بدون دیدگاه

نزدیک‌تر از نزدیک

لطف الله میثمی

در سال‌های ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴ به مدت شانزده ماه در انفرادی زندان اوین به سر می‌بردم. در تنهایی و خلوت آن روزها با خودم می‌گفتم اگر اعدام شوم راضی‌ام، چون در این ۳۴ سالی که از عمرم گذشته است، تجربه‌های خوب و ارزشمندی در داخل و خارج از ایران به دست آورده‌ام و زندگی موفقی داشته‌ام، اگر هم ماندنی شدم با خود عهد کردم که روی این تجربه‌ها، دیده‌ها و شنیده‌ها اندیشه‌ورزی کنم.

فرصت خوبی برای فکر کردن بود. در آن سال‌ها سازمانی که در آن عضو بودم دچار بحران‌های فکری شده بود. یکی از نیازها نحوه کمک گرفتن از خداوند و نقش خدا در خط‌مشی بود و مسائلی از این دست.

خدایی که من پذیرفته بودم، خدایی بود که مهندس بازرگان در کتاب ذره بی‌انتها مطرح کرده بود و حنیف‌نژاد تفسیری بر آن داشت. محور آن کتاب تکامل سمت‎دار و هدفدار بود که شکی در آن نمی‌رفت و نحوه تبیین آن که با اصل دوم ترمودینامیک یعنی اصل انحطاط انرژی هماهنگی نداشت. بر مبنای این اصل در تبدیل ماده به انرژی و انرژی به ماده مقداری از انرژی کاهش پیدا می‌کند؛ بنابراین نمی‌توان تکامل یعنی رشد و گسترش جهان را با آن تبیین کرد.

مهندس بازرگان استدلال می‌کرد از ابتدای خلقت اراده‌ای در کار بوده که علی‌رغم آنتروپی؛ یعنی اصل دوم ترمودینامیک زمان را رو به تکامل سوق می‌دهد. در سال‌های بعد از ۱۳۴۴ مجاهدین بنیان‌گذار آن را در «تبیین جهان» آوردند و از «جهان سه عنصری» نام بردند: «ماده- انرژی- اراده». این اراده به‌صورت یک اصل معیت، تحولات را از انحطاط به سمت تکامل نجات می‌دهد.

آنچه در آموزش‌های جاری مملکت؛ یعنی در دبستان و دبیرستان و حوزه‌های علمیه جریان داشت روش‌های اثبات خدا بود. به‌سادگی می‌شد کسی که این روش‌ها را باور دارد تغییر عقیده بدهد. از ابتدای سال ۵۳ جریان گرایش به مارکسیسم هم در سازمان شروع‌ شده بود که تلاش می‌کرد اعضای باورمند به این روش‌ها را نسبت به خدا بی‌اعتقاد کند.

تنها مشغولیاتم در انفرادی قدم زدن بود و فکر کردن روی مسائل. یک ‌بار از خود پرسیدم قبل از اینکه من بتوانم به اثبات خدا برسم بهتر است اشیای پیرامون خودم را اثبات کنم که نزدیک‌ترین آن دیوار سلول بود که ساعت‌های متوالی در کنار آن قدم می‌زدم و با آن مأنوس بودم. گفتم آیا می‌توانم این دیوار را اثبات کنم؟ آن را نمی‌توانستم ببینم، ولی می‌توانستم حس کنم، زبری و سختی را دریابم و گاهی با سلول کناری «مورس» هم می‌زدم. گفتم اگر من آن را نبینم (که نمی‌دیدم) آیا دیوار وجود نداشت؟ در شرایطی که من خورشید و ماه و ستاره‌ها را نمی‌بینم آیا آن‌ها وجود ندارند؟ آیا میلیاردها سال تکاملی که وجود داشته و من آن‌ها را ندیده‌ام می‌توان انکار کرد؟

هرچه اندیشیدم به جایی نرسیدم، جز اینکه باور کنم و ایمان داشته باشم که در این سلول، این دیوار وجود دارد. پس از تلاش‌های بسیار و افت‌وخیزها بود که خدا را خطاب قرار دادم و گفتم خدایا هستی خود را بر من بنما! اولین دستاورد آن این بود که من حتی قادر به اثبات دیوار هم نیستم. با امیدواری این راه را ادامه دادم و دائم از خود می‌پرسیدم این چه عاملی است که مرا به این دیوار باورمند می‌کند. از طریق حس‌های مختلف به چیزی می‌رسیدم که دیوار چه ویژگی‌هایی دارد، ولی درباره خود دیوار چه؟

یک روز در حین قدم زدن‌ها یادم آمد که در سال ۱۳۴۲ در جلسات ماهیانه شرکت می‌کردم و از یکی از امامان شیعه نقل شد: علم نوری است که خداوند به قلب کسانی که بخواهد می‌اندازد؛ «أَلْعِلْمُ نُورٌ یقْذِفُهُ الله فِی قَلْبِ مَنْ یشآءُ». با خود گفتم شاید عاملی که من به دنبال آن می‌گشتم که مرا به این دیوار باورمند کند، همان علم یا نوری است که از طرف خداوند می‌باشد که آن را هم نمی‌توان اثبات کرد.

با این ایده بودم که برای ادامه محکومیتم به زندان قصر آمدم. برادران همبند کتابی را برایم خواندند که نویسنده آن آیت‌الله عمید زنجانی بود (همان فردی که بعد از انقلاب رئیس دانشگاه تهران شد). وی از «لنین» استناد آورده بود که ما نمی‌توانیم ماده یا واقعیت را اثبات کنیم، چراکه اگر بخواهیم آن را اثبات کنیم بایستی ایدئولوژی‌ای استخدام کنیم که با آن بتوان استدلال کرد. لنین نتیجه می‌گرفت خود این کار درافتادن به دام ایده‌آلیسم است، بنابراین راهی نداریم جز اینکه واقعیت را بی‌هیچ دلیلی بپذیریم.

در بند ۷ زندان قصر همبندی‎ام، علیرضا صفاریان، کتابی به نام جهان‌بینی علمی  نوشته برتراند راسل را برایم می‌خواند که آقای حسن منصور به فارسی ترجمه کرده بود. در یکی از مقالات آن گفت‌وگویی بین راسل و کشیشی به نام کاپلستون به چشم می‌خورد. در این گفت‌وگو کاپلستون از راسل می‌پرسد شما اصل دوم ترمودینامیک و تجربه آنتروپی که جهان‌شمول هم هست را می‌پذیرید و از آنجا که این اصل در یک فضای محدود صادق است؛ بنابراین جهان باید محدود باشد. شاید کاپلستون می‌خواست به راسل بفهماند که خدایی بیرون از این جهان است که این جهان را آفریده است، ولی راسل جواب دیگری می‌دهد و می‌گوید من این جهان محدود را دوست ندارم.

با این پاسخ راسل، من در مسیر جست‌وجوگری‌ام تقویت شدم. با خود گفتم مگر حضرت ابراهیم چیزی غیر از این گفت که من جهان رو به افول را دوست ندارم. پس به این نتیجه رسیدم که راسل به اعتبار یک حقیقت جاودانه در بن جانش است که می‌تواند حکم کند جهان محدود را دوست ندارم. با توجه به این امر که راسل فیلسوفی ریاضیدان و اهل اصالت تجربه بود این استدلال او برایم ارجمند بود. از طرفی مارکسیست‌ها هم معتقد بودند که رکن اصلی مارکسیسم ماده ازلی-ابدی است و همه‌چیز را باید به آن ارجاع داد تا اعتبار پیدا کند. نتیجه گرفتم دانشمندی که به مادی‌گری معروف شده و اصل ازلیت و ابدیت را بدون دلیل تجربی، علمی و شناخت انعکاسی می‌پذیرد، چگونه در ذهن مارکس منعکس شده است. در همان زمان در شرح مثنوی به قلم علامه محمدتقی جعفری نوشته شده بود که هر کس جاودانگی یا ازلیت و ابدیت را بپذیرد، درواقع یکی از صفات خدا را پذیرفته است.

آنچه بیش از پیش مرا در این امر تقویت کرد، مأنوس بودن با دعای کمیل بود. حضرت علی(ع) در یکی از فرازهای آن می‌گوید «لا یُمکِنُ الفرارُ مِن حُکومَتِک؛ خدایا نمی‌توان از حکومت تو فرار کرد». دیدم نه راسل توانسته از یک حقیقت جاودانه فرار کند و نه مارکس از یک اصل ازلی- ابدی.

با توجه به این دستاوردها بود که با کمک دوستان همبند کتابی به نام مبنا-وجود در زندان نوشته شد و پس از انقلاب نیز دو بار انتشار یافت. در زندان هم که بودیم فضای مذهبی‌ها با روش‌های اثبات وجود خدا مأنوس بود که در این باره با آن‌ها گفت‌وگوهایی داشتم.

ما به این جمع‌بندی رسیدیم که خدای خالق این جهان نه اثبات‌پذیر است و نه انکارپذیر، نه شک‌پذیر و نه تعریف‌پذیر. جلد پنجم روش رئالیسم نوشته علامه طباطبایی با پانوشت‌های آیت‌الله مطهری کمک زیادی به من کرد. این کتاب را شیخ محمود صلواتی برایم خواند. در آن کتاب آمده بود که خداوند را از راه‌های تجربی و علمی به هیچ وجه نمی‌توان اثبات کرد و خدایی که از این راه اثبات می‌شود اشرافی بر فرد و جهان ندارد.

خطبه‌های حضرت علی(ع) در نهج‌البلاغه درباره توحید دیدگاهمان را تقویت کرد که خدا با هر شیئی هست، ولی قرین آن نیست. اصل معیت که در قرآن و فرهنگ اسلامی آمده است به ما خیلی کمک کرد: «هُوَ مَعکُم أینَما کُنتُم؛ خدا با شماست هرجا که باشید».

در مطالعات پس از انقلاب به فرازی از کلام حضرت علی(ع) برخورد کردیم که می‌گوید «ما رَأَیتُ شَیئاً اِلاّ وَ رَأَیتُ اللهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ». این فراز نشان می‌دهد حضرت علی(ع) قبل از اینکه به واقعیتی نگاه کند خدا را دیده است. این همان عاملی بود که من دنبال آن می‌گشتم که بین من و واقعیت جریان دارد.

در یکی از فرازهای دعای جوشن کبیر نیز آمده است: «یَا مَنْ هُوَ قَبْلَ کُلِّ شَیْ‌ءٍ یَا مَنْ هُوَ بَعْدَ کُلِّ شَیْ‌ءٍ یَا مَنْ هُوَ فَوْقَ کُلِّ شَیْ‌ءٍ»، ای خدایی که قبل از هر شی‌ء و بعد از آن و فوق آن هستی». این فراز مکمل فراز کلام حضرت علی (ع) و موجب تقویت آن بود. هرچه در این باره فکر می‌کردم به خدای «نزدیک‌تر از نزدیک» نزدیک می‌شدم. از سوی دیگر ملاحظه می‌کردیم که عرفا به چنین جمع‌بندی‌ای رسیده‌اند که می‌گویند به دریا پا نهم دریا ته (تو) بینم، به خشکی پا نهم خشکی ته بینم؛ یعنی آن‌ها بعد از دیدن پدیده‌ها خدا را در معادلات وارد می‌کردند.

در زندان قصر که بودیم نوشته‌ای از مسعود رجوی به دست ما رسید که می‌گفت ما و مارکسیست‌ها در تمامی وجوه مشترک هستیم. بعد از اینکه سلطنت و امپریالیسم و صهیونیسم از بین رفت، ما خدا داریم، ولی آن‌ها ندارند. معنی آن این بود که در طول مبارزات ضد سلطنتی و ضد امپریالیستی و ضد صهیونیستی «خدا» نقشی در معادلات ما ندارد. درواقع خدایی را مطرح می‌کرد که در انتهای پروسه مبارزات بود و شاید بتوان گفت در انتهای تکامل، درحالی‌که خدای مهندس بازرگان در کتاب ذره بی‌انتها همراه با ماده و انرژی بود، ولی نه عین آن. این امر باعث شد که واژه «از تا خدا تا با خدا»، نام جلد سوم خاطرات من، تولد دوباره‌ای برای من شد.

تفاوت زیادی بین «خدای در انتها» با خدایی است که از بدو خلقت قرین اشیا بوده است، ولی خود شیء نیست و آن را به سمت تکامل می‌برد. تقریباً سه دهه بعد از پیروزی انقلاب بود که آقای سید مهدی غنی دوست و همبند سابق کتابی از برتراند راسل به من داد به نام کلیات فلسفی. عنوان یکی از مقاله‌های این کتاب «بود و نمود» بود. با مطالعه این رساله احساس کردم که گویا راسل چنین گمشده‌ای دارد. او میزی را در اتاق خود تصور می‌کند و سعی دارد به ارزیابی و اثبات آن بپردازد و اینکه آیا واقعیت دارد؟ اینک من گزیده‌هایی از این مقاله را می‌آورم تا بتوانم نتیجه‌گیری بهتری انجام دهم: «برای اینکه مشکلات امر را آشکارتر سازیم بهتر است توجه خود را به همان میزی که مثال زدیم معطوف نماییم» (ص ۱۸ و ۱۹). آنگاه راسل یکی از مشکلات فلسفه را به شرح زیر توضیح می‌دهد: «میان نمود و بود یعنی میان آنچه در ظاهر از اشیا به نظر می‌رسد و آنچه از کنه واقع آن‌هاست، تفاوت است» (ص ۲۰). راسل به رنگ میز توجه می‌کند و می‌گوید: «پس رنگ میز امری نیست که در خود میز حال و ذاتاً بر آن عارض باشد بلکه امری است که قائم به میز و شخص نگرنده و نحوه تابش نور بر آن است» (ص ۲۰). همچنین: «اما این شکل واقعی آن چیزی که ما می‌بینیم نیست، چیزی است که ما از روی آنچه می‌بینیم استنتاج و اعتبار می‌کنیم و آنچه می‌بینیم دائماً بر اثر حرکت در اتاقی که میز در آن واقع است تغییر می‌نماید» (ص ۲۲) …«در اینجا دو مسئله مشکل پیدا می‌شود: ۱) یکی اینکه آیا اصلاً میز واقعی وجود دارد یا نه؟؛ و ۲) و دیگر اینکه اگر وجود دارد چگونه چیزی می‌تواند باشد؟» (ص ۲۳) … «بدیهی است که اگر بخواهیم درباره میز علمی حاصل کنیم باید به‌وسیله «داده‌های حسی» باشد یعنی رنگ قهوه‌ای و شکل مستطیل و صافی و غیره که آن‌ها را به میز نسبت می‌دهیم» (ص ۲۴).

راسل در اینجا یک سؤال کلی درباره اشیا مطرح می‌کند: «۱) آیا ماده موجود است؟؛ و ۲) اگر موجود است حقیقت و ماهیت آن چیست؟» (ص ۲۴). «برکلی به این نتیجه می‌رسد میز واقعی و حقیقی در ذات باری‌تعالی و به‌منزله تصوری در آن است» (ص ۲۶) …«حتی اکثرشان قائل بوده‌اند به اینکه جز ذهن و تصورات آن چیزی واقعیت ندارد. این‌ها را اصحاب «اصالت تصور یا معنی» می‌خوانند» (ص ۲۷)… «برکلی می‌گوید تصوری است در ذات خدا و لایب نیتس می‌گوید مجموعه‌ای از اذهان و عقول بدوی است» (ص ۲۷). راسل در پایان نتیجه می‌گیرد که میز واقعیت دارد: «میز واقعی صرف‌نظر از اینکه حقیقت ماهیتش چه باشد موجود است مسلماً نکته بسیار مهمی است» (ص ۲۸)… «آنچه ما مستقیماً می‌بینیم و حس می‌کنیم فقط «نمود» و نمایشی است که آن را دال و علامت یک «حقیقت» و «واقعیتی» ورای آن می‌دانیم؛ اما باید پرسید اگر «بود» و حقیقت غیر از نمود و ظاهر است چه وسیله‌ای در دست داریم. برای اینکه اطمینان حاصل کنیم از اینکه اصلاً حقیقتی وجود دارد؟ و اگر اثبات وجود حقیقت میسر باشد چگونگی و ماهیت آن را به چه نحو حاصل می‌نماییم» (ص ۲۹). از همین‌جا به‌تدریج به این رسیدم که خدا برای ما مثل ماهی در آب است. تا زمانی که ماهی در حوض یا استخری قرار دارد و از آب جدا نشده، آب را که موجودیت او قائم به آن است، نمی‌بیند و حس نمی‌کند، ما هم همین‌طور. تا تحول چشمگیری صورت نگیرد خدا را نمی‌توانیم ببینیم و در معادلات خود وارد کنیم.

وقتی حضرت موسی در کوه طور از خدا خواست که او را با چشم سر ببیند، خدا فرمود «مرا هرگز نمی‌توانی ببینی، ولی به کوه نگاه کن». وقتی تجلی خدا به کوه موجب فروپاشی آن شد، موسی خدا را در این تحولات دید و وقتی به هوش آمد گفت خدایا سؤال خوبی نکردم.

به نظر می‌رسد مکانیسم دیدن خدا همین باشد؛ یعنی به همان روشی که حضرت علی(ع) توضیح داده است که خداوند قبل از دیدن شیء و بعد از دیدن شیء با ماست، ولی توجهی به آن نداریم.

در همین راستا بود که در جلسات قرآن به آیه ۵۲ سوره شوری برخورد کردم و پس از تدبر در آن به این نتیجه رسیدم که شاید آن عاملی که دنبال آن می‌گشتم و مرا به اشیا باورمند می‌کرد چه بود. به نظر می‌رسد که عامل گمشده من در این آیه یافت می‌شد: «وَکذَلِک أَوْحَینَا إِلَیک رُوحًا مِنْ أَمْرِنَا مَا کنْتَ تَدْرِی مَا الْکتَابُ وَلَا الْإِیمَانُ وَلَکنْ جَعَلْنَاهُ نُورًا نَهْدِی بِهِ مَنْ نَشَاءُ مِنْ عِبَادِنَا وَإِنَّک لَتَهْدِی إِلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ؛ مانند پیامبران گذشته وحی را از جانب خود به تو ای محمد وحی کردیم و نمی‌دانستی کتاب و ایمان چیست ولیکن ما آن را به‌صورت نوری گردانیدیم تا هدایت کند هر که از بندگان را که ما بخواهیم و مطمئن باش که تو هر آیینه مردم را به راه راست هدایت می‌کنی».

متأسفانه اصلی‌ترین جهاد در آموزش‌های جاری ما این است که خدا را اثبات کنیم. از آنجا که اثبات کار ذهن است، درواقع خدا اسیر ذهن اثبات‌کننده می‌شود. وقتی خدا اسیر ذهن شد، از آنجا که فطرت‌های ما خداجوست، خودخدابین می‌شویم و به‌عبارتی خودمطلق‌بین. وقتی خودمطلق‌بین شدیم در برخورد با واقعیاتی که رو به ‌تحول هستند، نقش بازدارنده و ایستا پیدا می‌کنیم و درنهایت رودرروی واقعیت و مردم قرار می‌گیریم.

به نظر می‌رسد اثبات خدا نه‌تنها مفید نیست، بلکه ضرر هم دارد و ضرر آن این است که نه‌تنها به خدا نمی‌رسیم، بلکه انسان‌های سالم و صادق را خودمحور و خودپرست می‌کند و نهایت آن دیکته کردن و دیکتاتوری است. به نظر من یکی از موانع توسعه در ایران همین است که از یک‌سو به درآمد بادآورده نفت متکی هستیم و ما را عافیت‌طلب کرده و دیگری روش اثبات وجود خدا در آموزش‌های جاری است که این هم ما را عافیت‌طلب کرده است. به جای اینکه خدا و صفات خدا را تحقق بخشیم، اصلی‌ترین جهاد را تقاعد و اثبات خدا می‌دانیم؛ بنابراین این عافیت‌طلبی مضاعف است که بازدارنده‌ای قوی برای توسعه است.

باشد که دوستان و خوانندگان چشم‌انداز ایران با این دل‎نوشته برخورد فعالی بکنند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط