داستان خانهدار شدن آقای کاظم رعیتی
احمد هاشمی
شاعر سالها پیش سروده است «هنوز میشود از دست خالی یک مرد، غم شبانه یک خانه را سراغ گرفت»۱ اینجا واژهها تبلور عینی رنجاند و تصویر همان قاب تکرارشونده است، گرچه امروز دست خالی و غم شبانه هست و داشتن خانه تبدیل به آرزو شده است. روزگاری بود که میشد با پسانداز چندماهه حقوق و کمک دوست و آشنا سرپناهی فراهم کرد. روزگار سپری شده و جوانان آن روزها سالخوردگان امروزند. حالا قیمت جوانی کردن و عاشقی سر به فلک میکشد. برای یک زندگی دونفره میشود از خیلی چیزها گذشت، اما بالاخره باید جایی باشد که چهار دیوار و یک سقف داشته باشد.
آدمی را فربهی است از خیال
تازگیها یک نماینده خوشذوق با طرح مسئله ازدواج اجباری مایه انبساط خاطر هموطنانش را فراهم کرده است. چه چیز بهتر از این است که نماینده مجلس قریحه طنازی داشته باشد، آن هم در این وانفسای درد و افسردگی. امروز نشاندن لبخندی بر لب خلقالله حکم جهاد فی سبیل الله را دارد. البته بعدها در بیانات آن بزرگوار غور کردم و دریافتم که ایشان آن سخنان را از سر مطایبه بیان نکردهاند. باور این مسئله سخت بود و مرا سخت به فکر فروبرد. واقعاً ما مردم با این مسئولین چه کردیم که دیگر شوخی و جدیشان هم معلوم نیست؟ چرا باید اینقدر از دست ما آزردهخاطر باشند که مجبور شوند حتی برای ازدواج نکردن هم جریمه تعیین کنند؟ تازه بسیاری از کسانی که مشمول این جریمه میشوند، یا بیکارند یا شغل درست و درمانی ندارند و بنابراین نمیتوانند بهموقع جریمههایشان را پرداخت کنند و این هم ظلمی دیگر است در حق جریمهگذاران!
بد نیست این بزرگواران در ادامه این پروژه، سیاهه مسئولانی را که فرزندانش در خارج زندگی میکنند ردیف کنند و یکچهارم پولی را که به خارج میفرستند بگیرند و به افراد بیبضاعت و در آرزوی ازدواج بدهند. یک راه دیگر این است که یکچهارم هزینه تشریفات مقامات مسئول را به نفع محرومان مصادره کنند یا حتی یکچهارم حقوق همه مسئولان و سیاستگذاران چند دهه اخیر را به دست حاشیهنشینان برسانند، زیرا همه آنها در وضع به وجود آمده مقصر هستند.
در معادلات امروز جامعه ایران جای بدهکار و طلبکار عوض شده است. بهجای اینکه مردم شاکی باشند که با این وضع اشتغال و درآمد نمیتوانند ازدواج کنند و فرزند داشته باشند، حکومت مدام ملت را سرزنش میکند که چرا نرخ رشد جمعیت کم است. نصیحت وقتی نسبتی با عمل نداشته باشد، باد هوا است. عمل صالح زمانه این است که هر مقام مملکتی پیش از آنکه جوانان را به ازدواج تشویق کند، یک ماه محافظان را مرخص کند، خانهای اجاره کند و با مقرری دو میلیون تومان، هم اجاره خانه را بپردازد و هم مخارج اهل و عیال. اگر از پس کار برآمد، پس از آن حتماً نصایحش در عمق جان مخاطبان نقوذ خواهد کرد. تا آن زمان بد نیست این بزرگواران را به سفری خیالی ببریم. در این سفر از خودروی شخصی و چراغ گردان خبری نیست، قرار است درباره «سعادت لرزان مردمان تیرهروز»۲ سخن بگوییم.
آدمی را فربهی هست از خیال، گر خیالاتش بود صاحبجمال
همسایهها یاری کنید
فرض کنید شما یک جوان ۲۵ ساله هستید که دَرستان را تا مقطع کارشناسی خواندهاید و کارت پایان خدمت هم توی جیبتان است. نام شما کاظم رعیتی است. شما آدم خوشبختی هستید، چون توانستهاید یک شغل با بیمه و ماهی دو میلیون تومان حقوق بیابید. مادربزرگ شما معتقد است مردی که سربازی رفته و گواهینامه رانندگی دارد دیگر وقتش رسیده که تشکیل خانواده بدهد. شما کاظم رعیتی نیستید، چون فرض بر این است که شما شخصیتی در حد وزیر و وکیل هستید و فقط قرار است چنددقیقهای خودتان را جای او بگذارید.
کاظم رعیتی میرود به خواستگاری همکلاسی سابقش. پدر دختر قراری خصوصی با کاظم میگذارد. میگوید آیا تو واقعاً از جزئیات کاری که قصد انجامش را داری آگاهی؟ با ماهی دو میلیون تومان خودت و دو میلیون تومان دخترم چطور از پس مخارج زندگی برمیآیید؟ پدر شرط میکند که داماد آیندهاش دستکم یک آپارتمان کوچک به نام خودش داشته باشد، حتی اگر شده یک اتاق داشته باشد.
کاظم از پیش پدر عروس یکراست میرود به بنگاه معاملات ملکی. از محله ستارخان شروع میکند و میآید پایین. حوالی بزرگراه نواب یک آپارتمان چهل متری پیدا میکند به قیمت پانصد میلیون تومان۳. مرد بنگاهدار خیالش را راحت میکند که «از این ارزانتر هیچ جای تهران پیدا نمیکنی.»
کاظم آدم خوشبختی است که تنها فرزند خانواده است. مادرش طلاهایش را میفروشد و پدرش ماشینش را. روی هم میشود دویست میلیون تومان. کاظم با دویست میلیون تومان قولنامه را مینویسد. ۱۴۰ میلیون تومان وام اوراق میشود. باقی پول را هم عموی کاظم میدهد و قرار میشود دو دانگ از خانه را به نامش کنند.
چرا خدمت نکنی که از مشقت کار کردن برهی؟
نقل میکنند حاکمی که از یکنواختی شرایط حکمرانیاش خسته شده بود وزیرش را فراخواند و گفت باید کاری کنیم که مردم به شرایط اعتراض کنند. وزیر پیشنهاد میکند مالیات را دو برابر کنند. مدتی میگذرد و صدای اعتراض بلند نمیشود. پادشاه امر میکند که دوباره مالیات را افزایش دهند. باز هم رعایا مواجب را سر موعد پرداخت میکنند. آخر سر به پیشنهاد وزیر مقرر میکنند که مردم شهر را هنگام ورود و خروج از دروازه فلک کنند. صفی طویل از مردم منتظر فلک شدن شکل میگیرد و بالاخره صدای اعتراض بلند میشود. وزیر رو به شاه لبخندی ظفرمندانه میزند و فرد معترض را فرامیخواند و علت اعتراضش را جویا میشود. مرد پس از اظهار خاکساری نسبت به پادشاه میگوید: «شاهنشاها، مردم هزار گرفتاری دارند، لطفاً تعداد افرادی را که مردم را فلک میکنند بیشتر کنید تا زودتر به کار و زندگیشان برسند!»
پیچوخمهای کارهای اداری در این مملکت روندی شبیه به حکایت بالا دارد. شما برای دریافت وام اوراق به بانک مسکن مراجعه میکنید. کارمندان سرشان به کار خودشان گرم است. کسی نیست که شما را راهنمایی کند. جلوی باجه اعتبارات دو نفر برای تحویل مدارک آمدهاند. مسئول اعتبارات با تندی میگوید برای پرسیدن سؤال هم باید توی صف بایستید. نیم ساعت طول میکشد تا نوبت به شما برسد. نیم ساعت را فقط برای این ایستادید که از کارمند بانک بشنوید «برو نامه کسر از حقوق ضامنت را بیاور تا بگویم بعدش باید چکار کنی.»
اگر طبق فرض ما شما یک مقام مملکتی باشید که حالا دارد رنج کشیدن مردمان بیبضاعت را بازی میکند، زنگ میزنید به رفقا و ده تا ضامن جلوی بانک صف میکشند، اما شما در اینجا کاظم رعیتی هستید. کاظم شغل دولتی ندارد، هیچکدام از رفقایش هم شغل دولتی ندارند، یعنی از آن دسته آدمها نیستند که موقعیت استخدام شدن داشته باشند. کاظم در تمام عمرش فقط یک بار در گزینشهای دولتی شرکت کرده است و وقتی با پرسشهای مصاحبهکننده درباره اعتقاداتش روبهرو شده به آن فرد یادآوری کرده که تفتیش عقاید ممنوع است. بعد با مصاحبهکننده جروبحث کرده و با گفتن این جمله که من نان بازویم را میخورم از اتاق زده بیرون. حالا کاظم مانده و بازویش و ادعای شرافتش که برای ضمانت ده هزار تومان هم کافی نیست. میرود سراغ رئیس بانک و میپرسد مگر شما یک آپارتمان پانصد میلیون تومانی را بابت وام ۱۴۰ میلیونی گرو نمیگیرید؟ رئیس بانک میگوید این یک اقدام احتیاطی از طرف بانک است که اگر وامگیرنده اقساط را پرداخت نکرد، گرفتار پروسه حراج گذاشتن خانه نشود و با یک نامه اقساط را از حقوق ضامنین کسر کند. مردم بیچاره باید به صد نفر رو بزنند و جواب نه بشنوند، چون واحد حقوقی بانک حوصله ندارد به فرض اینکه درصد ناچیزی از مردم اقساط را پرداخت نکردند، روند توقیف آپارتمان را پیگیری کند.
عصبانی نیستم
هر کس دیگری غیر از کاظم بود همینجا از ادامه کار منصرف میشد، اما کاظم از آن آدمها است که مدام در حال فروخوردن خشم هستند. او تصمیم گرفته هر طور شده این کار را به سرانجام برساند. با هر زحمتی شده سه نفر از آشنایان دور را قانع میکند که هرکدام بخشی از وام را ضمانت کنند. سیر اداری این کار یک هفته طول میکشد. از یک ماه مهلت تا زمان تنظیم سند سه هفته باقی مانده است. کاظم اول هفته بعد برای ادامه کار به بانک میرود.
این بار یک ساعت معطل میشود تا مسئول اعتبارات یک نامه به او بدهد تا استعلامهای لازم را انجام دهد، کاری که میشد همان هفته پیش انجام داد. آقای رعیتی یکراست میرود به مرکز خدمات الکترونیک شهر. در اینجور مکانها یکچیز وجود دارد به نام «سیستم» که همیشه قطع است. غلغله جمعیت است. برخورد کارمندان اینجا توهینآمیزتر از رفتار کارمندان بانک است. همه اینها فقط به یک دلیل است؛ در هر منطقه تهران تنها سه یا چهار مرکز خدمات الکترونیک شهر وجود دارد. این سه مرکز اگر تبدیل به ده مرکز شود، هم معطلی مردم کم میشود و هم کارکنان مراکز ناگزیر خواهند بود برای جلب مشتری کرامت آنها را حفظ کنند. اصلاً دلیل برونسپاری چنین خدماتی همین بود، والا مردم به شهرداری مراجعه میکردند و لازم نبود شصت هزار تومان بابت دو برگ استعلام پرداخت کنند و در شرایط شیوع بیماری کرونا دو روز پشت سر هم توی صف بایستند. کاظم استعلامها را میگیرد. تازه باید وارد سایت شود و مدارک را بارگذاری کند تا نوبتش شود.
پول را بگیر و دست از سرم بردار
مرحله بعدی خرید اوراق است. او باید برای وام ۱۴۰ میلیون تومانی ۲۸۰ برگه اوراق تسه بخرد به قیمت ۲۳ میلیون تومان؛ یعنی درواقع ۱۱۷ میلیون تومان وام دریافت میکند و باید سود ۱۷.۵ درصدی برای مبلغ ۱۴۰ میلیون تومان بدهد. حالا دیگر کاظم با رئیس بانک رفیق شده است. میرود پیش او و میپرسد آیا رئیس محترم بانک میداند این ۲۳ میلیون تومان معادل درآمد یک سال او است و اینکه باید بابت چهار دانگ از یک آپارتمان چهل متری که ۲۰۰ میلیون تومانش را هم از پدر و مادرش گرفته است، دوازده سال ماهی ۲ میلیون و هفتصد هزار تومان قسط بدهد، تازه اگر بتواند این ۲۳ میلیون تومان را از جایی دست و پا کند. رئیس بانک نگاه عاقل اندر سفیهی به کاظم میاندازد و میگوید بهتر است سپرده بگذاری، در این صورت لازم نیست سال بعد اوراق بخری. کاظم بلند میشود و ضمن رعایت احترامات فائقه از بانک میرود بیرون. لحظه آخر به رئیس محترم بانک میگوید سال دیگر اگر همین آپارتمان شد یک میلیارد تومان شما مابهتفاوت قیمتش را میدهید؟
کاظم دست به دامان آشنایان میشود. بالاخره با چند واسطه یک صندوق قرضالحسنه پیدا میکند که حاضر میشود بیست میلیون تومان وام بدهد، از قرار ماهی یک میلیون تومان.
حالا کاظم یک قدم تا خانهدار شدن فاصله دارد. پول را برمیدارد و به بانک میرود. مسئول اعتبارات او را به باجهای دیگر حواله میدهد. کاظم متوجه میشود که الآن باید کد بورسی بگیرد. او سعی میکند بانکدار را با استدلالهایی متین قانع کند که تنها قصد دارد وام بگیرد و هیچ علاقهای به بورس ندارد، حالا هم حاضر است هرچقدر قیمت این وام میشود بپردازد و باقی ماجرا را به خودشان واگذار کند. مرد بانکدار لبخندی میزند و او را به دفتر پیشخوان دولت حواله میدهد.
دفتر پیشخوان هم همان مشکل دفتر خدمات شهری را دارد، افزون بر اینکه تنگ و تاریک است و نفس آدمیزاد به سختی بالا میآید. کاظم طی دو مرحله مراجعه به پبشخوان تا پایان وقت اداری آن روز کد سجام خود را دریافت میکند. فردا صبح دوباره همچون سرداری فاتح کیسه پول را برمیدارد و به بانک میرود. او بیدرنگ به بانکدار بخش اوراق میگوید که تا برگهها دوباره گران نشده ۲۸۰ تا برایش معامله کند. مرد بانکدار دوباره لبخندی تحویلش میدهد و میگوید مگر به همین راحتیها است. تازه یک هفته طول میکشد که کد کارگزاری بیاید. کاظم دوباره میرود پیش رئیس بانک. قسم جلاله میخورد که که تا صد سال آینده پولی برای معاملات بورسی ندارد، اما خب معلوم است که در این مملکت همهچیز قانون دارد. کد کارگزاری هم میآید. قمیت اوراق کمی ارزان شده است. کاظم پول را به حساب کارگزاری واریز میکند و مینشیند پشت باجه تا اوراق را تحویل بگیرد. قیمت اوراق دوباره زیاد میشود. کسی فروشنده نیست. کارمند بانک شبیه دلالهای بورس صحبت میکند. ظاهراً تلفنی برای کسانی خرید و فروش میکند. کاظم آخرین نفر در صف است، احتمالاً چون منفعتی برای کارمند محترم ندارد. کاظم نمیتواند خشمش را فرونشاند. شروع میکند به داد و بیداد و فحشهای ناجور میدهد.
اینجا بدون من
در یک دنیای موازی کاظم شماره قولنامه را در سایت بانک مسکن وارد میکند و درخواست وام را ثبت میکند. استعلامها به صورت آنلاین انجام میشود و آپارتمان هم به عنوان وثیقه پذیرفته میشود. مبلغ وام هم هفته بعد به حساب فروشنده آپارتمان واریز میشود. در این دنیای خیالی قیمت یک آپارتمان چهلمتری در حوالی نواب ۱۶۰ میلیون تومان است. کاظم تنها لازم است ۲۰ میلیون تومان پول بیشتر داشته باشد. در این دنیا کاظم برای یک بار حق دارد وام دولتی بدون سود بگیرد و اصلاً چیزی به اسم اوراق وجود ندارد. او با کمک پدر و مادرش یک آپارتمان دو خوابه میخرد و خیلی زود منتظر به دنیا آمدن فرزندش است. کاظم مطمئن است که چنین دنیایی وجود دارد، منتها ظرفیتش تکمیل است و جایی برای او ندارد.
زندگی یک معادله پیچیده ریاضی است
کاظم با پدر عروس قرار میگذارد. تا دهان باز میکند که درباره مشکلات خانهدار شدن حرف بزند، مرد موسپید او را به سکوت فرامیخواند و میگوید همه اینها و بیشترش را میداند و خبر بد این است که از اینجا به بعد هزار مشکل دیگر جلوی پایشان است. مرد دنیادیده میگوید دیگر در کار او و نامزدش دخالت نخواهد کرد.
کاظم و ملیحه در پارک لاله قرار میگذارند تا به قول سریالهای صدا و سیما سنگهایشان را وا بکنند. کاظم توضیح میدهد که اگر اتفاق خاصی نیفتد و بتواند خانه را بخرد، باید ماهیانه نزدیک به ۴ میلیون تومان قسط بدهد. این مبلغ معادل حقوق دو نفرشان است. ازطرفی یک زندگی ساده در این شهر برای دو نفر دستکم ماهی ۴ تا ۵ میلیون تومان خرج دارد. با این وجود چطور میتوانند زندگی مشترکشان را شروع کنند؟ کاظم و ملیحه تا زمان نگارش این یادداشت توی پارک هستند و هنوز نتوانستهاند این معادله را حل کنند.
ما مردم، حالمان خوب نیست
آنچه خواندید یک داستان نیست، عین واقعیت است. حکایت فلاکت مردمانی است که نگارنده سعی کرده به لطیفترین شکل بیان کند. حقیقت ماجرا تلختر این حرفهاست. حقیقت را همه میدانیم و آمار و ارقام به تواتر بیان شده است. راهکارها را هم همه میدانند. حدود نیمی از مردم تهران اجارهنشین هستند و از طرفی در همین شهر قریب به ۵۰۰ هزار خانه خالی وجود دارد. سالهاست که بحث مالیات بر خانههای خالی مطرح شده، اما ارادهای برای اجرای آن نیست. در همین شهر کسانی صاحب چندین واحد آپارتمان هستند و افراد زیادی ناگزیرند هر سال مبلغ گزافی را به اجارهبهای پرداختی اضافه کنند. این تبعیض از کجا میآید؟ آیا جز این است که خلأهای قانونی و فرصتهای نابرابر باعث ایجاد این فاصله طبقاتی شده است؟
هدف از نگارش این متن این نیست که مسئولان خداینکرده از این درد بمیرند. همینکه عرق شرم بر پیشانیشان بنشیند کافی است. شاید کمتر شعار بدهند و نصیحت کنند و حال مردم را از اینکه هست بدتر نکنند.■
پینوشت:
- محمدرضاعبدالملکیان
- نامنمایشنامهایازعلیرضانادری
- لابدوقتیشمااینیادداشترامیخوانیدیکماهاززماننگارشاینمتنگذشتهاستوتویدلتانمیگوییدیادشبهخیر،یکماهپیشمیشدباپانصدمیلیونیکآپارتمانچهلمتریخرید.