بدون دیدگاه

نگاهی به کردستان در روزهای نخست انقلاب

دولت بی‌ابزار و خلأ مطالعات قومی

امنیت و مرز در گفت‌وگو با احسان هوشمند

#بخش_شانزدهم

در شماره پیشین نشریه چشم‌انداز ایران به مفهوم درهم‌تنیدگی ایرانیان پرداختیم. درباره زبان به‌طور علمی گفت‌وگو شد که بحث جدیدی محسوب می‌شود و اگر به‌خوبی تبیین شود مسئله اقوام هم حل خواهد شد. ازطرفی برخی افراد مباحثی چون فدرالیسم را مطرح می‌کنند که با شرایط پیچیده ایران سازگار نیست. موضوعات این‌چنینی نیاز به بحث و گفت‌وگوی بیشتری دارد. در این شماره نیز به ادامه مبحث کردستان در سال‌های آغازین انقلاب پرداخته‌ایم.

با سپاس از شما که وقتتان را در اختیار نشریه چشم‌انداز ایران قرار داید. از شماره ۱۳۸ ما بحث کردستان قبلپیش از انقلاب را شروع کرده‌ایم و امیدواریم که ترکیبی از درهم‌تنیدگی در کردستان پس از انقلاب را برای ما بگویید.

تشکر می‌کنم از نشریه چشم‌انداز ایران که در این مرحله، بیش از دو سال است درباره مباحث مربوط به استان‌های مرزی، حوزه‌های زبانی و تحولات منطقه‌ای و محلی فضایی را تعریف کرده است که ما در موردشان همفکری کنیم. امیدوارم درباره تمام مسائل پیش‌روی مملکت، اعم از فرصت‌ها و داشته‌ها و یا تهدیدها و مشکلات، امکان بحث و گفت‌وگو و تعامل فراهم شود.

متأسفانه پیش و پس از انقلاب، ما از چنین توجه و تأمل‌ها و رویکردهایی در فضاهای فرهنگی و حتی علمی به‌صورت مشهودی برخوردار نبودیم. اگر به ارزیابی وقایع پیش از انقلاب بپردازیم، ماجراهای فرقه دموکرات آذربایجان و جمهوری مهاباد روی می‌دهند. وقتی‌که در جنگ دوم جهانی ایران اشغال شده است، منطق کار دانشگاهی و مطالعاتی و نیز منطق سیاست و حکمرانی ایجاب می‌کرد در سال ۱۳۲۵، هم دانشگاه‌ها هم مؤسسات مطالعاتی و هم احزاب و نیروهای سیاسی ایران باید تجربه بسیار ناگوار و غم‌انگیز آذربایجان و مهاباد را در دستور کار ارزیابی دائمی قرار می‌دادند، اما دریغ از حتی یک کار جدی و کارشناسی‎شده! مثلاً در سال ۱۳۳۷، دانشگاه تهران در پی تأسیس مجموعه نهادها و مؤسسات و پژوهشکده‌های علمی در حوزه‌های مختلف بهداشت، درمان، جغرافیا و دیگر علوم، مؤسسه مطالعات اجتماعی دانشگاه تهران را به ریاست آقایان احسان نراقی و غلامحسین صدیقی تأسیس می‌کند. اولین کارشان هم یک نشست پانزده‌روزه درباره بلوچستان به سفارش یک مؤسسه مشاوره امریکایی بوده است تا برای توسعه بلوچستان کاری کنند، اما همان تجربه و تجارب بسیار فراوان دیگری که این مؤسسه و دانشگاه تهران داشته‌اند که بیشتر هم به سفارش نهادهای دولتی مثل سازمان برنامه و بودجه، وزارت مسکن و شهرداری‌ها بوده به مطالعاتی منجر شد که بسیاری از اصول اساسی در حوزه مطالعاتی قومی متناسب با شرایط ایران را نادیده گرفت. ازجمله همین بحث درهم‌تنیدگی که در شماره پیشین در مورد آن صحبت کردیم، باید از طرف مؤسسه مطالعات اجتماعی دانشگاه تهران مطرح می‌شد؛ اما مؤسسه مطالعات تحقیقات اجتماعی که افراد مختلفی ازجمله امیرپرویز پویان که بنیان‌گذار چریک‌های فدایی خلق بود تا بنی‌صدر و دکتر پیمان و بسیاری دیگر از نیروهای سیاسی که آنجا مشاوره می‌دادند و کار پژوهشی می‌کردند و استادان مختلفی که در آنجا فعالیت می‌کردند گویی مسئله‌شان ایران نبوده است. مسئله‌شان سیاست و قدرت سیاسی بوده است. درنتیجه مطالعاتی که آنجا صورت گرفت لزوماً به این مباحث بنیادین نپرداخت، حتی بسیاری از نیروهای سیاسی که در قالب احزاب سیاسی و سازمان‌های مسلح تشکیل شدند، نه به‌عنوان آسیب‌شناسی تجربه سال ۲۵ که آسیبی بر پیکره همزیستی ملی ما بوده که به‌عنوان یک فرصت به آن نگاه می‌کردند. اخیراً آقای شامخی محبت کردند و خاطراتشان را به من دادند بخوانم، ایشان رفته بودند ظفار آموزش ببیند که راهی پیدا کنند تا در کوه‌های زاگرس، حال یا در منطقه بختیاری یا کردستان یا جای دیگری بتواند جنگ مسلحانه بکنند، نه اینکه آسیب‌شناسی بکنند که در آن دهه چه رخ داده است و آورده‌ها و هزینه‌هایش برای کشور چیست. کمااینکه چریک‌های فدایی خلق و دیگر گروه‌های متعدد چپ به‌جای آنکه این تجربه را از منظر منافع ملّی آسیب‌شناسی کنند ادبیاتی را در ایران رواج دادند تحت عنوان «حق تعیین سرنوشت لنینی» که بر مبنای گفتاری از استالین تحت عنوان «مسئله ملی» بود. به این معنی که بر حق جدایی تا جدایی کامل تأکید داشتند. این یک البته هم داشت که آن را نمی‌گفتند. طبق نظریه استالین البته به شرطی میسر است که در جهت منافع طبقه کارگر باشد که همان طبقه حاکمه است؛ البته این شرط را برای ایران به کار نمی‌بردند و این را برای شوروی می‌دانستند؛ لذا شروع کردند به رواج این ادبیات در فضای سیاسی کشور که ایران کشوری کثیرالمله است و نیازمند حل مسئله ملی است که نه‌تنها مانع فهم درست ما شد که به اشاعه و گسترش کج‌اندیشی در مورد مسائل قومی در ایران منجر شد.

پس دانشگاه کاری نمی‌کند، نیروی سیاسی هم که فضای رادیکالی را ایجاد می‌کند و مسلح هم است، می‌خواهد روایتی از تجربه‌ای متفاوت را به جامعه خودش القا کند. تجربه شوروی، درست است، چون روسیه پانصد سال است که قدرت گرفته و موفق شده است جاهای دیگر را اشغال کند و جوامعی که هیچ‌گونه پیوند تاریخی، همبستگی اجتماعی، رفت‌وآمد، اشتراکات زبانی و سنتی و آیینی و دینی و فرهنگی با هم نداشتند، از شرق دور، از آلاسکا تا این‌طرف در دل اروپا و تا قفقاز به روسیه ضمیمه می‌شوند، بدون اینکه این‌ها تجربه تاریخی چند هزارساله همزیستی داشته باشند. معلوم است که در آنجا ملت‌های مختلفی وجود دارند که باید برای اداره کردنشان بیندیشند.

درحالی‌که در کشور ما هزاران سال است ایرانیان با یکدیگر زیسته‌اند و درهم‌آمیخته‌اند و این تجربه روسیه نبوده و این تجربه روسیه را به نادرستی چپ‌ها وارد کشورمان کردند. این موجب می‌شود که در آستانه انقلاب، به‌محض اینکه انقلاب پیروز می‌شود و رژیم شاه سرنگون می‌شود و دولت موقت تأسیس می‌شود، چند اتفاق می‌افتد که ما را در شگفتی فرو برد و آن ناآگاهی نیروهای سیاسی نسبت به مسائل مبتلابه ایرانمان است. دولت موقت به نخست‌وزیری مهدی بازرگان تشکیل شده، صدر حاج سید جوادی وزیر کشور شده است و دیگران هم دارند مسئولیت‌هایی را می‌پذیرند، اما حدود چهل روز از کار دولت موقت می‌گذرد و هنوز هم در مورد استان بسیار مهم کردستان فکر نکرده‌اند که استاندار ندارد؛ یعنی چه؟ به این معناست که اساساً در اذهان ایشان مسائل مربوط به استان‌های مرزی یا مسائل قومی جایی در تئوری و فهمشان از مناسبات سیاسی ندارد و از موازنه نیروهای سیاسی جهانی و منطقه‌ای ازجمله عراق، ترکیه و روسیه و غیره و اتفاقات داخل کشور شناخت جدی نداشتند. تنها کاری که انجام می‌شود، یکی دو ماه قبل آقای مهندس بازرگان آقای حبیب یکتا را از تبریز می‌فرستد تا با جلال طالبانی ملاقات کنند که آیا شما در کردستان شلوغ می‌کنید یا نه؟ که او هم گفته بود نه. جالب اینجاست که چند روز بعد از ملاقات حبیب یکتا با طالبانی، اتحادیه میهنی به یک پاسگاه در سردشت حمله می‌کنند. مشخص است اتحادیه میهنی هم یک نیروی سیاسی، هرچند عراقی است، می‌خواهد اهداف خودش را دنبال کند.

پس در مورد مسائلی که پیش می‌آید دولتمردان و نیروهای سیاسی ما حتی آقای طالقانی آمادگی لازم را ندارند. چرا می‌گوییم حتی آقای طالقانی؟ چون آقای طالقانی در ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان، بعد از خروج نیروهای شوروی از تهران عازم قزوین و بعد از ماجرای غلام‎یحیی از آنجا عازم زنجان می‌شود و برای قوام نامه می‌نویسد که در آن آقای قوام را به‌عنوان جناب اشرف و نخست‌وزیر خطاب می‌کند و از او تشکر می‌کند که این آدم، یعنی سرهنگ هاشمی که شخصیتی مذهبی و وطن‌پرست است را به‌عنوان فرمانده نیروی بازپس‌گیری تبریز منصوب کردید؛ یعنی نیروی خوبی را گذاشته‌اید. آقای طالقانی شاهد بوده است که فرقه دموکرات به‌خصوص غلام‎یحیی دانشیان چه جنایاتی انجام داده است و مهاجرینی که از شوروی به زنجان آمده بودند منشأ چه‌کارها و اقدامات بی‌رحمانه‌ای، ازجمله کشتن و به زندان افکندن بسیاری از مردم زنجان بوده‌اند. آقای طالقانی باوجود این تجربه و اینکه در زندان هم با نیروهای سیاسی قوم‌گرا، به‌خصوص حزب دموکرات و کسانی چون غنی بلوریان و یوسفی کم‌ و بیش آشنایی داشته‌اند، اما گویی برای هیچ‌کدام این مسئله اساسی نیست و تا شب عید، یعنی دقیقاً چهل روز اول دولت موقت، هیچ توجهی به آنچه در کردستان و بخش‌هایی از کرمانشاه و آذربایجان غربی رخ می‌دهد نشان نمی‌دهند. به‌جز اعزام هیئتی توسط دولت موقت به سرپرستی داریوش فروهر در شب ۲۹ بهمن به مهاباد، یعنی ۸ روز بعد از تأسیس دولت موقت. حال چرا مهم است؟ چون فردای اعلام رسمیت دولت موقت، یعنی ۲۳ بهمن، شهربانی مهاباد مورد هجوم قرار می‌گیرد و تلاش می‌شود که پادگان ارتش را هم خلع سلاح کنند. فروهر به آنجا اعزام می‌شود، هم‌زمان با حضور فروهر در مهاباد، یعنی ۳۰ بهمن ۵۷، اعضای حزب دموکرات کردستان به رهبری قاسملو که از عراق به ایران برگشته بودند و غنی بلوریان هم که از زندان آزاد شده و به مهاباد برگشته بود در آن شهر مشغول سازمان‌دهی شده بودند. نیروهای جوان‌تر مارکسیست مثل عبدالله مهتدی و دیگران هم تلاش می‌کنند پادگان را بگیرند و حزب دموکرات را تحریک می‌کنند که پادگان غارت بشود. روزی که فروهر وارد مهاباد می‌شود، پادگان خلع سلاح می‌شود و فرمانده پادگان، یعنی سرهنگ پزشک‌پور، هم مورد هجوم و ترور قرار می‌گیرد و زخمی می‌شود، پس دولت موقت و دیگر نیروهای سیاسی آمادگی نداشتند.

از آن‌طرف گروه‌های کردی چپ و دیگر سازمان‌های مارکسیستی آمادگی داشتند. چریک‌های فدایی خلق از پیش بر کردستان تمرکز داشتند. جزنی، صفایی فراهانی، مؤمنی، چوپان‌زاده و دیگران در مورد تئوری استالینی مسئله ملی، مسئله کردستان و مانند آن کتاب و جزوه نوشته بودند. ضرورت توجه به این مسائل را در اثرشان یادآوری کردند، به چریک‌ها و نیروهایشان گوشزد کرده بودند و با آمادگی وارد کردستان شدند. به دنبال آن‌ها گروه پیکار وارد شدند، گروه ژوبین رازانی، همین منصور حکمت که بعداً با کومله حزب کمونیست ایران را تأسیس کردند، وارد کردستان شدند، حزب کومله و دموکرات هم کارهایشان را انجام می‌دهند؛ یعنی دولت کاملاً بی‌توجه و مشغول انبوهی از مسائل پیش‌روی کشور است و آن‌طرف یعنی مارکسیست‌ها با سازمان‌دهی و تشکیلات کاملاً آماده است. نتیجه این عدم موازنه، نداشتن آن آسیب‌شناسی است که باید در دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ انجام می‌دادیم، اما چون نیروی سیاسی ما درگیر قدرت بود و نیروی دانشگاهی هم درگیر کارهای آکادمیک بی‌ربط به مسائل ایران بودند یا حتی بخشی از دانشگاهیان هم چپ‌زده و مارکسیست شده بودند، شوربختانه فضا برای فعالیت‌هایی از این دست در کردستان و بعد در خوزستان و مقدار کمتری در بلوچستان و ترکمن‌صحرا مهیا شد. کردستان در این موقعیت گرفتار می‌شود. این موقعیت چند ویژگی دارد که باید به آن توجه کنیم.

می‌گویند یک سوزن به خود بزنیم و یک جوال‌دوز به دیگران. پیش از انقلاب جریان مذهبی نقشی در این واکنش‌های نیروهای چپ داشتند. به این معنا که در سال ۵۵ در زندان با زمینه‌سازی ساواک از علما یک فتوایی گرفتند که هرکس خدا را قبول ندارد نجس است. گاهی حتی معاشرت‌ هم با افراد چپ ممنوع شده بود. وقتی‌که نیروهای چپ می‌بینند در آینده جمهوری اسلامی جایگاهی ندارند می‌گویند که بهتر است ما یک منطقه‌ای را برای خودمان داشته باشیم، یا گنبد یا کردستان و … پس در نقد و بررسی این را هم باید در نظر داشته باشیم.

از زاویه دیگری به موضوع توجه کنیم، چون اگر این اتفاق در زندان هم روی نمی‌داد مسائل کردستان ظهور و بروز داشت. در آسیب‌شناسی نیروهای مذهبی اعم از روحانی و غیرروحانی از این مهم‌تر این است که ایران فراموش شده بود. مفهوم و کلیتی به نام حوزه تمدنی ایران فراموش شده بود. به‌عبارتی دیگر، روایت رادیکال از مذهب که بخشی از آن پا در سنت داشت و بخشی دیگر پا در دنیای جدید، اعم از نوگرا و سنت‌گرا چون با قدرت سیاسی سروکار داشتند پس یک پا در دنیای جدید داشتند و چون با شریعت در ارتباط بودند یک پا هم در دنیای قدیم داشت، اساساً بی‌توجهی‌های فراوانی صورت گرفت که یکی از آن‌ها هم می‌تواند همچنین نجس بودن مارکسیست‌ها باشد؛ اما مسئله اصلی و مهم و بنیادین نجسی و پاکی نبود، بلکه نداشتن درک بود درست از جایی که در آن قرار داشتیم. ما داریم در ایران نفس می‌کشیم، سرنوشت ایران برایمان مهم است، چه اگر ایران نباشد، حکومت اسلامی و غیراسلامی، مارکسیستی و غیرمارکسیستی به درد نمی‌خورد، چون در کره مریخ که نمی‌شود حکومت یا قدرت را به دست گرفت، وقتی متوجه مخاطراتی که ایران دست به گریبانشان است نباشیم قاعدتاً یکی از خروجی‌های آن همینی است که شما به آن اشاره می‌کنید. دسته‌بندی‌های مکانیکی مسلمان -کافر و نجس- غیرنجس و مانند این‌ها بی‎آنکه به ملزومات و پیامدهای آن ناداشته‌ها یا این کرده‌ها آگاه باشیم، اما حتی اگر این‌ها هم نجس- غیرنجس نمی‌کردند اتفاقاتی که افتاد گریزناپذیر بودند و به شکل دیگری رخ می‌دادند. چون یک پایه اساسی تئوری مارکسیستی در ایران بود. تئوری مارکسیستی دو پایه داشت: یک پایه‌اش مبارزه طبقاتی بود؛ و پایه دیگرش مسئله ملی بود. مسئله ملی‌ای که با ادبیات استالینی، تحت عنوان حق تعیین سرنوشت لنینی، وارد زبان فارسی شده و گسترش پیدا کرده بود. حداقل تا سال ۵۴، چند صد مطلب را حزب توده در ایران مورد نوشته بود و ده‌ها مطالب را چریک‌های فدایی خلق نوشته بودند. از بیژن جزنی تا صفایی فراهانی، هرکدام از چپ‌های عمده آن دوره را که نگاه کنید می‌بینید که بخشی از تئوری آن‌ها مسئله ملی و قومی در کشور است که می‌گویند باید از آن استفاده کنیم، حتی اگر عقب‌تر برویم. پیش از حزب توده، حزب کمونیست ایران، دو روزنامه دارد که یکی در ایران منتشر می‌شود و یکی هم در اروپا، به روزنامه پیکار نگاه کنید که در اروپا منتشر می‌کنند، یک جایی از آن به قول خودشان به مسئله ملی اختصاص پیدا کرده است، یا در روزنامه ستاره سرخ که غیرقانونی در ایران منتشر می‌کردند بخشی به مسئله قومی اختصاص دارد.

  مسئله ملی که این‌ها می‌گویند دقیقاً چیست؟

می‌گویند ایران به‌مانند روسیه تزاری آن دوره و سپس شوروی سابق مجموعه‌ای متشکل از ملت‌هاست و نه اقوام که طبق آن نظریه حق دارند تا جدایی کامل بروند. مجاهدین خلق هم در این دوره انقلاب در این زمینه مواضعی دارند.  چریک‌های فدایی خلق و دیگران هم دارند. می‌گویند البته گاهی می‌گویند منظور ما این نیست که توصیه کنیم جدا بشوید، اما این حق را دارید که جدا بشوید. این درک از ایران با مناسبات مردم ایران هماهنگ نیست. در تئوری استالین یک شرط هم دارد و می‌گوید به‌شرط آنکه در جهت منافع طبقه کارگر باشد، در ایران این شرط هم نیست. این شرط برجسته نمی‌شود، برای آن کتاب‌ها و مقاله‌ها نوشته‌اند، افرادی را آموزش داده‌اند. در شوروی سابق آموزش‌های فراوانی دیده‌اند. اعضای حزب توده که آنجا بودند برخی‌شان جدا شدند و مائوئیست شدند و مائوئیست‌ها آمدند الگوی مبارزات دهقانی را هم به آن اضافه کردند، ولی در چارچوب همان نظریه بود.

حالا در ایران انقلاب شده است، با این دو مشخصه ناآمادگی دولت و سیاستمداران و نیروهای انقلابی برای اداره کشور و آمادگی طرف مقابل برای برهم زدن قواعد بازی. اینجا یک ویژگی را در نظر بگیریم که خیلی مهم و اساسی است، رکن اساسی امنیت کشور در دوره بحران ارتش است، نیروهای مسلح یک کشور است، ژاندارمری و شهربانی است. در این روزها تمام سران ارتش و نیروهای مسلح یا دستگیر شده‌اند یا با این فکر که ممکن است دستگیر و زندانی و اعدام شوند مخفی شده‌اند. پس ارتش آماده هم نداریم. وقتی شورای انقلاب و دولت موقت متوجه کردستان نیستند، به طریق اولی متوجه ارتش و اهمیت ارتش هم نیستند. متوجه خطرهای خارجی و گروه‌های مسلح هم نیستند. این هم یک عامل بسیار بااهمیت؛ یعنی شما با یک فرمانده ارتش صحبت می‌کنید که آنجا در خطر است، اما او نمی‌داند که باید چکار کند، آیا با کومله حرف بزند یا نزند. مثلاً سرهنگ صفری، فرمانده پادگان سنندج که کتیبه به جایش آمد، نمی‌داند باید چکار کند، به کومله نامه می‌زند که برادران محترم، مسئولان و مقامات چریک‌های فدایی برای مذاکره به پادگان بیایید، چون می‌ترسد و نمی‌داند باید چکار کند، آیا باید با آن‌ها مذاکره کند یا نکند، جزو قدرت حاکم هستند یا نیستند، چون کسی نیست که به او خط‌مشی ارائه دهد. به‌جز چند نفر ارتشی، سرهنگ توکلی، قرنی و ظهیرنژاد کسی نیست. سرهنگ توکلی به همراه قرنی دارند انتخاب می‌شوند که فرمانده ارتش ایران بشوند. توکلی برای من روایت کرد که رفتم پیش آیت‌الله خمینی و گفتم ارتش نمی‌تواند هم‌زمان دو فرمانده داشته باشد، توکلی همان کسی است که در روزهای اول بعد از انقلاب، وقتی‌که مارکسیست‌ها یا شاید ماشاالله قصاب معروف رفتند سفارت امریکا را اشغال کنند، با بلندگو اعلام کرد که من سرهنگ توکلی فرمانده ارتش هستم که همراه با ابراهیم یزدی و مهدوی کنی نیروهای مارکسیست اشغال‌کننده سفارت را از سفارت امریکا خارج می‌کنند. در این روزها که اعدام فرماندهان ارتش آغاز می‌شود، توکلی مصاحبه‌ای می‌کند با عنوان اینکه با اعدام فرماندهان شما دارید ناموس ارتش را از بین می‌برید. اول مجاهدین خلق و بعد دیگر گروه‌ها علیه توکلی شروع کردند بیانیه دادن که توکلی دارد از طاغوتی‌ها حمایت می‌کند و نه‌تنها باید اعدام کنید که ارتش باید منحل شود و ارتش خلقی جانشین آن شود.

دولت موقت در آن زمان مقدمات تشکیل سپاه را فراهم می‌کند، مهندس توسلی اساس‌نامه آن را می‌نویسد به ابراهیم یزدی می‌دهد و سپاه پاسداران تشکیل می‌شود. هرچند دو گروه دیگر، طیف منتظری و طیف غرضی هم داشتند کار خودشان را در نیروهای مسلح، کمیته و سپاه می‌کردند. به‌هرحال در این وضعیت، ارتش بلاتکلیف، فرماندهانش را اعدام می‌کنند یا اینکه بقیه نگران اعدام یا زندانی شدن هستند و حتی تصور می‌شود که قرار است منحل شود. مثلاً مارکسیست‌ها بیانیه می‌دادند که ما ارتش را خلع سلاح و منحل می‌کنیم و به مردم آموزش می‌دهیم. این‌ها به‌قدری ساده‌اندیش بودند که نمی‌دانستند که آیا مردم عادی می‌توانند آموزش خلبانی F15 و F14 ببینند، یا آموزش ناو جنگی ببینند. مگر می‌شود کشور ارتش حرفه‌ای نداشته باشد و مردم را برای روز مبادا آموزش داد و مسلح کرد؟ یعنی مارکسیست‌ها و مجاهدین داشتند القا می‌کردند که مردم برای دفاع از دستاوردهای انقلاب مسلح شوند.

یک نکته اضافه کنم. ابراهیم یزدی به خود من گفت که وقتی ماجرای کردستان آغاز شد ما نگران بودیم که ارتش برود و نیروهای مسلح در کردستان را جمع کند، چون می‌ترسیدیم ارتش برود و جمعش کند و تبدیل شود به قهرمان ملی و از آنجا فرمان را برگرداند و کودتای ۲۸ مرداد تکرار شود. حتی گروهی از دولتمردان علاقه‌مند به ایفاگری نقش ارتش در غرب کشور  هم نبودند. این معادله را خیلی پیچیده می‌کند. در کردستان استاندار نداریم، گروه‌های چپ در آنجا مستقر شده‌اند، به ارتش هم که بدبینی داشتند و حتی ممکن است که منحل شود، پس چه کسی قرار است در این شرایط بحران‌زده از ایران و تمامیت ارضی و انسجام ملی دفاع کند؟ چیزی که سرهنگ توکلی به من گفت و بعد هم در کتاب خاطراتش که با عنوان پنج شکست آریا در امریکا منتشر کرده آورده است این بود که من با وجودی که استعفا داده بودم و مورد حمله احزاب و تندروها قرار گرفته بودم، رفتم با قرنی ملاقات کردم و به او توصیه کردم که به حرف دولتمردان گوش نده و ارتش را مکلف کن که بتواند مسئله کردستان را با خونریزی کمتر جمع کند. توکلی می‌گفت در امریکا که آموزش می‌دیدم یاد گرفتم که اگر جنگ چریکی بشود، چون چریک نیروی منظم نیست و هر آن اراده کند ممکن است جایی باشد، روی این تپه، روی آن تپه و بعد هم برود شهری دیگر، ولی نیروی مسلح منظم نمی‌تواند این‌گونه باشد؛ لذا در برابر هر چریک باید بین ۱۵ تا ۵۰ نیروی مسلح داشته باشیم. به‌صورت وسیعی هم احزاب چپ مانند دموکرات و فدایی و پیکار و کومله دارند پادگان‌ها را غارت می‌کنند و مسلح می‌شوند، اگر گروهی از این‌ها چریک شوند مقابله با آن‌ها در کوه‌ها کار آسانی نخواهد بود. به قرنی پیشنهاد می‌دهد که آن‌ها را سرکوب کند. به لحاظ نظامی، عملکرد یک نیرویی را که در قالب منظم فعالیت می‌کند در برابر یک گروه چریکی تئوری‌اش را بیان می‌کند. مقامات متوجه نیستند، توکلی هم به قرنی می‌گوید باید سرکوب کنی، چون اگر سرکوب نکنی دولتمردان کار ما را ضایع می‌کنند، این‌ها بلد نیستند کار از دست ما خارج می‌شود. اینک هزینه برخورد کم است، اما اگر از دستمان در برود با کشته شدن هزاران نفر هم با مشکل مواجه می‌شویم.

پس در این موقعیت که دولت موقت بی‌عمل است، گروه‌های مسلح سازمان‌دهی و تشکیلات دارند و ارتش هم که در آستانه انحلال است و عملاً وجود ندارد نمی‌داند در میدان چه خبر است. گروه‌های مارکسیستی عموماً به کردستان می‌روند، از گروه‌های ده‎نفره گرفته تا بزرگ‎تر مثل اتحادیه کارگران کمونیست، مبارزان کمونیست، طرفداران انور خوجه، طرفداران مائو، طرفداران شوروی، اشرف دهقان، چریک‌های فدایی، پیکار و همه عازم کردستان می‌شوند. پس این یک پای کار، گروه‌های کرد و گروه‌های مارکسیست غیرکرد فعال می‌شوند. دوم اینکه حزب توده هم شعبه کردستانش را فعال می‌کند. تعدادی از کردهای مقیم شوروی که با پیشه‌وری فرار کرده بودند یا در دوره‌های قاضی محمد که برای آموزش نظامی به شوروی اعزام شده بودند هم به ایران برمی‌گردند. مثل علی گلاویژ یا قزلجی که به ایران برمی‌گردند تا ساختار حزب توده در کردستان را تأسیس کنند و با حزب دموکرات ایران رابطه برقرار کنند. یک نیروی دیگر هم کردهای عراقی هستند. شاه به دلیل نگرانی‌های امنیتی، وقتی‌که کردهای عراقی در سال‌های ۵۴ و ۵۵ به ایران پناهنده می‌شوند، گروهی از آن‌ها را در منطقه نگه می دارد و گروهی دیگرشان که اکثراً فرماندهانشان هستند را به کرج می‌آورد و بقیه را هم در شیراز، جهرم، مشهد، کاشان، ابهر و همه جای ایران پخش می‌کند. حال این گروه‌های کرد عراقی هم که تحت عنوان حزب دموکرات کردستان عراق منحل شده بودند به رهبری بارزانی‎ها تلاش می‌کنند که تجدید سازمان‌دهی کنند و به نام قیاده موقت، یعنی نیروی موقت، فعالیت کنند. قیاده موقت به رهبری ادریس، مسعود بارزانی و سامی عبدالرحمان تشکیل می‌شود. مشخص نیست آیا ابراهیم یزدی و دولت موقت و ارتش خواسته‌اند که آن‌ها بروند کردستان که به‏احتمال زیاد اسناد مؤید این است و خودشان هم تمایل داشته‌اند که به کردستان برگردند. شاید انتظار دولت موقت این بوده که این‌ها به کردستان می‌روند و در مقابل دموکرات و کومله که در حال مسلح شدن هستند از انقلاب دفاع می‌کنند. قیاده موقت به کردستان برمی‌گردد، اما کل جریان افراطی مارکسیستی و چپ ایران، اعم از کرد و غیرکرد، چریک و غیرچریک، سازمانی و غیرسازمانی دشمن بارزانی‎ها هستند و متهم می‌کنند که ملامصطفی بارزانی عامل سیا و همکار ساواک است. همین باعث می‌شود که در اولین بیانیه گروه‌های سیاسی کرد که شامل دموکرات و کومله و عزالدین حسینی می‌شود، هشت ماده از رهبران انقلاب درخواست کنند که هشتمین ماده آن اخراج بارزانی‌ها از ایران و تحویلشان به دولت عراق است؛ یعنی وابستگان سیا و ساواک که از نظر آن‌ها بارزانی است تحویل دولت عراق شود. در همین روزها ملامصطفی بارزانی در امریکا بر اثر سرطان فوت می‌کند. در اوایل اسفند فضا ملتهب است که با جنازه ملامصطفی می‌خواهند چکار کنند. جنازه به ایران منتقل می‎شود و در اقدامی معقول با احترام کامل توسط دولت به آذربایجان غربی برده تا در شهر اشنویه با حضور ده‌ها هزار نفر از مردم که برخی‌شان از عراق آمده بودند دفن شود. این نگرانی وجود دارد که ممکن است احزاب مسلح کرد و گروه‌های مارکسیست به جنازه بارزانی بی‌حرمتی کنند، چون در آن بیانیه خواسته بودند که آن‌ها را از ایران اخراج کنید. در این شرایط حزب دموکرات و کومله پیامی پر از فحاشی به ملامصطفی بارزانی که تازه درگذشته بود می‌دهند. درهرحال جنازه به خاک سپرده می‌شود و همین رویدادها باعث ماندگاری بارزانی ها در منطقه می‌شود.

میدان این‌چنین است، دولت هم که ضعیف عمل می‌کند، کم‌کم برای آذربایجان غربی، جمشید حق‌گو را به‌عنوان استاندار معرفی می‌کند. برای کردستان هم قرار می‌شود ابراهیم یونسی را که از مارکسیست‌های سابق و افسران آزاد حزب توده است، در مقام استاندار منصوب کند. نویسنده محترمی است که سابقه چپ هم داشت و یک پا هم نداشت و معلول بود. ببینیم که در این فضا موازنه نیرو چطور است. یک دولت بی‎ابزار، ارتش و دیگر ارکان دولت حضور جدی ندارند. یک گروه دیگر گروه مفتی‌زاده است که مذهبی هستند و نگاهشان به تهران است، تحت تأثیر منتظری و شریعتی و مطهری و باهنر و امثالهم هستند و با پیمان هم دوست هستند. هواداران این‌ها هم با کسانی مثل عزت‌الله سحابی در ارتباط هستند، برادران نمکی و قصری و خیلی‌های دیگر با نیروهای تهران در ارتباط هستند. این‌ها افراد معمولی هستند، سیویل یا مدنی هستند، شخصی هستند. پس یک طیف مارکسیست‌ها هستند، یک طیف چپ‌ها هستند که چندصدا هستند. یک طیف هم حزب دموکرات است. در این موازنه سازمان‌های مسلح برای توازن‎بخشی جمعی و بسط هژمونی نیاز به اسلحه بیشتر و سلاح‌های سنگین دارند، به‌خصوص که گروهی از آن‌ها الگوی مائویی هم در ذهنشان است. مثل فؤاد مصطفی سلطانی که رهبر اصلی کومله بود. کمانگر، مهتدی و دیگران تلاش می‌کنند تئوری مائویی را پیاده کنند. در نشریاتشان هم می‌گویند که ما سواد تئوریک نداریم، دچار فقر تئوریک هستیم و باید از دیگران کمک بگیریم و از دیگر چپ‌های ایران درخواست کمک می‌کنند. می‌خواهند تئوری مائویی را هم اجرایی کنند؛ یعنی شهر را با دهقانان و روستاییان محاصره کنند. غافل از اینکه مائو با یک کار سنگین تئوریک، با یک پشتوانه میلیونی و بعد از راهپیمایی چندهزار کیلومتری آغاز کرد، نه راهپیمایی یک یا چندروزه که از مریوان تا سنندج در راه باشید و بیایید سنندج را محاصره کنید. به‌هرحال شروع می‌کنند به سازمان‌دهی. در دولت هم از ارکان علمی دولت، مثل دانشگاه‌ها و مؤسسات مطالعاتی خبری نیست. از مشاوران دولت هم خبری نیست. دولت مجبور است خودش بیندیشند و تصمیم بگیرد.

در این فضا عالی‌ترین سفر مقامات جمهوری اسلامی برای حل یک مسئله در تاریخ جمهوری اسلامی شکل می‌گیرد. رئیس و اعضای شورای انقلاب به سنندج اعزام می‌شوند. محمود طالقانی، سید محمد حسینی بهشتی، اکبر هاشمی رفسنجانی، ابوالحسن بنی‌صدر و دیگران به سنندج می‌روند. صدر حاج سید جوادی هم به‌عنوان نماینده دولت حضور دارد. در این شرایط متوجه می‌شوند کردستان استاندار نداشته است. این آقایان می‌گویند بدون استاندار چکار کنیم؟ آقای صدر حاج سید جوادی یونسی را پیشنهاد می‌دهد که در کمیته حقوق بشر هم بوده و در سال ۵۶ یک بیانیه هم با هم امضا کرده‌اند، آقای طالقانی می‌گوید همین خوب است و به‌عنوان استاندار معرفی‌اش کنیم. تلاش نمی‌کنند که ظرفیت‌های دولت در منطقه را شناسایی کنند، ازجمله نیروهای مفتی‌زاده را، بلکه همه نگاهشان به گروه‌های مارکسیستی است که چگونه بتواند با آن‌ها تعامل کنند. این هیئت ضمن اینکه یک حسن نیتی در آن هست مبنی بر اینکه ما برای گفت‌وگو آمده‌ایم و نه برای جنگیدن، اما یک توهم به گروه‌های سیاسی منتقل می‌کند که احتمالاً این حکومت این‌قدر ضعیف و ناتوان است و خودش را در آستانه خطر می‌بیند که عالی‌ترین مقاماتش را فرستاده که با یک‎‏سری آدم‌های جوان و پراکنده گفت‌وگو کند و برای حل‌وفصل یک مسئله حرف بزنند. پس آن‌ها را دچار این وهم می‌کند که می‌توانند کارشان را پیش ببرند. از آن حملات و تلاش‌های این‌ها برای خلع سلاح پادگان‌ها و به دست آوردن سلاح هم نتیجه می‌دهد و سلاح‌های فراوانی به دست این‌ها می‌آید، اما یک نکته هم اضافه کنیم؛ حضور بارزانی‌ها و اتحادیه میهنی به غیر از اینکه ابعاد داخلی دارد ابعاد خارجی هم دارد. دولت عراق، به‌خصوص شخص صدام حسین که در این زمان معاون رئیس‌جمهور یا رئیس شورای انقلاب است و دارد کم‌کم البکر را کنار می‌زند که خودش رئیس‌جمهور شود، نگران می‌شود که نکند که این هرج‌ومرج به قدرت‎گیری دوباره بارزانی‌ها منجر شود و بیایند در خاک عراق و منشأ بی‌ثباتی و جنگ و درگیری بشوند. دولت عراق یک نگرانی دوم هم دارد که از این هم مهم‌تر است! نکند گفتار تهاجمی انقلابیون مبنی بر صدور انقلاب بر عراق تأثیر بگذارد، بنابراین عراق به دنبال راه‌حل است. از یک طرف گفت‌وگو با مقامات جمهوری اسلامی و از طرف دیگر کمک به گروه‌هایی که ممکن است مقابل جمهوری اسلامی بایستند. پس به گروه‌های کرد و مارکسیستی کمک می‌کند. از همان ماه‌های اول کمک‌های ارتش عراق به این گروه‌ها آغاز می‌شود و گسترش پیدا می‌کند. در ماه‌های بعد زیباکلام در جایی می‌گوید وقتی به کردستان می‌روم فرمانده ارتش آذربایجان غربی، لشکر ۶۴ ارومیه، من را سوار هلیکوپتر کرد و از آسمان زاغه مهمات حزب دموکرات کردستان را به من نشان می‌داد و می‌گفت این سلاح‌ها ساخت امریکا و کشورهای غربی است و اسلحه سازمانی ارتش ایران نیستند، این‌ها عموماً سلاح‌های شرقی‌اند که فقط ارتش عراق از آن‌ها دارد. ضد هوایی و توپ و خمپاره و غیره به دست این‌ها رسیده است و دارد وارد ایران می‌شود که بعداً هم البته یک اتفاقاتی رخ می‌دهد. گروه‌های کوچک دیگری هم مثل سپاه رزگاری، مربوط به شیخ عثمان نقشبندی هم شکل می‌گیرند که بعداً در موازنه منطقه مؤثرند. در این وضعیت، موازنه نیروی سیاسی به‌تدریج می‌بینیم که سپاه هم شکل می‌گیرد و اقداماتی انجام می‌دهد و به کردستان می‌آید. در ارتش هم به‌ویژه در آذربایجان غربی، سرهنگ ظهیرنژاد نگرانی‌های ملی دارد، باز هم زیباکلام می‌گوید که به من گفت فکر نکنید من نگران جمهوری اسلامی هستم، من نگران ایران هستم و دارم با این‌ها مبارزه می‌کنم. میدان کم‌کم تکلیفش روشن می‌شود. مردمی که در شهرها و روستاها ساکن هستند بلاتکلیف، اسلحه‌های فراوان از پادگان‌ها غارت‌شده و دانه‌ای ۷۰۰ و ۸۰۰ و ۲ هزار و ۳ هزار تومان کنار خیابان به فروش می‌رسد. از طرف دیگر هرچه سازمان مارکسیستی هم در کشور است یا به کردستان رفته یا خودش را آماده حرکت کرده است.

چند روز پیش با شخصی در شمال مصاحبه داشتم. موضوع مصاحبه چیزی دیگر بود، اما یک اشاره هم به کردستان کرد و گفت من با کردستان آشنا هستم. تعجب کردم و گفتم سن تو به ماجراهای کردستان نمی‌خورد، زمان انقلاب ۱۶ یا ۱۷ سال بیشتر نداشتی! گفت بله من تحت تأثیر جریانی که طرفدار انور خوجه و آلبانی بودند قرار داشتم، در همان زمان از مازندران به کردستان رفتیم و یک ماه هم در سقز  ماندم. برای مبارزه مسلحانه رفته بودند که این چون آن زمان بچه بوده دوستان و خانواده او را از آنجا برمی‌گردانند، اما خیلی‌ها برنگشتند و در آنجا ماندند و جنگیدند. هر شخصی که ذره‌ای تحت تأثیر مارکسیسم بود معمولاً آمده بود به کردستان، از همه جای ایران، از شمال، مشهد، مازندران آمده بودند و در کردستان مستقر شده بودند. در این وضعیت کم‌کم واقعیت‌های منطقه خودش را نشان می‌دهد. دولت موقت استاندارها را می‌گذارد، نیروی مسلح روزبه‌روز قوی‌تر می‌شود، حزب دموکرات یک میتینگ بزرگ ۱۰ هزار نفره در شهر نقده در موقعیت مناطق آذری‎نشین برگزار می‌کند. از نیروهای مسلح می‌خواهد که بیایند به نقده و خودی نشان دهند، در لابه‌لای این میتینگ یک تیر شلیک می‌شود که معلوم نیست چه کسی شلیک کرده است، اما به درگیری بسیار سنگینی در شهر نقده منجر می‌شود و مردم کرد و آذری شهر به جان هم می‌افتند و این درگیری چنان ابعادی می‌گیرد که ده‌ها نفر کشته می‌شوند و بخش بزرگی از مردم شهر آواره می‌شوند. هم‌زمان با این درگیری‌های سنندج هم اوج گرفته است، آقای طالقانی هم آمده‌اند شورای شهر را راه بیندازند. رأی‌گیری که می‌کنند از یازده نفر اعضای شورا هشت نفر از مذهبی‌ها انتخاب می‌شوند، با تقلب سه نفر هم از اعضای کومله انتخاب می‌شوند. دموکرات که هیچی، چون کومله‌ای‌ها مدعی بودند حزب دموکرات وابسته به حزب بعث است و به سنندج راهشان نمی‌دادند. برای برگزاری انتخابات هم هیئتی تشکیل می‌شود که دو نفر از مذهبی‌ها، یعنی گروه مفتی‌زاده، دو نفر از کومله و یک نفر هم که آقای مظفر پرتوماه است و در امریکا از اعضای انجمن اسلامی دانشجویان و از دوستان مذهبی آقای ابراهیم یزدی بود، از امریکا دعوتش می‌کنند و در کردستان به‌عنوان نماینده طالقانی حضور دارد. انتخابات را برگزار می‌کنند، اینکه کومله هم تقلب کرده اثبات می‌شود، اما به‌هرحال شورا شکل می‌گیرد. با اعضای هشت نفر مذهبی و سه نفر کومله، یعنی افکار عمومی با کومله هم نیستند، ولی باز هم دولت متوجه پیام نمی‌شود، چون استاندار هم که آقای ابراهیم یونسی است با این گروه مذهبی خوب نیست. از آن‌طرف پادگان مهاباد هم غارت شده و شهرهای دیگر هم اتفاقاتی در حال رخ دادن است، اما تهران منفعل است. به‌عنوان نمونه یکی از این شهرها سردشت است. در شهر سردشت آقایی به نام رحمان شمامی که از معتمدین شهر بودند خاطراتشان را با عنوان سردشت در گذرگاه انقلاب نوشته‌اند. این آقا از معتمدین و تجار سردشت بوده‌اند، سواد زیادی هم نداشته است، خواندن بلد بوده و کمی هم نوشتن. در دوران پهلوی رؤسای سازمان شیر و خورشید که بعد از انقلاب اسمش عوض شده و همان صلیب سرخ جهانی است، از میان معتمدین شهر انتخاب می‌شدند، یعنی معتمدین جمع می‌شدند، رأی‌گیری می‌کردند و یکی‌شان را به‌عنوان رئیس شیر و خورشید انتخاب می‌کردند که کارهای عام‌المنفعه و خیریه انجام دهد. کسی که رئیس می‌شد نه‌تنها حقوق نمی‌گرفت که باید ماهیانه معادل حقوق رئیس را هم به شیر و خورشید کمک می‌کرده است. آقای رحمان شمامی که در آن دوره رئیس صلیب سرخ بوده وقتی‌که بارزانی‌ها آواره می‌شوند به آن‌ها کمک می‌کند تا جابه‌جا شوند و برایشان اردوگاه می‌زند و آدم شناخته‌شده‌ای است. سال ۵۷ که انقلاب می‌شود به‌عنوان شورا انتخاب می‌شود. در شهر سردشت ایشان تا شهریور ۵۸ کاری را که یک ارتش و یک دولت نتوانستند انجام دهند به‌تنهایی انجام داده بود. پادگان سردشت را از غارت نجات می‌دهد، با فکر و برنامه‌های خودش. یک آدم کم‌سواد اما بسیار باهوش که از یک دولتمرد هم بهتر عمل می‌کند. در نظر داشته باشیم که مقر حزب اتحادیه میهنی به رهبری جلال طالبانی در همان نزدیکی است، شهر مهاباد که در دست حزب دموکرات است در همان جوار قرار دارد، اما این طی یک فرآیند بسیار شنیدنی و خواندنی در کتاب خاطراتش با انتشار اسناد توضیح می‌دهد که چگونه توانسته سردشت را از دست این گروه‌های مسلح نجات دهد؛ یعنی کاری که روشنفکران بلد نبودند، چون در موردش فکر نکرده بودند که اگر کشور دچار بحران شد در این حوزه‌ها چه می‌توانیم انجام دهیم و هر روز باید در موردش فکر کنیم که چکار کنیم تا انسجام ملی ما آسیب نبیند، یک آدم عامی اما باهوش، شریف و انسان‌دوست این کارها را کرده است. خودش هم ترور می‌شود، اتحادیه میهنی به خانه‌اش حمله می‌کند که البته زخمی می‌شود و نمی‌میرد. خیلی هم آدم کردگرایی بوده است، اما چون آدم مصلحت‌اندیش و مآل‌اندیشی بوده درست عمل کرد. چیزی که در روشنفکران ما نسبتاً غایب بود، چون قربانی ایدئولوژی‌هایشان شده بودند و هرکدام در سیر سلوک آفاقی و انفسی خود بودند. به این ترتیب در میان گروه‌هایی که نام بردیم تلاش برای ایجاد هژمونی و موازنه قدرت جدید شکل می‌گیرد و درگیری‌ها بسیار سنگین می‌شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط