بدون دیدگاه

سعدی؛ آموزگار حکمت و معرفت

احمد کتابی

#بخش_چهارم

 

 

اشاره: در اواخر مقاله گذشته یادآور شدیم که اندیشه‌های اخلاقی و انسانی سعدی، بیش از هر جا، در بوستان متجلی شده است، اینک به ادامه بحث مزبور می‌پردازیم:

باری! در هر گوشه بوستان، انسان‌های بزرگوار، جوانمرد و از جان گذشته به‌وفور یافت می‌شوند؛ از این‌گونه است: حوصله و تحمل شگفت‌انگیز معروف کَرخی با مسافری بیمار و تندخو و ناسپاس (باب دوم: ۲۲۲۳-۲۲۵۷) و حلم و صبر بزرگ‌منشانه خواجه نیکوکار با بنده‌ای بدخلق، بی‌ادب و نافرمان (همان‌جا:۲۲۰۶- ۲۲۲۲) و نیز گذشت و احسان خارق‌العاده پادشاهی رئوف و شفیق که در برابر تندخویی و دشنام‌گویی کسی که خرش در گل مانده است، رنجه نمی‌شود و به یاری‌اش می‌شتابد و بدو احسان می‌کند:

ببخشود بر حالِ مسکینِ مرد   فروخورد خشم و سخن‌های سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین   چه نیکو بُوَد مهر در وقتِ کین

 

(همان‌جا: ۱۴۷۳-۱۴۸۶)

خلاصه کلام: در جای‌جای آثار سعدی، به‌ویژه در بوستان، عواطف عالیه انسانی از قبیل همدلی، شفقت و احساس همبستگی مردم به اشکال گوناگون متجلی است. از آن جمله: آفریننده بوستان که خود در طفلی پدر را از دست داده و در نتیجه، مصائب و آلام یتیمان را با گوشت و پوست خود احساس کرده است با کلامی به‌غایت انسانی و مهرورزانه، درباره چگونگی رفتار با آنان چنین هشدار می‌دهد:

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش   مده بوسه بر رویِ فرزندِ خویش
الا تا نگرید که عرش عظیم   بلرزد همی چون بگرید یتیم

 

(همان‌جا: ۱۱۴۵-۱۱۴۶)

گرچه سخن درباره جنبه‌های مردمی و انسان‌دوستانه آثار سعدی به درازا کشید، ولی دریغ است که از چند حکایت شاخص بوستان در این زمینه یاد نشود:

۱- شرح قحط‌سالی دمشق

نخستین حکایت مربوط به قحطی دهشتناک دمشق است که خلاصه آن بدین شرح است: (همانجا: ۶۰۸-۶۲۹)

سعدی با یکی از دوستان دیرینه خود، از اهالی دمشق، مواجه می‌شود و از اینکه او را با همه مکنت و عزت به‌شدت لاغر و زردچهره می‌یابد، شگفت‌زده می‌گردد و علت را جویا می‌شود:

بدو گفتم: «ای یار پاکیزه خوی   چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی»

 

ولی این پرسش، حیرت و خشم مخاطب را برمی‌انگیزد:

بغرید بر من که: «عقلت کجاست؟   چو دانی و پرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید   مشقت به حد نهایت رسید؟»

 

سعدی که گویی منظور اصلی مخاطب را در نیافته است به پیگیری موضوع می‌پردازد:

بدو گفتم: «آخر تو را باک نیست   کُشد زهر جایی که تریاک۱ نیست
گر از نیستی دیگری شد هلاک   تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟»

 

دوست فقیه سعدی، درحالی‌که از این غفلت و فقدان احساس مسئولیت او به‎غایت متحیر و متأسف شده است، با نگاهی شماتت‌آمیز، چنین پاسخ می‌دهد:

نگه کرد رنجیده در من فقیه   نگه کردن عالم اندر سفیه
«که مرد اَر چه بر ساحل است ای رفیق   نیاساید و دوستانش غریق
من از بی‌مرادی۲ نیم روی زرد   غم بینوایان دلم خسته کرد
… منقص۳ بود عیش آن تندرست   که باشد به پهلوی رنجور سست»

 

۲- ماجرای حریق بغداد

دومین حکایت در شرح آتش‌سوزی بغداد است و تنقید از خودپسندان و عافیت‌جویانی که فقط در اندیشه کار خود و رفع خطر از منافع و مصالح خویش‌اند (بوستان: ۶۳۰- ۶۴۰):

شبی در بغداد حریق هولناکی روی می‌دهد که نیمی از شهر در لهیب آن نابود می‌شود. در آن لحظات وانفسا، دکانداری را می‌یابند که به شکر آنکه به دکان او گزندی نرسیده است خداوند را سپاس می‌گوید. جهان‌دیده‌ای که احتمالاً جز خود سعدی نیست، از این خودخواهی و عافیت‌طلبی آشکارِ او برآشفته می‌شود و از سَرِ درد و خشم بر او نهیب می‌زند که تو را خود غم خویشتن بود و بس!

پسندی که شهری بسوزد به نار   وگرچه۴ سرایت بود بر کنار؟
به جز سنگدل ناکند معده تنگ۵   چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ۶
توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد   چو بیند که درویش خون می‌خورد؟
«تُنُکدل۷ چو یاران به منزل رسند   نخسبد که واماندگان از پَسَند»

 

۳- حکایت انگشتر عمر بن عبدالعزیز

سومین حکایت درباره عمر بن عبدالعزیز، از خلفای نیکنام اموی، است (بوستان: ۵۱۲-۵۲۵). وی که از شنیدن خبر مصائب دل‌خراش مردم بر اثر خشکسالی به‌شدت متألم و متأثر شده است، دستور می‌دهد نگین انگشتری‌اش را که بسیار کمیاب و پرقیمت است، بفروشند و بهای آن را در اختیار نیازمندان و درماندگان قحطی‌زده قرار دهند:

چو در مردم آرام و قوت ندید   خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق   کیش بگذرد آبِ نوشین۸ به حلق؟

 

این تصمیم خلیفه بعضی از درباریان و اطرافیان او را خوش نمی‌آید و ظاهراً از باب خیرخواهی به وی گوشزد می‌کنند که دیگر هیچ‌گاه چنین نگینی نصیب او نخواهد شد، اما او مسئولانه چنین پاسخ می‌دهد:

مرا شاید انگشتری بی‌نگین   نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن   گزیند بر آرامش خویشتن
نکردند رغبت هنرپروران   به شادی خویش از غم دیگران۹

 

۴- ماجرای ضمانت مردی از فردی بدهکار و به خاطر او به زندان افتادن

چهارمین حکایت، شرح ماجرای جوانمردی است که با انگیزه نوع‌دوستی و همدردی، در صدد تضمین مردی برمی‌آید که بر اثر ناتوانی در ادای دِین به بند گرفتار آمده است. (بوستان: ۱۲۵۵-۱۲۷۸) بر اثر ضمانت و کفالت وی، بدهکار از زندان رها می‌شود و سپس بنا به توصیه شخص کفیل، فرار اختیار می‌کند. با فرار مدیون، طلبکاران کفیل را زیر فشار می‌گذارند که یا دِینِ بدهکار را بپردازد یا مکفول۱۰ را تحویل دهد که چون هیچ‌یک از این دو برای وی میسر نیست، ناگزیر به جای بدهکار راهی زندان می‌شود:

گرفتند حالی۱۱ جوانمرد را   که حاصل کن این سیم یا مرد را۱۲
به بیچارگی راه زندان گرفت   که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

 

چندی می‌گذرد. روزی پارسایی از اتفاق گذارش به زندان می‌افتد و چون در وجنات جوانمرد محبوس آثار حیله‌گری و کلاه‌برداری نمی‌بیند، با شگفتی از علت گرفتاری‌اش جویا می‌شود:

«نپندارمت مال مردم خوری   چه پیش آمدت تا به زندان دری؟»

 

و کفیل فداکار و ایثارگر او را پاسخی بس شایسته می‌دهد:

بگفت: «ای جلیس مبارک نفس   نخوردم به حیلتگری مال کس
یکی ناتوان دیدم از بند ریش۱۳   خلاصش ندیدم به جز بند۱۴ خویش
ندیدم به نزدیک رأیم پسند   من آسوده و دیگری پایبند!»

 

۵-عدالت‌گرایی و ظلم‌ستیزی

نماند ستمکار بد روزگار   بماند بر او لعنت پایدار

 

(گلستان، باب اول، حکایت ۲۰)

دادگرایی و ستم‌ستیزی از مظاهر بارز نوع‌دوستی است و نوع‎دوستی مناسب‌ترین و مساعدترین بستر و زمینه را برای رواداری و مدارا فراهم می‌آورد. خوشبختانه، سعدی، در این خصوص هم، کارنامه‌ای درخشان دارد:

اصولاً عدالت‌خواهی از ارکان اساسی جهان مطلوب (آرمانی) سعدی به شمار می‌رود. به همین سبب، وی نخستین و مهم‌ترین باب کتاب بوستان را بدین موضوع اختصاص داده است. در این باب، شواهد متعددی از اعتقاد راسخ سعدی به دادگرایی و ظلم‌ستیزی مشاهده می‌شود از آن جمله است پندهایی از زبان انوشیروان به پسرش هرمز و نیز از خسرو به فرزندش شیرویه درباره عدالت و انصاف و بذل‌توجه به تأمین رفاه و آسایش خلق به شرح زیر:

که: خاطر نگهدار درویش۱۵ باش   نه در بند آسایش خویش باش
… خرابی و بدنامی آید ز جور   رسد پیش بین این سخن را به غور
… بر آن باش تا هرچه نیت کنی   نظر در صلاح رعیت کنی
… از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست   که در مُلکرانی به انصاف زیست

 

(بوستان، باب اول: ۲۱۸-۲۴۵)

هرقدر دادگری در جهان اندیشه سعدی مطلوب، سودمند و ستودنی است، در مقابل، ستم‎ورزی ناپسند، زیان‌خیز و مذموم است. جامعه عدالت‌محوری که سعدی آرزومند برپایی آن است، وقتی انسانی‌تر جلوه می‌کند که فرجام بیدادگری در نظر گرفته شود. در تأیید این معنی، ضمن حکایتی در بوستان، از دو برادر سخن می‌رود که یکی عدالت‌پیشه است و رئوف و دیگری ستمگر و طماع. برادر اول پس از مرگ پدر بر اثر عدالت‌ورزی و شقفت، نامور می‌شود و دومی به سبب ستم‌پیشگی و طمع‌ورزی مغلوب و مقهور دشمنان می‌گردد (همان‌جا، ‌«حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان»: ۶۵۷-۶۹۷).

باری! از دیدگاه سعدی، هر کاری را پاداشی است یا کیفری، حتی کوچک‌ترین و کم‌اهمیت‌ترین اعمال ما نیز در همین جهان، بدون پاداش و سزا نمی‌ماند، کما اینکه مردی نابینا به‌پاس اینکه گدایی رانده‌شده و دل‌شکسته را با خوش‌رویی به خانه می‌آورد و بدو غذا می‌دهد، بینا می‌شود.

(بوستان، باب دوم: ۱۴۷۸-۱۵۰۵).

و دیگری به دعای کسی که لحظاتی در سایه درخت رَز جلوی خانه او آرمیده است، آمرزش می‌یابد. (همان‌جا: ۱۵۷۷-۱۵۸۸) و در مقابل شحنه مردم‌آزاری که در چاه افتاده و برای نجات خود دست و پا می‌زند و استمداد می‌کند؛ کمترین یاری‎کننده‌ای نمی‌یابد و به زبان حال بدو چنین پاسخ داده می‌شود:

«تو هرگز رسیدی به فریاد کس   که می‌خواهی امروز فریادرس؟»
رطب ناورد چوبِ خرزهره بار   چو تخم افکنی، بر همان چشم دار

 

(بوستان، باب اول: ۷۲۶-۷۳۶)

ناگفته نماند که سعدی در رساله صاحبیه هم که موضوع اصلی آن «نصیحت ارباب مملکت» است، از ضرورت رعایت عدالت و نصفت از جانب پادشاهان و حکمرانان و نیز از ثمرات و برکات عدیده آن برای ملک و ملت سخن گفته است:

«انصاف خداوندان مملکت موجب امن و استقامت رعیت است و عمارت و زراعت، بیش اتفاق افتد. پس نام نیکو و راحت و امن و ارزانی نعمت به اقصای عالم برود و بازرگانان و مسافران رغبت نمایند و قماش و غله و دیگر متاع‌ها بیاورند و مملکت آبادان شود و خزاین معمور۱۶ و لشکریان و حواشی فراخ‌دست، نعمت دنیا حاصل و به ثواب عقبی واصل و اگر طریق ظلم رود برخلاف این {حاصل شود}:

ظالم بمرد و قاعده زشت از او بماند   عادل برفت و نام نکو یادگار کرد»

 

و در موردی دیگر، در نکوهشِ آزردن و شکستن دل خلایق و عواقب آن‌ها چنین می‌گوید:

حذر کن ز دود درون‌های ریش   که ریش۱۷ درون عاقبت سر کند
به هم بر مکن۱۸ تا توانی دلی   که آهی جهانی به هم برکند

 

(گلستان، باب اول، ص ۷۸، حکایت ۲۶)

۶- مهرورزی نسبت به حیوانات

شفقت و عطوفت سعدی از محدوده جهان انسانی فراتر می‌رود و جانوران را نیز دربر می‌گیرد. در این زمینه هم، در آثار وی، به‌ویژه در بوستان، داستان‌های شگفت‌انگیز و عبرت‌آموزی مشاهده می‌شود:

در حکایتی رهگذری را می‌بینم که در بیابان به سگی عطشان برمی‌خورد. از کلاه خود دلو و از دستار خویش طناب می‌سازد و با مرارت بسیار آبی تدارک می‌بیند و سگ تشنه را سیراب می‌سازد و در نتیجه، به پاداش این عمل، گناهش بخشوده می‌شود. سعدی در اینجا فرصت را مغتنم می‌شمارد و در مقام توصیه و ترغیب آدمیان به نیکوکاری چنین استدلال می‌کند:

«یکی با سگی نیکویی گم نکرد   کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کت۱۹ برآید ز دست   جهانبان دَرِ خیر بر کس نبست»

 

(بوستان: ۱۲۸۴- ۱۲۸۷)

و در جایی دیگر به تضمین بیت معروف فردوسی می‌پردازد:

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد   که رحمت بر آن تربت پاک باد:
«میازار موری که دانه‌کش است   که جان دارد و جان شیرین خوش است»

 

(همان: ۱۳۳۰-۱۳۳۱)

پی‌نوشت:

  1. پادزهر
  2. ناداری، ناکامی
  3. ناخوشایند
  4. درصورتی‌که، به شرطی که
  5. مملو از خوراک
  6. سنگ بستن بر شکم، موجب عدم احساس گرسنگی تصور می‌شده است.
  7. حساس، نازکدل
  8. گوارا
  9. خود شاد باشند و دیگران غمگین
  10. فردی که مورد کفالت قرار گرفته است،‌ فرد ضمانت شده
  11. فی‌المجلس، فوراً
  12. یا پول را بده یا مرد را تحویل ده
  13. درمانده و بیچاره
  14. گرفتاری، به زندان رفتن
  15. بینوا
  16. پر
  17. زخم، آزردگی
  18. آزرده مساز
  19. مخفف که ‌ات

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط