گفتوگو با مرادعلی توانا
آقای مرادعلی توانا در ۱۶ مهر ۱۳۳۳ متولد شد و دیپلم ادبی را در سال ۱۳۵۲ گرفت. وی همان سال در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پذیرفته شد و سال بعد با تغییر رشته به دانشکده حقوق رفت. سه واحد از درس او مانده بود که پیش از انقلاب فرهنگی آن را تمام کرد. توانا از سال ۱۳۶۰ در مدرسه مجتهدی مشغول یادگیری علوم آن در حوزه شد که قبلاً شروع کرده بود، همزمان به دانشکده الهیات رفت و در رشته فقه و مبانی حقوق اسلامی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد را تمام کرد. پس از آن در دانشکده فرماندهی و ستاد دانشگاه امام حسین (ع) در گرایش مدیریت امور دفاعی دوره دید. همچنین او سومین مدرک کارشناسی ارشد را هم در رشته مدیریت فرهنگی از مرکز مدیریت دولتی اخذ کرده است. تحقیقاتی که درباره اسماعیلیه داشته است ایشان را به تاجیکستان میکشاند و دکترا را از آکادمی علوم تاجیکستان میگیرند. در طول تحصیل قبل از انقلاب هم در مدارس تدریس کردهاند و هم در سال ۱۳۶۰ تاریخ تحولات سیاسی ایران را در دانشگاه تهران درس میدادهاند. سپس در قم در درس خارج آیتاللهالعظمی منتظری، آیتالله سید محسن خرازی، درس خارج اصول آیتالله مکارم و تفسیر آیتالله جوادی آملی شرکت داشته و قبل و پس از قائممقامی آیتالله منتظری خدمت ایشان تلمذ کردهاند. بعداً در تهران هم در درس خارج آقای محمدی گیلانی شرکت کرده و مدتی هم در درس خارج جهاد آیتالله خامنهای شرکت داشتهاند. همزمان در درس خارج و فقه و اصول حاجآقا مجتبی تهرانی در مدرسه مروی حاضر میشدهاند. رساله دکترای ایشان در رابطه با دولت نزاری الموت است.
تز دکترای شما از آکادمی علوم تاجیکستان درباره دولت اسماعیلیه و دولت نزاری الموت است و تحقیقات مفصلی در این زمینه دارید. گویا تنها رسالهای است که در این باره منتشر و به کتاب هم تبدیل شده است. میخواستیم در این باره توضیحاتی برای خوانندگان چشمانداز ایران بدهید. طبیعی است از انگیزه خودتان در این باره هم بفرمایید و اینکه چه شد به فکر چنین تحقیقاتی افتادید.
مستشرقین، چه پیش و چه پس از انقلاب، درباره شیعیان بهویژه اسماعیلیه و حسن صباح مطالب زیادی نوشتهاند. آنها با مطرح کردن بحث «حشاشین» نسبت ناروایی به اسماعیلیه دادهاند. وقتی بنلادن مشهور شده بود، متنی انگلیسی با عنوان «از حسن صباح تا بنلادن» به دستم رسید. منظورش این بود که اسلام از ابتدا چه از سوی شیعیان و چه اهل سنت دیدگاهی تروریستی داشته است؛ از حسن صباح شیعه تا بنلادن سنی.
در سالهای اخیر بر آن شدم تاریخ را تا آنجا که ممکن است، آنچنانکه هست خودمان باید به نگارش دربیاوریم، نه آنچه دیگران نوشتهاند. چراکه منبع اصلی مستشرقین سفرنامه «مارکوپولو» بوده است. مارکوپولو مطالبی تحت عنوان شیخالجبل و حشاشین نوشته است؛ اینکه شیخالجبل به جوانان حشیش میداده و پس از بیهوش شدن، آنها را به باغهای بهشتی مانند میبردند تا به هوش آیند و به آنها بگویند اگر میخواهید به بهشت بروید باید از این مسیر عبور کنید. من دیدم این مطالب با عقل هماهنگی ندارد. زمانی که مغولها به الموت حمله کردند، یعنی ۱۶۴ سال پس از تأسیس دولت الموت، مارکوپولو دوساله بوده و حسن صباح وجود نداشته است. مارکوپولو حدود ۱۳۰ سال پس از اینکه حسن صباح ۳۵ سال در الموت حکومت داشته به دنیا آمده است. مارکوپولو باغهای بهشتی را وصف کرده، درحالیکه خودش به الموت نرفته بوده. بر این اساس مستشرقین بر مطالب زیادی مانور دادند. اهل سنت هم پس از حسن صباح از آنها با عنوان «ملاحده» یاد کردند. این در حالی است که به دلیل رویارویی مستقیم اسماعیلیه با سلجوقیان و غیرمستقیمشان با بنیعباس که وضعیت ظالمانهشان مشخص بود، هم سلجوقیان و هم بنیعباس تا حد زیادی مسائل مربوط به اسماعیلیه را تحریف کردند.
پس از اینکه از دانشگاه امام حسین بازنشسته شدم یکی از دوستانی که به تاجیکستان رفتوآمد داشت به من گفت با این تحقیقاتی که نسبت به مسئله اسماعیلیه دارید اگر اینها را ارائه دهید، میتواند به تز دکترا تبدیل شود و اعتبار علمی بالایی دارد. اسماعیلیه در هندوستان، افغانستان و تاجیکستان هستند. من بهعنوان دانشجوی دکترا پنج سال به تاجیکستان رفتوآمد داشتم. آنجا دسترسی به منابع و کتابخانهها فراوان بود و پژوهشکردن آسان. دغدغه من این بود که رساله دکترایم با عنوان «دولت نزاری الموت» باشد. خوشبختانه وقتی به من گفتند پنج شش عنوان انتخاب کنم، گفتند عنوان «دولت نزاری الموت» که دغدغه من بود، رویش کار نشده است و پذیرفته شد. استاد مربوطه «پروفسور خیالبیگ دادی خدایف» هشتاد ساله بود که هم تاجیک بود و هم از اسماعیلیه و هم اینکه در دوران شوروی استاد مطرحی بوده است. در تاجیکستان برخلاف ایران، ورود به دانشگاه بسیار آسان است، اما ادامهاش بسیار سخت است و چند بار این رساله ردوبدل شد. درنهایت رساله بایستی در دانشگاه مسکو به تأیید میرسید تا اعتبار علمی پیدا میکرد. دفاعیه بعداً با اضافهکردن مطالبی بهصورت کتابی درآمد و در کتابخانه ملی ایران رونمایی و از آن استقبال خوبی شد. من شخصاً مطالعاتی روی مجاهدین و فداییان خلق داشتم. مخصوصاً درباره سیاهکل مسافرتی به آن سامان داشتم و در آن زمان با کسانی که در زمان واقعه سیاهکل نوجوان یا پیرمرد بودند و خاطراتی داشتند گفتوگو کردم: خانههایی که چریکها اجاره کرده بودند و معلمی که در آن روستا بود؛ مسیری که آنها رفته بودند، و پاسگاهی که به آن حمله کرده بودند همه را از نزدیک مشاهده کردم. با مطالعات جنبش اسماعیلیه، تصورم این بود که هم مجاهدین و هم چریکهای فدایی باید در این زمینه مطالعات داشته باشند.
آیا به انبارکهای آنها در ارتفاعات جنگل هم سر زدید؟
آدرس و علامت دادند، ولی نرفتم، چراکه کسی همراه من بود و باید با عجله به تهران برمیگشتیم. مسیرهای آنها و جاهایی که زیر سنگ اسلحه گذاشته بودند به من نشان دادند. علامتهای رنگی روی درختها میگذاشتند. خلاصه صحبتهایی کردیم و اطلاعات دستاولی را گرفتیم. در سیاهکل مرا به آقای زینالعابدین قربانی، امامجمعه لاهیجان، ارجاع دادند. در کتابخانهشان ملاقاتی رخ داد و مطلب دستنویسم را به ایشان دادم. ایشان مطالب را خواند و گفت من بیشتر از شما اطلاعی ندارم. علتش این بود که از کتابخانه ملی و برخی از دوستان جزوههای درونگروهی دستاول را گرفته و مطالعه کرده بودم.
تحقیقات شما درباره سیاهکل مربوط به چه سالی بود؟
بین سالهای ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ بود؛ چراکه پس از آن دیگر من تهران نبودم. عنوان مطلبم برخلاف جزوه مسعود احمدزاده که گفته بود «مبارزه مسلحانه؛ هم استراتژی هم تاکتیک» من نوشتم «مبارزه مسلحانه؛ نه استراتژی، نه تاکتیک». اوایل انقلاب هم چریکهای فدایی به مدت ده شب در پارک دانشجو نمایشنامه الموت را برگزار کردند که سطحی بود و به عمق نرفته بودند. اشخاصی مانند احسان طبری هم مطالبی درباره اسماعیلیه نوشته بودند، اما روسها تحقیقات زیادی در این باره داشتند. کتابهایی هم در ایران مانند کتاب خانم پروین منزوی منتشر شده بود که ترجمهای از منابع روسیه بود. خانم منزوی نوه پسری آقابزرگ تهرانی بود. من فکر کردم مجاهدین و چریکهای فدایی خلق باید مطالعاتی روی اسماعیلیه داشته باشند. از دکتر تقی شامخی که با مجاهدین همکاری داشته پرسیدم و ایشان گفت تا آنجایی که اطلاع دارم مطالعهای نبوده است.
مدتی پیش شماره ۱۳ فصلنامه سیاستنامه با عکس سیاهشده حنیفنژاد را روی دکهها دیدم. نوشته بود «محمد حنیفنژاد، مسیح یا یهودا» در این کتاب مقداری شبیهسازی شده و حدسیات زده بود و حنیفنژاد را با حسن صباح مقایسه کرده است. احساس کردم نگاهش به حسن صباح و اسماعیلیه منفی است. باور کرده آنها تروریست بودند، درحالیکه من در رساله دکترایم توضیح دادهام: اولاً، شیعه بهطورکلی و دولت اسماعیلیه نزاریه الموت برای چه چیزی قیام کرد و در چه وضعیتی بوده و یک روال تاریخی را توضیح داده بودم. مقداری به ماهیت حکومت بنیعباس ورود کردم و قیامهایی را که در این مدت شیعیان داشتند، چه از جانب زیدیه و اسماعیلیه نوشتم، اما امامیه کمتر. روش امامیه بیشتر کار فرهنگی بوده است. برای اولین بار دیدم نویسنده سیاستنامه میخواهد ارتباطی بین اسماعیلیه و مجاهدین خلق پیدا کند، این بود که میخواستم از کسانی که عضو مجاهدین خلق بودند پرسوجو کنم تا اگر مطالعاتی در این زمینه داشته استفاده کنم و اگر احیاناً اشتباهاتی داشتهاند، اصلاح شود.
در هیچیک از جزوات مجاهدین درباره اسماعیلیه تحقیقاتی نشده بود. حنیفنژاد هر کتابی که میخواند یا هر تحقیقاتی که انجام میداد، در کوهپیمایی برای دوستانش میگفت و به اصلاح عسکریزاده زکات علمش را میپرداخت.
برای من مطالعه حالات و تیپ شخصیتی افرادی که در این سازمانها بودند خیلی غمانگیز است. منهای دیدگاههای فکری آنها به نظر میرسد برخی از اینها نوابغی بودند و به شهادت رسیدند، هرچند شهادت آنها هم تأثیرات خودش را گذاشت. آنچنانکه درباره نهضت اسماعیلیه هم درنهایت زمانی که مغول به آنها حمله کرد از جهت عده و عُده خیلی محدود بودند و دولت الموت ارتش به معنای کلاسیک نداشت. عدهای بودند که به دولت معتقد و وفادار بودند و به آنها فدایی میگفتند، هرگاه به آنها حمله میشد، بسیج عمومی میکردند و با امکانات آن زمان شبیخون میزدند تا محاصره شکسته شده و خود را حفظ کنند که این کار بیشتر جنبه دفاعی داشت حتی در برابر امپراتوری سلجوقی با آن ارتش قدرتمندش که در آن زمان از ارتشهای بزرگ دنیا بود، مقاومت کردند، اما اسماعیلیه درنهایت با حمله مغول مواجه شدند و هلاکوخان شخصاً تا قلعه الموت پیش رفت. هلاکوخان با اینکه معمول نبود شخصاً به قلعه الموت رفت، درحالیکه چنین کارهایی به ظاهر کوچک را معمولاً سردارهای او انجام میدادند. لشکریان مغول تنها جایی که به طرف مقابل فرصت دادند، در الموت بود. آنها گاهی بیخبر وارد شهرها میشدند و همه را قتلعام میکردند و در برخی جاها میگفتند یا تسلیم یا جنگ و مردمی هم که تسلیم شده بودند قتلعام میشدند، اما درباره دولت الموت چند ماه چانهزنی کردند تا اینکه درنهایت افرادی مانند خواجهنصیرالدین طوسی که در ۲۳ سال آخر عمر دولت الموت در آنجا ساکن بود و برخی کسان دیگر به دولت الموت گفتند اماننامه بگیرند و تسلیم شوند. آنهم واقعاً داستان غمانگیزی است، چون فضا را برای شیعه باز کرده بودند، چه شیعیه زیدیه، اسماعیلیه یا دوازده امامیه. اگرچه در ادامه حمله به الموت با تشویق خواجه نصیر، هلاکو به بغداد رفت و امپراتوری بنیعباس را متلاشی کرد، ولی در فضاسازیهای اجتماعی و حتی فکری، دولت الموت بسیار موفق بود. اینکه بعضی منشعبات آنها مثل قرامطه انحرافاتی داشته و در مسائل شریعت نگاه خاص خود را داشتند و از نظر شخصیتهای مختلف نگاههایشان متنوع بود، بحث دیگری است، اما تأثیرگذاری اسماعیلیه بر فضای سیاسی و اجتماعی ایران و شکست قدرت انحصاری نظام سلجوقی و خلافت عباسی بسیار مثبت بوده است. مخصوصاً قدرت سیاسی سلجوقیان بهعلاوه حمایتی که بغداد از آنها میکرد، به اضافه دانشمندانی با تفکر اشعری و ضد فلسفی خودشان فضای فکری جامعه را بسته و فکر کردن را از مردم گرفته بودند. برای نمونه دانشمندی مانند غزالی علیه فلسفه سخن گفته و مطلب مینویسد یا سیاستمداری چون خواجه نظامالملک، که در کتاب سیاستنامه هم آمده است، به ملکشاه میگوید ما دو مذهب بیشتر نداریم: حنفی و شافعی، بقیه همه مرتد بوده و پادشاه باید آنها را از بین ببرد. این پیشنهاد از این حیث بود که خودش شافعی بود و ملکشاه حنفی، وگرنه اگر هر دو یک مذهب داشتند، یک مذهب را مسلمان و بقیه را مرتد اعلام میکرد! گزارشهای خواجه نظامالملک از اسماعیلیه بسیار مغرضانه است. او در سیاستنامه مفصل اینها را تحقیر، توهین و تکفیر کرده است. به همین علت زمانی که حسن صباح به قدرت رسید یکی از هدفهایش حذف خواجه نظامالملک بود. دو سال پس از تشکیل دولت الموت؛ یعنی در سال ۴۸۵ هجری قمری یک فدایی دولت الموت او را در صحنه نزدیک کرمانشاه به قتل میرساند. پس از قتل خواجه نظامالملک فضا برای اسماعیلیه کمی باز شد.
طبق تحقیقاتی که انجام دادهام و در تاریخ هم آمده است، ترورهایی را دولتمردان سلجوقی شروع میکند. برخی فکر میکنند ترورها را اسماعیلیه آغاز کردهاند. دولتیها بعضی از شیعیان و شخصیتهای اسماعیلیه را در شهرها میگرفتند و به دار میزدند یا اعدام میکردند. ضد شیعه بودن بنیعباس هم که مشخص بود، بنابراین اقدامات آنها بهعنوان یک اقلیت پاسخی به ترورهای دولتی و آن فضای بسته بود.
به نظر میرسد درواقع این یک جنگ اعلامشده بوده و در جنگ اعلامشده کمینکردن و ضربه زدن طبیعی است و نمیشود آن را ترور نامید.
آنها اصلاً تصور نمیکردند حسن صباح و اسماعیلیه چنین جایگاهی پیدا کند. حسن صباح با خواجه نظامالملک که در دربار بود اختلاف پیدا کردند که داستانش جالب، خواندنی و شنیدنی است. خواجه نظامالملک حاکم ری به نام ابومسلم رازی را که دامادش هم بود مأمور کرده بود که زنده یا مرده حسن صباح را پیدا کرده و بیاورد. حسن صباح از جو پلیسی شناخت داشت و میدانست که تحت تعقیب است. یک شب او در حین سفر به یکی از روستاهای دماوند بود و اتفاقاً همان شب ابومسلم رازی که شهر به شهر و روستا به روستا در تعقیب حسن صباح بود، در همان منطقه منزل کرده بود، غافل از اینکه حسن صباح در نزدیکی اوست. به هر حال صباح جان سالم به در برد.
حسن صباح مطالعات ایرانگردی زیادی داشت و همه جای ایران را همانند کف دستش میشناخت و افزون بر ایران شش کشور دیگر را با پای پیاده رفته بود و شناسایی کرده بود: از بغداد تا آسیای صغیر و تا سوریه و مصر. از این بابت من حدس میزدم فداییان خلق مانند حسن صباح برای یافتن پایگاه اولیه خود و شناسایی محل مناسب برای آغاز حرکت خود، به مناطق مختلفی سفر کردند و آنجاها را شناسایی کرده بودند.
نمیتوان شناسایی را الگوبرداری از آنها دانست؛ چراکه در هر کتابی که درباره جنگ نوشته شود، بخش نخست آن شناسایی است.
در عین حال در بعضی از جستارها نتیجه میشود که فداییها مطالعاتی درباره اسماعیلیه داشته باشند. حسن صباح با اینکه تحت تعقیب بود از راهی که کسی فکر نمیکرد وارد الموت شد؛ یعنی از ری به قزوین رفته بود و از غرب الموت به منطقه اشکورات در شمال. منطقه اشکورات امروزه به دو قسمت تقسیم شده است: بخشی جزو شهر رودسر و بخشی جزو رامسر. از آنجا به اصطلاح از ایوان پشتی و از پنجره وارد منطقه الموت میشود که راه معمولی نبوده است. راه چوپانهایی بوده که در ارتفاعات بودهاند و رفقایی را که قبلاً داخل قلعه نفوذ داده بود با هماهنگی آنها وارد روستای پای قلعه میشود و در آنجا مهدی علوی حضور داشت که زیدی و کارگزار دولت سلجوقی بود. سلجوقیان برای الموت اهمیت چندانی قائل نمیشدند. به این دلیل که اینسو در شمال امرای زیدیه بودند و حکومت محلی قوی نداشتند و خطری برای سلجوقیان تلقی نمیشدند. مهدی علوی هم سابقه زیدی داشت و هم اینکه ادعایی نداشت، از او بهعنوان کارگزار سلجوقی خراجی میگرفتند و او آن منطقه را در دست داشت.
نفوذیهای حسن صباح قبلاً به قلعه وارد شده بودند و آنها به مهدی علوی توصیه میکنند که حسن صباح معلم خوبی است. مهدی علوی میپذیرد و دو سه روزی بیشتر طول نمیکشد. در جلسهای که داشتند، حسن صباح به مهدی علوی میگوید شما این قلعه را به من بفروش و برو. مهدی علوی به تعبیری گفته مگر دیوانه شدهای! ما شما را اینجا آوردهایم که به بچههایمان درس بدهید. به کارگزاران مهدی علوی گفتند دست و پای حسن صباح را ببندند، اما آنها گفتند که هرچه آقا -حسن صباح- بفرماید ما تابع نظر ایشان هستیم. علوی تازه میفهمد که تاکنون در محاصره بوده و خبر نداشته است.
با اینکه حسن صباح میتوانست مهدی علوی را بکشد، اما میگوید ما نمیخواهیم اینجا را غصب و حرامخوری کنیم، قلعه را با ۳ هزار دینار طلا از شما میخریم -که در آن زمان مبلغ زیادی بوده است- البته حالا چیزی ندارم که بدهم. حسن صباح یادداشتی برای فرمانده قلعه گردکوه در دامغان مینویسد. آن قلعه ظاهراً در اختیار سلجوقیان بوده، ولی فرماندهاش رئیس مظفر پنهانی با حسن صباح ارتباط داشته است. پس از مدتی گذر مهدی علوی به قلعه دامغان میافتد و به نزد رئیس مظفر رفته و یادداشت حسن را به او میدهد. بهمحض اینکه رئیس مظفر یادداشت حسن صباح را میبیند آن را میبوسد و دستور میدهد که ۳ هزار دینار طلا به او بدهند، مهدی علوی مبهوت میشود. بدینسان قلعه الموت بدون جنگ و خونریزی به دست هواداران حسن صباح میافتد و این کار همانند بمبی در ایران آن زمان صدا میکند. خواجه نظامالملکی که تمام امکاناتش را گذاشته بود که مرده یا زنده حسن صباح را پیدا کند، بهیکباره متوجه میشود حسن صباح در الموت تسخیرناپذیر است. ملکشاه نامهای به حسن صباح مینویسد که شنیدهام دین تازهای آوردهای و مردم را تحریک میکنی. یکی از صاحبمنصبان ملکشاه که به قول امروز دیپلمات ورزیدهای بود نامه را برای حسن صباح میبرد. حسن صباح نامه را پاسخ میدهد که هماکنون این نامه موجود است. او در این نامه، هم از خودش دفاع میکند و هم مقداری وضعیت خواجه نظامالملک و بنیعباس را توضیح میدهد. در این نامه نسبت به ملکشاه برخورد محترمانهای میکند، ولی فساد بنیعباس را افشا میکند.
ملکشاه در آن زمان از بنیعباس دستور میگرفته است؟
در آن زمان هر کسی در ایران به حکومت میرسید تحت حمایت بغداد بود و مشروعیت خود را از خلفای عباسی میگرفت؛ بنابراین هر کاری میخواستند انجام میدادند و بغداد از آنها حمایت میکرد و آنها هم به این موضوع دلخوش بودند که ایران تحت سلطه آنهاست. کما اینکه در زمان غزنویان و خوارزمشاهیان نیز همینطور بوده است. وقتی حسن صباح با زبان خوش رام نمیشود دستور حمله شدیدی به اسماعیلیه صادر میشود که اسماعیلیه این حمله را با شبیخون دفع میکند.
سرنوشت مهدی علوی چگونه رقم خورد؟
او میرود و سکههایش را میبرد و دیگر خبری از او در تاریخ نیست. حسن صباح احساس کرد تا زمانی که خواجه نظامالملک هست، قدرت سلجوقی هم هست و باید در این باره فکری کند. او در جمع فداییان میگوید چه کسی حاضر است پاسخ این شیطان را بدهد. یکی از فداییان دستبهسینه میگذارد یعنی: من!
یعنی داوطلب میگیرد یا اینکه میگفتند یک داوطلب میخواهیم و تو هستی!
نه، کاملاً داوطلبی بود. به نظرم در جریان درگیریهای چریکی هم همینطور بود. داوطلب میشدند و هر کسی نسبت به فراخور حالش عمل میکرد.
تا آنجا که میدانم برای انجام عملیات رقابت بوده و حتی مواردی بوده که یک نفر ناراحت میشده که چرا من را برای عملیات نمیفرستند.
زمانی بوده که ملکشاه و خواجه نظامالملک در منطقه نهاوند در محل کوچکی به نام صحنه اردو زده بودند که همزمان با ماه رمضان هم بوده و ظاهراً آماده میشدند که بنا بر دعوت به بغداد بروند. آن فدایی داوطلب بهعنوان رعیتی که از جانب حسن صباح به او ظلم شده نزد خواجه نظامالملک میرود تا عریضهاش را به او بدهد. خواجه نظامالملک که محافظان زیادی هم داشته او را میپذیرد. نامه دادن همان و خنجر زدن به قلب خواجه نظامالملک همان. این در حالی بود که محافظان چهارچشمی او را میپاییدند، اما او با مهارت زیاد این کار را انجام داد. آن فرد فدایی را همانجا دستگیر و قطعهقطعه کردند، اما در الموت به این خاطر یک هفته جشن گرفتند. حسن صباح گفت قتل این شیطان آغاز پیشرفت و موفقیتهای ماست و واقعاً هم همینطور شد.
آیا مردم الموت جدا از تشکیلات خاص حسن صباح طرفدار او بودند یا او تکیهاش به افراد تشکیلات خود بود؟
مردم الموت از نظر پذیرش اعتقاد دینی در معرض فشار نبودند. چنانکه اکنون نیز آثار آن را میبینیم، اما به دلیل اینکه به قول امروزیها یک حکومت سوسیالیستی به معنای دقیق کلمه حضور داشت مردم کاملاً همراه او بودند، چراکه پیش از آن الموت تیول سرداران سلجوقی بود. تیولداری این بود که پادشاه یک منطقه را به فردی میدهد و سالانه از او مبلغی میگیرد و کاری ندارد که بر سر مردم چه بلایی میآید. دولت الموت تساوی به معنای واقعی کلمه را عملی کرد.
جمعیت مردم در آن زمان چقدر بوده است؟
منطقه الموت حدود سیصد روستا دارد که جمعیتش پراکنده است و میتوان گفت جمعیت زیادی نبوده است.
منظور این است که بدانیم بیشتر کادر تشکیلاتی بودند یا عامه مردم هم بودند؟
هم عامه مردم بودند هم کادر تشکیلاتی و هم الموتیها و هم مردم خارج از الموت. فرماندهان ردهاول حسن صباح که قلعه را گرفتند و بعداً در برابر حملات سلجوقیان مقاومت میکردند هم الموتی بودند هم غیرالموتی. برای نمونه یکی از فرماندهان خیلی ارزندهاش حسین قائنی بود از قائن در خراسان. فلان فرمانده پسوند دماوندی داشت یا پسوند رازی داشت که معلوم بود اهل کجا هستند یا کیابزرگ امید رودباری که اهل رودبار الموت بود و جانشین حسن صباح هم شد. تودههای مردم یا کشاورز بودند یا دامدار، تساوی بهحدی بود که خداوندان الموت خودشان هم چوپانی میکردند و درآمد خودشان از طریق چوپانی بود، حتی یکی از این خداوندان در آغل گوسفندان کشته شد. این اتفاق در فاصله دورتری از قلعه الموت رخ داد. زندگی آنها ساده بود و حتی خود حسن صباح وقتی الموت را گرفت دو دختر و همسرش را نزد رئیس مظفر به گردکوه فرستاد و گفت اینجا موقعیت نداریم و اما به این سه نفر نخریسی بدهید و بهاندازه نخریسیشان مزد بدهید که امرارمعاش کنند.
معروف است شخص حسن صباح طی ۳۵ سالی که در الموت حکومت میکرد اتاقکهایی را در کوه کنده بودند و یک اتاقک مخصوص او بود. در آنجا مطالعه و تحقیق میکرد و در آن ۳۵ سال دو بار از اتاقک بیرون آمد و به بالای قلعه رفت. خداوندان دیگر هم چوپانی میکردند و همه همدیگر را با واژه قرآنی رفیق خطاب میکردند این قضیه مرا یاد شهید رجایی انداخت که در زمان ریاستجمهوریاش دستور داده بود در مکاتبات اداری فقط او را با عنوان برادر خطاب کنند. اینها در بهرهوری امکانات جامعه تساوی اجتماعی خوبی برقرار کرده بودند. در آن دوره، در اسماعیلیه نزاریه هیچ اختلاف یا انشعابی نمیبینیم که برای نمونه یکجا مردم شورشی بکنند؛ البته عدهای که قبلاً در سایه سرداران سلجوقی تیولداری ارتزاق میکردند مخالف بودند، چون آن امکانات قبلی را نداشتند ولی در اقلیت بودند و اکثریت مردم اینطور نبودند.
منظور از خداوندان چیست؟ آیا خانها و فئودالها بودند؟
معنی لغوی قدیم خداوندان که در بعضی از نوشتهها بود و جا افتاد و در زمان ما هم مرحوم ذبیحالله منصوری رمان خداوندان الموت را نوشت، به معنای «صاحب» است؛ لذا گفته میشود خدای خانه، خدای زمین و خدای گوسفندان هم آمده است. اسماعیلیه از نظر مذهبی به امام معتقد بودند و تابع المستنصربالله امام فاطمی مصر. حسن صباح مدتی نزد فاطمیون مصر بود و بعد به قلعه الموت آمد.
آیا او خود را در ارتباط با امام زمان میدید؟
بله، منتها تعبیر آنها حجت بود که قبل از امام بالاترین مقام بود. درواقع حسن صباح حجت قلمداد میشد و میگفت من اینجا آمدهام حکومتی تشکیل بدهم تا انشاءالله امام که ظهور کرد حکومت را به دست او بسپاریم. پس از خودش هم کیابزرگ امید رودباری را بهعنوان جانشین انتخاب کرد که عنوان او هم حجت بود.
خودشان جانشین را تعیین میکردند یا انتخابی بود یا اینکه صلاحیتهای آنها را برمیشمردند تا ردههای پایین و مردم با او بیعت کنند؟
خودشان تعیین میکردند. همینکه امید رودباری بهعنوان حجت معرفی شد بقیه پذیرفتند.
آیا این معرفی جانشین بر اساس شایستهسالاری هم بود؟
مشابهت مجاهدین و فداییها با تشکیلات حسن صباح این بود که مجاهدین به کادر همهجانبه اعتقاد داشتند و میگفتند کادر باید جنبههای نظامی، ایدئولوژیک و سیاسی داشته باشد؛ یعنی یک چریک باید از لحاظ اعتقادی از ایدئولوژی خودش دفاع کند و از جهت سیاسی و رزمی هم فرد قابلی باشد.
حنیفنژاد گفته بود کادر کسی است که برای تاریخ جهت قائل باشد و غلبه حق بر باطل را نه در پایان تاریخ ببیند، بلکه مکانیسم غلبه را در هر مقطع بتواند ببیند.
در تشکیلات حسن صباح هم همینطور بود. کسی که فرمانده نظامی بود ایدئولوگ و سیاستمدار بود. درواقع کادری چندجانبه بود؛ بنابراین کسی که منحیثالمجموع برجستهتر از دیگران بود بهعنوان حجت منصوب میشد. چنانکه حسن صباح هم در ایران به تأیید امام فاطمی در مصر رسیده بود، نه اینکه بیمقدمه بخواهد حرکتی بکند. برایشان انتصاب به خاندان پیامبر خیلی مهم بود.
وقتی امید رودباری جانشین حسن صباح شد آیا کسی از فرماندهان با این جانشینی مخالفت کرد یا او را برنتافت؟
اصلاً! وقتی حسن صباح مریض شد، احساس کرد مریضیاش مرض مرگ است. او چهار نفر از عالیترین فرماندهانش را که سوابق آشکاری داشتند فراخواند، مورخان نوشتهاند آنها را کنار خودش نشاند و گفت پس از من کیابزرگ حجت خواهد بود. کیابزرگ فرمانده قلعه رازمیان در غرب الموت بود. به دستور حسن صباح آن قلعه را از دست سلجوقیان گرفت و حدود بیست سال فرمانده آن قلعه بود و شهامتهای زیادی از خود نشان داده بود. حسن صباح نزدیک مرگش کیابزرگ و سه نفر دیگر از فرماندهان عالیرتبه را دعوت کرد که خودشان «داعی» یعنی دعوتکننده هم بودند و به لحاظ فکری قابل. آن سه نفر بدون چونوچرا حجت بودن کیابزرگ را پذیرفتند. این در مرحلهای بود که امام مستور بود. امامان دو دوره داشتند: یک موقع امام ظهور میکرد مثل امام فاطمیه مصر که ظهور کرد و حکومت تشکیل داد؛ و یک دوره هم بود مانند دوره حسن صباح که وقتی الموت را گرفت امام، مستور بود. حسن صباح میگفت من در مصر که بودم امام المستنصربالله پسر بزرگش «نزار» را به جانشینی خود انتخاب کرد. منتها وزیر المستنصربالله میخواست پسر دوم المستنصربالله که دامادش بود به نام المستعلیبالله به قدرت برسد؛ لذا گفتند درست است امام فاطمی بهصراحت نزار را اول به جانشینی انتخاب کرده بود، ولی بعداً گفتند المستعلی جانشین شده است. حسن صباح گفت این غریب است و ما مستعلی را به جانشینی نمیشناسیم و نزار جانشین واقعی است. طبق برخی گفتههای تاریخی نزار به ایران آمد و دعوت خودش را به نام نزار انجام داد؛ لذا به دولت الموت میگویند: دولت «اسماعیلیه نزاری».
منظور اینکه خود حسن صباح مستقیماً مورد تأیید المستنصربالله بود. پس از اینکه او به ایران آمد، هم خود اسماعیلیه و هم مورخان دیگر اخباری پراکنده و متشتت دارند. اینکه کدام درست باشد را دقیق نمیتوان گفت. عدهای میگویند بهمحض اینکه بعد از این قضیه مستنصربالله در مدت کوتاهی درگذشت وزیرش با یک کودتا المستعلیبالله را به جانشینی اعلام کرد، اما نزار در اسکندریه شورش کرد ولی در درگیری او را کشتند. بعضی هم میگویند نزار و پسرش را به قاهره آوردند و به زندان افکندند و آنقدر به آنها گرسنگی دادند که مردند. برخی هم میگویند نزار بهطور مخفی به الموت آمد، الموتی که دست حسن صباح بود؛ منتها هیچوقت ظهور نکرد، تا نسل سوم و چهارم او. وقتی کیابزرگ امید رودباری و بعد پسرش محمد روی کار آمدند در ظاهر محمد پسری داشت به نام حسن که معروف شد به حسن علی ذکره سلام که نوعی صلوات فرستادن بود. این حسن که روی کار آمد گفت من فرزند محمد و نوه کیابزرگ نیستم، بلکه نوه نزار هستم. درحالیکه تصور عموم این بود که این حسن ادامه خاندان کیابزرگ امید رودباری است. اکنون همین کریم آقاخان محلاتی که رهبر نزاریان است و در هندوستان، فرانسه و سوئیس و انگلیس مقری دارد مدعی است از نژاد نزار است. خود اینها ازجمله فاطمیون هم مدعیاند که اعقاب اسماعیل پسر امام صادق و درنتیجه از سادات هستند. کریم آقاخان محلاتی هم خود را از سادات و نوادگان پیامبر میداند. اگر از حضرت علی شروع کنیم، چهلونهمین امام نزاریان است.
اگر اسماعیلیه هفتامامی هستند چگونه است که امام زمان را قبول دارند؟
اینها مدعیاند تا امام صادق با ما هستند، اما بعد از امام صادق پسرش اسماعیل امام بوده و بعد محمد بن اسماعیل. درنتیجه با فشار بنیعباس به شمال آفریقا؛ یعنی منطقه مغرب، تونس و مراکش امروزی آمدهاند و سه نفر از اینها حکومت تشکیل دادهاند هرکدام که میآمدند امام بودند. اینکه میگویند هفتامامی زیاد دقیق نیست. از حضرت علی (ع) که شروع کنیم حالا امام چهلونهمین امامشان است. حسن صباح هم حجت بود و هیچوقت ادعای امامت نکرد، بلکه میگفت آمدهایم زمینه را آماده کنیم تا امام از مستور بودن خارج شده و ظهور کند؛ البته هیچوقت هم نگفت نزار در الموت هست یا نیست. بعدها گفتند نزار، پسرش و نوه و نتیجهاش در الموت بودهاند که حسن علی ذکره سلام ادعا کرد. اختلاف است و بعضی میگویند اینها نیاز داشتند خود را به فاطمیون مصر متصل کنند تا به خاندان پیامبر وصل شوند. این یک نیاز سیاسی- اجتماعی بوده است. منظور این است که آن کادرها همهجانبه بودند. عدهای هم فدایی داشتد که حسابشان جدا بود. فرماندهان جزء حسابشان در جنگها جدا بود. فرماندهشان برای نمونه کیابزرگ از رودبار بود، ابوعلی از اردستان و دیگری از دماوند و قزوین و ری و خراسان و نقاط دیگر.
اسماعیلیه چگونه اعضایشان را آزمایش میکردند که خیانت نکنند؟ برای نمونه رجوی برای آزمایش اعضای خود به آنها قرص سیانور تقلبی میدهد که بجوند تا بفهمد او حاضر است در راه رجوی فدا شود.
مسلماً آنها آموزشهای عمیقی میدیدند. خود حسن صباح از خاندان حمیری یمن است. این خاندان چند دوره در یمن پادشاهی تشکیل دادند. پس از اسلام اینها به ایران مهاجرت کرده و بعضی از آنها به قم میروند. اینها شیعه امامیه یعنی اثنیعشری بودند.
حسن صباح در قم متولد شده است. بعدها از قم به ری مهاجرت میکند. حسن صباح در خاطرات خود دارد در سنین نوجوانی شور و حال زیادی داشتم و نگاهم به اسماعیلیه منفی بود. آن دوره اسماعیلیه ایران به نمایندگی عبدالملک عطّاش و پسرش احمد در اصفهان مستقر بودند. اینها در شاهدژ که اکنون خرابههایی از آن هست مستقر بودند. مردم هم کمابیش میدانستند که اینها گرایش اسماعیلیه دارند، اما اطلاعات زیادی از آنها نداشتند. عبدالملک اولین نماینده و درواقع حجت خلیفه مصر در بخشهای مرکزی ایران بود که داستان مفصلی دارد.
ممکن است درباره انگ و برچسبهایی که به اسماعیلیه میزنند مانند تروریسم و حشاشین هم توضیح بدهید؟
اینها آموزش میدادند. خود حسن صباح میگوید من در ابتدا به اسماعیلیه بدبین بودم، اما با فردی ملاقات داشتم که او تدریجاً مرا با مبانی اسماعیلیه آشنا کرد. ابتدا زیر بار نمیرفتم، اما بعداً دیدم حق با آنهاست؛ لذا با اینکه پدر حسن اثنیعشری بود، او مذهب اسماعیلیه را قبول کرد. مبلغان اسماعیلیه که در ری بودند به عبدالملک عطاش خبر میدهند که چنین شخص بااستعدادی را پیدا کردیم و حسن به اصفهان اعزام میشود، عطاش وقتی با او صحبت میکند و میبیند کاملاً آمادگی دارد. به دستور و راهنمایی عبدالملک، حسن صباح را به مصر میفرستند تا با امام ملاقات کند. حسن صباح حدود سه سال در مصر آموزش دید. وقتی به قلعه الموت برگشت نظریه او به نظریه «تعلیم» معروف شد. او میگفت برای رسیدن به سعادت عقل بهتنهایی کفایت نمیکند و بشر به معلم نیاز دارد چنانکه انبیا هم معلم بودند. بر اساس این نظریه حتی دولت هم که تشکیل دادند افراد را تعلیم میدادند. حنیفنژاد هم به تعلیمات خیلی بها میداده و کتاب و جزوههایی در این زمینه تدوین کردهاند. به خاطر این شباهتها گاهی مقایسههایی به نظر آدم میرسد. در تشکیلات اسماعیلیه حجت به ردههای پایین تعلیم میداد تا به ردههای خیلی پایینتر و تودههای مردم برسد. از یکسو مردم را به این آموزشها مجبور نمیکردند و از سوی دیگر بودند افرادی که بعد از این آموزشها گرایش پیدا میکردند. اساس آنها تعلیم و آموزش هم در نحوه جنگیدن و هم در اعتقادات بود. افراد واقعاً تعلیمات را میپذیرفتند و حاضر بودند فدایی شوند. بعید است چه در دوره اسماعیلیه و چه درباره گروههای معاصر بگوییم همهچیز اجباری بوده است، اما آموزش نقش زیادی داشته است. مغولها که به الموت حمله کردند کتابخانه بزرگ آنجا را آتش زدند و خبری نداریم منابع آموزشیشان چه بوده است. در تاریخ فقط خاطرات دوران نوجوانی حسن صباح آمده و بقیه از بین رفته است. یکی از همراهان هلاکوخان مغول به هلاکو میگوید شاید بعضی از این کتابها به درد ما بخورد و اجازه دهید آنها را آتش نزنیم. میگویند بخشی از خاطرات حسن صباح در این قسمت بوده است. اینکه اروپاییها به اینها حشاشین میگویند با هیچ عقلی هماهنگی ندارد که به اینها حشیش میدادند و بیاراده میشدند و به حالت جانبهکفی میرسیدند و کاری نداشتند که فلان عمل درست یا غلط است. برای نمونه یک فدایی از الموت به بغداد یا مصر میرفت تا کسی را به قتل برساند. وقتی به آنجا میرفت که فوراً دست به عمل نمیزد، بلکه مدتی میماند و با منطقه آشنا میشد و دقت میکرد ببیند آن فرد رفتارش چگونه است. گاهی از آن موقعی که دستور میگرفت تا زمانی که کسی را به قتل برساند دو سه سال طول میکشید. حشیش چه مادهای بوده که فرد را طی سه سال تحت تأثیر قرار میداده است! برعکس یک رزمنده یا فدایی باید در اوج هوشیاری باشد، با اینکه حشیش انسان را از هوشیاری میاندازد. واژه حشاشین به زبان فرانسه که رفت به «اساسین» تبدیل شد و اساسین یعنی تروریستها (assassinate) و این کلمه تغییر ماهیت داد. اگر اسماعیلیه در قالب حشاشین یا تروریستها ارزیابی میشدند، خواجه نظامالملک که همزمان دشمن حسن صباح بوده است چرا به مسئله حشیش اشاره نمیکند؟ نمونه دیگر امام محمد غزالی است که بهشدت با اسماعیلیه مخالف بود و اصلاً اشارهای به حشیش ندارد. کسانی که طی مدت ۱۷۱ سال تا سقوط دولت الموت درباره آنها چیزی نوشتهاند چیزی در این باره ندارند. این درست زمانی است که مارکوپولو، جهانگرد ایتالیایی، پیدا شد و افسانه حشاشین را ساخت و بر سر زبان اروپاییها انداخت و در آموزشهای مدارس ما هم تسری پیدا کرد. بعداً به گفته یکی از خلفای فاطمی آن را مستند کردند که اینها حشاشین هستند. تحقیق کردم دیدم درست است، اما نمیتوان این بهرهبرداری را کرد. به این دلیل که در منطقه الموت انواع مختلف گیاهان دارویی وجود داشت و اکنون هم دارد، بهطوریکه داروهای گیاهی تا شمال آفریقا صادرات داشت. حتی در الموت بیمارستان بزرگی بوده که بهغیر از درمان، گاهی جراحی هم میکردند. در جنگها نیز معمولاً در زمستان آنها را محاصره میکردند و مزارع اینها را آتش میزدند و مجبور بودند از گیاهان صحرایی تغذیه کنند. بعدها شایع شد که اینها گیاهخوار و حشیشیون هستند. دو قرن بعد مارکوپولوی ایتالیایی آمده و این مطالب را مطرح کرده است. شوخی نیست که یک نفر بهسادگی از جان خودش بگذرد؛ بنابراین آموزشهای دقیقی به آنها میدادند.
شما دو بار گفتید اسماعیلیه دست به قتل دو شخصیت زدند. یکی خواجه نظام الملک بود که گفتید در شرایط جنگی بوده است و خواجه به اینها اعلام جنگ کرده. یک بار هم گفتید اسماعیلیه توسط سلجوقیان کشته میشدند و آنها متقابلاً دست به کشتن زدند.
واژه ترور امروزه یک واژه منفی است، ولی در یک جنگ اعلامشده، کمین کردن و کشتن به معنای امروزی را ترور نمیدانند. در جنگ خدعه هم به کار میرود. نمیشود که کسی خود را در معرض دشمن قرار دهد، بلکه باید استتار کرد و از اصل غافلگیری استفاده کرد. دولت اسماعیلیه زمانی که به وجود آمد تا پایان سلجوقیان و بعد در زمان خوارزمشاهیان با آنها وضعیت جنگی داشتند؛ البته جنگ به معنای امروزی مثل جنگ ایران و عراق نه، همیشه نزاعی در جریان بود. آنها افراد مختلفی از الموتیان را قتلعام میکردند و اینها هم فلان فرماندهای که در فلان شهر آدم کشته بود میکشتند. من لیست این افراد را درآوردهام. برای نمونه یک قاضی که حکم داده بود اسماعیلیه مرتد هستند و قتلشان واجب است. حاکم شرعی در یک منطقه، اسماعیلیه را میکشت. دولت الموت به فداییان خود مأموریت میداد که آن قاضی را بکشند.
درواقع قصاص آنها درباره پیشوایان ظلم بوده است.
دقیقاً! سوژههای مقتول از طرف مقابل، یا فرماندهان نظامی بودند یا وزرا یا قاضیهایی که حکم ارتداد یا اعدام صادر میکردند یا دانشمندانی در نظام سلجوقی بودند که از طرف آنها حمایت میشدند و اینها از جهت تبلیغی افکار عمومی را جهت میدادند که اسماعیلیه رافضیاند و از دین خارج شده و قتلشان واجب است. داستان فخر رازی معروف است که در سر درسش میگفته اسماعیلیه در جهت حقانیت خود هیچ برهان قاطعی ندارد که این در راستای سیاست دولت سلجوقی بود که اینها مرتد هستند و قتلشان واجب است. تا اینکه یکی از فداییها مأمور میشود فخر رازی را بکشد؛ البته طوری او را تهدید کند که اگر خطمشی خود را تغییر ندهد او را میکشند. این فدایی مدتها شاگرد فخر رازی میشود و در حلقه نزدیکان با او رابطه خصوصی پیدا میکند و پس از پایان درس در کتابخانهاش با او به بحث میپردازد. یک روز این فدایی درها را از پشت میبندد و دشنهای در دست میگیرد و به فخر رازی میگوید میخواهم تو را بکشم. او میپرسد برای چه. فدایی جواب میدهد چرا در کلاس درس به ما حمله میکنی؟ من دستوری ندارم که تو را بکشم، به من گفتهاند اگر دست از این حملات تکفیری برداری، سالی ۳۰۰ دینار سکه طلا تا آخر عمر به تو میدهیم. فخر ذرازی هم قبول میکند. اسماعیلیه به عهد خودشان وفا کردند و تا زمانی که فخر رازی زنده بود سالی ۳۰۰ دینار طلا میگرفت. پس از تغییر خطمشی، شاگردانش به فخر رازی میگویند اینها که برهان قاطعی نداشتند چه شده؟ او میگوید برهان قاطعشان را مشاهده کردم!
درباره سلطانسنجر شیوه جالبی به کار برده بودند؛ بهگونهای که به اتاق خوابش هم نفوذ کرده بودند. حسن صباح برای اینکه اختلاف شاهزادهها را زیاد کند به یک فدایی مأموریت میدهد سراغ سلطانسنجر برود، ولی او را نکشد. یک روز صبح که سلطانسنجر از خواب بیدار میشود ملاحظه میکند دشنهای در کنارش در زمین فرو رفته و کنار دشنه یادداشتی گذاشته شده: من مأمور نبودم تو را بکشم. فقط این یادداشت را به تو دادم که سیدنا (حسن صباح) گفته است ببین این خنجری که در دل زمین سفت فرو رفته راحتتر از این میتوانست در قلب تو فرو رود؛ بنابراین دست از مخالفت با ما بردار. سلطانسنجر که نمیتوانست بفهمد بین اینهمه خدم و حشم، کار چه کسی بوده وحشتزده شد و لذا بین او و اسماعیلیه روابط صلحآمیز برقرار شد؛ یعنی بین دولت الموت و دولت سلجوقی در زمان سلطانسنجر. تا آنجا که تا زمانی که زنده بود سلطانسنجر حتی به اسماعیلیه کمک مالی میکرد و در برابر شاهزادگان دیگری که با اینها مخالف بودند از اینها حمایت میکرد. اینطور نبود که قتل طرف مهاجم اولین و آخرین مرحله باشد. بهعبارتی خط انهدام نیرو نداشتند؛ البته بعضی جاها به این روش عمل نمیکردند و دو نفر از خلفای بغداد را به قتل رساندند که هم راشد بالله و هم مسترشد بالله پدر و پسر بودند. خواجه نظامالملک را که کشتند یک پسرش را هم کشتند و موفق شدند پسر دیگرش را زخمی کنند. این کشتنها تماماً جنبه دفاعی داشته. سوژههای قتل آنها در چهار رده بودند: فرماندهان نظامی؛ قضات؛ وزرا؛ و علما و دانشمندان. آیا این نقص نبود که سازمانهایی مانند مجاهدین و فداییها مطالعاتی در زمینه این نهضتها نداشته باشند؟ بلکه باید تاریخ در مشتشان میبود.
حنیفنژاد روی دلیران تنگستان به رهبری حاج شیخ حسین چاهکوتاهی و فرمانده نظامی آنها رئیسعلی دلواری کار کرده بود. او گفته بود رئیسعلی به سربازانش توصیه میکرد اگر با یک گلوله دو نفر انگلیسی اشغالگر را نکشید به امام زمان خیانت کردید. او گفته بود مسئله امام زمان یک مسئله دموکراتیک است و عامه مردم ایران او را قبول دارند. اگر کسی از ما امام زمان را قبول ندارد هم نباید مخالفت بکند. البته حنیفنژاد نه خودش را امام میدانست نه خلیفه و نه حجت و از این منظر مشابهتی با اسماعیلیه نداشتند. سعید محسن میگفت ما صد درصد سانترالیسم و صد درصد دموکراسی را قبول داریم. ظاهر این تناقض با آموزش حل میشود. پس از آموزش عمل صالحی که در یک مقطع باید انجام شود را بین اعضا مطرح میکنیم تا یکی داوطلب شود و با مأموریت خود وحدت پیدا کند. در اینجا طرح عمل صالح از جانب سانترالیسم است و آنکه داوطلبانه میپذیرد وجه دموکراتیک است. اشکالی که در کار مجاهدین بود و سعید محسن آن را متوجه شده بود و میگفت این بود که آموزشهای آنها خیلی کیفی بود و عضو تازه وقتی در برابر این آموزشها قرار میگرفت شیفته و خودکمبین میشد. هرچند انتقاد به مسئولان آزاد بود اما جریان انتقاد خشک میشد.
به نظر من برخلاف آنچه ایراد میگیرند سانترالیسم و دموکراتیک میتواند با هم جمع شود.
در سال ۱۳۴۷ سه جریان جدا از هم به نحوی شکلی از حکومت را مطرح کرد: نخست، جریان مجاهدین که به سانترالیسم دموکراتیک رسیدند؛ دوم، جریان امام که به ولایت فقیه و حکومت اسلامی رسیدند؛ و سوم دکتر شریعتی که امت و امامت را مطرح کردند. این نشان داد نیاز مشترکی در ایران وجود داشت.■