بدون دیدگاه

سرگذشت مردان بی‌ادعا

 

مستند بدون شرح

گروه تاریخ: این روزها مردم ما حال و روز خوبی ندارند. نگرانی، نارضایتی و سرگردانی زیاد است. بعضی هم سرگردان نیستند، روی‌گردان از گذشته، سرگرم و سرمست ثروت‎های بادآورده و رانت‌های بی‌حساب‌اند. بعضی هم در منصب قدرت یادشان رفته که چطور این مقامات دست‌به‌دست گشته و از کجا به کجا رسیده است. آنچه در زیر می‌خوانید گزیده‌هایی از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی (متولد ۱۳۳۵) یکی از فرماندهان جنگ است که ادعای فرماندهی نداشت (مؤسس و فرمانده گردان میثم). کتاب کوچه نقاش‎ها نوشته بسیار خوب خانم راحله صبوری از انتشارات سوره مهر ما را به فضاهایی از تاریخ گذشته می‌برد که این روزها کمتر از آن یاد می‌شود. در تدوین کتاب که برگرفته از مصاحبه با کاظمی است، سعی شده فرهنگ و گویش گوینده حفظ شود. کوچه نقاش‎ها پایین‌تر از میدان قیام فعلی از محله‌های قدیمی تهران است که شاهد حوادث زیادی از تاریخ گذشته بوده است. آن‌ها که امروز قدرت و ثروت چشم و دلشان را پرکرده یا در آرزوی کسب آن دو بت دلربا روزشماری می‌کنند، از یاد برده‌اند که برای نگهداشت وجب‌به‌وجب خاک وطن، چه جان‌های گران‌قدری فدا شدند و چه زخم‌های جان‌سوزی بر تن‌های جوانان این مرز و بوم نشست و چه ناگفته‌هایی در سینه‌ها جا ماند. بازبینی آن فضا برای آن‎ها که به آلزایمر سیاسی دچار شده‌اند، شاید روزنه‌هایی بگشاید که از ادامه این روند روی برتابند. یادآوری کنم که عناوین مطالب از ماست.

***

جوانمردان خرداد ۴۲

ص ۴۴: یکی از کسانی که تقریباً همیشه با دایی سید حبیب جفت و جور و رفیق چهل دانگش بود، آقا محمد باقریان بود. این آدم از بس خوش‌قواره و خوش‌رخ بود توی محل معروف بود به «محمد عروس». وقتی از کوچه ما رد می‌شد، می‌ایستادیم و بازوها و سر و کول و سینه ستبر و هیکل ورزشکاری‌اش را تماشا می‌کردیم.

ص ۴۶: چند روز بعد (۱۵ خرداد ۱۳۴۲) از دایی حبیب شنفتم که آژان‌ها محمد عروس و چند تا از سرکرده‌های شورشی‌ها را گرفته‌اند و به زندان انداخته‌اند. من در آن ماجرا برای اولین بار اسم آقای خمینی را شنیدم… سال ۵۶ از طریق دایی سید حبیب خبردار شدم که محمد عروس بعد از سیزده سال از زندان آزاد شده، چون خیلی تو نخ محمدآقا بودم، یک روز به دیدنش رفتم.

ص ۴۷: محمدآقا درباره آن روز (۱۵ خرداد ۴۲) گفت: «بعد از اینکه شهربانی و ساواک ریختن و ما رو کت‎بسته بردن شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج‌آقا توسلی هم قاتی ما بودن و دستگیر شدن. همه اون‌ها بارفروش‌های میدون بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفعش شعار دادن، اما سردمدار همه این‎ها طیب بود. چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت‎بسته آوردن و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندون باغشاه بردن، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم، چون همیشه دور و برش یه مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن‎بهادرها و لات‌های تهرون بود و طرفدار شاه. جوری که وقتی فرح پهلوی بچه‌دار شد و پسر اولش رضا پهلوی رو دنیا آورد، طیب کوچه و محل رو چراغونی کرد. رو همین حساب تا طیب رو دیدم، محلش نذاشتم و پشتم رو بهش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: «محمدآقا، ما رفیق نامرد نیستیم»، جوابش رو ندادم، اما می‌دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوءاستفاده می‌کنه. اون زمون، طیب با شعبون سرشاخ شده بود. هر دو یکه‎بزن جنوب شهر بودن و حرفشون خریدار داشت. شعبون ورزشکار بود و طرفدار شاه، طیب میدان‌دار و بارفروش و دست‌ودل‌باز و خیر و یتیم‌نواز. با اینکه همیشه شنیده بودیم طیب طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و شد ضد شاه… سران مملکت جلسه گذاشتن که با طیب زد و بند کنن و وادارش کنن که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروش‌ها رو تیر کنم. اون روز توی دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرف‌های شما درست، اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه حضرت زهرا درنمی‌افتیم. من این سید رو نمی‌شناسم، اما با اون در‎نمی‌افتم».

بعد از اعلام حکم ما رو به بندهامون منتقل کردن. نصف شب مأمور شهربانی اومد و زد به در زندون و گفت: «محمد باقری، حاج علی نوری، اعلیحضرت با یه درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده». این‌ها رو گفتن تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی من رو تحریک کرد، اما طیب که تو یه سلول دیگه زندونی بود، بلند گفت: این حرف‌ها رو برای ننه‌ت بزن! یه بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه حضرت زهرا در‌نمی‌افتم.

فرداشب صدایی از سلول طیب اومد. فهمیدم دارن می‌برندشون برای اعدام. وقتی می‌رفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمدآقا آگه یه روز خمینی رو دیدی، سلام من رو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدن و خریدن، ما شما رو ندیده خریدیم».

ص ۴۹-۵۰: محمدآقا برای این انقلاب زیاد زحمت کشید. مرد زندان‌های قزل‌قلعه، بندرعباس و سیرجان که جوانی‌اش را در آن‌ها گذرانده بود، بسیار مورد بی‌مهری قرار گرفت. بسیاری پرچمداران و مشتی‌های خرداد ۴۲ که به رحمت حق رفته‌اند، نامشان هم غریب است.

سال ۷۲ آقای رضا طلا از طرف آقای رفسنجانی پیغام آورد که آقای رفسنجانی می‌خواهد محمد عروس را ببیند… آقای رفسنجانی گفت: «این محمدآقا رو دست‌کم نگیرین. مرد بزرگیه. توی اون سال که من و آقای ناطق نوری و چند روحانی دیگه تو زندون شاه اسیر بودیم، شاه برای آزار و اذیت ما چندین چاقوکش و قداره‌بند رو به بند ما آورد تا باعث آزار و اذیت ما بشن. اونجا، محمدآقا مردانگی کرد و همه‌جا با ابهت و قواره و نفوذی که داشت جلوی قداره‌بندها وایساد و نذاشت مزاحمتی برای ما درست کنن. اون به گردن ما حق داره».

بعد رو به محمدآقا گفت: الآن کجا هستی و چی کار می‌کنی؟

محمدآقا گفت: تو میدون تره‌بار حجره دارم.

– حجره مال خودته؟

– بله

من گفتم: نه آقا مستأجره.

همان موقع آقای رفسنجانی نامه‌ای نوشت و دستور داد که به محمدآقا حجره بدهند تا کاسبی کند، اما از بی‌مرامی این روزگار محمدآقا مجبور شد برای تهیه پول حجره، خانه‌اش را بفروشد. آن موقعی که تماشاچیان صاحب کاخ شدند، همسر مؤمنه‌اش خانه‌به‌دوش شد و دلش شکست. آن حجره را با هزار مصیبت به او دادند. عاقبت محمدآقا در سال ۷۶ سکته کرد و یک سال زمین‌گیر بود. در آن مدت همیشه به دیدنش می‌رفتم تا اینکه فوت کرد.

سربازی و دماغ کله‌کوهی

ص ۷۶: زمستان سال ۱۳۵۵ به خدمت سربازی رفتم…

ص ۷۸: رسم روزگار این شد که بچه کوچه نقاش‎ها بشود نقاش در و دیوار پادگان. صبح با لباس شخصی و ژیگولی و موی نتراشیده می‌آمدم، آهن‌ها را رنگ می‌کردم و ظهر ناهار می‌خوردم و می‌پیچاندم و به خانه می‌رفتم… تیمسار محمدی مرد مؤمن و نمازخوان اما تریاکی بود. … خانمش اهل نماز اول وقت بود. این برای من در آن روز و روزگار و محیط، خیلی عجیب بود.

ص ۷۹: روز دوم در مراسم صبحگاه کله کوهی صدایم کرد و گفت: بیا ببینم مادر… چرا موهات رو نزدی؟

صدایم را انداختم توی خرخره و گفتم: درست صحبت کن. بعد هم منتظر جواب نشدم و کله را رفتم توی دماغش. این دماغ ترکید و صورت کله کوهی را خون برداشت. ریختند مرا گرفتند و انداختند زندان نیروی هوایی.

وقتی از حبس آزاد شدم یکی از بچه‌ها گفت: کله‌کوهی کارت داره. رفتم پیشش. کله کوهی گفت: بچه چرا این کار رو کردی؟ نگاهی به دماغش کردم که هنوز ورم داشت و بعد صاف توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم: خب، شما چرا فحش مادر دادی؟ یک‌خرده با هم بگوومگو کردیم، اما فهمیده بود من چه‌کاره‌ام…

ص ۸۰: دور و بر هفدهم هجدهم آذر ۵۷ امام فرمان دادند که سربازها پادگان‌ها را خالی کنند. ما هم توی دل جمعیت سربازهای فراری و قاتی آن‌ها، پادگان را ول کردیم و آمدیم خانه.

ص ۹۰: روز هفدهم شهریور ساعت ۹ صبح در میدان ژاله با بچه‌ها قرار گذاشتیم… بین جمعیت سید رسول شفیعی بچه‌محلمان را دیدم که تیر خورده و افتاده بود… انداختیمش ترک موتور و آوردیم بیمارستان سوم شعبان… چند دقیقه بعد دکتر آمد و نبضش را گرفت و گفت: «تموم کرده».

تکلیف اول؛ مبارزه

ص ۸۱: قاسم (دهباشی) برای من از یک معلم یا بچه‌محل و دوست بالاتر بود، خیلی بالاتر. او در پوشش کلاس قرآن و اخلاق ذهن مرا برد توی بحث مبارزه با شاه. او به بهانه این آموزش‌ها حرف‌های تند و انقلابی یادم داد و زندگی مرا عوض کرد. از اعمال رژیم شاه و بگیروببندها و ظلم و فقر و بی‌عدالتی برایمان حرف می‌زد.

ص ۸۳: قاسم از مبارزه با شاه و دستگاهش حرف زد و گفت: مبارزه تکلیف اول و آخرتونه، نباید در برابر این رژیم ساکت بشینین. بعد چند تا اعلامیه آورد و گفت: این‌ها اعلامیه آقای خمینیه، خمینی علمدار این مبارزه است. ما از ایشون خط می‌گیریم. باید بدونین که هیئت فقط نماز و سینه‌زنی و قمه‌زنی نیست. هیئت محل مبارزه با ظلم و ستم و فساده…

ص ۸۴: تیم حاج قاسم روی قصه مبارزه مسلحانه خیلی کار کرده بودند. هدف‌های دور و دراز داشتند و به سازمان‌های بزرگ‌تر وصل بودند. کارهایشان روی حساب و کتاب بود. من به عشق قاسم قاتی جمع می‌شدم، اما نه قاتی کارهای سازمانی‌شان. برای من همان شعاردادن و شعار ساختن و قاتی مردم شدن کفایت می‌کرد…

کارمند نخست‌وزیری

ص ۹۶: زمانی که آقای رجایی نخست‌وزیر شد، حاج قاسم به نخست‌وزیری رفت و به من پیشنهاد کرد که در آنجا مشغول شوم. قبول کردم… با قرار ماهی ۲۸۰۰ تومن و دو لت بلیت شرکت واحد در نخست‌وزیری استخدام شدم… آن زمان آقای رجایی، بخشی را در نخست‌وزیری راه انداخته بود به اسم «معاونت جمع‌آوری اموال مازاد و تشریفاتی». آقای چهپور که دامادش برادر همسر حاج قاسم بود، مسئول این بخش شده بود. ایشان ۲۴ نفر را در این بخش مأمور کرد که من هم جزوشان بودم.

ص ۹۷: اولین جایی که برای بازرسی رفتیم، باشگاه سوارکاری بود… کنار میدان ایستاده بودم و هر چه را که می‌دیدم می‌نوشتم و صورت برمی‌داشتم. یک خانم بلندقد بدحجاب با لباس فرم سوارکاری طرفم آمد.

– این اسب را می‌بینید؟ اسمش رخشه. شوهرم اون رو پونصد هزار تومن خریده. تو لندن عقیمش کردن که ازش بچه نگیرن. لنگه این اسب تو دنیا پیدا نمیشه. آخه این به درد بیت‌المال شما نمی‌خوره…

ص ۱۰۰: ساختمان نخست‌وزیری دو طبقه بود. یک زیرزمین داشت که تبدیل شده بود به سالن ناهارخوری. ظهرها توی صف می‌ایستادیم، ۲۵ ریال می‌دادیم و یک پرس غذا می‌گرفتیم. آقای رجایی هم با ما غذا می‌خورد. مثل ما توی صف می‌ایستاد، غذا می‌گرفت و هر گوشه‌ای پا می‌داد، می‌نشست و می‌خورد.

کردستان

ص ۱۰۴: اوایل تیرماه ۱۳۵۸ و قبل از عزیمت به کردستان، ضدانقلاب‌ها ۲۵ پاسدار را در مریوان سرب ریختند و اسمش را جشن مرگ گذاشتند. همچنین پادگان سردشت را محاصره کردند و مهمات آن را کف رفتند.

ص ۱۰۵: چون قاموس من و قاسم این بود که همیشه در دل حادثه باشیم، اواخر تیرماه با سه چهار نفر از بچه‌های نخست‌وزیری راهی کردستان شدیم.

ص ۱۰۷: دکتر چمران با گشاده‌رویی و خیلی گرم و باصفا از ما استقبال کرد. بسیار خونگرم و مهربان و تودلی بود. با اینکه مقام دولتی بالایی داشت، هیچ تکبر و غروری در او ندیدم. یکی شده بود عین ما و همین تواضعش باعث شد در دل من و بچه‌ها نفوذ کند و مطیع و خریدارش بشویم.

تانک و موتور پرشی

ص ۱۳۶: فردا (اول مهر ۱۳۵۹) حاج قاسم صدایم زد و گفت: خبرها رو شنیدی؟ ما می‌ریم اهواز، تو هم اگه میای، زودتر آماده شو.

نزدیک ظهر من و حاج قاسم و ده بیست تا از بچه‌های نخست‌وزیری، بدون اینکه بقچه و بندیل کنیم؛ دست‌خالی ریختیم توی سه تا ماشین و راه افتادیم به طرف اهواز.

ص ۱۴۰: چشمتان روز بد نبیند، به فاصله شش هفت کیلومتری ما، تانک‌ها چیده بودند تنگ هم عین اسباب‌بازی. انگار رفته بودیم مانور تماشا کنیم! چند دقیقه همه‌مان ساکت ماندیم. بهت‌زده بودیم. لوله تانک‌ها به طرف ما بود… حرف آخر را دکتر (چمران) باید می‌زد. آخر ما جنگ این مدلی ندیده بودیم.

ص ۱۴۱: دکتر گفت: صدام گفته که ما تا سه روز دیگه تو اهوازیم. با این حساب فردا باید تو اهواز باشن.

ص ۱۴۴: دکتر چمران: الآن مشکل این تانک‌ها هستن… اگر ما چند تا موتور پرشی با موتورسوار خبره و تیز و بز داشته باشیم می‌تونن تانک‌ها رو شکار کنن.

ص ۱۴۵: قاسم به دکتر گفت: اون موتورسوارها که گفتین، سید سراغ داره، ولی همشون از این بچه لات‌ها و تیغ‌کش‌ها هستن.

دکتر گفت: من آدم بی‌کله می‌خوام، امروز برو تهران، پی این کار…

ص ۱۴۵: یک‌راست رفتم سراغ جلیل نقاد. بچه‌محلمان بود. سن و سالش کم و ریزنقش، اما قلدر محله و زبل بود… موتورهای اوراقی را می‌خرید و تعمیر می‌کرد و می‌فروخت… بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه‌های مولوی رفتیم.

… فردا صبح زود به نخست‌وزیری رفتم. ۵۰ نفر آمده بودند که همه‌شان موتور پرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست‌وزیری وقتی قواره بچه‌ها را دید، نخ آمد که این قواره‌ها به درد جنگ نمی‌خورن، مگه جبهه جای کفش قیصری و سوسول‌بازیه؟

ص ۱۴۶: یک ساعت طول کشید تا حاجی تلفن زد و مشکل را در نخست‌وزیری حل کرد. راه‌آهن هم قبول کرد موتورها را با همان قطار مسافربری بار بزند و به اهواز بفرستد.

من هم می‌خوام بیام جنگ

ص ۱۶۰: دکتر چمران گفت: سید تو کار بزرگی کردی که این موتورسوارها را رو آوردی. خیلی دلم می‌خواد از این‌هایی که الآن تو زندون‌ها هستن از همین چاقوکش‌های گردن‎کلفت و نترس یه گردان درست کنم. مدل‌هایی که لای تشک پر قو می‌خوابن، به درد اینجا نمی‌خورن.

گفتم: قصه این آدم‌ها با فرهنگی‌ها فرق داره… همین پسره عباس زاغی رو دیدی! ده تا عراقی رو حریف بود. اهل کتاب هم نبود، اما خوب می‌جنگید. همین دفعه آخری که رفتم ننه بابام رو ببینم دیدم سر کوچه نشسته و نئشه است و چرت می‌زنه. گفتم: فلانی یادمه یه روز مرد بودی. باحال بودی. عباس گفت: الآن هم تیغ دارم. گفتم شاید تیغ داری صورتت رو بزنی. عباس نگاهی بهم کرد و سرش رو انداخت پایین.

پدر و مادرم را دیدم و برگشتم. دیدم عباس سر کوچه وایساده. صدام کرد و گفت: آقا، من می‌خوام بیام جنگ.

فردا اومد نخست‌وزیری. وضعش را پرسیدم. گفت: من روزی سه بار شیره می‌کشم. کاریش هم نمی‌تونم بکنم. گفتم: بده به من. دست من باشه بهتره، اگه پیش خودت باشه می‌گیرنت. عباس با شرمندگی گفت: آخه روم نمیشه. گفتم بده به من راحت باش. با من این حرف‌ها رو نزن، اما همین کار من باعث شد کم‌کم از شیره دور بشه و ترک کنه. یه روز جلوی خودش شیره رو انداختم تو کارون…

ریش‌دارهای بی‌ریشه

ص ۱۸۱: «شهادت آقای رجایی برای مملکت ضربه سختی بود، برای ما که یک مدت در کنار آقای رجایی زندگی و کار کرده بودیم، خیلی سخت‌تر و ناراحت‌کننده‎تر بود… بعدها معلوم شد همان‌ها که ادعا داشتند و با ریش‌های بی‌ریشه‌شان پیشنمازی می‌کردند و مورد اعتماد بودند، ضد انقلاب و خرابکار از آب درآمدند، آدم‌هایی مثل کشمیری خائن که ما پشت سرش نماز می‌خواندیم. در نخست‌وزیری با خیلی‌ها آشنا شدم، اما او را هرگز نشناختم. کلید همه اتاق‌ها دستش بود. او معلوم می‌کرد چه کسی باید داخل ساختمان باشد، چه کسی باید جیبش تفتیش شود. او با کمال اطمینان و خاطرجمعی از لو نرفتنش، بمب را زیر میز اتاق جلسه گذاشته بود…»

حرف رزمنده‌ها کم کردن تلفات بود

ص ۲۵۶: «عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک، از دو لشکر تهران تلفات زیادی گرفت و این ضربه سختی برای فرماندهان دو لشکر بود. خبر شهادت ابراهیم هادی، یل اطلاعات عملیات، دل من و همه رزمندگان و دوستداران و رفقای ابرام را سوزاند… شاهد و ناظر بودیم که در چند عملیات گذشته، هر بار چندین نیروی دلاورمان در صحراهای آتشین عراق جامانده بود و حرف رزمنده‌ها در آن مقطع جنگ، در باب شیوه کم کردن تلفات بود…»

اعتراض حسن بهمنی به جنگ گوشت با تانک

«تصمیم بر آن شد که به سرکردگی پیشکسوتان جنگ، نیمچه اعتراضی بکنیم به شیوه جنگیدن گوشت و تانک و چون همیشه یک نفر باید جلو بیفتد و سینه‌اش را سپر کند، این بار علمدار پاک‌باخته حسن بهمنی جلودار شد تا این فکر نو را که فشرده حرف‌ها و دردهای فرماندهان بود به گوش مسئولین مملکت برساند. واقعاً هم هیچ‌کس به‌اندازه حسن در آن برهه به حساسیت جنگ پی نبرده بود. او متفکر و کاربلد بود، فنون جنگاوری را می‌دانست و می‌خواست یک راهکار جدید برای جنگ ارائه کند. می‌خواست جنگ برود زیر سایه ایدئولوژِی و تفکر و کارها در سایه مطالعه و برنامه‌ریزی انجام شود…

اهل مطالعه بود و اطلاعاتش زیاد… در ایمان و اعتقادات مذهبی سرآمد بچه‌محل‌ها بود، اما هیچ‌وقت مقدس‌نمایی نکرد و ادعا نداشت که از همه مؤمن‌تر و مذهبی‌تر است و اعتقادش را به رخ دیگران نکشید».

ص ۲۵۸: (حسن ‌بهمنی) در شروع انقلاب و در تظاهرات مثل ستاره درخشید و مثل هزارها جوان ایرانی، این انقلاب را به ثمر رساند و از اولین پایه‌گذاران سپاه و اعضای اصلی آن بود…

یادم هست در روزگاری که مردم معتادان و فقیران را پس می‌راندند و طرد می‌کردند، حسن به آن‎ها پول می‌داد و می‌گفت این‌ها مریضن، باید یه نفر این‌ها رو درمون کنه.

هر وقت مش قادر- رفتگر محل- را می‌دید، بغلش می‌کرد، ماچش می‌کرد و با مهربانی خاص خود، پولی در جیبش می‌گذاشت… کارهایی می‌کرد که به عقل هیچ جوانی در آن سن و سال نمی‌رسید…

یک روز صبح، با هماهنگی قبلی و اتفاق بقیه رزمنده‌ها در مقر سپاه پاسداران که در منطقه ۱۰ و پادگان ولی‌عصر بود، جمع شدیم تا حرف‌هایمان را از زبان حسن به گوش فرماندهان سپاه برسانیم. از طرف سپاه هم آقای محسن رضایی نماینده شد تا پاسخ سؤالات حسن و رزمنده‌ها را بدهد.

نمی‌تونم جلو جمع حرف بزنم

ص ۲۵۹-۲۶۰: آن روز وقتی آقای محسن رضایی به جمع رزمنده‌ها آمد، همان بسم‌الله، قبل از اینکه حسن حرف بزند، گفت شما احتمال می‌دی تو این جمع یه نفر نفوذی باشه؟

حسن گفت: بله.

آقا محسن گفت: حرف‌هایی هست که نمی‌تونم این جا جلوی جمع بزنم. شما چند نفر رو نماینده کن، بیایین طبقه بالا.

فارسی‌اش را بگویم. آن طرف می‌گفت: هرچه ما می‌گوییم شما باید بگویید چشم. این طرف هم می‌گفت فرمانده باید زمین را ببیند و تشخیص بدهد که آنجا برای عملیات مناسب است یا نه.

ص ۲۶۰: حرف این‌ها حساب بود، اما آقا محسن گفت: صبح می‌ریم پیش امام، به ایشون بگین کس دیگه‌ای رو جای من بذاره، امام بنده رو انتخاب کرده. حسن گفت: ما نیومدیم شما رو از پستتون برداریم و جای شما رو بگیریم. ما با شیوه جنگیدن شما مشکل داریم. به شیوه جنگ گوشت و تانک اعتراض داریم. ما می‌خوایم راهی پیدا کنیم که جلوی تلفات رو بگیریم. ما می‌گیم چرا توی کار خیلی حساب و کتاب نیست. چرا هر وقت اومدیم حرف بزنیم و نظر بدیم، گفتین حرف نزن، ما سر ننه یا ملک پدریمون با کسی دعوا نداریم. حرف‌های ما، عصاره چهار سال جنگه…

نماینده امام، یک پیام از طرف امام آورد که متن دقیق آن در خاطرم نیست، اما حاصل آن این بود که عده‌ای آقایان را گول می‌زنند، یا این حرف‌ها را از سر دلسوزی می‌زنند که من احتمال می‌دهم دومی باشد. من به‌عنوان فرمانده کل قوا به آقایان امر می‌کنم که هرچه فرماند‌شان گفت، حتی اگر اشتباه باشد، باید گوش کنند و تبعیت کنند.

ما دنبال منصب نبودیم

ص ۳۰۰: حسن (بهمنی) خیلی گرفته و پریشان به نظرم آمد. پرسیدم چرا نیروی آزاد شدی؟ تو یه فرمانده کاربلد و قدری، باید مسئولیت بگیری تا کارها پیش بره.

– سید جون، ما دنبال منصب نبودیم و نیستیم. با کسی معامله نکردیم که امتیاز بگیریم. به ما بگن کفش جفت کن، می‌گیم یا علی، بگن فرمانده شو، می‌گیم یا علی، بگن برو کنار، می‌گیم یا علی، اما من خواستم به این‌ها بگم فکر نکنین ما نمی‌فهمیم. ما مرد جنگیم. اومدیم بجنگیم، اما تو شیوه جنگیدن با شما حرف داریم. شما باید آموزش رو گسترش بدین. سنگرسازی و دفاع شخصی رو گسترش بدین. تیراندازها باید درست و اصولی آموزش ببینن. باید روی حساب و کتاب کار کنن.

حسن با حالی زار و خراب رفت… روح حسن دیگر در جسمش نمی‌گنجید… پیدا بود برگشتنی در کارش نیست…

خواهرزاده امام صادق

ص ۲۶۱-۲۶۲: در آن چند روزی که تهران بودم، اتفاق جالبی برایم افتاد. یک شب به‌اتفاق فاطمه و سعید به منزل مادر فاطمه می‌رفتیم…جلوی میدان پیروزی، دم کارخانه قند دیدم که خیابان شلوغ شده و یک‌عده حلقه شده‌اند…رفتم تو دل جمعیت، چند نفر از بچه‌های پیروزی مرا شناختند…بچه‌ها ریختند دورم و برایم کوچه کردند. دیدم یک ماشین عروس پارک است و یک نفر کراوات داماد را گرفته و عین اوسار (افسار) از توی ماشین بیرون می‌کشد. عروس ترسیده بود و گریه می‌کرد. رفقا اوضاع عروسی را کرده بودند قمر در عقرب. طرف تا چشمش به من افتاد، کراوات داماد را ول کرد و رفت عقب. رفتم جلو، داماد را آوردم دم ماشین عروس و بغلش کردم و گفتم این‌ها نادونن، ما نوکر شما هستیم. غلط کردن…

داماد با ناراحتی گفت: یقه من رو گرفته که چرا کراوات زدی؟

ماچش کردم و نشاندمش توی ماشین، فاطمه هم آمد و عروس را ماچ کرد و دلداری داد. هر دو را سوار ماشین و راهی کردیم.

برگشتم و به آن طرف گفتم: اگه خیلی مردی، فردا بیا خط مقدم. این عروس و داماد تا قیامت، نوه‌شون هم با بسیجی خوب نمی‌شه. تو چی کاره‌ای که حالا رفتی اول صف و شدی خواهرزاده امام صادق؟

طرف دمش را روی کولش گذاشت و بدون اینکه جواب مرا بدهد، راهش را کشید و رفت.

مردانگی چیست؟

ص ۳۵۰: به اصغر گفتم: حاج اصغر حرف آخر رو شما بزن، فکر کن شب عملیاته و تو بهمن‌شیریم و یه ساعت دیگه می‌زنیم به خط.

اصغر یک بار گفت: من فقط یه چیز می‌خوام بگم، مردونگی این نیست که چهارتا تانک بزنین، مردونگی اینه که اگه کسی ترسید، آبروش رو نبرین.

ص ۳۲۷: یک روز در همان گیرودار برپایی میثم و جذب

پسر رئیس‌جمهور و نماینده مجلس

ص ۳۴۷: تلفن زدم به خانه‌شان (مرحوم رجایی)، حاج‌خانم گوشی را برداشت. گفتم سلام حاج‌خانم، سید ابوالفضلم.

– آقا سید سلام، یه زحمت برات داشتم. کمال الآن هفده سالشه… تو وضعیت جنگ و به هم ریخته مملکت و سن و سال کمش صلاح نمی‌دونم تو شهر بمونه. شما اگه می‌تونی یه سر بیا تهرون و باهاش حرف بزن اگه راضی شد با خودت ببرش منطقه…

ص ۳۵۸: یک دو روز بعد که خواستیم برگردیم، بنزین کم آوردیم. رفتم پیش حاج‌خانم رجایی و گفتم: کمال یا باید با قطار بیاد، یا باید چند روز صبر کنه تا بنزین تهیه کنم.

حاج‌خانم گفت: نه، نه… امروز به هر نماینده مجلس دویست لیتر سهمیه بنزین دادن، شما برو اداری مالی مجلس سهمیه ما رو بگیر، من با اتوبوس رفت‌وآمد می‌کنم.

این‌جوری ما تونستیم راحت و به‌موقع خودمون را به منطقه عملیاتی برسانیم.

دلبستگی‌ها

ص ۴۶۹: ما را انداخت پشت تویوتا و برد بیمارستان صحرایی. رو تخت بیمارستان صحرایی خوابم برد. فردا با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم…

زخم‌هایمان را بستند، زخم سرم را بخیه زدند. دستم را هم پانسمان کردند و گفتند باید بروی اهواز عکس بگیری تا معلوم شود گلوله یا ترکش کجاست. دستم باد کرده بود و شده بود قد یک بالش. گفتم: ما مسئول هستیم، وقت دوا و درمون نداریم، گردانمون توی خط دربه‌در شده باید برگردیم.

ص ۴۷۱: گردانی ساخته بودیم که نمی‌خواستم یک مو از سر نیروهایش کم بشود، اما جنگ با کسی شوخی ندارد، وقتی بیاید میثم و غیرمیثم نمی‌شناسد. یاد تک‌تک بچه‌ها که می‌افتادم، دلم آتش می‌گرفت. آمده بودیم جبهه، از دنیا دل بکنیم، دلبسته رفاقت‌ها شده بودیم!

هر وقت آمدیم حرف بزنیم نگذاشتید

ص ۴۷۱: چند روز بعد خبر دادند که آقای هاشمی آمده ساختمان گلف و می‌خواهد با فرمانده‌ها ملاقات کند…

من درباره عملیات گردان میثم و کمبودهایش گفتم. از بی‌عدالتی‌ها، از بی‌سروسامانی‌ها و نارسایی‌ها گفتم.

ایشان گفت: من می‌دونم شما چی می‌گی، درست می‌گی اما ما راهی نداریم جز جنگیدن. یا باید تسلیم بشیم، یا باید بجنگیم و از اون‌ها جای پا بگیریم. دنیا با اون‌هاست. به ما سلاح نمی‌دن…

من خیلی چیزها توی دلم بود که می‌خواستم بگویم. فکر می‌کردم آقای هاشمی دیدش با بقیه فرق دارد. کارش را بلد است. ذهنش باز است…

خواستم بگویم بیایید برای یک بار هم که شده حرف رزمنده‌ها را گوش کنید. خواستم بگویم چرا به رزمنده‌ها امکانات نمی‌دهید؟ چرا هر وقت آمدیم حرف بزنیم نگذاشتید؟ …

می‌تونستن زودتر صلح کنن

ص ۴۷۹: «اواخر تیرماه ۱۳۶۷ توی خانه نشسته بودم که از رادیو شنیدم امام قطعنامه ۵۹۸ را امضا کرده و به‌نوعی جنگ دارد تمام می‌شود. انگار می‌خواستند با عراق به تفاهم برسند. خیلی از این خبر شوکه شدم و جا خوردم. اصلاً انتظار شنیدنش را نداشتم. آمدم مسجد محل و دیدم بچه‌ها نشسته‌اند و گریه می‌کنند. با اینکه خیلی ناراحت بودم، گفتم: «شما از اون طرف قصه خبر ندارین، شاید بحث اقتصادی و این حرف‌ها بوده.

بچه‌ها گفتند: می‌تونستن زودتر صلح کنن».

سرنوشت شیر شلمچه

ص ۴۷۳: آمار گرفتم چه کسانی شهید شده‌اند، چه کسانی مجروح شده‌اند و… سراغ حسین اسماعیلی را گرفتم و فهمیدم در بیمارستان بقیه‌الله بستری است. در آن مدت دو بار به‌اتفاق علی برادران به عیادت حسین رفتم. بعد از آن کم دیدمش. یک بار شنیدم پی کار می‌گردد و با موتور مسافرکشی می‌کند. یک بار شنیدم با سیگارفروشی روزگار می‌گذراند. همیشه در فکرش بودم، اما روزگار نگذاشت ما به هم برسیم. این هم سرنوشت شیر شلمچه، قهرمان کارزار کربلای ۵ و ۸.

ص ۴۹۸: صفای جبهه و سنگر را دیگر در هیچ جا و زمان زندگی‌ام احساس نکردم… حالا فقط یادی و خاطره‌ای از آن‌ها مانده. جنگ آدم را عوض می‌کند. بعضی‌ها را کم‌صبر و تحمل و بی‌طاقت می‌کند و بعضی‌ها را صبور و بردبار بار می‌آورد. جنگ برای خیلی‌ها محل امتحان الهی بود. محلی بود تا خود را محک بزنند.■

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط