لطفالله میثمی
متن حاضر، سخنرانی تحریرشده مهندس لطفالله میثمی در حضور برخی از استادان دانشگاهها و خانوادههای مذهبی است. هرچند بهدلیل وقت کم و فشردگی، حق مطلب ادا نشده و اینچنین بحثهایی نیاز به جلسات، مقالات و توضیحات مستمر دارد، اما نیّت سخنران این بوده که در یک بحث فشرده و درقالب سخنرانی به چند محور اساسی در زمینه «عقل و وحی» بپردازد:
نخست اینکه مهمترین درد و رنجی که ملت ما در این صدسال اخیر تحمل کردهاند و هزینههای گزافی برای آن پرداختهاند ـ علیرغم سفارش خداوند در قرآن به وحدت و عدمتفرقه ـ پدیده حذف نیروها بوده است که در این مبحث گامی در جهت احیای قرآن و گرهگشایی از این معضل برداشته شده است.
دوم اینکه بخش عظیمی از بحثهای کلامی ما به مسئله اثبات خدا میپردازد که این بحثها از یکسو ما را از خدای خالق دور کرده و ازسوی دیگر وقتی خصوصاً به درآمد بادآورده نفت پیوند میخورد، منجر به عافیتطلبی و عقبافتادگی از کاروان توسعه میگردد که در صدر اسلام هرگز چنین نبوده است.
سوم، در آموزشهای جاری و برخی از نظریات متفکران، وحی یک پدیده خاص، غیرقابل دسترس و از مدرکات ویژه عنوان شده است که این برداشت نهتنها دین را از راهنمابودن و استدلال و انبیا را از اسوهبودن میاندازد، بلکه شخصمحوری یا نظریه استبداد مطلقه در رهبران را تقویت میکند.
چهارم اینکه سالهاست متفکران سعی دارند «عقل» و «وحی» را دومقوله جدا از هم دانسته، بعد آنها را به هم جوش بدهند، درحالیکه عقلانیت وحی مدعی است که این دو در اصل و در متن قرآن از هم جدا نیستند.
و پنجم اینکه این نگرش و بینش میتواند بستری برای عقلانیت و علوم نوین باشد که جا دارد در شمارههای آینده چشمانداز ایران در قالب گفتوگوها، سخنرانیها و مقالات به آن پرداخته شود.
قرآن و مبحث وحی
در قرآن ـ تا جاییکه من میدانم ـ در مبحث وحی سه نوع آیه داریم:
دسته اول؛ آیاتیکه از نزول دفعی وحی سخن میگویند، دسته دوم؛ آیاتیکه نزول تدریجی وحی را نشان میدهند و دسته سوم؛ آیاتی که به ما نشان میدهند چهطور پیامبر بهعنوان یک بشر با راهنما قراردادن قرآن به «عمل صالح زمان» رسیده است؛ به این معنا که توانسته است به مرحلهای برسد که عملی را که با خردورزی خود نسبت به شرایط زمان انجام داده است، از طرف خدا هم مهر تأیید الهی بخورد. مثل جنگ احد، جنگ احزاب و صلححدیبیه که هیچگونه وحی ـ با تلقیایکه از آن میشود ـ در آنها دخالت نداشته است، اما بعد از انجامگرفتن این اعمال توسط پیامبر اکرم(ص)، خدا هم آنها را تأیید کرده است.
نزول دفعی وحی
اعتقاد من بر این است که «وحی» یا «نزول دفعی» یعنی «جهش در مبنا یا مبانی». فرمان «اقرأ» یعنی «بفهم»، چرا که در لحظه وحی بر پیامبر در غار حرا کتابی نبوده تا پیامبر بخواند، آنطور هم که میگویند پیامبر سوادی هم نداشته که نوشتهای را بخواند. اقرأ ـ بهمعنای بفهم ـ یک قرائت، یک فهم و یک پایه برای نوعی علم جدید و دانش نوین است. خدا، همان اصل بدیهی قرآن و اسلام است. همه خدا را قبول دارند، خدای خالق «مبنا» و اصل بدیهی برای همگان است.
همینجاست که پیامبر اکرم(ص) با فهم جدیدی روبهرو میشود که: آری «رب» است که میتواند جاودانه کند و میتواند مبنا، بدیهی اولیه و همان «آکسیوم» باشد. این موضوع از اهمیت بسزایی برخوردار است. علوم بشری، هر کدام مبنایی دارند. برتراند راسل میگوید: «هیچ فلسفهای نیست که از یک بدیهی (آکسیوم) شروع نکند.» چندان استدلال محکمی هم ندارد، مثلاً ارسطو برای بدیهیاتش استدلال نمیآورد، مبنای او تجربه است. مثالهای حسی میزند و به سه اصل بدیهیات اولیه میرسد؛ یا مثلاً مارکس برای رکن اصلی ماتریالیسم فلسفی یعنی «ماده ازلی ـ ابدی»اش هیچ دلیل تجربی و علمیای نمیآورد، درحالیکه مارکسیسم مدعی است که بر دو شاخک علم و تجربه استوار است، اما دلیلی برای ماده ابدی ـ ازلی ندارد. حتی اگر به قول مارکس، فرض بگیریم شناخت، «انعکاسی» باشد ـ انعکاسِ جهان خارج در ذهن ـ مگر انسانی که هفتادسال عمر میکند و حتی بشریت به کمک تاریخ خود، میتواند ازلیت و ابدیت را در ذهنش منعکس کند؟! مگر اینکه بپذیریم این یک باور است بدون دلیل علمی و تجربی و شناخت انعکاسی. به نظر میرسد که منظور خداوند از خطاب «اقرأ: بخوان» القای یک علم و فهم جدید است. برای تقریب به ذهن و درک فضای آنموقع، عدهای میگفتند: ثروت، زمین، شیوه تولید، فرزندان و میراث گذشته، ما را جاودانه میکنند، «یَحسَبُ اَنّ مالَهُ اَخلَدَهُ» (همزه: ۳) در برابر این نظریه، در شب مبعث، مبنای جدیدی ارائه میشود که تنها خدا میتواند آدمی را جاودانه کند، بنابراین میگوید: «اِقرأ بِاسمِ رَبکَ الّذی خَلَق» (علق: ۱) بفهم، این علم جدید است که به اسم رب است. رب اسم اوست و خلق اصطلاحاً فامیلی اوست. خالق یعنی کسیکه آسمان و زمین را آفرید. مسئله اینجاست که بسیاری میخواهند عقل و وحی را دوتا بکنند و بعد هم به هم جوش بدهند. به نظر من این امکانپذیر نیست. قرآن عقلانیت مستقلی را بیان میکند که من نامش را «عقلانیت وحی» گذاشتهام. در اینجا وحی عقلانیتی است که مبنای آن رب است. اگر مبنای هر علمی و هر مذهبی یک بدیهی است، مبنای وحی هم خداست؛ هستیای که گذری در نیستی ندارد.
شیطان نیز در منطق قرآن، خدا و خالقیت خدا را قبول دارد و میگوید: «خَلَقتَنی مِن نار وَ خَلَقتَهُ مِن طین» (ص:۷۶) ای خدا؛ تو مرا از آتش خلق کردی و انسان را از گل آفریدی. یا میگوید: «رَبِ فَانظرنی اِلی یومِ یُبعَثون» (ص:۷۹) پروردگار من، پس مرا تا روزی که برانگیخته شوند مهلت ده، به این ترتیب ]شیطان[ ربوبیّت خداوند را هم قبول دارد، سپس میگوید: «فَبِعِزتِکَ لاغویَنَهم اَجمَعین» (ص:۸۲) سوگند به عزت تو که من اینها ]خلق[ را گمراه میکنم.
بنابراین شیطان از نگاه قرآن، خدا را قبول دارد، خالقیّت، عزّت و ربوبیّت خدا را هم پذیرفته است. در حالیکه «اباالملحدین» پدر ملحدان، «اباالمنافقین» پدر منافقان، «اباالمشرکین» پدر مشرکان و «اباالکافرین» پدر کافران هم هست. بتپرستان هم خدا را قبول دارند. چهار آیه قرآن در همین مضمون آمده است.(۱) «وَلَئِن سَأَلتَهُم مَن خَلَقَ السّموات وَالارض لَیَقُولُنَ الله» اگر از ایشان (بتپرستان) بپرسی چه کسی آسمان و زمین را خلق کرد؟ میگویند: «خدا» یعنی بتپرست هم در ایمان به خالقیّت خدا با شیطان مشترک است، ازسویی پیامبر اکرم(ص) هم خالقیّت خدا را قبول دارد، انبیا، اولیا، صدیقین و شهدا، همه خالقیت خدا را قبول دارند. اینجاست که عقلانیت وحی به یک مقوله فراگیر مبتنی میشود که این مبنای بسیار خوبی در عقلانیت است. چرا که اگر منطق ارسطو را مبنای گفتمان بگیریم، عدهای قبول دارند و عدهای هم قبول ندارند. آقای علی دشتی، کتابی نوشته باعنوان: «عقلا بر علیه عقل» برای اینکه نشان بدهد کدام گروه از عقلا برخلاف منطق ارسطو حرف زدهاند. اگر منطق ارسطو و بسیاری از علوم دیگر به خاطر مرتبه و جایگاهی که دارند نمیتوانند مبنای مشترکی برای دیالوگ، تفاهم،گفتوگو و گفتمان جهانی باشند، ولی عقلانیت وحی این ادعا را دارد که میتواند مبنای مشترکی برای همه جهانیان داشته باشد. در این صورت ما میتوانیم حتی با شیطان هم ـ به خاطر وجود این وجه مشترک ـ گفتمان داشته باشیم، با بتپرست هم میتوانیم گفتمان داشته باشیم، چون او نیز خالقیت خدا را پذیرفته و شکی در آن ندارد. مثلاً در قرآن میخوانیم که: «وَ جاءَ مِن اَقصَیَالمَدینه رَجُلٌ یَسعی قالَ یا قَومِ اتَبِعُواالمُرسَلین…» (یس: ۲۰)، مؤمن آل یاسین ]حبیب نجّار[ روی حرفش پافشاری میکند، او را شکنجه میدهند و پایش را اره میکنند. لحظهای که پایش را اره میکردهاند، به شکنجهگرش میگوید: «اِنّی آمَنتُ بِرَبّکُمْ فَاسْمَعُون» (یس: ۲۵) ای شکنجهگر، من به ربّ تو ایمان آوردم «فاسمعونِ» پس بیا گفت و شنود داشته باشیم. یعنی آدم میتواند با شکنجهگرش در بدترین شرایط هم گفتمان داشته باشد، اینجاست که دین به ما یک مبنای مشترک عرضه میکند و این بزرگترین نعمتی است که خداوند در اختیار ما گذاشته است، این نعمتی فراگیر است، انسان خداجوست، دزد سرگردنه خداجوست، انسان شرقی و انسان غربی هم خداجوست، کارتر هم خداجوست(۲). مارکس هم خداجوست، مارکس هم داستان ازلیّت و ابدیّت را بدون دلیل قبول کرده است. پس همه خداجوییم. این تفکری است که قرآن ارائه میکند و ما را از یک سری عوارض اجتماعی بزرگ نجات میدهد. اصلیترین و بیشترین هزینهای که ما در تاریخ صدساله ایران پرداختهایم، مسئله حذف نیروها بوده است. عدهای را «باخدا» و عدهای را «بیخدا» تصور کردهایم، یک عده را «دیندار» و عده دیگر را «بیدین» خواندهایم، در حالی که خود شیطان هم خدا را قبول دارد و فرعون هم دیندار است. اگر باخداـ بیخدا تنها ملاک حق و باطل باشد، بنابراین شیطان هم دوست ما خواهد شد. پس با شیطان به اتحاد ایدلولوژیک هم میرسیم و در استراتژی و تاکتیکها هم وجوه مشترک پیدا میکنیم، چنانکه در تاریخ معاصر ما بارها اتفاق افتاده و هزینههای راهبردی زیادی را در این زمینه پرداختهایم. قرآن این معادلات جاهلی را زیر و رو میکند و تحولی در مبانی بهوجود میآورد، به این معنا که همه خداجو هستند. منتها با این فرق که انبیایی که خدا را خالق میدانند، علم خدا را هم قبول دارند. حضور خدا را هم پذیرفتهاند. خدای خالق را در امور روزمره و ریزمره زندگیشان دخالت میدهند که: «اِنّ صَلاتی وَ نُسُکی وَ مَحیایَ وَ مَماتی لله رَبّالعالَمین» (انعام:۱۶۲) شیطان خالقیّت خدا را قبول دارد، ولی تن نمیدهد و زیر بار نمیرود. حضور و فرمان او را گردن نمینهد، اگر فرقی هست همین جاست، نه بر سر باخدایی و بیخدایی.
«باسم ربک الذی خلق» (علق:۱) یک نگرش و علم تازه، یک متدلوژی جدید است، یعنی نحوه برخورد با قضایا و امور را در شب مبعث به پیامبر نشان میدهد.
«علّمک مالم تکن تعلم» (نساء:۱۱۳) خدا چیزی به تو آموخت که تو هرگز نمیآموختی. این یک جهش و موتاسیون است. «لیله القدر خیر من الف شهر» (قدر:۲) یک شب چگونه از هزار ماه بیشتر میشود؟ این مطلب که با منطق ریاضی و بشری نمیخواند، شاید بتوان آن را ریاضی مکتبی گفت. ما اسم آن را جهش، بعث، انگیزش یا رستاخیز دنیوی میگذاریم. به هر حال، هر نامی به خود بگیرد، تحول بزرگی است که مبنای جدیدی را به بشر ارائه میکند که:
۱ـ فراگیر است.
۲ـ از حذف نیروها در آن خبری نیست.
۳ـ ملاکی ثابت و همهپذیر برای گفتمان ارائه میدهد.
۴ـ در دنیای امروز که معلوم نیست در گفتمان اختلاف و افتراق ما زیاد میشود یا اتحادمان، قرآن ملاک واقعی و مشترکی را به بشریت ارائه میدهد، که میتوانیم صددرصد ایمان داشته باشیم که در اثر گفتمان و مفاهمه، وحدت ما بیشتر میشود. اینها چیزهایی است که به نظر من از نزول دفعی قرآن بهدست میآید.
قرآن خداینامه است، خداوند به پیامبر میفرماید: «اقرأ»، همین مبناگرفتن خالقیّت است. بشر یک مقوله است، انبیا هم جـوهر بشر بودند. به نظر من اگر راه بشر را متدلوژی بشری یا متدلوژی «من دونالله» بگیریم، هیچگاه به خدا نمیرسیم، ولی راه انبیا، نخست از خدا شروع میکند و میگوید: «اقرأ باسم ربک الذی خلق» و بعد هم همه بشریت را مخلوق و خداجو میداند. بیشترین استعداد برای بسط و تعمیم وحی، ویژگی خداجویی نوع انسان است. وقتی انسان خداجو شد، میتواند مخاطب خدا قرار بگیرد و خدا به او وحی کند و این نکته بسیار مهمی است. ما نمیتوانیم بشریت را تقسیم کنیم، اما ممکن است دونوع متدلوژی و نحوه نگرش متفاوت در نظر بگیریم. پلانک در بحث «از نسبی تا مطلق» میگوید: «راه بشر راهی از نسبی تا مطلق است، ولی هیچگاه به مطلق نمیرسد.» اگر راه بشر، راه اثبات خدا باشد، راه اثبات خدا حجاب میان ما و خدا را همیشه بیشتر میکند و ما در تفکرمان نمیتوانیم به خدای خالق برسیم.
نزول تدریجی وحی
دسته دوم و سوم آیات قرآن، به ترتیب به بحث نزول تدیجی آیات و همچنین تأیید عمل پیامبر بدون وحی میپردازند. براساس دسته سوم آیات، پیامبر جایگاهی پیدا میکند که میتواند بنا به مصلحت زمان و شرایط تصمیم بگیرد و این تصمیم او عمل «صالح» در «زمان» و عین وحی و تأیید الهی است. میدانیم که بسیاری از آیات قرآن به مرور زمان نازل شدهاند و شأن نزول دارند. بنابراین نمیتوانیم منکر آن شویم که نزول وحی تدریجی هم نبوده است، این معنایی است که خود پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) نیز بیان میکنند. وحی تدریجی یعنی حضور همواره خدا در روابط و احکام ما از جمله ارث، روابط زناشویی و بهطورکلی در همهچیز. در این بیستوسهسال، خداوند دست پیامبر را میگیرد و نشان میدهد که چهطور از مبانی (خدا یا هستی ای که در نیستی گذر ندارد) میتوان به احکام و یا به عملصالح رسید، چهطور میتوان از نگرش جدید «باسم ربک الذی خلق» به مسائل روزمره و ریزمره رسید. قرآن در بیستوسهسال، چگونگی برخورد با جنگ، صلح، منافق، کافر، ازدواج، ارث، مسائل اخلاقی، انفاق، ایثار و… را بیان میکند. ابواب مختلف قرآن درواقع تحقق خدا و صفات خدا در تمامی مسائل روزمره و ریزمره است. یک دسته از آیات هم وجود دارد، بدینمعنا که شخص پیامبر، روش و نگرش قرآن را «راهنمای عمل» قرار داده است. بهعنوان نمونه، پیامبر شخصاً در جنگ احد، جنگ را طراحی میکند و فرماندهی را به عهده میگیرد، جنگ هم در وهله اوّل به پیروزی میرسد و استراتژی پیروزی دارد. اگر آن تنگهداران از موضعشان عدول نکرده بودند، آن مسائل پیش نمیآمد و بعداً میبینیم که خداوند در قرآن طراحی پیامبر را تأیید میکند، همینها مجموعه آیات الهی دسته سوم را تشکیل میدهند. یعنی بشری چون پیامبر به مرحلهای از عقلانیت و رشد میرسد که طی ۲۳ سال میتواند طرحی را در بستر زمان و مکان اجرا کند، تا آنجا که مورد تأیید خدا قرار بگیرد. این هدف وحی است که از بشر عنصری فعال، پویا و اندیشهورز بسازد.
ما میبینیم که در خاتمیّت، بشر به این مرحله رسیده است. هم پیامبر این کار را کرد، هم حضرت علی(ع) به مرحلهای رسید که آیه «اَلیَومَ اَکمَلتُ لَکُم دینکُم وَ اَتمَمتُ عَلَیکُم نِعمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُالاسلام دینا» (مائده:۳) نازل شد. دیگران بیشتر روی فراز اول کار کردهاند، ولی من روی فراز سوم که «رضیت لکمالاسلام دینا» است، بیشتر تأکید دارم. خداوند میگوید: «در این مرحله من راضی شدم که اسلام دین شما باشد» یعنی راهنمای عمل شما باشد. همانطور که پیامبر طی ۲۳ سال جنگ احد و صلح حدیبیه و… را طراحی کرد و مورد تأیید خدا قرار گرفت، علی هم میتواند طراحی کند و مورد تأیید خدا قرار بگیرد. بشر به مرحلهای از «عقلانیت وحی» میرسد که خدا به او اطمینان میکند و علی خود، قرآنِ ناطق میشود. «کتابُ الله وَ عِترتی» دو عنصر ناگسستنی «لایفترقا» هستند. یعنی هیچگاه از هم جدا نمیشوند. علی(ع) حامل و شریک قرآن است، قانون شیء از خود شیء جدا نیست، قرآن قانون شیء میشود و خود شیء علی(ع) و شبکه اولوالالباب، صدیقین، صالحین و شهدا به چنین مرحلهای میرسند. روایتی از ائمه هدی (ع) هست که میفرماید: «ما میتوانیم تمام احکام ریز و درشت را از صمدانیت خدا نشر کنیم.» «صمد» یکی از صفات خداست. بشر به مرحلهای از رشد میرسد که از خدا و صفات خدا میتواند به تمامی احکام ریز و درشت برسد. چنین بشری هدف وحی است. قرآن میخواهد چنین بشری بسازد. به نظر میرسد گره خاتمیّت و اختلافاتی که بر سر آن است، با این روش گشوده شود. خاتمیت نمیخواهد بگوید که قرآن سوپر مارکت است و در آن همهچیز از سیب، گلابی و عسل گرفته تا محصولات پتروشیمی، نفت و همه محصولات تکامل وجود دارد.
بلکه قرآن حاوی بهترین متدلوژی و نگرش است. نگرش «باسمربّ» است. از این نگرش بالاتر هم به هیچوجه نخواهد بود. امروزه فلاسفه دنیا به این نحو نگرش نزدیک شدهاند. آقای بهاءالدین خرمشاهی کتابی ترجمه کرده و از صدنفر از فلاسفه غرب نقلقول کرده که گفتهاند: «نمیتوان خدا را اثبات کرد.» همانطور که امامحسین(ع) در دعای عرفه به ما نشان میدهد: «کیف یُستدلُ بما هو فی وجوده مفتقر الیک» چگونه میتوان از چیزی که خود به خدا نیازمند است به خدا رسید.
بحث خداشناسی که جوهر و محور عقلانیت وحی است از نگاه من چهار وجه دارد: نخست اینکه در خدا نمیتوان شک کرد، اگر در خدا شک کنی در تصورت از خدا شک کردهای و این باعث میشود که تصورت ارتقا پیدا کند و این شک جایز و واجب است. در هرچه شک کنیم، در واقعیت و هستی نمیتوانیم شک کنیم.
دوم اینکه خدا را اثبات هم نمیتوان کرد، چرا که برای اثبات آن به یک سری مقدمات یقینی نیازمندیم. مقدمات و بدیهیات یقینیای که درواقع همان حضور «خدا» است. آنهایی که سعی دارند خدا را از «نیستی» درآورده و «هستی» آن را اثبات کنند، ناخودآگاه در طول اثبات خدا «نیستانگار» شده و با دست خود به بیخدایی امتیاز میدهند. آیتالله مطهری در کتاب شناخت(۳) در جملهای بدین مضمون میگوید: «ما جهانشناسی و جهانبینیهای مختلف داریم. از کجا بفهمیم کدام درست است؟ باید شناختشناس بود. در حالی که شناختشناسی هم مشکل است. شناختهای مختلفی هم وجود دارد. چهطور باید به شناخت درست رسید؟» آیتالله مطهری اضافه میکند: «بعضی میگویند ”عمل ملاک صحّت است.“ البته پنجاه درصد درست است، ولی پنجاه درصد هم اینطور نیست.» اگر ما بخواهیم شناختشناس باشیم، باید ملاکی داشته باشیم. یک ملاک خودمعیار یا ملاک برترکه در آن شکی نباشد که به نظر من ملاک برتر همان اللهاکبر است که در آن توحید موج میزند و ”قائمبالذاتی“ خداوند همان ملاک خودمعیار است. بنابراین وقتی برخی حکما در مقدمات خدا را قبول میکنند، چهچیزی را میخواهند اثبات کنند؟ پس اثبات خدا محال است و هر چه بخواهیم خدا را اثبات کنیم از خدا دور میشویم؛ چرا که در مقدمات یقینیای که در هر منطقی هست، خدا حضور دارد. از آنجا که اثبات، کار ذهن است، خروجی کارکرد ذهن، چیزی کلی است و کلی هم مرکّب است. بنابراین هرگز به خدای واحد نمیتوان رسید. به چیز مرکبی میرسیم که کاربردی هم ندارد. به نظر من علت اینکه خدا در محاسبات و معادلات کنار گذاشته میشود همین است.
سوم اینکه خدا را نمیشود انکار کرد. یعنی هرکس که بخواهد انکار کند، در جاده انکار، باز به خدا میرسد. برتراند راسل در کتاب خود با نام جهانبینیِ علمی میگوید: «براساس اصل دوم ترمودینامیک یا اصل آنتروپی، این جهان محدود است و آنتروپی هم یک اصل جهانشمول است، برخی کشیشها به این صورت به خدا میرسند که وقتی جهان محدود شد، باید خدایی باشد» آنگاه راسل میافزاید: «من این جهان محدود و افولپذیر را دوست ندارم.» میگوییم آقای برتراندراسل! تو در جاده انکار به نتیجه خوبی رسیدی. مبارک است، تو اینجا به توحید ابراهیم(س) رسیدی که میگوید: «لا احبّ الافلین» (انعام:۷۶) بیتردید تو در درون خود به جاودانگی اعتقاد داری که میگویی ”افول را قبول ندارم، چیزهای ناپایدار را قبول ندارم، محدود را قبول ندارم.“ هرکس بخواهد انکار کند، باز در جاده انکار، به خدا میرسد و در این زمینه مثال فراوان است. حضرت علی(ع) با بیان «لایُمکِنُالفِرارُ مِن حُکومَتِک» (دعای کمیل) درحقیقت آبپاکی را روی دستمان میریزد و استدلال میکند که بشر اگر از هر طرفی برود، از حکومت و حاکمیت خدا گریزی ندارد و هرگز نمیتوان از هستی فرار کرد.
چهارم اینکه خدا را نمیشود تعریف کرد. اگر تعریف کنیم، یعنی خودمان خداییم یا بالاتر از خدا هستیم، از یکسو خدا را باور داریم، ازسویی دیگر در هر مقطعی تعریف و تصوری از خدا داریم که همیشه باید بگوییم: «سبحان رَبّکَ َربّ العزّه عمّا یَصِفون» (صافات:۱۸۰) سبحان الله والله اکبر یعنی خدا منزه و بالاتر از تصوری است که ما داریم و از هر آنچه که به تصور آید و اینجاست که دین تا ابد حرکت بالارونده ذهن را تضمین میکند. اینجاست که این نگرش توحیدی در آیات قرآن و روش و عمل پیامبر این بحث را عمومی و واقعی کرده و از: ۱ـ حذف نیروها ۲ـ عقبماندگی در مسیر توسعه ۳ـ بحثهای کلامی غیرضروری جلوگیری میکند. چرا که اگر این بحث، عمومیت و واقعیت پیدا کند، نوددرصد بحثهای کلامی ما از بین میروند و ما خیلی سریعتر میتوانیم در جاده توسعه گام برداریم. یکی از موانع و کندکنندههای حرکت توسعه، همین چالشهای سردرگم در مسائل کلامی بوده است، اینکه همیشه میخواستهایم خدا را اثبات کنیم، اصلیترین جهاد شده است. یعنی جوانها بروند در جبهه و خون بدهند، آنگاه ما بنشینیم و خدا را خلق کنیم. نتیجه این روند، عافیتطلبی و پیدایش یک طبقه و یا صنفی است که اصلیترین جهادش اثبات و خلق خداست؛ همانچیزی که توسط قرآن، انبیا و ائمه منع شده است. منشأ و سرچشمه تنبلیها، عافیتطلبیها، گسترش فرهنگ دلالی و عدمتولید و نازکی کار و کلفتی پول همینجاست، بهخصوص که به درآمد بادآورده نفت ـ که درواقع درآمد نیست، بلکه انتقال ثروت است ـ پیوند میخورد. در صدر اسلام، همه خداباور بودند و امر خدا را تحقق میدادند، تا آن که ما به آن تمدن شکوفا رسیدیم. باید ببینیم عناصر ذاتی آن تمدن چه بود که اینقدر شکوفا شد، آن هم در فضای جاهلیت. تا آنجا که نیکسون رئیسجمهور اسبق امریکا در کتاب «لحظه را دریاب» رسماً بدینمضمون اعتراف میکند که باید این واقعیت را باور کرد که رنسانس چیزی جز سرازیرشدن علوماسلامی به غرب نبود.
راه ورود به قرآن، خدای خالق است و نمیتوان خدا را اثبات، انکار و تعریف کرد، اگر ویژگیهایی را که قرآن برای خدا برمیشمارد، راهنمای عمل خود قرار بدهیم، خیلی از مسائل قابل حل است. پرسش اینجاست که چگونه پیامبران به عقلانیت وحی رسیدهاند و آیا آدمهای معمولی هم میتوانند به عقلانیت وحی برسند یا نه؟ در آموزشهای جاری و برخی از متفکران مسلمان ما میگویند که وحی غیرقابل دسترس است، یک پدیده خاص است و از مدرکات ویژه است، اما آن نعمتی که قرآن به ما ارزانی میدارد، خلاف این امر است. این مطلب در آیه ۱۱۰ سوره کهف آمده است. خدا به پیامبر میگوید که: «قُل ِانّما اَنَا بَشَر مِثلُکُم یوحی اِلَیّ انّما اِلهُکُم اِله واحد فَمَن کانَ یَرجُوا لِقاءَ رَبّه فَلیَعمَل عَمَلاً صالِحاً وَلا یُشرِک بِعِباده رَبّه اَحَدا» (مفسرّان با مترجمان در این آیه اختلاف نظر دارند) میگوید: «من بشری مثل شما هستم که به من وحی میشود»، نمیگوید: «من بشری هستم مثل شما، جز این که به من وحی میشود» اصلاً آیه، وقف ندارد، میگوید: «من بشری هستم مثل شما که به من وحی میشود، یعنی به شما هم وحی میشود» بعد میگوید: «انما». دوگونه وحی داریم، یکی وحی کاذب و دیگری وحی صادق؛ خود پیامبر وقتی از غار حرا به طرف خدیجه(س) میرفت و به او وحی شده بود، بدنشان میلرزید. پیش خدیجه که رسیدند، گفتند: «خدیجه! نکند کاذب باشد. از کجا معلوم میشود که از طرف خدا باشد، از کجا معلوم فرشته باشد و شیطان نباشد؟» خدیجه گفت: «حالا که نزد من هستی این فرشته هست یا نه؟» پبامبر فرمودند: «نه.» خدیجه میگوید: «چون حریم ما را رعایت میکند، پس فرشته است.» یعنی خدیجه(س) برای پیامبر(ص) استدلال میآورد که این نمیتواند شیطان باشد.(۴)
لغت وحی الزاماً یک لغت مثبت نیست، چرا که شیاطین نیز به هم وحی میکنند و موارد وحی بسیار است. بنابراین اگر ما بخواهیم وحی صادق و کاذب را تمیز بدهیم، باید ”استدلال“ داشته باشیم. در اینجا (در سوره کهف: ۱۱۰) میگوید تفاوتیکه بین وحیای که به تو میشود با دیگران، این است که از «مبنای استدلال خاصی که البته عمومیت دارد»، برخوردار است. در ادامه میگوید خدای شما خدای واحد است، یعنی انسانها را تحقیر و تخلیه نمیکند. میگوید: همه شما «اله» دارید، هر بشری هویت، الله، عشق و مبانی دارد. به قول برتراند راسل «هر فیلسوفی یک آکسیوم و اصل بدیهی دارد» منتها میگوید بیایید این بدیهی را به ”خدای اولالاولین“ ارتقا دهیم. این آیه به مارکس میگوید که بیا این ماده ازلی ـ ابدیات را که کشش ازلیّت و ابدیّت ندارد، به خدای واحد تعالی بده. باز به مارکس میگوید تو که وحدت مادی جهان را قبول داری، توجه کن که جز با وحدت الهی، وحدت جهان تبیین نمیشود، چرا که ماده مترادف با تضاد است. با تصرف در شعر شاعر میگویم:
ذات نایافته از وحدتبخش کی تواند که شود وحدت بخش
«انما الهکم اله واحد»؛ این آیه یک منطق و استدلال میدهد. بعد میگوید: «فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملاً صالحاً» صلای عام میدهد که هرکس میخواهد به لقای رب برسد ـ هم در این دنیا و هم در آن دنیا ـ باید عمل کند؛ عمل صالح «ولایشرک بعباده ربه احدا» و هیچ شرکی هم به هیچوجه در عبادت به رب نورزد. این نشان میدهد که برای همگان راه باز است و در دسترس، ولی هرکس در مرتبهای و مداری. پیامبر اکرم(ص) هم از همین راه به نبوت رسید. بشری بود که نبی شد. باید دید که چگونه پیامبر، پیامبر شد. خدا در این آیه راه پیامبرشدنِ پیامبر را نشان میدهد. به نظر من این یک راه قابل دسترس است، منتها هرکس در حد تلاش خود در مرتبهای قرار میگیرد. یکی پیامبر(ص) میشود، یکی علی(ع) میشود، یکی هم سلمان. وحی هم یک شبکه میشود؛ به همان اندازه که خودت را مخاطب خدا قرار دهی، به همان اندازه به تو وحی میشود. «انما یعرف القرآن من خوطب به» تنها کسی قرآن را میفهمد که خودش را مخاطب خدا قرار دهد و به عبارتی خود را در معرض وحی الهی قرار دهد که در اینباره باید به روش توشهگیری آیتالله طالقانی در پرتوی از قرآن مراجعه کرد. در تاریخ آمده که پیامبر(ص) چهار رفیق داشتند؛ ورقه بن نوفل، عبدالله بن جَحْش، عثمانبن حویرث و زیدبن عمرو بن نفیل که سه تن مسیحی شدند و زید هیچ دینی اختیار نکرد. پس از بعثت، وقتی عمربن خطاب و فرزند زید از پیامبر درباره جواز استغفار برای او پرسیدند، پیامبر فرمود: «او در رستاخیز بهسان امتی واحد مبعوث خواهد شد.»(۵) تا انسان، جستوجوگر و سؤالمند نشود، چنین جهش و بعثی برایش رخ نمیدهد. این نشان میدهد که پیامبر(ص) هم این راه را دنبال کرده، خودش را مخاطب خدا قرار داده، جستوجوگر و پرسشمند شده است. در مقطعی از استمرار و پیگیری در این راه هم مخاطب خدا شده است. مولانا میگوید:
از عبادت نی توان الله شد میتوان موسی کلیمالله شد
در پرتو عبادت یعنی همان که قرآن میگوید: «فلیعمل عملاً صالحاً ولایشرک بعباده ربه احدا» میتوان به مقام نبوت موسی(ع) رسید و با خداوند گفتوگو کرد.
برای درک مسئله و نزدیکشدن به آن، جا دارد به فلسفه نسبیت اشاره کنم. فلسفه نسبیت میگوید که هر پدیدهای با پدیده دیگر فرق دارد و جایگاهی ویژه دارد، اساس خلقت روی تکامل است. اگر دو شیء با هم مساوی بودند، تکامل نبود و آنگاه با شیء سوم مساوی میشدند. به این ترتیب همهچیز ایستا میشد. نعمت و محبت خدا این است که همه اشیا، مراتبی از مراحل رشد هستند. نظریه تشکیک ملاصدرا، همان پذیرش مراتب رشد است. در این نظریه، هرکس در مرتبهای از رشد قرار میگیرد و شاید این معنای عدل الهی باشد.
پرسش این است که آیا خدا این درجات را میدهد یا هرکس در سایه تلاش خود بهدست میآورد؟ آقای طالقانی بر این باور است که در تبیین تاریخ به سه عامل باید توجه کرد؛ نخست گزینش الهی، دیگری اکتساب و سوم علم ژنتیک. این سه عامل در تکامل نقش بسزایی دارند، ولی از نظر ایشان اصل همان گزینش الهی است و بعد هم اکتساب. گزینش الهی هم براساس مرجَّحات است. «اَنَا اَختَرتُکَ» (طه:۱۳) خداوند به موسی میگوید: «من تو را انتخاب کردم و برگزیدم.» این اختیار در لغت یعنی رجحان داشتن که من تو را انتخاب کردم. اصلاً در خود لغت هست، یعنی پارتیبازی نیست؛ اگر مراتب رشد نباشد، تکاملی نیست. مثلاً بعضی میگفتند: چرا من پیامبر نیستم. پاسخ این است که راه باز است، همانطور که پیامبر، پیامبرتر میشود و تکامل پیدا میکند. پیامبر از اول مکه تا بعد از بیستوسهسال همواره رشد کرد و پیامبرتر شد. یک انسان هم میتواند در جاده پیامبری گام بردارد، منتها در یک مرتبهای میماند. حتی وقتی علی(ع) هم که بشر بوده، در نهجالبلاغه میگوید: «… روزگاری جز خانهای که فرستاده خدا و خدیجه در آن میزیستند، اسلام به خانه دیگر وارد نشده بود و من سومی آنان بودم. روشناییِ وحی و رسالت را بهچشم میدیدم و بوی نبوت را استشمام میکردم؛ هنگامی که وحی برایشان نازل میشد صدای ناله شیطان را شنیدم، پرسیدم: ای پیامبر خدا، این صدای نالهچیست؟ فرمود: این شیطان است. از اینکه او را بپرستند نومید شده است، تو هم میشنوی هرچه من میشنوم و میبینی آنچه من میبینم، جز آنکه تو پیامبر نیستی، ولی تو وزیر منی و به راه خیر میروی.»(۶) پس معلوم است که همه نمیتوانند در یک زمان پیامبر شوند. دو شیء نیز نمیتوانند مساوی باشند. اصلاً خود پیامبران هم هرکدام در مرحله و مرتبهای هستند.
عقلانیت وحی لُبّ سخن ماست. وقتی خطاب میکند که «اقرأ باسم ربک الذی خلق» این اقرأ یعنی یک علم و فهم جدید و یک نگرش جدید. یعنی آنچه با وضع موجود آن زمان و این زمان تفاوت جدی و اصولی دارد. به تعبیر دیگر، تغییر در مبانی، نگرش و بینش. «بهاسم رب» یعنی همهچیز را آدم از منظر رب ببیند و از فیلتر رب بگذراند و فهم کند.
حضرت علی(ع) میفرماید: «و ما رأیت الشیء الا و رأیت الله قبله و بعده و معه»(۷) حال ما تنها خود اشیا را میبینیم. ولی حضرت میگویند: «من هیچ شیای ندیدم، مگر اینکه قبل، بعد و با آن خدا را دیدم» این دیدن هستی قبل از شی که در همه انسانها به نسبتی وجود دارد، لازمه نزول وحی است. باید این بینش را تقویت کرد. در این راستا نمونه زیاد است که در فرصتهای مقتضی مفصلاً به آن پرداخته خواهد شد. در خاتمه باید بگویم که به نظر من نزول دفعی قرآن در «مبانی» است و نزول تدریجی قرآن در تحقق مبانی و در مسائل روزمره و ریزمره است و خروجیِ آن هم ساختن انسانهایی است که در طی آن بیستوسهسال، قرآن را راهنمای عمل خود قرار دادند، یعنی نخست طرحی ریختند و بعداً خدا آن را تأیید کرد. این نشان میدهد که پروژه ساختن و پروراندن بشر و رساندن او به عقلانیتی تا این حد متعالی، پروژه پیروزی بوده است.
پینوشتها:
۱ـ لقمان: ۲۵، زمر:۳۸، زخرف:۹ و ۴۳.
۲ـ از سخنان امام خمینی.
۳ـ این نقل قول از شنیدن دهساعت نوار سخنرانی آیتالله مطهری در سال ۱۳۵۴ درباره شناخت میباشد. آنچه در کتاب آمده با اصل نوار تفاوتهایی دارد.
۴ـ ر.ک: شرح کامل ماجرای دیدار رسول اکرم(ص) با جبرئیل و گفتوگو با خدیجه(س) را در تفسیر کشفالاسرار، ج۹، ص ۲۳۹ (نوبت سوم، تفسیر عرفانی از سوره فتح) بیابید.
۵ـ ر.ک: معنای متن، نصر حامد ابوزید، ترجمه مرتضی کریمینیا، ص ۱۲۵.
۶ـ ر.ک: نهجالبلاغه، ترجمه استاد محمدمهدی فولادوند، خطبه قاصعه، ص ۳۱۶.
۷ـ ر.ک: علی و فلسفه الهی. علامه طباطبایی. نیز (بدون وَ بعدهُ و مَعَهُ) شرح اصول کافی ملاصدرا، ج ۱، ص ۲۵۰، حاجی ملاهادی سبزواری نیز در شرح مثنوی معنوی، ج۱، ص ۷۰، همین مطلب را چنین آورده که: دلی کز معرفت نور و صفا دید / به هر چیزی که دید، اول خدا دید.