حمید نوحی
مدتها بود از مشاهده انواع نمودهای روابط نابرابر میان انسانها رنج میبردم. در روابط روزمره شاید نمود نابرابری بیش از هر چیز در زبان روزمره یا فرهنگ زبانی بارز و ملموس است. موضوع زبان و بازتولید قدرت (بخوانید نابرابری) در علوم انسانی، فلسفه و هنر مطرح شده است. یکی از عرصههایی که روابط نابرابر و سلطهگرانه در فرهنگ زبانی آن بهخوبی مشهود و قابل احساس است عرصه رابطه پزشک و بیمار است. فرهنگ زبانی یا ارتباط گفتاری بین پزشک و بیمار را هر جا به پرسش گذاشتم، مشاهده کردم مردم چه دل پردردی از این روابط نابرابر زبانی دارند.
در این مختصر میخواهم پرسش از زبان یا بهتر بگویم فرهنگ زبانی در حرفه پزشکی و بهخصوص ارتباط با بیمار را بهانه ورود به بحث اصلی یعنی زبان روزمره و سلطه قرار دهم؛ زیرا تقریباً تمام مردم این رابطه یکطرفه فرادست- فرودست (والد-کودک) را بیش از هر جای دیگری در این عرصه تجربه کردهاند.
برای نمونه خانم فرزانه طاهری نویسنده، مترجم و ویراستار سرشناس، در رنجنامهای که پس از درگذشت همسرش شادروان هوشنگ گلشیری منتشر کرد در چند جمله پراحساس مینویسد: «چرا تا بیمار بستری میشود انگار شخصیت و هویتش را هم با رختهای بیرونش آویزان میکند؟ اول برای همه از صدر تا ذیل میشود «تو» عزتش انگار پشت در بیمارستان میماند، از نحوه جابهجا کردنش تا … نمیتوانم بگویم کودک میشود، اصلاً دیگر شخص نیست. هرقدر هم که سر و کار داشتن با بیمار و با مرگ برای پزشک و کادر درمانی عادی شده باشد، باز نمیتوانم این «هیچشدگی» را بپذیرم. بعضی وقتها ذکر وقایع بسیار گویاتر از هرگونه شرح و تفصیل نظری است. اجازه دهید پس از شرح سه داستان واقعی گویای برابری و نابرابری زبانی – نماد استبداد و دموکراسی- به کنکاش نظری بیشتری بپردازیم.
داستان روابط نابرابر بیمار و پزشک در ایران
نیم ساعت زودتر از موعد مقرر رسیدهایم. شاسی زنگ در را فشار میدهیم. در باز میشود. در راهرو خانمی شیکپوش به استقبالمان میآید. خودمان را معرفی میکنیم. به سالن انتظار مطب هدایت میشویم. مطب که چه عرض کنم یک کلینیک زیبایی، رژیم لاغری، تغذیه و از اینجور چیزها. گرچه ما هم برای گرفتن رژیم غذایی (تغذیهدرمانی) به اینجا مراجعه کردهایم، ولی از شواهد امر چنین برمیآید که اینجا تجارت هم جریان دارد.
برخورد دو خانم جوان بهعنوان دستیار و منشی، پنجره بزرگ تمامشیشهای به سمت حیاط، با چند دستگاه بدنسازی، صندلی ماساژ و … فضای سبزِ حیاط، درمجموع فضای مطبوعی را تشکیل میدهد. مینشینیم بلافاصله برگههای گزارش حال بیمار به دستمان داده میشود. درحالیکه بهاتفاق همسرم مشغول پر کردن آنها هستیم و طبق معمول برحسب روحیهمان هرکدام به سبک خود، من آهسته و با دقت و با جزئیات و همسرم سریعتر و چابکتر و زودتر تحویل میدهد. روی میز جلوی مبلهایی که نشستهایم چند فنجان و یک قوری زیبا قرار دارد که ابتدا تصور کردم برای پذیرایی مراجعهکنندگان از خودشان است؛ اما هرچه دقت کردم نه چایی دیدم و نه دستگاه آب جوشی و نه قند و خوراکی دیگر. با تعجب از همسرم پرسیدم اینها شاید برای فروش است، پاسخش خندهای تمسخرآمیز به من بود که با کنجکاوی این دم و دستگاه را برانداز میکردم. خانم منشی دو لیوان چای برایمان آورد. درحالیکه آن را مینوشیدیم آقایی با سرآستینها و یقه و دکمههای براق برنزی در حدود سیوپنجساله با چابکی بدون نگاه به اینطرف و آنطرف و مستقیماً به داخل یکی از اتاقها رفت. با نگاهی به یکدیگر حالی کردیم که خودش است. تشخیص اینکه خودش است البته هوش زیادی نمیخواست چون آنجور آمدن مستلزم بلند شدن و بهجا آوردن شرط ادب از طرف منشیها نیز بود.
بالاخره نوبتمان رسید. وارد شدیم دو برگ احوال بیمار را به دست آقای دکتر دادیم و نشستیم. با تعارف به همدیگر همسرم شروع کرد. گزارش حال خود را داد. آقای دکتر هم پس از چند پرسش و یادداشتبرداری شروع کرد به انشای دستورات رژیم غذایی. صبح اینجوری، ظهر اینجوری و شب اینجوری و دو میان وعده به این ترتیب، میخوری، نمیخوری و تمام. نوبت به من رسیده بود. مکث کردم. باید چیزی میگفتم. گفتم من منصرف شدهام. پرسید: چرا، ترسیدی؟
– نه مشکلی اخلاقی دارم.
– چه مشکلی؟
– مشکلم این است که نمیخواهم کسی دستکم سی سال جوانتر از خودم با من «توتوایه»[۲] کند.
دکتر با تعجب نگاهم کرد و پرسید یعنی چه؟
توضیح دادم که «توتوایه» در زبان فرانسه یعنی با مخاطب توتو کردن، یعنی با صرف فعل بهصورت مفرد سخن گفتن، یعنی بهجای بفرمایید، بخورید، بیاشامید، برگهتان را به من بدهید که در اکثر فرهنگها ازجمله در فرهنگ زبان فارسی نشان ادب و احترام به مخاطب است بگوییم، بده، بگیر، بنشین، بخور و … چیزی که در فرهنگ ما رایج نیست.
جناب دکتر توضیح داد که اولاً من چندان هم جوان نیستم، سیوهفت سال دارم. استاد هستم بهعلاوه به ما یاد دادهاند که برای ایجاد رابطه بهتر و راحتی بیماران اینطوری صحبت کنید. عرض کردم جناب دکتر روانشناسان میگویند در سه مورد انسانها با یکدیگر خودمانی صحبت میکنند: ۱. روابط صمیمانه بسیار نزدیک ؛ ۲. بهمنظور از میان برداشتن حریمها و قاتیپاتی شدن و دختربازی؛ ۳ . بهمنظور برقراری رابطه قابل سوءاستفاده فرادست -فرودست. افزون بر اینها در فرهنگ ما با احترام حرف زدن یعنی فعل جمع به کار بردن ارزش است. اگر شما میبینید در کشورهای غربی با هم «توتوایه» میکنند دوطرفه است. آنهم نه همهجا، بلکه تحت شرایط و روابط خاص. ما که خود سالها در غرب زندگی و تحصیل کردهایم دستکم در اروپا و کانادا بهویژه در رابطه بیمار و پزشک چنین چیزی ندیدهایم. گفتم در جامعه ما هم تا به حال اصلاً چنین چیزی رسم نبوده، آیا شما بهعنوان یک استاد که با دانشجو «توتوایه» میکنید او هم میتواند با شما «توتوایه» کند؟ اگر این نوع رفتار را از فرهنگ غربی اقتباس کردهاید نابهجا بهکار میبرید. مگر شما نمیگویید به شما آموزش دادهاند که برای راحتی بیمار اینگونه سخن بگویید، من که اصلاً با این نحوه گفتوگو راحت نیستم.
نه عذرخواهی و نه اصلاح طرز سخن گفتن، بلکه برعکس برای اینکه مبادا کم بیاورد با همان ادبیات دستورات را تکرار کرد. خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم.
داستان روابط برابر انسانها در کانادا
هنگامیکه مشغول عکسبرداری از آسمانخراش دفتر مرکزی آی بی ام در مونترال کانادا بودم، کارکنان انتظامات (بخوانید حراست) مانع شدند. وقتی اصرار مرا دیدند نگفتند «برو» پیش فلانی، بلکه با احترام گفتند «بروید» به ژولی بگویید و من حتی نام «ژولی» را در آن لهجه فرانسوی-کانادایی تشخیص نمیدادم. بالاخره وقتی گفتند «ژولی اسمیت» طبقه بیستوچهارم، فهمیدم منظورشان خانمی است دارای مقامی مهم به نام ژولی و با نام فامیل اسمیت. وقتی از آسانسور طبقه بیستوچهارم که آخرین طبقه این آسمانخراش بود خارج شدم فهمیدم بخش حراست است و ژولی رئیسکل حراست آنجاست. بهمحض ورود به خانم منشی گفتم: با خانم ژولی اسمیت کار دارم. با احترام دعوت به نشستن کرد. بعد از چند لحظه خانمی جوان و خوشپوش آمد و گفت من ژولی هستم بفرمایید: درخواستم را مطرح کردم. با احترام گفت بفرمایید از هرکجا خواستید عکس بگیرید. اگر عوامل حراست مانع شدند، به آنها بگویید با «ژولی» تماس بگیرند.
داستان سوم: پاریس
وقتی با میشل بن سائق، فیلسوف و روانکاو مطرح فرانسوی که مترجم کتابهایش بودم، برای اولین بار در کافهای در جنوب فرانسه با یکدیگر قرار ملاقات داشتیم هنگام سلام و احوالپرسی بهطور ناخودآگاه یکلحظه با من «توتوایه» کرد؛ اما هنوز جملهاش تمام نشده بود که به خود آمد و با یک حالت انفعال و پشیمانی پرسید معذرت میخواهم آیا میتوانیم «توتوایه» کنیم. پاسخ دادم باکمال میل و از آن به بعد او میشل شد و من حمید، خیلی صمیمانه. این هم رسم و آداب معاشرت فرانسویها. آنجا هم رابطه زبانی برابر میان آحاد افراد برقرار است. بیتکلیفی و آشوب نیست، رابطه بالادست و پاییندست نیست.
تحقیر فراگیر
فرهنگ زبانی سلطه در جامعه ما نهفقط در عرصه پزشکی، بلکه در تمام عرصهها- هر جا که یک طرفِ رابطه محتاجِ طرف دیگر است، هر جا که ریش شما در دست دیگری است، نیز وجود دارد و حاکی از بحران اخلاقی و زیباییشناختی روابط متقابل در جامعه ماست. این رابطه نابرابر در حرفه پزشکی شدیدتر است به خاطر اینکه جان و سلامت شما در دست پزشک است. در شهرداری، در دارایی، در برابر پلیس، در برابر قضات، دانشجو در برابر کادر اداری و آموزشی و هر جا که شما در موضع درخواست برای انجام کاری قرار دارید، میخواهید به کارتان رسیدگی شود، یا در موضع پایینتر در سلسلهمراتب قدرت یا ثروت قرار دارید، این مناسباتِ تحقیرآمیز و سلطهگرانه به نسبت فاصله وضعیت طرفین شدیدتر میشود. نظریهبافی نمیکنم از تجربه زیسته شخصیام سخن میگویم. خاطراتی که در زوایای ناخودآگاه حک شده و هر بار به مناسبتی تداعی میشود و سر برمیآورد: در حدود بیست سال پیش دریکی از کلانتریها (مقر نیروی انتظامی بالای شهر تهران) از نزدیک دیدم و به گوش خود شنیدم که افسری (همتراز سرهنگ) که به او میگفتند سردار با وجههای انقلابی و مسلمان (نامش را از روی پلاک سینهاش خواندم) یک سرباز وظیفه را به اشاره و به نام «نکبت» پیش خود فراخواند. سرباز بیپناه هم با سلام نظامی شرط اطاعت و ادب بهجا آورد و به دنبال اجرای دستور رفت. ناگفته نماند که اگر من انسان مسئولی بودم باید یک عکسالعملی نشان میدادم و هنوز از بابت این انفعال خود را سرزنش میکنم. در جامعهای که روابط بنده- سرور (بخوانید برده- ارباب) بهطور عمیقی ریشه دوانیده و موجب تحکیم قدرت ظاهری میشود. همهجا یک طرف میز با طرز حرف زدنِ خود بزرگبینانه و برتریطلبانه طرف دیگر روبهرو است. طُرفه آنکه این طرف و آنطرف همواره جا عوض میکنند. آنطرف میز گاهی در این طرف میز قرار میگیرد و بهنوبه خود این تحقیر را احساس و تحمل میکند، در خود فرومیبرد تا وقتی در موضع محکم خود قرار گرفت تلافی کند. به این ترتیب روابط نابرابر بهطور مرتب و بیوقفه بازتولید میشود. هرکس در مقام و جایگاه برتر انتقام جایگاه ضعیف خود را از دیگری میگیرد. چرخه معیوب روابط نابرابر، نارضایتی، انباشت عقده از ناتوانی نشان دادن عکسالعمل مناسب همواره ادامه مییابد. ناتوانی و نارضایتی که ریشههای عمیقی دارد و زبان صرفاً نمود بارز آن است. نارضایتی انباشتهشده هنگامیکه مفری برای ابراز پیدا نکند، انباشته و سپس انفجاری میشود این است که در جوامع ناراضی همچون جامعه ما، روابط فردی، بین فردی و اجتماعی همواره انفجاری است. زن در برابر شوهر، فرزند در برابر والدین، دانشجو در برابر نظام آموزشی، کارمند در برابر رئیس، کارگر در برابر کارفرما، اربابرجوع در برابر کارمند و بالاخره مردم «زبانبسته» در برابر حاکمیتِ «زباندراز».
نعل وارونه
مقابله با این تحقیر فراگیر یا هضم آن به آشوب زبانی و رفتارهای عجیب و پیچیدهای در فرهنگ ما منجر شده و به صورتهای افراط و تفریط (در ادب و بیادبی)، پیچیدگی و شوخطبعی، طنز، تصنع و ابداع راهحلهای متنوع و خلاقانه بروز میکند. اینهمه باعث میشود کمتر خودمان باشیم و با فرهنگهای زبانی سادهتر جوامع دیگر مشکل پیدا کنیم. متقابلاً بدیهی است اگر این فرهنگ زبانی را بخواهیم کنار بگذاریم با مردم و جامعه خود دچار مشکل میشویم. زبان را نمیتوان با ارادهای مشخص تحمیل کرد. مثل اینکه بخواهیم در برابر سیل جمعیت که بهطرف ما میآید در جهت مخالف حرکت کنیم. زیردست و پا له میشویم.
زبانپریشی دوسویه: شیزوفرنی یا آشوب؟
رجال سیاسی ما از یک طرف ما را «عزیزانم» خطاب میکنند و از طرف دیگر «یکمشت گوساله» و «خس و خاشاک». در چنین فضایی برای متهم نشدن به تکبر از طرف «ملت شریف ایران» سخن خود را بهجای یک سلام ساده با جملاتی پرطمطراق همچون «با سلام و عرض ادب و احترام» آغاز میکنیم.
یک پرسش اساسی این است که کدامیک از اینها اصیل و قابلاعتماد است: «عزیزانم»، «خس و خاشاک»، یا «ملت شریف ایران»؟ با عرض معذرت گمان میکنم «خس و خاشاک» و «گوساله» بنیادیتر و عمیقتر است. چرا؟ چون رفتارمان با «دیگری» حاکی از چنین باوری است. ما دیگری را نه به رسمیت میشناسیم و نه به او احترام میگذاریم. دیگری (Autrui) برای فرانسویها، عربها و برای آلمانیها، ترکها و برای امریکاییها سیاهان و امروز برای همه جریانهای دست راستی آنها همه مسلمانان، برای ما ایرانیها، دیگری، هرکس دیگری غیر خودمان است. «غیرخودیها» (بخوانید بیخودیها) حزب دیگر، دسته دیگر، گروه دیگر، شخص دیگر، فراکسیون دیگر (بهویژه دگراندیشان و…) هستند تا جایی که خودمان تنها و تنها خودمان میمانیم که بسیار عالی و پسندیده، محبوب خداوند و حتی مقدس هستیم.
خشم تاریخی نهفته در درون ما همهچیز را به آتش میکشد. اول از همه زبانمان را، چون راحتترین، در دسترسترین و کمهزینهترین چیزی است که برای انتقامجویی در اختیار داریم. بهویژه وقتی در قلعه دفاعی مستحکم خودمان (بخوانید اتومبیل شخصیمان) هستیم و آتش خشممان بر علیه آن «دیگری» زبانه میکشد: «احمق، گوساله، مادر فلان …» حتی اگر خطای راننده «دیگر» در حد آهستهتر رفتن باشد، از بوق ممتدی هم برای دمیدن در کوره آتش خشم استفاده میکنیم. شاید به این دلیل است که زبان شعر ما در همهچیز آنقدر قوی و تأثیرگذار است: طنز در پاسخ به سرکوب، عشق به جبران نامرادی، عرفان در پاسخ به جهان ناآرام و رام نشدنی، مداحی برای تسلیم شدن شرافتمندانه بر جبر روزگار و … شهرآشوبی و ساختارشکنی در برابر هنجارها، عرف و ساختار؛ و شاید همین است که بهصورت دورهای منجر به انقلابهای آتشفشانی سیاسی میشود و ایران را علاوه بر «سرزمین لرزههای ارضی» بهعنوان سرزمین لرزههای سیاسی به جهانیان شناسانیده است.
دور باطل: کودک و انقلاب
«خودمداری» خصلتی که با عناوین مشابه و مترادف طی چهل سال اخیر تعدادی از اندیشمندان روی آن کار و پژوهش کردهاند به صورتهای متنوع و پیچیده در زبان ما، بازتاب یافته. گاهی بسیار خودکمبین و متواضع میشویم و گاهی بسیار مغرور و خودبزرگبین. بنا بر نظریه روانشناختی اریک برن در وجود هر فرد سه بخش والد، بالغ و کودک وجود دارد که از هنگام تولد تا مرگ با شدت و ضعف و به اشکال گوناگون تظاهر میکنند. درواقع در وضعیت سالم روانی علیالقاعده باید بهموازات رشد سنی و عقلی، وجه بالغ انسان که وضعیتی منطقی و عقلانی و خلاق است بر وضعیت ناخودآگاه عاطفی، سلطهپذیر «کودک» و وضعیت آمرانه «والد» غلبه و آن را مهار کند. آقای علیمحمد ایزدی تکملهای بر این نظریه زده و میگوید ما ایرانیان یا اساساً فاقد وجه بالغ هستیم و یا بالغ بسیار ضعیفی داریم. از اینرو است که یا وجه «والد» بسیار قوی داریم و مستبد هستیم و یا وجه «کودک» بسیار قوی و استبدادپذیر. یا زورگو هستیم یا مظلوم. هم از این روست که در سازمانهای ما روشهای استبدادی موفقتر از روشهای دموکراتیک و لیبرال است. بهطوری که در هر سازمانی حتی تعاونیها و سازمانهای مردمنهاد آنچنانکه تجربه پس از انقلاب هم نشان داد اگر نگویم یک قلدر، دستکم یک خودبزرگبین بر بقیه حاکم شده و سازمانها از مسیر مفروض اولیه خارج میشوند. این واقعیت که ویژگیهای اخلاقی و روانی ما – همچون هر پدیده دیگر- به دنبال تغییر شرایط اجتماعی ملی و جهانی بهتدریج در حال تحول است تردیدی نیست. نگارنده اعتقادی به ثبات حتی در ذات اشیا ندارد که موضوع بحث جداگانهای ست. موضوع بحث در این مختصر انعکاس واقعیتهای اجتماعی و تاریخی در زبان و جلوههای زیباییشناختی آن است. چه ارتباطی بین کودک و انقلاب وجود دارد. اگر با کودک خوب رفتار نشود که غالباً نمیشود کودک برای دسترسی به خواستههای خود در برابر والد فریاد و شیون سر میدهد، میشکند، میریزد، بازی را به هم میریزد؛ و البته کتک میخورد، به خواب میرود تا هنگام عصیانی دیگر. «ملت» هم همین حال را دارد، اطاعت میکند، تحقیر میشود، سر خم میکند، در خود فرو میرود تا ناگهان انباشت دردها از درون او را منفجر کند. این است وضعیت تاریخ سیاسی جامعه ایران که به سرزمین زلزلهها مشهور است. زلزلههای سیاسی و اجتماعی ایران نیز از همان جنس زلزلههای ارضی آن است که هرچند سال یک بار با انباشت نیروهای پنهان درونی در لایههای عمیق زمین سر باز میکند و زمین و زمان را زیر و رو میکند.
زبانبازی
به یاد میآورم، شادروان مهندس بازرگان پنجاه سال پیش از این، از زبان ریاکارانه ما شکوه میکرد. میپرسید وقتی میگوییم بله قربان یا قربانت بروم، فدایت بشوم یا امثال این کلامهای تهی از اراده واقعی آیا واقعاً میخواهیم یا دستکم حاضریم خودمان را فدای مخاطب کنیم. اگر نیستیم پس دورویی میکنیم، دروغ میگوییم. یا اگر میگوییم ارادتمندم واقعاً خود را مرید مخاطب میدانیم. بهنظر میرسد این دوگانگی و ریاکاری زبانی نهتنها کاهش نیافته بلکه شدیدتر شده است. چاکرم، مخلصم، نوکرتم کفایت نمیکرد از ترکیب حروف اول این سهگانه «چمنتم» اختراع شد؛ یعنی هم چاکر و مخلص و هم نوکر. برای اینکه مبادا چیزی کم گذاشته باشیم. کار بهجایی رسیده که اگر با زبان عموم سخن نگوییم و فرهنگعامه را طرد کنیم، روابطمان مختل میشود.
در ایام جوانی سخن آن دانشمند فرزانه سخت به جانم نشست و سعی کردم زبان خود را پالایش کنم در نتیجه پایبندی به این منطق نمیتوانستم خیلی از تعارفات معمول را به کار برم. مثلاً به همه بگویم عزیزم! عزیزانم! تا میخواستم این واژه عزیزم را به کار برم، ابتدا به این فکر فرو میرفتم که آیا این آقا یا خانم را چه اندازه عزیز میدارم؟ باید پیش از سخن گفتن به اعماق دل خود مراجعه میکردم درواقع سعی میکردم بنا بر سخن حضرت علی (ع) زبانم پشت قلبم باشد نه قلبم پشت زبانم.[۳]
بیسروزبانی
در عکسالعمل به این فرهنگ زبانی عامیانه از آنطرف بام افتاده بودم، حتی با همسر و فرزندان و نزدیکترین دوستان نیز این زبان را به کار نمیبردم. بهطور دیالکتیکی آنتیتز آن زبانبازیهای کممایه و چاپلوسانه تبدیل به کمگویی (بخوانید فلج زبانی) و بیسروزبانی شده بود. در اینجا بود که نمیتوانستم با همه بجوشم، فقط با یاران همدل که آنها هم شاید همین وضعیت را داشتند جوش میخوردم که زبان یکدیگر و شاید بیزبانی یکدیگر را خوب درک میکردیم. «تو خونه سیاهگلیم بیرونِ خونه آقا گلم» شاید بیانگر سابقه رفتاری چنین وضعیتی است که بحث آن در اینجا نمیگنجد ولی میتوان گفت افزون بر بیان روحیات و خلقیات بیانگر یک واکنش یا فراکنش اجتماعی دیالکتیکی است. فراکنشی که در فرهنگ فرانسوی به آن حاشیهایها مارژینو[۴] میگویند. کنارهایها یا پیرامونیها، یا فرعیها: کسانی که با جمع، مردم، با عموم و عوام در همهچیز تفاوت دارند. در عقاید، سیر و سلوک، آداب و ادب زندگی، رفتار و گفتار. کسانی که در متن زندگی، وسط معرکه نیستند. هیچ معرکهای، معرکه اقتصاد، بازار، سیاست، فرهنگ، هنر و زبان. آدمهای خاص. وضعیتی که میتواند تداعیکننده رمانتیکهای اوایل قرن نوزدهم اروپا باشد. روشنفکرانی که خود را برتر از عوامالناس میدانستند، صاحبخانه، پلیس، خردهفروش و …(بگذریم که بیمهری و تلاش در عدم وابستگی به زن و فرزند و خانواده در نسل ما، نسل انقلاب علت آرمانخواهی سیاسی عمیق دیگری هم داشت که در جای خود به آن خواهم پرداخت و خلاصهاش این است که نمیخواستیم آنها سدی میان ما و خلق باشند و یا آنها را از هیچ نظر از عموم خلایق ممتاز کنیم).
بهتدریج متوجه شدم که این هم نمیشود. وقتی با توده مردم سر و کار داری، باید با زبان آنها سخن بگویی وگرنه نمیتوانی با آنها دمخور شوی. کارت پیش نمیرود، سوءتفاهم پیش میآید، تصور میکنند خودت را میگیری، تکبر میورزی، خشک مرام یا چه میگویم اصلاً بیمرام هستی.
متأسفانه در چهار دهه اخیر دورویی و ریاکاری در زبان تشدید شد و اشکال گفتاری و نوشتاری غلوآمیزی پیدا کرد. یک نمونه از آن انشاءها و خطابههای غلوآمیز درباره اشخاص و نهادها، شیوع خطابههای وقتگیر تهی از معنی در رسانههای رسمی و در ادبیات برگزیدگان و رجال سیاسی، فرهنگی و هنری است. بهعنوان نمونه چسبانیدن واژه محترم به شخصیتهای حقوقی مثل شهرداری محترم، قوه قضائیه محترم، مجلس محترم، وزارت محترم و … عرض سلام و ادب و احترام خدمت بینندگان یا شنوندگان عزیز یا حضار محترم، یا تقدیم به مقام والای… یا خود را جاننثار، فدوی و بندگان عالیترین مقام دانستن که نه از جانب عوامالناس بلکه از جانب رجال و شخصیتهای مهم و بزرگ بهکار میرود.
به اعتقاد نگارنده این همه زبانپریشی ریشه در تاریخ استبدادی طولانی ما دارد. آنجا که برای بالا رفتن از نردبان حاکمیت یا صرفاً برای تظلم، نهتنها رعایا نسبت به ارباب بلکه در تمام سلسلهمراتب قدرت اجتماعی و سیاسی مقامات پایینتر ناچار بودند نسبت به مقامهای بالاتر ارادتمندی و تمکین خود را ثابت کنند.
نگاه به تاریخ:
منشأ این نوع رابطه نابرابر، بالا و پایین، ارباب و رعیت (در اصطلاح نیچهای: سرور- برده)، آنطرف میز و این طرف میز از یک طرف روحیه خودمداری است و از طرف دیگر استمرار روابط نابرابر عصر فئودالی. یک طرف حضرتوالا و طرف دیگر بندگان حضرت اقدس، یک طرف ارباب و خان طرف دیگر برده و رعیت. بالاترین جای اتاق پذیرایی شاهنشین است و به ترتیب که میآیی پایینتر تا جلوی درب اتاق به کوچکترینها و کمترینها در سلسلهمراتب قدرت و ثروت میرسد.
میتوان برای کشف ریشههای این زبان دو قرن به عقب رفت. جیمز موریه، صاحب داستان معروف حاجیبابای اصفهانی در زمان فتحعلی شاه قاجار، در «سیاحت ایران» مینویسد:
«… در تمام دنیا مردمی به لافزنی ایرانیان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ایرانیان است هیچ ملتی مانند ایرانیان منافق نیست و چهبسا موقعی که دارند با تو تعارف میکنند باید از شرشان در حذر باشی. ایرانیان تا دلت بخواهد حاضرند به تو قول و وعده بدهند که اگر احیاناً از اسبی، مزرعهای، خانهای و یا هر چیز دیگری در حضورشان تعریف و تمجید نمایی … میگویند تعلق به خودتان دارد و عیب دیگری هم که دارند دروغگویی است که از حد تصور خارج است. یکی از وزرا به یکی از اعضای سفارت فرانسه میگفت «ما در روز پانصد بار دروغ میگوییم و با وجود این کارهامان همیشه خراب است.»[۵]
در حاجیبابای اصفهانی
«… دروغ ناخوشی ملی و عیب فطری ایشان است و «قَسَم» شاهد بزرگ این معنی. قسمهای ایشان را ببینید. سخن راست را چه احتیاجی به قسم است. به جان تو به جان خودم، به مرگ اولادم، به روح پدر و مادرم، به شاه، به جقه شاه، به مرگ تو، به ریش تو، به سبیل تو، به سلامعلیک، به نان و نمک، به پیغمبر، به اجداد طاهرین پیغمبر، به قبله، به قرآن، به حسن و حسین، به چهارده معصوم، به دوازده امام، از اصطلاحات سوگند ایشان است. خلاصه آنکه در روح و جان مرده و زنده گرفته سر و چشم و سبیل مبارک و دندانشکسته و بازوی بریده تا به آتش و چراغ و آب حمام، همه را مایه میگذارند تا دروغ خود را به کرسی بنشانند…»[۶]
کمی دورتر در چهار قرن پیش شاردن، سیاح فرانسوی در زمان صفویه، مینویسد:
«… ایرانیان بسیار مخفیکار و متقلب و بزرگترین متخلفین عالم هستند و در دنائت هم بیهمتا میباشند. بهغایت دروغگو هستند و کارشان هم پرگویی و قسم و آیه است…»[۷].
کمی دیگر، برگهای تاریخ را به عقب ببریم. هفت قرن پیش در عهد مغول، عبید زاکانی در رساله «صد پند و تحریفات» مینویسد:
«تا توانید سخن حق مگویید تا بر دلها گران مشوید و مردم بیجهت از شما نرنجند».
«حاکمی عادل و قاضی که رشوت نستاند و زاهدی که سخن به ریا نگوید و حاجبی که بادیانت باشد و… صاحبدولت در این روزگار میطلبد.»[۸]
استاد فقید عباس اقبال در مقدمه دیوان عبید وضعیت تاریخی ما را اینگونه تصویر میکند:
«در جامعهای که اکثریت افراد آن تعلیم نیافته و از نعمت رشد اخلاقی نصیبی نداشته باشند و بر اثر توالی فتن و ظلم و جور و غلبه فقر و فاقه در حال نکبت سر کنند، خواهینخواهی زمام اداره و اختیار امور ایشان به دست چند تن مردم مقتدر و طرار و خودرأی و خودکام که جز جمع مال و استیفای حظهای نفسانی مقصد و منظوری ندارند میافتد، این جماعت که در راه وصول به آمال پست خویش مقید به هیچ قید اخلاقی و مراعی هیچگونه فضیلتی نیستند، چون مقتدر و متنفذ شده و اختیار جان و مال و عِرض و ناموس افراد زیردست را با استبداد و غصب به کف آوردهاند، هرکه را ببینند دم از فضایل اخلاقی میزند یا مردم را به آن راه میخواند چون با مذهب مختار ایشان دشمنی و عناد میورزد از میان برمیدارند یا به توهین و تحقیرش میپردازند، نتیجه این کیفیت آن میشود که به اندک زمانی اهل فضیلت و تقوی یا مهجور و بلااثر میمانند یا از بیم جان به امید نان مذهب مختار مقتدرین و متنفذین را اختیار مینمایند…
علما و قضات و عدول و شحنه و حاکم و عسس … به مذهب مختار امرا و سلاطین میگردند و «الناس علی دین ملوکهم» یا به گفته عبید «صدق الامیر» را به کار میبندند.»[۹]
حدیث مکرر مرتضی راوندی مورخ ایرانی قرن حاضر
«عموماً حال افسرده و برآشفتگی چنین مردمی در چنان اوضاع و احوال به یکی از دو صورت ظاهر و علنی میشود، یا بر وضع پسندیده گذشته تأسف میخورند و بر قبول آن به وضع ناگوار زمان خود گریه و ندبه سر میکنند، یا آنکه بر بیخبری و حماقت و کوتاهبینی معاصرین خود میخندند و در همه حرکات و سکنات و باد بروت و تفرعنات ایشان به چشم سخریه و استهزاء مینگرند، مخصوصاً وقتیکه این طبقه مردم به عیان میبینند که حاصل چهل سال رنج و غصه ایشان در راه کسب فضایل و تمرین اخلاقیات در جنب ناپرهیزکاری و فساد دیگران هیچ قدر و عظمی ندارد و هیچکس هنر و کمال آنان را حتی به قیمت لقمه نانی که به آن بتوان زنده بود نمیخرد و به همهچیز دنیا و به همه شئون زندگانی انسانی ازجمله به کمالات و معنویات آن، نیز به دیده بیاعتباری و کم ثباتی نظر میکنند و همه را با خنده و سبکروحی تلقی مینمایند، اما نه اینکه این خنده نشانه رضا و از سر موافقت است، بلکه خنده ترحم و استهزایی است که از سراپای آن حس انتقامخواهی و انتقامجویی نمایان است… آنجا که دیگران جرئت و جسارت آن را نداشتهاند که به جَدّ مقتدرین زمان و اوضاع و احوال اخلاقی و اجتماعی عصر را انتقاد کنند، عبید با یک لطیفه و مطایبه به زیرکی و خوشی به بیان عیب یا جنبه مضحک آن پرداخته است».
بحران فراگیر
این فقط زبان ما نیست که دچار آشوب شده است. تمام روابط و رفتارهای ما دچار نابسامانی و ناهنجاری است. از عزاداری و جشن و سرور گرفته تا مراسم خیریهها. در میهمانیها آدمهای مسن نمیدانند جلوی جوانان و نوجوانان و حتی بچهها برای ادای احترام باید بلند بشوند یا نه. در مترو و اتوبوس جای ویژه سالمند، معلول و زنان باردار را جوانان اشغال میکنند و حتی با دیدن این افراد که جلوی آنها ایستادهاند به روی خود نمیآورند که جای آنها را اشغال کردهاند. از طرف دیگر دارندگان اولویت هم عادت به اعتراض منطقی و قانونی ندارند، یا آنقدر ملاحظهکارند که به روی طرف نمیآورند. در اینیک مورد دقت کنید، دقیقاً جوانان روستایی، کسانی که از رنگ چهره و سر و وضعشان معلوم است که هنوز وارد دنیای جدید نشدهاند بدون توجه بهحق ویژه از جای خود – بدون آنکه به سالمندان اختصاص داشته باشد- برخاسته و آن را به بزرگترها میدهند. اقتدار و احترام پیشکسوتان و بزرگترها از بین رفته و اقتدار و احترام دیگری همچون قانون و حقوق یا قراردادهای اجتماعی جای آن را نگرفته. بخشی از جامعه با هنجارهای مدرن سر لج دارد، بخش دیگر با سنت. نه آنکه با گذشته سر لج دارد، مدرنیته را بهدرستی دریافت کرده و نه آنکه با دنیای جدید قهر کرده، سنت را درست بهجا میآورد. هر دو را در ظاهر و صورت جستوجو میکنیم. از معماری سنتی گنبد و بارگاهش را میگیریم و از معماری مدرن دوبلکس و سوپلکس و «لاکچری» (بخوانید کیچ Kitch) را! سبکی مبتذل، خودفروشانه و التقاطی که در عین حال هم رومی است هم یونانی و هم ایران باستانی و از شدت افراط در زیورآرایی و بزرگ کاری دست همه سبکهای التقاطی پر تفاخر دورانهای فئودالی گذشته را از پشت بسته است. همچون همبرگر دوطبقه و سهطبقه، کباب چندمتری و نگیندار و معجون پسته و موز با شیر و خامه و … و هر چیز مقوی دیگر. توپتوپ! کباب لقمه نگیندار و مرصعپلو و … چرا؟ چون بهشدت خودکمبین شدهایم و جبران اینهمه را در خودآرایی هرچه غلیظتر و نمایش ثروت هرچه بیشتر و خوردن هرچه مقویتر و به رنگ اینوآن درآمدن میبینیم. آه نداریم با ناله سودا کنیم اما برای هرچه باشکوهتر برگزار کردن مراسم ازدواجمان و مبلمان کلئوپاترایی پذیرایی کوچکمان خود را یکعمر بدهکار میکنیم.
سرگردانی میان دو قطب بهشدت ناهمساز
در عروسیهای متشرعین ما مرد و زن جدا با ارکستر مردانه و شومَن مردانه با شوخیها و جوکهای مبتذل و صدای اکویی که گوش فلک را کر میکند بهطوریکه محال است بتوانید با بغلدستیتان دو کلمه صحبت کنید. باید همه گوش و چشم و حواستان به جناب «شومن» و آهنگها و آوازهای زمخت و گوشخراش او باشد. فقط صدا، صدا هرچه بلندتر، نه ظرافتی نه فرصتی برای هنرمندیای، نه همسخنی و آشنایی، فقط تکگویی و میدانداریِ «شومن» که نقش اصلیاش این است که هیچکس را به حال خود وانگذارد. همه به فرمان او، برقصید، بخندید، برای آقا داماد دست بزنید، بلند صلوات بفرستید، بلندتر، نشد بلندتر! همه باهم گوش به فرمان یک نفر! پارادایم اصلی و غالب جامعهی تحت انقیاد در همه سطوح: یک نفر فرمانده و بقیه مطیع. جوری که بساط «شومن» هرچه گرمتر شود و قیمت مراسم گردانیاش بالا رود. از آنطرف در قطب مخالف با یکصد و هشتاد درجه انحراف. لباسها و رقصها و بازی نورهای تند قرمز و زرد و سفید و آبشارهای نور و آهنگهای پرهیجانی که چیزی از کابارهها و دیسکوتکهای دیار فرنگ کم ندارد. آنچنان بلند و گوشخراش که مسنترها باید مواظب پاره شدن پرده گوش خود باشند. نه جایی خاص برای زنان و مردان مسنتر نه جایی برای بچهها. این فرصتها فقط مخصوص جوانان است که انتقام خود را از نسل پیشین بگیرند و بگویند ما هم هستیم. امشب مخصوص ماست. فرصتی برای جبران مافات و به دست آوردن آنچه بهزور از آن منعشدهاند که: «الانسان حریص ٌ علی ما مُنِع». (نهجالفصاحه) در هر دو نوع یک چیز مشترک است. اسراف و افراط، عدم تعادل و میانهروی، استبداد و تکگویی. میپرسید استبداد چه کسی. میگویم استبداد صاحب عله، استبداد متولی مراسم و صحنهگردان، نه بهعمد بلکه ناخودآگاه. استبدادی که آنچنان در فکر و روح ما جا خوش کرده که اساساً متوجه نقش ویرانگر آن در روح و روانمان نیستیم.
متأسفانه سیاستهای خودمدارانه رسانهای و انسداد فرهنگی بهشدت ما را در این دوقطبی کاذب غرق کرده است. از گذشته خودمان فقط چادر و چاقچور قاجاری را به ما نشان میدهند و از غرب فقط موسیقی و رقاصیهای مبتذل و کوفت و زهرمار را به رخمان میکشند. بقیه چیزها در رسانهها در معرض پارازیت دائمی یا در برابر مرز عبور ممنوع قرار میگیرند به این ترتیب دوقطبی کاذب میان سنت و نوگرایی، شرق و غرب، کفر و ایمان، مذهب و لامذهبی، ماده و معنا و کشاکش میان عشق جنسی و ایمان افلاطونی روح و جسم ما را پارهپاره کرده است.
داستان: دوستی قدیمی داشتم از سابقون دهه ۴۰ دانشگاه و دهه ۵۰ در پاریس و … با همسری فرانسوی بسیار فرهیخته و باوفا. خلاصه یار غار او و ما در پاریس که از او چهار یا پنج فرزند ذکور فرانسوی-ایرانی داشت. بعدها در دهه ۶۰ شمسی خبر شدیم که این دوست، نمیدانم به چه علت، از این همسر خوب بریده و در یک حرکت چریکی! چهار پسر نوجوان و جوانش را مخفیانه برداشته در اتومبیل گذاشته و الفرار بهسوی وطن. از مرز اسپانیا گذشته و از آنجا در پرواز با هواپیما بهسوی ایران و نفس راحتی کشیده. دو فرزند تحصیلکردهاش به جبهه رفته، بسیجی شده و از بخت بد روزگار، این دو فرزند رشید در آتشسوزی مسجد ارک در یک مجلس ترحیم در بیداد روزگار سوختند. خبر شدیم این بانو برای برگزاری مراسم ترحیم به ایران آمده است. برای عرض تسلیت بهاتفاق همسرم به مجلس ترحیم رفتیم. دو پسر رشید دیگر را که حالا برای خودشان مردی و مهندسی یا شاید هم دکتری شده بودند از شباهتشان در جلوخان مسجد شناختیم. جلو رفتیم و عرض تسلیتی و گفتیم از دوستان قدیم والدینشان هستیم و سراغ مادرشان را گرفتیم. رفتیم به دیدار این مادر فرهیخته داغدار در منزل یکی از اقوام یا آشنایانشان. خیلی راحت صحبت میکرد. بدون شیون و فریاد. این صاحبعزای اصلی با لبخند همیشگیاش حیرت خود را از رفتار ایرانیها در مراسم خاکسپاری بیان کرد. میگفت چون نمیخواسته در مراسم خاکسپاری ناظر جنون این آدمها باشد آنجا توقف نکرده، حیرت کرده بود که چرا ایرانیها اینطور میکنند، چرا به سر و مغزشان میکوبند، چرا شیون و فریاد؟ که چه شود؟ نمیدانست. این حقیر هم نمیداند و پاسخی نداشت که به او بدهد و او که دهها سال با آن دوستِ هممرام یار غار بود و عقاید دینی ما را میشناخت و خود هم در آن شریک شده بود، اینکه مرگ زندگی دیگری است و نعیم آخرت از هر چیز بالاتر را خوب میدانست و میفهمید. در این حال نمیدانست چرا ایرانیها و مسلمانها برای مرگ عزیزان چنین بر سر و مغز میکوبند؟ در حیرت و لبخندی از سر فروتنی برای بیان نادانی خودش و یکی دو بار بغض و دو قطره اشک به یاد گذشتهها و آن دو کودک به دست پدر فراری شده! کسی چه میداند. از افسون و کید آفرینش چه کسی خبر دارد؟ چرا باید در آتش دهر میسوختند! باید به دل چه کسی داغ میگذاشتند؟
اینها را هیچکس نمیداند. رمز و راز و افسون خدا و شیطان را کسی نمیداند. چند و چونش هم فایدهای ندارد؛ اما شاید بتوانیم رمز این رفتار پرتنش و پردرد تاریخی، خشم فروخورده، غم پنهان و انباشتهشده خود را دریابیم. بحث ما زبان بود؛ اما زبان فقط گفتار به معنای معمول و ساده آن نیست. اینها همه زبان است زبان ما ایرانیها: زبانی پیچیده، مغلق، پرگره و تابدار، پرتناقض. اگر هیئت زبانی[۱۰] بخشی از زبان است. اینها همه بیانگر درد طولانی تاریخی جامعه ما است. درد بیکسی، درد بیپناهی، دردهای خاموش، آتشفشانهای مهارشده درون.
داستان دوم
سر ساعت به مراسم عروسی یکی از بستگان فرهیخته و خوشفکرمان در شهر رشت رسیدیم، سلامعلیکی با بستگان پدر و مادر داماد که از بستگان همسرم بودند و چای و میوه و گپ و گفتی. نیم ساعت بیشتر طول نکشید که مراسم واقعی ایرانی جشن ازدواج شروع شد تَب تَبِ آهنگهای گوشخراش در سالن سربسته پیچید، دیگر نشد هیچ سخنی بگویی و بشنوی. برای دو کلمه حرف باید دهانت را صدبار در گوش بغلدستیات فرومیکردی، بساطی بود بهتدریج طرف دیگر سالن تبدیل شد به یک دیسکوتیک از نوع سوپرِ آن با جیغ فریاد و هلهله و همهچیز و همه متعلقات آن. برای بعضی بانوان باحجاب هم چارهای جز تماشای این جوانان رَسَن پارهکرده چارهای نمانده بود. همسر من هم که جز این چارهای نداشت؛ اما من در اینجور جاها اغلب و در موقع مناسب افسار پاره میکنم و یواشکی میزنم به بیابان. خوشبختانه حومه رشت علفزار و برنجزار زیاد دارد. چه هوای خوشی چه بوی شالیزاری، چه تاریکی قشنگی که گاهی نور کورسوی نوری راه را نشان میداد. چندین بار رفتم و برگشتم. در کنار جاده اصلی، در بیراهه و کژراهه. خانههای پراکنده روستاییان حاشیه شهر بوی علف و رطوبت شمال و شالیزار چه لذتی داشت. بهخصوص لذت فرار و داشتن اختیار فرار از آن هیاهو. وقتی برگشتیم بالاخره نوبت شام رسیده بود و شکمی سیر کردن و با دورویی همیشگی از سعادتِ مهمان شدن و آرزوی خوشبختی برای عروس و داماد سخنها گفتن و بزن به چاک و … .
داستان سوم: مراسم افطاری
حسب دعوت بهاتفاق همسرم، به مراسم افطاری یک مؤسسه نیکوکاری رفته بودیم. به خود وعده داده بودم با دوستان قدیمی که مدتها بود یکدیگر را ندیده بودیم دیداری تازه کنم و از حال و روزشان باخبر شوم و از محضرشان استفاده کنم. یک ربع پیش از افطار خود را رساندم. پس از سلام و احوالپرسی با چند تن از دوستان و آشنایان، بهاتفاق دو یار غار جای دنجی در آن باغ باصفا پیدا کردیم و جا خوش کردیم. تا اینجا بد نبود؛ اما بهمحض بلند شدن صدای موزیک ارکستر، متوجه شدیم درست زیر بلندگو (بخوانید اکو) نشستهایم و صدا به صدا نمیرسد. به پشت بلندگوهای عظیمالجثه نقلمکان کردیم. صرف افطار فرصت بهتری فراهم کرد. نه سازی و نه آوازی، فقط صدای دلپذیر ظرف و ظروف و رفتوآمد پرهیجان مهمانداران در آن شب تابستانی برای هرچه بهتر پذیرایی کردن از مهمانان. نیم ساعتی به استراحت و گفتن و شنیدن گذشت؛ اما بهمحض شروع سخنپراکنیهای پرطمطراق، قالبی و بیمحتوای مجری که از بس مصنوعی و بیروح بود به دل نمینشست، حالمان گرفته شد. گزارش مدیرعامل مؤسسه و گروههای کاری خیلی به دل مینشست. خوب و پرفایده که دانستنشان برای مدعوین لازم بود. اساساً فایده اینگونه اجتماعات همین بخش است: آشنا شدن حامیان و اعضا و دوستداران و همیاران اینگونه مؤسسات با فعالیتهای یکساله و تبادل نظریات و پرسش و پاسخ و همدلی و ایجاد روحیه مشارکت. درحالیکه با این مجریگریهای بیروح گرتهبرداری شده از نمایشها یا سرگرمیهای تلویزیونی و استفاده از واژههای خارجی اختصاصی نمایشی همچون «شو یا اِستِیج» و دعوت فلان کس و فلان کس که برای ارائه گزارش به روی اِستِیج تشریف بیاورند و… دیگر جایی برای همدلی و مشارکت و پرسش و پاسخ باقی نمیماند و در میان هر گزارشی مقدار زیادی ارائه رهنمود، کلمات قصار نخنما شده و تظاهر به فروتنی در برابر حضار و اظهار اینکه «البته من در برابر عزیزان و بزرگان حاضر نباید سخنی بگویم» که اما میگفت و زیاده از سهمیه هم. از همین سخنان بیمزه و تکراری مجریان مراسم عزا و عروسی، در وصف بزرگی این و آن و جلال و شکوه الهی، ثواب نیکوکاری و دستگیری از بینوایان و یتیمان؛ و یکلحظه این خانم مجری با خود نمیاندیشید که آیا این افراد که اینهمه در فضائلشان داد سخن دادی این چیزها را نمیدانند یا نمیفهمند. خلاصه همه گوشبهفرمان یک فرمانده، یک چوپان و یک هادی که حالا صلوات بفرستید، حالا تشویق کنید، حالا گریه کنید، حالا بخندید و بالاخره حالا دعا کنید.
خودباختگی در گردش ایام
در دوران گذشته که هنوز همهچیز ازجمله زبان و فرهنگ عرب در این کشور – قطعنظر از صدر اول اسلام – هنوز خود را تحکیم نکرده بود کسانی پیدا میشدند که آن را نمیپسندیدند و به تمسخر میگرفتند. ولی بعدها چنان رایج (بخوانید مُد) شد که دیگر کسی جرئت مخالفخوانی نداشت. اسامی و واژهها در همه بخشها از تجاری، آموزشی، هنر، ادبیات، گرفته تا شوخی و طنز، بهویژه در بخشهای ارشادی و مذهبی به تصور اسلامی بودن یا باب روز بودن «عربیزه» شد. نامگذاری کودکان: روحالله، زینب، سَلمه، هانی، عقیل، زهیر، میثم، یاسر، سمیه، عمار، سجاد و نام نهادهای حقوقی: خاتمالانبیا، بقیهالله، ثامنالائمه، ثامنالحجج، قوامین، ثامن، انصار، انصار المهدی و … .
بگذریم که نام دختر خود این کمترین «زینب» است؛ اما آن هنگام در حال و هوای پیش از انقلاب هنوز این اسامی نهتنها «برند» نبود، بلکه یک بار احساسی منفی هم داشت که به خاطر همان بار احساسی مخالفتها و تحقیرهایی فروخورده را به دنبال داشت. با این تفاوت که در خارج از کشور به دنیا آمد و این احساسات منفی (بخوانید «آنتیپاتی»ها) دامنمان را نگرفت.
دو دهه بعد چنان ورق برگشت که همه اسامی تغییر کرد، بخشهای تجاری و رستورانها شد: کارپاچینو، پومپوتینو، آلگراتو، آتورینا، تورتورینا، پالادیوم، حتی پردیس هم شد پارادایز و…
کدام الگو، کدام ایرانی، کدام گذشته؟
در تابستان ۱۳۹۵ در قفسه لباسهایم به دنبال یکدست لباس تابستانی میگشتم. به چند شلوار و پیراهن نازک و سفید مدلهای بومی برخوردم. از آن میان یکدست یوگایی را شناختم و یادم آمد که سالها پیش برای تمرین یوگا و مدیتیشن و تی ام و از این حرفها تهیه کرده بودم. آن هم فقط از سر کنجکاوی، سر از کار جهان و جهانیان درآوردن، در هر سوراخی سرک کشیدن و جهان را تجربه کردن. بقیه را درست تشخیص ندادم کجایی است و از کجا آمده و کی و چگونه سر از قفسه لباسهای من درآورده. فقط یادم آمد یکی از آنها را در سفر حج عمره – که شرحش را در کتاب کوچک آرمانشهر اسلامی دادهام، میپوشیدم: نه عربی بود، نه یوگایی و نه بلوچی. بیش از همه شاید افغانی یا شاید یادگار سفر هند. بومی یکی از مناطق هند بود. هرچه بود، پسندیدم؛ سبک، گشاد، ساده از الیاف طبیعی، با دو جیب کوچک در دو طرف پیراهن که تا زیر زانو میرسید. بدون جیب در شلوار که اگر احتیاجی به جیبهای بزرگ و زیاد نداشته باشید لباس بسیار راحت و خنکی است. از آنجا که بسیار راحتطلب هستم و تا حدودی اگر کفر نباشد اپیکوری، همان را برداشتم و در پیادهروی روزهای گرم تابستان در اطراف منزل (امامزاده قاسم و تجریش) میپوشیدم.
تجربه فرهنگی و روانشناختی بسیار جالبتوجهی از واکنشهای مردم بود. بدیهی است که واکنشهای عمومی در اینگونه موارد بدون در نظر داشتن سن و سال، اندام، چهره، عناصر زیباییشناختی چهره همچون: نوع ریش و سبیل و سیاهی و سپیدی موی، رنگ پوست و … قابل استنتاج و تحلیل نیست؛ بنابراین ناچارم برای استحضار شما خواننده ارجمند کمی درباره هیبت زبان بدن و زبانِ پوششِ بخش «فرستنده- مؤلف» یا پیامرسان توضیح دهم: شخص موضوع واکنش، آدمی است از جنس مذکر، ۷۳ ساله با موی سر کاملاً سپید و یکدست، پیشانی بلند و روی سر بهاندازه سطح چهار انگشت کممو یا حتی بدون مو و ریش بلند نرم کاملاً سپید و یکدست از طرف دیگر عناصر تشکیلدهنده بخش «گیرنده- مخاطب» نیز بهنوبه خود در نوع واکنش تأثیر دارد، همچون: طبقه، فرهنگ، سواد، سطح دانش عمومی، دنیادیدگی و … .
چند واکنش معنیدار به شرح زیر بود:
متلکگویی آهسته از طرف یک جوان کمسواد: «آقا عمامهتان را جاگذاشتهاید». بد و بیراه یک موتورسوار نسبتاً جوان در شب تاریک که: «ایرانیه، لباس افغانی پوشیده». بعضی از کارگران افغانی محل، کنجکاو و مشکوک و حتی با کمی بدبینی تا مغز استخوانت را اسکن و سپس سلام میکردند. گرچه بیشتر از سر احترام به ریشسفید و لباس خودمانی و آشنا.
آشنایی در محل داریم، کوهنورد، خوشمشرب، شوخطبع، بامعرفت (بخوانید با مرام)، خونگرم و خوشبرخورد و باتجربه و آدابدان که افتخار میکند گاهی لبیتر میکند و با بدزبانی خواهر و مادر هرچه دولتی و حکومتی و عرب را در امان نمیگذارد. شاید از لحاظ عاطفی و احساسی حق داشته باشد. چون بیش از انقلاب برای خودش کسبوکاری داشته و آدمی بهحساب میآمده.
پس از دست دادن و سلام و علیک گرم گفت:
– مهندس لباس این مادر … را پوشیدی؟
نیازی به توضیح نبود؛ که خودش ادامه داد:
– آره میدونم این لباس بلوچیه، منم دارم. اصلاً لباس ما، این کت و شلوار مال این انگلیسیهای مادر… این مادر… این لباس را تن ما کردند. لباس اصیل ایرانی همینه که تو پوشیدی.
راست میگفت تازه به صرافت افتادم که عجب منطق درست و خوبیه. هرچه هست اگر بنا بر الگوبرداری باشد، متعلق به هر قوم ایرانی از کرد و بلوچ و عرب و ترکمن و آذری و زرتشتی و بختیاری و … از این کتوشلوارهای غربی بهخصوص امروزیهای آن با آن خشتکِ تنگ و کوتاه که بندهای کمربند آن از پایین کمرت هم پایینتر است و چندین مشکل کاربردی هم دارد بهتر است. گشاد و راحت و خوب، در خانه و بیرون خانه. بهخصوص که یکی از همسایههای بسیار متشرعمان که نشستن پای منبر و نماز جماعت غروب و عشا را هرگز فراموش نمیکند و بهاصطلاح عشق آخوند دارد، اولین بار بهمحض دیدن خیلی پسندید و گفت: عالیه مهندس، من میگم این آخوندا به همه دنیا کلک زدن، خیلی واردن.
نگارنده نه قصد نقد و ارزشگذاری فرهنگی دارد و نه داوری در باب این یا آن زبان و نامها و نشانههای فرهنگی.
هدف اصلی، تشریح و آشکارسازی رابطه زبان و سلطه و انواع آن بود که امیدوار است تا حدودی به این هدف نائل شده باشد.
اکنون با دو پرسش این نوشتار به پایان میرسد.
- انحطاط فرهنگ زبانی ما از چه مقطع تاریخی و در اثر چه عواملی شروع یا تشدید شد؟ آیا دورههای تاریخی بدون حاکمیت رابطه سلطه در زبان داشتهایم؟
- اگر داشتهایم چگونه است که این روابط توسعه پیدا نکرد. آیا میتوان گفت که همواره این شرایط مادی تاریخی زیست جامعه است که بر خواست نخبگان مسلط میشود؟
[۱]. این مقاله درواقع از آن دوستم، آقای مهدی غنی است که یادداشتهای پراکنده و بیسروته مرا به چیزی قابلخواندن و فهمیدن تبدیل کرد؛ اما به هر دلیل نخواست نام خود را بر آن بگذارد.
[۳]. حضرت علی (ع): «لِسانُالْعاقِلِوَراءَقَلْبِهِ، وَقَلْبُالاَْحْمَقِوَراءَلِسانِ». نهجالبلاغه، ص ۷۵۸
[۴]. Marginaux
[۵]. مرتضی راوندی، تاریخ اجتماعی ایران، نگاه ۱۳۷۱. ص ۱۵۹
[۶]. همان. ص ۱۶۰.
[۷]. همان ص ۱۵۹.
[۸]. همان ص ۱۴۱.
[۹]. همان ص ۱۳۷.
[۱۰]. Body language