بدون دیدگاه

واکاوی «عصر زرین»

 

اثرات متقابل اسلام و ایران در گفت‎‎گو با دکتر ابوالحسن فیّاض‌انوش

امیرحسین ترکش‎دوز: اثرات متقابل ایران و اسلام از دیرباز مورد توجه اندیشمندان ایرانی بوده و همچنان این موضوع در مباحث تاریخی اهمیت خود را حفظ کرده است. ابوالحسن فیاض انوش، متولد ۱۳۴۸ در اصفهان است. وی دارای دکترای تاریخ با گرایش ایران پس از اسلام و عضو هیئت‎ علمی دانشگاه اصفهان است و در این گفت‎وگو نقش اسلام در ایران و اثر متقابل فرهنگ ایرانی و نگرش اسلامی را واکاوی کرده‎اند که برای علاقه‎مندان به این موضوع تأمل‎برانگیز خواهد بود.

 

آدام متز، شرق‎پژوهِ آلمانی، در کتاب رنسانس اسلام۱ از قرن چهارم هجری قمری با عنوان رنسانس اسلام یاد کرده است. این نام‎گذاری را تا چه حد موجه می‎دانید؟ آیا می‎توان از این قرن و دو سده بعد از آن با عنوان «عصر زرین تمدن اسلامی در ایران» یاد کرد؟

بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام و سپاس از فرصتی که برای گفت‎وگو در خصوص این موضوع فراهم کردید؛ البته نکته‎ای که ابتدائاً نیازمند تصحیح است: اینکه آدام متز به لحاظ ملیت یک شرق‎شناس سوئیسی است و اما کاربرد اصطلاح «رنسانس اسلامی» برای اشاره به شکوفایی تمدن ایرانی-اسلامی سده‎های چهارم تا ششم هجری از سوی یک تاریخ‎پژوه اروپایی شاید کمتر قابل ایراد باشد، زیرا به هر حال حس و حالی که یک تاریخ‎پژوه اروپایی بر اساس آن به تاریخ شرق و ازجمله تاریخ جهان اسلام ورود می‎کند طبیعتاً برگرفته از تجربه تاریخی و فرهنگی اروپا و مصطلحات رایج در آن اتمسفر فکری است، اما به نظر نمی‎آید ضرورتی برای استخدام و استفاده از این اصطلاح توسط تاریخ‎پژوهان ایرانی یا مسلمان متصور باشد، زیرا چنین استفاده‎ای به هر حال نوعی وامداریِ مفهومی را به تاریخ‎پژوهی ما تحمیل می‎کند. به‎طورکلی استفاده از اصطلاحات و تعابیر این‎چنینی را از دو زاویه می‎توان نگریست: یکی از زاویه معنای صرفاً لغوی آن‎ها؛ و دیگر بر اساس مفهوم و تعبیر تاریخی و دلالت‎های فرهنگی آن‎ها. در مورد اول (معنای لغوی)، شاید چندان اشکالی به استفاده از «نوزایی» (به‎عنوان معادل رنسانس) برای اشاره به حیات فرهنگی جوامع اسلامی قرون چهارم تا ششم وارد نیاید، اما هنگامی‎که از واژه رنسانس به‎عنوان یک ‎ترم و اصطلاح تاریخی استفاده می‎شود لاجرم نوعی اصالت دادن به دلالت‎های فرهنگی آن مقطع از تاریخ اروپا (قرون ۱۵ و ۱۶ میلادی) را در اذهان متبادر می‎کند. از این زاویه کاربرد این اصطلاح چندان خنثی نیست، بلکه نوعی ارزش‎گذاری مبتنی بر معیارهای اومانیستی نیز این واژه را همراهی می‎کند و از آنجا که این معیارها می‎توانند در اطلاقشان بر فرهنگ‎ها و تمدن‎های دیگر کژتابی‎هایی را به همراه داشته باشند و نیز با توجه به اینکه واژگان زیبایی چون «رستاخیز» یا «نوزایی» و یا «شکوفایی» را در فرهنگ واژگانی خودمان داریم، توصیه می‎شود از کاربرد اصطلاح رنسانس اجتناب شود. نکته دیگر اینکه هرچند از اصطلاح رنسانس در تاریخ‎نگاری مدرن اروپا، بر اساس محوریت مفهوم پیشرفت و ترقی، تلقیِ مثبت و پیشروانه‎ای وجود دارد، اما این‎گونه هم نیست که هیچ نقد و انتقادی به دلالت مثبت این اصطلاح وجود نداشته باشد. برای نمونه رنه گنون، اندیشمند فرانسوی (۱۹۵۱ م) که از منتقدان دنیای متجدد (مدرن) بود، در جمله‎ای کنایه‎آمیز به مدافعان رنسانس می‎گوید: آنچه را رنسانس (نوزایی) نام نهاده‎اند به‎واقع عبارت بود از مرگ بسیاری از چیزها!

اشاره گنون به نادیده گرفتن بسیاری از ظرفیت‎های کیفی وجود بشر و سیطره یافتن کمّیت بر همه وجوه هستی انسان مدرن است که به‎زعم او پیامد رنسانس اروپایی بوده است؛ بنابراین اگر بخواهیم اصطلاح رنسانس را با این تلقی (یعنی حذف ابعاد کیفی و معنوی) به زندگی انسان مسلمان قرون چهارم تا ششم هجری اطلاق کنیم کژنماییِ تاریخیِ هولناکی را مرتکب شده‎ایم. متأسفانه برخی نویسندگان به این نکات ظریف بی‌‎اعتنا هستند. این‎گونه است که حتی با تعبیر «رنسانس ایرانی» (توسط جرج لین در اشاره به دوران متقدم ایلخانی، سده هفتم هجری) و نیز «رنسانس هرات» (توسط عبدالحکیم طبیبی در اشاره به حیات فرهنگی هرات در عصر متأخر تیموریان، سده نهم هجری قمری) هم مواجه می‎شویم. در چنین مواردی این‎گونه به نظر می‎رسد برخی مورخان از این اصطلاح صرفاً برای تزیین و اهمیت دادن به یک مقطع تاریخی بهره‎برداری می‎کنند.

در مورد کاربرد تعبیر «عصر زرین تمدن اسلامی در ایران» اما در اشاره به مقطع تاریخی سده‎های چهارم و ششم اشکال چندانی وجود ندارد. هر تلقی که از تمدن ایرانی و اسلامی داشته باشیم، می‎توان بر این نکته توافق کرد که سده‎های مورد اشاره به لحاظ دستاوردهای مادی و معنوی در قیاس با دیگر ادوار تمدن اسلامی برجستگی ملموسی می‎یابند؛ البته اگر بنا باشد ریشه‎های انحطاط تمدن اسلامی را هم کندوکاو کنیم، نباید فراموش کنیم همین عصر زرین را باید با نگاه انتقادی بکاویم تا متوجه شویم بذر آنچه بعدها برداشت شد در همین دوران کاشته شده بود. ناصرخسرو قبادیانی (۴۳۸ م ق) که از مفاخر اندیشه ایرانی است در یک آسیب‎شناسی جالب‎توجه در مقدمه جامع الحکمتین اشاره می‎کند در قرون چهارم و پنجم به‎تدریج حرکت‎هایی شکل گرفت که منجر به این شد که «جویندگان چون‎وچرا خاموش گشتند… و جهل بر خلق مستولی شد؛ خاصه بر اهل زمین ما که خراسان است و دیار مشرق». این نشان می‎دهد اطلاق لفظ عصر زرین نباید ما را از بحران‎هایی که در همان دوران در حال نطفه بستن بود غافل سازد.

با توجه به اینکه آدام متز متولد فرایبورگ آلمان و ساکن شهر آلمانی‎نشینِ بازل بوده و اصل کتاب را هم به آلمانی به رشته تحریر درآورده است، آیا می‎توان کتاب سابق‎الذکر را متعلق به حوزه فرهنگی آلمان و واجدِ خصوصیاتی دانست که جریان غالبِ شرق‎پژوهی در آلمانِ قرن ۱۹ میلادی، متمایز از دیگر گرایش‎های شرق‎پژوهی در آن سده دارا بود؟

اطلاعاتی که درباره محل تولد و سکونت ایشان ارائه می‎کنید صحیح است، اما همچنان که می‎دانید کشور سوئیس در سرحد دو حوزه فرهنگی آلمانی و فرانسوی قرار دارد و اغلب شهروندان این کشور نیز متکلم به یکی از این دو زبان هستند و آدام متز نیز مسلماً متعلق به حوزه فرهنگی آلمان و شرقشناسی متأثر از آن است. سخن من صرفاٌ اشاره به تابعیت سیاسی و شهروندی ایشان داشت که سوئیسی محسوب می‎شود. اساساً پس از جنگ فرانکو-ژرمن در سال ۱۸۷۰ میلادی که به شکست فاحش فرانسه و سقوط پاریس منجر شد، بسیاری از ساکنان شهرهای سرحدی فرانسه و آلمان ترجیح دادند شهروند سوئیس شوند و تابعیت سوئیسی اخذ کنند تا با بهره مندی از امتیاز بی طرفیِ سوئیس در منازعات این دو قدرت مصون بمانند. گویا خانواده آدام متز نیز از این جرگه بوده است.

اگر از پِیِ شکوفاییِ مظاهرِ مدنیت در سرزمین‎هایِ مسلمان نشین در قرن چهار هجری به افول و انحطاطی هم قائل باشیم، تا چه حد مفهوم ابن خلدونیِ «عصبیت» را برای تببین این برآمدن و انحطاطِ احتمالی کارآمد می دانید؟ از آنجا که دین و دولت دو عنصر کلیدی در شکل‎گیری عصبیت است، می‎توان این سؤال را به تفکیک در مورد «سازوکارهای منجر به رشد و افول» در هر دو عرصه دین و دولت مطرح کرد.

بُن‎مایه تحلیل ابن‎خلدون از شرایط اعتلا و انحطاط جوامع، عمدتاً ریشه در واکاوی مسائل مرتبط با حیات اقتصادی جوامع و به‎خصوص دو سبک زندگی (کوچ‎گردی و یک‎جا نشینی) دارد. آنچه برای ابن‎خلدون مهم است فراز و فرود چیزی است که آن را «عصبیت» می‎نامد و ما امروز می‎توانیم آن را با مفهوم «همبستگی اجتماعی» معادل بدانیم. بر این باورم این نظریه برای روند شکل‎گیری، بالندگی و انحطاط و سقوط «حکومت‎هایی» که در گستره تمدن اسلامی شکل گرفتند ابزار مناسبی در اختیار ما می‎گذارد؛ زیرا تقریباً تمام حکومت‎های جهان اسلام از همان هنگام فتوحات اعراب مسلمان تا دوران معاصر، نوعی مواجهه جوامع کوچ‎گردِ برخوردار از اقتصاد شبانی با جوامع شهریِ برخوردار از اقتصاد کشاورزی را به نمایش می‎گذارند؛ به عبارت دیگر اغلب حکومت‎های جوامع اسلامی ریشه در کوچ‎گردانی داشته‎اند که با سرازیر شدن به جوامع یک‎جانشین موفق به تسخیر قدرت شده‎اند و پس از مدتی خودشان هم یک‎جانشین شده‎اند و مورد حمله کوچ‎گردانی جدید واقع شده‎اند و این چرخه دائماً تکرار شده است، اما هنگامی‎که واحد بررسی تاریخی را از سطح حکومت‎ها به سطح تمدنی برمی‎کشیم همه چیز را نمی‎توان در رویارویی کوچ‎گردی و یک‎جانشینی خلاصه کرد. تحلیل ابن‎خلدون شرایط معیشت و اقتصاد و پیامدهای آن را بسان یک روند ناگزیر و تخلف‎ناپذیر در نظر می‎گیرد، درحالی‌که در انحطاط یک تمدن، هم عوامل غیراقتصادی نقش مهمی ایفا می‎کنند و هم همه چیز بر اساس روند جبری و تخلف‎ناپذیر پیش نمی‎رود، بلکه بسیاری از عوامل انحطاط را باید در تصمیمات و انگیزه‎هایی جست‎وجو کرد که حداقل از منظر مورخان امکان‎های بدیل برای آن‎ها وجود داشته است. از این منظر به‎خصوص ریشه‎های انحطاط دینی یک جامعه را بیش از آن که در بستر جبر اقتصادی به جست‎وجو بنشینیم باید در رفتارشناسی نخبگان فکری ردیابی کرد.

آیا حملات مغول به سرزمین‎های اسلامی در قرن هفتم، حد فاصل سال‎های ۶۱۶ و ۶۵۴ هجری قمری، از حیث نابودی یا تخریب مظاهر تمدنی در ایران با سلسله حملات سپاهیان خلفا به قلمرو شاهنشاهی ساسانی قابل مقایسه است؟ هر کدام از این دو رشته حملات چه تأثیری در سیر تمدن ایرانی و تحولاتِ بعدیِ آن داشت؟

در ظاهر قضیه در هر دو این مقاطع تاریخی، ایران آماج حملات نظامی قرار گرفته است و در برابر مهاجمان از پا درآمده است، اما شباهت‎ها در همین جا پایان می‎یابد و اختلافات و تمایزاتی سر بلند می‎کند که به هیچ وجه نباید آن‎ها را دست‎کم گرفت: نخست اینکه هجوم اعراب مسلمان مبتنی بر یک «دعوت» بود؛ به عبارت دیگر اعراب خود را برخوردار از رسالت نشر دین می‎دانستند. این ویژگی و این ادعا را در ایلغار مغولان نمی‎یابیم؛ مغولان صریحاً می‎گفتند برای انتقام و تنبیه خوارزمشاهیان آمدند، ولی اعراب مدعی بودند که برای تبشیر و دعوت ایرانیان به دین جدید به ایران آمده‎اند؛ دوم اینکه حملات مغول در قیاس با فتوحات اعراب ویران‎گری باورنکردنی داشت. اگر بخواهم دقیق‎تر مقایسه کنیم، باید گفت مغولان عمدتاً سخت‎افزار تمدن ایرانی (شهرها و آبادی‎ها) را به ویرانی کشاندند، به‎گونه‎ای که یک مورخ مسلمان (ابن اثیر، ۶۳۰ ق) بر این باور بود اگر تا هزار سال دیگر هیچ فاجعه‎ای رخ ندهد، تدارک و ترمیم حمله مغولان امکان‎پذیر نخواهد بود، درحالی‌که اعراب مسلمان عمدتاً نرم‎افزار تمدن ایرانی (افکار و عقاید) را دستخوش تغییر و تحول کردند و مهر دیانت اسلام را بیش از هزار سال است که بر این کشور زده‎اند. از منظر تبعات و پیامدهای طولانی مدت نیز تفاوت‎های ژرفی قابل رصد کردن است: دین اسلام که رهاورد حملات اعراب به ایران بود توانست فرصتی برای جولان فکر و اندیشه ایرانیان فراهم آورد. به نحوی که با قاطعیت می‎توان مدعی شد آنچه عصر زرین تمدن اسلامی در قرون چهارم تا ششم می‎نامیم، بدون ورود اسلام به ایران امکان تحقق پیدا نمی‎کرد. این اسلام بود که زنجیر اسارت طبقاتی را از دست و پای ایرانیان زدود و راه دانش‎اندوزی را برای طبقاتی که در نظام ساسانی محروم از تحصیل و دانش‎اندوزی بودند باز کرد. به‎گونه‎ای که تعداد دانشمندان و اندیشمندان تمام دوران ساسانی قابل قیاس با تعداد عالمان و فرهیختگان قرون اولیه اسلامی نیست. این درحالی‎است که تقریباً وفاق فراگیری وجود دارد که از زمان هجوم مغولان به بعد نوعی کم‎رمقی مزمن دامنگیر ایران شد. به‎گونه‎ای که حتی در زمان بازآرایی تمدنی ایران در عصر صفویه می‎توان این کم‎رمقی را در ابعاد مختلف حیات اجتماعی ایرانیان رصد کرد. این در کلیّت قضیه است و اگر مقایسه این دو مقطع را به تفکیک در ابعاد مختلف حیات علمی، ادبی، اخلاقی، اقتصادی دنبال کنیم، به نتایج قابل‎توجهی می‎رسیم.

آیا می‎توان برای سه قرنِ چهارم و پنجم و ششم هجری قمری، یک «روح کلی» یا «برآیند» قائل بود و آن را با عناوینی مانند «شکوفایی عقلانیت فلسفی»، «بسط عقلانیت فقهی»، «بسط و تکثیر عقلانیت کلامی»، «شکل‎گیری نخستین جوانه‎های عقلانیت تجربی»، «احیای حکمت عملی ایران باستان» یا با عناوینِ کلی و فراگیرِ دیگری مشخص کرد؟ شما کدام مفهوم را برای تبیین یا مشخص‎کردن رخدادها و روندهایِ تعیین‎کننده در این سه قرن مناسب‎تر می‎دانید؟ مقصود از «روندهای تعیین‎کننده»، روندهایی است که در سیر تحولات بعدی تمدن ایرانی تأثیرگذار بوده است.

اطلاق یک عنوان خاص برای یک دوره تاریخی بیش از آنکه برگرفته از تاریخ آن دوران باشد برآمده از فراتاریخِ مورخ است. فراتاریخ به هرگونه ترجیحات فکری گفته می‎شود که مورخ بر اساس آن به داده‎های پراکنده خود معنا و انسجام می‎بخشد. به دیگر سخن این مورخ است که بنا بر ترجیحات و ارزش‎های فرهنگی و تعلقات تاریخی‎اش سعی می‎کند تمامی تنوعات و تکثرات موجود در یک دوره تاریخی را در ذیل یک عنوانِ برساخته مفهوم‎پردازی کند. این امر هرچند به‌خودی‌خود ایرادی ندارد و از جنبه‎ای حتی می‎توان گفت از آن گریزی نیست، اما نباید منجر به این پندار شود این عنوانِ برساخته از همان میزان عینیتی برخوردار است که یک رویداد. از این‌رو همه مورخان اجمالاً می‎پذیرند که قرون چهارم تا پنجم اوج شکوفایی تمدن اسلامی بوده است، اما هر مورخی یا هر مکتب تاریخ‎نگاری بر اساس ترجیحات معرفت‎شناختی و ارزش‎شناختی خود عنوانی را برای آن دوران «برمی‎سازد». نکته‎ای که از این مقدمه قصد دارم استخراج کنم این است که در مقایسه عناوین مختلفی که برای یک دوره تاریخی عرضه می‎شود، نباید پذیرش یکی از آن عناوین لزوماً به معنای غلط بودن دیگر عناوین تلقی شود. با عنایت به مجموعه درهم‎تنیده مؤلفه‌های یک دوران تاریخی، اطلاق یک عنوان به‎منزله «روح کلی» پیش و بیش از آنکه واقعیتِ خود تاریخ را بیان کند، واقعیتِ تاریخ‎نگریِ مورخ را بیان می‎کند و البته مورخانی که عناوینِ برساخته‎شان برای اشاره به روح کلی یک دوران، توفیق جذب محققان بیشتری را پیدا می‎کند، قاعدتاً باید از جامع‎نگری بیشتری برخوردار بوده باشند.

حال با ارجاع به تعابیر و عناوینی که شما در اشاره به این سه قرن به کار بردید («شکوفایی عقلانیت فلسفی»، «بسط عقلانیت فقهی»، «بسط و تکثیر عقلانیت کلامی»، «شکل‎گیری نخستین جوانه‎های عقلانیت تجربی»، «احیای حکمت عملی ایران باستان»)، ضمن اینکه می‎توان تصدیق کرد که هرکدام از این عناوین وجهی از – به قول شما- «روح کلی» آن دوران را نمایندگی می‎کنند، اما بسنده کردن به هرکدام از این عناوین نمی‎تواند حق مطلب را به‌تمامی ادا کند. ضمن اینکه به نظر می‎رسد که گویا در تمامی این تعابیر آنچه محوریت یافته است جنبه «عقل و حکمت» است و این امر شاید مبتنی بر این اصل است که شاخص‎ترین عنصر وجودی در هر انسان همان جنبه عقلانیت اوست.

«استیون فردریک استار» در کتاب خود با عنوان Lost Enlightenment که تحت عنوان روشنگری در محاق به فارسی ترجمه شده است، از تعبیر «روشنگری» برای اشاره به این دوران از تاریخ تمدن اسلامی استفاده کرده است. مقصود وی آن است که ممالک اسلامی برای نزدیک به چهار قرن از وضعیتی برخوردار بودند که بهترین تعبیر از آن روشنگرانه بودن آن دوران در تمامی ابعاد حیات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و حتی سیاسی است و یکی از طولانی‎ترین دوره‎های طلایی در تاریخ تمدن‎های بشری است. هرچند اکنون گویا دوره‎ای فراموش‎شده یا در محاق به نظر می‎رسد. اگر قرار باشد از عنوانی برای دوره طلایی تمدن اسلامی در قرون سوم تا ششم هجری استفاده شود، من نیز روی هم رفته اصطلاح فارسی «روشنگری اسلامی» را برای اشاره به روح این دوران مناسب‎تر می‎دانم؛ البته با این هشدار که این روشنگری اسلامی با روشنگری مربوط به سده هجدهم میلادی در تاریخ اروپا فقط نوعی اشتراک لفظی دارند و به لحاظ هستی‎شناختی؛ معرفت‎شناختی و ارزش‎شناختی تمایزات جدی این دو دوره تاریخی را از هم متمایز می‎سازد.

تفکر مَزدَیَسناییِ پیش از اسلام در ایران تا چه حد در مظاهر فرهنگی-تمدنیِ قرن چهار هجری و دو سده بعد از آن حضوری تعیین‎کننده و هویت‌بخش داشت؟

درک و تحلیل تحولات فکری جامعه ایرانی در قرون بعد از ورود اسلام بدون عنایت به میراث تمدنی پیش از اسلام از علوم و فنون گرفته تا عقاید و مذاهب امکان‎پذیر نیست. بدیهی است آنچه را تمدن اسلامی می‎خوانیم در شاکله ظاهریِ خود بیش از همه وامدار ایران پیش از اسلام است. دیگرانی نیز به این امر اشاره کرده‎اند که با روی کار آمدن خلافت عباسی و پایتختی بغداد گویا به‌نوعی روح شاهنشاهی ساسانی در ردای خلافت عربی حلول کرد. نه‌تنها حفظ زبان فارسی در شکل و شمایل جدیدی که فارسی دری نامیده شد، استمرار جوهره تمدنی ایرانی (زبان) را در دوران اسلامی نشان می‎دهد، در حوزه اندیشه نیز آنچه حکمت خسروانی نامیده می‎شد در قالب حکمت اشراق جلوه‎گری جدیدی را آغاز کرد. این‌همه البته تا آن حد نبود که تمامی تمدن اسلامی را دربر گیرد، اما در آنچه به افق‎های ایرانی تمدن اسلامی مربوط می‎شود مسلماً نقش هویت‎ساز برجسته‎ای را ایفا کرده است. برای نمونه دکتر محمد معین در کتابی با عنوان مزدیسنا در ادب فارسی استمرار مفاهیم و واژگان مزدیسنی را در ادبیات جدیدی که با عنوان فارسی دری شناخته می‎شود بازکاوی کرده است.

در سخن شما اشاره‎ای به کتاب مَزدَیَسنا و ادب پارسی و همچنین اندیشه شیخ شهید سهروردی شد. این اشاره نکاتی را به ذهن متبادر می‎کند که خدمتتان عرض می‎کنم. شاید طرح این چند نکته بتواند به بسط بحث درباره ماهیت تمدنی ایرانی بعد از ظهور اسلام، به‎ویژه در دوره زمانی مورد نظر در این گفتار، کمک کند. آنچه در کتاب مزدیسنا و ادب پارسی اثر زنده‌یاد دکتر محمد معین آمده است، به‌خصوص مقدمه‎ای که ابراهیم پورداوود بر آن کتاب نوشته است، تنها یک تفسیر از میان تفسیرهای ممکن درباره رابطه ایرانِ قبل از اسلام با ایرانِ بعد از اسلام است. متأسفانه این تفسیر از جهات مختلف قابل مناقشه و آسیب‎پذیر به نظر می‎رسد. در فرازی از مقدمه آقای پورداوود بر آن کتاب آمده است: «همه سخن‎سرایان ایرانی… تحت نفوذ آیین ایران باستان بودند…این نفوذ، قهری است، زیرا الفاظی که برای بیان فکر خود به کار برده‎اند همان الفاظی است که در چند هزار سال پیش در سر زبان‎های مردم این مرز و بوم بود و ناگزیر هر لفظ، اندیشه خاصی دربر دارد و این اندیشه یا فکر، بدون اینکه گوینده یا نویسنده متوجه باشد، کار خود را می‎سازد و در قالب الفاظ خودنمایی می‎کند». (مقدمه ابراهیم پورداوود بر مزدیسنا و ادب پارسی، ص هجدهم نوشته دکتر محمد معین، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول تهران ۱۳۲۶). با توجه به این جملات، به نظر می‌رسد نویسنده مقدمه، پیش‎فرضِ خاصی درباره رابطه لفظ و معنی داشته است که نتیجه آن پیش‎فرض، غفلت از تحول معنا به‎رغمِ ثبات لفظ است. سؤالی که می‎توان در مقابل این تفسیر قرار داد این است که آیا به صِرفِ حضور تعبیرات و تشبیهات مزدیسنایی در ادب پارسی بعد از ظهور اسلام، می‎توان به سیطره آن بر تفکر در تمدن ایرانی در دوره‎های بعد حکم کرد؟ و اساساً اگر سخن از نفوذ و تأثیر اندیشه مزدیسنایی در ادوار بعد گفته می‎شود، مقصود از نفوذ و تأثیر چیست؟ آیا مقصود، مطلقِ نفوذ و تأثیر است ولو تعیین‎کننده و هویت‎بخش نباشد؟ یا منظور، آن‌چنان نفوذ و تأثیری است که کماکان بُن‎مایه‎های سرمشقِ رسمیِ فکریِ پیش از اسلام را، به‎رغم اسلام آوردن ایرانیان، در میان ایشان تداوم بخشیده است؟

البته این‎چنین نیست که اگر این تفسیر رد شود به‎کلی منکرِ ارتباط بین ایران قبل و بعد از اسلام باشیم. اگر بپذیریم که تاریخ ایران باستان را در تاریخ شاهان یا در تاریخِ یک تفکر خاص نمی‎توان خلاصه کرد، از میان عناصر متکثر و متعارضی که از تمدن ایرانیِ پیش از ظهور اسلام به ادوار بعد از آن- و به‌ویژه سده‎های مورد نظر در این گفتار- انتقال پیدا می‎کند، کدام عنصر تأثیرگذارتر بوده است؟

در مورد اندیشه سهروردی هم که معمولاً از او با عنوان یکی از نمودهایِ پیوندِ ایران باستان با مدنیت ایرانی پس از ظهور اسلام، یاد می‎شود اشاره به تصریحات خودِ او راهگشاست. سهروردی در مقدمه حکمه الاشراق به کسانی اشاره می‎کند که در تدوین و طرح علم انوار به او کمک کردند و می‎گوید: «و ما ذَکرتُهُ من علم الانوار و جمیع ما یُبتَنی علیه یُساعِدُ علیه کل من سَلَکَ سبیلَ اللهِ عز و جل و هو ذوق امام الحکمهِ و رئیسِها افلاطُن صاحبِ الایدِ و النور و کذا مَن قَبلَهُ من زمانِ والد الحکماء هرمس الی زمانه من عظماء الحکما و اساطین الحکمه مِثلُ انباذقلسَ و فیثاغورسَ و غَیرهِما». بعد به طریقه حکمای فُرس می‎پردازد و می‎نویسد: «و علی‌هذا یُبتَنی قاعده الشرق فی النور و الظلمهِ التی کانت طریقه حکماءِ الفرس مثل جاماسفَ و فرشادشترو بُرُزجمِهرَ و مَن قَبلَهُم هی لیسَت قاعده کَفَرهِ المجوس و أِلحادِ مانی و مایُفضی الی الشرکِ بالله تعالی و تنزَّه» (متن حکمه الاشراق به همراه شرح قطب شیرازی به اهتمام عبدالله نورانی و مهدی محقق، چاپ اول، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران،۱۳۸۳ صفحات ۱۵ و ۱۷). می‎بینیم که سهروردی به‌تصریح خودش، از منابع متعددی بهره برده و حکمای فرسِ مورد نظرِ او، متمایز از زرتشتیان و مانویان هستند و به‌تصریح او مُبرا از شرک به خدای یگانه بوده‎اند.

سهروردی در نخستین فصل از رساله کلمه التصوف که بعد از کتاب مشهور حکمه الاشراق به رشته تحریر درآورده به جایگاه کلیدی قرآن و سنت در اندیشه خود تصریح می‎کند و می‎نویسد: «اول ما اوصیک به تقوی الله عز و جل. فما خاب من آب الیه و ما تعطل من توکل علیه. احفظ الشریعه فان{ها} سوط الله، بها یسوق عباده الی رضوانه. کلّ دعوی ً لم تشهد بها شواهد الکتاب و السنه فهی من تفاریع العبث و شعب الرفث. من لم یعتصم بحبل القرآن غوی و هوی فی غیابه جُبّ الهوی. الم تعلم انه کما قصرت قوی الخلائق عن ایجادک، قصرت عن اعطاء حق ارشادک؟ بل «هو الذی أعطی کل شیء خلقه ثم هدی». قدرتُهُ اوجدَتکَ و کلمتُهُ ارشدَتکَ»(مجموعه مصنفات شیخ اشراق، جلد چهارم، چاپ سوم، پژوهشگاه علوم انسانی، تهران، ۱۳۸۰ ص ۱۰۲).

در فصلی دیگر از همین رساله، سهروردی به‌صراحت می‎گوید: «و کانت فی الفرس أمه یهدون بالحق و به کانوا یعدلون، حکماء فضلاء غیر مشبههٍ المجوسَ، قد احیینا حکمتهم النوریه الشریفه آلتی یشهد بها ذوق افلاطون و من قبله من الحکماء فی الکتاب المسمّی بحکمه الاشراق و ما سُبِقتُ الی مثله» (همان، ص ۱۲۸). از این فراز به خوبی می‎توان فهمید که مقصود او از حکمای فرس حاملان اندیشه مزدیسنایی نیستند.

باتوجه به این فرازها از آثار سهروردی، آیا می‎توان به تفسیری جدید از خصوصیتِ مدنیت ایرانیِ پس از ظهور اسلام، دست یافت؟ و آیا این خصوصیت در تفاسیر مسلط و شایع از این دوره مورد توجه بوده است؟

توضیحات و نکات ارزنده‎ای را مطرح کردید و این نشان می‎دهد که پاسخ مجمل من به سؤال قبلی شما تا حدی همراه با ایجاز مخلّ بوده است! بنابراین می‎طلبد که در ادامه پاسخ مجملی که به سؤال قبلی شما ارائه شده بود اندکی تفصیلی‎تر به این بحث پرداخته شود:

اشاره من به کتاب مزدیسنا و ادب فارسی صرفاً برای نشان دادن وجود نوعی استمرار و ارتباط میان مواریث فرهنگی قبل از اسلام و ادبیات فارسی (دری) پس از اسلام بود. بدیهی است که درباره چند و چون و کیفیت این ارتباط می‎توان نظرگاه‎های مختلفی داشت، اما آنچه وجود آن را نمی‎توان انکار کرد اصلِ این استمرار است. به هیچ وجه مدعی نیستم این استمرار نوعی سیطره تفکر مزدیسنایی با تمامی لوازم و لواحق عقیدتی آن را بر فضای فرهنگی جامعه ایرانی بعد از اسلام به همراه داشته است؛ بنابراین سخن از نفوذ و تأثیر است و نه سیطره. با این همه توجه به این نکته که جهان ایرانی توانست نوعی زبان قومی (فارسی دری) را با وجود پذیرش اسلام همچنان حفظ کند، درحالی‌که دیگر متصرفات اعراب مسلمان نظیر مصر و شامات به‎کلی از زبان باستانی خود منقطع شدند را نباید ساده گرفت و فرهنگ واژگانی حکمت اشراق و رساله‎های تمثیلی-حکمیِ شیخ اشراق به زبان فارسی در تثبیت این امر مسلماً تأثیرگذار بوده است. اگر زبان، اصلی‎ترین نمود اندیشه یک قوم است، باید این نکته را بررسی کرد که چرا فرهیختگان ایرانیِ پس از اسلام با اینکه به زبان عربی مسلط شدند و اولین دستور زبان عربی (سیبویه) را هم تدوین کردند و به زبان عربی کتاب‎های فلسفی و علمی و آثار ادبی و تاریخی پدید آوردند، با این همه زبان فارسی را که ریشه در زبان و ادبیات پهلوی ساسانی داشت حفظ کردند! آیا این فقط ناشی از یک عِرق قومی بود یا اینکه منظومه‎ای از نیاز و تفکر و جهان‎نگری نیز آن را پشتیبانی می‎کرد؟! البته که می‎پذیرم بسیاری از الفاظ در این مقطع تاریخی به‎رغم ثبات لفظ، می‎توانست تحول معنایی پیدا کند، اما یک نکته را نباید از نظر دور داشت و آن اینکه حتماً دغدغه‎هایی فکری و معنوی در روح و جان ایرانیان می‎خلیده است که توجه و توسل مجدد به جهان‎نگری مزدیسنایی –و نه لزوماً پذیرش تبعات عقیدتی آن- را ضروری و استمرار آن جهان‎نگری را تا حدی موجه می‎کرده است. این دغدغه‎ها را در ساده‎ترین تعبیر می‎توان در این جمله خلاصه کرد: «استمرار نوعی ثنویت فکری و فرهنگی در جامعه اسلامی علی‎رغم پذیرش نگرش توحیدی اسلام». اینجاست که ناچارم بحث را بیشتر تفصیل دهم و ابعادی از آن را بهتر بکاوم:

آئین مزدیسنا که نویسنده تاریخ سیستان آن را رهاورد دعوت زرتشت می‎داند را «در زمانی که با طلوع اسلام مواجه شد» به‎راحتی می‎توان نوعی تفکر غیرتوحیدی و ثنویت‎گرا دانست. دوبُنی بودن این آیین را به‎راحتی می‎شد در قالب اصالت دادن به تقابل‎هایی نظیر (اهورا و اهریمن) یا (نور و ظلمت) مشاهده کرد؛ بنابراین مزدیسنا «به لحاظ جلوه تاریخی‎اش» در برابرِ اسلام، آیین توحیدی تلقی نمی‎شد؛ اما اینکه قرآن در آیه ۱۷ سوره حج انسان‎ها را به لحاظ اعتقادی به سه دسته تقسیم می‎کند: ۱. مؤمنان؛ ۲. یهود و نصارا و صابئیان و مجوس؛ و ۳. مشرکان، نشان از آن دارد که قرآن، مجوس (ایرانیان زرتشتی) را نیز در زمره اهل کتاب محسوب می‎کند و این بدان معناست که مزدیسنا (همان آیین زرتشت)–نه از نظر جلوه تاریخی- بلکه از لحاظ سرشتِ اعتقادی اساساً دیانتی توحیدی بوده که در طول تاریخ در آن انحراف راه یافته بود.

از سوی دیگر حکمه الاشراق بنا بر روایت هانری کربن از مدعای شیخ شهاب‎الدین یحیی سهروردی (م: ۵۸۷ ق) گویی ناظر به بازآرائیِ تفکر آن دسته از حکمای ایران باستان بوده است که فارغ از این انحراف بوده‎اند (ر.ک: هانری کربن، تاریخ فلسفه اسلامی. ترجمه اسدالله مبشری، امیرکبیر، ۱۳۷۱: ۲۷۵). سهروردی مدعی است که در ایران باستان مردمانی بودند که به‎کلی با مجوسان تفاوت داشته‎اند و از طرف خداوند هدایت می‎شدند و چون کانونی‎ترین مسئله در تفکر آنان اصل نور (نور الانوار/ نور جلال/ فرّه ایزدی) بوده است حکمت برآمده از آنان که توسط او احیا شده است را حکمه الاشراق می‎نامد. سهروردی حکمه الاشراق را همان فلسفه شهودی افلاطونی برمی‎شمارد که با اصطلاح‎شناسی مزدیسنایی عرضه شده است. در اینجا ما با افلاطونی مواجهیم که از حلقوم زرتشت و با اصطلاحات مزدیسنایی عرضه می‎شود، اما چون ما مستقیماً به اصل منابع باستانیِ حکمه الاشراق (آنچه حکمت خسروانیِ باستانی نامیده می‎شود) دسترسی نداریم، کارِ ما برای ارزیابی نحوه ارتباط و نسبت میان دستاورد سهروردی و آن حکمت باستانی دشوار می‎شود؛ اما به هر حال این‎قدر می‎توان گفت که به لحاظ اصطلاح‎شناسی و واژگانی نوعی وامداریِ فلسفه اشراق به فرهنگ مزدیسنایی را می‎توان تصدیق کرد و با توجه به اصراری که شیخ اشراق در منزه دانستن حکیمان بلندمرتبه ایران باستان از انحراف آیین مجوسان دارد، باید پذیرفت شیخ اشراق از نسبت دادن ثنویت‎گرایی به دستاورد خودش بیزار بوده است؛ بنابراین اینکه شما می‎گویید: «حکمای فرسِ مورد نظرِ او، متمایز از زرتشتیان و مانویان هستند و به‌تصریح او مُبرایِ از شرک به خدای یگانه بوده‎اند» بنا بر مصرحات خودش قابل‌تأیید است.

اما اینجا به هر حال این سؤال پیش می‎آید که برای انتقال پیام افلاطون چه نیازی بوده است که آن را در لباس مصطلحات مزدیسنایی بپوشانیم؟! برای پاسخ شاید هیچ‎گاه نتوان به حاقّ مطلب دست یافت، اما من نظرگاهی در این زمینه دارم که از منظر تاریخی و با عنایت به وضعیت فرهنگی جامعه اسلامی در قرون سوم تا ششم هجری آن را مطرح می‎کنم:

می‎دانیم که با شکل‎گیری خلافت عباسی و تأسیس حکومت‎های نیمه‎مستقل ایرانی از قرن سوم به بعد موج فزاینده‎ای از مواریث ادبی و تاریخی ایران ساسانی در زمینه اخلاق و حکومت‎گری به ادبیات عربی و فارسی سرازیر شد. از ابن مقفع و ترجمه کلیله و دمنه گرفته تا خواجه نظام‎الملک طوسی و سیاست‎نامه او و نیز احکام السلطانیه ماوردی و نصیحت الملوک غزالی همه و همه نوعی وامداری تفکر و اندیشه را در حوزه اداره جامعه به تجربه‎های ملوک عجم نشان می‎دهند و شاید بیت‎الغزل این روند شاهنامه سخن‎سرای طوس بود. همه این‎ها را هنگامی‎که با موج شعوبی‎گری کنار هم قرار دهیم متوجه می‎شویم این روند بیش از همه معلول ناتوانی خلافت عربیِ تسنن برای عملیاتی کردن آموزه‎های توحیدی اسلام در زمینه حکومت‎گری بود. اساساً از همان زمان که نوعی دوگانگی میان ساحت دیانت و سیاست –ابتدا در عمل و بعد در تئوری– پدیدار شد و اندیشه وحدت دین و سیاست که پیام اصلی اسلام بود رو به قهقرا رفت و خلافت تسنن عربی نشان داد که از عرضه امام جامع‎الاطراف برای اداره جامعه ناتوان است. کاتبان و دبیران و دیوان‌سالاران سنی که مسئولیت مستقیم اداره جامعه و تئوریزه کردن مدل حکومت را داشتند به نزدیک‎ترین دستاویزی که در اختیار داشتند (مواریث حکومتگری ساسانی) متوسل شدند تا از این انسداد برهند. نهایتاً این امر به روندی منجر شد که می‎توان آن را نفوذ و تأثیرِ ثنویتِ سیاسی و فکریِ ساسانی در منظومه فکری اهل سنت – که گردانندگان اصلی نظام خلافت بودند- نامید. این امر هرچند با دیانت اسلام همساز نبود، اما بسان یک واقعیت خود را بر جامعه تحمیل کرده بود. پژواک این وضع و نارضایتی از آن را درمنابع عصری می‌توان ردیابی کرد. مثلاً در اوایل کتاب راحه الصدور و آیه السرور که در واپسین سال قرن ششم (۵۵۹ ق) تألیف شده است، نویسنده (محمد بن علی بن سلیمان راوندی) ضمن اظهار نارضایتی از اوضاع فرهنگی و اجتماعی زمانه خود به نکاتی اشاره دارد که در راستای همین بحث ماست. می نویسد: امروزه «چون ولایتی به امیری دهند وزیری ناکَس، دبیرگانِ خَس را بخواند و حال ولایت بازخواند. ایشان هیچ قانون خراج و جزیه الیهود و ارتفاع اقطاعات پیش نیارند [اشاره به بی‎توجهی به فقه اسلامی]، [بلکه] آن کتب که از زند و استا۲ و کتب دهریان پلیدتر است پیش آرند … و علما را چندان افتاد از این بنیاد که هیچ [کس] را زبان گفتار نماند». اکنون جامعه مسلمان هر چند از جنبه اعتقادی بر توحید اسلامی پای می‌فشرد اما از جنبه مدیریت سیاسی و اداری- مالی راه ثنویان را می‌پیمود و این امر می‌توانست به تدریج راه را برای اعاده ثنویت اعتقادی نیز هموار کند. فارابی و اخوان الصفاء و صوفیه و اسماعیلیه و امامیه هرکدام راه‎های متفاوتی را برای غلبه بر آن انسداد و هم‎زمان پرهیز از پذیرش ثنویت فکری عرضه کردند و یا آزمودند که در هیچ‎کدام از آن‎ها رجوع به فرهنگ و مصطلحات مزدیسنایی جایگاهی نداشت؛ اما به‎زعم من شیخ اشراق با یک ابتکار جالب، علاج این انسداد را با رجوع به فرهنگ ایران باستان اما با فرارفتن از افق‎های ثنوی و با عرضه اندیشه‎ای توحیدی در لباس مصطلحات مزدیسنایی دنبال کرد. به تعبیری باید گفت برای رسیدن به نور به دل ظلمات زد! این رویکرد، نوعی توجه دادن به مضایق دوگانه‎گرایی حاکم بر مواریث فرهنگی قبل از اسلام-که به هر حال در جامعه در حال رسوب بود- و در عین حال به دست دادن راه علاجی از خلال به کار بستن مصطلحات همان مواریث و رساندن تفکر به ریشه‎های اصیل و توحیدی آن بود. شاید مهم‎ترین چیزی که در همه این تلاش‎ها (فارابی. اخوان‌الصفا. صوفیه. اسماعیلیه و امامیه و تفکر اشراق) مشترک بود توجه دادن به مقوله‎ای با عنوان «انسان کامل» برخوردار از «فرّه ایزدی» بود که جلوه‌گاه وحدت دین و سیاست محسوب می‎شد، اما هیچ‎کدام از این تلاش‎ها علی‎رغم اثرگذاری در محافل فکری منجر به دگرگونی واقعیت سیاسی (نظام خلافت عربی) نشد و این تیغ آخته مغولان بود که سرنوشت این خلافت را تعیین و فرصتی برای جولان اندیشه‎های فرو مالیده شده فراهم کرد. نُضجِ بحث «انسان کامل» و رساله‎هایی با عنوان عمومیِ «فی الولایه» که علاج درد را در مبحثی با عنوان «ولایت» و نه خلافت می‎جستند، ما را وارد عصری می‎کند که فراتر از موضوع بحث ماست.■

پی‌نوشت:

  1. کتاب Die Renaissance Des Islams را علیرضا ذکاوتی قراگوزلو با عنوان تمدن اسلامی در قرن چهارم هجری به فارسی ترجمه کرده است. ترجمه فارسی برگردانی است از ترجمه عربی کتاب؛ البته ترجمه عربی مورد انتقاد برخی محققان بوده است.
  2. منظور کتاب اوستاست. ولی در متنِ راحه الصدور به همین نحو (استا) درج شده است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط