بدون دیدگاه

قطب‌بندی جدید جهان

لطف‌الله میثمی

پس از فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۲، این نظریه کم‌کم در ذهن‌ها به بار نشست که جهان دوقطبی پایان پذیرفته و جهان با ابرقدرتی امریکا تک‌قطبی شده است. به‌ویژه که بوش پدر، نظام نوین و هژمونی امریکا را مطرح نمود. نظام نوین بوش همزمان بود با پیروزی امریکا و متحدین در جنگ اول خلیج‌فارس و به قول ژنرال شوارتسکف ـ فرمانده جنگ ـ “دستیابی به ۱۰۰ سال ثبات نفت ارزان” خلیج‌فارس که ۶۷% ذخایر نفتی جهان در این منطقه قرار گرفته است.

همدستی این عوامل، نظام نوین تک‌قطبی را در ذهن بسیاری، ازجمله روشنفکران تا اندازه‌ای جا انداخت. در پی آن بود که برخی ناامید و برخی منفعل و برخی هم شیفته امریکا شدند و گروهی هم از شدت ظلم و استثمار رویکرد عرفانی پیدا کرده و از خدا کمک خواستند، بدون این‌که به روشمندی و یا راهکار توحیدی بیندیشند. عرفان و خدابسندگی اگر بدون راهبرد و روشمندی ـ شناخت حق و باطل، به‌خصوص مراتب حق و مراتب باطل، دنبال کردن روند حرکت مردم و دستیابی به چشم‌‌اندازی روشن و پیگیری در آن راستا ـ باشد، چندان منطقی به نظر نمی‌رسد.

فروپاشی شوروی آغازی برای پایان دادن به جنگ سرد بود؛ جنگی که نزدیک به ۵۰ سال طول کشید. شعار ساده جنگ سرد که به درون خانواده‌های کشورهای غربی نیز راه یافت، این بود که “ما، هم خدا را قبول داریم، هم مالکیت را و هم آزادی را، اما کمونیست‌ها نه خدا را قبول دارند، نه مالکیت را و نه آزادی را.” دو ابرقدرت امریکا و شوروی به سلاح‌های کشتارجمعی مانند سلاح‌های اتمی و موشک‌های قاره‌پیما مجهز شدند. این رقابت به تسخیر فضا هم انجامید.

گسترش تولید و ساخت سلاح‌های سنگین و کشتارجمعی در سرلوحه کار جنگ سرد بود. جالب این‌که سردمداران جنگ سرد، توده‌های مسیحی، یهودی و مسلمان را هم علیه کمونیست‌ها سازماندهی کردند. بدین‌ترتیب بنیادگرایی جنگ سرد آمیخته با مذهب، به رهبری امریکا و انگلیس، پا به عرصه میدان سیاست گذاشت. جان‌کندی رئیس‌جمهور امریکا (۱۳۴۲ ـ ۱۳۳۹) ملاحظه کرد که به‌دنبال جنگ سرد و اولویت دادن به صنایع سنگین، امریکا در زمینه صنایع بومی(Domestic Industries) از اروپا و ژاپن عقب‌افتاده و این کشورها در زمینه صنایعی مانند یخچال و فریزرسازی و اتومبیل گوی سبقت را از امریکا  ربوده‌اند؛ این بود که کندی تز صنایع بومی را مطرح نمود. در مخالفت با تز کندی ـ به نظر من ـ جنگ سردی‌ها، طرفداران فراملیت‌های نفتی ـ نظامی و به عبارتی خط “نفت ـ اسلحه ـ جنگ”، کندی را ترور کردند، که حتی یک گام مثبت در پی‌گیری ترور او برداشته نشد و تاکنون تنها به این یقین رسیده‌اند که قاتل کسی جز “اسوالد” نبوده است.

به‌دنبال ترور کندی، تز او یعنی اولویت‌دادن به صنایع بومی نیز مدفون گشت و بار دیگر بنیادگرایی آمیخته با مذهب رمق تازه‌ای گرفت.

بیل کلینتون در مبارزات انتخاباتی خود در سال ۱۹۹۲ (۱۳۷۱) تز کندی را احیا نمود و رأی آورد. شرایط این‌گونه بود که به‌دنبال پیروزی بوش پدر در جنگ اول خلیج‌فارس و سرازیرکردن نفت ارزان قیمت خلیج‌فارس به درون امریکا و ذخیره‌سازی استراتژیک، صنایع نفت و گاز امریکا رو به رکود گذاشت. هر بشکه نفت ارزان قیمت که توسط فراملیت‌های نفتی وارد امریکا می‌شد، صنایع نفت و گاز امریکا را یک گام پس می‌زد. کلینتون مطرح نمود که ۶۰% اجناس فروشگاه‌های امریکا، ژاپنی، اروپایی یا چینی می‌باشند. وی این پدیده را فاجعه خواند. با نفت ارزان خلیج‌فارس، دیگر بهره‌برداری از چاه‌‌های نفت امریکا و همچنین اکتشاف، صرفه اقتصادی نداشت. برای ملموس‌شدن این رکود، کافی است بدانیم یک دکل حفاری صدوپنجاه هزار قطعه یدکی دارد، بنابراین برپاکردن یک دکل حفاری هزاران موسسه صنعتی را رونق می‌دهد. اکنون حدس بزنید که تعطیلی ۹۰% دکل‌های حفاری، چه تأثیری در رکود این صنعت خواهد گذاشت!

کلینتون شعار احیای صنایع داخلی و بورژوازی ملی امریکا را مطرح نمود و با این‌که بوش پدر در مسیر جنگ، قهرمان ملی شده بود، نتوانست در صحنه رقابت انتخاباتی پیروز شود.

درنتیجه می‌بینیم که سنت الهی پیروز شد و امریکایی که در راستای هژمونی خود با برتری‌طلبی و یکدست‌کردن، جهان را به رهبری خود می‌خواند ـ از آنجا که به سلطه جهانی انجامید ـ دچار قطب‌بندی جدیدی در درون خود شد. اگر ضدیت با کمونیسم انسجام ظاهری امریکا را حفظ می‌نمود، ولی حالا در فقدان اتحاد شوروی و به‌دلیل برتری‌طلبی، تضادهای داخلی فزونی گرفت؛ قطب‌بندی بورژوازی ملی در برابر فراملیت‌های نظامی ـ نفتی.

طبیعی است که یکدست‌کردن ازراه برتری‌طلبی و اعمال زور، به تفرقه و شکاف در اردوی برتری‌طلبان می‌انجامد و این قانون خلقت است. به‌هرحال، این قانون، هم در نیروهای باطل مصداق دارد و هم در نیروهای حق؛ به عبارتی با برتری‌طلبی نمی‌توان جامعه و یا جهان را یکدست کرد.

در ایران خودمان هم می‌بینیم، شعار “حزب فقط حزب‌الله” بر این باور بود که همه احزاب و گروه‌ها باید تابع آن باشند، ولی دیدیم که همین جریان که به اختلافی بیشتر از اختلاف سلیقه تن نمی‌داد، در سال ۱۳۶۶ به بزرگ‌ترین انشعاب پس از انقلاب تبدیل شد، آن هم با تأیید مرحوم امام و بر سر مسائل بنیادی‌ای چون اسلام امریکایی ـ اسلام محمدی، عقل و شرع حسینی ـ غیرحسینی، قانون‌اساسی و احکام اجتماعی قرآن ـ رساله‌ها یعنی احکام فرعی و فردی، حوزه انتخابیه ـ حوزه علمیه و… همچنین دیدیم وزارت اطلاعات که سعی می‌کرد  احزاب و گروه‌ها را با برچسب‌های مختلف مانند گروهک، منافق و… حذف نماید، خود در سال ۱۳۷۷ دچار انشعابی آشکار شد؛ اطلاعات موازی ـ اطلاعات قانونی.

امریکا پس از فروپاشی شوروی و برای حفظ انسجام داخلی خود و پیداکردن توهم جدیدی به‌جای توهم سرخ، خطر سبز یا بنیادگرایی اسلامی را مطرح کرد و سپس تروریسم را و حالا هر دوی آنها را با هم مطرح می‌کنند. هواداران جنگ سرد(Cold Warrier) نمی‌توانند از اعتیاد پنجاه‌ساله خود دست برداشته و بدون دشمن‌تراشی خارجی، انسجام خود را حفظ کنند. اینها در سال ۱۹۹۸ به پروژه قرن جدید امریکایی (P.N.A.C)رسیدند و با انتخاب بوش پسر در نوامبر ۲۰۰۰، محافظه‌کاران جدید به حاکمیت رسیدند.

با انتخاب بوش پسر به ریاست‌جمهوری ـ آن هم با تقلب و از طریق داوری قوه‌قضاییه ـ دوقطبی درون امریکا به مرحله جدیدی رسید؛ رأی‌دهندگان به ال‌گور، بیشتر و فرهیخته‌تر اما ر‌أی‌دهندگان به بوش کمتر و عوام‌تر بودند. با اولین شکاف جدی در بین شهروندان امریکا، طرح‌های بوش یکی پس از دیگری با واکنش امریکایی‌ها و جهانیان روبه‌رو می‌شد. تا این‌که واقعه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ رخ داد. این واقعه با واکنش‌های متفاوتی روبه‌رو شد؛ ژنرال شوارتسکف ـ فرمانده جنگ اول خلیج‌فارس ـ بلافاصله در مصاحبه تلویزیونی گفت: “ما امریکایی‌ها چرا باید تاوان دفاع از چند میلیون یهودی در برابر بیش از یک میلیارد مسلمان را بدهیم؟” کلینتون گفت: “تاوان برخوردمان را با سرخ پوست‌ها پس می‌دهیم، که با مخالفت جیمز وولسی ـ رئیس اسبق سیا ـ روبه‌رو شد که گفت “این نقد، یک نقد برانداز و نقدی است به هویت امریکایی.”

مردم شیلی و روشنفکران جهان گفتند: “یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ تاوان کودتای امریکا علیه دکتر آلنده می‌باشد که مصادف بود با روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳.”

“استیون کینزر” مانند بسیاری دیگر در کتاب خود “همه مردان شاه” نوشت: “کودتای امریکا علیه مصدق در سال ۱۳۳۲ به پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ انجامید و امواج انقلاب اسلامی در منطقه و جهان به ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ منجر شد.”

برخی از متفکران امریکایی معتقدند، ۱۱ سپتامبر واکنش در برابر جهانی‌شدن بدون عدالت و یا بدون آزادی بوده است. جورج سوروس ۱۱ سپتامبر را واکنش اعراب در برابر جنایت‌های اسراییل علیه فلسطینی‌ها می‌داند، تا آنجا که وی می‌گوید “قربانیان به جنایتکاران تبدیل شدند.”

مدت کمی پس از ۱۱ سپتامبر، “پروژه قرن نوین امریکایی” مصوب ۱۹۹۸ توسط محافظه‌کاران جدید سر برآورد و اجرا شد. همان پروژه‌ای که آقای برژینسکی در کتاب خود “انتخاب؛ رهبری جهانی یا سلطه جهانی” آن را دکترین بوش نامیده است، سه مولفه مهم دارد:

الف) حقیقت فقط نزد ماست و هر کس با ما نیست، دشمن ماست.

ب) عمل یک‌جانبه؛ دورزدن حقوق‌بشر، سازمان ملل، پیمان آتلانتیک شمالی، متحدان اروپایی و عرب و…

ج) جنگ پیشگیرانه که مصداق آن جنگ علیه عراق با بهانه‌های واهی مثل ارتباط با القاعده و داشتن سلاح کشتار جمعی بود.

برژینسکی دکترین بوش را سلطه جهانی می‌نامد و نه رهبری جهانی و در جای دیگر کتاب، به هژمونی منفی نیز اشاره می‌کند.

جورج سوروس در کتاب “رویای برتری امریکایی” ویژگی راست افراطی یا محافظه‌کاران جدید حاکم بر امریکا را در دو مولفه خلاصه می‌کند: الف) بنیادگرایی بازار ب ) بنیادگرایی مذهبی.

با توجه به این‌که بنیادگرایی مذهبی و بازار ، “تابو”ی جدید امریکا برای حفظ انسجام داخلی است، جمع‌بندی سوروس، نشانه نقد بنیادی و قطب‌بندی جدی در درون امریکاست. وی بر این باور است که در ۱۱ سپتامبر امریکا قربانی شد و حمایت و هواداری همه جهانیان را به خود جلب نمود. اما دیری نپایید که در جنگ علیه عراق آن هم با دلایل واهی، به “جانی” تبدیل شد. او می‌افزاید “حادثه ۱۱ سپتامبر و واقعه ابوغریب، هر دو ضربه به امریکا بود، اما در اولی امریکایی‌ها قربانی شدند و در دومی جنایتکار گشتند؛ یعنی ضربه ابوغریب دردناک‌تر بود.”

آیا این نقدهای جاندار و بنیادی و هویتی، می‌تواند اختلاف سلیقه و یا اختلاف در تاکتیک یا حتی استراتژی تلقی شود؟ توماس فریدمن در مقاله ۴ نوامبر خود در نیویورک تایمز باعنوان “دو ملت زیر سایه خدا” بدین مضمون می‌نویسد “امیدوارم هر جناحی رأی می‌آورد، به قیمت عدم موفقیت طرف مقابل و سقوط کشور به ورطه یک بحران همه‌جانبه نباشد.” وی می‌نویسد “این‌بار که برای انتخابات ریاست‌جمهوری به پای صندوق رفتم، احساس کردم گویا مردم برای نوشتن “قانون‌اساسی جدید” و ایجاد یک “امریکای جدید” آمده‌اند و مایل‌اند کرسی‌های دیوان‌‌عالی کشور را پر کنند، تا مبادا قوانینی به نفع همجنس‌گرایی و سقط‌جنین تصویب شود.” وی می‌افزاید “مذهب می‌خواهد در برابر علم و آزادی قد علم کند. آیا اینها نشان‌دهنده قطب‌بندی جدید، آن هم با اضافه‌شدن ابعاد ایدئولوژیک و فرهنگی به آن نیست؟” فریدمن تعجب می‌کند که چرا مقوله‌های ایدئولوژیک چون همجنس‌گرایی و سقط‌جنین به درون مناظره‌های تلویزیونی راه یافت و بنیادگرایی مسیحی را تا این حد تحریک کرد.

اگر روند حرکت مردم را در امریکا و در جهان، رکن اول طراحی استراتژیک بدانیم ـ که همین‌طور هست و پذیرش عمومی هم دارد ـ شکاف و تفرقه‌ای به این عمق و گسترش در تاریخ حرکت مردم امریکا دیده نشده است و این مطلبی است که متفکران امریکایی به آن اعتراف دارند. جورج سوروس شکاف بزرگ در درون ملت امریکا و انزوا در بین متحدین و مردم جهان را از دستاوردهای دکترین بوش می‌داند و می‌افزاید “۲۰درصد مردم انگلیس بوش را منفورتر از صدام می‌دانند.”

برژینسکی: “شاید تا دویست‌سال دیگر هم اعتماد زخم‌خورده مردم دنیا به امریکا ـ به‌دلیل جنگ واهی و بدون دلیل ـ التیام نیابد. امریکا در طول تاریخ خود هیچ موقع تا به این اندازه قدرتمند نبوده است و در عین حال هیچ موقع به این اندازه هم در افکارعمومی جهان منزوی نبوده است.” تظاهرات ده‌‌میلیونی مردم جهان در یک روز علیه جنگ و همچنین تظاهرات دومیلیون نفری مردم در لندن و تظاهرات مردم ایتالیا، استرالیا، تغییر حکومت در اسپانیا، نتایج نظرخواهی‌ها در اروپا که علیه جنگ و دکترین بوش و خود او، آشکارا نشان می‌دهد که نه جنگ را قبول دارند و نه دکترین بوش را.

با این‌که رئیس‌جمهور بوش فرمانده کل نیروهای مسلح هم می‌باشد و همچنین با توجه به حساسیت امریکایی‌ها نسبت به امنیت ملی و غرور ناسیونالیستی آنها، با این همه ۵۵ میلیون امریکایی علیه جنگ، به کری رأی دادند؛ آرایی که بیشتر متعلق به فرهیختگان مانند دانشجویان لیسانس و فوق‌لیسانس و دکترا، اساتید دانشگاه و سردبیران روزنامه‌ها بود. ۸۵% مردم واشنگتن و ۶۷% مردم نیویورک ـ با توجه به سیاسی‌بودن و آگاه‌تر بودن آنها ـ به کری رأی دادند.

اگر در گذشته ابرقدرت‌ها در اتاق‌های در بسته می‌نشستند و دنیا و منابع آن را بین خود تقسیم می‌کردند (پیمان ساکس پیکو یا پیمان اکناکری)، ولی امروز به‌دلیل رشد و گسترش توده‌ها و دستیابی آنها به یک هویت کمی و کیفی در دنیا، دیگر نمی‌توانند به سادگی و بدون پرداخت هزینه‌های سنگین در چنین کارهایی موفق شوند. امروز ابرقدرت افکار عمومی نیز برای خود هویتی شده است. اظهارات متفکرین دنیا و حتی طراحان جنگ عراق ازجمله رامسفلد، برای ما روشن می‌سازد که آنها با وجود تمامی امکانات خود مانند ارتشی با هزینه سالیانه ۵۰۰ میلیارد دلار، دستگاه‌های امنیتی با هزینه ۴۰ میلیارددلار در سال و شنودهای سمعی و بصری، اعتراف می‌کنند که مقاومت‌های عراقی‌ها برایشان غیرقابل پیش‌بینی بوده است. آنها برای ماندن در عراق باید هزینه‌های زیادی بپردازند. سرکوب فلوجه توسط امریکا و انگلیس، هزاران نفر کشته و زخمی به‌دنبال داشت و ۲۵۰۰۰۰ نفر از اهالی آن آواره شده‌اند که هنوز اجازه ندارند به خانه و کاشانه خود برگردند. پس امریکایی‌ها باید خون بریزند و خون بدهند تا نفت را ببرند.

یکی از تناقض‌های محافظه‌‌کاران جدید این است که از یک‌سو شعار خاورمیانه بزرگ و دموکراتیک سر می‌دهند و ازسوی دیگر به‌دلیل آن‌که توده‌های منطقه هویتی کمی و کیفی شده‌اند، تن به آرای مردم نمی‌دهند، چون به پندار خودشان حاضر نیستند اکثریت ۶۰% بنیادگرای شیعه در عراق و اکثریت بنیادگرای حماس در فلسطین و اکثریت طرفداران بن‌لادن در عربستان حاکم شوند. بنابراین راهی جز این ندارند که دموکراسی را هم به میل خود تعریف کنند؛ یک‌‌جا بگویند دموکراسی دفاع از اقلیت است و در جای دیگر بگویند دموکراسی شیوه و روشی است مبتنی بر آرای اکثریت و گاهی که دموکراسی‌های مصدق، آلنده، سوکارنو و ساندنیست‌ها مغایر لیبرالیسم است، دموکراسی را پیش پای منافع فراملیت‌ها قربانی کنند.

درنهایت باید گفت که خداوند توجیه‌گری را آفرید؛ برخلاف تعریف جهانی از دموکراسی، به دام تنگ‌نظری‌های ایدئولوژیک افتاده و می‌گویند دموکراسی دومولفه دارد: الف) اندیویجوآلیسم ب) لیبرالیسم. لیبرالیسم هم که برای تحولات تاریخی جهتی قائل نمی‌شود، بنابراین باید به صاحبان زر و زور و تزویر تن داد. اینها نمونه‌ای از بن‌بست‌هایی هستند که امریکا و انگلیس با آن روبه‌رو هستند. این قطب‌بندی نه‌تنها در زمینه‌های سیاسی، استراتژی و نحوه نگرش دیده می‌شود، بلکه در زمینه‌های نظامی، اطلاعاتی و فلسفی نیز چشمگیر می‌باشد.

این روزها همه از اطلاعات موازی به‌نامO.S.P یا دفتر برنامه ویژه (Office of Specialplan)  خبر دارند. این دفتر هم آژانس اطلاعات مرکزی امریکا، سیا، را دور زده است و همD.I.A یعنی ‌‌آژانس اطلاعات دفاعی را. تمامی کارکنان این دفتر لباس شخصی هستند و همگی عناصر ایدئولوژیک و در پیوند با محافل اسراییلی می‌باشند. ژنرال آنتونی زینی فرمانده سابق ستاد مشترک ارتش ایالات‌متحده و نماینده ویژه کالین پاول در خاورمیانه تا سال ۲۰۰۳ در برنامه تلویزیونی ۶۰ دقیقه شبکهCBS گفت “آقایان پل ولفوویتز، داگلاس فیث، لوئیس لیبی، الیوت آبرامز و شخص رامسفلد متهم‌اند که با  اطلاعات غلط امریکا را به ورطه جنگ با عراق انداختند و بنابراین بایستی از وزارت دفاع کنار گذاشته شوند.”٭
این گزاره نشان می‌دهد که از یک‌سو سازمان‌های موازی چگونه امریکا را به مسیر خاصی برخلاف قانون‌اساسی امریکا پیش می‌برند و ازسوی دیگر نشانگر شکاف عمیقی در بین فرماندهان سطح بالای امریکاست.

محافظه‌کاران جدید برای دستیابی به انسجام فلسفی سعی کرده‌اند برخی از نظرات لئواشتراوس را با منافع راهبردی خود تلفیق نمایند. ویژگی‌های این محافظه‌کاران جدید طی مقالاتی در روزنامه‌ یاس‌نو با عناوینی چون تبارشناسی اطلاعاتی، سیاسی، ایدئولوژیک و فلسفی نئوکان‌ها توسط اینجانب ترجمه شده است؛ که در راستای شناخت این قطب‌بندی جدید خواندنی و تأمل‌‌کردنی است.

همه عواملی که برشمردیم، در تعمیق دو قطبی جدید در درون امریکا و همچنین در جهان موثر بوده است.

زمانی‌که قطب‌ شوروی به ظاهر در برابر قطب‌ امریکا بود، در مقاطع سرنوشت‌ساز و نقطه‌عطف‌های تاریخی ملت‌ ما، مانند نهضت‌ملی‌شدن نفت و  قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، امریکا و شوروی، انگلیس و… متحد عمل می‌کردند.

بنابراین جا دارد به لحاظ معادلات راهبردی جدید، بر روی دومقوله “ابرقدرت افکارعمومی جهان” و “قطب‌بندی جدید در درون امریکا” تأمل بیشتری کنیم، شاید در راستای منافع ملی، شاهد چشم‌انداز روشن‌تری باشیم.

 

٭ به نقل از مقاله “برنامه محافظه‌کاران جدید امریکا درباره ایران، چین، روسیه، امریکای لاتین…” به قلم “جیم لوب” که امیدواریم در شماره‌های بعدی نشریه چشم‌انداز ایران چاپ شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط