سالار کاشانی
«مدرنیته و مشروطه» موضع گفتوگو ما بود با سالار کاشانی، پژوهشگر که یکی از حوزههای اصلی پژوهشی خود را به این موضوع اختصاص داده است. وی معتقد است برخلاف برخی نظریات حوزه جامعهشناسی، مدرنیته همسان شدن جوامع نیست، بلکه کوششی است ادامهدار برای ساختن و بازساختن. با این تعریف به اعتقاد وی مشروطه سرفصلی مهم است که در آن مردم ایران از آینه دیگری به خود نگاه کردند، خودانتقادگر شدند و به دنبال تغییر برآمدند. شرح این گفتوگو را در ادامه بخوانید.
بهعنوان سؤال نخست، مدرنیته از نظر شما چیست؟ آیا تعریف جامعی از مدرنیته وجود دارد؟
مارشال برمن، تجربه مدرنیته را با ارجاع به جملهای از مارکس شرح داده است. مارکس میگوید تجربه مدرنیته تجربه تعلق به جهانی است که در آن هر آنچه سخت است و استوار، دود میشود و به هوا میرود. انسانهای دوران معاصر در معرض دگرگونیهای عمیق و گسترده ذهنی و عینی بودهاند. افکار و اندیشهها و ایدههای انقلابی رواج پیدا کردهاند، علم و تکنولوژی به شکلی بیسابقه متحول شدهاند و چهره جهان پیرامون ما را به طرزی بنیادی تغییر دادهاند. این دگرگونیهای عمیق، آدمها را در موقعیت پی گرفتن یک شیوه زندگی جدید قرار داده است؛ بنابراین مدرنیته بیش از هر چیز یک شیوه بودن در جهان است. تمایز اصلی این شیوه زندگی از شیوههای ماقبلش این است که انسان مدرن با فراتر رفتن از دایره استیلای همه نیروهای طبیعی و ماوراءطبیعی- که پیشتر خود را مقهور آنها میدانست- خودش زمام زندگی و سرنوشتش را به دست میگیرد. قرار است انسان مدرن خودش هستی و سرنوشت خودش را بسازد و فرض بر این است که این امور چیزهایی از پیش مقدر شده نیستند. این کوشش برای ساختن و بازساختن ویژگی مدرنیته، هم در سطح فردی و هم جمعی است. آدمها در این شیوه زندگی تصور میکنند میتوانند خودشان با عاملیت خودشان جهان موجود را عوض کنند و جهان جدید را آنطور که میپندارند «درست» است، بازسازی کنند. آدمهایی که این شیوه زندگی را در پیش گرفتهاند آگاهانه یا ناآگاهانه باور دارند که آنچه هست تقدیر و سرنوشت محتوم ما نیست. میتوان تغییرش دارد یا بهعبارتی میتوان آن را ساخت و برای اینکار تنها راه این است که خودمان بهعنوان انسان دست به کار شویم و آینده را آنطور که فکر میکنیم درست است بسازیم.
من روی کلمه «درست» یا آنچیزی که آدمهای مدرن تصور میکنند شکل و شمایل درستِ ساختن جهان است تأکید میکنم، چون هیچ درستِ واحدِ یکپارچه از پیش موجودی در این شیوه بودن در جهان وجود ندارد. انسان مدرن با هستی خودش تنهاست، در مقام گزینش است و در این گزینش هیچ معیاری غیر از قوه تشخیص انسانی خودش در اختیار ندارد، چون قوه تشخیص انسانی ناکامل و در معرض خطاست، آدم مدرن اشتباه میکند، اما با همین قوه تشخیص میتواند اشتباهاتش را بفهمد و درباره آنچه انجام داده است بازاندیشی کند. بر همین منوال تاریخ مدرنیته تاریخ آزمون و خطاست، به جای آنکه یک تاریخ جهتمند سرراست یکپارچه باشد. این آزمون و خطا درواقع جزء جداییناپذیر مدرنیته است. ویژگی آن است، نه بخشی از پیامدهای ناگوار آن.
یک مثال بزنم: ما در زندگی فردی دو شیوه برای زیستن پیش رو داریم: راه اول این است که همان شیوه امتحان پسداده پیشینیانمان را بپذیریم. همانطوری زندگی کنیم که نسل قبل و نسلهای قبلتر میزیستند و حالا در قالب مجموعهای از قواعد درباره شیوه تجربهاندوزی، اشتغال، تشکیل خانواده و فرزندآوری به دست ما رسیده است. راه دوم این است که فارغ از آنچه پیشینیان کردهاند، مستقلاً بیندیشیم و راه خودمان را برای زندگی کردن پیدا کنیم. این شیوه دوم همان راه و روش مدرنِ زیستن در جهان است. در این راه و روش ما باید خود را بر اساس تشخیص خودمان بسازیم، باید با اتکا به قوه تشخیص خودمان انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم. در فرایند زندگی به این سبک همواره در معرض خطا، انتخاب و تصمیم اشتباه قرار داریم و اضطراب ناشی از اشتباهاتی که خودمان عامل اصلی آن هستیم همیشه با ماست. در عین حال این امکان را داریم که خطاهایمان را دریابیم، در آنها تأمل کنیم و راهمان را تغییر دهیم. در زندگی جمعی هم همینطور است. لازمه مدرنیته سیاسی این است که مردم به شیوهای خودمختار به پاسخ این پرسش بیندیشند که بهترین راه و روش اداره زندگی جمعی چیست؟ حاکمان باید چه کسانی باشند و چطور باید آنها را انتخاب کرد؟ و سؤالهایی از این دست. آیا در پاسخهایی که در زمانها و مکانهای مختلف برای این پرسشها پیدا میکنیم مصون از خطا هستیم؟ آیا چیزی که به آن مدرنیته میگوییم یک پاسخ واحد همواره درست برای این سؤالها مشخص کرده است؟ آیا فرمول ساده و سرراستی برای مدرنیته سیاسی وجود دارد؟ از حیث تئوریک پاسخ این پرسشها منفی است. تاریخ معاصر جهان هم در جواب این پرسشها قاطعانه میگوید نه. ویژگی تاریخی مدرنیته سیاسی همین آزمون و خطاهای پیاپی ناشی از عدم قطعیت بوده است. فرایندی که البته همچنان ادامه دارد.
شما در کتاب خود از مدرنیتههای چندگانه صحبت کردهاید. آیا این چندگانه بودن مربوط به محیط جغرافیایی است؟ به عبارت دیگر ما مدرنیته ایرانی، مدرنه ترکیهای، مدرنیته افریقایی داریم یا در یک محیط جغرافیایی در حوزههای مختلف مطرح است مانند مدرنیته اقتصادی، سیاسی، یا اجتماعی؟
مدرنیتههای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ابعاد مختلف مدرنیتهاند که همه در یک ویژگی با هم مشترکاند: چندگانگی؛ و این چندگانگی لزوماً ناشی از تنوع جغرافیایی نیست.
برای توضیح معنای این چندگانگی اجازه بدهید بحث را در قالب همان مثالهای قبلی ادامه دهیم. اگر فرض کنیم من و شما آدمهایی هستیم که شیوه مدرن و درواقع آن راه دوم را برای زندگی انتخاب کردهایم، باید به این سؤال به شکل خودمختار پاسخ دهیم که من میخواهم چطور زندگی کنم؟ آیا ما لزوماً به این پرسش جوابهای مشابهی خواهیم داد؟ اگر جوابهای متفاوتی برای این سؤال پیدا کنیم، هر دو مدرن هستیم، ولی به شیوههایی متفاوت. پاسخهای متفاوتی به این پرسش میدهیم، چون آدمهای متفاوتی هستیم و تجربه زیسته متفاوتی داریم. ما بر حسب جنسیتمان، منزلت اجتماعی و جایگاه طبقاتیمان، پیشینه خانوادگیمان و بسیاری چیزهای دیگر که خودمان نقشی در تعیین آنها نداشتهایم، متفاوت میاندیشیم و بنابراین پاسخهای متفاوتی برای آن سؤال پیدا میکنیم. برویم سراغ سؤال دوم که مربوط به مدرنیته سیاسی و در سطح جمعی بود: زندگی جمعی و همگانی را چطور باید اداره کرد؟ آیا پاسخ خودمختار همه اجتماعات در همه زمانها و مکانها به این پرسش همسان خواهد بود؟ ضرورتاً نه. ممکن است پاسخهای متفاوتی بدهند و درواقع تفاوت در این پاسخهاست که باعث چندگانگی مدرنیتههای سیاسی میشود.
منشأ اصلی این چندگانگی جغرافیا و بهویژه آنچه امروز به شکل مرزبندی دولتهای ملی در جغرافیای جهان میشناسیم نیست. بعضی از محققان مثل آیزنشتات و آرناسون معتقدند تمدنها واحد تحلیل درست در فهم چندگانگی مدرنیتهها هستند. در خاستگاه مدرنیته که تمدن مسیحی اروپاست، پاسخهای ارائهشده به پرسشهایی مثل آن پرسش اساسی مدرنیته سیاسی، مشخصاً با گذشته تمدنی اروپای مسیحی ارتباط دارند. با سرایت مدرنیته به سایر تمدنها، شکل و شمایل مدرنیته هم متناسب با ویژگیهای تمدنی تغییر میکند؛ به عبارت دیگر وقتی مدرنیته خارج از خاستگاه اولیهاش در سایر تمدنها به بار مینشیند، تغییر شکل میدهد. پاسخها ممکن است متفاوت باشند و متناسب با آن شکل و شمایل نهادهای مدرنی که در این تمدنها پا میگیرد هم متفاوت خواهد بود. در اینجا چیزی که باعث تفاوت میشود درواقع تجربه جمعی متفاوت هر تمدن با تمدن دیگر است. تجربهای که در منظومههای فرهنگی و نهادی پیشامدرنِ این تمدنها متبلور است؛ بنابراین مدرنیتهها از هیچ به وجود نمیآیند. مدرنیته شکافی جادویی در خط زمان نیست که پس از آن همهچیز بهکلی دگرگون شود یا از نو به وجود بیاید. در هر محیط و بافتار فرهنگی یا تمدنی میتوانیم انتظار شکوفایی شکل متفاوتی از مدرنیته را داشته باشیم. پس اصلاً قرار نیست با مدرن شدن جهان همه جوامع به شکلی همسان و یکپارچه دربیایند. عجیب است که این فرض غیرمنطقی سالها یکی از مفروضات اصلی جریان اصلی جامعهشناسی بوده است. بسیاری از نسخههای نظریه مدرنیزاسیون و برخی از نظریههای توسعه انتظار دارند همه جهان غیرغربی پس از طی مراحلی به رونوشتهایی از اروپای غربی تبدیل شوند.
نکته مهم این است که گذشتههای فرهنگی نمیمیرند و بیمقدمه به طرز معجزهآسایی از حافظه جمعی ما پاک نمیشوند. اگر ویژگی اصلی مدرنیته را پاسخهای خودآیین عاملان انسانی به پرسشهای اساسی بدانیم، باید گفت این پاسخها را نمیتوان از بافتارهای فرهنگی پاسخگویان جدا کرد. امروز میدانیم که انسان مدرن درواقع بهصورت مطلق خودمختار نیست، چون انسانها به شیوهای فرهنگی میاندیشند. از عناصر و طرحوارههایی برای اندیشیدن استفاده میکنند که ناگزیر ریشه در فرهنگ و تمدنی خاص دارند. پس شکل و شمایل مدرنیته آدمهایی که مثلاً در ایرانِ آغاز قرن بیستم میلادی زندگی میکنند و میخواهند در حیات جمعیشان طرحی نو دراندازند، چون پیشینه فرهنگی مشخص و تجربه تاریخی خاص خودشان را دارند کپی برابر اصل مدرنیته آدمهایی که همان موقع یا حتی یک قرن پیش از آن مثلاً در فرانسه میزیستهاند از آب درنمیآید.
اینجا موضوعی حاشیهای اما مهم وجود دارد: همانطور که ممکن است از ترکیب شیمیایی دو عنصر بیضرر مادهای کشنده و خطرناک به وجود بیاید، ترکیب مدرنیته با عناصر فرهنگهای مختلف یا بهعبارت دیگر بازآفرینی مدرنیته در محیطهای فرهنگی مختلف ممکن است همیشه آنطور که انتظار میرود نتایج مفید و رهاییبخش نداشته باشد. اقسام گوناگون بنیادگرایی دینی که در جهان امروز با آنها مواجهیم، حاصل چنین ترکیبی هستند و جزئی از سویه تاریک مدرنیته.
با تعریفی عمومی که از مدرنیته وجود دارد و آن را در برابر سنت میبینند، انقلاب مشروطه بهعنوان یک سرفصل مهم در تقابل سنت و مدرنیته تعریف میشود؟ با تعریفی که شما از مدرنیته دارید آیا مشروطه یک نقطه عطف (به معنی آنکه در این نقطه تغییر جهت در مسیر حرکت داده شود) در روند مدرنیته (اگر مدرنیته را دارای روند بدانیم) به شمار میرود؟
من فکر میکنم از هر زاویه که به رخداد مشروطه نگاه کنیم آن را یک نقطه عطف تاریخی خواهیم دید. در جنبش مشروطه ایرانیان یا بهتر است بگوییم بخشی از ایرانیان در موقعیت بیسابقهای قرار گرفتند. فعلوانفعالهای گوناگونی که مهمترینشان مواجهه ایرانیان با قدرتهای استعمارگر اروپایی بود، این امکان را برای گروههایی از مردم ایران فراهم کرد که به خودشان، فرهنگ و نظام سیاسی و اجتماعیشان در آینه «دیگری» نگاه کنند. نگرش انتقادی به آنچه هست و شیوهای که روال مرسوم زندگی فردی، اجتماعی و سیاسی ماست تا حدی حاصل همین مواجهه بود. رفتهرفته این باور در میان برخی گروهها شکل گرفت که این روالهای مرسوم نادرستاند و برای درست کردن آنها باید خودشان دست به کار شوند؛ بهعبارت دیگر آنها به این باور رسیدند که میشود و باید جهان پیرامون را با اراده و کوشش انسانی از نو ساخت. درواقع ایده اصلی انقلاب بهعنوان پدیدهای مدرن همین است: گروهی از آدمها با اتکا به عاملیت جمعی خودشان میکوشند جهان پیرامون را دگرگون کنند و مشروطه اولین تجربه انقلابی ایرانیان بود؛ تجربهای که مسیر تاریخ ایران را تغییر داد. با اینهمه نباید تصور کنیم با مشروطه تاریخ ایران بین چیزهای مبهمی که به آنها جامعه «سنتی» و «مدرن» میگویند دوپاره شده است. بعضیاوقات طوری درباره تاریخ ایران حرف میزنیم که گویی ایران با فرارسیدن دوران مشروطه از سیارهای در منظومه «سنت» به سیاره دوردستی در منظومه «مدرن» پرتاب شده و همهچیز از نو آغاز شده است. من در کتاب مدرنیته سیاسی در ایران سعی کردهام نشان دهم چطور گروهی از ایرانیان در دوران مشروطه کوشیدهاند در مواجهه با غرب و با رجوع به عناصر فرهنگی آشنا و شناختهشده خودشان مدرنیته سیاسی اروپایی را در ایران بازآفرینی کنند. حاصل این تلاشها چیزی است که آن را بهعنوان مشروطه ایرانی و بهعنوان بخشی مهم از تاریخ معاصر ایران میشناسیم. واضح است که این تلاش مثل همه تلاشهای مردم دیگر نقاط جهان برای بازسازی نظام سیاسی به شیوهای مدرن همراه با خطا بوده است، اما همانطور که قبلاً گفتم این آزمون و خطا ویژگی ناگزیر مدرنیته سیاسی است. مشروطه ایرانی یکی از صورتهای ممکنِ تحقق مدرنیته سیاسی در یک زمان، مکان و شرایط خاص بود. صورت دیگری از آن در انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ محقق شد و صورتهای دیگر آن را شاید اگر کمی بیشتر عمر کنیم، ببینیم. مشروطه از بطن دنیای پیش از مشروطه زاده شد، انقلاب اسلامی از دل شرایط پیش از آن و همین امروز در حال ساختن چیزی هستیم که در آینده زاده خواهد شد. میخواهم بگویم تاریخ تکهپاره نمیشود. مدرن شدن به معنای قدم گذاشتن در سرزمینی جدید نیست که قرار است در آن همهچیز از نقطه صفر آغاز شود و گذشته را نمیشود پاک کرد یا دور ریخت. خود مدرنیته سیاسی هم یک فرایند است. قرار نیست که روزی در گذشته یا آینده بهاصطلاح مدرن شویم و تاریخ به پایان برسد. این آزمون و خطای انسانی همچنان ادامه خواهد داشت.
مهمترین دستاورد مشروطه را در تکوین مدرنیته سیاسی در ایران چه میدانید و مهمترین مانعی که اجازه نداد این روند ادامه پیدا کند چه بود؟
به نظر من مهمترین دستاورد مشروطه انتشار تدریجی باور به عاملیت فردی و جمعی در ساختن سرنوشت همگانی بود. همین باور مسبب شکلگیری اولین جنبش اجتماعی جدید در ایران شد که بهنوبه خود تاریخ پس از خود را تحت تأثیر قاطع و تعیینکننده قرار داد. وقتی کسانی دست به عمل سیاسی و انقلابی میزنند؛ یعنی باور به تقدیرگرایی و تسلیم بودن در برابر سرنوشت را کنار گذاشتهاند یا نوع نگاهشان نسبت به این موضوعات دگرگون شده است.
من با شما موافق نیستم که روند مدرنیته سیاسی در ایران پس از مشروطه متوقف شده است؛ البته میدانم تلقی عمومی همین است. خیلیها معتقدند با شکست مشروطه و بسیاری دیگر میگویند با انقلاب اسلامی فرایند مدرنیته سیاسی در ایران به پایان رسیده است. به نظرم منشأ این طرز تلقیها این تصور نادرست است که گمان میکنیم مدرنیته سیاسی مترادف با آزادیخواهی و دموکراسی است و اقتدارگرایی یا همه آن رویههای سیاسی که دوستشان نداریم، خارج از دایره شمول مدرنیته قرار میگیرند. اینطور نیست. اینها گونهها یا اشکال مختلف مدرنیته سیاسی هستند. همان پاسخهای متفاوتی هستند که در موقعیتهای متفاوت به پرسش بنیادی سیاست داده میشود. باز تأکید میکنم مدرنیته سیاسی فرایند آزمون و خطای انسانی است. بسیاری از کسانی که راه به قدرت رسیدن رضاخان را هموار کردند، پیشتر برای آرمانهای مشروطه کوشیده بودند، اما اوضاع طوری پیش رفت که بسیاری از مشروطهخواهان نتیجه گرفتند در آن وضعیتی که ایران بود تنها با تأسیس پارلمان و نوشتن قانون و محدود کردن قدرت شاه اوضاع درست نمیشود و باید چاره دیگری اندیشید. مثلاً عدهای به این فکر کردند که پیش از هر اصلاحی باید یک «دولت-ملت» یکپارچه ایرانی تشکیل داد و برای این کار در آن شرایط حضور یک حاکم مقتدر و به قول خودشان «منور» را ضروری میدیدند. این فرایند آزمون و خطا در جنبش ملی شدن صنعت نفت و در انقلاب اسلامی ادامه پیدا کرد و همین امروز هم ادامه دارد.■