بدون دیدگاه

نگاهی امروزی به ایدئولوژی و استراتژی سازمان مجاهدین

 

خاطرات بهمن بازرگانی

 #بخش_چهارم

 

چشم‌انداز ایران بر آن است تا تلاش‌ها و مبارزات مهندس بهمن بازرگانی را منتشر کند. این خاطرات شفاهی در گفت‌وگو با آقای امیرهوشنگ افتخاری‌راد به‌صورت متن درآمده و توسط آقای بازرگانی در اختیار نشریه چشم‌انداز ایران قرار گرفته است. همان‌طور که خوانندگان عزیز اطلاع دارند بخش اول، دوم و سوم این خاطرات در شماره‌های ۱۰۲، ۱۰۳ و ۱۰۴ نشریه منتشر شد.

 در سه بخش یادشده، به خاطرات دوران کودکی و نوجوانی در ارومیه، پذیرش در دانشکده فنی دانشگاه تهران، چگونگی جذب در نهضت آزادی ایران و سپس آشنایی با بنیان‌گذاران سازمان مجاهدین اشاره شده است. در این شماره تلاش‌های مبارزاتی ایشان در سازمان مجاهدین از نظر خوانندگان می‌گذرد.

 لازم به یادآوری است خاطرات ایشان دربرگیرنده دو بخش دیده‌ها و شنیده‌ها و تحلیل‌هاست. تحلیل‌ها گاهی تحلیل هم‌زمان ایشان در زمان حضور در سازمان در هنگام وقایع رخ‌داده است و گاهی با دیدگاه‌های کنونی ایشان انجام می‌گیرد. مهندس بازرگانی با نشریه توافق کردند که در اصل مطلب تغییری داده نشود ولی اگر نشریه نظر مغایر و متفاوتی با خاطرات ایشان داشته باشد به‌صورت پی‌نوشت به ذکر آن مطلب می‌پردازد. گاهی ممکن است دیده‌ها و شنیده‌ها مربوط به دو مقطع از مراحل رشد سازمان باشد که قضاوت خوانندگان آن را جبران خواهد کرد. نشریه از تمامی مبارزان دوران ستم‌شاهی و پس از آن تقاضا دارد اجازه ندهند «انقطاع استراتژیکی» در تاریخ ایران معاصر به‌وجود آید؛ بنابراین خاطرات و امانت‌های ملی خود را هر چه زودتر به شکل شفاهی و کتبی تنظیم کنند و در اختیار ملت ایران قرار دهند.

 

نمی‌خواهید صحبت جلسه پیش، صحنه شب‌نشینی تراکتورسازی را ادامه بدهید؟

  • نه.

قرار بود درباره ویژگی‌های باطنی سازمان توضیح بدهید؟

  • خود حنیف‌نژاد، به‌ویژه حنیف پس از گروه ایدئولوژی، بنیان‌گذار باطنی‌گری حاکم بر سازمان شد. ویژگی سازمان مجاهدین تولید ایدئولوژی در درون گروه بود و این قدرتی به رهبری می‌داد که قدرتی خدایی بود.
  • شما این تولید ایدئولوژی درون سازمان را در واقع نقص سازمان می‌دانستید؟
  • – نظر کنونی مرا می‌پرسی یا آن موقع را؟
  • آن موقع چطور می‌دیدید، الآن چطور می‌بینید؟

– آن موقع که ما این را قدرت تشکیلات می‌دانستیم و جنبه مثبت می‌دادیم که فقط تشکیلات می‌تواند چنین کاری بکند. می‌دیدم این سازمان به‌طور جدی با دیکتاتوری شاه مبارزه می‌کند؛ اما الآن را بخواهم بگویم، ما داریم الآن سازمان را کاملاً از دور تحلیل می‌کنیم. دموکراسی در این سازمان وجود نداشت، ولی از نظر اینکه یک سازمانی مثل فرقه حسن صباح بتواند باقدرت عمل کند، بله این نقطه قوتش بود؛ یعنی، می‌توانست باقدرت تشکیلات را به حرکت درآورد و خطاها و شکست‌هایش را پیروزی جلوه دهد. یک سانترالیسم فوق‌العاده متمرکز و یک دیکتاتوری توتالیتر می‌تواند این کار را انجام دهد؛ اما در شرایط دموکراتیک مخالفت می‌شود. اعتراض می‌کنند. مارکسیست‌ها استناد می‌کنند به حرف‌های لنین و مارکس و انگلس و مسلمان‌ها استناد می‌کنند به قرآن و سنت؛ و هر دو گروه می‌توانند با استناد به آن مراجع مستقل ایدئولوژیک و مذهبی ثابت کنند که فلان موضع‌گیری در اینجا یا در آنجا غلط است. در نتیجه تشکیلات چندپاره می‌شود. در این مورد خاص؛ یعنی مجاهدین، مرجعی نیست که به آن استناد کنی. احساس می‌کنی اگر قرار باشد از این تشکیلات خارج شوی بیچاره شدی و در نهایت اعتراضی هم داشته باشی می‌نشینی آن‌قدر از خودت انتقاد می‌کنی تا مسئله حل شود.

 

  • در واقع سازمان علیه دیکتاتوری می‌جنگید اما در درون خودش، به این دلیل که ایدئولوژی را در درون خود تولید می‌کرد ماهیت دیکتاتوری پیدا کرد.

نه‌تنها به این علت که ایدئولوژی را در درون خودش تولید می‌کرد و خشونت را مضاعف می‌کرد، بلکه به این علت نیز که راه خشنی انتخاب کرده بود بالقوه مستعد بود که پس از سرنگونی شاه دوباره دیکتاتوری دیگری برقرار کند.

  • یعنی سازمان فدائیان خلق آن ویژگی دیکتاتوری که در این سازمان بود را نداشت؟
  • داشت اما نه تا این درجه از اطاعت کورکورانه، انضباط و انسجام تشکیلاتی‌اش هم به این اندازه نبود. تکرار می‌کنم سازمان مجاهدین یک سازمان باطنی بود.
  • این تحلیل شما بر فضای سازمان حاکم بود؟ چون الآن اگر از این حرف‌ها بزنید احتمالاً کسانی هستند که هنوز در آن حال و هواها سیر می‌کنند و می‌گویند نه چنین چیزی نبود.
  • مجاهدین می‌گویند ما این همه بحث می‌کنیم حتی رهبری از خودش انتقاد می‌کند. راست هم می‌گویند ولی یک پروسه خنده‌آور است؛ یعنی تولید ایدئولوژی و تفسیر ایدئولوژی، شروع، هدایت و ختم انتقاد، توسط رهبری انجام می‌شود.

 

  • آن اتفاقی که سال ۵۴ افتاد، ماجرای تقی شهرام، آیا به این تولید ایدئولوژی درون سازمان ارتباطی دارد؟

– مجاهدین خود را مرکز دنیا می‌دانند. این مسئله پیش از انقلاب هم بود، منتها چون پیش از انقلاب با شاه مبارزه می‌کردند این اشکالشان ظاهر نشد وگرنه مجاهدین پیش از انقلاب و حنیف‌نژاد و همه کادر رهبری و ازجمله خود من که در آن سازمان بودم، سازمان مجاهدین را مرکز انقلاب می‌دانستیم. طبیعی است وقتی عده‌ای بخواهند که تغییر ایدئولوژی دهند، می‌خواهند دوباره آن سازمان را تصاحب کنند. آن موقع با مارکسیست شدن مرکزیت سازمان و تصفیه و کنارگذاشتن ۵۰ ‌درصد اعضای سازمان و با این بهای سنگین سازمان را به سازمان مارکسیستی- لنینیستی تبدیل کرده بودند.

  • شما که خودتان عضو سازمان مجاهدین بودید، الآن می‌توانید درباره سازمان قضاوت اخلاقی کنید؟
  • باید دید نقش قضاوت اخلاقی چیست؟ ما وقتی‌که این حرف‌ها را می‌زنیم، برای امروزمان می‌زنیم. وقتی‌که شما می‌گویی خشونت به هر شکلی محکوم است این حرف مال امروز است. برای زندگی امروزه است و ما به این نیاز داریم. باید گسترشش بدهیم و نقدی هم که از گذشته می‌کنیم از این زاویه کاربرد دارد تا بتوانیم قدمی برداریم که آن نتایج به‌بار نیاید، ولی برای درک واقع‌بینانه جریان‌های گذشته باید بتوانیم از فضای کنونی خارج شویم که نمی‌توانیم. ما الآن فکر می‌کنیم آگاهانه و خودمختار ضد خشونت شده‌ایم، اما جذاب شدن و زیبا دیده شدن عدم خشونت، مقدم بر گرایش عدم خشونت در ماست.

 

در تعالیم تشکیلات شک نکردید؟

– نه من موقعی شک کردم که کتاب‌های گروه ایدئولوژی را خواندم.

این‌ها را چه کسانی نوشته بودند؟

– گروه ایدئولوژی نوشته بود که در رأس آن حنیف بود و افراد فعالش حسین روحانی، مسعود رجوی و علی مهین‌دوست. این‌ها افرادی هستند که یقین دارم در این گروه بودند. در حاشیه گروه ایدئولوژی افرادی مانند محمد حیاتی و محمد اکبری آهنگر همکاری‌های جزئی کرده بودند.

 

منظورشان از تشکیل گروه ایدئولوژی چه بود؟

  • مبارزه هرچه بیشتر پرخطر شود، انگیزه‌ها نیز اوج می‌گیرند. انگیزه‌های مبارزه علنی و نیمه‌علنی و کم‌خطر توان برانگیختن برای مبارزه مخفی و پرخطر و به‌ویژه مبارزه خشن و خون‌بار را ندارند. خواندن کتاب‌های مارکسیستی این مسئله را ایجاد کرد که پس ما چه می‌گوییم. حالا دیگر کتاب‌های مهندس بازرگان در مقابل موج تعلیمات مارکسیستی پاسخگو نبودند. حنیف‌نژاد بر این باور بود که آموزش‌های مارکسیسم در رابطه با مبارزه طبقاتی و استثمار و مالکیت خصوصی و ارزش اضافه با اسلام تناقضی ندارند و قابل‌حل‌اند. در واقع شاگردان مهندس بازرگان به این نتیجه رسیده بودند که مهندس بازرگان تا نیمه ‌راه مبارزه آمده و آدم مبارزی است منتها مبارز قانونی. مبارزه قانونی به بن‌بست رسیده و اینک زمان شروع مبارزه مخفی و حرفه‌ای است و این راه را باید خودشان بروند. مهندس بازرگان استاد دانشگاه بود، کارخانه هم ساخته بود و معتقد بود از طریق فعالیت‌های اقتصادی و صنعت باید جامعه را اصلاح کرد. حنیف معتقد بود این جامعه اصلاح‌پذیر نیست (این‌ها که می‌گویم تقریباً عین جملات حنیف است): «جامعه مریض است و جراحی می‌خواهد. با قرص و دارو این مریض خوب‌شدنی نیست. جراحی هم نیاز به علم مبارزه دارد. مارکسیسم همان علم مبارزه است.»[۱] اعضای سازمان طوری تعلیم می‌دیدند که به‌جز سازمان و رهبری، مرجع دیگری نداشتند. اعضای فارغ‌التحصیل مدرسه علوی که عضو سازمان بودند پیش از عضویتشان معمولاً مقلد مراجع روحانی بودند. از آن به بعد خیلی چیزها عوض شد. در سازمانی که حنیف ساخت، مسئله‌ای به نام تقلید از فلان آیت‌الله مطرح نبود و اعضای تشکیلات، نمازخوان‌هایی بودند که مقلد کسی نبودند جز رهبری سازمان.

 

ولی ظاهراً مقلد گروه ایدئولوژی بودند.

– اعضای سازمان طوری بار می‌آمدند که آخرین حرف را درباره مذهب و مبارزه از خود تشکیلات بشنوند نه از جای دیگری.

 

یعنی معنی‌اش این بود که جای آیت‌الله‌ها را گروه ایدئولوژی گرفته بود؟

– گروه ایدئولوژی چنین اوتوریته‌ای نداشت. چون بعد از آن هم مسائل زیادی ایجاد شد.

 

چرا شما را به کارگروه ایدئولوژی دعوت نکردند؟ ظاهراً شما به کار تئوریک تمایل داشتید؟

– نمی‌دانم. شاید به خاطر اینکه دانش مذهبی من از همه کمتر بود و گرایش مذهبی چندانی نداشتم. به هر حال مهم‌ترین اتفاق سال ۴۶ شروع تعلیمات مارکسیستی و خواندن کتاب‌های مارکسیستی بود که در سال بعد به تشکیل گروه ایدئولوژی منجر شد. شخصاً نظرم این است که گروه ایدئولوژی بیش از اینکه محصول حل شک‌ها و تناقضات ناشی از هم‌نشینی اسلام و مارکسیسم باشد، نیاز تشکیلات به انسجامی غیرعادی را برآورده کرد. جزوه‌هایی که گروه ایدئولوژی نوشت انسجام تشکیلاتی عجیبی ایجاد کرد و یک ایدئولوژی ظاهراً منسجمی را ارائه داد.

از سال ۴۷ به بعد، انواع گروه‌ها داشتند رشد می‌کردند و هر کسی که می‌خواست مبارزه بکند جذب این یا آن گروه مذهبی یا مارکسیستی می‌شد. رزمنده‌ها بسیار بیشتر شده بودند، حالا با هر ایدئولوژی. فکر می‌کنم حنیف به‌طور شهودی درک می‌کرد که برای سازمان مجاهدین ضرورت داشت که یک ایدئولوژِی منسجمی داشته باشد. ایدئولوژی که جای مارکسیسم و اسلام در آن مشخص شود. من این‌ها را مهم‌تر می‌دانم. یک‌عده به شک افتاده بودند، بعضی وقت‌ها حنیف‌نژاد خودش می‌رفت و با فردی که به شک افتاده بود صحبت می‌کرد و حل می‌شد.

 

شاید خود حنیف‌نژاد بیشتر از همه به یک ایدئولوژی احتیاج داشت؟

– سازمانی که توتالیتر است احتیاج دارد همه‌چیزش بر مبنای عناصر و اجزای همخوان با توتالیتریانیسم  باشد. فکرمی‌کنم سازمان به یک ایدئولوژی منسجم و توتالیتر احتیاج داشت که توتالیتاریانیسم تشکیلات را تکمیل کند و با آن همسو و هماهنگ باشد. از سال ۴۸ به این‌سو به‌طور تصاعدی جامعه ما مبارزساز بود.

 

خود مبارزه می‌تواند انگیزه حضور فردی در یک سازمانی باشد، پس خود آن مبارزه هم به ایدئولوژی احتیاج  داشت و احتمالاً یک ‌چیزی باید کار مبارزه را توجیه می‌کرده و فقط خود مبارزه کافی نبوده.

-این ایدئولوژی بود که برای اعضای عمیقاً مذهبی، اجتهاد روحانیت را خلع می‌کرد و تشکیلات را به‌جای مجتهدها می‌گذاشت. برای اعضای سازمان، جای اجتهاد را کتاب‌های گروه ایدئولوژی گرفتند.[۲]

 

علت این شور تئوریک و تئوریزه‌کردن همه‌چیز چه بود؟

– پیش از این، به نیازهای یک سازمان توتالیتر برای داشتن یک ایدئولوژی که بتواند افرادش را کاملاً در چارچوب قرار دهد و از آن‌ها اطاعت بخواهد و سلسله‌مراتب را بتواند توجیه کند تأکید کردم، این یک وجه مسئله است. وجه دیگر این است که تئوری فی‌نفسه به امر مهمی تبدیل شده بود. از قرن ۱۸ به بعد تئوری وجه غالب شد و حتی اعمال، رفتار، اعتقادات و خلاصه همه‌چیز باید توجیه تئوریک می‌شد. در دنیای قدیم، اعمال، نیازی به توجیه تئوریک نداشتند. از روشنگری به بعد یک کارخانه تئوری‌سازی درست می‌شود. فرق آن با سیستم مذهبی یا سنتی یا اسطوره‌ای این است که همه این‌ها دارای یک متن‌اند. در روابط سنتی و مذهبی، نیاز به یک کارخانه تئوری‌سازی احساس نمی‌شد. حرکات، اعمال، انگیزه‌ها، مجازات و گناه و غیره، از پیش مشخص بودند. همه‌چیز تعیین‌شده بود.‌ در جهان معاصر، سوژه اندیشنده مطرح است. سازمان‌های مارکسیستی نیز این تئوری‌ها را به‌صورت آماده در دسترسشان داشتند و نیازی نبود که از صفر شروع کنند و این دقیقاً کاری بود که مجاهدین اولیه نیاز مبرم به آن را حس می‌کردند.

بنابراین سازمان مجاهدین ضرورت داشت که به یک ایدئولوژی منسجم مسلح شود. سازمان، برای مقابله با علوم اجتماعی سکولار که عموماً خدا را از طبیعت و هستی کنار می‌گذاشتند، یک ایده بلندپروازانه‌ای را مطرح می‌کرد. من ایدئولوژی سازمان را دفعه پیش از زاویه رابطه قدرت نگاه کردم. حالا از زاویه دیگری نیز به این مسئله نگاه می‌کنم: به این شکل که می‌بینیم پس از انقلاب، نیروهای ملی-مذهبی یا اصلاح‌طلبان یا سروش و بقیه تلاش می‌کنند که در مقابل تفسیر سکولار جهان، یک تفسیر رقیب را جایگزین بکنند. این چیزی بود که مهندس بازرگان هم دنبالش بود منتها مهندس بازرگان می‌خواست ثابت کند و نشان دهد که هرچه علم گفته همان بوده و شک نکن چیزی که در قرآن هست در نهایت عقلانی است و با علم هماهنگ است.[۳] دو سه سال پیش کتابی به انگلیسی درباره مدیتیشن در سنت هندی خواندم. نویسنده کتاب اصرار داشت که مدیتیشن و تکنیک‌های آن و مهم‌تر از همه، فلسفه هندوئیسم که به‌طور تاریخی در پشت سر مدیتیشن بوده است را با علوم معاصر تفسیر و توجیه کند. این تیپ‌ها مقهور و مرعوب اقتدار علم‌اند. می‌خواهم بگویم که در ۴۰ سال پیش سازمان مجاهدین می‌خواست از نو – ولی نه مثل مهندس بازرگان- مسائل اجتماعی و فلسفی را با توسل به اقتدار علم در حد توانش تفسیر و توجیه کند.

 

در گفته شما پرانتزی باز می‌شود و آن هم پارامترهای روانی یک فرد است. به نظرم باید به‌طور مشخص پارامترهای روانی شخصیت حنیف‌نژاد را دخیل دانست، چون همان‌طوری که شما گفتید بعضی‌ها که شک می‌کردند خود حنیفنژاد می‌رفته به ‌هر حال شک را برطرف می‌کرده. آیا خودش شک می‌کرده یا نه؟ در توجیه‌های تئوریک که خودش می‌کرد آیا شک می‌کرد؟ آیا تلاش می‌کرد این شک‌ها را رفع کند؟ دوم اینکه به‌نظر می‌آید که حنیف‌نژاد دنبال این بود که همان شکاف سوژه و ابژه را یک جوری رفع بکند. درباره این توضیح دهید که اولاً این شک‌ها چطوری بود و این توجیه تئوریک چگونه انجام می‌شد؟

 

– وقتی اعضا شروع کردند به خواندن کتب مارکسیستی، یک‌مرتبه با یک فرهنگ سکولار و غیرمذهبی آشنا می‌شدند که همه آن چیزی را که فرد برای مبارزه لازم داشت ارائه می‌داد و همه این‌ها در اوضاع و احوالی بود که مارکسیسم اعتبار و وجهه بالای جهانی داشت. طبعاً این مسئله مطرح می‌شد اگر ما ابزاری را می‌گیریم که آن‌ها تهیه‌کرده‌اند چرا آن کارخانه ابزارسازی را که اصل ابزارها مال آن است نگیریم؟ در واقع اتوریته‌ای که آن تئوری‌ها داشتند فرد را تحت تأثیر قرار می‌داد. اعضا به‌طور خودانگیخته به این فکر می‌افتادند که آیا نگرش‌هایی که ما معتقدیم و در مذهب ما وجود دارند با این نگرش‌ها می‌خواند؟ هرکسی به شکلی پرسشی مطرح می‌کرد. طالقانی معتقد بود آن‌هایی که در راه تکامل (که می‌گفت راه تکامل همان راه خداست) مبارزه می‌کنند، ناخودآگاه در راه خدا هستند. این چیزی بود که حنیف آن را قاپید. بحث حنیف این بود که آگاهی بهتر است یا ناآگاهی. آن‌ها (کمونیست‌های مبارز) ناآگاه (نسبت به خدا) راهی را می‌روند که به خدا می‌رسد. در نتیجه چون ما آگاهی داریم بازدهی ما بیشتر خواهد بود و ما خیلی بهتر از ویتنامی‌ها می‌توانیم بجنگیم. این‌ها دقیقاً مطالبی است که شخصاً از خود حنیف شنیده‌ام؛ اما درباره مسائل اقتصادی مارکسیسم و تئوری‌های لنینیستی مبارزه طبقاتی، می‌گفت این‌ها علم است. علمی است که مارکسیست‌ها زودتر از ما به آن رسیدند. این علم مبارزه‌ای است که آن‌ها پیش‌تر درست کردند و به درد همه می‌خورد. علم بی‌طرف است و در این باره ما هم باید کمک کنیم که این مسئله تکامل پیدا کند و مطمئناً اگر سازمان بتواند یک انقلاب پیروزمند را رهبری کند تئوری‌های مبارزه‌ای که پس از آن تکمیل و مدون خواهند شد صرفاً مارکسیستی دیده نخواهند شد.

 

رئوس مطالب اعتراضاتتان به آن جزوه‌های ایدئولوژیک چه بود؟ با علم‌باوری آن‌ها مخالفت می‌کردید؟

– وقتی‌که جزوه‌های گروه ایدئولوژی درآمد، از ما نظر خواستند. من یک نقد مفصل شصت‌صفحه‌ای نوشتم. مطالب مورد اختلاف آن‌قدر زیاد و متنوع بود که حالا اصلاً نمی‌توانم، آن هم با حافظه‌ای که من دارم، برایتان بازگو کنم؛ اما برخی رئوس را که به یاد دارم برایتان خواهم گفت.

در آن زمان هنوز استفن هاوکینگ نظریه «بیگ بنگ» را ارائه نکرده بود. فرضیاتی که درباره پیدایش جهان بود دارای مشکلاتی بودند. حنیف در این موارد اراده خداوند را وارد می‌کرد و متقابلاً من بر عوامل مادی انگشت می‌گذاشتم. درباره پیدایش حیات و به‌طورکلی تکامل بیولوژیک و پیدایش انسان و حتی تکامل اخلاقی انسان که مورد تأکید الکسیس کارِل در کتاب‌های انسان موجود ناشناخته و راه و رسم زندگی بود، اختلاف‌نظر داشتیم. اساس استدلال من این بود که فداکاری و از جان گذشتن ریشه در حیات حیوانی ما دارد و اشاره می‌کردم به موارد بسیاری که حیوان مادر برای نجات بچه‌اش جان خود را به خطر می‌اندازد. البته این استدلال درخشانی نبود، امری بود که مربوط به غریزه مادری و قابل‌تعمیم دادن نبود؛ و اما اینکه هر حیوانی یک فضای حیاتی برای خودش مشخص می‌کند و به‌شدت از آن دفاع می‌کند نکته‌ای بود که به درد من می‌خورد. از اینجا بود که «اصل گرایش به وحدت عاطفی با محیط‌زیست» را درآوردم و فداکاری و پذیرش خطرات و حتی از جان گذشتن را به آن نسبت دادم. با این حساب هر موجود زنده‌ای گرایش به وحدت عاطفی با محیط زیست پیرامون خود داشت و ریشه‌های عمیق فداکاری و ازخودگذشتگی نه در آگاهی، بلکه در بطن رازآلود نفس حیات نهفته بود. خدا می‌داند چه آسمان‌وریسمانی به‌هم‌بافته و چقدر مثال از جهان حیوانی و انسان‌های ابتدایی آورده بودم تا نشان دهم از جان گذشتن و تحمل سختی‌ها برای دفاع از آن محیط بلافصلی که هر موجود زنده‌ای در آن زندگی می‌کند (که این محیط بلافصل شامل خویشاوندان و هم‌قبیله‌ای‌ها و هم‌وطنان و انسانیت هم می‌شد) یک اصل حیاتی است و مقدم بر آگاهی و حساب و کتاب عقلانی است. استدلال حنیف‌نژاد این بود که انسان با داشتن آگاهی اگر بداند که دنیای دیگری هست که پاداش فداکاری کنونی اوست، راحت‌تر به فداکاری و از جان گذشتن تن درمی‌دهد. این را هم باید اضافه کنم که تمامی تحلیل من ماتریالیستی نبود. می‌گفتم روند تکامل موجودات نشان‌دهنده آن است که تکامل به سمت‌وسوی مشخصی روان است؛ به‌عبارت دیگر سیر تکامل موجودات از بی‌جان به جاندار و نهایتاً به انسان و سیر جهت‌دار خود انسان، نشان‌دهنده این بود که ما به سمت‌وسوی مشخصی کشیده یا «هدایت» می‌شویم. انگار همین ماده‌ای که می‌بالد و تکامل می‌یابد در اندرونش یک اصل جهت‌داری نهفته است. از این تحلیل درمی‌آمد که انگار ماده نه کور است و نه محصور در تصادف محض. بلکه انگار می‌داند که به کجا باید برود. این خدا-‌ماده[۴] بود.

 

آن موقع احساس کردید که اصلاً این ایدئولوژی را قبول ندارید؟

– منی که تا آن زمان با توجه به پتانسیل ضد سلطنتی شیعه، همزیستی خوبی با باورهای مذهبی رایج در سازمان داشتم، حالا به ایدئولوژی سازمان موضع‌گیری داشتم. این ترکیبات جدید ایدئولوژیک را قبول نداشتم و آن را دارای اشکالات زیادی می‌دیدم.

 

گویا قبلا برای من گفته بودید مسعود رجوی آمد و نظراتتان را…؟

– بله آمد و منتقل کرد. من بیشتر روی بخش‌های «شبه‌علمی» که مربوط به تفاسیری بود که حنیف و به‌طور کلی گروه ایدئولوژی با استناد به کتاب‌های ماکس پلانک و جان ففر و اُپارین می‌کردند، نظر متفاوتی داشتم.

 

گفتوگویتان را با مسعود رجوی به‌خاطر می‌آورید؟

– رجوی به‌عنوان نماینده گروه ایدئولوژی فقط سؤال می‌کرد و پاسخ‌هایم را برای انتقال به گروه ایدئولوژی یادداشت می‌کرد.

 

چیزی یادتان نیست؟

– نه نیامده بود با من بحث کند. بخش‌هایی از آن جزوه را که برای گروه ایدئولوژی یا ابهام داشت یا جالب بود و زیرش خط کشیده بودند، آمده بود توضیح بیشتری بخواهد و دقیقاً ببینند که من نظرم چیست. رجوی شخصاً کنجکاو بود درباره اصل هدایتی که آنجا نوشته بودم. بعدها نیز این کنجکاوی‌اش ادامه داشت.

 

شصت‌صفحه‌ای که گفتید هیچ اثری ازش نمانده؟ بعد چه شد؟

– نه. پس از انتقال نظرها به گروه ایدئولوژی یک جلسه هم در کمیته مرکزی نشستیم. نظراتم را گفتم و حنیف گفت این‌ها مسئله‌ای نیست و بعداً در عمل حل می‌شوند. همه اعضای کمیته مرکزی نبودند چون قرار بود یک بحث تئوریک باشد بعضی‌ها- مثل برادر من، محمد بازرگانی و ناصر صادق و بدیع زادگان- دوست نداشتند در جلسه باشند و ترجیح می‌دادند دنبال کارهای ضروری شاخه خودشان باشند. افراد حاضر در آخرین نشست بررسی ایرادات من به جزوه‌های ایدئولوژی عبارت بودند از حنیف، سعید محسن، رجوی و میهن‌دوست. علی باکری دقیقاً نمی‌دانم در آن جلسه بود یا نه. آن جلسه احتمالاً در سال ۴۹ تشکیل شد. صحنه‌اش هم این‌جوری بود که ما استکان‌های کمر باریک داشتیم، همان‌طور که حنیف‌نژاد چایش را می‌خورد گفت این‌ها مهم نیست اولاً این‌ها مسائلی است که پس از انقلاب هم می‌توانیم درباره آن حرف بزنیم، در ثانی حل می‌شوند.

 

شما ناراحت نشدید؟ واکنشتان چه بود؟

– چرا. احساس کردم که این روش برخورد کمی قدرت‌مداری در آن هست ولی خودم هم معتقد بودم که الآن وقت این‌بحث‌ها نیست. برادرم و ناصر صادق و عسگریزاده اصلاً حاضر نبودند در چنین جلساتی شرکت کنند و می‌گفتند این‌ها مسائل روز سازمان نیست و وقت تلف‌کردن است. همه این‌ها در شرایطی بود که ما داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم و عده‌ای از اعضای سازمان به فلسطین می‌رفتند دوره‌های نظامی می‌دیدند و برمی‌گشتند. من همه این مشکلات را و نابه‌جا بودن وقت‍گذاری برای کنکاش در مسائل ایدئولوژیک را متوجه بودم و طبعاً موافق بودم که این بحث‌ها درز گرفته شوند و همین نوشته را چون از من خواسته بودند نوشته بودم. در عین حال می‌دیدم که این کتب ایدئولوژی اعضای سازمان را پر از انرژی و باورمندتر از پیش می‌کنند. در واقع با یک نگاه پراگماتیستی این خیلی هم خوب بود.

 

در جلسه قبلی چیزی درباره عبدی نیک‌بین گفتید، این بود که خیلی خوب کار می‌کرد ولی سال ۴۸ اوایل سال ۴۸ از سازمان رفت. چرا؟ اخراجش کردند یا خودش رفت بیرون؟

– سال ۴۸ که دیگر مسئله عبدی فراموش ‌شده بود؛ اما تا اواخر سال ۴۶ عبدی خیلی خوب کار کرد. برخی نوشته‌های تشکیلات متعلق به عبدی بود. حنیف‌نژاد سال ۴۵ مقاله‌ای را آورد و برای ما خواند و با لحنی که مشخص بود به نویسنده‌اش افتخار می‌کند گفت که این را یک جوان ۲۴ ساله نوشته است. به‌گمانم عبدی آن موقع ۲۴ سالش بود.

 

الآن هم زنده است؟ شما با او ارتباط دارید؟

– من ارتباط ندارم. در سی سال اخیر، آن اوایل یک ‌بار به خانه من آمد و این اواخر پس از شنیدن مریضی‌اش یک ‌بار هم من همراه با عبدالله محسن به خانه‌اش رفته‌ام، ولی صحبت چندانی بین ما درنگرفته است.[۵]

چرا…؟

-بعدها شاید درباره ماجرای کنارکشیدنش از سازمان برایت بگویم. به هر حال در فاصله ۴۴ تا اواخر ۴۶ عبدی نقش سازنده‌ای از نظر تئوریک وتدوین نوشته‌های تشکیلاتی داشت. عبدی کادر آموزش‌دهنده نبود، آدم منضبطی هم نبود. فقط می‌توانم بگویم در آن زمان آدم جذابی بود. در زمستان سال ۴۶، من و علی باکری و ناصر صادق، افرادی بودیم که آموزش‌های تشکیلات را گذرانده بودیم و هرکدام مسئول چند حوزه تعلیماتی بودیم. پیشنهاد حنیف بود که ما با عبدی بنشینیم و نوعی اتاق فکر درست کنیم. با عبدی می‌نشستیم و مسائل فکری مطرح می‌شد. مسائل فکری در رابطه با مسائل مبارزاتی، امپریالیسم و چیزهای مختلفی بود که مطرح می‌شد و ما روی آن‌ها فکر می‌کردیم. این‌طوری نبود که برای یک مسئله برویم تحقیق کنیم و ببینیم در این رابطه دیگران چه گفته‌اند. وقتی‌که می‌گفتیم من در رابطه با این مسئله پنج ساعت فکر کرده‌ام منظور این بوده که در اتاق را بسته ام و نشسته ام و درباره آن فکر کرده و بعد یک‌سری چیزها را یادداشت کرده‌ام.

این فکر مجرد چه سودی داشت؟

– از منظر دکارتی که نگاه کنی، از درون فکر، آن ناشناخته‌ای می‌تواند دربیاید که ما به آن احتیاج داریم. خود فکر فی‌نفسه مخزن اطلاعات است. فقط در فلسفه دکارتی می‌شود این‌طور نگاه کرد. فرض بر این بود که فکر فی‌نفسه می‌تواند ما را به راه‌حل مسئله رهنمون شود. اصلاً تصور این نبود که این مسائل پدیده‌های اجتماعی‌اند و درباره این پدیده‌های اجتماعی یکسری متفکر حرف زده‌اند و ما باید برویم ببینیم آن‌ها چه گفته‌اند در عین ‌حال خودمان هم ببینیم از آن میان چه چیز را انتخاب می‌کنیم؟ اگر مسئله‌ای، پرسشی، در رابطه با مسائل پیش روی مبارزه مطرح می‌شد، ما منفک و جدا از انبوه مطالبی که در آن باره یا در پیرامون آن موضوع نوشته ‌شده بود (و البته دسترسی به آن‌ها و پیداکردن آن‌ها در آن زمان برخلاف امروز آسان هم نبود) با اندیشیدن مجرد درباره آن سعی می‌کردیم پاسخی برایش پیدا کنیم.

بحث‌های مربوط به استراتژی سازمان و محتوای کلی استراتژی‌تان چه بود؟

از نیمه دوم سال ۴۷ بحث‌های مربوط به بررسی استراتژی شروع شد. در اواخر سال چیزهایی در ارتباط با استراتژی نوشتم که موردتوجه قرار گرفت و در اوایل ۴۸ از طرف سازمان از تبریز به تهران احضار شدم. بحث استراتژی آن موقع در جلسات مختلف بحث می‌شد و تا پاییز ۴۸ طول کشید. از آنجا این نتیجه به دست آمد که برای آموزش‌های چریکی باید به فلسطین رفت. افرادی برای مذاکره با فتح رفتند و راه را هموار کردند اما سری بعدی که می‌خواستند بروند فلسطین در دبی دستگیر شدند که کل این ماجرا در کتاب بر فراز خلیج نوشته محسن نجات‌حسینی آمده است.

 

در واقع خط‌مشی مبارزه مسلحانه را داشتید طرح می‌کردید؟

– بقول ما ترک‌ها «اُ که هچ» در مبارزه مسلحانه که هیچ شکی نبود. پرسش این بود که چه نوعش باشد، ویتنامی، چینی، کوبایی یا شهری. چینی که منتفی بود. درباره جنگ چریکی شبیه به کوبا و رفتن به مناطق صعب‌العبور، می‌گفتیم بر حسب مورد باید این کار را هم بکنیم؛ یعنی در جنگل‌های شمال و کردستان و بخش‌هایی از لرستان و قشقایی به‌طور آزمایشی و با تحرک زیاد و ضربه زدن سریع و سپس بازگشت به شهر می‌توانیم به این شیوه عمل کنیم. بقیه جاها باید به شیوه جنگ چریکی شهری عمل کرد. اکثراً بچه شهر بودیم و بیشترمان به طبقه متوسط تعلق داشتیم و بیشتر هم از خانواده‌های مذهبی. امکان مبارزه در شهر را داشتیم. در عین حال ارتباط با افراد مؤثر عشایر جنوب را داشتیم ازجمله دو نفر کشکولی (ایرج و عطا). من هیچ‌کدامشان را ندیدم آن‌ها ما را تشویق می‌کردند که به عشایر توجه بیشتری بکنیم تا بتوانیم یک‌سری کانون‌های شورش در آنجا باز کنیم. در رابطه با شمال، چون اعضای شمالی بسیار کمی داشتیم، امکان بررسی جنگل‌های شمال نبود. بعدها ماجرای سیاهکل[۶] رخ داد و عدم امکان توسعه آن، به نفع پذیرش جنگ چریکی شهری تمام شد. جریان ظفار هم که ارتش شاه موفق به سرکوب آن شد، نشان داد که با تجربه و تکنولوژی ارتش شاه، مبارزه به شیوه کوبا مشکل شده بود. به‌نظر می‌رسید که جنگ چریکی شهری مناسب‌تر از آلترناتیوهای دیگر است. سمپات‌های ما در شهرها بودند و ما با استفاده از آن‌ها می‌توانستیم مخفی شویم و هم از کمک مالی‌شان و هم از نظر جا و اطلاعات استفاده کنیم؛ بنابراین یواش‌یواش تز جنگ چریکی شهری که از امریکای لاتین آمده بود مورد توجه بیشتری قرار گرفت. جزوه‌ای به نام شورشگری و ضد شورشگری بود که جزوه مهمی بود و خیلی خواندنی. از همه‌جا مثال می‌آورد از چین گرفته تا امریکای لاتین. این جزوه گویا از الفتح رسیده بود. الفتح هم از دوستانشان در ارتش‌های عربی گرفته بودند و گویا توسط نظریه‌پردازان ضد چریکی ارتش امریکا تدوین شده بود.

 

چه کسی آن را به فارسی ترجمه کرده بود؟

– به‌احتمال قوی تراب حق‌شناس. معمولاً این چیزها را آن موقع نمی‌پرسیدیم، از سال‌های ۴۷-۴۶ یک‌سری کتاب ترجمه کردیم. چه‌گوارا تازه مرده بود. فیدل اعتبار دفترچه خاطرات چه‌گوارا را تأیید کرد. این خاطرات پس از اینکه چه را کشتند در گاوصندوقی در بولیوی بود. یکی آن را برمی‌دارد و فرار می‌کند. نمی‌دانم قصدش چه بوده آیا از نظر ایدئولوژیک به چه‌گوارا نزدیک بوده یا به‌قصد پول بوده است. به ‌هر حال آن خاطرات یکسال بعد دست کاسترو بود. یک‌سری جزوات بود از دوگلاس براوو به نام چریک شهری. مسعود رجوی با پرویز پویان ارتباط داشت که یک‌سری جزوات هم از آن‌ها گرفت. من هم با علی طلوع ارتباط داشتم و علی طلوع با پویان و احمدزاده و عباس مفتاحی ارتباط داشت. علی طلوع یک روز آمد به من گفت و من ماشین برادرم را گرفتم و رفتم یک کارتن کتاب آوردم که هنوز هم هست. انقلاب در انقلاب رژی دبره را فکر کنم تراب حق‌شناس از عربی ترجمه کرد. جزوه جنگ چریکی شهری هم در ما و هم در چریک‌های فدایی خیلی تأثیر گذاشت.

 

جزوه جنگ چریک‌های شهری مال چه کسی بود؟

– یکی نوشته دوگلاس براوو بود و دیگری ماریکلا. در این جزوه‌ها شهر به یک نوع جنگل تشبیه می‌شد یک نوع جنگل جدید که چریک بین مردم مخفی می‌شود و گاهی اوقات می‌آید و ضربه می‌زند و این ضربه اقتدار رژِیم را زیر سؤال می‌برد. فرض می‌شد که سازمان چریک شهری باید و می‌تواند مردم را به حرکت درآورد.

 

این جزوه‌ها چطور به دستتان رسیده بود؟ مترجمش معلوم نبود که بود؟

– از طریق الفتح به دست ما رسیده بود. یک‌سری از این جزوه‌ها را ابوتراب حق‌شناس از عربی ترجمه کرده بود.

 

در واقع شما جزوه جنگ شهری که استراتژی بود، در جلسه مطرح کردید و دیگران نظر دادند. این‌طور بود؟

– نه. من به وضعیت منطقه و نیز به آمادگی سیاسی بیش از همه اهمیت می‌دادم. در تشکیلات نظر بر این بود که کردستان برای جنگ چریکی مناسب است. مسئله این بود که هر جا امکان داشت باید هسته تشکیل دهیم و شروع کنیم. چه کردستان و چه مناطق عشایری و غیره. در این رابطه سعید شاهسوندی و نیز دو نفر فوق‌الذکر، اهل آن مناطق بودند که سابقه قبلی داشتند. سعید محسن که مسئول شاخه شیراز بود با آن‌ها ارتباط داشت. فکر می‌کردیم چون ایران کشور پهناوری است شکل و نحوه مبارزه در هر منطقه بستگی به امکانات آن منطقه دارد. باید در مناطق عضوگیری می‌کردیم و به شهرهای بزرگ می‌فرستادیم. در شهرهای بزرگ امکان جنگ چریکی شهری بود. در نوشته‌ام چریک را تشبیه کرده بودم به قطراتی که در فضایی که در اثر بخار اشبا ع‌شده است، از همه‌جا چکه می‌کند. می‌گفتم خود این افرادی که مخالف رژیم هستند، جو را داغ می‌کنند. در آن زمان افراد فعال افراد غیرفعال یا کمتر فعال را دستکم می‌گرفتند و احیاناً آن‌ها را حقیر می‌شمردند. نوشته بودم که این ناراضی‌های بدون عمل به‌طور غیرمستقیم عملیات چریکی را تقویت می‌کنند. هرچه آن نارضایتی بیشتر باشد چریک هم بیشتر است. هرچه آن نارضایتی کمتر شود، گرایش به عمل مسلحانه و چریکی کمتر می‌شود؛ بنابراین ما باید به مسئله جنگ روانی توجه داشته باشیم. هر چه تضادهای مردم و رژیم تشدید شود به همان نسبت چریک‌های آماده‌به‌خدمت بیشتری در اختیار می‌داشتیم. کارهایی باید می‌کردیم تا منفعل‌ها و بی‌طرف‌ها را فعال کنیم و هسته‌های چریکی را در انبوهی از هواداران و سمپات‌ها و به‌طورکلی مخالفان، از چشم ساواک پنهان کنیم. حتی‌الامکان در میان هواداران یا نفع برندگان از رژیم دو دستگی راه بیندازیم.

 

شما چطور به این استراتژی رسیدید؟

– ببینید مثلاً کتاب ژنرال جیاپ، وزیر دفاع ویتنام را که ترجمه می‌کردم همین مسائل را مطرح کرده بود. این‌هایی که گفتم چیز خاصی نبود، معمولاً هر کسی که می‌جنگد، سعی می‌کند این‌طوری عمل کند.

 

ولی گویا در سازمان شما بیشتر به این چیزها فکر می‌کردید و استراتژی سازمان را شما نوشتید.

– تعداد اعضایی که بخواهند چیزی بنویسند کم بود. جریان یک‌ چشم در شهر کوران بود. چیز مهمی نبود.

 

این در تناقض با آن مبارزه مسلحانه نبود؟ شما از یک ‌طرف می‌گفتید روشنفکران را تحقیر می‌کردید چون معتقد بودید که این‌ها عمل نمی‌کنند و حرف‌های ذهنی می‌زنند.

– تا سال ۴۸ چنین نظراتی نداشتم. من هم همسو با ارزش‌های حاکم در سازمان، کار روشنفکران معترض را که به کتاب و نوشتار و گفتار محدود می‌شد و کار عملی و تشکیلاتی، انقلابی و برانداز نمی‌کردند، مهم و باارزش نمی‌دانستم؛ اما استراتژی مبارزه مسلحانه را وقتی‌که نوشتم، دیدم که نه اینجا مسئله سیاست است؛ یعنی تو ممکن نیست که برخی آدم‌ها یا محافل و گروه‌ها را کنار بگذاری، بلکه باید به تأثیرگذاری و گسترش آن‌ها کمک کنی چون قصد سرنگونی دشمن را داری.

خلاصه، جنبش چریکی یک راه را رفت. سرکوب هم شد، اما سمبل مقاومت و نترسی بود. جنبش چریکی ضعیف شد و داشتند تغییر سبک می‌دادند که اسلحه را کنار بگذارند و کار سیاسی بکنند. در این حین کارتر می‌آید. تز کمربند سبز کیسینجر مطرح می‌شود که وجود شاه باعث شده که ایران رادیکالیزه شود و خطر کمونیسم جدی است و با توجه به اینکه جامعه ایران پتانسیل مذهبی نیز پیدا کرده، پس بهتر است که شاه برود و مذهبی‌ها روی کار بیایند. در نتیجه خود رژیمی که محکم بود و سرکوب می‌کرد دفعتاً پکید.

 

گفتید که در سال ۴۸ شما کتاب جیاپ را ترجمه کردید. یک مقدار درباره آن بگویید، اینکه چطور این کتاب را ترجمه کردید و چطور به دستتان رسید؟

– مشتاق بودم چیزی از خود هوشی‌مین، دست‌کم شعرهاش را ترجمه کنم؛ اما هیچی نداشتیم. او بیشتر به‌عنوان یک رهبر انقلابی مطرح بود و تأثیر معنوی داشت مشابه یک قدیس. کتابی که حنیف به من داد جنگ خلق، ارتش خلق، اثر ژنرال جیاپ بود. این کتاب با شرایط ایران نمی‌خواند. چیزی که بیشتر جلب‌توجه می‌کرد و برای ما آموزنده بود، تأکیدی بود که برای تجمیع نیروهای انقلابی و برعکس تفریق و ایزوله‌کردن نیروهای دشمن داشت. می‌گفت ما باید سعی کنیم هواداران دشمنمان را بی‌طرف کنیم، بی‌طرف‌ها را هوادار خودمان کنیم، هوادارهایمان را فعال کنیم و بنابراین دشمن را تضعیف و ایزوله و کم عده کنیم و خودمان را بیشتر و قوی‌تر. کتاب به دست یکی از سمپات‌های سازمان افتاده بود. او هم به تشکیلات داده بود و نهایتاً رسیده بود به حنیف و بعد به من. مرتب می‌گفت چرا ترجمه را تمام نمی‌کنی. می‌خواستم سمبل نشود و دقیق‌تر ترجمه کنم. هر دفعه که مرا می‌دید می‌گفت چرا آن‌قدر کش می‌دهی زودتر ترجمه کن تا اعضا بخوانند. بالاخره نزدیک عید نوروز تمامش کردم. هم‌زمان ترجمه‌های دیگر شروع شده بود. کتاب خاطرات چه گوارا را رسول مشکین‌فام از متن انگلیسی به فارسی ترجمه کرد و دادند من ویرایش کردم. جنگ چریکی شهری نوشته داگلاس براوو و ماریکلا را که گفتم. این ترجمه‌ها متعلق به سال ۴۷ به بعد هستند.

[۱]. حنیف‌نژاد در سال ۵۱ در پی صحبت‌های علی میهن دوست در دادگاه نظامی که گفته بود: «ما مسلمانیم اما مارکسیسم را قبول داریم» به در تک‌تک سلول های اوین بالا آمد و گفت آنچه ما قبول داریم این است که انقلاب شوروی، انقلاب چین و انقلاب کوبا را به عنوان یک تجریه انقلابی قبول داریم ولی هر تجربه ای را در راستای بینش اسلامی خودمان تجزیه و تحلیل می کنیم و برخی از عناصر آن را جذب و برخی را دفع می کنیم.

[۲]. در زمستان ۱۳۵۰ و یکی دو ماه از بهار ۵۱، در بند ۲ اوین اتاقی بود که چهل نفر از بازداشت‌شدگان مجاهدین در آن اتاق حضور داشتند. در این اتاق بحث‌ها و ریشه‌یابی‌های بسیاری از ضربه شهریور سال ۵۰ به سازمان انجام می‌گرفت. سعید محسن به بچه‌هایی که فکر می‌کرد اعدام نشوند و در زندان‌های کشور باشند توصیه می‌کرد برای زندانیان عادی رساله عملیه مراجع به‌ویژه آیت‌الله خمینی را بخوانند. در این اتاق به‌جز رسول مشکین فام و محمد حنیف نژاد عمده اعضای سازمان مجاهدین حضور داشتند. یکی از اعضا پرسید آیا خواندن رساله مغایر با آموزش‌های ما نیست. سعید توضیح داد ما کاری درباره نماز، روزه و سایر احکام و واجبات دینی نکرده‌ایم و به این لحاظ بایستی به این رساله‌ها عمل کنیم. هرچند به آموزش‌های دینی رایج نقدهایی داریم. اعضای سازمان هم احکام فردی و اجتماعی خود را بر اساس رساله‌های مراجع انجام می‌دادند.

[۳]. روز ششم بهمن ۱۳۷۲ مهندس بازرگان طی یک گفتگو به‌صراحت بیان داشتند به خلاف آنچه می‌گویند من ساینتیست نیستم، بلکه ایشان سعی داشت به زبان علم- که بین دانش آموزان و دانشجویان رایج است- هدایت‌های دینی را توضیح دهد.

[۴]. در تکمیل مطلب یادشده، مهندس بازرگانی این دیدگاه‌های خود را در اسفند ۵۰ در اتاق چهل‌نفره بند ۲ زندان اوین تحت عنوان «منشأ ایمان» روی کاغذ سیگار به نوشته درآورد و بچه‌ها آن را مطالعه می‌کردند. در ملاقات چهارساعته‌ای که پیش از اعدام با حنیف رخ داد گفت با دیدگاه بهمن اختلاف اساسی نداریم و قابل‌حل است. سازمان در جزوه «تبیین جهان» به جهان سه عنصری رسیده بود که ملهم از کتاب ذره بی‌انتهای مهندس بازرگان بود. مهندس مهدی بازرگان در این کتاب استدلال کرده بود علی‌رغم اینکه جهان از لحاظ تجربی، آنتروپیک و رو به افو ل و کهولت است ولی ما می‌بینیم هم‌زمان تکامل هم رو به رشد و گسترش است. ایشان اراده خدا را منشأ این سمت‌داری و هدفداری تکامل می‌دانست و به‌جای جهان دوعنصری «ماده – انرژی» به جهان سه‌عنصری «ماده- انرژی- اراده» باور داشت.

[۵]. زنده‌یاد عبدالرضا نیک‌بین روز اول مرداد ۱۳۹۶ درگذشت.

[۶]. مهندس بازرگانی در جزوه استراتژیک که در زندان قصر تدوین ‌شده بود توضیح داده بود ما به دلیل اصالتی که برای انسان قائل بودیم به کردستان توجه داشتیم که اهالی آن سامان سوابق مبارزاتی در کارنامه خود داشتند ولی در جنگل‌های شمال چنین مبارزاتی وجود نداشت و بیشتر شرایط اصالت پیدا می‌کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط