خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
#بخش_سیزدهم
برخی میگویند تاریخ واقعی را چند دهه یا چند نسل پس از واقعه باید خواند، چراکه عواطفی چون شیفتگی یا نفرت راویان میتواند در تفسیر وقایع اثرگذار باشد، اما اگر مخاطب خود اهل پژوهش باشد، با در دست داشتن روایتهای مختلف از یک واقعه و سنجش علمی آنها میتواند یک واقعه را از منظرهای مختلف ببیند و با پالایش آنها تا حدی به اصل واقعه نزدیک شود. دوستانی که خاطرات آقای بازرگانی را تا اینجا دنبال کردهاند، با دیدگاه ایشان آشنایی دارند. آقای بازرگانی اکنون با رویکردی متفاوت از دیگر راویان، مشاهدات خود را از سیر تاریخی سازمان مجاهدین بیان میکنند که میتواند برای پژوهشگران مفید باشد. مصاحبهکننده از نسلی جوانتر و با ذهنی پرسشگر با پرشهای خود میکوشد زوایای تاریک این جریان را بازخوانی کند که خود به ارزش مطلب میافزاید. در این بخش درباره مسئله مارکسیست شدن و شخصیت و عملکرد محمدتقی شهرام در این زمینه و تا حدی مسعود رجوی بحث شده است.
********
داشتید میگفتید آنهایی که مارکسیست میشدند میآمدند و با شما صحبت میکردند؟
– زندانیهای مجاهد در مشهد عملاً دو جناح شده بودند: مذهبی؛ و مارکسیست. دیگر جلسه مشترک به آن شکل نداشتیم. ما جلسات خودمان را داشتیم و آنها هم جلسات خودشان را داشتند. یادم نمیآید در سالهای ۵۳ تا ۵۴ با اعضای مذهبی جلسات مشترکی داشته باشیم، اما روابطمان خوب بود.
دقیقاً چه سالی بود؟
– از اواخر ۵۲ یا اوایل ۵۳ وارد این فاز شده بودیم.
یعنی تغییر ایدئولوژی داخل زندان و بیرون زندان تقریباً همزمان بود.
– شاید.
بدون اینکه از هم اطلاعی داشته باشند؟
– بله.
معتقدید سال ۵۳ در زندان مشهد تقریباً اعضای زیادی مارکسیست شده بودند؟
-اینهایی را که نام بردم مارکسیست شده بودند.
زمانی که از تلویزیون مصاحبهها (ی وحید افراخته) پخش شد، بحث میان شماها چه بود؟ آیا در زندان کسانی بودند که موافق آنها باشند؟
– ضمن اینکه حس میکردیم چیز خیلی شومی رخ داده، اما نمیتوانستیم به حرفهای ساواک اعتماد کنیم. میگفتیم اطلاعات نداریم و اول باید اطلاعات کسب کنیم.
چرا سال ۵۴ ایدئولوژی آنقدر عمده میشود و ماجرای تغییر ایدئولوژی مطرح میشود؟ سال ۵۴ نشان میدهد چیزی که در سازمان سرکوب شده بوده و بیرون زده؟
– ببینید، اگر رضا رضایی زنده بود، مطمئناً تقی شهرام نمیتوانست سازمان را مارکسیست کند؛ اما وقتی تقی شهرام از زندان فرار میکند و به سازمان میپیوندد وارد مرکزیت میشود. پس از حدود یک سال و شاید کمتر، رضا رضایی کشته میشود و حالا در کنار تقی شهرام، بهرام آرام و مجید شریف واقفی در مرکزیت بودند. شهرام پس از آن فرار که طبعاً پرستیژ و نفوذ شخصیتش را بسیار افزایش داد، توانست رهبری را بهدست بگیرد و درواقع سازمان مجاهدین؛ یعنی رهبری و سازمان مقدم بر ایدئولوژی و رهبری مقدم بر تشکیلات است. در کاتولیسیسم نمیتوانی انجیل را از کلیسا جدا کنی، درحالیکه در پروتستانیسم کاملاً فرق میکند و اصالت را به انجیل و فرد مسیحی میدهد و فرد با خدای خودش رابطه دارد، درحالیکه در کاتولیسیسم نمیتوانی بدون کلیسا رابطهای معتبر با خدا داشته باشی. حتماً باید از طریق کلیسا و کشیشی که اقرار نیوش توست سلسلهمراتب کشیشها شروع میشود تا به پاپ برسند. سازمان مجاهدین نمونه کاتولیکی است؛ یعنی یک الگوی کاتولیکی که بدون رهبری سازمان مفهومی ندارد و بدون سازمان ایدئولوژی مفهومی ندارد. سازمان مجاهدین سازمانی دموکراتیک یا نیمهدموکراتیک نبوده و نیست. تبادلنظر از پایین به بالا وجود نداشت. از اول همهچیز از بالا به پایین بود. شهرام وقتیکه به رهبری میرسد همهچیز سازمان ازجمله ایدئولوژی سازمان تحت سلطه شخصیت او میرود.
ولی من فکر نمیکنم تغییر ایدئولوژی سازمان وابسته به تقی شهرام بود. به هر حال تقی شهرام یک آدم بود ولی وقتی اعلام میکند خیلیها از درون خود سازمان استقبال میکنند. میخواهم بگویم پس تشکیلاتی نبوده، چون بهراحتی این ایدئولوژی را تغییر دادند. خیلیها مارکسیست شدند؟
– منظور من تأکید بر رابطه بین شخصیت شهرام و کشتن شریف واقفی است نه مارکسیست شدن اعضا. بله، در آن شرایط زمینه مساعدی وجود داشت برای اینکه اعضا مارکسیست بشوند. مخصوصاً آن جزوه سبزی که گویا تقی شهرام نوشته بود. منطق تقی شهرام در جزوه سبز به منطق سایر گروههای مارکسیست مشابهت زیادی دارد. انگار که حکم تاریخ است که نیروهای خردهبورژوازی (که نیروهای مذهبی را به این عنوان مینامیدند) رو به اضمحلالاند. همه اینها بر اساس یک سری پیشفرضهای مارکسیستی بود و اصلاً به فکرشان نمیرسید که نیروهای مذهبی بتوانند رهبری نهضتی را در پیش بگیرند و انسجام داشته باشند یا وحدت تشکیلاتی عمیقی برپا کنند.
تغییر ایدئولوژی سازمان کجا به وجود آمد؟ زندان مشهد یا تهران؟
– در مشهد، شیراز و تهران. ما کشتن درونگروهی شریف واقفی را اولین بار از تلویزیون شنیدیم و شوکه شدیم. طوری بود که به نظر میرسید واقعیت دارد. انگار خاکستر مرگ روی ما پاشیده بودند.
وقتی شما آن قضیه را از تلویزیون شنیدید، درباره آن با دوستانتان صحبت کردید؟
– بله بحث این بود که واقعیت چیست و ما که تا آن موقع نفهمیده بودیم. چون محمود احمدی هم که از طریق خانوادهاش ارتباط داشت، دیگر با ما آن موقع رابطه نداشت.
چون او همچنان مذهبی بود؟
– بله.
یعنی آن زمان که خبر را از تلویزیون شنیدید، تغییر ایدئولوژی را میدانستید؟
– حتی تصورش را نمیکردیم که به این شکل بوده باشد. من فکر میکردم که بهطور دموکراتیک هر کس مارکسیست شده، مثل داخل زندان. در زمستان سال ۵۴ مرا به اوین برگرداندند و اطلاعاتم دقیق شد. آنموقع رجوی پایین بود و خیلی مواقع میآمد پیش من که این جریانات را محکوم میکردم. منتها مسعود رجوی میگفت این محکومیت شفاهی را کتبیاش کن که در بیرون از زندان پخش بشود. من داشتم مینوشتم که تشید و چند نفر دیگر باخبر شدند، گفتند داری چهکار میکنی، حق نداری و تنها خودت نیستی.
دلیلشان چه بود؟
– میگفتند اینها سوءاستفاده میکنند و در سطح جامعه این اعلامیه اثر خیلی منفی روی اعضا میگذارد. این یک انتقاد درونگروهی است، ما هم انتقاد داریم، کار غلطی بوده، ولی این انتقاد برونگروهی نباید بشود. مسئولانش باید تنبیه بشوند، اخراج بشوند، ولی نباید بیرون اعلامیه بدهیم.
استدلالشان ضعیف به نظر نمیرسید؟
– آن روزها مسعود رجوی مرتب میآمد با من صحبت میکرد که این اعلامیه را از من بگیرد و من آنقدر اعتماد به نفس نداشتم که بهتنهایی این کار را بکنم و رابطه من با رجوی قطع شد.
استدلالشان که سر این قضیه ضعیف بوده؟
-بگذار این را هم بگویم، آن موقع خبرهایی از بیرون میآمد که اینها را که سر اسلام و مارکسیسم و این حرفها نکشتند. اینها خیانت درون تشکیلاتی کردند، آمدند اسلحهها را مصادره کردند و یکسری کارهایی که درون یک گروه چریکی مجازات مرگ دارد.
اینکه اشاره کردید که دلیل اینها خیانت بوده، ولی اعلامیه تغییر ایدئولوژی صادر شده بود و شما آن را دیده بودید ؟
– در زندان نداشتیم نه.
این دلیل موجهی نمیتوانست باشد که اینها خیانت کردند.
– آن موقع ناصر (محمد ابراهیم) جوهری در اوین بود. ایشان در بیرون از زندان در این جریانات بود و با سیمین صالحی و میثمی در خانه تیمی بودند. میگفت که این مسئله ربطی به ایدئولوژی نداشت. اینها خیانت درونتشکیلاتی کرده بودند و سازمان با مذهبیها کار نداشت و خیلیها مذهبی بودند که با سازمان کار میکردند.
این خیلی روایت متفاوتی است از اینکه میگویند تغییر ایدئولوژی باعث این کشت و کشتار شد؟
– من نظرم این است که علت همان عامل ایدئولوژیک بود. درواقع تقی شهرام با این کار میخواست مذهبیها را تضعیف کند و تا حد امکان با فشار مارکسیست بشوند. آنها هم که باقی میماندند بهشرط پذیرش هژمونی مارکسیستها اجازه داشتند بهصورتی که تبلیغات نکنند در گروه باقی بمانند. این فرق میکرد که شما اجازه بدهی که تشکیلات خودشان را داشته باشند، به شما وابسته نباشند و زیرمجموعه شما نباشند و مستقل باشند. این را بعد از چند سال پذیرفتند که تقی شهرام را کنار گذاشتند و از او انتقاد کردند. ولی به نظر من این پذیرش ناشی از این بود که کار از کار گذشته بود. عدهای کنار گذاشته شده بودند و بقیه مارکسیست شده بودند و اقلیت خیلی کمی مانده بودند که مهم نبود. درواقع بحث بر سر هژمونی بود و خیانت و مصادره انبار اسلحه بهانه و توجیه برای مسئله بود. ناصر جوهری را نتوانستم قانع کنم که چون سازمان از اول مذهبی بوده و بعد عدهای مارکسیست شدند، آنهایی که مارکسیست شدند، مثل من، باید میگفتند ما نماینده واقعی این تشکیلات نیستیم، شما هستید و بمانید، ما از سازمان خارج میشویم.
خود جوهری آن موقع که آمده بود زندان مذهبی بود؟
– نه مارکسیست شده بود.
چه سالی بود؟
– جوهری را احتمالاً در سال ۵۵ در اوین بند ۲ دیدم، اما تاریخ دستگیری ایشان یکی دو سال پیشتر بود.
شما تیپهایی مانند تقی شهرام و بهرام آرام را میشناختید؟
– بهرام آرام را ندیده بودم و چون در شاخه من نیز نبود بنابراین هیچ اطلاع پیشینی از ایشان نداشتم. تقی شهرام را در زندان دیدم. گویا او را همکلاسیاش موسی خیابانی عضوگیری کرده بود. تقی دانشجوی رشته ریاضی دانشکده علوم دانشگاه تهران بود. اگر اشتباه نکنم. محمد حیاتی هم دانشجوی دانشکده علوم در رشته فیزیک بود. در عین حال محمد حیاتی و مهدی ابریشمچی فارغالتحصیل دبیرستان علوی بودند. موسی خیابانی را نمیدانم علویچی بود یا نه، تقی شهرام را هم یقین ندارم.
درباره تقی شهرام در سال ۵۱ در زندان قصر چیزی یادتان هست؟
– تقی شهرام در آن زمان نقش مهمی در تشکیلات داخل زندان نداشت.
خیلی او را جدی نمیدیدید؟
– میتوانم بگویم که شهرام از نسل سوم بود. نسل دوم کاظم شفیعیها، موسی خیابانی، رضا باکری، مهدی و خسروشاهی بودند، نسل سوم میشدند تقی شهرام و زمردیان و تشید و اینها. من زیاد با او تماس نداشتم. در زندان شماره ۳ قصر با حسین عزتی، از اعضای گروه ستارهسرخ، زیاد بحث میکرد. بعد آنها را منتقل کردند به زندان قائمشهر یا ساری و از آنجا فرار کردند. اینطور که من شنیدم پس از فرار، سازمان پیشنهاد میکند حسین عزتی را بفرستد خارج که گویا نمیخواسته برود. چند ماه بعد ساواک او را در قطار شناسایی میکند. برای اینکه به شهرام برسند و او هیچ نوع اطلاعاتی درباره شهرام نداشت زیر شکنجه میمیرد. متأسفانه مرگ دردناکی داشت.
درباره بهرام آرام هم که فقط نامش را شنیده بودید؟
– گفتم که ندیده بودم و تقریباً چیزی درباره ایشان نمیدانستم.
نظر مسعود رجوی درباره این تغییر ایدئولوژی چه بود؟
– مرا مقصر میدانست. میگفتم من که کنار کشیده بودم. در قصر خودت شاهد بودی و در مشهد نیز لابد حیاتی و اینها به شما گفتهاند. میگفت همه تحت تأثیر شخصیت شما بودهاند. گفتم شما که میدانی من آدمی نیستم که دروغ بگویم. گفت همین صداقت تو بدتر از همه تأثیر گذاشت. همین که صداقت داشتی و تغییر ایدئولوژی دادی برای همه مسئله بود. نقلقولی هم از لنین میکرد که اپورتونیسم صادقانه خطرناکترین نوع اوپورتونیسم است. نمیدانم از کجا درآورده بود، شاید از چه باید کرد لنین خوانده بود.
او شما را اپورتونیست میدانست؟
– به ما میگفت اوپورتونیستهای چپ. به آدمهایی مانند بهزاد نبوی میگفت اوپورتونیست راست.
به آنها چرا؟
– بهزاد نبوی از مذهبیهای گروه مصطفی شعاعیان بود که در سال ۵۲ دستگیر[۱] شده بود. در سال ۵۵ در زندان اوین در مقابل گروه رجوی بود.
در آن مقطع رجوی سازمان مجاهدین را در زندان سازماندهی کرده بود؟
– در حال سازماندهی کردن بود.
اینها درواقع شروع کردند به سازماندهی دوباره سازمان؟
– بله. رجوی و موسی خیابانی.
نظرشان نسبت به تقی شهرام و بهرام آرام و… چه بود؟
– رجوی میگفت اگر اینها این کار را نکرده بودند سازمان انقلاب را رهبری میکرد. میدانی مجاهدین دچار خودبزرگبینی سازمانی هستند. فکر میکنند ایران یعنی مجاهدین، مجاهدین یعنی ایران.
خودتان چطور فکر میکنید؟
– فکر میکنم اگر خود حنیف زنده بود، میتوانست این مسائل راحل کند یا مثلاً اگر همین رجوی بیرون بود از پس شهرام برمیآمد؛ یعنی خودش تقی شهرام ثانی بود. اگر او زرنگ بود، این هم زرنگ بود. اگر او میتوانست تاکتیکهای مختلف بزند، این هم استاد تاکتیک بود و همه جور از پسش برمیآمد، ولی واقعیت این است که هیچکدام از اینها نشد و این بود که تقی شهرام همهچیز را قبضه کرد؛ اما چرا بهطور منطقی ننشستند سازمان را تبدیل به جبهه بکنند مثل مصطفی شعاعیان یا دستکم یک سازمان تبدیل به دو سازمان پسرعمو بشود با دو ایدئولوژی و در رابطه نزدیک و همکاری استراتژیک با هم؟ بهگمان من شهرام روش غیردموکراتیک رایج در سازمان را (که در جریان مبارزه علیه دیکتاتوری شاه و اختناق ساواک، مشکلات و کاستیهای این روش غیردموکراتیک از نظرها پنهان شده بود) در سرکوب اعضای مذهبی سازمان به کار گرفت و این بار تمامی زشتیها و معایب این روش عیان شد. رجوی هم عیناً همین روش غیردموکراتیک را پس از انقلاب ادامه داد. ببینید در همان سلول چهارنفره در زمستان سال ۵۰ که رسول میگوید من مارکسیست شدهام،[۲] چرا حنیف به فکر تبدیل سازمان به جبهه نمیافتد؟ درواقع انگار در روابط قبیلهای یکی بیاید و از پلورالیسم و کثرتگرایی بگوید این با گروه خون روابط قبیلهای نمیخواند. این سازمان چون دموکراتیک نبود نمیتوانست به جبهه هم تبدیل بشود و هرکسی که مارکسیست میشد باید به هژمونی غیردموکراتیک مذهبیها گردن بنهد (که من با کاراکتری که داشتم – و نه بهخاطر روحیه دموکراتمنشی که نه من و نه هیچ چریک دیگری نداشتیم- این راه را رفته بودم).
در شرایط آن سالها و ضربهای که سازمان خورده بود، میدانیم که فداییان موضع متفاوتی داشتند. آنها جریان سیاهکل را راه انداخته بودند، اما سازمان همان سال ۵۰ بدون اینکه عملیاتی انجام دهد رهبریاش را از دست داده بود و اینها همه عواملی بود که تقی شهرام توانست از این عوارض و رسوبات روانشناختی ضربه سال ۵۰ استفاده کند و در تحلیلهایش نشان میداد که سازمان ریشههای ایدهآلیستی خردهبورژوایی داشته و بهخاطر این چیزها بوده که سازمان ضربه اول شهریور ۵۰ را دریافت کرد. در آن جزوه سبز میگوید خردهبورژوازی ایران زیر فشار بورژوازی وابسته به غرب در حال اضمحلال است و درنهایت اقشار محروم بهطرف پرولتاریا رانده میشوند و درواقع تغییر ایدئولوژی سازمان را هم به همین شکل تحلیل میکند.
بعد که آمدید به بخش عمومی نظر دوستانتان درباره تغییر ایدئولوژی شما چه بود؟
– دوتا مسئله را نباید با هم قاطى کرد. در زندان مشهد من بودم و بعد اعضایی نظیر علیرضا تشید، مرتضی آلادپوش، ستار کیانی، حسن راهی و کاظم شفیعیها مارکسیست شده بودند و اعضایی مثل محمود احمدی، محمد حیاتی، احمد حنیف، مهدی ابریشمچی، سادات دربندی و محمد سیدی کاشانی مذهبی باقی ماندند. درواقع آن موقع بخشی از اعضا مارکسیست شده بودند و بخشی از اعضا مذهبی باقی مانده بودند. در زندان درست برخلاف بیرون بود؛ یعنی آن چیزی که به نام سازمان مجاهدین شناخته میشد، زندان مشهد را میگویم تا سالی که من بودم، انگاری هرکسی که مارکسیست شده بود از سازمان کنار کشیده بود و اعضایی که مذهبی بودند سازمان را اداره میکردند و با دیگران تماس میگرفتند. مجاهدین زندان مشهد به نام مجاهدین با سایر زندانیان مسلمان و روحانیون زندانی تماس داشتند و ما بهکلی کنار کشیده بودیم. آن موقع مثلاً آقایان عسگراولادی، ابوالفضل حیدری، اسدالله لاجوردی و هاشمینژاد هم بودند.
– همانی که مجاهدین بعد از انقلاب ترورش کردند؟
– متأسفانه بله. آدم خیلی روشنی هم بود. روابط خیلی خوبی هم با ما بهخصوص با من داشت.
خاطرهای از او دارید؟
– خاطرهای ندارم، فقط روابط خوبی داشتیم. میخواهم بگویم اگر این اتفاق که داخل زندان افتاد، یعنی هر کسی که مارکسیست میشد کنار میکشید، در بیرون هم اتفاق میافتاد، اصلاً مسئله به این شکل پیش نمیآمد؛ یعنی میگفتند این سازمان مال مذهبیهاست ما یا با فداییها همکاری میکنیم یا خودمان یک سازمان درست میکنیم. ولی در بیرون نوعی رقابت بود؛ یعنی تقی شهرامی در رأس قرار گرفته بود که میخواست از موضع قدرت با فداییها متحد شود و آخرش هم چریکهای فدایی نپذیرفتند. بهگمانم این کارها برای این بود که با فداییها متحد شود و آنها را بکشاند زیر بلیت خودش. فرد زرنگ و تئوریک و از نظر باندبازی هم قویدست بود –مثل رجوی- ولی چریکهای فدایی نپذیرفتند و شهرام به هدفش نرسید و چون نرسید اعضای دیگر هم انتقاد را شروع کردند و او را کنار گذاشتند.[۳] من مسئله را به این شکل میبینم. ویژگیهای شخصیتی شهرام، روال روزمره غیردموکراتیک سازمان را که ذاتی آن بود به درجات تشدید کرد. بعد از او رجوی نیز. سازمان سنت روابط دموکراتیک نداشت که بگوییم اینجا چرا غیردموکراتیک برخورد کرد. در این سازمان اگر کسی دموکراتیک برخورد کند، باید غیرعادی بدانیم و تعجب کنیم.
پس در مشهد اعضایی که مارکسیست شدند خودشان را کنار کشیدند و سازمان هم برای خودش کار میکرد.
– بله.
به تهران که آمدید برخورد اعضا با شما چگونه بود؟
– رجوی در قصر که بود، یک مدت آنجا درگیریهایی بر سر رهبری زندان و زندانیها با بیژن جزنی داشتند. من در جریان نیستم، اما میدانم که با بیژن جزنی خیلی درگیری داشتند.
چه سالی بوده؟
– ما را ۵۱ بردند مشهد و رجوی قصر ماند و نمیدانم او را چه زمانی اوین آوردند. من که در بهمن یا اسفند سال ۵۴ به بند ۲ اوین وارد شدم رجوی آنجا بود. اگر ۵۳ آورده باشند، رجوی از ۵۱ تا ۵۳ قصر بوده. گویا قبلاً بیژن جزنی با رضا باکری زندان عشرتآباد بودند. اگر بتوانی با رضا باکری صحبت کنی، ایشان درباره این رقابت بین بیژن جزنی و رجوی میتواند بگوید. شنیدههای من دقیق نیست.[۴]
دلیل مخالفت مجاهدین مارکسیستشده که کار شهرام را محکوم بکنید چه بود؟
– ناصر (محمدابراهیم) جوهری بود که با اطلاعات دستاولی که داشت خیلی روی اعضا تأثیر گذاشته بود. میگفت که اینها را بهخاطر مذهبی بودن نکشتند. خیلیها در سازمان بودند که مذهبی بودند کسی هم متعرضشان نشد. مذهبیها در سازمان مانده بودند و با حفظ اعتقادات خود مانند سایر اعضا همچنان عضو سازمان بودند. ناصر میگفت اینها را کشتند، چون اسلحههای سازمان را مصادره کرده بودند. درواقع اتهامشان یاغیگری بود و در هر سازمان چریکی هم هرکسی این کار را میکرد محکوم به اعدام بود.[۵] متقابلاً میگفتم وضعیت یک شرایط عادی نبوده تقی شهرام و اینها میخواستند اینها اگر هم مذهبی باشند، مذهبیها زیر سلطه مارکسیستها باشند، نه اینکه به نام سازمان مجاهدین و با آرم پیشین و اصلی سازمان. تقی شهرام میخواست کل سازمان مجاهدین را مارکسیست کند و اینها هم مقاومت مشروع کرده بودند. حرف ناصر جوهری بین رفقا بیشتر طرفدار داشت. تحلیل من فرق میکرد. رجوی هم از همین موضع من استفاده میکرد و من را تحت فشار میگذاشت که اگر اعضا حاضر نیستند یک اعلامیه در محکوم کردن کار شهرام بدهند، تو بهتنهایی عمل کن. به هر حال من اعلامیه ندادم و روابط من و رجوی هم سرد شد و بعد هم تقاضا داد به بالا منتقلش کنند و دیگر رابطهای نداشتیم.
اعضای دیگر چه نظری داشتند؟ غیر از رجوی نظر دیگر اعضای مجاهد چه بود؟
– غیر از رجوی با هیچیک ارتباطی نداشتم، چون آنها بالا بودند.
این خاطرات همه مال سال ۵۴ هستند؟
– ۵۵ به بعد.
بین فاصله ۵۴ تا ۵۷ که در زندان بودید، برخورد دیگری با رجوی نداشتید؟ اصلاً همدیگر را میدیدید؟
– نه. اوایل که پایین بود. هر روز دو سه ساعت بحث داشتیم و بعد که دید من حاضر نیستم بهتنهایی اعلامیه بدهم کمتر صحبت کردیم ولی باز هم صحبت داشتیم، بعضیاوقات نظر من را درباره چیزی میخواست.
درباره چه موضوعاتی؟ یادتان هست؟
– نه بعضیاوقات بحثهای تئوریک پیش میآمد و نظر من را میخواست، ولی وقتی رفت بالا، رابطه ما کاملاً قطع شد.
درباره جریان جدایی مذهبیها و غیرمذهبیها از هم و اینکه غذایشان از هم جدا شد و یکسری از روحانیون هم اعلامیه میدهند که اینها نجس هستند، چیزی به خاطر دارید که چه رفتاری در زندان داشتند؟
– من در آن جریانات نبودم. آن زمان من هنوز زندان مشهد بودم. این جریانات که اشاره کردی پس از اینکه وحید افراخته را میآورند تلویزیون رخ داده و من آنجا نبودم. وقتی هم بودم کلاً جدا بود که گفتم من از زمستان ۵۴ تا دستکم تابستان یا پاییز ۵۷ در بند ۲ اوین بودم.
نکتۀ دیگری درباره تغییر ایدئولوژی سازمان میگویند که ساواک مخصوصاً شرایطی را فراهم کرده بود که تقی شهرام فرار کند، بعد از او بهعنوان یک کاتالیزور در تغییر ایدئولوژی سازمان و درنهایت فروپاشی سازمان از او استفاده کند. آیا چنین تحلیلی را قبول دارید؟
– بگذار این مسئله را برایت روشن کنم که آن موقع ساواک از کمونیستها بیشتر وحشت داشت تا مذهبیها؛ یعنی از سازمان مجاهدین به خاطر آن نیمه مارکسیستی ایدئولوژیاش بیشتر وحشت داشت تا نیمه دیگر. ببین این سؤالی است که بعد از اینکه انقلاب شد و حالا اگر با همین دیدگاه به گذشته برگردیم و ساواک اگر بداند که انقلاب اسلامی خواهد شد و این وقایع پیش خواهد آمد، طبعاً نظرش درباره اسلامیها عوض میشود. درحالیکه آن موقع خطر را در کمونیستها میدیدند و هرگز فکر نمیکردند که مارکسیست شدن این سازمان به نفعشان باشد. چون فوبیای ساواک و شاه مارکسیستها و کمونیستها بود. آن موقع کمونیسم در سطح جهانی در حال گسترش بود. توجه داشته باشید تمام اروپای شرقی کمونیست شده بود، چین، ویتنام شمالی و کره شمالی کمونیست شده بودند. احزاب تمام کشورهای آسیای جنوب شرقی از ویتنام، تایلند و کامبوج در حال مبارزه مسلحانه بودند. در امریکای لاتین احزاب و سازمانهای کمونیستی همهجا بهنحوی در مبارزه مسلحانه بودند. در کوبا پیروز شده بودند. سایر جاها بودند و در خاورمیانه هم همینطور؛ بنابراین تصور این بود که دنیا دارد به سمت کمونیسم میرود و خطر اصلی همین است.
شما آن تحلیل را قبول ندارید؟
– اصلاً تحلیل نیست، جوک است.
حال یک سؤال دیگر، آیا اگر حنیفنژاد و سران گروه زنده میماندند، این اتفاق حذف درونگروهی اتفاق نمیافتاد؟ این چیزها که شما میگویید نشان میدهد که اتفاقاً اگر حنیفنژاد و دیگران هم بودند باز هم اتفاق میافتاد؛ یعنی ماهیت اینجور سازمانهای چریکی میطلبید. من فکر میکنم اگر حنیف نژاد زنده میماند و جایی احساس میکرد کسی خیانت میکند، حذف درونگروهی اتفاق میافتاد.
– خیانت که بله ولی بستگی دارد به اینکه چه چیز را خیانت تعبیر کنیم.
حالا هرچه نام آن را بگذاریم. میخواهم بگویم نباید این سازمان را پاک و مطهر تصور کرد و از مقطعی ایرادات را بهخاطر فقدان اعضای طراز اول مثل حنیفنژاد دانست. دوستان شما ازجمله عبدالله محسن و اینها که من دیدهام جوری میگفتند تا سال ۵۰ خیلی پاک و مطهر بود…
من که همچون دیدگاهی ندارم و چنین چیزی را نگفتم.
بله دیدگاه شما مخالف این است. سؤال من این است. اگر حنیفنژاد زنده میماند و ماجرایی در سازمان اتفاق میافتاد که احساس خیانت پیش میآمد…
-شما خیلی کلی سؤال میکنی. اگر حنیف زنده میماند به نظر من اینجوری نبود که سازمان مارکسیست بشود.
نمیشد؟
– نه.
از کجا میدانید؟
– من هیچوقت ۱۰۰ درصد نمیتوانم بگویم. احتمالات است. ولی به نظر من حنیف مارکسیست نمیشد. سعید هم نمیشد.
ولی تعدادی میشدید. رسول مشکینفام را شما خودتان گفتید.
– ما اینجا روی افراد نباید تکیه کنیم. متوجه شدم منظورتان چیست. من فکر میکنم حنیف با قدرت و توان رهبری که داشت به این شکل میشد که آنهایی را که مارکسیست میشدند ایزوله میکرد و میگذاشت تحت رهبری خودش در سازمان بمانند. این چیزهایی که میگویم حدسیات من است. فکت که نیست. درمجموع کاراکتری که در حنیف میشناختم این بود که سعی میکرد اعضای مارکسیستشده را ایزوله کند و سازمان از وجودشان استفاده کند. این مسئله که حجم عظیمی از اعضا مارکسیست شوند که بتوانند دربیفتند، با وجود حنیف احتمالش را کم میدانم. احتمال داشت سازمان تبدیل به جبهه بشود. این احتمال از همه بیشتر بود. البته به نظر من اما جریان کشتن؟ نه احتمالش با وجود حنیف تقریباً صفر بود؛ اما اینها حدسیات است و بیش از این نمیتوان روی آن بحث کرد.
میگویم این ذهنیت کشتن اعضا در سازمان بوده منتها در برهههایی خودش را نشان داده…
– ببینید، گروههای چریکی کلاً کسی را که اتهامش خیانت باشد میکشند. گروههای سیاسی که فعالیت علنی دارند خب طبعاً باید فرق کند. میبینیم که حزب توده هم قدیمها از افراد خودش کشته. به هر حال چندتایی را کشته درحالیکه یک حزب سیاسی بود و نه چریکی؛ اما جنایتی که تقی شهرام مرتکب شد برای تأمین رهبری بلامعارضش بود، از اتهام خیانت، برای توجیه کار خودش استفاده کرد.
میتوانید بگویید نظر خود حنیفنژاد درباره حذف درونگروهی چه بود؟ یا اصلاً سر این قضیه در جلسات صحبتی بوده؟
– همچنین مسئلهای پیش نیامده بود.[۶]
اگر سؤال فرضی باشد، چه پاسخی دارید؟
– آن زمان … (نام نمیبرم) کنار کشید. حنیف خودش به من گفت که اگر شماها نبودید سازمان میپاشید؛ یعنی این کار او… باعث میشد سازمان بپاشد.
چه کاری؟
– همین که به آن شکل رنجبار و اذیتکننده از سازمان کنار کشید.
این را نگفته بودید. اینکه ایدئولوژی … تغییر کرده بود، حرف زدید ولی اینکه رفت …
– آن ظاهر قضیه بود. او به آن شکل نشان میداده که توجیهی باشد و الا او در آن مسیر هم نرفت. اگر کسی چپ شده باشد میرود در گروههای چپ و مارکسیستی. او آن راه را هم نرفت. او میخواست زندگی کند. همهاش همین بود. دیگر نمیخواست خطر کند. منتهی طوری وانمود میکرد و حرفهایی میزد که محمد و سعید مدتی گیج بودند و خوب آدمی هم بود که آن موقع در سطح رهبری بود و بلد بود مسائلش را طوری مطرح کند که آنها را گمراه کند و این باعث شد کلی بحثهای اضافه بکنند و میدیدند که باز هم حل نمیشود. ایراد ایدئولوژیک میگرفته و از مارکسیسم بحث میکرده. میگفتند ما میخواهیم مبارزه کنیم اگر تو هم میخواهی، بیا بنشینیم و باهم کار کنیم، ولی او موضع آدمی که نمیخواهد مبارزه کند؛ اما این را رک و پوستکنده نمیگفته. او اینطوری بود و این را خیلی دیر فهمیدند. خوب اگر حنیف همچنین آدمی بود میتوانست بگوید باید این را بکشیم، ولی این کار را نکردند و گذاشتند برود با اینکه اطلاعات زیادی داشت و خیلی از اعضا را میشناخت. البته این را هم بگویم آن موقع ساواک اطلاعی از وجود این سازمان نداشت و او هم آدم مطمئنی بود و کسی نبود که برود اینور و آنور حرف بزند یا لو بدهد. اگر خطر لو دادن سازمان بود شکی نبود که او را میکشتند. این خطر نبود و حنیف هم کسی نبود که صرف اینکه این آدم یک سال اینها را پیچانده و گمراه کرده دستور قتل بدهد. برداشت من از این حرف حنیف که اگر ما نبودیم سازمان از هم میپاشید، این بود که یعنی اینها هم میرفتند دنبال کار خودشان.
چه کسانی مثلاً؟
– یعنی خود حنیف و سعید، ولی چون ما را کشانده بودند و آورده بودند… من در رابطه با حنیف فکر نمیکنم و احتمال نمیدهم که ممکن بود او هم دست از مبارزه بکشد. ولی این حرفی بود که شخصاً از زبان حنیف شنیدهام. میگفت چون ما را تا این جای کار کشانده بودند درنتیجه ادامه پیدا کرد و ما تبدیل به چرخ لنگری شدیم که سازمان توانست … را کنار بگذارد و راهش را ادامه بدهد. من البته همان موقع هم این حرف را جدی نگرفتم. حنیف کسی نبود که مبارزه را ول کند و آن حرفها که با من زد نهایت صداقت و صمیمیت او بود. نوعی فکر کردن با صدای بلند و اجازه دادن به یک گرایش ضعیف و سرکوب شده که لحظهای خود را بنمایاند و بلافاصله خاموش شود.
الآن در صحبتهایتان درباره… واژههایی را به کار بردید که بار دارند مثل «با بدجنسی» یا «علاف کردن سازمان»، میخواهم بگویم شاید خود … هم نمیدانسته چه میخواهد.
– چیزهایی را که میگویم اصلاً مال خودم نیست. اینها را عمدتاً ًاز زبان حنیف و بعضاً از سعید شنیدم، هیچکدام نظرات خود من نیست.
واژههایی را به کار بردید آنها گفتند!
– بله و خیلی تندتر از اینها بود.
خوب بگویید تندترها چه بود؟
– ببین وقتی چیزی در ذهنم خیلی وضوح ندارد ترجیح میدهم که نگویم.
این نظر حنیفنژاد و محسن بود درباره … و نظر شما نیست؟
– نه من هم همین نظر را داشتم البته در آن زمان. او درواقع میخواست از مبارزه بکشد کنار، بهجای اینکه این را رک و راست بگوید نمیخواهم خطر کنم، شما را تحسین میکنم. اینطوری مسائل خیلی راحتتر حل میشد. این کار را علی طلوع میکند در بین چریکهای فدایی. او گفت من نمیخواهم مثل شما چریک باشم، میکشد کنار و بعد هم که لو میرود و او را میگیرند، ساواک دو سال زندان به او میدهد و او هم شرافتمندانه زندانش را میکشد.
من میخواهم بگویم… شاید در مرحله شک و تردید بوده.
– خوب ایشان زنده است میتوانید با او صحبت کنید.
بهاحتمال زیاد با من صحبت نمیکند.
– چرا فکر میکنم از طریق آقای میثمی اقدام کنی بشود. چه اهمیتی دارد این مسئله؟
چرا اهمیت ندارد؟!
– ببین آن موقع اینکه کسی بترسد ننگ بود، بنابراین سعی میکرد توجیه کند، ولی الآن در این شرایط ترسیدن حق من فرضی است چه اشکال دارد؟
من فکر میکنم اتفاقاً اینها لحظات خاصی است در زندگی بشر و روایت اینها هیچ اشکالی ندارد. ولی الآن توجه به این میکنیم آدمی مثل ایشان که ذهن تئوریکی هم قاعدتاً داشته و آدم بامطالعهای بوده، میخواهم ببینم این آدم در مرحله شک و تردید بوده، یا قطعاً به این نتیجه رسیده بود که برود دنبال زندگیاش ولی رویش نمیشده. اینها دو چیز مختلف است و اینها هم روایت زندگی آدمهاست. چطور میشود گفت این اهمیتی ندارد.
– اگر کسی نسبت به مبارزه مسلحانه اشکال داشته باشد مبارزه را بالکل ول نمیکند. میرود دنبال مبارزه غیرمسلحانه کما اینکه خیلیها این کار را کردند. اگر کسی بخواهد مارکسیست بشود، میرود مارکسیست میشود و مبارزه میکند، کما اینکه باز هم خیلیها این کار را کردند. او در عمل نشان داد که میخواست برگردد برود زندگی کند و از این زندگی لذت ببرد. حقش هم بود، یک مدتی هم که بوده اشتباه رفته بوده. این تعبیر من است.
یعنی توقع شما در سازمان این بوده که بیاید این را رسماً در سازمان اعلام کند و برود دنبال زندگیاش و شماها را علاف نکند.
– شاید این شجاعت را نداشت. شاهد بودم که حنیف و سعید خیلی رنج کشیدند و فکر میکنم صداقت اقتضا میکرده رک و راست این را بگوید و خداحافظی کند و برود. خطری هم او را تهدید نمیکرد.
بد نیست اگر جلسهای باشد و او هم حضور داشته باشد و از خودش دفاع کند.
– میتوانی هر وقت که عبدالله محسن آمد از ایشان بخواهی ترتیب یک مصاحبه را بدهد. من اما به گمانم ایشان با شما در این مورد مصاحبه نخواهد کرد.
زندان اوین از زمستان ۵۴ به بعد:
قبلاً گفتم که سال ۵۴ من و ابوتراب باقرزاده از افسرهای حزب توده را آوردند تهران اوین.
فقط شما دو نفر را؟ کیفیت آوردن به چه شکل بود؟
– حملونقل خارج از شهرها به عهده ژاندارمری بود. ما را تحویل یک درجهدار ژاندارمری خشک و جدی دادند با دو سرباز. درجهدار ژاندارم حدوداً ۵۰ ساله و باتجربه بود. دستهای ما را در نقلوانتقال با ماشین به دست سربازها بسته بودند اما در قطار به میلههای کوپه قطار بستند. چطور خوابیدیم؟ نشسته چرت زدیم. در تهران هم از قطار پیاده شدیم و ما را دو سه ساعت به یک پادگان نظامی بردند تا ماشین ساواک اوین آمد. همانجا وسایل شخصیام را به من دادند و دوباره در زندان اوین از من گرفتند. حالا دیگر در اوایل زمستان ۱۳۵۴ بند ۲۰۹ اوین ساخته شده بود به سبک آمریکایی توالت و دستشویی داشت و برای هر نفر تشک نازک ابری روی زمین و یک کاسه و بشقاب و قاشق و لیوان پلاستیکی بود؛ یعنی همه تمهیدات را کرده بودند که زندانی بیرون از سلول نرود. با دیدن این سلولهای ایزوله و شیک با توالت فرنگی و دستشویی استیل و براق، دلم تنگ شده بود برای آن سلولهای درب و داغون قدیم با آن دریچههای تق و لق که میتوانستی خیلیها را توی راهرو ببینی و در هر روز دستکم سه بار به بهانه توالت و دستشویی از سلول بزنی بیرون.
سلولها انفرادی بود؟
– گفتم که دو نفر بودیم.
اصلاً چرا به تهران بازگرداندند؟
– نمیدانم، گروه بیژن جزنی را در اردیبهشت ۵۴ کشته بودند اما باقی برنامهها اگر که برنامهای داشتند، اجرا نشد. نمیدانم چه بود اما اجرا نشد. در آن زمان منتظر بودیم ببینیم برای سران سایر گروهها چه برنامهای دارند. به هر حال ما را آوردند آنجا و دو ماه بعد آوردند بند دو عمومی اوین.
وقتی شما را آوردند تهران با این کیفیت خیلی ریسک کردند. خیلی محافظ نداشتید ممکن بود اعضا در عملیاتی شما را آزاد کنند.
– چنین چیزی قبلاً اتفاق نیفتاده بود. نقلوانتقالها هم ناگهانی و بدون اطلاع قبلی انجام میشد. میآمدند در سلول وسایلمان را جمع میکردیم و میرفتیم. رسم شده بود که ساعتهایمان را با هم عوض میکردیم. من با علیرضا تشید ساعتهایمان را با هم عوض کردیم. نوعی یادگاری بود.
کلاً چند وقت مشهد بودید؟
– از نیمه یا اواخر آبان ماه ۵۱ تا فرض کن آذر یا دیماه ۵۴، یادم نیست اما هوا نسبتاً سرد بود، نه دیرتر از بهمن بود و نه زودتر از آذر ۵۴.
۱] بهزاد نبوی در مرداد ۱۳۵۱ دستگیر شد. (میثمی)
[۲]. نخست اینکه وقتی مهندس بازرگانی از انفرادی به عمومی اوین آمد و در اتاق چهلنفری، همه مطالب را عریان برای هم میگفتیم چنین چیزی را نه از ایشان و نه از کس دیگری نشنیدیم. دوم اینکه من هم که بهاتفاق فتحالله خامنه با رسول و محمد آقا در انفرادی بودیم چنین بویی نبردیم. سوم هم اینکه رسول وصیتنامهای دارد که با دستخط خود نوشته و با توجه به صداقتش بعید است در سال ۵۰ گفته باشد من مارکسیست شدهام.(میثمی)
[۳] البته کنار گذاشتن شهرام چند سال بعد رخ داد. (میثمی)
[۴]. رضا باکری را از زندان شیراز به زندان قصر تهران بردند و دومرتبه به شیراز آوردند. پیش از آزادی من در شهریور ۵۲ رضا گفتوگوی جزنی و رجوی را بهتفصیل برای ما گفت. یادم هست جزنی گفته بود نتیجه گفتوگوها مطرح نشود. مسعود هم گفته بود در سطح محدود مطرح میکنم. جزنی هم جواب داده بود حتماً در سطح محدود مجاهدین! (میثمی)
[۵]. ناصر جوهری در دهه فجر سال ۵۷ بهاتفاق سیمین صالحی به منزل ما آمد و از این حادثه دلخراش (کشتن شریف واقفی و ترور صمدیه لباف) بهشدت انتقاد کرد. بعد هم که از واقعیات مطلع شد در مجله آرش شماره ۱۰۵-۱۰۶ (اسفند ۸۹) درباره شهرام بهتفصیل نوشت که گزیدههای آن را میآورم. در حالی است که ناصر جوهری در همین ارزیابی خود با عنوان «در راه رهایی آرمان مردم» مراتب دوستی پایدار خود را با تقی شهرام یادآور میشود: «همانطور که در بیانیه اعلام مواضع تشریحشده و در این نوارها شهرام توضیح میدهد، در نظر او سازمان مجاهدین خلق نام جمعی بود که در گذشته التقاط آن با مارکسیسم دارای دستاوردهای مثبت بود و اکنون در این مرحله، مارکسیست شدن آن بهمعنای ضربه قاطع به خردهبورژوازی در حال تجزیه و اعلان حقانیت مارکسیسم در سطح جامعه و یک دستاورد تاریخی برای پرولتاریاست. علاوه بر این، بنا بر تحلیل شهرام ایدئولوژی التقاطی مجاهدین در آن شرایط به یک جریان انحرافی و مزاحم تبدیل شده بود… همزمان اشتباه بزرگ او در جریان تحولات ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق- که در ادامه بهطور مشخصتر درباره آن مینویسم- و اقدام به تصفیه یارانی که همچنان بر ایدئولوژی مذهبی مجاهدین اصرار داشتند و بزرگتر از همه، اقدام به ترور بیرحمانه مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف- که بیتردید یک جنایت محسوب میشود- روی دیگر و جنبه منفی احساس مرا نسبت به این تصمیم جنایتکارانه او تشکیل میدهد. به اعتقاد من آرمانهای خوب آدمها، هرچند بزرگ باشد، نمیتواند ماهیت اقدامات نادرست آنها را بپوشاند… من در تابستان ۵۴ و زمانی که از سلول انفرادی به عمومی زندان اوین منتقل شدم، از جریان ترور مجید شریف واقفی و صمدیه لباف باخبر شدم. پخش این خبر در میان زندانیان سیاسی همه اخبار را تحتالشعاع قرار داده بود. هم مارکسیستها و هم مذهبیها، از این خبر شوکه شده بودند. در آغاز با ناباوری به اخبار مربوط به ترور شریف واقفی که طبعاٌ از کانال ساواک پخش میشد، گوش میدادیم؛ اما بهتدریج روشن شد که این فاجعه حقیقت دارد. من و مارکسیستهای دیگر سازمان مجاهدین در زندان اوین، اقدام مجاهدین مارکسیست در ترور مجید شریف واقفی و صمدیه لباف را محکوم کردیم و همچنین اعلام کردیم که مارکسیستها باید نام سازمان خود را تغییر دهند و استفاده از نام و آرم سازمان مجاهدین خلق، حق مجاهدین مذهبی است. جریانات دیگر مارکسیست داخل زندان نیز تا آنجا که من میدانم، عمدتاٌ این موضع را داشتند. همچنین ما مارکسیستهای مجاهد در زندان، رهبری مجاهدین مارکسیست و قبل از همه تقی شهرام را، مسئول درجه اول این خط انحرافی دانسته و ابراز امیدواری میکردیم که یک جریان انتقادی از درون سازمان علیه این انحراف به وجود آید… چه چیز باعث میشود که چشمان آنها در برابر دیدن این حقیقت ساده نابینا شود و حق بدیهی و دموکراتیک مجاهدین مذهبی برای تشکل مستقل نادیده گرفته شود؟ به نظر من، پاسخ روشن است : مصادره سازمان! همه آن داستانسراییها درباره تحول تاریخی سازمان مجاهدین خلق، با هر اهمیتی که برای خود این مارکسیستها داشته باشد، تجربه محدودی است که تنها در قامت واقعی آن باید اندازهگیری شود، نه اینکه حجابی برای پوشاندن انگیزه غیر دموکراتیک و غیر کمونیستی مصادره سازمان مجاهدین خلق باشد. اما از آنجا که شهرام این انگیزه اصلی ــ یعنی مصادره سازمان ــ را پنهان میکند مرتب به تناقضگویی میافتد. از یکسو سازمان را از مجموعه اعضای آن انتزاع میکند و ۵۰ در صد اعضای آن را که عمدتاٌ به دلیل مذهبی ماندن – یا به هر دلیل دیگر- تصفیه کردهاند، نادیده میگیرد و به اعتبار ۵۰ درصد دیگر که مارکسیست شدهاند برای سازمان، ماهیت مارکسیستی قائل میشود. در این باره از شهرام باید پرسید، اگرنه حتی ۵۰ درصد بلکه اقلیتی کمتر از ۵۰ درصد در این سازمان، هنوز مذهبی مانده باشند، در کجای این ماهیت بهاصطلاح مارکسیستی، حق احراز هویت دارند؟ یا باز تناقض دیگر: شهرام در این نوارها از یکسو میگوید که ما به نیروهای مبارز مذهبی کمک میکنیم، اما از سوی دیگر میگوید که آنها کار درستی کردند که با مارکسیست کردن سازمان مجاهدین، به حیات این ایدئولوژی التقاطی انحرافی پایان دادند.» (میثمی)
[۶]. در سال ۴۷، عبدالرضا نیکبین و اردشیر داور از جمع مجاهدین جدا شدند. در سال ۴۹ هم یکی از افراد مرکزیت جدا شد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. با اینکه این افراد آدرس بچههای مبارز را داشتند. ضمن اینکه سازمان هم در فاز مبارزه مسلحانه بود.(میثمی)