ناصر حریری
مقدمه
در این نوشته بر آنم از اندیشمندان پس از اسلام و تأثیری که بر جای نهادهاند و از شیوه نزدیکی آنها با مردم و اقبالی که جامعه بدانها نشان میداد تحلیلی مختصر داشته باشم. در نوشته بعدی خواهم کوشید تا این موضوع را به همین صورت در روشناندیشان معاصر دنبال کنم ، از تأثیری که این دو گروه در زمانه خویش بر جای نهادهاند مسائلی را با شما در میان بگذارم با این امید که تا حدی به کار آیندگان بیاید.
هر دو گروه در یک مسئله با یکدیگر همنظر بودند؛ هر دو یکهشاهی را تنها راه رهایی از مشکلات میدیدند. شاید بشود آنها را به دو گروه قسمت کرد: آنها که میکوشیدند با نصیحت، شاهان را به بازاندیشی در درخواستهایشان وادارند؛ و آنها که این وضعیت را ممکن نمیدیدند و شورشهایی بینتیجه را بر پای میداشتند که اگر هم به نتیجه میرسید میبایست تدارکی تازه را برای برانداختن شاه تازه ببینند. برجستهترین این شورشها را میبایست در به قدرت رسیدن سربداران دانست که خیلی زود به هرج و مرج و فروپاشی انجامید.
در روشناندیشان معاصر نیز دقیقاً با همین دو گرایش میتوان برخورد که جای تحلیلش اینجا نیست. در این نوشته مرا با اخلاقیون و فیلسوفان کاری نیست که آنها برای برجعاجنشینها مینوشتند و از تأثیرش هم خبرگیران خبر خاصی را با ما در میان ننهادهاند. این روشناندیشان را من در گروه عارفان به جستوجو گرفتهام.
روشناندیشان مرگاندیش
جمعی متحیرند در مذهب و دین
جمعی متفکرند در شک و یقین
ناگاه منادی درآید ز کمین
کی بیخبران راه نه آن است و نه این[۱]
در نظر خیام، این شاعر ژرفاندیش، همه این راهها تنها به یک راه میرسد: «مرگ». از همین روی خیام بر تلاشهایی که در طول زندگی به عمل آورده افسوس میخورد و میسراید:
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن نگر که ما را چه رسید
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
او ازجمله آن شاعرانی نبود که چون مولوی میسرود:
ز کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم[۱]
مرگ برای خیام پایان همه راه بود بر این بیعدالتی میخروشید که:
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهخر و کوزهگر و کوزهفروش
او مردمان را لعبتکانی میدانست که میآیند، بازی خود را که باخت در آن قطعی است میکنند و میروند:
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز
از روی حقیقتی نه از روی مجاز
یک چند در این دایره بازی کردیم
رفتیم به صندوق عدم یکیک باز
آیا آدمی چاره دیگری جز دم را غنیمت دانستن میتوانست در پیشرو داشته باشد؟ پس میسراید:
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
شاعر خود یکی از بزرگترین منجمان و ریاضیدانهای زمان خود بود؛ بنابراین او تنها میتوانست به آینده بیندیشد، اما کمترین تردیدی ندارم که او بهصورت ذهنی با همین باور میزیست.
حافظ برای طرفداران این شاعر مرگاندیش این پیام را دارد که:
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
کم نبودند و نیستند آنها که تنها به یک راه میاندیشیدند و میاندیشند. همه شاهان و رهبران جهان در همین راه بود که قدم میزدند، طلب اطاعت بیچونوچرا از رعایا و قبولاندن این شعار که سرنوشتشان را چنین تعیین کرده بودند، این قضای آسمان است و کسی را حق مداخله در آن نیست روشناندیشانی که گاه از سر استیصال در همین راه گام میزدند نیز کم نبودند:
رضا به داده بده و از جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشودند
حلاج بر چنین اندیشه تباهی میشورد، حلاج اندیشههایی از این دست را نتوانست تاب آورد، بر آن شورید و تاوانش را مردانه پرداخت. میگفت: «من حقیقت هستم؛ من خدا هستم؛ حقیقت در من است که میجوشد».[۲]
این راز از پرده نباید بیرون میافتاد، حقیقت تنها از زبان شاهان بود که بیرون میآمد و رعایا بیچونوچرا آن را به کار میبستند. اندیشههایی از آن دست ارکان حکومتشان را به لرزه درمیآورد. پرسیدن همان چیزی بود که همیشه آنها را در دلنگرانی و وحشت نگاه میداشت. از همین روی معاصرانش این را برنمیتافتند، پس به قتلش فرمان دادند. حافظ آن احوال را در زیباترین صورت به تصویر کشیده است:
آن عزیزی که از او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
عطار را نیز به همان سرنوشت گرفتار داشتند، عطار گفتههای آن بزرگمرد را چه زیبا به تصویر میکشد.
عطار مفسر نظریات حلاج
عطار این بزرگمرد روزگار را در بهترین صورت به تصویر میکشد. منطقالطیر او بیانگر همین ماجرا است. گروهی از مرغان بر آن میشوند که در جستوجوی سیمرغ به کوه قاف که بلندترین کوه روزگارشان بود بروند و از دانشش که داستانها از آن شنیده بودند بهرهای برگیرند. دشواری راه بیشتر از آن بود که مرغان تصور میکردند. از همین روی آنها که توانستند کوه قاف را دریابند تنها سی مرغ بودند، آنها به این نتیجه محتوم میرسیدند که سیمرغی وجود ندارد، حقیقت تنها در وجود ماست که میتواند به جلوه درآید.[۳]
این سخن را هزاران سال پیش پروتاگوراس با این جمله بر زبان آورد که: «انسان معیار حقیقت است». در جهانی چنان پرهرجومرج که هزاران جلد قرآن را به آتش میکشیدند و مساجد را طویله ستوران خویش میکردند او معیار کدامین حقیقت میبایست باشد. آن حقیقت که میگفت: «بادِ بینیازیِ خداوند است که میوزد» [۴] یا آن حقیقت که میگفت: «حرکت کنید، راه خود به شما رسیدن به مقصود را نشان خواهد داد».
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت[۵]
این شاعر ژرفاندیش خیلی زود به این نتیجه میرسد که حرکت بی آنکه مقصودی را در پیشرو داشته باشد، به هرج و مرج و شورشهای کور میانجامد که حاصلش خستگی، ناامیدی و دلزدگی خواهد بود. هریک از آن مرغان خود حقیقتی بود که میتوانست با دیگر حقیقتها تفاوت آشکار داشته باشد پس به دلیل راه نیاز است که هدف را به رهروان نشان بتواند داد. حافظ آن نظر را در زیباترین صورتی به تصویر میکشد:
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
بر گفتههای این رهبر هرچه هست باید گردن نهاد. حافظ این نظر را هم چه زیبا به تصویر میکشد:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود زه راه و رسم منزلها
در تذکره خود او حکایتی را میآورد که بیانگر همین واقعیت است میگوید:
عاشقی به در خانه معشوقه میرود، معشوقه میپرسد کیستی، که میشنود منم. پاسخ صریح بود سال دیگر بیا. سال دیگر نیز پرسش و پاسخ بجز این نبود. در سال سوم عاشق میگوید توأم که میشنود، درآی.
او در ماجرای شیخ صنعان میکوشد تا آن داستان را به تصویر بکشد. معشوقه همهچیز را از عاشق میگیرد بی آنکه چیزی به او بدهد. باقی ماجرا افزودههایی است که برای تأیید عمل شیخ صنعان بدان ملحق شده است که البته جای تحلیلش در اینجا نیست. دیکتاتورهای زمانه آیا بهجز این میخواستند و میخواهند. همهچیز را بده بی آنکه چیزی بخواهی.
عطار اما نتوانست این طریق را اختیار کند پس کوشید تا به راه تازهای دست یابد:
نه در مسجد گذارندم که رندم
نه در میخانه کین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجویید ای عزیزان ره کدام است؟
او در راه همین عقیده چنان مردانه باخت که اسطورهپردازان بهناچار جایگاهی و پایگاهی را برای او در اسطورههای خویش در نظر گرفتهاند:
تن آن کشته بنازم که پس از کشته شدن
سر خود گیرد و اندر پی قاتل برود
آن راه سوم را روشناندیشان معاصر پس از هفتصد سال توانستند دریابند. ساعدی آن را در عزاداران بیل زیبا به تصویر کشیده است، اکنون ما در همان راه است که قدم میزنیم و تراژدی میآفرینیم.
من عطار این شاعر ژرفاندیش و پرسنده را در شمار تئوریسینهای سرگردان جای میدهم. او پرسشهای بسیاری را در میان نهاد بی آنکه برای آنها پاسخ مشخصی داشته باشد. اینکه او تا چه اندازه تئوریهایش را در آن روزهای پرهرجومرج که در هر گوشهاش آشوب و کشتار گزارش میشد با روشناندیشان زمان در میان نهاده باشد مسئلهای است که به پژوهشی مستقل نیاز دارد. به نکتهای دیگر نیز در همینجا میبایست اشارتی داشت. هریک از آن سیمرغ خود حقیقتی بود که میتوانست خود را بر حق و دیگر مرغان را بر باطل ببیند. او در انتظار رهبری است که آنهمه اختلاف را از میان بردارد و اتحادی را به وجود آورد. اتحادی که هرگز به وجود نیامد مگر در دوران شاهانی قدرتمند که همه را به اطاعتی کورکورانه وامیداشتند.
یکی از افتخارات مولوی را در این میبینند که میگوید با هفتادودو ملت یکی هستم، بی آنکه تلاشی در متحد کردن آنها به عمل آورده باشد. بیگمان او این عمل را عملی نمیدید. روشناندیشان امروز آیا بهجز این میگویند و میاندیشند. هریک از آنها نیز خود را تنها منبع حقیقت میبیند و دیگران را بر باطل میانگارد؛ البته گاه رهبرانی کاریزماتیک پیدا میشوند که میتوانند آن اتحاد را برای مدتی سخت کوتاه به وجود آورند. این وضعیت تا کجا میتواند به حیات خود ادامه دهد؟!
اکنون عطار را به حال خویش وامینهیم و احوال روشناندیشان دیگر را پی میگیریم. پیش از ورود به بخش دوم این ماجرا ذکر این نکته را کاملاً ضروری میبینم که خیام و عطار طرفداران خاصی میتوانستند بر گرد خویش فراهم آورند. آنها که از حداقل دانش توشهای داشتند، فاصله اینان با مردم بسیار بود هرچند که با حکام نیز نزدیکی چندانی نداشتند مگر برجستگانشان که گاه عملی را بدانان میسپردند. یکی از دلمشغولیهای این گروه مباحثه و مجادله با همین عارفان بود که مولویها را وامیداشت که بیکمترین تعارفی بگویند:
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
در جامعهای که کمتر از یک در هزارشان از خواندن و نوشتن بهرهای داشت کتبی از آن دست به چه کار میآمد؟
ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر شیخالشیوخ عصر خود بود با هزاران مریدی که هر روز تعدادشان فزونی میگرفت. او چه میگفت و چه میخواست، همه آرزوهایش را میتوان در این مصرع حافظ خلاصه کرد:
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
به دورانی که رخوت و جمود مردمان را در خود فرومیکشید، در مجالس او سماع حرف اول را میزد؛ پناهگاه بهترین برای آنها که بر آن میشدند تا از آن جمود و رخوت بگریزند خانقاه ابوسعید بود. قاضیالقضات بارها به سلطان محمود غزنوی که در تعصب نیز یگانه عصر خویش بود مینوشت که این ملعون یعنی ابوسعید دستور سماع میدهد و مجالس پرتکلف میسازد. نوشتهاند که مجالس او را هزار شمع کافوری روشنی میبخشید. سرانجام یک بار سلطان نوشت قاضی هرگونه که مصلحت میداند عمل کند. از آنجا که قاضیان گذشتن از جان را به مصلحت نمیدیدند از نامهنگاریها دست باز داشتند.
ابوسعید میگفت: من هیچکس ابن هیچکس هستم. پیش مستان میرفت و به آنها میگفت همانطور که در این دنیا خوش هستید آرزو دارم که در آن جهان هم خوش باشید. به این ترتیب او گروهی عظیم را گرد میآورد؛ گروهی که از ایشان همیشه امکان شورشی را میتوانستند انتظار داشت. از همین روی حکّام احترامی خاص برای این بزرگمرد تاریخ قائل بودند، چهبسا که او با میانجیگریهای بهموقع میتوانست از آن شورشها که هیچوقت نتیجهای جز کشتار و ویرانی را در پسِ پشت نداشت جلو بگیرد. حکّام نیز همیشه به شفاعتهای او پاسخ مثبت میدادند. شیوه این گروه به این صورت بود که مردمان را گرد میآوردند و از آنها مردانی کمآزار میساختند. اینها را قضات چگونه میتوانستند دریابند؟ بهخصوص اینکه حکّام نیز از پشتیبانان واقعی او بودند، به مجالس او میآمدند و از آنهمه شادی نصیبی میبردند. او هم شفاعت بیچارگان را گاه به حکّام میکرد، که ننوشتهاند که هرگز در بوته اجمال و بیتوجهی افتاده باشد. به این ترتیب بود که بر مریدانش هر روز هرچه بیشتر در افزوده میشد بهخصوص از طبقات متوسط که همیشه در معرض بیعدالتی حکام بودند. نوشتهاند که از او تنها دو رباعی باقی مانده است، اما در هر حال رباعیات بسیاری را به او نسبت میدهند. شاید بشود گفت که او آن رباعیات را به هنگام سماع میخواند و چون مؤذن بانگ برمیداشت که وقت نماز است او در همان حال میگفت ما هماکنون در نمازیم. بدعتگذاری چنان بیباک آیا نمیبایست تا حد پرستش قابل احترام باشد؟ از آن رباعیات نغز یکی را در اینجا میآورم:
ما دل ز غم تو خسته داریم ای دوست
از غیر تو دیده بسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکی
ما نیز دلی شکسته داریم ای دوست
حکّام، روشناندیشان زمان خود را در سه گروه جای میدادند:
اول، آنها که باید بمانند و خوش زندگانی را سر کنند، انوری و عنصری ازجمله این گروه بودند؛
دوم، آنها که میبایست از میان بروند، حلاج و عین القضات را باید در گروه دوم جای داد؛
سوم، آنها که سوپاپ اطمینان بودند. آنها را هم تا آن زمان که خطری از ایشان را گزارش نمیکردند به حال خویش وامینهادند. برخی از آن حکّام به آن اندازه از بردباری رسیده بودند که چون میشنیدند شیخی در پاسخ زنی که میپرسید نخ ریسیدن با استفاده از نور چراغ حاکم چه وجهی دارد، میخروشید حرام در حرام است تحمل میکردند.[۶]
آنها بهدرستی میدانستند که ظریفترین پارچهها با استفاده از نور چراغ حاکمان است که بافته میشود. باری از این ماجرا بیشتر نمینویسم.
نوشتهاند که شبی یکی از آن شیوخ فرمان داد تا از بام بر مجلس سماع او آجر و سنگ بریزند و سماعشان را برهم زنند، او بر آن سنگها و آجرها بوسه میزد و برای عذرخواهی پیش شیخ میرفت.[۷] یاران خود را در آن جهان نیز دست میگرفت. میگفت: چون از شما پرسند کیستید نگویید مسلمانم، درویشم یا صوفیم، بگویید ما کهترانیم، مهتران ما جواب خواهند داد.[۸] مسئولیتها را همه بر شانه مراد نهادن و آسوده زیستن آیا تنها آرزوی مریدان دیروز و آدمیان امروز نبوده و نیست؟!
او از خود کتابی بر جای ننهاد، اما بیشتر از بسیاری از کتابداران ذهنها را به خود مشغول داشته است. وقتی که معاندین به پیغام به او میگفتند که پشهای بیش نیست، میگفت: پشه هم خودشان هستند، ما هیچ نیستیم.[۹] تنها عشق این بزرگمرد عرفان عشق به قدرت بود. مینوشتند که چون وارد در شهری میشد و مردمان میدیدند که مریدان پاهایش را مغمزی[۱۰] میکنند، میگفتند که شاه آمده است.[۱۱] به زمانه خود او را میتوان بیتکلف شاه عارفان دانست. با نقلقولی ماجرای ابوسعید را به پایان میآورم:
نوشتهاند که او شبی پیغمبر را به خواب دید که فرمود ما خاتم پیامبران هستیم و تو خاتم عارفان خواهی بود.[۱۲]
از محمد رازی تا با یزید بسطامی تا منصور حلاج و ابوسعید ابوالخیر و هزاران دیگر تنها به همین پدیده بود که میاندیشیدند. قدرت آغاز و انجامی نمیشناسد.
محمد جلال مولوی
این بزرگترین عارف زمانه که نیکلسون هزارودویست موضوع را در مثنویاش نشان میدهد مشهورتر از آن است که به معرفی نیازی داشته باشد. در بیستوچهار سالگی مفتی عصر خود بود.
مولوی را اگر نگوییم بزرگترین عارف زمان خود بود، اما به ضرس قاطع میتوانیم گفت که یکی از بزرگترین عارفان زمان خود بود. بسیاری از محققان شرقشناس جهان به شناختش علاقهمند بودند، به این ترتیب کتب و مقالاتی که در معرفیاش نوشتهاند به هزاران میرسد. شهرتش را البته که میبایست در ماجراهای عاشقانه او با شمس به جستوجو گرفت. در نخستین داستان او نظرش را بهروشنی درباره شاهان نشان میدهد. در آن داستان شاه دلباخته یکی از کنیزان خود میشود. کنیز روی خوش به او نشان نمیدهد. شاه که تجاوز به عنف به معشوقه را دون مقام خویش میدانست مشاورانش را به یاری طلبید. یکی از آنها که از علم پزشکی آگاهیهای فراوان داشت حل این مشکل را بر عهده گرفت. «نوشتهاند که آن پزشک ابوعلی سینا بود». همین نظر بیانگر این واقعیت است که بدخواهان و دشمنان این فیلسوف و پزشک نامآور جهان را میتوان تا عصر مولوی دنبال گرفت. آن پزشک تنها ملاک عشق را در زیبایی بود که به جستوجو میگرفت. او ابتدا کوشید تا نام شهری را که معشوقه از آنجا میآمد بداند. او درحالیکه نبض بیمار را در انگشتان خود میفشرد نام شهرهای دور و نزدیک را بر زبان میآورد، سرانجام آن شهر را یافت. یافتن زرگر نمیبایست بهدشواری صورت پذیرفته باشد. از خصوصیات زنان در آن روزها یکی این بود که نمیتوانستند راز در سینه نگه دارند. به او گفتند که شاه جهان احضارش کرده است و میخواهد او را رئیس زرگران دربار کند. زرگری گمنام که شاید در شهر خود نیز آوازه چندانی نداشت. او با چنین پیغامی چگونه برخوردی میتوانست داشته باشد؟ زرگر را میبایست به بیماریی گرفتار داشت، که داشتند به نظر میرسد که میبایست کنیز را پرستار بیمار کرده باشند، کنیز به معاینه درمییافت که زرگر هر روز زشتتر و زشتتر میشود، به این ترتیب بود که مهر او هر روز بیشتر از روز پیش کاستی میگرفت و جایش را به مهر شاه جهان میداد. ننوشتهاند که شاه جهان برای این عمل رذیلانه چه پاداشی را در نظر گرفته باشد.
مولوی پس از نقل داستان میکوشد در ابیات بسیاری که کمتر از ابیات نقل داستان نبود آن عمل ناجوانمردانه را توجیه کند.[۱۳] در مکتوباتش هم مینویسد: به خاطر خانوادهام در برابر شاهان خاشع هستم، هرچند خلاف اعتقادات من است؛ البته که همیشه چنین نبود، گاه او سلاطین را بار نمیداد.[۱۴] شخصیت این بزرگمرد عصر را تنها در این بعد دیدن راه به دهی نمیبرد. او مجموعهای از اضداد بود. سماع در مجالس او نیز حرف اول را میزد. به نظر میرسد گاه در این کار راه افراط میپیمود.
نوشتهاند که چون ضرباهنگهای مِسگران را در بازار شنید به رقص درآمد و با مریدانش ساعتها در همان حال باقی ماند.[۱۵] اعمالی از این دست تا چه اندازه میتوانست دشمن برایش فراهم آورد؟ نوشتهاند که ترکی فریاد برمیآورد: دلکو؟ دلکو؟ -پوست روباه را ترکان دلکو میخواندند- نوشتهاند که مولوی از آن آهنگی را برای سماع فراهم آورد و به رقص پرداخت.[۱۶] با هفتادودو ملت و بیشتر از هفتادودو ملت یکی بود، همین خود دشمنانی را برایش به وجود میآورد که سر راه بر او میگرفتند و به او دشنامها میدادند و او در پاسخ میگفت: با همه اینها که تو گفتی، هم یکی هستم.[۱۷] او برای نشان دادن مضرات تقلید داستانی را نقل میکند که برای من تنها تأسفی را از آنها که در قرن بیستویکم میگویند و بر این باورند که از مولوی انسانتر هستند بر جای میگذارد. میگویند که فروشندهای خردهپا به کاروانسرایی میرود تا شبی را در آن بیتوته کند. گروهی از چلهنشینان هم زاویههایی را در همان کاروانسرا اشغال کرده بودند. روزانی تقریباً هیچ نخورده بودند، پس بر آن شدند تا خر آن بیچاره را بفروشند و برای خود سور و ساتی مفصل فراهم آورند. صاحب خر را هم در آن میهمانی حاضر آورده بودند، به همراه او میخواندند: «خر برفت و خر برفت و خر برفت…».
باقی داستان را هرکس میتواند برای خود تفسیر کند. نتیجهگیری از این داستان را بر عهده خواننده میگذارم. مولوی به این نتیجه میرسد که خلق را تقلیدشان بر باد میدهد و دوصد لعنت هم بر تقلید بار میکند. پرسش اما در این است که اگر صاحب خر در آن مجلس حاضر نمیشد و با آنها به سماع درنمیآمد آیا در اصل قضیه تغییری به وجود میآمد؟ در این داستان شاعر و عارف بزرگ جهان با صاحب خر که ارزشمندترین بخش روزیدهندهاش را از دست میدهد، به نظر نمیرسد که احساس کمترین همدردی کرده باشد. اجازه میخواهم بیتعارف بگویم که او نسبت به این طبقات احساس همدردی و همراهی نداشت، هرچند که گاه بدانها کمکهای ارزشمندی هم میکرد، اما همیشه از بیخبری و ناآگاهی آنها از آنچه روح را جلا میدهد در حیرت بود. بیآنکه طریقی را برای آگاهی بخشیدن بدانها را با خوانندگان اشعارش و حاضرین در مجالسش در میان بگذارد. اندیشههایی از این دست از آنِ دوران روشنگری به اینسوی است. به زمانهای که مولوی در آن میزیست سخنانی از این دست فاقد کمترین معنی بود. همه شنوندگانش آن حکایات را سرگرمکننده میدیدند، نتیجهگیری از آن را هم تنها خواصی که در آن مجلس بودند میتوانستند دریابند. نوشتهاند که چون مولوی جهان را به دنیادوستان در سپرد بسیاری از روستاییان برای مشایعتش آمدند و حال آنکه او بیتی مشهور دارد که میگوید:
دِه مَرو دِه مرد را احمق کند
مرد حق را کافر مطلق کند
آنها مردانی از آن دست را به رفتارشان میشناختند نه به گفتارشان؛ میدانستند برای سرگرم نگاه داشتن آنها بر زبان میآید. مجالسی را که گاه تا بامدادان به طول میانجامید میبایست بهگونهای اداره کرد که شنوندگان خسته و بیحوصله ترک مجلس نکنند، او برای سرگرم نگاه داشتن این گروه هزلیاتی را در مثنوی وارد میکند که در آن از رکیکترین کلمات استفاده میشود. بسیاری از حاضرین مجلس به خاطر شنیدن همان هزلیات بود که در مجلسش حاضر میآمدند. چون درباره اینگونه مجالس تحقیقی جامعهشناسانه به عمل آید بهآسانی میتوان دریافت که بسیاری از ایشان قُطاعالطریق باجگیر بودند. مجالسی از این دست آنها را به خود کشید؛ بدانها هویت بخشید؛ سرگرمشان کرد و چهبسا که از دستگیران ضعفاشان شان درآورد. تأسف من همه در این است که این واقعیت را روشناندیشان امروز درنمییابند و انتظاراتی غریب را مطرح میکنند که تا همین امروز هم بسیاری از ایشان بدان وفادار نیستند. مولوی را باید از پیشگامان مخالف اعدام دانست. قاتلینی را با موقعیتی که در دربارها داشت از مرگ میرهانید و با خانواده مقتول هم احساس همراهی میکرد و میکوشید تا رضایتشان را جلب کند. به این ترتیب او خانوادههای قاتل و مقتول را از مریدان خود میکرد و چهبسا که در همان دیدارها در مدرسهای که مولوی در آن وعظ میکرد با یکدیگر آشتی میکردند و رفاقتی در میانشان پدید میآمد. میگفت: یکی کشته شده است، چرا باید دیگری را هم به قتل آورد؟!
یکی دیگر از آن ایرادها که به این اندیشمند بزرگ وارد میآید مسائل مربوط به زنان است که او ایشان را شیطان میبیند. این گروه آیا از خود میپرسند که چه کسانی در آن دوران از زنان چونان موجوداتی مستقل حمایت میکردند؟ در همانجا که او زنان را شیطان میخواند ستایش فراوانی هم از آنها میکند. ستایشی که در مکتوبات از زنان میشود مثالزدنی است. زنان خود جلسات سماع بر پای میداشتند مولوی را هم به مجلس خودشان میخواندند، مولوی میرفت و تا نماز صبح با آنها به سماع مشغول میشد. به جواهراتی هم که نثار قدمش میکردند کمترین توجهی نداشت. نوشتهاند که فاحشهای صاحبنام چون مولوی از کنار خانهاش میگذشت از خانه بیرون آمد، سر در قدمش نهاد مولوی بر او به دیده محبت نگریست و التفاتها کرد. کنیزان او چون چنین دیدند همه از خانه بیرون آمدند و از مریدان قسمخورده آن عارف والامقام شدند.
به این ترتیب بود که عارفانی از این دست هر روز بیشتر از روز پیش بر مریدان خود در میافزودند. او همه عمر را تنها با یک زن زیست و حال آنکه گرفتن صیغه امری کاملاً عادی به حساب میآمد؛ البته که این تنها در ایران نبود، در همه جهان مسئله به همین صورت بود.
روانشناسان و جامعهشناسان در دو قرن اخیر کوشیدند تا دلایلش را بازنمایند، بنابراین اندیشههایی از این دست را من تنها نشانه خودنمایی میبینم که مثلاً آنها مترقیتر از مولوی و سنایی یا عطار هستند. در این زمینهها یک تفاوت میان مولوی و دیگر همفکرانش وجود دارد. او در اشعارش از زنان زیباییشان و شورآفرینیشان غزلها و ابیات فراوانی در مثنوی دارد. نیازی به گفتن ندارد که افراد را باید به دورانی که زیستن را به تجربه میگرفتند مورد بررسی و کنکاش قرار داد. چه تعداد از آنها که خود را طرفداران قسمخورده فمینیسم میدانند، واقعاً در اندیشه خود، زنان را با خود مساوی میبینند؟
نوشتهاند که خواهرزنش در خانه او میزیست. برای شوهر دادنش نمیتوانستند جهیزیهای را فراهم کنند. پس مولوی از گرجی خاتون، همسر مُعٍینالدین پروانه، کمک خواست، او هم آن اندازه جهیز فرستاد که خانواده آن را دو قسمت کردند. به این ترتیب نشان داده میشود که در آنجا یکی از فعالیتها تهیه جهیزیه برای عروسان بود. نوشتهاند که دخترش کنیز خود را میرنجاند، چون مولوی آن صحنه را دید فریاد برآورد که میخواهی فتوا دهم که در برابر خداوند غلام و کنیزی وجود ندارد و همه برادر و خواهر هستیم. امید دارم که کسی بر من ایراد نکند پس چرا چنین نکرد؟
ترجیح میدهم که پاسخش را از قول پطروشفسکی که یکی از قبلههای آمال اینان است بدهم که میگوید هدف اسلام برانداختن بردگی بود، اما امکان تاریخی چنین اجازهای را بدو نمیداد.
یکی دیگر از آن ایرادها در این بود که این گروه مردمان را به تسلیم و رضا ترغیب میکردند نه به شورش و انقلاب که بروند و حقشان را بگیرند، اما ننوشتهاند که نتیجه چه مقدار از آن شورشها حقی را نصیب شورشگران و مثلاً انقلابیون میکرد. در همین زمینه هم بسیاری از روشناندیشان معاصر چونان گذشتگان میاندیشند. آنها همه ناکامیهای مردم را به دلیل مبارزات چریکی میدانند منت بر ایشان دارند؛ البته یک تفاوت آشکار میان این دو گروه وجود دارد که به هیچ روی نباید نادیده گرفته شود. در آن روزگاران اگر جوانان سماع را بر شورش رجحان مینهادند در آن مجالس همانگونه که گفته شد هویتی مییافتند و مستعدانشان هم برای خودشان مریدانی مییافتند آن جهانشان هم بیمه بود. روشناندیشان امروز اما تنها به بیان نواقص آن عمل بسنده میکردند و جوانان را به حال خویش وامینهادند و مینهند. به این مسئله آنجا که ضرورتی افتد باز هم پرداخته خواهد شد. تاریخ هم ظاهراً واقعیاتی بهجز این را نشان نمیدهد. او کوشید تا از هجوم مغولان به قونیه جلو بگیرد. او هرگز با آنها به مخالفت درنیامد. از همین روی احترامی در پیش آنها داشت و همین احترام بود که مریدان او را هرچه بیشتر میکرد؛ چراکه میتوانستند به شفاعتش دل خوش دارند. نوشتهاند که گروهی پیش او رفتند و از ظلمی که بر ایشان میرفت شکایت کردند. او گفت شما هرگز دیدید که در مقابل قصابی سگی را بکشند؟ نه، در آنجا گوسفندان را میکشند به این ترتیب کوشید تا آنها را دلخوش روانه کند. او نقص را در انسان امری کاملاً طبیعی میدانست. از همین روی چون به او میگفتند که مریدانش نااهلاند، میگفت: اگر اهل بودند که من مرید ایشان میشدم. روشناندیشان معاصر از چه روشهایی سود میبردند و تا چه اندازه در این راه موفق بودند و هستند؟
این زمان بگذار تا وقت دگر…
[۱] این غزل را منسوب به مولوی دانستهاند.
[۱] ترانههای خیام، به کوشش صادق هدایت، انتشارات جاویدان،۱۳۱۳.
[۲] تذکرهالاولیا عطار نیشابوری، مدخل منصور حلاج.
[۳] منطقالطیر به تصحیح صادق گوهرین، انتشارات علمی و فرهنگی،۱۳۷۷.
[۴] جوامعالتواریخ، رشیدالدین فضلالله همدانی، تصحیح محمد روشن، مرکز پژوهشی میراث مکتوب، ۱۳۸۴.
[۵] دیوان عطار، بخش رباعیات، مترجم: مهدی مداینی، مهران افشاری نشر چشمه، ۱۳۹۷
[۶] تذکرهالاولیا عطار نیشابوری
[۷] اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید، به تصحیح محمدرضا شفیعی کدکنی، نشر آگاه، ۱۳۹۳.
[۸] اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید.
[۹] اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید.
[۱۰] دلاکی، مشت و مال.
[۱۱] اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید.
[۱۲] اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید.
[۱۳] مثنوی، دفتر اول.
[۱۴] مناقبالعارفین، شمسالدین احمد افلاکی عارفی، تصحیح تحسین یازیجی.
[۱۵] مناقبالعارفین.
[۱۶] مناقبالعارفین.
[۱۷] مناقبالعارفین.