سعید معیدفر[۱]
بر اساس آنچه فلاسفه از ابتدا بیان کردهاند انسان یک موجود اجتماعی است که میل به زیست اجتماعی دارد. حتی در جوامع امروز که بحث از فردیت و فردگرایی میشود، اما ذات انسانها نهایتاً میل به زیست اجتماعی و حیات جمعی دارد. خود این امر به نظر من یکی از چالشهای موجود در جامعه ما و تحولات آن است. سالها پیش، با آقای دکتر منوچهر محسنی تبریزی گفتوگویی داشتیم درباره نتایج یک نظرسنجی از مردم که در هفت استان کشور توسط ایشان انجام شده بود. بر اساس این نظرسنجی، مشخص شده بود درصد بالایی از ایرانیها نسبت به هم بدبین هستند. بیش از ۷۰ و بعضاً ۸۰ درصد افراد میگویند ایرانیها زرنگ هستند، دروغگو هستند، ریاکارند و قابلاعتماد نیستند، یعنی بهطور کلی ایرانیها به دلایل مختلف ازجمله اینکه نتوانستهاند در زندگی در دوران معاصر مستقل از هویتهای پیشین قبایلی، بومی و خویشاوندی، به هویتهای جدید برسند و هویت آنان در حوزه محله، شهر و دیگر عرصههای جدید زیست اجتماعی تثبیت شود، از ضعف سرمایه اجتماعی رنج میبرند. درمجموع ایرانیها اکثراً در زندگی روزمره هیچوقت نسبت به زیستن با دیگران حس خوبی ندارند و به همین خاطر در نظرسنجیها، افراد دائماً بر بدبینی نسبت به هموطنانشان تأکید دارند. نکتهای که به آقای دکتر محسنی خاطرنشان کردم این بود که اتفاقاً در مواقع و برهههایی از زمان این نگاه منفی تغییر کرده و برعکس میشود. درست زمانی که جامعه وارد یک جنبش یا تحول میشود، آن موقع ایرانیها فکر میکنند درِ آسمان باز شده و اینها پایین افتادهاند و بهترین و تأثیرگذارترینها در عالم هستند. این پارادوکس و دوگانگی که این روزها نیز شاهدش آن هستیم و مجدداً نظر این است که ما خیلی خوبیم و داریم صفحه نوینی را در تاریخ جهان و منطقه رقم میزنیم و مجدداً این ندا در این اعتراضات زیاد شنیده میشود. این نگاه پارادوکسیکال به هویت ایرانی، حاکی از آن است که ما نتوانستهایم زیست اجتماعی مناسبی را در زندگی روزمره و در دوران معاصر فراهم کنیم و جایگاه مناسب و درخوری در دنیای امروز داشته باشیم. مانند هر یک از انواع انسانی دیگر، میل به جامعه داریم، میل به حیات اجتماعی داریم، اما در دوران معاصر امکان مناسبی برای تداوم این حیات اجتماعی در زندگی روزمره فراهم نشده است و در این زمینه ناکام ماندهایم. به همین دلیل بیش از صدوبیست سال است که ایران درگیر جنبش، انقلاب و اعتراض است، اما هنوز به تعادل نرسیده و خود را نیافته است.
یکی از سرچشمههای بروز اعتراضات، جنبشها و انقلابات پشت سر هم، که هر روز هم بیشتر میشود این ناکامی در تحقق زیست اجتماعی پایدار و سرمایه اجتماعی در حال تحلیل رفتن است؛ حیات اجتماعی رو به زوال است و تمام عرصههای زندگی روزمره مردم درگیر بحران است. با این وصف، هرچه آن بحران عمیقتر میشود، میل به شورش، اعتراض، جنبش و انقلاب شدت پیدا میکند. این گرایش به شورش، اعتراض، جنبش و انقلاب پاسخی به خلأ هویت اجتماعی در زندگی روزمره و ناکامی از یافتن مکان و جایگاه تاریخی مناسب در مقایسه با سایر ملل و جوامع معاصر است. درواقع، ایرانی برای آنکه بتواند آن عنصر مفقوده زیست اجتماعی در شرایط معمولی را جبران کند و حس با هم بودن جمعی و اجتماعی را که در شرایط عادی از آن کمبهره یا بیبهره است جبران کند، چند وقت یکبار در یک حرکت جمعی هیجانی و زودگذر مانند یک حرکت اعتراضی و جنبشی آن را به منصه بروز و ظهور میرساند. مثلاً حتی در انتخابات سالهای ۸۸، ۹۲ و ۹۶ با اینکه میدانیم بعد از آن انتخابات اتفاق ویژهای نمیافتاد، باز در یک حرکت اعتراضی و هیجانی در صفها میایستیم و خوشحال میشویم که صرفاً در آن روز انتخابات حس با هم بودن را تجربه میکنیم، هرچند بدانیم فردا دوباره همهچیز بر مدار قبلی خود میچرخد، چیزی عوض نمیشود و هر کس به همان وضعیت بیگانگی سیاسی و اجتماعی خویش برمیگردد.
تضعیف مداوم سرمایههای اجتماعی و زوال روزمره اخلاق، ارزشها و هنجارهای اجتماعی و از سوی دیگر شکافهای اجتماعی و نسلی، زمینهساز دوقطبی شدن جامعه میشود. هماکنون در شرایط اعتراضی، شاهدیم که هیچ مبانی ارزشی مشترکی که بتواند انسجامبخش باشد و برای برونرفت از وضعیت پیچیده جامعه، چارهساز شود وجود ندارد. کشور درگیر بحران و به هم ریختگی است. فضایی دوقطبی در کشور ایجاد شده و هر روز شدیدتر هم میشود و افرادی که نمیخواهند به یکی از این دو قطب بپیوندند و این وسط هستند نیز به حساب نمیآیند و مورد توجه قرار نمیگیرند و از دو سو دیده نمیشوند، بلکه طرد میشوند. از سوی دیگر، اگرچه اکثر آنهایی که در این وسط قرار دارند یا بهاصطلاح قشر خاکستری هستند با اعتراضات همدلاند، اما هنوز تردیدهای فراوانی برای پیوستن به عرصه این اعتراضات دارند، زیرا هنوز نسبت به ماهیت این اعتراضات و آینده آن بیمناکاند و تردیدها و سؤالات جدی در این زمینه دارند.
از آنطرف یک خلأ یا مشکل دیگر هم هست که در این اعتراضات مشهود است. نقل میشود که در انقلابات اگرچه جوانان هستند که در نوک پیکان مبارزه قرار دارند و نیروی پیشتاز آن هستند، اما همیشه نسلهای بهویژه میانسال یا متفکران و روشنفکرانی از نسل پیشین محور اصلی آن مبارزات هستند. آنهایند که ایدههای جدید را پرورانده، گفتمان نو را پدید آورده و تدوین کردهاند و در قالب آن گفتمان انقلابی یا مبارزاتی، جوانان به میدان میآیند و عَلَم آن حرکت یا جنبش را به دست میگیرند. این گفته کارل مانهایم فیلسوف آلمانی است. طلایهداران از نظر مانهایم افرادی از همان نسل پیشین هستند که پیشگام جریان تغییر فرهنگی میشوند. بنابراین، ارزشها و نگرشهای پیشرو اعضای نسل جدید که عامل تغییرات اجتماعی هستند هرچند در واکنش نسبت به جامعه در حال تغییر مطرح شدهاند، اما کاملاً اصیل و ناب نیستند. به عبارت دیگر، نگرشهای اعضای پیشرو نسلِ در حال ظهور جوانان، تحت تأثیر طلایهدارانی از نسل پیشین است.
به نظرم اتفاقاً در ارتباط با همین اندیشه، مسئلهای در این جنبش پیش آمده است که نمیتوانیم به آن جنبش بگویم؛ بلکه باید بگوییم جنبش در حال شکلگیری، چون جنبش یک سری مؤلفههای دیگری هم لازم دارد. درواقع، آنچه در جریان است، اعتراضی است که دارد به یک جنبش تبدیل میشود. اما فقدان یک گفتمان در این وسط محسوس است، اگرچه بهطور ناخودآگاه چنین گفتمانی وجود دارد. جوانان و زنان که پیشگام این جنبش هستند در ناخودآگاه خود میدانند چه چیزی میخواهند و تا حدودی این خواست نیز در شعارها، ادبیات و هنر رایج در این حرکت اعتراضی به تصویر کشیده شده است، لیکن آنهمه، تبدیل به یک گفتمان مدون و راهنمای عمل نشده است و لامحاله سرگردانی در کنشها وجود دارد. بدین خاطر است که هنوز فوج فوج افراد به آن اضافه نمیشوند. بنابراین لازم است بررسی شود که چه خلأیی وجود دارد که جمعیت کثیر افراد به این اعتراضات نپیوستهاند، اگرچه این اعتراضات در همهجای ایران شیوع یافته است؟
یک مبحث مهم دیگر را نیز در این اعتراضات میتوان مورد توجه قرار داد. اتفاقی بزرگ رخ داده است. ما در ورودمان به دنیای مدرن، دو تجربه پیشینی یا دو آرمان داشتیم که در صدد بودیم این دو تجربه یا آرمان برای ورود به دنیای مدرن بهعنوان پیشفرض تلقی شود و با استفاده از آنها وارد این دنیای جدید شویم. پیشفرض اول بر اساس آرمان باستانگرایی در دروان پهلوی و پیش از آن دوران مشروطه بود. چون ایران در گذشته دارای یک تمدن بزرگ باستانی بوده و دارای پیشینه اولین امپراتوری جهانی است، بهویژه در دوران پهلوی تلاش شد تا بر محوریت این آرمان و با این ایدئولوژی، ایران وارد دنیای مدرن شود که این تجربه عملاً در آن دوران شکست میخورد و با انقلاب سال ۵۷ همراه میشود. زمانی که این آرمان موفق نمیشود در دوران جمهوری اسلامی تلاش میشود تا بر محوریت آرمان اسلامگرایی، جامعه نوینی در ایران شکل بگیرد. این آرمان نیز تجربه تمدن اسلامی بوده که پیش از تمدن جدید غربی در جهان اسلام و ایران وجود داشته است و هنوز در ناخودآگاه جامعه ایرانی و کلاً جوامع خاورمیانه اسلامی زنده است. بر اساس این سوابق تمدنی پیشین، ما خودمان را برتر از سایر ملل دنیا فرض کردهایم و درصدد بودهایم که با این پیشینه وارد دنیای مدرن شویم. اما امروز عملاً این آرمان و تجربه تمدنی پیشین نیز شکست خورده است. درواقع، امروز هردوی این آرمانها شکست خورده است. این دو آرمان و تجربه تمدنی پیشینی در زندگی روزمره کاربرد خودش را از دست داده است و نمیتواند در ادامه زندگی مردم این مرزوبوم مورد بهرهبرداری قرار گیرند. بنابراین جامعه ما در حال نوزایش آرمان جدیدی است و نسل نو درصدد است بدون آن پیشفرضها و آرمانهای مسئلهساز وارد دنیای مدرن شود. اگرچه ممکن است در آینده کشور، آن زمینههای فرهنگی یا هویتی پیشین چه به لحاظ ملی چه به لحاظ دینی تداوم پیدا کند، اما نه در قالب یک ایدئولوژی راهنمای یک جنبش یا انقلاب و یا راهنمای یک الگوی تحول و توسعه. بنابراین این نوزایش، مسلماً دشوارتر از آن مسیرهای قبلی است که طی شده است، چون مسیرهای قبلی که طی شده با توجه به تجربه تاریخی، تا حدی روشن بود. در مسیرهای قبلی نسبتاً مشخص بود چه میخواهیم، ولی اینجا و اکنون بهطور ناخودآگاه مشخص است که میخواهیم بدون لوازم و پیشفرضهای پیشین وارد دنیای جدید بشویم. میخواهیم در تعامل با دنیا قرار بگیرم و در این تعامل، آن پیشفرضها کنار گذاشته شود، اما لازمه آن این است که این امر از جنبههای ناخودآگاه بیرون آمده و تبدیل به یک گفتمان نوین با متولیان یا نخبگان خاص و پیشگام خود و پذیرفته شده از سوی زنان و جوانان شود.
آنچه مانهایم میگفت که جوانان با محوریت طلایهدارانی از نسل پیشین پا در میدان تحولات فرهنگی اجتماعی میگذارند، امروز کارساز نیست. متأسفانه امروز نمیتوانیم این محوریت تغییر و تحول فرهنگی اجتماعی را در نسل پیشین بیابیم، زیرا دچار یک سکته نخبگانی در جامعه هستیم و نسل پیشین هنوز در آن آرمانها و ایدئولوژیهای پیشین سیر میکنند. اگرچه نسلهای میانه نیز تغییراتی کرده و وارد دنیای جدید شدهاند، اما هنوز سلطه همان ایدئولوژیهای پیشین بر اندیشه ما سایه افکنده و ما را به خود مشغول کرده است. به نظر میرسد در اینجا لازم است بر محور این اعتراضات اخیر و نشانههای آن از سال ۱۳۹۳، تحول اساسی در اندیشه نخبگان رخ دهد. دستگاه فکری و ذهنی نخبگان باید تغییرات بنیادی پیدا کند تا بتواند آنچه را که دارد در جامعه و نسل نو اتفاق میافتد بفهمد، هضم کند و تبیین شایستهای از آن ارائه کند. اگر چنین اتفاق بیفتد، با محوریت گفتمان جدید و همراهی و راهنمایی نخبگان با این نسل، میشود جامعه را از آن التهاب ۱۲۰ ساله که در آن گیر افتاده و کمتر توفیقی به دست آورده و همه در این سالهای طولانی احساس خسران میکنند، خارج کرد. اما اگر چنین اتفاقی نیافتد مسلماً این خلأ گفتمانی و نخبگانی اعتراضات اخیر، چنین تجربه منحصربهفردی در تاریخ این کشور را با مشکل جدی روبهرو ساخته و با مداخله عنصر سرکوب و عوامل ناشناخته دیگر و آن انتظارات دیگری که اپوزیسیون خارج از کشور میخواهند به آن بار کنند، مجدداً این تجربه نیز ممکن است به شکست بینجامد و ما همچنان در آن حلقههای بحران تاریخی که دکتر فراستخواه دیروز در جلسه انجمن جامعهشناسی در تحلیل اعتراضات اخیر مطرح کردند گیر افتاده و از آن بیرون نیاییم.
[۱]. جامعهشناس ایرانی و دانشیار بازنشسته گروه جامعهشناسی دانشگاه تهران