بدون دیدگاه

روان‌شناسی منطق در پنج پارادایم، صوری، دیالکتیک، سیستم، تریالیکتیکز

حمیدرضا عریضی

به دلیل بحث درباره منطق‌های «صوری، دیالکتیک، تریالکتیکز» سیستم و فازی این مقاله با توضیح منطق آغاز می‌شود. مجموعه‌های بنیادی و منسجمی از اصول که مفروضاتی را در مورد ماهیتِ واقعیت ارائه می‌دهد، منطق نامیده می‌شود در این مقاله روان‌شناسی فردی که منطق او در این پنج پارادایم قرار دارد یعنی پنج نوع منطق (ارسطویی، دیالکتیک، تریالکتیکز) سیستم و فازی بررسی شده است.

منطق به‌عنوان یک دیدگاه

اگر منطق را دیدگاه در یک مفهوم کلی در نظر بگیریم که در زبان مرسوم به آن اشاره می‌شود می‌توان گفت منطق چارچوبی است که در آن استدلال صورت می‌گیرد» (هوم[۱]، ۱۹۸۳). منطق شبیه پارادایم‌ها (کوهن[۲]، ۱۹۷۰)، چارچوب‌ها (بارتونک،[۳] ۱۹۸۹)، طرح‌های تفسیری (رانسون، هیینگز، و گرین وود،[۴] ۱۹۸۰)، جهان‌بینی‌ها (لینکلن،[۵] ۱۹۸۵؛ شوارتز و اوگیلوی[۶]، ۱۹۷۹)، و ساختارهای عمیق (گرسیک[۷]، ۱۹۹۱) دانسته شده است. در این مقاله از این مفهوم کلی فراتر می‌رویم و به علم منطق می‌پردازیم. در این معنی که به معنی دانش مدونی از چارچوب‌ها، طرح‌های تفسیری، جهان‌بینی‌هاست علم منطق به شکل‌های مختلف در تاریخ پدیدار شده است. قدیمی‌ترین شکل آْن منطق صوری است که در آثار فلاسفه یونان، چند سده قبل از میلاد و مسیح ظاهر شد بعد از آن در کتابی که هگل با همین عنوان نوشت این منطق مورد انتقاد قرار گرفت و منطق دیالکتیک معرفی شد در قرن بیستم، سه منطق دیگر یعنی تریالکتیکز، سیستم و فازی که در آن دیگر نه فلاسفه که بیشتر دانشمندان (در اولی بر مبنای چهارچوبه اندیشه بر مبنای فیزیک، در دومی زیست‌شناسی و در سومی ریاضی بود) نقش‌های مهمی داشتند. در این مقاله همه این پنج نوع منطق ارائه شده است.

منطق صوری

شاخه‌ای از منطق است که طرز صحیح صورت‌بندی اندیشه را به نحو کلی بیان می‌کند به‌گونه‌ای که با به‌کار بردن آن صورت‌ها، ذهن از خطای صوری مصون می‌شود. تمام اهمیت ارسطو در منطق و بزرگ‌ترین کشف او در این دانش، کشف صورت است. کشفِ پایه‌ای ارسطو این بود که درستی و نادرستی ِ استدلال‌هایی که ما در زبانِ طبیعی انجام می‌دهیم نه به محتوای آن‌ها بلکه به‌صورت، اصور یا قالب آن‌ها بستگی دارد. به دلیل ِ همین بستگی به‌صورت است که این منطق را «صوری» می‌نامند.

منطق صوری دارای سه اصل مبنایی است که به ترتیب عبارت‌اند از:

اصل اول اصل عدم جمع ضدین؛[۸]

اصل دوم اصل هو هویه؛[۹]

اصل سوم اصل رفع نقیضین.[۱۰]

هایدگر در کتاب درآمد به متافیزیک[۱۱] (۱۹۵۳) ضمن اشاره به اینکه منطق را ارسطو و افلاطون شکل دادند یادآور می‌شود که منطق را معلمان و نه فیلسوفان شکل دادند و از این نظر در گفت‎وگوی فلاسفه جنبه چندان بااهمیتی نداشت، اما بلافاصله می‌پرسد که چرا امر منطقی به‌تدریج تا حدی اهمیت یافت که هگل گفت: امر منطقی صورت مطلق حقیقت است؟ اجازه دهید بحث را نه از متون فلسفی که از یک رمان آغاز کنیم. در این رومان که اولین رمان جهان هم هست دو قهرمان دون‌کیشوت و خلیفه با دو چارچوب اندیشه (یا منطق) در مقابل هم قرار می‌گیرند.

در رمان دون‌کیشوت، یک رویداد واقعی باید تابع چهار اصل باشد که خلیفه تابع همین چهار اصل است که سه اصل مربوط به زمان و چهارمی مربوط به اصل هوهویه ارسطو است. سه اصل زمان (توالی، عدم بازگشت به گذشته و امکان‌ناپذیری چند تجربه است که بر اصل هوهویه (این‌همانی) افزوده می‌شود که یک‌چیز در جهان واقعی فقط همان چیز است و برای تبدیل به چیز دیگر باید زمان مناسب برای فرآیند تغییر وجود داشته باشد. به همین دلیل خلیفه نمی‌تواند نظر دون کیشوت را بپذیرد که یک پیرمرد هم‌زمان جوان و یک شهبانو هم‌زمان ظرف‌شوی و یک پادشاه هم‌زمان حمال است. واقعیت در این‌همانی تجلی پیدا می‌کند. درواقع دون‌کیشوت دچار توهم است چون فکر می‌کند می‌تواند این اصل را زیر پا بگذارد. این‌همانی اصل مهمی است (در متون فلسفی گاهی هوهویه ترجمه شده است) که نادیده گرفتن آن به توهم می‌انجامد و به همین دلیل دون‌کیشوت که فکر می‌کند می‌تواند آن را زیرپا بگذارد دچار توهم است.

مسئله مهم در مورد منطق آن است که هر گاه فرد با منطق خاصی آموزش یابد به‌تدریج به آن منطق هشیاری‌شناختی پیدا می‌کند و آن را در رفتار خود پیاده می‌کند سؤال این است که تأثیر این پذیرش منطق در رفتار فرد چیست؟ در مورد قانون عدم جمع ضدین فرضیه ناهماهنگی شناختی[۱۲] فستینجر[۱۳] و آزمایش‌های متعدد روان‌شناسی اجتماعی نشان داده است که بسیاری از افراد نمی‌توانند هم‌زمان دو ضد را با یکدیگر بپذیرند. با این حال لوی برول در کتاب معروف خویش در مورد منطق اقوام بدوی نشان داده است که آن‌ها هم‌زمان ممکن است به دو امر باور داشته باشند.[۱۴]

اصل، عدم جمع ضدین به‌سادگی عنوان می‌کند که فرد نمی‌تواند در وجود خود نسبت به فرد دیگری نگرش‌های متضادی را بپذیرد. مثلاً رفتار او را قبول نداشته، اما احساس و عاطفه خوبی نسبت به آن فرد در وجود خویش احساس کند؛ بنابراین نسبت به رفتار فردی که منتقد هستیم، در وجود خود احساس منفی و بیزاری پیداکرده و این منجر به آن خواهد شد که او را در سلسله‌مراتب قدرت اجتماعی در پایین‌ترین رده‌ها قرار دهیم. این مبنای رفتار ریاکارانه بسیاری از مردم می‌شود. فستینجر آن را در قالب یک فرضیه بسیار معروف روانشناسی اجتماعی درآورد که بر مبنای آن، هر فرد سعی می‌کند نگرش‌ها و رفتار و عواطف خود را به‌صورتی هماهنگ و پایدار درآورد.

در میان سه اصل صوری اصل رفع نقیضین در روان‌شناسی اجتماعی توجیه‌کننده خشونت می‌باشد. هنگامی که فرد دیگری به‌عنوان مخالف در حدی ارتقا یابد که متناقض با دیدگاه فرد صاحب قدرت باشد، او سعی می‌کند که وی را حذف کند. حذف و طرد اجتماعی بدترین رویه‌ای است که در ارتباط با مخالفین در جامعه ممکن است شکل گیرد و به انواع رفتارهای تبعیض و پیش‌داوری منجر شود. فشباخ کاربرد اصل رفع نقیضین را در انسانیت زدایی از مخالفین می‌داند به این معنی که آن افراد هیچ حقوق اجتماعی نداشته و آن‌ها را از مفهوم حقوق انسانی خود سلب می‌کنند تا بهتر بتوانند آن‌ها را طرد کنند. (عریضی، ح.ر؛ ۱۴۰۰) در مقاله دیگری که قبلاً در مورد منطق دیالکتیک و تریالک‌تیکز نوشتم به‌تفصیل شرح دادم که دیالکتیک در بطن خود به خشونت گرایش دارد چون مبنای آن تضاد است. در رفع نقیضین منطق صوری این خشونت بیشتر خود را نشان می‌دهد چون اگر در دیالکتیک تز و آنتی‌تز درهم آمیخته می‌شوند در منطق صوری یکی باید دیگری را حذف کند. در ادامه منطق دیالکتیک را با تفصیل بیشتری بررسی خواهم کرد.

مفهوم دیالکتیک که فیلسوف آلمانی، جورج ویلهلم فریدریش هگل[۱۵] (۱۷۷۰-۱۸۳۱) در کتاب علم منطق خود ارائه و در کتاب پدیدارشناسی ذهن (روح) آن را گسترش داده است ناظر به شیوه‌ای تفسیری است که در آن ایده اولیه (تز) در تضاد با ایده مقابل (آنتی‌تز[۱۶]) مفصل‌بندی در سنتز[۱۷] می‌شود[۱۸] که این مفصل‌بندی امری است که محقق شده و به‌صورت واقعیت درمی‌آید. مسئله مهم آن است که اصل هوهویه (این‌همانی) که تغییر را انکار می‌کند مبنایی هندسی دارد، موضوعی که در بدو امر شاید عجیب به نظر برسد. از نظر افلاطون وجود در دو سطح و هر دو به معنی ثابت بودن (عدم‌تغییر) است. اولی در خویش ایستادن[۱۹] و دومی دوام پایدار[۲۰]. جالب است واژه وجود[۲۱] در زبان لاتین امروزه، به معنی خروج از این حالت (ثبات در خویش ایستاده) و انحراف از این حالت است که معادل exklisis یونانی است و جالب است که کلمه وجود در زبان انگلیسی خروج از این حالت ثبات را معنی می‌دهد. کلمه یونانی ظاهر شدن[۲۲] و تقرر یافتن در خود و ثبات در این تقرر رویکرد افلاطونی دارد. هر عنصر از یکی از چهار جنس خاک، آتش، هوا و آب است و هر تغییری برای تقرر مکانی در این مواضع است. ژان پیاژه روان‌شناس مشهور دریافته است که کودکان در اولین سطوح رشد فکری همین دیدگاه را دارند و وقتی از آنان درباره پائین آمدن اجسام از سطح شیب‌دار یا انتقال هوای گرم به سطوح بالاتر پرسیده می‌شود آنان پاسخ می‌دهند که جایش همان‌جاست اجسام از جنس خاک و هوا گرم از جنس آتش است خاک در پایین‌ترین سطح و آتش در بالاترین سطح از عناصر قرار دارد و همه عناصر خود را با این طبقات هماهنگ می‌کنند فیزیکی که در ارغنون او آمده است، بر این مبنا است. ابزاری وجودشناسی برای نشان دادن ذات ثابت جهان است و عجیب آنکه این منطق بیش از دو هزاره دوام آورد تا هگل که با دیالکتیک خود این اصول را زیر سؤال برد. هر سه منطق بعد از هگل (نظریه سیستم، تریالک‌تیک و فازی) هم بیشتر با هگل همراه و در تضاد با منطق ارسطویی هستند با این تفاوت که این سه منطق بیشتر مبتنی بر مفاهیم علمی (اولی نظریه فرگشت در زیست‌شناسی. دومی نظریه کوانتوم در فیزیک و سومی نظریه مجموعه‌ها در ریاضی) است. عریضی (۱۳۹۵) در کتاب تأثیر ایده هندسی تیمائوس افلاطون بر ایده هوهویه ارسطو در ارغنون به‌تفصیل به این موضوع پرداخته است.

سه اصل اساسی دیالکتیک هگلی که در مقابل منطق صوری قرار دارد عبارت است از

۱) اصل دگردیسی[۲۳]

۲) اصل اتحاد نقیضین[۲۴]

۳) اصل نفی حالت پیشین،[۲۵] باید توجه داشت که هگل مفهوم نفی را از اسپینوزا گرفت. اینکه انگیزه هگل از خواندن عمیق اسپینوزا چه بود به دعوت او برای تدریس در دانشگاه هایدلبرگ بازمی‌گردد (۱۸۱۶). می‌دانیم که اسپینوزا همین دعوت را یک قرن و نیم قبل رد کرده بود. (مارس ۱۶۷۳). این امر هگل را به خوانش عمیق اسپینوزا واداشت (عریضی، ‌۱۴۰۱). مهم‌ترین توجه هگل به این جمله اسپینوزاست (هر تعینی نفی است).[۲۶] این ایده را هگل قبلاً هم مدنظر داشت اما در این تقاطع تاریخی به حدی مهم بود که هگل نوشت «یا اسپینوزایی باش یا هرگز فیلسوف مباش»

اصل دگردیسی بیان می‌کند که چگونه کمیت به‌صورتی پیوسته و به‌تدریج به کیفیتی نوین مبدل می‌شود. در روانشناسی اجتماعی می‌توان آن را به تعارض اکثریت/اقلیت ربط داد. در مورد هر موضعی دیدگاهی در اکثریت قرار دارد که اگر نتواند ایده‌های نوین بیافریند و با دیدگاه‌های مقابل خود به مصالحه درستی دست یابد، به‌تدریج جایگاه اکثریت خود را از دست خواهد داد و به اقلیت تبدیل خواهد شد. این دیدگاهی است که در روان‎شناسی اجتماعی اروپایی توسط مسکوویچی[۲۷] به نظریه قدرت اقلیت[۲۸] منجر شده است. هرگاه قدرت حاکم نتواند با نیروهای مخالف فکری خود به نوعی مصالحه دست یابد به‌تدریج زوالی خواهد یافت و نیروهای خود را از دست خواهد داد و با ریزش نیروهای خود اکثریت را در مقابل اقلیت از دست خواهد داد و اقلیت با ثبات و تداوم آرمان‌های خود می‌توانند جامعه مدنی را از آن خود سازند. این رویکرد به معنی آن می‌باشد که کمیت و کیفیت دو امری است که به یکدیگر تحلیل می‌گردند.

اتحاد نقیضین با ایده‌های خلاقیت و پذیرش طرف مقابل بیشتر ارتباط دارد و به مفهوم جامعه مدنی نزدیک‌تر است. درواقع انقلاب یا تغییر و تحول کیفی و یا نفی شکل سابق در اصل سوم هگل قرار دارد و آن موقعی است که از همنشینی نهاد و برابر نهاد با هم نهادی پدید آید. (عریضی، ح.ر، ۱۴۰۰)

سومین ویژگی دیالکتیک، فرضی است برآمده از دو ویژگی قبلی، مبنی بر اینکه ماهیت بنیادین واقعیت تغییر در فرآیند است و نه محتوا و ساختار. مهم‌ترین پیام ضمنی در اینجا آن است که هم فرد و هم محیط پیوسته در حال تغییر هستند. (لینهان، ۲۰۱۵)

روان‌شناسی اجتماعی به دیدگاه اسپینوزا در مورد هر تعینی نفی است بسیار نزدیک است. این موضوع مورد توجه ارونسون (۱۹۹۹ ترجمه شکرکن ۱۳۸۲) هم قرار گرفته است که به‌طور مستقیم از اسپینوزا (ص ۴۱۱) نقل می‌کند: وقتی فردی در منطق خاصی «عمل می‌کند»، قوانین و مرزهای آن را بدیهی می‌داند. منطق مشکلات را مطرح می‌کند، زبانی را برای توضیح و درک آن‌ها فراهم می‌کند و راه‌حل‌های آن‌ها را تعیین می‌کند. منطق به مردم «واقعیتشان»، صحت و راه بودن چیزها را می‌دهد.

منطق را می‌توان زمینه‌ای دانست که محتوای تفکر و احساس در آن رخ می‌دهد. می‌توان گفت که مردم به دیدگاه خود فکر نمی‌کنند و احساس نمی‌کنند. از طریق آن‌ها، فکر و احساس می‌کنند. تا زمانی که به نحوی برای ما آشکار نشود، دیدگاه‌ها، شفاف و ناشناخته باقی می‌مانند و در زیر سطح هوشیاری فرد قرار می‌گیرند، جایی که نه مورد بررسی قرار می‌گیرند و نه درک می‌شوند (لوی و مری[۲۹]، ۱۹۸۶؛ لینکلن، ۱۹۸۵). نتیجه این است که به آن واقعیت یقین دارد (یعنی چیزها «حقیقت» یا «واقعی» هستند) و مردم نمی‌بینند که این چیزها از دیدگاه خاصی به آن‌ها داده شده است.

الیوت ارونسون و داروین لیندر[۳۰] (۱۹۶۵) حتی مفاهیم فلسفی اسپینوزا را به محک آزمون گذاشته‌اند.

از مشهورترین کاربردهای روان‌شناختی نظریه دیالکتیک را کلاوس ریگل انجام داده است.

تابلو ۳: نظریه دیالکتیکی ریگل – کلاوس ریگل (۱۹۷۲، ۱۹۷۵، ۱۹۷۶، ۱۹۷۹) طرح کلی دیالکتیک هگلی را برای تبیین فرآیند رشد انسان به کار بسته است. در نظریه او، رخدادهای زندگی را بر اساس چهار بعد می‌توان مطالعه کرد: «زیست‌شناختی-درونی»، «روان‌شناختی –فردی»، «جامعه‌شناختی – فرهنگی»، «جسمانی –بیرونی» ریگل معتقد است که تضاد دیالکتیکی ممکن است در یک بعد و بین دو یا چند بعد بروز کند. در نظر ریگل فرآیند رشد عبارت است از: تغییراتی در یک بعد که تعارضاتی در ابعاد دیگر ایجاد می‌کند. پیشرفت رضایت‌بخش در رشد، مستلزم ترکیب (سنتز) جدید این چهار بعد است. «تبیین دیالکتیکی رشد» بر این اندیشه مبتنی است که تعامل‌های مابین پیشرفت رخدادهای زندگی، همیشه هماهنگ و یکنواخت نیستند. هر زمان که این تعامل‌ها خارج از روند معمول یا متعارض باشند، گفته می‌شود که تضاد یا بحرانی وجود دارد. در برداشت دیالکتیکی، این نبود هماهنگی و تنش بین تعاملات متضاد (تز – آنتی‌تز – هگل) است که منشأ رشد در شکل جدید، یا به تعبیر خاص‌تر، جهت رشدی است. با رشد اعمال و افکار هماهنگ‌کننده و انسجام بخش، یکنواختی حاصل می‌شود و بدین ترتیب پیشرفت به دست می‌آید (سنتز هگل). با وجود این حتی زمانی که یکنواختی و هماهنگی حاصل شد، ناهمسانی‌های جدید بروز می‌کنند و این‌چنین است که جریانی مستمر از تضادها و تغییر رشدی ایجاد می‌شود. (ریگل، ۱۹۷۶، ص.۳۵۰)

همان‌طور که تقریباً همه می‌دانند منطق دیالکتیک با توجه ویژه مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) به آن و بخصوص با حاکم شدن اندیش مارکسیستی بر پهناورترین سرزمین (شوروی) و پرجمعیت‌ترین کشور (چین) اهمیت بسیار زیادی یافت و آثار هگل بخصوص پدیدارشناسی روح[۳۱] و علم منطق[۳۲] به همه زبان‌های دنیا ترجمه و واژه دیالکتیک کاربرد بسیار وسیعی یافت.

در انطباق صورت‌بندی فلسفی هگل با زمینه‌های اقتصادی و سیاسی، کارل مارکس (۱۸۸۳-۱۸۱۸) یکی از فعالان سیاسی آلمان، طرح دیالکتیکی را برای تکامل اجتماعی به کار برد. در «ماده گرایی دیالکتیکی»، کارل مارکس بر آن است که تولید و مصرف محصولات در جهان (مواد) تحت نظام سرمایه‌داری به تضاد دیالکتیک بین صاحبان صنایع و کارگران منجر می‌شود و این تعارض صرفاً با انقلاب اجتماعی (سوسیالیستی) حل خواهد شد.

مارکس در کاپیتال، به‌خصوص فصلی که در مورد کالا و چگونگی تعریف شیوه تولید کالایی بحث می‌کند، سعی بر آن دارد تا از ماده خام طبیعت که بستر مبارزه انسانی است به حرکت سرمایه به‌مثابه تز رابطه اجتماعی –که برای بقای خویش نیاز به کار دارد- عبور کرده و درواقع از کار، تجلی وحدانی متضاد درهم و با هم و در عین حال علیه هم تفسیری دیالکتیکی ارائه کند چراکه از منظر او یک سیاه زنگی زمانی برده است که در یک رابطه تولید مشخص اجتماعی، مولد باشد.

مارکس به پشتوانه دیالکتیک هگل بود که از پس مفصل‌بندی ساختار سرمایه‌داری برآمد؛ ساختاری که بعضاً آن را در قالب «جهانی زیر و رو شده» افشا می‌کند که در آن پویایی انباشت سرمایه تفوق‌ها و تقدم‌های انسانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.

منطق در نظریه سیستم‌ها

شاید هیچ‌کس در سال‌های اخیر به‌اندازه ریچارد لوینس[۳۳] (۲۰۱۶-۱۹۳۰) بر منطق تأثیر نگذاشته باشد. لیونز نه یک فیلسوف و نه یک منطق‌دان که زیست‌شناس و ریاضیدان بود. هرچند برتالنفی به دلیل کتاب همه‌فهم نظریه عمومی سیستم‌ها[۳۴] (۱۹۷۳) معروف‌تر است، اما نام لیونز به‌عنوان یک دانشمند بزرگ و حتی یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان قرن بیستم پایدار خواهد ماند. البته کتاب او در ۱۹۸۵ یا ریچارد لوونتین[۳۵] به نام زیست‌شناسی دیالکتیکی پیوندی بین نظریه سیستم‌ها و دیالکتیک برقرار می‌کند. یک سیستم مجموعه‌ای درهم‌تنیده از عناصر است که به‌طور منسجمی حول هدف خاصی سازمان‌دهی شده است (میدوز، دونلا، دنیس، میدوز و راندرز[۳۶]، ۱۹۹۲). سیستم مانند گشتالت در روان‌شناسی فراتر از مجموع اجزاست؛ اما با ریاضیات در مدل‌های غیرخطی رابطه دارد چون نشان‌دهنده رفتاری پویا، انطباق یابنده، هدف یابنده، خود محافظت‌کننده و فرگشتی است. سیستم نه خود واقعیت که یک مدل از واقعیت است و مفهومی است که با واقعیت از این نظر متفاوت است که سعی کرده واقعیت را با ساده‌تر کردن کنترل کرده و از این‌رو قابل‌مطالعه است؛ بنابراین نمی‌توان بر مبنای منطق صوری، سیستم را درست یا نادرست دانست و برخی معیارهای سیستم حتی با هم متناقض‌اند. مثلاً واقع‌گرائی با تعمیم‌پذیری ممکن است متناقض باشند زیرا یک واقعیت عینی را نمی‌توان قابل‌تعمیم دانست. مثلاً در واقعیت، طبقات یک جامعه به دنبال هدف‌های متناقض منطبق بر علائق فردی مرتبط با طبقه است و تعمیم یعنی منافع مشترک هدف جامعه است. افراد در هر طبقه‌ای که باشند منافع آن طبقه را دنبال می‌کنند و طبقات اهداف متفاوت و متضادی را دنبال می‌کنند. نظریه سیستم در مقابل تقلیل‌گرایی و مثلاً در روان‌شناسی در مقابل نظریه‌های رفتاری قرار گرفت. تفاوت نظریه سیستم با دیالکتیک در آن است که دیالکتیک رویکردی یک‌سویه (یا سیاه سیاه یا سفید سفید) داشته و یک سری دوگانه‌ها (لوی اشتراوس) ی متناقض را محقق می‌داند که به‌تدریج به همه‌چیز تبدیل می‌شود و این سنتز در بیانی جدید تزی خواهد بود که متناقض با خود را پدید می‌آورد. درحالی‌که در نظریه سیستم هر دو گانه متناقض بدون رفع (منطق صوری و دیالکتیک با دو شکل متفاوت) باقی می‌ماند. در نظریه سیستمی دو امر متناقض ممکن است نوعی تعین دوسویه ایجاد کنند مثلاً برف (از طریق انعکاس نور خورشید) زمین را سرد می‌کند و زمین سردتر، برف بیشتری پدید می‌آورد. در پس‌خوراند تغییر در هر متغیر، خود علت تغییر در متغیرهای دیگر است. این تعامل دوطرفه، مفهوم علیت را به کناری می‌نهد. یک تناقض دیگر هدف در سیستم است. سیستم خود هدفمند نیست اما اجزاء آن‌همه هدفمندند. به‌عبارت‌دیگر حتی هنگامی که سیستم باید اهداف خاصی را برآورده سازد، فقط برخی از عناصر سیستم و نه همه آن‌ها هدفمند هستند. به نظر من یکی از بهترین مقاله‌ها در رابطه سیستم و دیالکتیک مقاله‌ای است که با همین عنوان ریچارد لوینس (۲۰۰۸) نوشته که در کتاب دیالکتیک برای قرن جدید توسط برتل اولمن[۳۷] تونی اسمیت[۳۸] ویراستاری شده و توسط مجموعه‌ای از دانشمندان به چاپ رسیده است. در نقدی که مینارد اسمیت[۳۹] (۱۹۸۶) بر کتاب ریچارد لوینس و ریچارد لوونتین، زیست‌شناس دیالکتیکی نوشت نظریه سیستم‌ها را جایگزین خوبی برای نظریه دیالکتیک دانست که می‌تواند مسائل علمی جدید را توضیح دهد. لوینس دو سؤال مهم را پرسیده است که در نظریه سیستم‌ها مطرح است چرا چیزها به جای اینکه تفاوت اندکی با هم داشته باشند تا این حد متفاوت‌اند (سؤال اول) و چرا به‌جای اینکه تفاوت خیلی زیادی با هم داشته باشند تا این حد همانندند (سؤال دوم). این سؤالی است که در تمایز جمعیت‌های سازمانی نظریه نهادی در روان‌شناسی صنعتی و سازمانی مطرح است. در پاسخ به سؤال اولی نیوتون و هگل به دو نحو مختلف پاسخ می‌دهند. از نظر نیوتون اینرسی و از نظر هگل تغییر پاسخ مسئله است. نیوتون (و قبل از او گالیله) تصور می‌کردند که امور به همان شکلی باقی می‌مانند و سکون حالت عادی است و تغییر باید عاملی داشته باشد (این همان علت فاعلی است که ارسطو هم به آن باور داشت). نظم وضعیت مطلوب و بی‌نظمی فاجعه است. هگل برعکس (مثل هراکلیتوس) تغییر را در همه‌جا می‌دید و تصور می‌کرد تغییر همه‌جا هست. این تغییر همه‌چیز را تغییر می‌دهد، پس تعادل و سکون غیرطبیعی است و باید توضیح داده شود. همه‌چیزها در معرض مداخله از بیرون هستند و از درون هم دارای ذات نامتجانس هستند و از ناحیه پویائی درونی هم مستعد تغییرند.

منطق تریالکتیکز

در مقابل این دو منطق ارسطویی و دیالکتیکی، ایکازو[۴۰] و هورن بر نوع دیگری از منطق پافشاری کردند که هورن (۱۹۸۳) و ایکازو (۱۹۸۴) این منطق را تریالکتیکز نامیدند. تریالکتیکز که توسط ایکازو (۱۹۷۶، ۱۹۸۲) و دیگران گسترش یافت (به‌عنوان مثال، فورد و بک آف[۴۱]، ۱۹۸۸؛ هورن، ۱۹۸۳)، «زبان جدیدی» را ارائه می‌دهد. چون در مجله چشم‌انداز قبلاً به منطق تریالک‌تیکز در مقاله جداگانه‌ای پرداخته شده است، در اینجا به آخرین رویکرد به منطق یا منطق فازی پرداخته خواهد شد.

اما منطق آخر، منطق فازی است:

لطفی عسگرزاده با خلاقیت ذهنی خود نظریه‌های متعددی را در زمینه تخصصی خود ارائه کرد. در اوایل دهه ۱۹۶۰ وی متوجه شد که نقش انسان و مغز آن در دانش مهندسی سامانه‌ها لحاظ نشده است. در سال ۱۹۶۵ اثر پیشگامانه خود در زمینه مجموعه‌های فازی را در مقاله‌ای با عنوان «مجموعه‌های فازی» منتشر کرد که در آن با وارد کردن ارزش‌هایی مثل کوتاه و بلند در ریاضیات، متغیرهای فازی را معرفی کرد. او روش تازه‌ای برای بررسی عدم قطعیت ارائه کرد که شبیه تئوری احتمالات بود، اما عین آن نبود. در ۱۹۷۳ نظریه منطق فازی خود را طرح کرد. فازی به معنی ناروشن (دقیق و مبهم) است. با ارجاع به زبان روزمره می‌توان به‌جای مجموعه ناروشن ردپای این منطق را در زبان یافت.

از آن زمانی که انسان اندیشیدن را آغاز نمود، همواره کلمات و عباراتی را بر زبان جاری ساخته که مرزهای روشنی نداشته‌اند. کلماتی مانند «جوان»، «پیر»، «خوب»، «بد» و… یا قیودی مانند غالباً، تقریباً. روشن است نمی‌توان برای این کلمات مرز مشخصی یافت. اما در بسیاری از علوم نظیر ریاضیات و منطق، فرض بر این است که مرزها و محدوده‌های دقیقاً تعریف‌شده‌ای مرز عضویت و عدم عضویت است. رویکردهای منطق و ریاضی به‌نوعی دچار پیش‌تعمیمی[۴۲] هستند یعنی موارد خاص را به‌تمامی پدیده‌ها تعمیم می‌دهند و یک موضوع خاص یا محدوده آن مرز می‌گنجد یا نمی‌گنجد. مواردی مانند سفید یا سیاه، صفر یا یک، یا «این» یا «نقیض این». در این علوم هر گزاره‌ای یا درست است یا نادرست، پدیده‌های واقعی یا «سفید» هستند یا «سیاه».

این باور به سفید و سیاه‌ها، صفر و یک‌ها و این نظام دو ارزشی به گذشته بازمی‌گردد (حداقل به یونان قدیم و ارسطو) در منطق ارسطو یا «الف» داریم یا «نقیض الف». منطق (الف یا نقیض الف) در مقابل منطق (الف و نقیض الف) می‌باشد.

منطق ارسطو اساس ریاضیات کلاسیک را تشکیل می‌دهد. بر اساس اصول و مبانی این منطق همه‌چیز تنها مشمول یک قاعده ثابت می‌شود که به‌موجب آن یا آن چیز درست است یا نادرست. دانشمندانی نیز بر همین اساس به تحلیل دنیای خود می‌پرداختند. گرچه آن‌ها همیشه مطمئن نبودند که چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست و گرچه درباره درستی یا نادرستی یک پدیده مشخص ممکن دچار تردید شوند، ولی در یک مورد هیچ تردیدی نداشتند و آن اینکه هر پدیده‌ای یا «درست» است یا «نادرست» سورن کی کگارد[۴۳] کتابی در رابطه با تصمیم‌گیری و آزاداندیشی کتابی به نام «یا این یا آن» نوشت. او در این کتاب شر را برده کیهانی انتخاب‌های «دودویی» در تصمیم‌گیری‌هایش نامید. تصمیم‌گیری به انجام یا عدم انجام کاری و تصمیم‌گیری درباره بودن یا نبودن چیزی. یکی از افرادی که هم با منطق صوری و هم با منطق دیالکتیک (هم با ارسطو و هم با هگل مخالف بود) سورن کی‌یرکگور فیلسوف دانمارکی است.

سورن کی‌یرکگور در کتاب «یا این یا آن» به دو تراز هستی انسان «زیباشناختی و اخلاق» می‌پردازد. «یا این یا آن» که با نام مستعار منتشر شد، نوشته‌های دو مرد است: نفر اول جوانی است که در قالب کلمات قصار و جستارهای زیباشناختی و غلیان‌های تغزلی و «دفتر خاطرات مرد اغواپیشه» مکتوب پرآوازه‌ای که گاهی به‌صورت کتابی مستقل چاپ می‌شود، به زیبایی تمام از خوشی‌های زندگی زیباشناختی می‌گوید. مرد دوم مسن‌تر است و در نامه‌هایی به مرد جوان درباره ازدواج و اصالت فردی (خود بودن) بحث می‌کند و می‌کوشد دوست جوانش را متقاعد کند که زندگی اخلاقی برتر از شیوه زیستِ مختار اوست. در این اثر کی‌یرکگور از خود و خوانندگانش می‌پرسد «نکند همه‌چیز این جهان سوءتفاهمی بیش نباشد، نکند خنده‌هایمان چون نیک بنگریم گریه باشند؟

در جلد دوم کتاب، علاوه بر تأمل در باب پرسش‌های فلسفی چون رابطه جزئی و کلی، قاعده و استثنا، انتخاب و آزادی، لذت و سعادت، حاوی خطبه‌ای کم‌نظیر درباره نسبت احساس گناه و پذیرش مسئولیت و نطفهٔ شق سومی از زندگی است که با جهش ایمانی ممکن می‌شود، ترازی از هستی انسانی که کی‌یرکگور در «ترس و لرز» آن را تحلیل کرده است.

منطق فازی

فازی از طریق تأکید بر نظام چندارزشی نه‌تنها تقسیم‌بندی گزاره‌های معرفتی را بر مبنای عضویت یا عدم عضویت (یک و صفر) می‌پذیرد، بلکه در عین حال میزان عضویت و عدم عضویت در مجموعه‌ها را در یک پیوستار از صفر تا یک درجه‌بندی می‌کند و امر واقع در بین دو مقدار صفر و یک هست.

لطفی‌زاده (۱۹۶۵) در تعریف مجموعه فازی می‌گوید: مجموعه فازی A به‌وسیله یک تابع عضویت  به هر نقطه در x یک عدد حقیقی بازه [۱، ۰] نسبت می‌دهد و مقدار  نشان‌دهنده درجه عضویت در A است. ساختار کلی مجموعه فازی بر سه نقطه برش کیفی استوار است:

کاملاً عضو، نقطه گذر و کاملاً غیر عضو. نقطه گذر، دارای حداکثر ابهام است، به این معنا که آیا یک گزاره بیشتر عضو یا بیشتر غیر عضو مجموعه است. در منطق فازی پرداختن به این ابهام مورد توجه است. نقطه گذر، موردها (در اینجا گزاره‌ها) را با عضویت بیشتر در یک مجموعه از موردهایی که بیشتر غیرعضو مجموعه محسوب می‌شوند جدا می‌کند. (ر. ک. به: ریگین ۲۰۰۰: ۱۵۸-۱۵۹). منطق فازی نوع و میزان عضویت را بازنمایی می‌کند و فضای دو ارزشی صفر و یک را به فضای سه ارزشی صفر، ۵/۰ و یک و چند ارزشی تعمیم می‌دهد. ارزش‌های صفر و یک در فاصله مساوی از نقطه میانی، یعنی ۵/۰ قرار می‌گیرند. بدین ترتیب می‌توان صحبت از انواع و میزان عضویت کرد که به آن عضویت فازی اطلاق می‌شود. در منطق دو ارزشی ارسطویی، گزاره‌های علمی بر دو ارزش منطقی صدق و کذب استوار است که می‌توان آن‌ها را با ارزش‌های صفر و یک نشان داد. در منطق ارسطویی یک عنصر یا عضوی از یک مجموعه است و یا عضویتی در آن مجموعه ندارد. لذا عضویت قطعی است و مقدار صفر و یک را اختیار می‌کند که تابع عضویت آن به‌صورت زیر است:

تابع عضویت A که X عنصری از آن است می‌تواند مقدار صفر یا یک را اختیار کند. عنصر X می‌تواند تابع عضویت A باشد یا نباشد. به عبارت دیگر همه عناصر مجموعه جامع با صفر و یک مرتب می‌شوند. این نشان می‌دهد که آیا عنصر خاصی عضوی از A هست یا نیست.

از منظر انتولوژیک (وجودشناسی) بر اساس منطق دو ارزشی می‌توان هر واقعه اجتماعی را برخوردار از دو ویژگی منحصربه‌فرد تاریخی یا عمومیت تعریف کرد، دستگاه معرفتی تجربه‌گرایی ـ تحقیق‌گرائی و عقلانیت انتقادی بر بعد عمومیت تأکید و بعد منحصربه‌فرد تاریخی واقعیت اجتماعی را کنار می‌گذارند. دستگاه معرفتی نسبیت‌گرایی بر بعد منحصربه‌فرد واقعیت اجتماعی تأکید و بعد عمومیت در آن کم‌رنگ می‌شود. بر اساس این الزام هستی‌شناختی در دستگاه معرفتی عقلانیت انتقادی، واقعه اجتماعی در مقام مسئله علمی به‌مثابه یک امر تاریخی نمونه‌ای از یک امر کلی و فراتاریخی قابل‌درک است و از واقعیت به‌مثابه یک امر تاریخی مشروط به زمان نادیده گرفته می‌شود. عکس این قاعده بر دستگاه معرفتی نسبیت‌گرایی صادق است. حال اگر ویژگی منحصربه‌فرد تاریخی و عمومیت را هم‌زمان به‌مثابه زیرمجموعه، مجموعه واقعیت اجتماعی در نظر بگیریم و ویژگی سومی را نیز با عنوان تنوع تعریف کنیم واقعیت را در بعد انتولوژیک فاری به‌مثابه یک کل ترکیب‌بندی‌شده (وجودشناسی ترکیب‌گرایانه فازی) تعریف می‌کنیم. کل ترکیب‌بندی‌شده که از طریق ترکیب سه بعد واقعیت (منحصربه‌فرد بودن، تنوع و عمومیت) ساخته می‌شود. در دستگاه معرفتی فازی، کل ترکیب‌بندی‌شده یا ترکیب اعضا به‌مثابه یک مجموعه، هویت فازی دارد.

 

عمومیت
تنوع
منحصربه‌فرد بودن

این کل ترکیب‌بندی‌شده به‌عنوان یک مجموعه در نظر گرفته می‌شود، آنگاه میزان عضویت موردها در این مجموعه تحلیل فازی می‌گردد. در این معنا تحلیل فازی میزان عضویت فازی را در یک کل ترکیب‌بندی‌شده از طریق درجه‌بندی برجسته می‌کند. رویکرد فازی در حالت کلی تبیین یا تفسیر  را به  تبیین و تفسیر تغییر داد.[۴۴] به زبان آماری در رویکرد فازی تحلیل اکتشافی و تأییدی (قضاوت) درهم‌تنیده شده‌اند.

 

[۱]. Hom

[۲]. Kuhn

[۳]. Bartunek

[۴]. Ranson,Hinings & Greenwood

[۵]. Lincoln

[۶]. Schwartz & Ogilvy

[۷]. Gersick

[۸].‌ Axiom of contradiction

[۹]. Axiom of identity

[۱۰]. Axiom of excluded middle

[۱۱]. Einfuhrung in die Metaphysic

[۱۲]. Cognitive dissonance

[۱۳]. Festinger

[۱۴]. خوشبختانه این کتاب به فارسی توسط یدالله وقن ترجمه شده است.

[۱۵]. George Wilhelm Friedrich Hegel

[۱۶]. Antithesis

[۱۷]. Synthesis

[۱۸]. articulation

[۱۹]. Phusis

[۲۰]. ousia

[۲۱]. exist

[۲۲]. phuo

[۲۳]. Axiom of transformation

[۲۴]. Axiom of unity of contradictory opposites

[۲۵]. Axiom of negation of previous form

[۲۶]. Die Bestimmheit ist Negation

[۲۷]. Moschovici

[۲۸]. The power of minority

[۲۹]. Levy & Merry

[۳۰]. Darwyn linder

[۳۱]. Phenomenology of Mind

[۳۲]. Science of logic

[۳۳]. Richard levins

[۳۴]. این کتاب ۱۳۶۶ توسط کیومرث پریانی ترجمه و انتشارات تندر آن را چاپ کرد.

[۳۵]. Richard levontin

[۳۶]. Meadows, Donella, Dennis, Meadows, Randers

[۳۷]. Bertell ollman

[۳۸].Tony smith

[۳۹]. Maynard Smith

[۴۰]. Ichazo

[۴۱]. Backoff

[۴۲]. overgeneralization

[۴۳]. Soren Kierkegaard

[۴۴]. نماد (یا) در منطق بولی و نماد (و) می‌باشد. ( ) هم به معنی نفی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط