مروری عبرتآموز از نهضت ملی کردن نفت
فضلالله صلواتی
یادش به خیر، آن روزهای شور مبارزه سالهای ۳۰، ۳۱ و ۳۲، دوران مرحوم دکتر محمد مصدق را میگویم؛ روزگار مهربانی، پایداری و همگامی و همراهی مردم در اصفهان بود. همه یکپارچه و یکسان برای استقلال ایران و رهایی از سلطه انگلیسیها و ملی شدن صنعت نفت فریاد میزدند، عدهای اسمش را مبارزه گذاشته بودند و مردم همه سخن از آزادی داشتند. روحانیان و اصناف، با صفهای منظم و مرتب از گوشه و کنار شهر راه میافتادند و تا دروازه دولت اصفهان (میدان امام حسین (ع)) میآمدند، همه میخواستند به تلگرافخانه بروند و برای شاه و سران مملکت پیام ارسال کنند که ما مردم اصفهان طرفدار مصدق هستیم. در جریان ۳۰ تیر خودم در محل دروازه دولت حاضر بودم و ناظر جریانها بودم و حمله ارتشیها و در ابتدا حمله به روحانیون بود و عبا و عمامهها و نعلینها بود که در میان میدان و خیابانهای اطراف ولو شده بود، دیگران هم کلاه و کفش را رها کرده و از وحشت کشته شدن میدویدند. من و عدهای دیگر در کوچه اول خیابان سپه که جوی پرآبی (مادی) از وسط آن میگذشت، ناظر این اتفاقات بودیم. آقایانی به نام حاج شیخ محمدرضا جرقویهای که کمی درشتهیکل بود و حاج میرزارضا کلباسی که بلندقد بود، آیتالله زند کرمانی، آیتالله سید حسن چهارسوقی و تعدادی دیگر که تا بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ هم مصدقی ماندند و مورد آزار شاهدوستها قرار میگرفتند و گاهی مجالس مذهبی و منبر و احیای شبهای جمع آنها را به هم میزدند، حاج میرزا رضا، پدر آقایان روحانیون آنوقت حججالسلام حاج شیخ اسماعیل، حاج شیخ صدرالدین و حاج شیخ فخرالدین کلباسی بود. حاج میرزارضا را به اقامت اجباری در مشهد وادار کردند و هر وقت به مشهد میرفتم موفق به دیدارشان میشدم و میفرمود: من دو حق پدری بر گردن پدرت حاج شیخ حیدرعلی صلواتی دارم، هم معلم ایشان بودهام و هم وسیله ازدواج ایشان را در اصفهان فراهم کردهام، (واسط ازدواج مرحوم پدر و مادرم بودند) مرا مصدقی میدانست؛ لذا به من لطفی خاص داشت.
سید جوان در ۳۰ تیر
به خاطر دارم در یکی از همان تظاهرات به نفع مصدق و علیه قوامالسلطنه روز ۳۰ تیرماه سال ۱۳۳۱، روحانی جوان و سید بالابلند و خوشقیافهای روی بام مغازههای دروازه دولت رفت (مکان ساختمان جهاننمای فعلی) و با بلندگو که بهتازگی تعداد محدودی از آن به اصفهان آمده بود و بیشتر سینماها از آن استفاده میکردند عدهای از بازاریها کرایه کرده و روی بام نصب کرده بودند. از سخنرانی آن سید جوان خوشسیما خیلی خوشم آمد و اینکه از خانواده شاه میگفت و از کارهای رضاشاه پهلوی و تبعید به آفریقای جنوبی و کارهای دختران و پسران شاه و سوابق قوامالسلطنه و وثوقالدوله. شبهنگام با دادن نشانیهای آن سید جوان از مرحوم پدرم نام وی را پرسیدم که مثل دیگر روحانیون و منبریها نبود و اطلاعات سیاسی و اجتماعی زیادی داشت. ایشان گفتند این آقا سید محمد حسینی بهشتی است؛ از بهشتیهای منطقه چهارسو و اطراف مسجد لبنان است و فردی باسواد و روشنفکر است و گزارش روز ۳۰ تیر ۱۳۳۱ را برای پدر توضیح میدادم. پدر از خطر حزب توده مرا بر حذر میداشت و میترساند که آنها نیز متشکل و مجتمع در بین صفوف تظاهرکنندگان بودند و مردم که شعار ضد انگلیسی و ملی شدن نفت را میدادند، آنها روی پرچمهایشان نوشته بودند: «نفت شمال باید به شوروی واگذار شود» که من با همان نوجوانی فریاد میزدم: «بگذارید نفت از انگلیس گرفته شود، بعد به کسی دیگر واگذار گردد». این شعار مرا و دیگر مردم را گیج کرده بود که نفت را به کشوری دیگری دادن یعنی چه و این خط حزب توده بود که تا بعد از سقوط مصدق همچنان ادامه داشت و بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، همه توبهنامه نوشتند و به قول مرحوم جلال آلاحمد «… خوردن نامه» که خاطرات بسیاری از آن دوران برای من مانده و چون سر پرشوری داشتم، روزها مدرسه را رها میکردم و به خیل تظاهراتها میپیوستم.
سرکوب مردم و دولت ملی
در همان روز ۳۰ تیر، در میدان دروازه دولت و خیابانهای چهارباغ و سپه و میدان نقشجهان، چه بسیار تیراندازی هوایی میشد و گاز اشکآور پخش میشد که مردم پیراهنهای خود را خیس کرده و جلبکهای کنار مادیها را برداشته و به دماغ و دهان میگذاشتند تا گاز اشکآور بیاثر شود و کمتر آسیب ببینند. در گوشهای از دروازه دولت، یک کلانتری بود که پلیس و نیروهای نظامی در آنجا بودند. فردی به اسم سرهنگ نادری با کلتی که به کمر داشت فریاد میزد و شلیک میکرد. باخبر شدیم جوانی به نام میرخلفزاده شهید شده و در کوچه ما (خیابان ابنسینا هنوز احداث نشده بود) نزدیک مسجد آقانور هم جوانی به اسم حسین معمار تیر به زانویش خورده بود که میگفتند سرهنگ نادری به او شلیک کرده است، اثر آن تا آخر عمر با وی بود و لنگانلنگان راه میرفت. اتفاقاً سرهنگ نادری در همان کوچه ما خالهای داشت که گاهی به آنجا میآمد و بچههای کوچه، چون به خاطر حسین معمار ناراحت بودند که دیگر نمیتوانست بازی کند، وقتی سرهنگ میآمد فریاد میزدند و شعار میدادند و فرار میکردند. آن کوچههای اطراف دردشت و مسجد آقانور ماشینرو نبودند و با دوچرخه امکان آمدورفت داشت و آنچه به یادم مانده دو استوار ارتشی بودند که ورزشکار بودند و میداندار زورخانه و به قول خودشان شاهدوست: یکی استوار شماعیزاده و دیگر استوار ترکان و چه بسیار مردم را مورد ضرب و شتم قرار میدادند و دستگیر میکردند و با ناسزا و کتک به محل کاروانسرای خیابان آمادگاه میبردند که نیروهای ذخیره ارتش آنجا مستقر بودند و زندانی میکردند. آمادگاه کاروانسرایی از دوران صفوی بود و در اثر تلاش مرحوم رضا ارحام صدر که رئیس اداره بیمه شده بود، آن مکان از ارتش خریداری شده بود و به هتل زیبای عباسی تبدیل شد، ولی در آن زمان زیرزمینی داشت پر از تار عنکبوت، پشه و مگس و دیگر حشرات و کف آن را هم آب ریختند، سقف این زیرزمین بهانداز قد انسان نبود، (حدود ۵/۱ متر) به جهت اینکه زندانیها خمیده باشند و امکان نشستن هم نداشته باشند.
بالاخره با استعفای قوامالسلطنه و روی کار آمدن مجدد دکتر مصدق مردم در اصفهان جشن گرفتند و جوانها در خیابانها پایکوبی میکردند. همهچیز به حالت اول برگشت، تحریم خرید نفت و بیکاری و عدم صادرات و فعال نبودن، موازنه منفی ادامه داشت و از یک طرف فشار انگلیس و از سوی دیگر کارشکنی ایادی شاه و ارتش و پلیس و ژاندارمری کارها پیش نمیرفت. با کشته شدن افشارطوس که رئیس پلیس طرفدار مصدق بود، بین سران حکومت و دکتر مصدق و آیتالله کاشانی و طرفدارانشان اختلاف افتاد و روزنامههایشان علیه هم قلمفرسایی میکردند و خط و نشان میکشیدند، نشریات حزب توده هم علیه شاه و دولت، انگلیس و مجلس مینوشتند و شبها در خانهها میانداختند و ایادی انگلیسیها و تودهایها سخت اختلافاندازی میکردند.
همیاری مردم
سخن بسیار است که من همه را ناظر و در جریان بودم. منظور از این مقدمه آن بود که مردم ایران و مخصوصاً اصفهانیها، با گذشت و مهربانی نهایت سعی را در کمککردن به هم داشتند، مبادا ارزاق گران شود، با یکدیگر همکاری میکردند، مشابه سال ۱۳۵۷ که مردم یار و مددکار هم بودند، در آن ایام، حتی قصابیها و سبزیفروشی و میوهفروشها، نهایت همت و سعی را داشتند که کمترین سود را داشته باشند و به خریداران اجحاف نشود. ارزاق فراوان و ارزان بود، گاهی پول هندوانه و خربزه را که روز قبل خریداری شده بود، مقداری را پس میدادند و در «بازار دردشت» که نزدیک منزل ما بود و رونق بسیاری داشت و مثل امروز سوت و کور نبود و میدان قدیم (میدان کهنه) کنار مسجد جمعه که مرکز خریدوفروش میوه و سبزیجات بود، یک من گرمک یا هندوانه و خربزه را سه تا چهار ریال میدادند (در اصفهان یک من، معادل شش کیلو بود و به آن «منِ شاه» میگفتند)، حتی شنیدم میوهفروشی میگفت مردم جان بدهند و من گرانفروشی کنم؟ خدا را خوش میآید؟
به خاطر دارم پدرم که روحانی معتمد محل بود برای آن کاسبهای باگذشت دعا میکرد و از خدا برای آنها برکت میخواست. وزنها در آن موقع «بیستوپنج» و «پنجاه» و «صد درم» بود. به وزن «بیستوپنج» تهرانیها ۵/۲ سیر میگفتند، چهار تا پنجاه میشد نیممن یا سه کیلو و به پنجاه یه چارک هم میگفتند، یعنی یکچهارم نیممن شاه (۵ سیر).
مَنِ تبریز معادل چهل سیر یا ۱۵ هزار قیراط میشود؛ بنابراین هر من تبریز برابر با ۳ کیلوگرم بود. «من تبریز» در مجموع «من»های ایران معروفترین است. باقی منها عبارتاند از: «منِ سنگ شاه» اصفهان که معادل دومن تبریز و برابر با ۶ کیلوگرم، «منِ ری» یا فقط «ری» که معادل چهار منِ تبریز و برابر با ۱۲ کیلوگرم، «منِ بلداجی» که معادل شش من تبریز و برابر با ۱۸ کیلوگرم و «منِ لرستان» معادل دهسوم من تبریز و برابر با ۱۰ کیلوگرم میشد.
خلاصه آب رودخانه زایندهرود و مادیها و جویهای شهر و چاهها لبالب و آب فراوان بود. بعضی چاههای شهر تا دو یا سه متر به آب میرسید. در همسایگی ما در روضهخوانی مرحوم آیتالله فهامی و حاج شیخ اسدالله، قلیانها را با دست از چاه پر از آب میکردند.
محصولات کشاورزی و دامی بسیار فراوان و ارزان بود. تقریباً کار و شغل برای همه بود و جمعیت محدود و اکثریت مردم ساکن روستا و کشاورز بودند. در آن روزگاران، روستاییان کمتر مایل بودند به شهرها روی بیاورند. از سال ۴۰ و انقلاب شاه و ملت و اصلاحات اراضی شاه، روستاییان سرازیر شهرها شدند.
در این مدت هشتادوچند سال عمر خود، غیر از این سالهای اخیر (از سال ۱۳۷۹ تا به امروز) رودخانه را بدون آب ندیده بودم! و اینکه مادیهای سراسر شهر خالی از آب باشند یا از آب لولهکشی شهرداری استفاده کنند. خاطرات بسیار است، سخن را همینجا قطع میکنم و نکتهای را یادآور میشوم:
در روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ با کمک امریکا و انگلیس کودتایی در ایران انجام شد و دولت دکتر مصدق را که محبوب ملت بود، سرنگون کردند، او را دستگیر و زندانی و محاکمه کردند. مطلبی که منظور من است این است که از صبح ۲۹ مرداد، همه دکانها، چراغ مغازه را روشن کردند، اگر لامپ برقی داشتند و اگر برق نداشتند، چراغ لامپا و مرکبی (فانوس) و این به معنی ارزان شدن اجناس بود، از آن روز گوشت که هر پنجاه، یک تومان بود (یکچهارم سه کیلو) هشت ریال شد و نان لواش که پنجاه (۴ قرص نان) ۵/۲ ریال بود ۲ ریال شد، هر دانه نان لواش نیم ریال یا ده شاهی شد. دولت زاهدی میخواست مردم از رفتن مصدق خوشحال باشند که کودتا باعث ارزانی شده است، درحالیکه روشنفکران، دبیران، معلمان و اکثر روحانیون میگریستند. مردم عادی خوشحالی میکردند، گرچه در آن پنج روزی که شاه از ایران گریخته بود تودهایها، آشوب میکردند و نام آخوندها را روی تیرهای چراغبرق نوشته بودند که یعنی پس از انقلاب کمونیستی آنها بر سر این تیرها دار زده میشوند، به معنای واقعی روحانیون را ترسانده بودند و اکثراً خدا خدا میکردند شاه برگردد! میتوان گفت تودهایها بزرگترین خیانت را به ملت ایران کردند. در آنوقت و برای همیشه، چه ضربهها که از زمان فتحعلی شاه تا دوران جنگ تحمیلی به ایران زدند و… بهتر است فعلاً از حاشیه صرفنظر کنم!
در همان اواخر مرداد و اوایل شهریور (تعطیلات) من در بازار اصفهان در یک مغازه فرشفروشی کار میکردم. آن هنگام در سهراه شاه بازار، جنب حمام شاه، مقابل مدرس ملاعبدالله در نبش، یک مغازه قصابی بود، مردی به نام امامی مقداری گوشت بهاندازه یک کیلو در دستمالی خریده بود. آنوقتها پلاستیک نبود و پاکت کاغذی هم فراوان نبود و فقط میوهفروشیها داشتند. هر فرد به هنگام خرید، معمولاً کیسهای یا دستمالی همراه داشت. یکی از شاهیها که در شغل همکار امامی بود، چون دید وی گوشت ارزان خریده فریاد برآورد: «الهی گوشت ارزان حرامت باشد، باز هم پا بر زمین بکوب و بگو مصدق پیروز است». مردم جمع شده بودند، امامی هم نامردی نکرد و گوشه دستمال را گرفت و گوشت را وسط بازار پرتاب کرد و فریاد زد: «مردهشور گوشتی را ببرد که صدقهسر امریکا و انگلیس من بخواهم بخورم، این گوشت لایق تو و همفکران توست!» و رفت. بچهها با لگد به گوشتها میزدند. قصاب آن را برداشت و شست.
گفتی که نان ارزان شود
این مطالب را سر هم بافتم و گذشتهها را به یاد آوردم که فکر میکردیم با یکدست شدن دولت و مجلس و شورای نگهبان و دیگر نهادها و ارگانها، تورم از ایران فرار میکند و گرانی ریشهکن میشود. هر روز دلمان را برای شعارهای مقامات مجلس و دولت خوش کردیم، اما دهانمان از گفتن حلوا شیرین نشد! اصلاً صعود تند قیمتها متوقف نشد، کودتای اقتصادی انجام نشد، شورای نگهبان هر که را خود صلاح دید آورد، ولی شاهدیم که نان سنگک دوتومانی را بهعنوان کنجد تا ۸ هزار تومان کردهاند و قوطی پنیر و تخممرغ که حداقل خوراک ۸۰ درصد افرادِ زیر خط فقر است، چندین برابر شده و چون درِ قوطی پنیر باز شود سه سانت کوتاه شده! و گوشت مرغ و گاو وگوسفند، لوازمخانگی، کاغذ و دفتر مدرسهایها، کفش و لباس و میوه و سبزیجات و حتی هویج و خیار و بادمجان دائم در حال ترقی است، سبد مایحتاج ضروری خانوار روزبهروز کوچکتر شده! اقلاً محمود احمدینژاد میگفتند درِ خانه ما گوجه قرمز فلان قیمت و ارزانتر است، ولی آدرس خانهشان را هم نمیدادند! سردمداران جدید نه آدرس منزل را میدهند و نه مغاز میوهارزانفروشی را. روزنامههای اصفهان نوشتند: «قیمت خوراکیها افزایش ۶۰ درصدی داشته است»(۱۱/۷/۱۴۰۰).
یادش به خیر، هفتهنامه توفیق برای هویدا مینوشت: «گفتی که نان ارزان شود، کو نان ارزانت، عمهات…». ای کاش در این دولتهای فخیمه یکی پس از دیگری تورم نسبت به سال قبل بیش از ۵۰ درصد اضافه میشود، همهجا شعار است که معیشت، اشتغال و اسکان مردم برای ما مهم است و تورم فراتر از خطر قرمز است، ولی افسوس…
باش تا صبح دولتت بدمد/ کاین هنوز از نتایج سحر است■