خاص تبعیت میکنند و روند پیدایش و فراز و فرود انقلابها از یک قاعده و قانون یکسان پیروی میکند و هرج و مرج بهبار میآورند، سپس منجر به پیدایش دیکتاتوری میشوند. البته این دیدگاهی است که عدهای درباره انقلابها مطرح کردهاند. در ادبیات سیاسی ما کسانی بوده و هستند که هم درباره ایران و انقلاب مشروطه و هم درباره دیگر انقلابهای دنیا از همین دیدگاه پیروی کردهاند. برای نمونه معتقدند انقلاب ۱۶۴۸ انگلستان دچار چنین سرنوشتی شد. بعد از انقلاب سال ۱۶۴۸ یک دوره ده ساله دیکتاتوری الیور کرامول پیش آمد و انقلاب به نتایجی که انقلابیون میخواستد نرسید، با اینکه شاه چارلز را اعدام کرده بودند، اما بعداً در یک حرکت تکمیلی چهل سال بعد در سال ۱۶۸۸ انقلاب آرام دیگری شکل گرفت. در انقلاب آرام ۱۶۸۸ انگلستان، بسیاری از آرمانهایی که آزادیخواهان و قانونگراها دنبال میکردند محقق نشد. پس میشود گفت که در انگلستان روند تحقق آرمانها، تدریجی اتفاق افتاد و تا قرن نوزدهم پادشاهی مشروطه انگلستان گامبهگام اختیارات خود را واگذار کرد و مشروطه پارلمانی انگلیس به شکل مدرن کلمه شکل گرفت و بهبار نشست در قرن نوزدهم نهضت چارتیستها همچنان ادامه دارد؛ البته این موضوع بحث ما نیست و برای نمونه ذکر شد.
در انقلاب فرانسه هم پس از چند سال بحرانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بهوجود آمد؛ یک دوره ابتدایی خشونتبار و پر از خونریزی طی میشود؛ گروهها به جان هم افتادند؛ بسیاری زیر گیوتین رفتند. سرانجام از دل آن ناپلئون ظهور کرد که قدرت را بهعنوان امپراتور فرانسه قبضه کرد. فرانسه وارد جنگ با کشورهای دیگر شد. رشد و بالندگی دموکراسی در فرانسه روندی دارد تا قرن بیستم، که گامبهگام پیش میرود. در روسیه انقلاب اکتبر واقع میشود شوروی میآید. لنین و پس از چند سال استالین روی کار میآید و تا سال ۱۹۵۳، قدرت را شاید بهعنوان یک دیکتاتور قبضه میکند. این نمونهها بهرغم پارهای از صاحبنظران نشان میدهد که انقلابها ـ دستکم در بیشتر مواردـ میل به دیکتاتوری دارند و از آرمانها و وعدههای خود دور میشوند.
درباره انقلاب مشروطه ایران باید اول به این نکته باید بپردازم که ما یک مشکل مفهومی در تاریخ معاصرمان داریم که مربوط به همین میشود که آیا میتوان این حرکت را با مفهوم و اصطلاح انقلاب بهمعنای مدرن کلمه تبیین کرد؟ این اختلافنظرها وجود دارد. شما میدانید مثلاً کسی مانند مرحوم فریدون آدمیت در آثارش مینویسد: نهضت مشروطه، حرکت مشروطهخواهی. بسیاری دیگر از متفکران هم همین عقیده را دارند که این یک حرکت و نهضت بوده. میدانید برخی مثل محمود محمود معتقد بودند که این آشی بود که در سفارت انگلیس پخته شد و الا ملت ایران را چه به انقلاب و اساساً این انقلاب انقلابی ملی و اصیل نبوده است. نخستین کسی که درباره انقلاب مشروطه کتاب نوشت، ادوارد براون انگلیسی مشهور بود، همان کسی که تاریخ ادبیات ایران را برای اولین بار بهطور جامع و مردمی نوشت و طرفدار ایران و ایرانیان و انقلاب مشروطه بود و بر اصالت مردمی آن هم مهر تأیید میزد میگوید انقلاب مشروطه ایران خصلت دموکراتیک و آزادیخواهانه ـ به معنی مدرن و اروپایی کلمه -که در انقلاب انگلیس و فرانسه بود- ندارد؛ قانونخواه است و به دنبال حاکمیت قانون است و تفاوت دارد با انقلابهای اروپایی. من بر این باورم که انقلاب مشروطه یک حرکت اصیل و ریشهدار ملی بوده است و تئوری توطئه را به آن معنای غلیظ قبول ندارم. توطئه وقتی تبدیل به باور و عقیده بشود از خصلت علمی خارج میشود. یکجا شما توطئه را بهعنوان یک ابزار مفهومی در تحلیل تاریخ سیاسی بهکار میگیرید و این اگر علمی و روشمند باشد و جای خود واقعیت تاریخی ننشیند، چهبسا بتواند بر گوشههایی از تاریخ پرتو بیفکند، اما یکجا توطئه را به عقیده و باور تبدیل میکنید و از آن شاهکلیدی میسازید که قرار است همه قفلهای تاریخ سیاسی را باز کند. اینجا دیگر نه با علم، که با ایدئولوژی و شبهعلم سر و کار داریم. من ایرادی نمیبینم کسی مفهوم توطئه را علمی و روشمند و با احتیاط و بهصورت موردی به کار بگیرد، ولی اینکه آن را تبدیل به قاعده مسلّم بکند درست نیست و به بحثها شکل پلمیک و جدلی میدهد. انقلاب مشروطه ایران در شرایطی بهبار نشست که زمینههای عینی، اجتماعی و فرهنگی لازم برای تحقق آرمانهای این انقلاب در جامعه ایران شکل نگرفته بود؛ یعنی، به تعبیر برخی از نویسندگان، ایران عقبمانده و قرونوسطایی بود. بیشتر جمعیت ایران بیسواد یا کمسواد بودند. شهرنشینی توسعه نیافته بود. بورژوازی شکل نگرفته بود. نظام خانخانی و ارباب-رعیتی و حاکمیت شاهزادهها و خانها بود. بخش مهمی از جامعه ایران حدود ۳۰ تا ۳۵ درصد از جمعیت عشایر بودند و تقریباً حدود ۵۰ درصد یا کمی بیشتر جمعیت روستاییان بودند، که در انقلاب مشروطه –البته بهجز مناطقی محدود در شمال و غرب کشور- دخالتی نداشتند. بخش اندکی از جمعیت ایران شهرنشین بودند و چند شهر بزرگ مانند تبریز در این نهضت فعال بودند؛ بنابراین، زمانی این انقلاب رخ داد که به لحاظ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی فقط یکجور راهگشا بود؛ یعنی، باید راه را برای تمرین دموکراسی و رشد تدریجی دموکراسی و قانونمداری در ایران باز میکرد، حتی در کشورهایی که از ما جلوتر بودند و مبانی اجتماعی و اقتصادیشان از ما استوارتر بود انقلابها بهفوریت به اهداف خود نرسیدند، تحقق این هدف و آرمانها دههها طول کشید و برخی از آنها در کوتاهمدت به دیکتاتوری منجر شد.
انقلاب مشروطه از جهت داخلی چنین وضعی داشت. از نظر خارجی هم ایران زیر نفوذ گسترده و ژرف دو قدرت شمالی و جنوبی بود: روسیه در شمال بود که در عرف آن روزگار به آن خرس شمال میگفتند و انگلستان در جنوب بود که صدها سال در هندوستان خیمه زده بود و خلیج فارس را نیز در چنبره خود داشت و به قول لرد کرزن خلیج فارس را به دریای انگلیسی تبدیل کرده بود. این دو قدرت در آن دوره با هم رقابت سنگینی داشتند. یک دیپلمات جاسوس انگلیسی نام آن رقابت را «بازی بزرگ» گذاشته بود. ایران به تعبیر مرحوم قائممقام فراهانی، مانند یک شکار نیمهجان بین این دو نیرو، این دو شیر قویپنجه، گیر کرده بود بین دو سنگ آسیاب در حال له شدن بود. نفوذ گسترده و ژرف این دو قدرت بهآسانی اجازه نمیداد که انقلابیون، آزادیخواهان و قانونخواهان ایرانی منویات و اندیشههای خود را عینیت و تحقق بخشند. قرارداد ۱۹۰۷ که البته باید زمینههایش مطالعه و بحث شود. بنا بر گفته وزیر خارجه وقت روسیه تزاری کمی بعد از قرارداد که در یک مصاحبه گفت: هدف این قرارداد که بین انگلستان و روسیه همگرایی ایجاد کرد، جلوگیری از نفوذ و رشد نهضتهای ملی در منطقه بود. نهضت ملی در منطقه در آن دوران چه بود؟ همین انقلاب مشروطه بود که منافع هر دو قدرت را بهخطر انداخته بود -اینجا من نمیخواهم وارد این بحث شوم و ریز مسائل را بازگو کنم- ولی قرارداد ۱۹۰۷ بهویژه که دست روسیه را در سرکوب مشروطهخواهان ایرانی خیلی باز گذاشت، در سرنوشت مشروطه ایرانی خیلی مؤثر واقع شد یعنی منظور این است که نباید فقط به علل و عوامل داخلی رکود و عقبگرد انقلاب مشروطه توجه کرد. باید به عامل بیرونی که بسیار قدرتمند هم بود نیز توجه کرد. در این زمان مسئله نفت هم در میان آمده بود. هرچند اهمیت نفت هنوز بر خیلیها آشکار نبود و نمیدانستند که این ماده در آینده تبدیل به یک ماده استراتژیک در سرمایهداری صنعتی غرب خواهد شد و اقتصاد جهان کاملاً به آن وابسته میشود، اما عدهای از نخبگان دنیا بهویژه در انگلستان چشمانداز نفت و نفتی شدن یا نفت محور شدن اقتصاد و سیاست دنیا را میدیدند و میدانستند. در همین اوان و چند سال پیش از انقلاب مشروطه، امتیازنامه دارسی امضا شده بود و هفت سال بعد از آن دارسی کنار کشید و امتیاز آن را در بورس لندن به فروش گذاشت و بخش عمدهای از سهام را دولت انگلیس خرید. بعد «شرکت نفت ایران و انگلیس» شکل گرفت. در ۱۹۰۸/ ۱۲۷۸ نفت در محله نفتون مسجدسلیمان کشف شد. شرکت شروع به توسعه کرد. اهمیت نفت چند سال بعد در جنگ جهانی اول، نمایان شد. ژرژ کلمانسو، نخستوزیر وقت فرانسه، گفت کشتیهای متفقین سوار بر موجی از نفت به ساحل پیروزی رسیدند. این سخن نیز معروف است که در همان زمان گفته میشد که ارزش یک قطره نفت برابر با یک قطره خون است؛ یعنی آنقدر نفت نقش مهمی بازی کرد، چون سوخت نیروی دریایی انگلیس از زغالسنگ به نفت تغییر یافت با کوششهای داربی و وینستون چرچیل و دیگران و این وزنه خیلی مهمی شد در تغییر وضعیت جنگ به نفع متفقین. همه اینها مسائل بسیار پیچیدهای را ایجاد کرد و وضعیت ایران بسیار پیچیدهتر از قبل شد و نفت در سیاست انگلستان محوریت پیدا کرد. ایران از هند هم مهمتر شد، چون نهضت هند نیز درگرفته بود و انگلستان فهمیده بود که باید بساط استعمار کهن خود را از هند جمع کند. به تعبیر من به لحاظ جایگاهی که ایران در جامعه بینالملل داشت، در دوره نفت، دوره هندمحوری به پایان رسید؛ یعنی دورهای که ایران باید سپر دفاع هند میشد، در برابر روسیه یا کشورهای دیگر؛ و دوره نفتمحوری آغاز شد و ما وارد عصری شدیم که به آن عصر نفرین نفت یا به تعبیر دکتر موحد، دچار خواب آشفته نفت شدیم. اینها همه وضعیت ایران را در سیاست بینالملل تغییر داد. از بحرانهای بعد از مشروطه بگذریم که خیلی گرفتاریها ایجاد شد، مسائل داخلی هم بسیار زیاد بود. استبداد صغیر محمدعلی شاهی، بمباردمان یا به توپ بستن مجلس اول، بسته شدن مجلس دوم با اولتیماتوم روسها درباره مورگان شوستر و بعد هم تعطیل ماندن مجلس تا آستانه جنگ جهانی اول (یک سال پیش از جنگ جهانی اول) و مسائلی از این دست آرمان مشروطهخواهی ایرانیان مصداق آن مصرع حضرت حافظ شد که «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». مشکلهایی که هم ریشههای درونی و هم ریشههای برونی داشت. در جنگ جهانی اول نیز با اینکه ایران اعلام بیطرفی کرد، اما قدرتهای درگیر هیچکدام در عمل نپذیرفتند و بیطرفی ایران را نقض کردند و آشفتگیها بیشتر شد، بعد قحطی آمد. اواخر جنگ قحطی وحشتناکی در ایران رخ داد که مشکلات زیادی بهوجود آورد. مجموعه این شرایط باعث شد که قدرت دولت مرکزی در ایران حتی از پیش از مشروطه هم ضعیفتر شود. احمدشاه هم که پادشاه بود حال و حوصله پادشاهی نداشت. مجلس سوم در ایران با یورش روسها و نقض بیطرفی ایران به حالت سیار درآمده بود و عدهای از دموکراتها و برخی دیگر از همراهانشان به کرمانشاه رفتند و با نظامالسلطنه دولت موقت ملی بهوجود آوردند، اما وقتی نیروهای متفقین به آنجا هم حمله کردند، اینها هم پراکنده شدند و به عثمانی مهاجرت کردند و پناهنده شدند و دولت موقت ملی از هم پاشید و به این ترتیب از جنگ جهانی اول و تا زمانیکه در اسفند ۱۲۹۹ ش کودتا شد و در پی آن در تیر ۱۳۰۰ شرایط ثبات نسبی ایجاد شد برای مجلس چهارم ما مجلسی نداریم و مجلس هفت سال در حالت فترت فرورفت. از سوی دیگر شرایط سیاسی اقتصادی و اجتماعی خراب بود. اطراف و اکناف کشور را شورشهایی در بر گرفتند. میدانید که همین بغل گوش تهران نایب حسین کاشی سالها در طغیان و یاغیگری بود و عملاً دولت مرکزی از مهار او عاجز بود یا جنبش جنگل که در عرف آن زمان به آنها متجاسرین شمال میگفتند و حدود هفت سال عملاً مناطق شمالی زیر سلطه جنگلیها بود. شیخ خزعل در جنوب، یا در خراسان و سیستان و بلوچستان و حتی مناطق نزدیک به پایتخت هم اوضاع از دست دولت خارج بود و دولت اقتدار و نفوذ چندانی نداشت و نظام اداری تضعیف شده بود. در بین تمام عواملی که من شتابزده مطرح کردم، عامل سیاست خارجی هم بود، اما شما میدانید که قرارداد ۱۹۰۷ در ۱۹۱۵ به شکل سرّی به نام قرارداد قسطنطنیه دوباره بین روس و انگلیس تنظیم شد و این بار منطقه بیطرف را هم از میان برداشتند و ایران بین روسیه و انگلستان تقسیم شد، ولی بعد در سال ۱۹۱۷ وقتی انقلاب اکتبر اتفاق افتاد و شوروی روی کار آمد، سیاست دنیا به هم ریخت و شرایط جدیدی در میان آمد. انگلیسیها بهشدت نگران چاههای نفت جنوب و منافع خودشان بودند، در حالی که خودشان از امتیازنامه دارسی و مفاد آن راضی نبودند و آن را دستوپاگیر میدانستند. آنها بهدنبال تجدیدنظر در این قرارداد بودند و میخواستند آن را ترمیم و تمدید کنند. به این دلایل انگلیسیها وقتی انقلاب شوروی شد، از ترس اینکه نکند تبلیغات بلشویکها در ایران مؤثر باشد بهویژه که نهضت جنگل هم دچار انشقاق شد و بخشی از آنها زیر نظر احسانالله خان دوستدار، به شوروی گرایش پیدا کردند. میدانید در همین اوان، یعنی در سال ۱۲۹۸ ش بعد از جنگ جهانی اول نخستین حزب کمونیست ایران هم اعلام موجودیت کرد (در اردیبهشت همین سال) و اینها همه برای انگلیسیها و بسیاری از رجال ایران و حتی افکار عمومی نگرانکننده بود. به قول برخی از رجال آن زمان، فکر کودتا در سر برخی میچرخید. کودتایی که یک مشت آهنین را بر سر کار آورد و دولت مرکزی نیرومند ایجاد شود. اینجا آن اتفاقی که شما میخواهید افتاده بود. در اینجا یک جابهجایی در گفتمان مشروطهخواهان خواهناخواه اتفاق افتاده بود؛ یعنی، بهجای گفتمان مبتنی بر آزادی، قانون و مشروطه با شرایط جدید، گفتمان دولت مرکزی مقتدر که بتواند آشوبها را بهسامان بیاورد و بعد عمران و آبادی ایجاد کند جای آن گفتمان را گرفت. این جابهجایی گفتمانی بود که از نظر داخلی زمینههای ذهنی، فکری و روحی کودتای سوم اسفند را فراهم آورد، روی کارآمدن رضا خان میرپنج که بعداً ملقب شد به سردارسپه، بعد شد وزیر جنگ و بعد از چند سال شد رئیسالوزرا و سپس شد پادشاه و طومار سلسله قاجاریه را که خیلی دچار بحران مشروعیت شده بود و از دههها قبل علیهشان تبلیغات میشد در هم پیچید. ضمن اینکه بگویم چون شما لفظ و تعبیر روشنفکر را به کار بردید که روشنفکران اینگونه خواستند و این کار را کردند، قابل نقد است؛ یعنی ما صرفاً نباید زمینههای وقوع حادثههای مهمی مانند حادثه کودتای سوم اسفند را به افکار و اعمال چند روشنفکر یا نخبگان جامعه تقلیل دهیم و بر اساس آن بحث کنیم.
منظور این بود که چرا روشنفکران همراهی کردند؟
به هر حال این هم یک کلیگویی است. بسیاری از آنها این کار را نکردند! همراهی یعنی چه؟ این یک لفظ و مفهوم بسیار کلی است. در ضمن دقت شود که در آن دوره اصلاً لفظ روشنفکر بهکار برده نمیشد و عدهای را منورالفکر میگفتند. تاریخ روشنفکری ما به دو دوره تقسیم میشود: دوره منورالفکری که تا جنگ جهانی دوم است؛ و پس از جنگ جهانی دوم که دوره روشنفکری آغاز میشود. ضمن اینکه بر سر این موضوع مناقشه است که مفهوم انتلکتوئل را میتوان درباره تاریخ روشنفکری ایران بهکار برد یا بیشتر باید مفهوم روسی و لهستانی اینتلیجنسیا بهمعنای کسانی که اهل مبارزه و فعالیت رادیکال سیاسی هستند در ایران باید به کار برد. چیزی که شما میگویید شامل همه نخبگان فکری آن دوره نمیشود و آنهایی هم که همراهی کردند، با آن نیتی که شما میگویید با دیکتاتوری رضا خان موافق نبودند. خیلی از آنها گمان نمیکردند رضاخان به تعبیر شما تبدیل به دیکتاتور و به تعبیر برخی تبدیل به نیرویی خودکامه یا مستبد شود. پهلویها بهویژه رضا خان و بعد محمدرضا شاه به این رویداد در تاریخنگاری رسمیشان، کودتا نمیگفتند و آن را قیام ملی میدانستند مانند بحث ۲۸ مرداد که هرگز نگفتند کودتا، بلکه گفتند قیام ملی و خیزش ملی؛ رضا شاه خود را برآمده از اراده خدای ایران میدانست در تبلیغاتشان در همان اوان سوم اسفند، گاهی این را به کار میبردند که خدای ایران چنین و چنان میخواهد که ایران در حال از بین رفتن است و خدای ایران میخواهد که من چنین کنم یا چنان و هرچه پیشتر رفت این باور در رضاشاه ریشهدارتر شد، این توهم در او بیشتر شد که انگار مأموریتی آسمانی برای نجات ایران دارد. همین توهم بعدها بر ذهن و روح محمدرضا شاه کاملاً چیره شد. به همین سبب است که بارها گفتم نوشتن تاریخ توهم در ایران از واجبات است: تاریخ مدعیان دروغین؛ تاریخ قهرماننماها.
در آن دوره، حتی عدهای از قانونخواهان و مشروطهخواهان ایران، بهدنبال آن گفتمان دولت مرکزی مقتدری بودند که آشوبها را پایان دهد، اما نه بهمعنای اینکه این موضوع را تبدیل به دیکتاتوری کنند. حتی کسی که جانش را بر سر مخالفت با رضا شاه گذاشت؛ یعنی مرحوم مدرس نیز طرفدار دولت مرکزی مقتدر بود، اما نه به این معنا که از دلش دیکتاتوری رضا خان بیرون آید. به هر حال روایتهای بسیاری از آن کودتا یا هرچه بگوییم هست. روایت کلاسیک که حسین مکی و برخی مخالفان رضا شاه و رژیم پهلوی در دهه بیست بعد از سقوط رضا شاه شکل دادند این بود که رضاشاه مخلوق سیاستهای انگلیس بوده و کودتا هم کاملاً با نظارت مستقیم دولت انگلستان و وزارت خارجه انگلستان صورت پذیرفته است، اما محققان امروزی مانند سیروس غنی، هوشنگ صباحی و محمدعلی کاتوزیان میگویند اسناد و شواهد نشان میدهد که این کودتا بیشتر با اراده چند نظامی انگلیسی در ایران و در رأس آنها ژنرال آیرونساید و با تأیید و همراهی وزیرمختار وقت یعنی نورمن بدون اطلاع دولت مرکزی انجام شده است. البته تمام این تحلیلها قابل بحث و مناقشه است و الآن وقت و فرصتش نیست، اما بهطور کلی باید بگویم این کودتا دو رهبر داشت: یکی سید ضیاء که رهبر سیاسی بود و تا آخر عمر معتقد بود طراح اصلی این ماجرا خودش بوده است؛ و دیگری رهبری نظامی که رضاخان میرپنج بود.
آیا میتوانیم بگوییم سید ضیاء عطف به موضعگیریهای سیاسیاش، گرایشهای سوسیالیستی داشت یا دوست داشت خود را اینگونه نشان دهد؟
اصلاً گرایش سوسیالیستی نداشت. وقتی بهعنوان رئیسالوزرا در ایران سر کار آمد نخستین کسی بود که در تاریخ رئیسالوزرایی در ایران بدون لقب بود. سید ضیاءءالدین طباطبایی یک فرد عادی بدون اینکه ریشه اشرافی داشته باشد پدرش روحانی بود. سید ضیاء روزنامهنگار و سیاسیکار بود و حتی از احمدشاه هم لقب نگرفت و یک کار عجیبی که کرد پیشنهاد داد که به من لقب دیکتاتور بده، اما بهمقتضای روز و برای اینکه شوروی حساس و تحریک نشود علیه کودتای جدید، اولاً که قرارداد ۱۹۱۹ را که عملاً قراردادی مرده بود لغو کرد (مبارزات مرحوم مدرس و هوادارانش این قرارداد را رسماً از بین برده بود) سپس قرارداد مهم ۱۹۲۱ با شوروی که مذاکرات و مقدماتش از مدتها پیش انجام شده بود تأیید و امضا کرد و مسئله مهمتر شعارهای شبهسوسیالیستی او در حمایت از کارگران و کشاورزان بود، اما همزمان رفتارهای عوامفریبانه مذهبی نیز برای جذب روحانیت و عوام داشت. مثلاً مشروبفروشیها را تعطیل کرد و گفت نماز اول وقت باید در ادارات خوانده شود و اذان گفته شود. در کنار چنین رفتارهایی بین دویست تا پونصد تا نفر از نخبگان را دستگیر کرد و برخی از آنان را در قزوین زندانی کرد. بسیاری از اشراف و شاهزادهها و برخی رجل سیاسی مانند مرحوم مدرس، قوام و فرمانفرما در میان اینها بودند و کابینهاش به کابینه سیاه مشهور شد دولت سید ضیاء مستعجل بود و صد روز بیشتر دوام نیاورد. نوشتن تاریخ عوامزدگی و عوامفریبی در ایران نیز، یکی از فوریتها و ضرورتهاست و در این میان سید ضیا جایگاه خاصی دارد.
آقای کاتوزیان معتقد است انقلابها در جهان برای تغییر قانون به قانونی جدید بود، اما در ایران مشروطهخواهان آزادی میخواستند که این آزادیخواهی، گاهی قانون را هم برنمیتابید؛ یعنی شاید نوعی آزادیخواهی بدون لحاظ کردن قانون بود و نوعی انقلاب دائم در ذهن آنها بود. آیا نمیتوان گفت این انقلاب دائم، خود فضا را متلاطم میکرد و نهایت این تلاطم، آرام گرفتن در ساحل استبداد رضاخان بود؟
شما باز تعمیم میدهید و آقای کاتوزیان هم نسبتاً همین عادت را دارد. در نظریه استبداد ایرانیاش هم این کار را کرده است و گویی همه تاریخ ایران یکپارچه بوده و یک سنت استبدادی حاکم بوده است و همه کوتاهمدت بوده است. من در نقد آقای کاتوزیان هم گفتهام که یک تناقض منطقی در روایت ایشان است که انگار خود کوتاهمدتی درازمدت بوده است. پیش از کاتوزیان هم بسیاری این کلیگوییها را داشتهاند. حتی در همان اوان مشروطه هم این بحث بود. باز هم میگویم نمیشود گفت همه مشروطهخواهان اینگونه بودهاند و دنبال این مفهوم آزادی که مترادف هرج و مرج است بودهاند؛ البته من دقیق به خاطر ندارم آقای کاتوزیان واقعاً این بحث را کردهاند یا نه و نمیدانم شما با چه میزان دقتی این نظر و بحث را مطرح کردهاید و نمیدانم شما با چه میزان از دقت بحث و نظر ایشان را مطرح میکنید؟
بله در کتاب تضاد دولت و ملت اشاره میکنند به نامهای از طالبوف به دهخدا همین حرف را میزند و به نقل از طالبوف میگوید که ما از گاو دوشاخ استبداد پادشاهی خلاص و به گاو هزارشاخ رجاله دچار شدیم.
نامه طالبوف هم برای بخشی از جامعه و وضعیت کوتاهمدت ایران شاید بخشی از دغدغههای جامعه ایران را بیان میکرد، اما واقعیت این است که مشروطهخواهان را نمیشود یکتکه دانست و این روایت را تعمیم داد. ما وقتی مشروطه را با یک روایت میسنجیم و آن را تعمیم میدهیم، تبدیل به کلانروایت میشود و زیر سلطه این کلانروایتها بسیاری از جزئیات تاریخ نادیده گرفته میشوند. ما طیفهای گوناگونی از مشروطهخواهان داریم و برخی از آنان تندرو بودند مانند سلطانالعلمای خراسانی در روزنامه روحالقدس یا مساوات در روزنامه مساوات خیلی تند مینوشتند. خیلیها حتی پیش از استبداد صغیر موافق تشکیل گارد ملی علیه شاه بودند، اما عدهای دیگر هم بودند که به درجات معتدلتر بودند و همانها هم در درونشان طیفهای مختلفی داشتند. اینکه ما کل مشروطهخواهان را متهم به تندروی کنیم و بگوییم آنان نمیفهمیدند آزادی چیست و آن را مترادف هرجومرج میدانستند، دقیق نیست.
ضمن اینکه من هم قبول دارم در ایران آن زمان فهم از مشروطه و مبانی آن نزد نخبگان و منورالفکران و علمای آن زمان، کامل و عمیق نبود. نزد برخی از آنها مشروطه به درجات درست فهمیده شده بود و تحلیل بالنسبه درستی داشتند. بخش مهمی از جامعه ایران بیسواد یا کمسواد بودند و عوامفریبی و تندروی و شایعه در جامعه کمسواد و جوامعی که فقر فرهنگی دارند زود رشد میکند. مگر در انقلاب فرانسه، همه مانند روسو و منتسکیو میفهمیدند؟ در خود فرانسه، بسیاری هم خیلی فهم دقیقی از دموکراسی نداشتند. الآن هم همینطور است. در پیشرفتهترین کشورهای دموکراتیک دنیا هم درجههای گوناگونی از دموکراسی، آزادی و برابری در سطوح مختلف درک میشود. درباره مشروطه ایران هم کلیگویی و تعمیم دادن نارواست و ما را به گمراهی میکشاند. نکته خیلی مهمی که در پرسش شماست این است که گویی چون مشروطهخواهان ایران مطلقاً نمیفهمیدند مشروطه و آزادی چیست، بنابراین اساساً این انقلاب باید منتهی به هرج و مرج میشد و از دل هرج و مرج هم رضاخان باید بیرون میآمد. این همان مدل امثال آقای کاتوزیان است که انگار در این مدل یک سرنوشت مقدر و محتوم وجود داشته است، درحالی که سالهاست میگویم به نظر من تاریخ را نمیشود اینطوری تبیین و تفسیر کرد؛ یعنی نمیتوان گفت چون جامعه ایران شرایط اینچنینی داشت پس سرنوشت محتوم انقلاب مشروطه دیکتاتوری بود. این تفکر جبری است و انسان را معلول شرایط میکند. انگار یک ساختار محکمی وجود دارد که فرمان میدهد. من اعتقاد دارم که در همان شرایط ساختاری وخیمی که ایران داشت اگر برخی «اگرها» اتفاق میافتاد، مشروطه ایران میتوانست طور دیگر رقم خورد: اگر ایران نفت نداشت، اگر شرکت نفت نبود، اگر انگلیس و روسیه آن رفتارها را نمیکردند، اگر پارهای از عوامل و ارادهها و سلیقهها به گونهای دیگر عمل میکردند و… به درجات شاید اوضاع داخلی ما آرامتر میشد، ولی وضعیت کشور ما متأسفانه اینگونه نبود. اگر محمدعلی شاه رفتارهایش تعدیل میشد و باب گفتوگو با او باز میشد، اگر مجلس اول بمباردمان نمیشد و بسیاری اگرهای دیگر شاید سرنوشت مشروطه میتوانست جور دیگری باشد.
مدل آقای کاتوزیان این است که ایران شورش میکند، این شورش منتهی به هرج و مرج میشود، از دل هرج و مرج کارد به استخوان مردم میرسد و خدا خدا میکنند که یک مستبد دیگر ظهور کند؛ البته کاربرد و موردی و خاص و محدود این مدل را بهعنوان یک سنخ آرمانی قبول دارم، اما نمیتوان آن را به همه کلیت تاریخ ایران تعمیم داد. کاری که کاتوزیان میکند به این شکل است. در اینجا نظریه تبدیل به واقعیت میشود در حالی که نظریه ابزار مورخ برای تحلیل است، نه واقعیت تاریخ.
کمی به فضای کودتای سوم اسفند بپردازیم: به هر حال مشروطه پایگاه اجتماعی گستردهای داشت. هرچند شهری و چندشهری بود، اما بازار و بخشی از روحانیت و بخشی از اقشار دیگر را بهعنوان پایگاه با خود داشت یا بخشی از روحانیت و حتی حرکتهایی در زنان جامعه بهوجود آورد و زنان حتی شهید هم دادند. آیا رضاخان و سید ضیاء هم پایگاه اجتماعی داشتند؟
البته زنان بهطور آشکار فعالیت نمیکردند و در لباس مردانه بودند. این درست است که جنبش زنان ایران از انقلاب مشروطه آب خورد و این انقلاب یک نقطهعطف راستین در تاریخ زندگی سیاسی و اجتماعی زنان ایران است، اما حضور زنان در فرآیند پیروزی انقلاب مشروطه هنوز بهمعنای «حضور زنانه» و مبتنی بر یک هویت جنسیتی ویژه و جدا نبود. این بحث ظرایفی دارد که بیرون از حوصله گفتار حاضر است.
رضا خان و سید ضیاء هم پایگاه اجتماعی نداشتند. سید ضیاء که بعد از یک حکومت یکصد روزه رفت، اما رضاخان توانست این پایگاه را برای خودش درست کند.
یعنی برای خودش طبقهسازی کرد؟
خیر. رضاخان با مدیریت و فرماندهی ویژهای که داشت توانست برای خود پایگاهی ـ نخست در قشون، سپس در میان شماری از نخبگان سیاسی و فکری و سرانجام در میان بخشهایی از توده مردم ـ فراهم کند. پیش از کودتا هم این نظم را داشت و منظمترین آتریاد قزاق، آتریادی بود که رضاخان فرماندهیاش میکرد. هرچه نسبت به رضاخان نقد داشته باشیم، نمیتوانیم نپذیریم که در این فرد تواناییهایی از نظر مدیریت، تدبیر، هوش سیاسی و دوراندیشی وجود داشت. او اراده محکمی هم برای کسب قدرت داشت. اگر بخواهیم او را با مدلی که ماکیاولی در کتاب شهریار درباره بعضی کسانی که قدرت را به دست میآورند و نگه میدارند بسنجیم، رضاخان یک ماکیاولیست تمامعیار بود. شما منش و کنش او را با آنچه ماکیاولی در کتاب شهریار میگوید بسنجید تا معلوم شود که رضاخان تا چه مایه در سیاست عملی و ازنظر آگاهی بر سرشت قدرت توانا و دانا بود. قدرتطلبی و ویژگیهای جسمی، روحی و اخلاقیاش بهگونهای بود که در بین نظامیان برایش نوعی کاریزما بهوجود آورده بود و بهسرعت هم این را توسعه داد و به تعبیر من نوعی عصبیت در صنف خودش نسبت به خودش ـ یعنی در ارتش ـ ایجاد کرد.
به اعتقاد من مفهوم نظریه ابنخلدون را در تاریخ معاصر ایران هم میتوان به کار گرفت. او درباره قبیلهها آن را به کار میبرد، ما میتوانیم آن را درباره اصناف، اشخاص، گروهها، هویتها احزاب و تشکلها بهکار بگیریم. عصبیت حزبی وقتی قوی شود، میتواند آن حزب را به پیش برد. وقتی حزبی در درون خودش انسجام کافی نداشته باشد و اعضایش نسبت به آرمانهای حزب خود عصبیت نداشته باشند، تضعیف میشود. این درباره تشکلها و صنفها هم صادق است. در انقلاب ۵۷ هم عصبیت صنفی روحانیت به هژمونی و رهبری روحانیت کمک کرد و به تحقق جمهوری اسلامی منجر شد. در تحلیل سرشت و سرنوشت انقلاب و بسیاری دیگر از رویدادهای تاریخ سیاسی ما در روزگار معاصر و در عصر حاضر این مفهوم/ نظریه بهکار میآید.
رضاخان اولین پادشاه تاریخ هزارساله اخیر ایران بود که بدون تکیه بر قبایل قدرت را به دست گرفت. تمام حکومتها بعد از سلجوقیان، ریشه ایلی و عشایری داشتند؛ یعنی نیرو و عصبیت قبیله پشت آنها بود. مفهوم/ نظریه ابنخلدون تا حدودی برای تبیین تاریخ ایران بهکار میآید. نه اینکه ما آن را بر کل واقعیت تحمیل کنیم، رضاخان این عصبیت صنفی را توانست در بخش زیادی از ارتشیها و نظامیها به وجود آورد. بعد از کودتا هم بهسرعت دست به کار شد و رئیس قزاقها شد. سپس بهجای ماژور مسعود خان کیهان که فردی باسواد و فاضل بود، وزیر جنگ شد. همه کابینهها عوض میشدند، اما رضاخان ثبات داشت و سر جای خود بهعنوان وزیر جنگ محکم بود. او توانست برای خود محبوبیت ایجاد کند. هنوز چندی از وزارت او نگذشته بود که شروع به اصلاحات در ارتش کرد. حتی در جاهای دیگر غیر از ارتش هم دست انداخت و اصلاحاتی کرد. در تابستان ۱۳۰۰ یعنی چند ماهی از روی کار آمدن رضا خان نگذشته بود که ایرج میرزا که خودش شاهزاده قاجار بود، قطعه شعری سرود:
بزرگان را در ایران از حماقه نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد یکی با روسها پیوند گیرد
تجارت نیست، صنعت نیست، ره نیست امیدی جز به سردارسپه نیست
کسانی چون عارف قزوینی، تیمورتاش، محمدعلی فروغی، یحیی دولتآبادی، سید حسن تقیزاده، علیاکبر داور، سلیمان میرزا اسکندری، فیروز میرزا نصرتالدوله و… هریک به درجات به رضاخان امید بستند و با او همراه شدند و در گامهایی که او برای صعود به تخت قدرت برداشت از او پشتیبانی کردند. از سوی دیگر حریف رضاخان هم احمدشاه بود که بیمار و افسرده بود. کمی پیش از کودتا سر پرسی کاکس، که از طراحان قرارداد ۱۹۱۹ بود، در گزارشی مینویسد که امیدی به زنده ماندن احمد شاه نیست. وزن بالایی دارد و چاق است و ناچار میشود دارو بخورد و رژیمهای خاص بگیرد. او پیشبینی میکرد شاید ده سال بیشتر عمر نکند. من از نظر روانشناسی در تاریخ معاصر میگویم تصور کنید احمدشاه را در هشتسالگی بهزور از دامان مادر جدا کردند، مشروطهخواهان پدر و مادرش را با خواری و خفت از ایران بیرون کردند و این کودک هشتساله را پادشاه کردند. چون در آن دوره سن قانونی نداشت، نایبالسلطنه داشت. از نظر روانی شرایط حکومت نداشت و کشور هم به مدیر توانا و بااراده نیاز داشت. در مجلس هم رضاخان توانست نفوذ کند و مدرس را که در مجلس چهارم با هوادارانش اکثریت نسبی داشت تبدیل به یک اقلیت ضعیف کرد و فقط خود مدرس ایستادگی میکرد. تمام این شرایط باعث شد راه برای قدرتیابی رضاخان باز باشد. در همان اوایل کار، جنبش جنگل را خاتمه داد، جنبش پسیان در خراسان سرکوب شد، بهجای اینکه امور آن منطقه را به وزارت داخله محول کند، امور را بر عهده فرماندهای که منسوب خودش بود واگذاشت که اعتراض کابینه و وزرا را برانگیخت. روحیه اقتدارگرای او از همین زمان معلوم بود. بهجز مدرس و احمد قوام، کسی مرد میدان مقاومت در برابر او نبود. احمد قوام را که به اتهام توطئه در سال ۱۳۰۲ از ایران بیرون کرد و مدرس را هم بال و پرش را قیچی کرد. مرحوم مدرس از نظر تدبیر، جسارت و شجاعت، چهره کمنظیری در تاریخ ماست، اما بهتنهایی نمیتوانست در برابر رضاخان و نیروهایش بایستد.
از منظر سیاست خارجی هم رضاخان نظر مثبت شوروی را جذب کرد و انگلیس هم که بهمراتب موافق و حامی قدرتگیری رضاخان بود. سیاست قدرتهای غربی در ایران، ترکیه، لهستان، اسپانیا آلمان و برخی کشورهای دیگر اینگونه بود که برای مقابله با قدرتگیری شوروی در این مناطق و مقابله با مارکسیسم دولتهای متمرکز قدرتمند باید بهوجود آورد. راینهارد کونل در کتاب فاشیسم، مفر سرمایهداری این موضوع را بهخوبی توضیح داده است. فاشیسم و نازیسم در ایتالیا و آلمان در همین دوره قدرت گرفتند. در اسپانیا، فرانکو روی کار آمد، در لهستان پیلودسکی روی کار آمد. همه در همین اوان است، در ترکیه کمال آتاتورک و در ایران هم رضا خان. سیاست غرب بهویژه انگلیس، مدافع صعود رضا خان بود. رضا خان، اسماعیل آقا سمکو ـ سمکو بهمعنای توسن ـ را سرکوب کرد. شیخ خزعل را سر جای خود نشاند و دستگیر کرد و به تهران آورد. قشقاییها را همینطور. تمام کسانی را که میتوانستند در مقابلش عرضاندام کنند یکییکی تضعیف کرد و پس زد یا با خود همراه کرد.
درباره دستاوردها و ناکامیهای دوران رضاشاه برای ما بگویید؟
بخش مهمی از کتاب ایران بین دو کودتا درباره همین قضیه است من آنجا بهتفصیل گفتهام. در مقدمه کتاب هم نوشتهام به نظر من تاریخ متعلق به انسانهاست و متعلق به دیوها و فرشتهها نیست و مورخ حق ندارد از افراد دیو یا فرشته بسازد؛ البته ممکن است شخصیتی بیاید که از دیو هم بدتر باشد یا از فرشته بهتر، اما این هم در طول تاریخ اتفاق میافتد و خارج از این چارچوب نیست و نمیتوان گفت که این ذاتاً دیو بود و آمده بود که اینطور عمل کند. منظورم این است که کنشگران و کارگزاران عرصه تاریخ را باید تاریخی درک و تفسیر کرد و نه ذاتگرایانه. متأسفانه در تاریخنویسی ما دوگانهسازی دیو و فرشته وجود دارد و این دوگانهسازی بسیار به ما ضربه زده است. انگار شخصیتها یا خیر مطلقاند یا شر مطلق. درباره رضاشاه هم این اتفاق افتاده است.
به تعبیر من در تاریخ ما با دو غیبت مواجهیم: غیبت ترازو و غیبت مورخ. این دو غیبت هزینههای خیلی سنگینی روی دست ملت ایران گذاشته است. بخش مهمی از بحران ما مربوط به آگاهیهای تاریخی است و روایتهای تاریخی کژ، رفتار سیاسی کژ را به دنبال دارد. ما باید سعی کنیم محققانه و روشمند و منصفانه داوری کنیم. رضاخان، هم دستاوردهای مهم و بزرگ داشت هم سرکوبگری و خشونت و زمینخواری و فساد و قتل. همه اینها را باید با هم دید.
به نظر من مهمترین انتقاد به رضاخان این بود که او میتوانست عاقلانهتر و درستتر مدیریت و سلطنت کند، اما متأسفانه او این توهم را داشت که مأمور الهی نجات ایران است. تاریخ توهم در ایران را باید خیلی جدی گرفت. این باعث شد بسیاری از اطرافیان معتدل، دلسوز و دوراندیش را کنار بزند و در نتیجه راه رشد افراد بدون شایستگیهای لازم را بهسوی پلههای قدرت باز کرد و مشکلات متعددی ایجاد شد. همین توهم را نزد جانشینش میتوانید ببینید و در کتاب مأموریت برای وطنم تجلی تام و تمام یافته است.
نکته دیگر این بود که درست است رضاخان، راهآهن سراسری ساخت، کارخانجات ایران را ۱۵ تا ۲۰ برابر کرد، مدارس جدید و دانشگاه ایجاد کرد، شهرها توسعه پیدا کرد اما من ضمن نقد به کاتوزیان و نظریه استبداد ایرانی او در اینجا مفهوم شبهمدرنیسم کاتوزیان را میپذیرم. این مفهوم درستی برای ارزیابی کارنامه خاندان پهلوی است. اینها دنبال چیزهای غرورآمیز و نمایشی بدون توجیه رفتند. رضاخان حکومت خود را بر پایه زور و خشونت و ترس گذاشت نه بر پایه خرد و منطق و بهویژه حق و حقوق مردم.
مدل نوسازی رضاشاهی هم که گریبان مردم را گرفت به نظر من آثار وخیمی ـ در درازمدت ـ در ایران برجای گذاشت، مدل نوسازی مبتنی بر قدرتمند کردن دولت مرکزی بود. این مدل به درجات به این موضوع کمتوجه است که راه قدرتمند شدن واقعی دولت از قدرتمند شدن مردم میگذرد. حتی قدمای ما هم به این اعتقاد داشتند. سعدی میگوید: «رعیت چو بیخاند و سلطان درخت/ درخت ای پسر، باشد از بیخ سخت»؛ یعنی مردم بیخ و بن و پایه و بنیان حکومتاند. رضاشاه متأسفانه به درجات در سیاست نوسازی خود به این موضوع توجه نکرد که اگر قرار است بماند و قدرت داشته باشد، از طریق افزایش قدرت دادن و ثروت دادن به مردم ممکن است، نه اینکه فقط ثروت و قدرت خود و رژیم خود را افزایش دهد. بهطور کلی همه برنامهها و سیاستنامههای دو سده اخیر ایران را از این منظر میتوان و باید نقد کرد. سیاستها و برنامههایی که کاملاً یا به درجات، حکومتمحور بودهاند و نسبت بهضرورت رشد و بالندگی مردم و جامعه مدنی غفلت کردهاند. این باعث شده که ریشه ندوانند و پا نگیرند. به گمان من این خود یکی از علتهای بنیادین ناپایداری و بیثباتی سیاسی و اقتصادی در ایران معاصر بوده است.
آیا میتوان گفت رضاشاه با افزایش بودجه نظامی خودش و حذف نهادهای واسطه بین مردم و دولت بهنوعی جامعه را ضعیف کرد و پروژه اتمیزهکردن جامعه را پیش برد؟
بله. به درجات میشود گفت. برخی مفهوم توسعه نامتوازن را به همین منظوری که شما میگویید بهکار بردهاند، هرچند درباره این مفهوم حرفهای دیگری هم میتوان زد. نهادهای واسطه ضعیف شدند و جامعه مدنی به آن معنایی که باید مورد توجه قرار بگیرد، قرار نگرفت، اما این هم میتواند داوریای یکسویه بهشمار آید و باید اندکی درباره آن دقت و احتیاط کرد. ممکن است گفته شود که وقتی ما میگوییم مدرسهسازی پیش رفت، دانشگاه درست شد، راه آهن آمد و شرکتهایی به عنوان پیمانکار از آلمان، دانمارک و امریکا ژاپن وارد شدند و نیروهایی را در ایران به کار گرفتند، طبقات کارگر هم رشد کرد، گروههای مختلف اجتماعی هم به درجات رشد کرد.
اما اجازه نهاد شدن به اینها نمیداد.
مسئله اصلی همین بود که رضاخان و بعد رضا شاه، چه پیش از سلطنت چه پس از آن، این توهم را داشت که سرنوشت کشور به شخص خود او گره خورده است. این کیش شخصیت مشکلی بود که بعدها گریبان پسرش و بسیاری دیگر را در طول تاریخ گرفت. این مسئله مهمی است. اگر رضاخان و بعدها رضاشاه میتوانست از این بیماری فکری، اعتقادی و روحی دور بماند شاید اینگونه نمیشد. این بیماری روان فرد صاحب قدرت را آلوده میکند، یک ویروس کشنده است. وقتی ویروس رشد کرد، فرد مبتلا آنچنان خود را عقل کل میبیند که نه به حرف کسی گوش میدهد، نه میتواند بشنود یا ببیند. رضاشاه نسبت به واقعیتهای جامعه چشم و گوشش بسته شد و همین زمینه شهریور ۲۰ را ایجاد کرد. وقتی رضاشاه ساقط شد و از ایران رفت خیلی از مردم خوشحال بودند و جشن و پایکوبی کردند. چرا باید اینطور میشد؟ رضاشاه میتوانست استوارتر گام بردارد و لااقل شبیه کمال آتاتورک رفتار کند که اندکی عاقلانهتر رفتار کرد.
آتاتورک حداقل یک حزب برای خودش داشت، رضاشاه حتی به حزب ایران نو هم که اطرافیانش ساخته بودند اجازه حیات نداد.
دلیل همین هم آن توهم است که پیشتر گفتم. باز هم تأکید میکنم که یکی از فوریترین کارها، نوشتن تاریخ توهم، تاریخ کیش شخصیت، تاریخ قهرماننماها و مدعیان دروغین است.