بدون دیدگاه

نقطه عطف بیداری: کودکی‌های فراموشی- بخش بیست و سوم

احمد هاشمی

احمد هاشمی

خیال اینکه کودکی ده‌ساله به‌جای بازی‌های بچگانه دنبال تهیه مواد مخدر برای خود است، تصوری تلخ و دردناک است. اینجا صحبت از خانواده‌ای از هم پاشیده نیست، مادر تمام تلاشش را برای تربیت فرزند به کار می‌بندد، تنها، آگاهی است که حلقه مفقوده این ماجرا است. نشریه چشم‌انداز ایران با نگاه به فراز و فرودهای زندگی معتادان بهبودیافته به دنبال تلنگری است تا خانواده‌ها بیش از پیش به پیچیدگی‌های تربیت فرزندان فکر کنند، گرچه آگاهی‌بخشی به یقین در این چند خط میسر نیست. همچنین در پی پاسخ به این پرسش است که آیا راهی هست که فرد معتاد پیش از رسیدن به نقطه استیصال نجات یابد؟

***

به راهنمایم گفتم عضلات سینه‌ام سفت و دردناک شده، گفت پسرها به سن بلوغ که می‌رسند، این‌طور می‌شوند. چهل سالم بود. رنج‌های پانزده‌سالگی را تنها به دوش کشیده بودم، بی‌هیچ نوازشی.

ده سالم است. فرزند آخر خانواده‌ام. پدرم را از دست داده‌ام. همه می‌خواهند برایم پدری کنند. تا دست به وسیله‌ای می‌زنم، یکی از راه می‌رسد و از دستم می‌گیرد. بازی‌های کودکانه‌ام میان سرزنش اطرافیان گم‌شده؛ مادرم، برادرم، شوهر خواهرم.

گوشه‌ای را پیدا می‌کنم تا سیگاری آتش کنم. سیگار را سر و ته گذاشته‌ام رو لبم. فیلترش را می‌سوزانم. دومی را می‌گذارم گوشه لبم. شوهرخواهرم از راه می‌رسد. خودش مصرف‌کننده است. «هر وقت خواستی خلاف کنی بیا پیش خودم. فردا اگر از زور نشئگی کنار جوب افتادی، این منم که دستت را می‌گیرم و بلندت می‌کنم.»

پسر دوازده‌ساله برای اینکه مواد را با کی مصرف کند، نیاز به استدلال ندارد. نمی‌داند فردا قرار است خیابان‌خواب شود و همین آدمی که لاف می‌زند و دنبال همراه برای مصرف است، آن‌موقع معلوم نیست کجاست. همین‌که مواد را توی سیگار بار بزنی و بدهی دستش تا ته خط می‌رود. چند پک زدم. احساس سرخوشی می‌کردم؛ سبک و آرم و بدون ترس.

تابستان بود. در یک آهنگری کار می‌کردم. سر ماه حقوقم را که گرفتم، یک‌راست رفتم سراغ موادفروش. زد توی گوشم. «برو بچه!» از رو نمی‌روم. «من همانم که چند روز پیش با آن آقا آمدم. خودش تصادف کرده، مرا فرستاده تا برایش مواد بگیرم.»

مواد را می‌گیرم. دیگر هیچ‌وقت برای تهیه مواد لنگ نخواهم ماند. هر طور شده راهش را پیدا می‌کنم.

هنوز هجده سالم نشده که به گرد سفید معتاد می‌شوم. تا به خودم بیایم می‌بینم هر روز چهار ماده مخدر را با هم مصرف می‌کنم. می‌خواهم تا آخر خط هرکدام را بروم. راهی که یا به زندان ختم می‌شود یا بیمارستان روانی یا مرگ. احساسم را به اتفاقات اطراف از دست داده‌ام. نه از موضوعی ناراحت می‌شوم و نه واقعه‌ای باعث شادی‌ام می‌شود. وقتی مواد مصرف می‌کنم حالم خوب است و وقتی به آن دسترسی ندارم پریشانم. تمام غریزه‌های خودم را به مواد مخدر بخشیده‌ام. اعتیاد من غریزه‌ای برتر از غریزه حفظ بقاست. حاضرم گرسنگی بکشم، اما مواد مخدرم را مصرف کنم. کششی در وجودم هست که مرا بیشتر به سمت تخریب می‌برد تا سازندگی. درس را رها کرده‌ام. خریدوفروش مواد می‌کنم، سرقت می‌کنم.

از زندان بیرون می‌آیم. به سربازی می‌روم. فرار می‌کنم. برمی‌گردم. شانزده سال طول می‌کشد تا کارت پایان خدمت بگیرم. زندگی می‌کنم که مصرف کنم، مصرف می‌کنم که زندگی کنم. اطرافیان فکر می‌کنند اگر ازدواج کنم، مواد مخدر را کنار می‌گذارم. شبیه همان فکری که خانواده‌های معتادان دیگر می‌کنند، اگر برای فرزندم ماشین بخرم، حالش خوب می‌شود، اگر برایش مغازه بگیرم، بهبود پیدا می‌کند. بیماری اعتیاد خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. پس از کنار گذاشتن مواد مدام وسوسه‌هایی سراغ آدم می‌آید و ناملایمات روانی آدم را به مصرف دوباره تشویق می‌کند. مدت کوتاهی مصرف نمی‌کنم تا خانواده همسرم بو نبرند. ازدواج می‌کنم.

چند ماه کار می‌کنم. با یک اتفاق کوچک بیرون می‌آیم. چند ماه بیکاری. سه ماه کار می‌کنم. کارفرما حقوقم را نمی‌دهد. می‌ترسم شکایت کنم؛ که پایم را توی کلانتری بگذارم و خودم را بازداشت کنند. پیش یک دکتر می‌روم. قرص‌هایی می‌دهد که کرختم می‌کند. یک‌گوشه می‌افتم و تکان نمی‌خورم. زمانی که می‌فهمیدم قرص‌ها چه حال خوبی به من می‌دهد، هم قرص‌ها را مصرف می‌کردم و هم مواد را. دکتر می‌گوید من از ترک تو عاجز شده‌ام.

چهل‌ساله‌ام. بارها ترک کرده‌ام و برگشته‌ام. همسرم کار می‌کند. خرج مصرف مرا هم می‌دهد. غر می‌زنم. «این کم است… چرا دیر شد…» خیال می‌کنم همه عالم و آدم مقصر هستند به‌جز من. همسرم هیچ‌وقت نخواسته از من جدا شود. در بدترین شرایط به پایم نشسته. حامی من است، پشتیبان من است.

یک دوست قدیمی در خیابان می‌بیندم. آشفته‌ام. درباره انجمن معتادان گمنام می‌گوید. خودش چند ماه است پاک بوده. نای ایستادن روی پاهای نحیفم را ندارم. با خودش می‌روم تا کمپ. پولی در بساط ندارم. خودش هزینه کمپ را می‌دهد. از کمپ می‌آیم بیرون. جلسات انجمن معتادان گمنام را می‌روم. گاهی حتی در خانه نان پیدا نمی‌شود. هنوز سر کار نمی‌روم. همسرم و مادرم می‌گویند تو فقط پاک بمان، باکی نیست از بی‌نانی. یاد آزارهایم می‌افتم. رنج می‌کشم.

امروز روز تولدم است. ۹ سال است که پاک هستم. از دوستان قدیمی‌ام جز عده‌ای انگشت‌شمار، کسی باقی نمانده است. باقی همه سر به دیده تراب گذاشته‌اند. به‌یقین اگر من هم مصرف مواد را قطع نکرده بودم، حالا کنار آن‌ها بودم. راهنمایم می‌گوید تو یکی از معجزات برنامه دوازده قدم هستی.

دیگر جاهایی که زمانی در آنجا مصرف کرده‌ام نمی‌روم. از دوستانی هم که با آن‌ها مصرف کرده‌ام دوری می‌کنم. وقتی زمین‌بازی و یار بازی نباشد، به توپ‌بازی هم دست نمی‌زنم. یک عضو قدیمی به من گفت اگر می‌خواهی پاک بمانی باید پنج کار را انجام بدهی؛ صبر، صبر، صبر، صبر و صبر. هنوز هم دارم صبر می‌کنم. با حقوق کارگری زندگی خانواده‌ام را می‌گذرانم؛ اما یاد گرفته‌ام دست به هر کاری نزنم. یاد گرفته‌ام که مصرف مواد مخدر دردی از من دوا نمی‌کند و اگر درست زندگی کنم، می‌توانم زندگی خوبی برای خانواده‌ام درست کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط