بدون دیدگاه

زندگی در تبعید

خاطرات محمدحسن طالقانی – بخش ششم

آنچه بر گذشتگان رفته است اگر درست شناخته شود، میتواند برای ساختن آینده به کار بیاید. با توجه به آنکه بخشهایی از تاریخ گذشته ناگفته مانده یا از یادها رفته است، بازگو کردن وقایع آن دوران برای نسلی که میخواهد آیندهای نو بسازد قطعاً مفید خواهد بود. آقای محمدحسن طالقانی، فرزند ارشد آیتالله طالقانی، در این رشته گفتارها بخشی از وقایع ناگفته را بیان میکنند. در بخش گذشته، خاطرات و مشاهدات ایشان درباره مرحوم مهندس منوچهر سالور را خواندیم. در این شماره ضمن تکمیل موضوع گذشته به ماجرای تبعید آیتالله به زابل و بافت کرمان میرسیم.

  گفتید بعد از پیروزی انقلاب مهندس سالور سرپرست بنیاد علوی (بنیاد پهلوی سابق) شد، خوب است در همین جا از وضعیت شرکت سیمان و همچنین مهندس سالور بعد از انقلاب اگر مشاهدات و خاطرات دیگری دارید بفرمایید.

دفتر مهندس سالور کنار هتل‌ هایت نزدیک اوین بود و من هم مدتی به آنجا می‌رفتم که کمک ایشان باشم. ایشان همچنین علاوه بر سیمان، کارخانه قند فهستان را هم اداره می‌کرد. دوستان دیگری هم با مهندس سالور همکاری می‌کردند و شاهد رفتارهای انسانی ایشان بودند. پس از پیروزی انقلاب من که در شرکت مانده بودم شاهد روندی معکوس شدم. با کمال تأسف دیدم گروه‌هایی که به‌عنوان جانشین ایشان می‌آمدند چه رفتارهایی داشتند و چه نتایج اسفباری به جا گذاشتند. من نصف روز می‌رفتم آنجا و نصف روز در دفتر پدر کار می‌کردم. بعد از انقلاب یک‌سری افراد جدید وارد شرکت شدند، چون پرونده‌های قسمت کارگزینی پیش من می‌آمد، سوابق آن‌ها را می‌دیدم. افرادی که ریش گذاشته بودند تظاهر به اسلامیت کنند. فردی که قبلاً هیپی بود و سنخیتی با مسائل انقلاب اسلامی نداشت یا به فردی که تنها هنر و حرفه‌اش فعالیت در زمینه رقص بود مسئولیت داده بودند. می‌گفتم این را چرا آوردید اینجا، می‌گفتند این تغییر کرده است. آقایی رئیس هیئت‌مدیره شده بود که هیچ توجیهی نداشت. یک روز از مجلس ختمی با آقای صاحب‌زمانی می‌آمدم دیدم همین فرد با آقای صاحب‌زمانی و من سلام و احوالپرسی کرد. به آقای صاحب‌زمانی گفتم این را از کجا می‌شناسید. گفت تو از کجا می‌شناسی. گفتم رئیس هیئت‌مدیره شرکت سیمان شده است. آقای صاحب زمانی تعجب کرد و گفت همسر او منشی هویدا بوده و بعد از انقلاب پاک‌سازی شده بود، آمد پیش ما که کارش را درست کنیم. چطور این جای مهندس سالور نشسته است؟!

کارگران کارخانه درود اعتراض داشتند که چرا اضافه‌حقوقشان کم شده است. می‌گفتند چه کسی اضافه‌حقوق ما را کم کرده. من هم با آن‌ها هم‌آواز بودم که چه کسی بوده است. این هم‌وطنان لر با مدیر مجموعه گلاویز شده بودند و او را زده بودند. به او گفتم مدیریت چنین نیست که هر کاری خواستی بکنی. این‌ها به این نتیجه رسیدند که ما اهل کتک زدن نیستیم، اما عامل تحریک هستیم. سرانجام عذر مرا هم خواستند. گفتند شما هم بازخرید کن و برو. من هم قبول کردم که بازخرید کنم. آن زمان گفتند به ازای هر سال، یک ماه حقوق می‌دهیم. من گفتم من به ازای هر سال دو ماه حقوق می‌خواهم که گفتند ما نمی‌توانیم بدهیم. هر روز از جهت پرسنل در این هفت کارخانه یک مشکلی داشتند. خیلی از صنایع سر همین تغییرات بی‌رویه از بین رفت. ما باید خیلی از مدیران سابق را باید حفظ می‌کردیم. بیشترین ضرر را از این تغییرات دیدیم، چون من در متن بودم، آن‌ها را می‌شناختم. آدم‌های بی‌تدبیر و بی‌صلاحیت و بی‌تجربه و حتی لمپن را در شرکت گذاشته بودند که تابع آن‌ها و عواملشان باشند و بتوانند از طریق آن‌ها اهدافشان را پیش ببرند. در نتیجه در شرکت سیمان، من و منصور صادق و بهرامی و یک نفر دیگر از جوان‌ها را به بهانه‌هایی بازخرید و درواقع اخراج کردند. منصور به اتریش مهاجرت کرد. من ماندم و تأسف خوردم که این افراد جایگزین چه کارها می‌کنند.

 

  آقای سالور بعد از اینکه از بنیاد علوی کنار رفت چه سرنوشتی پیدا کرد؟

مرحوم حاج احمد صادق، پدر شهید ناصر صادق، تعریف می‌کرد مدتی بعد از انقلاب مهندس سالور را دستگیر کردند و به زندان بردند. این مربوط به دورانی بود که آیت‌الله قمی به‌عنوان مخالف نظام تلقی می‌شد. پسر آیت‌الله قمی که در مشهد بود دوران قبل از انقلاب گهگاه که به تهران می‌آمد به دیدن مهندس سالور هم می‌رفت. طبق همان روال بعد از انقلاب به دیدن ایشان آمده بود. آقای سالور هم پولی به ایشان داده بود. بعد پسر آقای قمی را گرفتند و تحت فشار قرار دادند که این پول‌ها چیست. او هم گفته بود مهندس سالور داده است. در پی این جریان مهندس سالور را گرفتند و به این اتهام که آقای قمی را تقویت کرده چند ماه به زندان انداختند. بعد که بیرون آمده بود می‌گفت خداوند از این‌ها بگذرد، مرا چشم‌بسته راه می‌بردند و جلویم را نمی‌دیدم، در مقابلم سنگ‌هایی آویزان کرده بودند که موقع راه رفتن سرم محکم به آن‌ها برخورد می‌کرد. مهندس سالور ۹۷ سال با شرافت زندگی کرد و در چهارم دی‌ماه ۱۳۸۹ درگذشت.

 

  برای بیان سرگذشت مرحوم مهندس سالور قدری از نظر زمانی جلو رفتیم، اکنون به ادامه خاطرات و سالهای پیش از ۵۰ برگردیم. در آن دوران مسجد هدایت یکی از مراکز مهم سیاسی و مذهبی تهران بود. اغلب مبارزان در آنجا یکدیگر را میدیدند. بنیانگذاران مجاهدین مثل حنیفنژاد و دوستانش پیش از دستگیری سال ۱۳۵۰ به مسجد هدایت میآمدند و با آقای طالقانی مراوده داشتند، خاطرهای از آنها دارید؟

بله. بسیاری از شخصیت‌ها به مسجد هدایت می‌آمدند، مثلاً مرحوم متحدین پدر محبوبه زیاد می‌آمد، اغلب جوان‌ها از آقای محمدمهدی جعفری تا بسته‌نگار و همین اعضای انجمن اسلامی دانشجویان که بعد از رهبران مجاهدین شدند می‌آمدند، احمد رضایی زیاد می‌آمد. مجاهدین از سال ۴۳- ۴۴ شروع کرده بودند، ولی به‌جز خودشان دیگران از کار آن‌ها مطلع نبودند. ما با گروه کوهنوردی دماوند اغلب برای سنگ‌نوردی به ارتفاعات مختلف می‌رفتیم و ناصر صادق هم اغلب ما را همراهی می‌کرد و گاهی اشاراتی به این مسائل داشت. در گروه کوهنوردی ما، دختر و پسر با هم بودند و آن زمان حجاب اجبار نبود. در کوه یکی دو بار مرحوم سعید محسن را با دوستانش دیدیم و آن‌ها هم ما را دیده بودند که با یک‌عده افراد معمولی به کوه می‌رویم. بعدها متوجه شدم در جریان عضوگیری‌هایشان مطرح می‌شود که فلانی را هم می‌خواهیم جذب کنیم، ظاهراً ناصر هم اشاراتی داشته و احمد رضایی هم که با من رفیق بود تأیید می‌کند که ایشان خوب است، ولی سعید محسن با دیدی که در کوه و همراهی من با آن جمعیت پیدا کرده بود دو دلیل بر رد عضویت من می‌آورد: یکی اینکه ایشان در روابطش خیلی انضباط و قیدی ندارد و مناسب نیست و از آن گذشته چون سابقه زندان دارد و چهره‌ای شناخته‌شده و اصطلاحاً تابلوست، خطرناک است. به این ترتیب من از آن‌ها جا ماندم.

 

  برادرهای دیگر هم با آنها مرتبط نشدند.

آن‌ها کوچک‌تر بودند. مهدی چهار پنج سال از من و حسین کوچک‌تر بود. ایشان در چراغ‌ برق در مغازه لوازم‌یدکی کار می‌کرد و کمتر به مسائل سیاسی می‌پرداخت. گرایش زیادی به فخرالدین حجازی پیدا کرده بود که آن زمان سخنرانی‌های او برای جوان‌ها جاذبه داشت. دوستی داشت که هر دو دنبال حجازی بودند و نشریاتش را منتشر می‌کردند.

 

  پیش از دستگیری گسترده اعضای سازمان مجاهدین در شهریور سال ۵۰ کسی نمیدانست این افراد چه کار میکنند؟

سال‌های قبل از ۴۹ و ۵۰ این‌ها در مسجد هدایت جمع می‌شدند و مراسم و برنامه‌هایی داشتند، ولی فعالیت‌های سیاسی آن‌ها مخفی بود. مأموران ساواک هم اوضاع را کنترل می‌کردند و مسجد هدایت را زیر نظر داشتند. در آن گروه کوهنوردی که ما داشتیم فردی به نام اسماعیل کلاتی بود که دوستان آن جمع می‌گفتند با ساواک همکاری می‌کند. معلم ورزش دبستان و آدم کم‌سوادی بود. اغلب سر چهارراه می‌ایستاد و حالت جاهلی و لاتی داشت و با من هم رفیق بود. بعد از سال ۴۷ که آقا از زندان آزاد شده بود به مسجد هدایت زیاد تردد می‌کرد. یک شب که برنامه مهمی در مسجد بود و مهندس بازرگان صحبت می‌کرد من در راه‌پله‌های در عقب مسجد که داخل کوچه بود نشسته بودم، متوجه شدم اسماعیل که مرا نمی‌دید آمد. از پشت شیشه داخل مسجد را نگاه می‌کرد. ناگهان من از پشت سر صدایش کردم، سراسیمه و هراسان برگشت. به من می‌گفت حاجی. تا چشمش به من افتاد بدون اینکه من حرفی بزنم با دستپاچگی شروع کرد از خودش رفع اتهام کردن: سلام حاجی جون، نوکرتم، نوکرم، نوکرم، نه، نه، نه من آمدم یک دستشویی بروم و برم. بعد از انقلاب سراغش را گرفتم، چون در لیست ۸ هزار نفری که از ساواکی‌ها منتشر شد اسمش آمده بود. آدم بی‌آزاری بود و به لحاظ مالی هم زندگی خوبی نداشت. او صبح ۲۸ مرداد می‌گفته است زنده‌باد مصدق، بعدازظهر می‌گفته زنده‌باد شاه. در شلوغی‌های اول انقلاب خیلی نگرانش بودم که بلایی سرش نیامده باشد. چون آدم بی‌آزاری بود. یک محمدجگری بود که کنار شرکت سیمان جگرکی داشت. از او سراغ اسماعیل را گرفتم، گفت من خبر ندارم، اما از فرد دیگری به نام جعفر سگ‌کش می‌پرسم او احتمالاً خبر داشته باشد. بعد شنیدم از خانه بیرون نمی‌آید. تا اینکه مدتی گذشت و به او پیغام دادم که آب‌ها از آسیاب افتاده و می‌توانی بیایی بیرون دیگر کسی کاری با تو ندارد.

 

  در سال ۵۰ برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله را داشتیم که در شهریورماه دستگیری سران مجاهدین پیش آمد، آقای طالقانی را هم تبعید کردند، ماجرای تبعید چه بود؟

یکی از اتهامات آقا این بود که به جشن‌های ۲۵۰۰ ساله ایراد گرفته است.۱ محدودیت‌ها و کنترل‌های مسجد را زیاد کردند. می‌دانستند ایشان مؤثر است، اما مدرکی نداشتند که علیه ایشان مطرح کنند، چون ایشان فقط مسجد می‌رفت و برمی‌گشت.

در قوانین زمان شاه بود که اگر اشرار در شهرها شرارتی کنند نیازی نیست که دادگستری حکم مجازات برای آن‌ها بدهد، فرمانداری هر شهر می‌تواند مستقیم تصمیم بگیرد. روی این حساب، فرمانداری تهران با استناد به آن قانون تصمیم گرفته بود پدر را برای سه سال به زابل تبعید کند. آقای خرمشاهی یکی از دوستان آقا به من گفت رفیقی در فرمانداری دارم که به من گفت حکم رفیقت طالقانی را زدیم. ایشان همچنین گفت به آقا نگویید چه کسی گفته است، اما بگویید حکم تبعید شما صادر شده و آماده باشید. این زمانی بود که در مسجد هدایت مشکلات و فشارهایی برای آقا ایجاد کرده بودند. مثلاً رئیس کلانتری گفته بود به ما دستور دادند که شما منبر نروید. آقا گفته بود باید حکم به من نشان دهید و آن‌ها هم حکمی نشان ندادند. ایشان هم اصرار داشت که در آنجا صحبت کند. بعد از اینکه نماز را می‌خواند، بالای منبر نمی‌رفت و نشسته صحبت می‌کرد. دوباره معترض شدند که شما نباید منبر بروید. ایشان گفت من نشسته صحبت کردم و منبر نرفتم. به اشکال مختلف مشکلاتی ایجاد می‌کردند و ایشان هم کارش را به شکلی ادامه می‌داد. به این دلایل آقا اغلب در منزل بود. من رفتم پیش ایشان و گفتم یکی از دوستان چنین مطلبی را گفتند و نمی‌خواهند اسمشان مطرح شود. آقا هم اصلاً نپرسیدند چه کسی بوده است. فقط وسایلشان را آماده کردند و ساکشان را گوشه‌ای گذاشتند و آماده تبعید شدند. چند روزی گذشت و مرا صدا کرد و به شوخی گفت ظاهراً این رفیقت هم مثل خودت بود و حرف‌هایش اساسی نداشت. من با آقای خرمشاهی تماس گرفتم و جویای ماجرا شدم. ایشان گفت صبر کنید می‌آیند. چند روز بعد یک ماشین جیپ با یک افسر مؤدبی به منزل آمد و حکمی به آقا ابلاغ کرد. ایشان سوار ماشین شدند و ظاهراً به فرودگاه رفتند، بدون اینکه ما خبر داشته باشیم ایشان را کجا می‌برند، اما آن روز ظاهراً هوای زاهدان بد بوده و هواپیما برمی‌گردد. ایشان را در پادگان شاهپور که الآن اداره آگاهی است مستقر می‌کنند. آقا از افسر مربوطه سؤال می‌کند ما چه کار باید بکنیم. افسر می‌گوید شما در این اتاق استراحت کنید و من هم پشت در هستم تا فردا مجدداً برویم. روش آقا همیشه این بود که با مأموران حکومت شوخی می‌کردند و با آن‌ها رابطه انسانی برقرار می‌کردند. به جناب افسر می‌گویند این‌طوری که نمی‌شود، بیایید یک کاری کنیم، من چهار ساعت می‌خوابم، بعد می‌آیم پشت در می‌نشینم، شما بیایید چهار ساعت استراحت کنید. کتابی درباره حقوق زن در اسلام هم همراهشان بوده که آن را به این افسر داده بودند بخواند. فردا از او سؤال می‌پرسیده‌اند که ببینند واقعاً خوانده‌اند.

دوباره به فرودگاه مهرآباد رفتند و از آنجا به سمت زاهدان حرکت می‌کنند. تلگرافی به شهربانی زاهدان می‌شود که آقای طالقانی به آنجا تبعید شده‌اند و به آنجا می‌آیند. من که بعداً با آقای سرهنگ سفیدرو، رئیس شهربانی آنجا صحبت کردم ایشان گفتند چون ژاندارمری نقل‌وانتقال زندانی را بر عهده داشت به تیمسار حساس زنگ زدم که آقای طالقانی دارد می‌آید. تیمسار خوشحال شد و گفت به فرودگاه برویم. ضمناً به رضوانی رئیس ساواک هم بگویید که بیاید. سرهنگ سفیدرو تعریف می‌کرد این‌ها روز اول به فرودگاه می‌روند، ولی آقا نمی‌آید. مجدداً روز دوم رفتند که آقا هم رسیده بود. این‌ها یکی‌یکی خودشان را معرفی می‌کنند، آقا رو می‌کند به تیمسار حساس که ما این‌همه بلوا درست می‌کنیم که شماها درجه بگیرید! تو همچنان تیمسار مانده‌ای؟ بعد از آنجا به پادگان ژاندارمری می‌روند و افسر همراه می‌گوید که فردا با یک جیپ به زابل می‌رویم. وقتی افسر دیده بود تیمسار حساس فرمانده ژاندارمری این‌جور با آقا خوش‌وبش می‌کند یا آقا با آن‌ها شوخی می‌کند مقداری حساسیتش کمتر می‌شود و به آقا اجازه می‌دهد که تلفن بزند و آقا هم به آقای کفعمی که از روحانیون بزرگ شهر زاهدان بود و نفوذی در شهر و بین مردم و دولتی‌ها داشت زنگ می‌زند. آقای کفعمی می‌گوید من دنبال شما می‌آیم. دقایقی بعد آیت‌الله کفعمی با یک ماشین به دنبال آقا می‌آیند. از افسر می‌پرسد فردا چه ساعتی می‌خواهید حرکت کنید. افسر هم می‌گوید ۷ صبح. آقای کفعمی هم می‌گوید من ۷ صبح آقای طالقانی را به شما تحویل می‌دهم. به این ترتیب ایشان را شب به منزل خود می‌برد. آقا از آنجا با ما تماس گرفت و گفتند کجا هستند و ما از وضعیت ایشان مطلع شدیم. آقای کفعمی دو همسر و دو خانه مشابه هم و کنار هم در زاهدان داشت. فامیل آقازاده‌هایشان عالم‌زاده بود. آقا شب را در منزل ایشان سپری کردند و فردا صبح ایشان را به ژاندارمری می‌آورند و با جیپ به سمت زابل حرکت می‌کنند. جاده زاهدان به زابل راه خاکی و خرابی بود و هیچ قهوه‌خانه بین‌راهی هم در این مسیر دو سه ساعته نبود. در بین راه آقا چون قند داشتند نیاز به دستشویی پیدا می‌کنند و به افسر می‌گویند می‌شود من پیاده شوم. افسر قبول می‌کند، آقا یک مقداری راه می‌رود و از چشم این‌ها دور می‌شود. یک نیم ساعتی راه می‌رود و وقتی بازمی‌گردد به افسر می‌گوید تو چه افسری هستی! من تا سر مرز افغانستان هم رفتم و می‌توانستم بروم آن طرف مرز و اگر می‌رفتم تو را اعدام می‌کردند. افسر یک تبسمی می‌کند و سرش را کنار گوش آقا می‌آورد، جوری که راننده نشنود می‌گوید آقا شما می‌توانید همین الآن بروید و من افتخار می‌کنم مرا به این خاطر اعدام کنند. چنین شخصیت‌هایی آن زمان در سیستم نظامی بودند. بالاخره به زابل می‌رسند و برای اسکان ایشان محلی را در نظر می‌گیرند. ظاهراً خانه یک استوار بازنشسته‌ای بوده که اجاره می‌دهد.۲ آقای حسینی یکی از شخصیت‌های روحانی زابل -که بعد از انقلاب در انفجار حزب جمهوری اسلامی شهید شد- وقتی خبر ورود آقای طالقانی را می‌شنود خودش را می‌رساند، ولی اجازه ملاقات به او نمی‌دهند. به افسر می‌گوید به آقا پیام دهد که چه چیزی نیاز دارند. آقا هم که لحاف و تشک و پتو نیاورده بود و آن‌ها در صدد تهیه این اقلام برمی‌آیند. خانه‌های زابل به‌وسیله یک راه‌آب بزرگ با همدیگر اتصال دارد، آب جاری در بین خانه‌ها برای آبیاری درختان از این مسیر می‌گذشت. از همین مسیر لحاف و تشک و وسایلی که مورد نیاز آقا بوده به ایشان می‌رسانند. آن خانه یک اتاق دم در ورودی داشت که پاسبان آنجا مستقر می‌شد. رسم تبعید این بود که معمولاً وی را در شهر رها می‌کنند و فقط می‌گویند هر شب باید بیایی و دفتر ژاندارمری یا شهربانی را امضا کنی که بدانند خارج از شهر نرفتی، ولی تبعیدی می‌توانست در سطح شهر تردد کند، اما در مورد آقا این را هم محدود کرده بودند و اجازه نمی‌دادند با مردم شهر ارتباط برقرار کند. وقتی به سرهنگ سفیدرو در این مورد اعتراض کردیم پاسخ داد که درست می‌گویید و ما حدود هفتاد هشتاد نفر تبعیدی اینجا داریم و همه آن‌ها در تردد آزادند، ولی در مورد بعضی‌ها ساعتی یک تلگراف در مورد محدود کردنشان برای ما می‌آید و شما این را از چشم آن افسر نبینید، چون او وظایفش را طبق دستورات مرکز انجام می‌دهد. به هر حال دو سه روز بعد از اینکه مطلع شدیم آقا مستقر شده‌اند، مرحوم علی بابایی مرا صدا کرد و گفت یک سری به زابل برو و اوضاع را بررسی کن. من هم بلیتی تهیه کردم و تنهایی به زاهدان رفتم. گرچه بخشی از دوره سربازی‌ام را در زاهدان گذرانده بودم، اما جایی را بلد نبودم. بالاخره آدرس اداره فرهنگ و هنر را گرفتم و نزد آقای دکتر اقتصادی باجناقم رفتم که رئیس آنجا بود. ایشان خیلی با احترام با من برخورد کرد و اجازه نداد که به هتل بروم و یک شب پیش ایشان ماندم. فردای آن روز جیپ اداره فرهنگ و هنر را با راننده در اختیارم گذاشت و من در سوم دی‌ماه ۱۳۵۰ با این ماشین به زابل رفتم. بعد که ساواک از جریان در اختیار گذاشتن ماشین دولتی برای من مطلع شده بود به وزیر فرهنگ و هنر اعتراض کرده بود.

به زابل که رسیدم به شهربانی آنجا رفتم، ابتدا افسر شهربانی گفت شما نمی‌توانید به ملاقات بروید و همین جا بمانید و بیرون هم نروید. بعد از حدود یک ساعت آمد و گفت شما می‌توانید به ملاقات بروید. یک جیپ شهربانی را صدا کرد و ما سوار جیپ شدیم و در خانه آقا مرا پیاده کردند.

 

  تبعیدی با زندانی تفاوت داشت و از آزادیهای نسبی برخوردار بود، ولی در مورد آیتالله طالقانی گویا طور دیگری رفتار میکردند.

قانون تبعیدی این بود که وی خودش محل زندگی‌اش را تهیه کند و مخارج هم بر عهده خودش است و مثل زندان نیست و حق تردد دارد، فقط از حوزه قضایی تعیین‌شده حق ندارد بیرون برود، ولی نسبت به آقای طالقانی سخت‌گیری و حساسیت ساواک زیاد بود. در منازل زابل و شهرهای کوچک معمولاً باز است. در خانه آقا هم باز بود، من هم رفتم داخل و دیدم آقا نشسته و این پاسبان مأمور خانه هم کنار آقا نشسته و دارد قرآن می‌خواند. آقا به من اشاره کرد بنشین تا قرآن خواندن مأمور شهربانی تمام شد و به اتاق خودش رفت. دو سه روزی نزد آقا بودم و بعد به تهران برگشتم. چند روز بعد از اینکه به تهران برگشتم، آقای صدر حاج سید جوادی مرا صدا کرد و گفت برای کار آقا پیش آقای کشاورز صدر و متین دفتری و داریوش فروهر برو. آن‌ها دفتر وکالتی در ابتدای خیابان لاله‌زار داشتند و من هم به آنجا رفتم. جوانی آنجا بود به نام آقای مسعودی که عضو جبهه ملی بود و بعدها هم مشاور حقوقی آقای بنی‌صدر در دوران ریاست‌جمهوری‌اش شد و بعد هم به اتهام مسائل اخلاقی اعدامش کردند. پسر ایشان هم با پسر من همکلاس بود و از قبل ایشان را می‌شناختم، چون در جلسات جبهه ملی فعال بود. ایشان وکالتی از من گرفت که کار پرونده آقا را دنبال کند. کار به این ترتیب پیش رفت که حکم فرمانداری در صورت اعتراض در دادگستری مطرح می‌شود و آقای حاج سید جوادی که در سیستم قضایی نفوذ و پایگاه داشتند دنبال کار را گرفتند و پرونده به یک شعبه‌ای که از آشنایانشان بود ارجاع داده شد. در همین موقع مکاتباتی بین ساواک و وزیر دادگستری صورت می‌گیرد که در اسناد ساواک موجود است. ساواک می‌گوید به رئیس دادگاه تأکید کنید که همان رأی فرمانداری را تأیید کند. جلسات دادگاه برگزار شد و رأی بدین گونه صادر شد که نظر فرمانداری مورد تأیید است، ولی به علت کهولت سن نامبرده تبعید از سه سال به یک سال و نیم تبدیل می‌شود و ضمناً با استناد به یک ماده قانونی که گفته بود تبعیدی را به نقاط بد آب و هوا نباید فرستاد، محل تبعید را به شهر بافت استان کرمان تعیین کرده بودند. این رأی، ساواک را ناراحت کرده بود و لذا یک نامه تندی به وزیر دادگستری می‌نویسند با این مضمون که برخلاف گفته ما روی احساسات خائنانه چنین رأیی صادر شده است. این نامه در اسناد ساواک موجود است.

 

  اسم قاضی دادگاه را یادتان است؟

فکر می‌کنم دکتر احمدی بود. این حکم قطعی شد که یک سال و نیم در بافت تبعید باشند که البته شش ماه را در زابل گذرانده بودند. در این مدت بچه‌ها به نوبت به زابل می‌رفتند و به آقا سر می‌زدند تا نوبت به محمدرضا رسیده بود که همراه آقا به بافت رفتند؛ البته حکم را اجرا نمی‌کردند و فشارهای زیادی آورده شد که مانع شوند، ولی به هر حال ناچار شدند اجرا کنند. از زابل ایشان را درحالی‌که محمدرضا همراهشان بود با ماشین به زاهدان و سپس به کرمان منتقل کردند. در کرمان یک مقدار لوازم زندگی هم تهیه می‌کنند و آن‌ها را در ماشین می‌گذارند که به بافت ببرند. محمدرضا و آقا در ماشین نشسته بودند و دو مأمور هم جلو نشسته بودند. موقع حرکت یک مأمور دیگر هم می‌خواست به زور سوار شود که آقا ناراحت می‌شود و اعتراض می‌کند که من با این نعلین چطور می‌توانم فرار کنم که شما این‌قدر مأمور اضافه می‌کنید! اصلاً من پیاده می‌شوم و نمی‌آیم. آن مأمور آخری در گوش آقا می‌گوید اصلاً موضوع جلوگیری از فرار شما نیست، بلکه اگر ما همراه شما بیاییم حق مأموریت دریافت می‌کنیم، اگر اجازه دهید بیاییم که این مبلغ را دریافت کنیم. آقا می‌گوید اگر مطلب این است سوار شوید تا برویم.

در بافت به ژاندارمری می‌روند که شهردار هم آنجا حضور داشته، مقداری هم معطل می‌شوند. گویا به ژاندارمری دستور داده بودند جایی برای ایشان تهیه کنید. سه مکان را ظاهراً مأموران بازدید کرده و جای مورد نظر را انتخاب کرده بودند. به ظاهر قیمت را هم مناسب انتخاب می‌کنند تا انگیزه‌ای شود که آقا آنجا را بپسندد. چند روز قبل هم در آنجا کار می‌کنند و شنودهای لازم را نصب می‌کنند تا بتوانند مراقبت کنند. این داستان‌ها را بعداً مأموری که آنجا بوده برای آقا توضیح داده بود. آقای احمد خرازچی هم که فرمانده ژاندارمری آنجا بود نسبت به آقا محبت و ارادت داشت. آقا هم تنها بوده و اوایل محدودیت‌های کمتری اعمال می‌کردند، ایشان روزانه به بازار و مسجد سر می‌زده و با مردم صحبت می‌کرده است. مسجدی در آنجا نیاز به تعمیرات داشته، آقا می‌گوید تعمیرات انجام دهید و آن‌ها می‌گویند بودجه کم داریم. آقا به دوستان تهران می‌گوید پول می‌فرستند و ساخت و تعمیر مسجد آنجا انجام می‌شود. ژاندارمری موظف بوده مرتب از حال و روز آقا گزارش تهیه کند و به مرکز بفرستد، اما در این کار جدی نبوده و خیلی مختصر و کم گزارش می‌دادند. ساواک به گمان اینکه این کم‌کاری ناشی از ندانم‌کاری است، مکاتباتی انجام می‌دهد که اسنادش موجود است. می‌گویند افرادی را از ژاندارمری بفرستید تا ما آن‌ها را آموزش دهیم چگونه گزارش دهند. یک استوار رجایی بود که معاون فرماندهی ژاندارمری آنجا بود. ایشان نه‌تنها گزارش نمی‌داد، بلکه شب‌ها ساعت ۱۲ نزد آقا می‌آمد و بحث‌های مذهبی می‌کرد. فرمانده ژاندارمری تعریف می‌کرد یک سربازی از بستگانش را مأمور آقا کرده بودند که او هم اَمربَر آقا شده بود. همسر فرمانده ژاندارمری در خانه غذا درست می‌کرد و این سرباز می‌آمد از ایشان غذا می‌گرفت و برای آقا می‌برد. با این خانواده یعنی جناب سرهنگ احمد خرازچی و همسرشان خانم اکرم نیلچی بعد از انقلاب هم در ارتباط هستیم که خداوند بر عزتشان بیفزاید. در گزارش‌های ساواک هم آمده که این مأمور ژاندارمری به آقای طالقانی می‌گوید نزدیک زمستان است و اطراف شهر بافت آدم‌های مستمندی هستند که ما در کار تهیه لباس گرم و وسایل گرمایشی برای این‌ها هستیم و آقای طالقانی برای کمک به خانواده‌های نیازمند یک پولی به این افسر می‌دهد. زمانی که این افسر را توبیخ می‌کردند یکی از اتهاماتش این بوده که نه‌تنها گزارش از آقای طالقانی نداده، بلکه خیریه درست کرده و از آقای طالقانی برای مستضعفین شهر پول می‌گرفته است. به هر حال با فشارهایی که آمد افسر مربوطه عوض شد و افسر جدید فقط اجازه می‌داد که آقا بیرون از شهر تردد کند و داخل شهر و بین مردم اجازه حضور به ایشان نمی‌داد. یک مأمور هم گماشته بودند که از قضا او هم آدم خوبی بود و مزاحمتی ایجاد نمی‌کرد.

ارتباط ما با آقا از طریق تلفن بود، اما آن هم نه به شکل امروز. برای تلفن زدن ما روز و ساعت مشخصی را قرار می‌گذاشتیم که آقا به مرکز مخابرات شهر برود و ما هم به مرکز مخابرات تهران می‌رفتیم. مسئول مخابرات تهران با مرکز مخابرات بافت ارتباط برقرار می‌کرد و سپس ما به کابین مشخصی که تلفن داشت می‌رفتیم و با آقا صحبت می‌کردیم و به این ترتیب ارتباط برقرار می‌شد. یادم هست وقتی ناصر صادق و دوستانش را اعدام کردند (۳۰ فروردین ۱۳۵۱) آقا خیلی متأثر شده بود. به‌خصوص که با حاج احمد صادق دوست قدیمی بود و نگران حال او بود. آن زمان آقا زابل بود. حاج احمد صادق هم نگران حال آقا بود و می‌گفت این اتفاقی که افتاده برای ایشان سنگین است. من گفتم بهتر است یک ارتباط تلفنی داشته باشیم و با حاج احمد صادق به مخابرات میدان توپخانه (امام خمینی) رفتیم و ارتباط که برقرار شد آقا داشت سلام و علیک می‌کرد گوشی را به حاج احمد دادم و حال و احوالی کردند که هم خود آقا سبک شد و هم حاج احمد که شاید صحبت‌های آقا برایش دلگرم‌کننده بود. یک چنین ارتباطاتی برقرار شد.۳

 

پینوشتها

  1. در گزارش ساواک به تاریخ ۲۵/۵/۵۰ صحبت‌های ایشان با چند نفر در سفر ۲۰ تیر به قزوین آمده که به جشن‌های ۲۵۰۰ ساله انتقاد کرده است. همچنین در ۱۷ شهریور ۱۳۵۰ صحبت وی گزارش شده که کمک کردن به چریک‌ها را لازم دانسته است. جلد سوم اسناد ساواک، صص ۱۱۵ و ۱۱۷.
  2. طبق اسناد ساواک تاریخ ورود ایشان به زابل ۳۰ آذرماه ۱۳۵۰ بوده و در منزل اسماعیل شهابی بازنشسته شهربانی ساکن می‌شوند.
  3. در جلد سوم اسناد ساواک چنین گزارشی مبنی بر ارسال تلگراف از سوی آیت‌الله طالقانی از زابل به حاج احمد صادق آمده است: «پس از تیرباران کردن ناصر صادق در تاریخ ۲ /۲ /۵۱ سید محمود طالقانی از زابل تلگرافی برای پدر ناصر به نام احمد صادق مخابره نموده که مضمون آن چنین است: تهران خیابان اسلامبول. مسجد هدایت آقای حاج احمد صادق توفیق و سعادت روزافزون و سلامت خانواده را از خداوند متعال خواستارم. همچنین در تاریخ ۲۴ اردیبهشت چنین گزارش شده است: «برابر گزارش شهربانی زابل نامبرده در چندی قبل تلگرافی برای احمد صادق ۱ یکی از معاودین عراقی که پسرش جزو چریک‌ها بوده و کشته شده به‌منظور تسلیت فرستاده و احمد صادق یکی از رفقای مسجدی طالقانی است».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط