خلسه چهاردهساله
الگوی دچار شدن به اعتیاد در همه آدمها یکسان نیست. بیشتر اوقات نشانههای آن در نوجوانی بروز میکند و گاهی بااینکه این زمینهها وجود دارد تا مدتها در فرد پنهان میماند. نمونههایی وجود دارد که افراد در سنین میانسالی به مصرف مواد مخدر روی آوردهاند و از همان آغاز مسیر ویرانی را با شتاب طی کردهاند. نشریه چشمانداز ایران با نگاه به فرازوفرودهای زندگی معتادان بهبودیافته در پی پاسخ به این پرسش است: آیا راهی وجود دارد که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟
کودک نیستم، اما بار رنجشهای کودکی را با خودم حمل میکنم. گاهی کودکی میشوم که در زیرزمین خانه زندانی شده. تاریکی. بوی نا. گوشهای نشستهام و سرم را توی زانوهایم گرفتهام. میترسم چشمهایم را باز کنم. با هر صدایی تکانی میخورم و زیرچشمی اطراف را برانداز میکنم. تمام نمیشود این ثانیههای کشدار. همینطور ادامه پیدا میکند تا حالا که سیوسهسالهام. از هر اتاقی که درش بسته باشد بیزارم. هنوز هم از تاریکی میترسم، از تنهایی.
دو فرزند خردسال دارم. به قاعده همه آدمها، صبح میروم سر کار و غروب با پاکت میوه و نان تازه برمیگردم خانه. همه چیز درست است و درست نیست. در ظاهر، خانهای که گرم است و همهچیز سر جای خودش. توی دلم اما آشوبی است. گردبادی که گاهبهگاه بلند میشود و روی هوا مرا معلق نگه میدارد. سرکوفتهای دوران نوجوانی در روحم رسوبکرده. مثل گردبادی که فرونشسته و هنوز همهچیز غبارآلود است.
پُک اول را میزنم. تلخ است. دومی میرود پایین. سومی… آرام میشوم. چهارمی. آنقدرها هم تلخ نیست. پنجمی. چشمهایم را میبندم و دراز میکشم. احساس بیوزنی میکنم. انگار باری روی دوشم بوده و زمینش گذاشتهام. از درک معنی این آرامش ناشناس عاجزم. در خوابوبیداری رؤیا میبینم. آدمهای دور و برم همه مهربان شدهاند. از هیچکس نمیترسم. توی رؤیایم همه اطرافیان را عاشقانه دوست دارم.
بیدار میشوم. صبح شده. سرم سنگین است. نمیخواهم از رختخواب بیرون بیایم. بلند میشوم. انگار چیزی گمکردهام. دیشب کجا بودم؟ سرم را از پنجره بیرون میآورم. پارچه سیاه روی دیوار خانه است و اعلامیه مادرم. بیتاب بودم. سر شب رفتم پیش رفیقی. گفت بیا مصرف کن تا آرام شوی. صدای گریه فرزندم میآید. دوباره همان حال سابق به سراغم آمده. امشب هم میروم پیش رفیقم.
صبحها از خانه میزنم بیرون. چندساعتی سر کارم، اما بیخیال همه دنیا هستم. هیچ اتفاقی نه ناراحتم میکند و نه خوشحال. فقط به این فکر میکنم که زودتر بروم سر قرار هر روزه. همسرم ماجرا را فهمیده. بارها با من حرف میزند. فایدهای ندارد. پدرم نصیحتم میکند. گوشم بدهکار نیست. توی فامیل انگشتنما شدهام. هرکسی مرا میبیند پوزخندی میزند و کنایهای نصیبم میکند؛ مانند کبکی هستم که سرش را توی برف کرده است.
از این تکرار ملالآور خسته شدهام. مصرفم را قطع میکنم. دوباره با یک تلنگر برمیگردم. بار دیگر همین ماجراست و بارهای دیگر. ناامیدم.
راه میافتم توی خیابان؛ مردی نحیف و سیهچرده با قدمهایی سست. از کنار هرکس میگذرم از من فاصله میگیرد. حتی نا ندارم روی موهای ژولیدهام دست بکشم. از آن بیشتر مرحمی نیست برای پریشانی روحم. میان جمعیت چهرهای آشنا میبینم. این یکی از من نمیگریزد. میآید جلو. چند ثانیه به هم خیره میمانیم و بعد مرا درآغوش میگیرد. همان رفیقم است که در کنارش مصرف را شروع کردم. بعد تخت گاز رفت تا پریشانی. آخرین بار که دیدمش نزدیکیهای مرگ بود. حالا ایستاده روبهرویم و قدش خمیده نیست. رنگ پوستش روشنتر شده و صورتش گل انداخته. این همان آدم است؟
ماجرا را میگوید. دو ماه پیش به جلسه معتادان گمنام رفته و از همان روز پاک است. باورم نمیشود. میرویم به جلسه. اعلام پاکی میکنند. دو ماه، دو سال، پنج سال… باورم نمیشود. این همان باوری است که لازم دارم تا این خلسه چهاردهساله تمام شود. تمام میشود.
چشمهایم که باز میشود، یادم میافتد چهارده سال زندگیکردن را به خودم بدهکارم. نقل جبران نیست، همین بس که حالا هر لحظه زندگی برایم بهاندازه یکعمر میارزد که لذت نفسکشیدن زیر باران را شناختهام، که صبحها با امید از رختخواب برمیخیزم و غروب به هوای دیدن خانوادهام با قدمهای تند به سمت خانه میروم. روزگاری حتی تصور زندگی اینگونه برایم محال بود. امروز تمام سعی من این است که به همه گرفتاران بگویم میشود هر ماده مخدری را کنار گذاشت و از نو شروع کرد. قسم میخورم که میشود.