بدون دیدگاه

مامان و معنای زندگی

 

جامعه فرهنگی ایران در مهرماه امسال سوگوار فقدان رودابه کمالی شد. زود بود برای جوانی او،‌ رنج این بیماری؛ و بی‌گاه شاگردانش را با خاطره دوست‌داشتنی کلاس‌هایش تنها گذاشت. تحریریه نشریه چشم‌انداز ایران این ضایعه را به لطف‌الله میثمی و خانواده شادروان رودابه کمالی تسلیت می‌گوید. متن زیر را بهار اصفهانی، فرزند رودابه کمالی به درخواست نشریه چشم‌انداز ایران نگاشته است که یادی باشد از او که نام زنده است و اثرش ماندگار.

 

بهار اصفهانی

 

ای کاش می‌شد بدانیم

ناگه غروب کدامین ستاره

ژرفای شب را چنین بیش کرده است

 

مامان ذاتاً یک معلم بود. در این روزهای سخت و جان‌فرسای مبارزه با سرطان هم همواره به ما آموخت. این لحظه‌به‌لحظه مبارزه دوشادوش هم برای پاسداشت زندگی به ما یاد داد که هر چیز کوچکی تا چه اندازه می‌تواند شادی‌بخش باشد. لابه‌لای درد و رنجی که می‌بردیم از ذره‌ذره آب شدن مامان پیش چشمامون و آرام‌آرام رخنه ناامیدی درون خونمون همواره مامان با حضور و استواری خود به ما یادآوری می‌کرد که چه اندازه زندگی ارزشمند و زیباست.

به تقلید از رولان بارت و مسکوب، سعی کردم روزانه از روزهای بیماری مامان بنویسم و این کلمات پیش‌رو داستان رویارویی ما با سرطان است:

اوایل فروردین

ارغوان!

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید.

اتفاقات عجیبی در حال رخ دادن است. بابا به نتیجه سی‌تی‌اسکن خیره شده… هنوز خیلی نمی‌دانم، اما چیزی که معلوم است این را نوید می‌دهد که دیگر همه‌چیز تغییر کرده است.

اواسط فروردین

امشب اما جور دیگری بود. هیچ مسکنی جوابگو نبود، بابا هنوز سر کار بود، باران خوابیده بود، من بودم و مامان که ساعت‌ها بود درد را ‌تنها، به دوش می‌کشید. از توی کتابخانه کتابی دستم داد و گفت: بخوان… حواسم را پرت می‌کند، به صفحه دوم نرسیده بودم که آرام شد و خوابید.

اواخر فروردین

زیباترین صوت جهان، صدای نفس‌های مامان هنگام خواب است.

اوایل اردیبهشت/ شب قدر

خبر رسید که ریه مامان پاک شده!

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی…

اواسط اردیبهشت

نیمه‌شب صدای بابا از توی اتاق می‌آید: «و ناگهان شگفت‌زده می‌شویم از اینکه درمی‌یابیم قطعه‌ای سیاه و تیره و تاریک از زندگی زیبای خیره‌کننده چشم مونالیزا را می‌سازد…».

کتاب دال دوست داشتن در دستان بابا ورق می‌خورد، مامان چشم‌هایش را بسته. «…پازل زندگی را که بازی می‌کنی باید از کشف هر قطعه لذت ببری، وقتی قطعه هفتادوهشتم در دستانت است باید تمام آن پازل بشود قطعه هفتادوهشتم. تیرگی‌هایش همچنان که روشنی‌هایش، تیزی‌هایش همان‌گونه که انحناهایش.»

اوایل خرداد

مامان! معنای زندگی!

اگر گاهی این‌طور به نظر می‌رسد که از موقعیتی که در آن هستیم فرار می‌کنم، می‌خواهم بدانی که این‌طور نیست. اگر فکر می‌کنی که خسته‌ام، پناه بر خدا! این‌طور نیست! مامان، اگر من می‌روم و سر خودم را با جریانات زندگی گرم می‌کنم فقط و فقط به خاطر این است که ته دلم مطمئنم قراره تو خوب بشی. مثل آدم کم‌ظرفیتی که نمی‌تونه بشینه و صحنه ترسناک فیلم رو ببینه می‌رم زیر پتو و چشام رو می‌بندم، چون مطمئنم که بالاخره قهرمانان داستان یک‌جوری نجات پیدا می‌کنند. همان‌طور که تو… همان‌طور که ما.

دوستدار تو بهار

اواخر خرداد

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

اوایل تیر

قشنگ‌ترین قاب هفته… مامان روی مبل خوابیده… نور آفتاب یواش افتاده روی کتابخانه… کنار مامان نشستم. چشمم گاهی به کتابیه که در دستمه و گاهی به سینه‌اش که با هر نفس بالا و پایین میشه…

اوایل مرداد

ترسی از طولانی بودن راه یا برهنه بودن پاهایم ندارم، اما می‌ترسم رسیدن، سرابی بیش نباشد…

هوا بد است

تو با کدام باد می‌روی؟

اواخر مرداد

بابا گفت باید حرف بزنیم. سرم درد می‌کرد. گفتم: میشه من یه موز بخورم. بعد تو سرم گفتم پس من یک موز برمی‌دارم و با خودم خندیدم. نمی‌دونم شاید چشمامم خندید و بابا دید. بابا شروع کرد به حرف زدن. صداش لابه‌لای قان‌قان‎های موتور و ویژویژهای ماشین گم می‌شد. موزم تموم شده بود. آشغالشو نمی‌دونستم چیکار کنم. دستام نوچ شده بود. بابا شروع کرد از سال ۶۷ گفتن. از وقتی که باباش سرطان گرفت و مرد. بابایی که من ندیدمش و هیچ‌وقت احتمالاً نمی‌دونسته نوه‌ای به اسم بهار خواهد داشت. صدای بابا توی صدای خیابون گم می‌شد. دستام نوچ بود. سرم درد می‌کرد. اکباتان از ته زیرگذر معلوم بود. پاهام کم‌کم شل شدند. بابا تموم نمی‌کرد. همین‌طور می‌گفت. دیگه صدای خیابون نمی‌اومد. سؤالا دونه‌دونه به مغزم هجوم می‌آوردن. چقدر دیگه وقت مونده… پس شیمی‌درمانی چی… پس این‌همه مبارزه چی…پس این‌همه امید چی…پس من و باران چی…

بالاخره رسیدیم به نیمکتی و نشستیم. میوه‌فروشی دیگه بسته بود. پوست موزم خیلی وقت بود که از دستم افتاده بود. کاش پای کسی نمی‌رفت روش. آدمای خوشحال اکباتان از کنارمون رد می‌شدن. این ساعت معمولاً سگ‌هاشون رو می‌آوردند بیرون. من و بابا نشسته بودیم روی نیمکت. خمیده. به آدم‌ها و سگ‌ها نگاه می‌کردیم. بابا دیگه حرف نمی‌زد. صدای دوتا مرد از دور می‌آمد که سگ‌هاشون جلوتر جست‌وخیز می‌کردند. از روزشون می‌گفتند. یکی‌شون از صبح سه بار سگشو آورده بود بیرون و یکی دیگه از سود بورسش می‌گفت.

به بابا نگاه کردم. خیلی خمیده بود. زدم رو شونه‌اش. دستامو باز کردم. بغلش کردم. ما خیلی تنها بودیم. ما از آدم‌های دیگه دور افتاده بودیم.

اکباتان بود. شب بود. مردم سگ‌هاشون رو آورده بودند بیرون. من و بابا روی یک نیمکت همو تنگ در آغوش گرفتیم و ‌گریستیم.

اوایل شهریور

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید

۲۰ شهریور

زمان بدون توقف می‌گذرد. دیگر اختیار دست‌هایم را ندارم. به سمت کمد رفتم و لباس‌های مشکی را بیرون می‌کشم. چروک‌ شده‌اند. وقتی اتفاق افتاد وقت نخواهیم داشت که اتویشان کنیم. دست‌هایم بدون توقف کار می‌کنند. باید اتو را پیدا کنم.

۲۱ شهریور

در همه ناهشیاری‌هایش لحظه‌هایی هست که چشمانش باز می‌شوند، درشت و قهوه‌ای و بعد کلمه‌ای… جمله‌ای می‌گوید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همه‌چیز مثل قبل است. کبودی‌های روی دستش را نوازش می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم: بدنت خیلی قویه مامان تا همین جا هم خوب جنگیده…

۲۵ شهریور

نمی‌دانستم چرا می‌خواهم بگریم، اما می‌دانستم اگر کسی با من حرف بزند یا دقیق نگاهم کند، یک هفته تمام خواهم گریست.

۳۰ شهریور

همه دکترها مامان را جواب کردند.

۲ مهر

بیمارستان لاله، بخش جراحی، انتهای راهرو، اتاق ۲۸۹.

صدایی نیست مگر گاه‌گاهی جابه‌جایی پاها روی زمین سرامیکی، گاهی هم صاف‌کردن آرام سینه که از خلال جزوه‌های بابا به گوش می‌رسد. مامان خواب است. مردمک‌هایم با هر نفسش بالا و پایین می‌روند. از دیدن تلاش قلبش برای تپیدن سیر نمی‌شوم. فقط کمی بیشتر… کمی… بیشتر.

۵ مهر

گل‌ها را جوری چیدم که جلوی آینه را بگیرند تا وقتی مامان توی آینه نگاه می‌کند گل‌ها را ببیند.

۷ مهر

اتاق مامان امن‌ترین اتاق خانه است.

۱۴ مهر

مامان امروز نشست روی ویلچر و بردمش کنار پنجره سالن. از آنجا مرغ‌های مهرآباد را نشانش دادم و آخرین بارقه‌های غروب.

۱۶ مهر

این روزها بودند که جبران کنیم. این روزها وقت اضافه ما بودند، وگرنه مرگ خیلی وقت است که سوت پایان را زده.

۲۰ مهر

این روزها خیلی سخت و جان‌فرسا و به همان میزان هم زیبا و ارزشمندند. مثلاً امشب که به ناگاه فشار مامان رفت بالای ۱۷ و اوضاع بحرانی شد، بابا یک ساعت تمام عرق ریخت و ما به خودمون لرزیدیم، ولی اون شادی بابا بعد از دیدن عدد ۱۲ روی فشارسنج دیدنی بود. یا امروز صبح فرنی که درست کردیم و من قاشق‌قاشق به مامان دادم و با زبان بی‌زبانی گفت که مزه‌اش را دوست داشته، میزان برق توی چشم‌های من و خاله برای روشن کردن یک تهران کافی بود.

۲۳ مهر

و اندوه رو در روی من نشست

اندکی در من خیره شد

گریه را آغاز کرد

و من ساکت ایستادم.

۲۵ مهر

ساعت یک بعدازظهر

هنوز قلبش می‌زند.

۲۶ مهر

یک و چهل‌وپنج دقیقه ظهر…

مامان رفت…■

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط