نویسنده: دیوید کلیون
منبع: فارن پالیسی
تاریخ: ۲ آوریل ۲۰۱۹
برگردان: هادی عبادی
آیزاک آسیموف، نویسنده داستانهای علمی-تخیلی، در سری کلاسیک خود با نام «بنیاد»، امپراتوری کهکشانی را تصویر میکند که از جانب شهری به اسم «ترانتور»[۱] کنترل میشود و هزاران سال صلح و رفاه دارد، اما در لبه انحطاط قرار دارد. تنها فردی که این امر را بهوضوح درمییابد، هری سِلدون[۲] تاریخدانی است که وقایع تاریخی را با کمک آموزههای روانشناسی تحلیل میکند. او به این نتیجه رسیده که شرایط اساسی در این امپراتوری بیثبات است و طی قرنها فرو خواهد پاشید. یکی از شاگردان او که به نوشتههای سلدون دسترسی مییابد، چنین میگوید: «همانطور که ترانتور هرچه بیشتر به مرکز اجرایی امپراتوری تبدیل میشود، به غنائم بیشتری دست مییابد. هرچه جانشینی امپراتوری متزلزلتر میشود و نزاع میان خانوادههای بزرگ حکمفرما میشود، مسئولیت اجتماعی کمرنگ میشود.» آسیموف این داستان تخیلی را در سال ۱۹۵۱ و در اوج قدرت جهانی امریکا نوشت، اما این موضوع میتواند توصیفی از واشنگتن در سال ۲۰۱۹ باشد؛ پایتخت امپراتوری که طبقه نخبه آن به غنائم بزرگی دست یافتند و همانند امپراتوری مورد توصیف آسیموف و سایر امپراتوریها در گذشته، به نزاع با هم برخاستند.
چگونه طبقه حاکمه فاسد به خطر امنیت ملی و تهدیدی اساسی برای امپراتوری امریکا تبدیل شد؟ پاسخ به این پرسش به دهه ۷۰ میلادی برمیگردد، زمانی که ضعفهای قرارداد اجتماعی در امریکا در نیمه قرن بیستم در معرض تورم، بحران انرژی و جنگ فاجعهبار ویتنام قرار گرفت. نخبگان سیاسی در واکنش به این موضوعات، از خصوصیسازی، معافیتهای مالیاتی وسیع برای ثروتمندان و برونسپاری مشاغل صنعتی استقبال کردند. اکنون نابرابری به بیشترین حد خود رسیده و درحالیکه اکثر مناطق امریکا نزول یکنواختی را پشت سر گذاشتهاند، بعضی از شهرهای بزرگ همچون واشنگتن بهشدت ثروتمند شده و به مراکز مالی، فنّاوری، رسانههای انحصاری و لابیگران مرتبط با آنها تبدیل شدهاند. اکنون بسیاری از امریکاییها این وضعیت را درک میکنند، اما عده قلیلی به این موضوع فکر میکنند که این امر چه معنایی برای جایگاه آنها در جهان دارد.
دو روش متعارف برای فهم نقش امریکا در جهان وجود دارد. بر اساس یکی از این تئوریها، جهان دوقطبیِ جنگ سرد به جهانی تکقطبی تبدیل شده که در آن، ایالاتمتحده دارای سلطهای بیچونوچراست. بعضی از ناظران این امر را پدیدهای مناسب میدانند و از امپراتوری امریکا دفاع میکنند، درحالیکه دیگران این موضوع را پدیدهای مناسب نمیدانند و تلاش میکنند در برابر امپراتوری امریکا مقاومت کنند، اما هر دو طرف موافقاند که ایالاتمتحده نقشی اساسی در جهان ایفا میکند. بر اساس تئوری دوم که تنها تا حدی با تئوری اول متفاوت است، جهان پس از جنگ سرد چندقطبی است؛ با این توضیح که امریکا میان بسیاری از رقبای بالقوه، بهوضوح قدرت مسلط است، اما امکان دارد کشوری چون چین در آینده امریکا را به زیر بکشد.
اما اگر هیچیک از این تئوریها درست نباشد، چه میشود؟ این فهم مسلط که امریکا بازیگر قدرتمند عرصه جهانی است، دچار خدشه شده و نیاز به تجدیدنظر دارد. ایالاتمتحده دیگر همچون سابق ابرقدرتی نیست که اراده خود را تحمیل کند و بیشتر شبیه بازاری با فضای باز است که در آن، قدرتهای جهانی میتوانند تأثیرگذار باشند، نتایج سیاسی دلخواه خود را شکل دهند و در راستای برنامههای رقابتی خود با یکدیگر به نزاع بپردازند. این داستان تاریخی آشنا به نظر میرسد. اگرچه داستان «بنیاد» نوشته آسیموف بهطور مستقیم از «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» اثر ادوارد گیبون الهام گرفته بود، تاریخ مملو از مثالهایی است که در آنها امپراتوریها بهعلت ضعف، نزاعهای نخبگان و حضور قدرتهای خارجی متلاشی شدهاند.
جمهوری وسیعی در گذشته شامل لهستان و لیتوانی که از قرن ۱۴ تا ۱۸ بر شرق اروپا مسلط بود، توسط همسایگانی از صفحه روزگار محو شد که دریافتند میتوانند با دادن رشوه به نمایندگان آن حوزه، همه تصمیمات سیاسی آن را ملغی کنند. امپراتوری عثمانی در نیمه دوم قرن نوزدهم که توسط قدرتهای اروپای غربی «رو به انحطاط» نامیده میشد، بهتدریج توسط این قدرتها تضعیف شد و جنبشهای استقلالخواهانه در آن مورد تشویق و کمک این کشورها قرار گرفت. در همین حین، چین در زمان سلسله چینگ مجبور شد امتیازات ارضی زیادی به استعمارگران اروپایی بدهد.
ممکن است بیمعنی بهنظر برسد که امریکا در سال ۲۰۱۹ را با قدرتهای امپراتوری در حال انحطاط در گذشته مقایسه کنیم، اما به وضعیت پایتخت این کشور در زمان کنونی توجه کنید. همانطور که تقریباً همه حداقل در محافل خصوصی تصدیق میکنند، ترامپ در انجام مسئولیتهای اساسی خود فاقد صلاحیت و اسباب تمسخر دیگران است. دولت ترامپ آشکارا از طریق شبکه بینالمللی هتلها و املاک او توسط دولتهای خارجی خریداری شده است؛ یکی از این موارد، دقیقاً میان کاخ سفید و کنگره امریکا قرار دارد که لابی مورد حمایت سعودی پانصد اتاق از برج او را ماه بعد از انتخابات ۲۰۱۶ اجاره کرده است. حزب جمهوریخواه که همچنان سنا را کنترل میکند و بهطور روزافزون بر دادگستری تسلط دارد، هیچ علاقهای ندارد ترامپ را مسئول چنین مواردی بداند؛ البته موضوع دخالت روسها در انتخابات ۲۰۱۶ نیز همچنان وجود دارد که ترامپ و حزب جمهوریخواه از چنین دخالتی منتفع شدند. هرچند دلیلی برای تبانی آنها با روسها پیدا نشد، اصلِ دخالت روسها در انتخابات امریکا مورد تأیید سازمانهای اطلاعاتی امریکا بوده است.
در زمینه نقش ثروت کشورهای خارجی در امریکا ترامپ ترامپ تنها یک نشانه است، باید توجه داشت این امر حتی در نسل قبلی سیاستمداران ایالاتمتحده نیز به موضوعی عادی تبدیل شده بود. از تأثیر نافذ امارات متحده عربی و دیگر کشورهای حوزه خلیجفارس بر اندیشکدهها و رسانهها تا نقش کمیته روابط عمومی اسرائیل (آیپک) بر دولت امریکا و از ارتباطات نزدیک چینیها با اتاق بازرگانی و روسای بعضی از بزرگترین شرکتهای امریکایی و حتی جریان سرمایه خارجی به صنعت ساختوساز در بزرگترین و ثروتمندترین شهرها، میتوان گفت دولت امریکا به حراج گذاشته شده است.
قطعاً تنها پولهای خارجی نیست که بر واشنگتن حکمفرماست. بهطور کلی، منافع شرکتهای قدرتمند ازجمله صنایع انرژی، مالی، بیمه و فنّاوری کاملاً جایگزین مسئولیت دموکراتیک در پایتخت شده است. دوباره این پرسش مطرح میشود: آیا چنین شرکتهایی مبتنی بر منافع ایالاتمتحده هستند؟ اکثر شرکتهای بزرگ چندملیتی هستند، مراکز آنها در اکثر شهرهای بزرگ جهان قرار دارد و ثروت و سود مدیران آنها با طرفهای بینالمللی مشترک است، نه با امریکاییها. خصوصیسازی کامل در زمینه مالی و قوانین مرتبط با فساد در واشنگتن تا این حد در کشورهای دیگر وجود ندارد؛ به عبارت دیگر، دولت امریکا از طریق سیاستهای داخلی و خارجی خود به مردم امریکا خدمت نمیکند، بلکه این دولت در خدمت دائمی کردن منافع الیگارشی جهانی است.
امریکا فقط در یک مورد خلافِ وضعیتی که قبلاً به آن اشاره شد، اقدام میکند: امریکا همچنان بیش از مجموع هزینههای هفت کشور بعدی در لیست، برای مسائل نظامی هزینه میکند و شبکهای از صدها پایگاه نظامی در نیمی از کشورهای جهان دارد. هیچ کشوری نمیتواند در زمینه نظامی و از راه دور رقیب امریکا باشد و هیچ کشوری نیز به همین اندازه در مورد قدرت نرم هزینه نمیکند.
همزمان، تمرکز کامل و همهجانبه بر امپراتوری امریکا میتواند موجب آشفتگی در تحلیل شود. برای مثال به برکناری محمد مرسی، رئیسجمهور منتخب پس از بهار عربی، در کودتای سال ۲۰۱۳ توجه کنید. بن رودز مشاور پیشین کاخ سفید در خاطرات خود به این نکته اشاره میکند که دولت باراک اوباما نه تنها بهعنوان نیروی محرکه این کودتا عمل نکرد، بلکه در برابر فشارِ همپیمانان خود یعنی عربستان و امارات کاملاً منفعل عمل کرد که علاوه بر توطئه در کنار ارتش مصر، علیه سفیر امریکا نیز کمپین تبلیغاتی راه انداخته بودند. رودز مینویسد او شخصاً از طریق ایمیل و از طرف یوسف العطیبه، سفیر امارات در واشنگتن، عکسی دریافت کرد که سفیر امریکا را همدست اخوان المسلمین نشان میداد. درحالیکه رودز و اوباما از جانب بدنه دولت امریکا نیز تحت فشار بودند، متوجه شدند برنامههای آنها برای خاورمیانه مرتباً توسط همپیمانان خارجی آنها تغییر یافته است. این همپیمانان خارجی همان دولتهایی بودند که لابی میکردند تا ارتش امریکا از سوریه تا یمن عملیات نظامی انجام دهد. قدرت امریکا تا هر اندازه هم که زیاد باشد، اگر در راستای اهداف دولتهایی همچون عربستان سعودی باشد که حاضرند هزینه عملیات نظامی را متقبل شوند، هیچ ارزشی برای منافع ملی امریکا نخواهد داشت.
اما اگر امپراتوری امریکا فروبپاشد، چه اتفاقی میافتد؟ عدهای میگویند بسیاری از آن خلاص میشوند. سلطه امریکا، گسترش جنگ، استثمار جهان و آلودگی آبوهوا فاجعهبار بوده است. این نکته نیز درست است که بر اساس نظریات آسیموف، امپراتوریها به علت گسترش بیشازحد، فساد نخبگان و ایجاد زمینههای فنای خود، تمایل به سقوط دارند؛ اما آنچه در مورد وضعیت امریکا میبینیم، نه عقبنشینی مسئولانه این کشور از وضعیت امپراتوری بهمنظور سرمایهگذاری برای نیازهای داخلی است و نه شورش مناطق دیگر جهان علیه این امپراتوری. بهجای آن، گسترش بیش از حد، انحطاط و حرکت به سمت فروپاشی مشاهده میشود که نشانههای آن برای هر محقق تازهکار در زمینه اوضاع روم یا قسطنطنیه نیز مشهود است. امریکا در قرن ۲۱ در حال انحطاط است و هر فردی که اشتباهات و آشفتگیهای این رئیسجمهور را بهدقت رصد کرده باشد، این امر را تصدیق میکند.
[۱] Trantor
[۲] Hari Seldon