لطفالله میثمی
این نوشتار, متن تحریرشده و تنقیحشده سخنرانی مهندس لطفالله میثمی بهمناسبت بزرگداشت دکترسحابی و روز معلم است. این سخنرانی در باشگاه معلمین همدان بهتاریخ دوازدهم اردیبهشت هزاروسیصدوهشتادویک ایراد شد, ولی از آنجا که احساس کردیم صحبتهای ایشان, چشمانداز روشنی از حرکت مردم عزیز ایران را به تصویر کشیده است, بر آن شدیم تا آن را به خوانندگان ارجمند نشریه تقدیم کنیم.
با تشکر از دوستان جبهه مشارکت که جلسه بزرگداشت این دو بزرگوار را ترتیب دادند, باید بگویم, صحبت کردن من در حضور برادران و خواهران, بهخصوص جناب آقای لقمانیان, ضروری نبود, ولی از آن جایی که تکلیف شده, خوشحال هستم که من نیز به سهم خود یادی از این یادآوران کنم.
۲۰ روز از رحلت آقای دکتر سحابی میگذرد و امروز برای بزرگداشت ایشان گرد هم آمدهایم. همزمان سالروز شهادت آیتالله مطهری نیز هست که ۲۳ سال از شهادت این بزرگ مرد میگذرد و اتفاقاً این دو بزرگوار با یکدیگر دوستان صدیقی بودند و آقای مطهری شخصاً به آقای دکتر سحابی خیلی احترام میگذاشتند و این احترام متقابل بود. من از آنجا که در روز معلم, در باشگاه معلمین حضور یافتهام, وظیفه خود میدانم که نخست چند فراز از زندگی شهید مطهری بازگو کنم؛ فرازهای شکوهمندی که ما واقعاً مدیون نقاط عطفی هستیم که ایشان به وجود آورد, ولی متأسفانه قرائتهای پویای ایشان از دین در جامعه تداوم پیدا نکرد.
فراز نخست: در سال ۱۳۴۱ انجمن های اسلامی مهندسین و دانشجویان و پزشکان, جلسهای سراسری برگزار کردند. آقای مطهری هم از کانون توحید آمده بودند. ایشان تحت عنوان «مشکل اساسی در سازمان روحانیت» که در کتاب «مرجعیت و روحانیت» به چاپ رسیده, سخنرانی داشتند و تحلیلی ارائه دادند مبنی بر اینکه «آفت روحانیت اهل تسنن دولت زدگی است و آفت روحانیت شیعه عوامزدگی است.» ایشان معتقد بودند آفتی که جامعه روحانیت را فلج کرده و از پا درآورده, عوامزدگی است و عوامزدگی از سیلزدگی, زلزلهزدگی, مار و عقربزدگی, بالاتر است و این آفت عظیم را معلول نظام مالی حوزهها میدانستند و میگفتند تا این آفت از بین نرود, روحانیت ما نمیتواند پیشرو باشد و از جلوی قافله حرکت کند و به معنی صحیح کلمه, هادی قافله باشد و مجبور است همیشه در عقب قافله حرکت کند. ایشان بر این باور بودند که روحانیت تا زمانی که عوامزده باشد, «چاره ای ندارد از این که همواره ”سکوت“ را بر ”منطق“ و ”سکون“ را بر ”حرکت“ و ”نفی“ را بر ”اثبات“ ترجیح دهد؛ زیرا موافق طبیعت عوام است.» برای حضار, این سخنان بسیار تازگی داشت, بهخصوص که برای اولینبار تحلیلی از درون روحانیت ارائه میشد.
سه سال بعد, محمدحنیفنژاد, مقالههای ایشان را در کتاب مرجعیت و روحانیت, بهعنوان یک متن راهبردی در ردیف آموزشهای استراتژیک سازمان مجاهدین قرار داد و به دستاوردهای بسیار خوبی هم رسیدند که امروز جای بحث آن نیست.
فراز دوم: آقای مطهری در آن سخنرانی به نکته جالبی اشاره کردند و به توشهگیری و تفسیر داستان خضر و موسی در قرآن پرداختند که متأسفانه امروز نعل وارونه (Reverse Psycology) شده است. این روزها برخی از بزرگان دینی میگویند که باید ”شیعه تنوری“ بود و تقلید کورکورانه و اطاعت محض نمود و تنها باید به تکلیف عمل کرد, نه به تعقل و تحلیل, و وقتی میخواهند بینش خود را به لحاظ شرعی تبیین نمایند، به داستان موسی و خضر اشاره میکنند. هر چه موسی اعتراض کرد, خضر در برابر پرسشگری موسی گفت بیا دنبال من و به اصطلاح «استدلال ممنوع»، دلیل خواهی ممنوع!!
در صورتی که استاد مطهری در مقاله اجتهاد در اسلام در کتاب «مرجعیت و روحانیت», تفسیر نوینی ارائه میدهد و میگوید: بالاخره در این سه مورد که موسی از عبد صالح دلیل میخواست، سرانجام عبدصالح به سؤالهای موسی پاسخ گفت و برای او استدلال کرد. بهعبارت دیگر در برابر «نهضت دلیل خواهی»ِ موسی، توضیحات قانعکننده ارائه داد؛ گرچه در زمانی دیرتر.
استاد مطهری در این مقاله میافزاید: «تابع و پیرو تا آنجا تسلیم متبوع و پیشواست که اصول و مبادی قانون نشکند. اگر دید آن پیشوا کاری برخلاف اصول و مبانی انجام میدهد, نمیتواند سکوت کند. نقص کار موسی در اعتراض و انتقاد نبود… مادامی که از نظر او, عملی برخلاف اصول و قانون الهی است, ایمان او به او اجازه نمیدهد سکوت کند… پس معلوم میشود در دین, اصل سرسپردگی و اصل «به می سجاده رنگین کن, گرت پیر مغان گوید» وجود ندارد… تقلید ممنوع جاهل از عالم, همان است که شکل سرسپردگی پیدا کند.»
این روزها در جامعه ما بسیاری از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، اندیشمندان و مراجع, چندین بار از فقهای محترم شورای نگهبان خواستند برای این احکامی که صادر میشود دلیل ارائه بدهند, ولی من ندیدهام که فقهای محترم شورای نگهبان دلیلی ارائه دهند! در حالی که دین ما میگوید «نحن ابناء الدلیل»؛ ما فرزند دلیل هستیم. زیربنا، استدلال است. دینی که میگوید «قُل هاتوا بُرهانَکُم اِن کُنتُم صادِقین» اگر صداقت دارید برهان و دلیل بیاورید, این دین, امروز به این صورت درآمده که نهضت دلیل خواهی در آن ممنوع شده و این برخلاف نواندیشی دینی و نوآوریهای آیتالله مطهری است. این سخن ایشان, حتی برای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و انجمن اسلامی و حنیف نژاد هم تازگی داشت. این توشهگیری, ما را مجهز می کرد که از نظام شاهنشاهی دلیل بخواهیم, از دیگران استدلال بخواهیم و این یک نقطه عطف و انسجام تازهای در جوانان ایجاد کرد.
فراز سوم: فراز دیگری که در نظرات ایشان وجود داشت در جلد پنجم کتاب «روش رئالیزم» آمده است. این کتاب را علامه طباطبایی نوشتند و استاد مطهری پاورقی زدندو شرح کردند و شرح بسیار ساده ای هم هست. انصافاً ایشان در این پاورقی, تمام روشهایی را که به اثبات خدا منجر میشود و اینکه میخواهند از پدیده به خدا برسند نقد میکند. هر دو بزرگواران این روش را نقد میکنند.
اما سؤال این است: با این که مجموعه آثار آیتالله مطهری به وسیله مرحوم امام تأیید شده است و مسئولان نظام جمهوری اسلامی هم از این دو بزرگوار مایه میگذارند، آیا ما حق نداریم که بپرسیم چرا این نکته در نظام آموزش و پرورش ما رعایت نمیشود؟ چرا در معارف اسلامی دانشگاه ما بعد از انقلاب این دستاورد به کار گرفته نمیشود؟ متأسفانه در آموزشهای دبیرستانی و معارفاسلامی دانشگاه, با روش های مختلف خدا را اثبات میکنند. براساس قرآن, این روش کاربردی ندارد. همه گریز از این نوع بینش و اضافات بر دین را, متأسفانه گریز از دین تلقی میکنند و میگویند وای اسلام و دین از بین رفت؛ در حالی که اثبات کردن خدا با این روش ها موجب دینگریزی شده است. وقتی که شیطان، که پدر ملحدین, منافقین و کافرین و مشرکین است، خدا و خالقیت او را قبول دارد و میگوید «خَلَقتَنی مِن نار وَ خَلَقتَهُ من طین», پس اگر ما بخواهیم خدا را اثبات کنیم از شیطان هم عقبتر هستیم. شاید علت عقبافتادگی ما هم همین باشد, متأسفانه در نظام آموزش و پرورش ما، نظام دانشگاهی ما، معارف اسلامی ما، این حرف ها آمده است. در جلد پنجم روش رئالیسم آمده: «تازه اگر کسی بخواهد خدا را اثبات کند از این طریق به صفات خدا نمیتواند برسد.» خوب، اگر ما به صفات خدا نرسیم, به اخلاق حسنه نمیرسیم, تخلق به اخلاق الله نخواهیم داشت. این هم نکتهای است که خلأ آن در نظام آموزشی ما حس میشود و به نظر من به تجدیدنظر بنیادی نیاز دارد.
فراز چهارم, نقدی است که این شاگرد به استادش می زند: در یونان بر سردر آکادمی نوشتهاند: «هر که ریاضی نمیداند وارد آکادمی نشود.» استاد همیشه مرتبه اش از شاگرد بالاتر است, چون معلوماتش بیشتر است. ولی در اسلام این جور نیست. شاگرد میتواند به استاد انتقاد کند و نقد بزند و از استاد عبور کند، «رُبَّ حاملِ فقهٍ لیس بفقیه» چه بسا حامل فقهی که خودش فقیه نیست و به فقه عمل نمیکند. آیتالله مطهری با این که شاگرد علامه بود و به وی لقب «روحی له الفداه» میداد, با این همه, استقلال فکریاش را در برابر استاد حفظ میکرد. در کتاب «جاودانگی و اخلاق» ـ که در یادواره شهادت آقای مطهری چاپ شد ـ مقالهای به همین عنوان هست. ایشان بدین مضمون میگویند: من تمام کتاب های علامه طباطبایی را خواندهام و به آنها اشراف دارم. نقد قابل طرح این است که علامه ویژگی پایدار انسان را «استخدامطلبی» میداند و بعد آقای مطهری میگوید استخدامطلبی همان «استثمارگری» بهشکل مؤدبانه است؛ یعنی وقتی انسان استخدام طلب شد, میخواهد همه چیز را به استخدام خودش درآورد و بعد دیگران هم که میخواهند همان چیزها را به استخدام خود دربیاورند, تعارض پیش میآید. بعد هم باید سازمان مللی باشد تا این تعارض ها را حل کند. به نظر من, تحقق این دیدگاه چنین دستاوردی خواهد داشت.
یکی دیگر از نقدهایی که آقای مطهری بر دیدگاه علامه طباطبایی میزند، راجع به اخلاق است. ایشان میگوید: «اخلاقی که ایشان مطرح میکنند, ”اخلاق قراردادی“ است, مانند برتراندراسل.» این جملات آقای مطهری یعنی این که دیدگاه راسل و علامه را در مورد اخلاق,یکی می داند, به نظر من, این شهامت در گفتار و آزاداندیشی در بیان عقاید را میرساند. ضمن اینکه من کاری به ارزیابی این نقد ندارم, ولی ملاحظه میکنیم در دنیای اسلام یک شاگرد میتواند استاد را نقد بکند؛ آن هم نقد بنیادی. این را هم نباید گریز از دین تلقی کنیم, بلکه رشدی در درون پارادایم دینی است. این روش استاد مطهری برای خود من درسی بود که در زندگی سیاسی بتوانم اساتیدم را نقد کنم, علی رغم عواطف زیادی که به ایشان دارم, و تشویق کنم دیگران هم مرا نقد کنند.
فراز پنجم؛ فراز دیگری از اندیشه استاد مطهری, مقایسه دیدگاه او با علامه اقبال لاهوری است. علامه اقبال لاهوری مطرح میکند که از طریق قانون علیت و معلولیت, نمیشود به خدا رسید, چرا که از لوازم قانون علیت و معلولیت, «سنخیت» است. یعنی آن که یا معلول با علت هم سنخ است یا علت با معلول باید هم سنخ باشد. مثلاً بین پدر و فرزند, سنخیتهایی است. اگر از این طریق بخواهیم به علت های بالاتر برسیم و از این طریق به خدا برسیم، آنوقت, آن خدا با پدیدهها همسنخ میشود؛ به عبارتی آن خدا با شیء (thing) همگروه میشود. به هر حال, علامه اقبال لاهوری میگوید که از این طریق نمیشود به خدا رسید و حق هم دارد, چون سنخیت از لوازم برهان علیت و معلولیت است, شکی هم در آن نیست. در حوزه علم، همه علما با این قانون سروکار دارند. ولی استاد مطهری در نقد سخن علامه اقبال لاهوری میگوید که اصلاً قانون علیت و معلولیت در اسلام, منهای خدا نمیتواند مطرح شود. خدا از ارکان قانون علیت و معلولیت میباشد؛ شرطها همه معلولاند, همه اشیا هستند و خدا علت است. غیر از خدا، همه چیز جزو شرایط است؛ شرط داخل و شرط خارج.
آیتالله مطهری این مطلب را در کتاب «عدل الهی» بهخوبی بیان کردهاند. این نگرش, در زمانی که ما در زندان قصر بودیم, تحولی در ما ایجاد کرد.
از استاد مطهری پرسیدند: «شما در دانشگاه روی دانشجوها بیشتر نقش داشتید یا دکتر شریعتی؟» ایشان پاسخ داد که «نقش آقای طالقانی و مهندس بازرگان از هر دوی ما بیشتر بود!» این خیلی جالب است. در این روز که روز معلم و روز شهادت استاد مطهری است, من کانال می زنم از قول ایشان به آقای طالقانی و بازرگان، که نقش زیادی در نواندیشی دینی داشتند. اینان در محیط انجمنهای اسلامی و دانشگاه ها و در میان جوانان حرفهای نویی مطرح کردند که واقعاً مدیون آنان هستیم و امروز میخواهم به مناسبت این بزرگداشت، از دکتر سحابی صحبت کنم که حرف او در تبیین نظریات این دو بزرگوار تأثیر بسزایی داشت.
دکتر سحابی مثل «کوه یخ» بود؛ یعنی یک دهم آن بیرون, و نُه دهم آن زیر آب بود و دیده نمیشد. در مراسم تدفین ایشان نیز گفتم که بازرگان چون مولانایی بود که دنبال شمس تبریزی خود دکتر سحابی بود. در کتاب «ذره بیانتها» اندیشههای دکتر سحابی موج میزند؛ همانطور که شمس چند تا حکایت بیشتر نداشت, ولی در دیوان کبیر مولانا, شمس تبریزی موج میزند. دکتر سحابی آدم کم حرفی بود. آدم عاشق و شب زنده دار و موحدی بود و تنها اثر بزرگ او به لحاظ دینی, همین کتاب «خلقت انسان» بود و یک جزوه دیگر درباره تکامل بهنام «خلقت انسان در بیان قرآن». بقیه آثارش علمی و کارشناسی ـ فنی است.
مهندس بازرگان، ترمودینامیک درس می داد. در ترمودینامیک دو اصل مطرح میشد: یک اصل بقای ماده و انرژی یعنی همواره دو عنصر ماده و انرژی به هم تبدیل میشوند, ولی از بین نمیروند و بقا دارند و دیگر اصل انحطاط انرژی یا آنتروپی. اصل انحطاط انژری میگوید که وقتی انرژی به انرژی دیگر تبدیل میشود مقداری از آن تلف میشود؛ بنابراین اسم آن را آنتروپی میگذارد. یعنی دنیا به سوی کهولت, افول, زوال, همگرایی و تعادل میرود. از آنجا که آنتروپی در سیستمهای محدود صادق است و جواب میدهد, لذا اگر کسی بخواهد با این اصل, جهانشمول علمی و تجربی, دنیا را تبیین کند, به این نتیجه میرسد که دنیا یک پدیده بسته, محدود, رو به زوال و فروپاشی است.
ولی مهندس بازرگان در کتاب «ذره بیانتها» میگوید, علیرغم اصل آنتروپی و علیرغم اینکه این یک اصل علمی است و همه دانشمندان روی آن توافق دارند، پس چرا تکامل وجود دارد؟ چرا جهان رو به رشد و گسترش می رود؟
اینجا مهندس عنصر اراده را وارد معادلات کرده و میگوید: اراده خدا بر تکامل قرار گرفته است. اگر اراده خدا بر تکامل قرار نگرفته بود, دنیا باید رو به زوال و افول برود. ایشان به اصل اول ترمودینامیک که اصل بقای ماده و انرژی است, عنصر اراده را هم اضافه کرد. یعنی این نواندیشان دینی با علم کار کردند, با علم مأنوس شدند و توانستند یک تبصره و تکمله به علم بزنند, به این معنا که «جهان سه عنصری» را مطرح کردند؛ جهان «ماده» و «انرژی» و «اراده». و به نظر ایشان, همین است که میتواند جهان را تبیین کند. اساس جزوه «تبیین جهان» مجاهدین نیز که در سال ۴۸ تدوین شد, همان «جهان سه عنصری» مهندس بازرگان بود. مهندس بازرگان نظریه بومیشدن تکامل را از دکتر سحابی به عاریت گرفته بود.
مهندس بازرگان در کتاب «عشق و پرستش یا ترمودینامیک انسان» اصل بقای انرژی و ماده را مطرح کرد. ولی از این اصل, عشق در نمیآمد. او به استناد اصل تکامل و اراده تکاملبخش خدا، اصل بقای عشق را نیز مطرح کرد. کسیکه شهید میشود, ایثار میکند و یا عشق می ورزد, بقا مییابد ولو این که بهظاهر نیست بشود. هستی و عشق ضدنابودی است، با این تفکر, نیستی اصلاً وجود ندارد. هستی در آینده نمود پیدا میکند؛ یعنی بدون هستی نمیتوان آیندهنگر بود. درواقع, این بزرگمردان, ایمان را به دانش گره زدند و علم را تکامل دادند. در دوران جوانی، وقتی که با این برهان، خدا را می شناختیم, خیلی آببندی میشدیم, خیلی استحکام عقیدتی پیدا میکردیم؛ علم ترمودینامیک را هم خوانده بودیم و میدانستیم که آنتروپی اصلی جهانشمول است, اما علی رغم آنتروپی، جهان رو به گسترش است؛ پس اگر اراده خدا نباشد, این تحقق پیدا نمیکند و این برهان، یعنی «برهان تکامل و آنتروپی»، به ما خیلی نیرو میداد. حتی تا جلوی گلوله رفتن و مرز شهادت پیش می برد. واقعاً در زمان شاه با آن وابستگیها و فسادها، پرورش یکی برای شهادت کار مشکلی بود. فکر کنید چهطوری این جوانهای مجاهد, شهادت را مثل آب خوردن پذیرفتند و آن را از عسل شیرینتر یافتند. این نتیجه زنده و کاربردی تئوریهای رهگشای دکتر سحابی درباره تکامل بود. هر چند عدهای ایشان را نمیشناختند, ولی ایمان به تکامل, به آنها میگفت: «پس چه ترسم, کی ز مردن کم شدم؟»
وقتی هر پدیده ای میمیرد تکامل یافته تر میشود, مولانا در مثنوی معنوی, چه زیبا و رسا این معنا را بیان میکند:
از جمادی مردم و نامی شدم وز نما مُردم, به حیوان سر زدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم پس چه ترسم, کی زمُردن کم شدم؟
مرگ, آغاز زندگی نوین است, سرآغاز زندگی پرجوش و خروش است. «اِنَّ الدار الاخره لهی الحَیَوان» (عنکبوت: ۶۴) این سخن قرآن است. اگر این بحث تکامل بدین شکل که دکتر سحابی مطرح کرد, بیان نمیشد, ما با این برداشت از قرآن و این که مرگ, خود زندگی نوینی است, مأنوس نمیشدیم و ایمان تفصیلی ـ علمی به آن پیدا نمیکردیم. این دیدگاه در خیلی از مبارزات ـ چه در ایران و چه در فلسطین و جنوب لبنان ـ به صورت یک راهبرد در آمده است. مثلاً در مورد مبارزات جنوب لبنان، سناتور آمریکایی میگفت: «بزرگترین بن بستی که در تمدن ما وجود دارد, تبیین مرگ در جنوب لبنان است. در غرب، بدترین تنبیه مرگ است. ولی مسلمانان جنوب لبنان میگویند مرگ آغاز زندگی نوین است! آغاز هستی جدید است!» و این تئوری به وسیله نظریه تکامل دکتر سحابی وارد تئوری نواندیشی دینی شد. این نظریه با استدلال محکمی می توانست آن جوانی را که در اوج فساد زمان و وابستگی استعمارگران دست و پا میزد, از آن محیطِ آلوده بِکَند و از زندگی روی تشک پر قو، به خانههای جمعی بیاورد و تا پای شهادت آماده کند. پس میتوان گفت: دکتر سحابی علی رغم سکوت و کم حرفیاش, میجوشید و حرف او در عمل عینیت مییافت.
مهندس بازرگان در کتاب «راه طی شده» رسماً میگوید: احتمال جهش و پرش یک سلول, یک تقسیم بر ده به توان ۲۹ است؛ یعنی خیلی ضعیف و بعید و حتی ابعد است. اصلاً تکامل با علم احتمالات و آمار بسیار بعید است ولی علی رغم این احتمال بسیار ضعیف, چرا سلول رشد و جهش میکند؟ این اراده خداست. اگر اراده خدا زیربنای تکامل نبود، همه چیز افول میکرد. «انَ الله یُمسک السموات والارض اَن تَزولا…» (فاطر: ۴۱) به تحقیق آن مهربانترین مهربانان, آسمانها و زمین را از زوال و فروپاشی و کهولت نگهمیدارد. گرچه دکترسحابی, به لحاظ نظری, پدر بومیکردن دانش تکامل در ایران است, و با «صیرورت الیالله», «جعل» و جهش, حلقههای مفقوده علم را تبیین نموده, ولی شاگرد او, حنیفنژاد, با ممارست زیادی که بهخصوص در سال های ۴۶ تا ۴۸ با ایشان داشت, موفق شد دانش تکامل را بهصورت امری راهبردی درآورد و برای اولینبار این دانش را جزو آموزشهای بنیادی یک سازمان سیاسی ـ عقیدتی ـ نظامی درآورد. و میبینیم که دکترسحابی از طریق این علم مادر, در حنیفنژاد و مجاهدین موج میزند.
با پذیرش تکامل, به استراتژی امید و رهایی از یأس میرسیم. برداشت راهبردی این نظریه را در قالب این مثال میشود ملموس کرد. مثلاً بچه گنجشکی تلاش میکند به پرواز درآید, یک متر میپرد, به زمین میخورد. استراتژی یأس میگوید: «دیدی! زمین خورد.» اما استراتژی امید میگوید: «یک متر پرید.» باز دو مرتبه میپرد، دو متر میپرد, بعد به زمین میخورد. استراتژی یأس میگوید: «دوباره زمین خورد.» استراتژی امید میگوید: «ولی جهش او به جای یک متر, دو متر شد.» بعد دفعه سوم سه متر و بعد پرواز میکند.
استراتژی امید، پرواز را میبیند؛ یک متر و دو متر و سه متر و بعد پرواز. ولی استراتژی یأس, آنتروپی و زمینخوردنها را. البته در هر زمین خوردنی یک کاستی هست که باید جبران کرد. مثلاً در تاریخ آمده که پس از وفات پیامبر(ص) ماجراها پیش آمد، یعنی یأس! زمان حضرت علی(ع) جنگ صفین آغاز شد، باز هم یأس! صلح امام حسن(ع) با معاویه هم در نظر آنان تئوری یأس است. امام حسین(ع) و کشتار ظالمانه یاران او! امامهای دیگر که زندانی شدند یا به شهادت رسیدند؛ همه نمونههای یأس در تاریخ هستند. جلوتر میآییم؛ مشروطیت که شکست خورد, باز هم یأس! نهضت ملی درهم کوبیده شد, باز هم یأس! قیام پانزدهخرداد هم سرکوب شدو بعد حنیفنژاد و یارانش هم رفتند، باز هم یأس! ضربه سال ۵۴ به سازمان, باز هم یأس! در حالی که هر ضربهای که در تاریخ خوردیم, به یک مدار بالاتر رسیدیم. این تکرار شکست ها نبود. باید رشد آن را هم ببینیم. اگر مشروطیت ضربه خورد و نهضت ملی هم ضربه خورد و انقلاب اسلامی هم همواره ضربه میخورد, تکرار «دور باطل» و «دور کور» نیست. این تکرار, تکاملی یا یک دور مارپیچی است. این بحثی بود که دکتر سحابی شروع کرد و برای مبارزان نقطه عطفی شد، یعنی تکامل وقتی که در راهبرد میآید به استراتژی امید تبدیل میشود. ما نباید از ضربات مأیوس بشویم، بلکه باید هر ضربهای را تازیانه تکامل بدانیم. دستاوردهای این نظریه بسیار در زندگی فردی و سازمانی ما تأثیر گذاشت. این است که میبینیم دکتر سحابی همچون شمس تبریزی, کم حرف, ولی پر وجود است و در زندگی همه نواندیشان دینی موج میزند؛ و این چیزی نیست جز ثمره بحث تکامل.
آقای مطهری گفتند آقای طالقانی و مهندس بازرگان نقش زیادی در جنبش اسلامی دانشجویان داشتند, من میخواهم بگویم که دکتر سحابی چه نقشی در طالقانی, بازرگان و حنیفنژاد داشت. نحله توشهگیری آقای طالقانی از قرآن، نحله قونوی و ملاصدراست. ایشان به حرکت جوهری معتقد بود. صیرورت الی الله را قبول داشت. یعنی بحث تکامل را با یک چشم از قرآن گرفته و با یک چشم نحله قونوی و ملاصدرا را در نظر گرفته و در آثارش مطرح میکند. ایشان در سالهای ۲۵ و ۲۶ یک جزوه هفتاد صفحهای راجع به تکامل در اسلام نوشت. ازسویی نیز دکتر سحابی یک دانشمند زمینشناس بود. وی از ارکان زمینشناسی دنیاست, بهطوری که نام و تصویر ایشان در دایرهالمعارف زمینشناسی مطرح است. حتی سه تا از فسیلهای دنیا به نام ایشان ثبت شده ولی متأسفانه قدر و ارزش علمی دکتر سحابی ناشناخته ماند.
او با علم بازی نکرد. با علم مأنوس شد و تکمیلش کرد. تعریف دانشمند این نیست که دستاوردهای علمی را به حافظه بسپارد و تئوریها را یاد بگیرد و یا حتی تدریس کند, بلکه باید علاوه بر این که علوم گذشته را میداند, تبصرهای هم به علوم اضافه بکند و دکتر سحابی به علم, تبصره و تکملهای نیز افزود. چنین آدمی مراحل زمینشناسی را در نظر میگیرد. مثلاً یک وقت این کوه ها قعر دریاها بودند و بعد تحولاتی رخ داد. او میکروفسیلها را زیر میکروسکوپ هم میبیند و شکی هم در آن ندارد. یعنی در علم به تجربیاتی دست مییابد که پدیدار و آشکار است. مثلاً فسیلها, مقولهای هستند که شکی در آن راه ندارد. من نیز در رشته خودم, در درس زمینشناسی و زمینشناسی نفت به این نتیجه رسیده بودم. این فسیلها به جایی میرسند که یک طایفه ایشان نابود میشوند و دیگر دیده نمیشوند و بعد در دوره دیگر یک چیز مشابه و کاملتر از آن پیدا میشود. علم روی تبیین این قضیه مانده بود. نظریه تکامل داروین نمیتوانست پاسخ بگوید که این امر چگونه است؟ و تبیین آن چیست؟ اسمش را حلقه مفقوده گذاشته بودند! بعد دکتر سحابی در کنار طالقانی آمد و گفت که این حلقه مفقوده چیزی جز جهش نیست. همان مفهوم «جعل» که خدا در آیه ۲۹ سوره بقره میگوید: «انی جاعل فیالارض خلیفه» این همان حرکت جوهری است. آقای طالقانی در کتاب «پرتوی از قرآن» در تفسیر سوره حمد ذیل عبارت «صراط المستقیم» مینویسد که یک شیء را در نظر بگیریم, اگر این شیء بخواهد تکامل یابد, دو حالت متصور است؛ یکی نظریه تطبیق و دیگری نظریه تطابق. یعنی شیء تکامل یافته باید با محیطش تطبیق پیدا کند. اگر تطبیق با محیط, شرط تکامل و بقای شیء باشد, این یک در جا زدن است، حتی یک بازگشت و ارتجاع است و تکامل در آن نیست. هم رنگ محیط شدن نمیتواند دلیل تکامل یک شیء متکامل بشود. پس این تکامل از کجاست؟ از تطبیق و تطابق که قابل تبیین نیست, بنابراین راهگشای این بُنبست, اراده خداست, صیرورت الیالله و حرکت جوهری است.
طالقانی میگوید: «گویا شیء موضع بعدی خودش را می داند.» این نواندیشان دینی در بستر علم حرکت کردند و آن را با ایمان دینی تلفیق نمودند و حلقه های مفقوده علم را تکمیل کردند. یکی از محورهای اصلی توشه گیری آقای طالقانی از قرآن, همین اصل تکامل است, ولی نه آن ا صل تکاملی که از علم برآمده باشد. ایشان معتقد است که اصولاً اراده خداوند ازسویی بر تکامل تدریجی قرار گرفته است و از سوی دیگر, اصول و احکام ریز و درشت, چیزی جز «اراده تشریعی» خداوند نیست. باز میبینیم که دکترسحابی در روند توشهگیری از قرآن موج میزند. آقای طالقانی اصل گسترش امتواحد را محور توشه گیریهای خود از قرآن میداند و بهدنبال آن, نوآوریهای قرآنی زیادی دیده میشود. وقتی «پرتوی از قرآن» را میخوانیم ملاحظه میکنیم که از نظر ایشان, اصلیترین حکمی که خداوند در قرآن دارد اصل رشد و گسترش امت واحده است و عینیت و مابهازای خارجی آن هم در تاریخ و جامعه دیده میشود. رشد و گسترش امتواحده, یکی از محکمات قرآن است؛ وی همه چیز را به این آیه محکم ارجاع می دهد.
حالا ببینید آموزش های رایج چه میگوید؟ اصلیترین حکم, مالکیت نامحدود یا سرمایهداری نامحدود است. اگر بخواهیم آن را محدود کنیم, حکم ثانویه میشود. اگر حکم ثانویه را بخواهید تحقق بدهید, باید بروید در باب اضطرار و اگر بخواهید باب اضطرار را تحقق بدهید, اولاً موقتی است, ثانیاً در ردیف خوردن گوشت خوک و نوشیدن مشروب است. یعنی شأن مستضعفین و کرامت انسانی تا این حد پایین آورده میشود که اگر بخواهیم اقدامی به نفع مستضعفان روستا انجام شود, باید این سیر تأسفبار را طی کند. ولی آقای طالقانی مخروط را از رأس برداشته و روی قاعده میگذارد. ایشان معتقدند اصلیترین حکم قرآن, رشد و گسترش امت واحده است، ثانیاً اصلیترین انحرافی که بهوجود آمد, عدول از امتواحده, یعنی امتیازخواهی, اختلاف طبقاتی و انحصارطلبی بود. و اصلیترین کاری که باید بشود, انفاق به معنای پرکردن گودالها و از بینبردن اختلافات طبقاتی و امتیازات و اشرافیتهاست. این سه محور, جوهر اندیشه طالقانی است. ببینید چه قدر در او «اصل تکامل»موج میزند.
آقای طالقانی در تفسیر سوره آلعمران مینویسد: «یک عده بحث میکنند که مثلاً اسلام شکل حکومت را تعیین کرده, نه آقا! اسلام به هیچوجه نمیگوید که حکومت سلطنتی یا جمهوری یا اریستوکراسی باشد, اینها را اسلام نمی گوید. شکل حکومت تابعی است از درجه تکامل اجتماعی هر جامعه.»
یعنی هر جامعهای, درجه رشدی دارد و متناسب با آن رشد شکل حکومتش را تعیین میکند. مثلاً حضرت یوسف(ع) به کابینه بتپرست وارد میشود و در آن کار میکند؛ راه رشد در آن زمان این بوده است. یا امام رضا(ع) ولیعهد مأمون میشود؛ راه رشد این بوده است. یا مدرس و مصدق در برابر جمهوری رضاخان «نه» میگویند و سلطنت احمد شاه را بهدلایلی ترجیح میدهند, چرا که هدف از قدرتگرفتن رضاخان, اجرای مفاد قرارداد وثوق الدوله است؛ بنابراین باید دید رشد و راه رشد کجاست؟ آنگاه شکل متناسب آن را برگزید. این همان چیزی است که طالقانی مطرح میکند که اصل تکامل در آن میجوشد. گفتنی است حرفهایی که دکترسحابی و آیتالله طالقانی و حنیفنژاد مطرح کردند, به کلّی با «تکامل ابزار تولید» که مارکس مطرح میکرد, متفاوت بود. اینان به جای اینکه موضع انسان را از تکامل ابزار نتیجه بگیرند, به تکامل انسان خداجو پرداختند و تکامل ابزار را فرع بر تکامل انسان دانستند.
متأسفانه این روزها یکعده تئوری دیکتاتوری و خشونت را از قرآن درمیآورند, ولی آقای طالقانی در بحث آیه الکرسی میفرماید: «لااکراه فی الدّین قد تَبیَّن الرشد منالغیّ»؛یعنی اکراه در ذات دین نیست. اکراه واجبار و طاغوت و ظلم و خشونت و شکنجه در ذات دین نیست. در ذات دین چنین چیزی نمیتواند وجود داشته باشد, چرا؟ دلیلش این است: «قد تبیّن الرّشد» راه رشد یک راه بیّن و آشکار است و راهی است که اصلاً استدلال و اثبات نمیخواهد. همه علما به صورت اصل بدیهی قبول دارند که جهان در حال رشد و گسترش است، «قد تبیّن الرّشد» یعنی اینکه خداوند راه رشد را تضمین و ضمانت کرده است. بنابراین طاغوت و دیکتاتور نمیتوانند دوام پیدا کنند. اربابان زر و زور و تزویر ـ به قول دکتر شریعتی ـ دوام ندارند و به قول لسانالغیب: «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهند ماند… که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند»
وقتی که ما بپذیریم تکامل هست، حرکت هست, آیه «کم ترکوا من جنات و عیون» در سوره دخان را باور کنیم. وقتی که سپاه فرعون در دریا غرق شد، خدا این آیه را آورد: «کجاست چشمه ها و باغها و مقامها؟» همه از بین میرود.
اصل تکامل میتواند سنگر مستضعفین باشد. دیروز روز کارگر بود؛ روز زحمتکشان جهان. اگر مستضعف این سنگر تکاملِ «قد تبیّن الرشد» را نداشته باشد, کجا میتواند مبارزه کند؟ اگر باور نداشته باشیم که تاریخ جهت دار است و اربابان زر و زور و تزویر دوام ندارند, آن موقع ما چگونه میتوانیم مبارزه کنیم؟ آنگاه دچار یأس میشویم. به هر حال, هیچ امیدی برای کارگر و مستضعف بهتر از این نیست که تاریخ جهت دارد؛ آن هم جهت تکاملی! دکتر شریعتی میگفت: «بحث اصلی این نیست که اصحاب کهف چند نفر بودند، دو نفر بودند، سه نفر بودند یا با سگشان چند نفر بودند؟ بحثهای کلامی زیادی در اینباره شده است. آقایان! روی این فکر کنید وقتی که اصحاب کهف به شهر آمدند, سکههای دقیانوس را کسی نمیشناخت، آن دیکتاتور از بین رفته بود.» چرا که تاریخ جهت وحرکت دارد و چرخ زمان از حرکت بازنمیایستد. خدا این جهت را تضمین کرده است. اگر می گوید «لا اکره فی الدّین» استدلالش را میگوید و ضمانتش را پشت آن میآورد که «قد تبیّن الرّشد مِنَ الغیّ» این سخنی روشن و آشکار است.
در تاریخ معاصر می بینیم مذهبیهای نواندیش ما، دموکراتترین آدمها بودند, به خاطر اینکه آرامش داشتند. وقتی حاکم زورمند با او به شیوههای ظالمانه و غیرانسانی رفتار میکند، میگوید این حکومت بیش از چند صباحی نخواهد ماند, خدا تضمین کرده است.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائماً یکسان نماند حال دوران, غم مخور
چرا ما خشونت کنیم؟ چرا شکنجه بدهیم؟ خدا تضمین کرده, نگران نباید بود که چند صباحی یک باطلی یا زورمندی حاکم میشود. راه رشد و یا راه تکامل را باید ادامه داد؛ اینها مفاهیمی است که در «پرتوی از قرآن» و آموزشهای حنیفنژاد موج میزند.
و اما دستاوردهای دیگر این تکامل چه بوده است؟ میبینیم که مرحوم گاندی میگوید من سیسال زحمت کشیدم, با نفسم مبارزه کردم تا کینه انگلیس را از دلم بزدایم, تا بتوانم خوب با انگلیس مبارزه کنم. یعنی با مرحلهبندی و زمانبندی و نه از روی کینه شتری و انتقام! کسی که به تکامل اعتقاد دارد, دیگر کینه و نفرتی از دشمن ندارد، بلکه آنها را مثل موانعی میبیند که از سر راه برداشته میشوند. دکترسحابی چنین روحیهای داشت. اصلاً کینه کسی را به دل نمیگرفت که بخواهد کینهزدایی کند. پس اگر کینه نداشت, چگونه باید از دشمن انتقام میگرفت؟ او بر این باور بود که بالاخره انتقام را خدا میگیرد, البته مؤمن هم باید در آن راستا قدم بردارد. مؤمن هم باید قصاص کند. متناسب با رفتارهای ظالمانهای که با او میشود, عکسالعمل نشان دهد. او چگونه قصاص میکرد؟ ما که معتقدیم خدا خیرالماکرین است «و مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین» مکر خدا چه طوری است؟ آیا مثل مکر ماست؟ نه! مکر خدا این است که می گوید راه خدا را ادامه بده، راه تکامل را ادامه بده, باطل خودش ضعیف میشود.
زندگی دکتر سحابی این گونه بود. به قدری ایمان اثباتی به خداوند داشت، به قدری تقربش را به خدا زیاد کرده بود که کینهای از دیگران نداشت و حتی دشمنان او در برابرش آب میشدند, ذوب میشدند, استحاله میشدند. واقعاً نمیتوانستند جلوی او واکنش نشان دهند. این یک راهبرد است که در مبارزات, دیگر لازم نیست ضد دشمن باشیم، ضدیت با امپریالیسم یا صهیونیسم بنماییم. در جنبش اسلامی, جوانترها با آموزشهای حنیفنژاد, وقتی میپذیرفتند که راهشان راه خدا و تکامل است, میگفتند اصلاً ما نمی خواهیم ضد امپریالیست باشیم و حتی نمیخواهیم ضد صهیونیسم و ضد سلطنت هم باشیم! ضدیت در اسلام نیست, چرا که ضدیت, خود سنخیت میآورد. من اگر ضد شما باشم, هر کاری که شما بکنید, باید برعکس آن را انجام بدهم. مثلاً در زندان شاه, یک پلیس آمد و گفت: «آقاجان شیر آب حوض یخ بسته, آب جوش روی آن نریزید, این لوله میترکد.» بچههای زندان گفتند این پلیس هر چه میگوید باید عکس آن را انجام داد و آب جوش ریختند و لوله ترکید! ضدیت آدم را همسنخ دشمن میکند. یعنی اگر ما ضد سلطنت میبودیم, صرفاً هر کاری سلطنت میکرد, باید عکس آن را میکردیم. اسلام این را نمیگوید, بلکه میگوید راه درست, راه خداست, راه تکامل است. راه اثباتی جلوی پای آدم میگذارد؛ راهی که مرحلهبندی و زمانبندی دارد, به ما میآموزد که چهطوری تقربمان را به خدا زیاد کنیم و بعد میگوید این راه موانعی هم سر راهش سبز میشود, ممکن است این مانع صهیونیزم باشد, ممکن است امپریالیسم باشد, ممکن است سلطنت یا ارتجاع فکری باشد. به هر حال, در هر دوره ما با موانع راه تکامل برخورد میکنیم که اگر آن مانع از بین رفت، بعد چی, خوب, راه اثباتی همیشه پیش روی ماست. سازمانیافتهتر و توسعهیافتهتر و جهتیافتهتر میشویم و خودمان را ارتقا میدهیم.
متأسفانه انقلاب ما این اشکال را تا حدی داشت. وقتی که گفته می شد این انقلاب ضدسلطنت است, همه وحدت داشتند و لذا سلطنت که از بین رفت، خوب بعدش چه شد؟ طبیعتاً همه افتادند به جان هم! یعنی وحدت، دلیل وجودی خود را از دست میداد, چرا که یک راه اثباتی برای همه به چشم نمیخورد. یعنی نسبت به وجود یک راه اثباتی آگاهی وجود نداشت. وقتی که مبارزه با ضدیت همراه شد, بعد از این که آن ضد، از بین رفت, راه برگشت پیش روست. مانند آن است که آدم به قله توچال برسد و بعد بالاتر از آن چیزی نیست. از قلّه باید پایین بیاید و افول کند و راهی جز افول ندارد.
چیزیکه دکتر سحابی به ارمغان آورد این بود که راه تکامل را پیش پای مسلمانهای نواندیش گذاشت. با همین نواندیشی بود که در استراتژی میگفتیم راه ما راه تکامل است و سلطنت یک مانع است, اگر سلطنت از بین برود، راه تکامل باز ادامه دارد؛ تقرب به خدا که نهایت ندارد. راه تکامل، راه رشد و گسترش امت، تعمیق و تقویت قانوناساسی, جامعه مدنی و دستیابی به لایههای عمیقتر از استقلال, آزادی و عدالت و… پایانپذیری ندارد. برنامهریزی اثباتی که شامل مرحلهبندی و زمانبندی باشد, یکی از شیوههای ادامه راه تکامل است و این دستاوردی است که شکل نظری آن را دکتر سحابی مطرح کرد و آقای طالقانی در تفسیر قرآن و حنیفنژاد آن را بهصورت یک راهبرد اجتماعی درآورد.
بر سر مزار ایشان گفتم که دکتر سحابی واقعاً از طایفه عشاق بود، تماشاگهراز بود و اغراق هم نکردم. آن صحبتهایی که علامه طباطبایی راجع به ایشان کردند و شنیدید و صحبتهایی که طالقانی موقع آزادشدن ایشان از زندان راجع به ایشان گفت شنیدید. میخواهم بگویم آن عشقی که به خدا داشت, بهعبارتی خالصکردن خودش برای خدا بود. اگر خلوص برای خدا باشد, دیگر عشق به همه مردم، جای خطکشیها و حذفهای بیهوده را میگیرد. اینکه عدهای را بهخاطر ضدیت یا براساس تز «با خدا، بی خدا» حذف کنیم، همه پایان میپذیرد. آری بحث بر سر خالصکردن خود برای خداست. یک عده خالص میکنند, یک عده هم خالص نمیکنند. حتی شیطان هم خالقیت خدا را قبول دارد, امّا این خالقیت را در معادلات و محاسبات روزمره خود ـ برخلاف انبیا و اولیا ـ وارد نمیکند و یا اینکه خود را برای خدا خالص نمیکند.
دکتر سحابی آدمی بود که خودش را برای خدا خالص کرد و به همین دلیل به تودهها و به مردم عشق میورزید. آدم وقتی که با خدای خودش خود را خالص بکند, در تنهایی هم خیانت نمیکند. پنهانی ممکن است پیشنهادهایی هم به او بکنند, مردم هم نمیدانند و خبر ندارند. در خلوت به او میگویند: «تو این را امضا کن یا یک آری بگو» اینجاست که اگر انسان خودش را برای خدا خالص کرده باشد, آری نمی گوید. گروهی بودند که ساواک آنها را سر مرز دستگیر کرده بود. ساواک میگفت: «ببین اینجا اسمت در تاریخ نمیرود, گورت را هم کندهایم, همینجا دفنت میکنیم.» بالاخره کسی که خالص نشده بود، همانجا بریده بود، اسامی را گفته بود و گروه را لو داده بود.
وقتی آدم خودش را با خدا خالص کند, هیچوقت به منافع مردم ضربه نمیزند و دکتر سحابی اینگونه بود. به نظر من این خلوص است که صداقت میآورد و وقتی صداقت بهنوبه خود نهادینه میشود, یک استراتژی است. بعضیها فکر میکنند که استراتژی باید سیاستمدارانه باشد، نه, به نظر من صداقت خودش هسته یک خط مشی است؛ آنگاه به راهیافتگی تبدیل خواهد شد.
ضرب المثلی انگلیسی میگوید honesty is the best policy «صداقت بهترین خطمشی است.» زیرا وقتی که صداقت باشد, مشارکت ایجاد میشود. یعنی اطمینان و اعتماد ایجاد میشود. بعد هم پروسه مشارکت شکل میگیرد. تا صداقت نباشد, پروسه مشارکت هم شکل نمیگیرد و هیچ دموکراسی واقعی هم بنا نمیشود. اینجاست که می گویم از خلوص می رسیم به صداقت و از صداقت میرسیم به ایجاد اعتماد و اطمینان در مردم و از ایجاد اعتماد می رسیم به مشارکت و دموکراسی. دموکراسی, آن هم «دموکراسی بدون سرنخ» و دموکراسی اصیل و واقعی.
دکترسحابی مصداق آیهای بود که بر سر مزارشان خواندم؛ «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملئکه الا تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنه التی کنتم توعدون» (فصلت: ۳۰)
طایفهای هستند که میگویند رب ما الله است, رب ما مادون خدا نیست و مِن دونالله هم نیست. رب ما طاغوت و فرعون نیست. رب ما شاه و ملکه و ابرقدرتها نیستند. این حرف کوچکی نیست «که عشق آسان نمود اول, ولی افتاد مشکلها.» اگر بندگی خدا را بپذیریم، بردگی غیرخدا را نباید بپذیریم. این است که پس از پذیرفتن پروردگاری خدا، «ثم استقاموا» میآید؛ پس استقامت و پایداری کردند؛ زیرا شکنجهها شروع میشود و باید مقاومت کنیم. وقتیکه در پروسه استقامت قرار میگیریم «تتنزل علیهم الملئکه» فرشتگان فرود میآیند و نیروهای طبیعت و تاریخ حمایتمان میکنند و این در تاریخ اسلام, بارها آمده است. «الاّ تخافوا وَلا تَحزنوا» که شما خوف نسبت به آینده و حزن به گذشته و اندوه و حسرت نسبت به آن چه از دست رفته، نداشته باشید.
آدم یا جامعهای که اضطراب و افسردگی نداشته باشد, فرد یا جامعهای ایدئال و آرمانی است. جامعهشناسان, روان شناسان و روان پزشکها چنین جامعهای را ایدئال میدانند. واقعاً هم دکترسحابی یک چنین آرامشی داشت. آرامش پویا و ایمان نوشونده. «و اَبشروا بالجنه التی کنتم توعدون» و بشارت باد بر شما به جنتی که به آن وعده داده شدهاید. آدمی که خودش را با خدا خالص کند و عبد خدا باشد و برده دیگری نباشد, چنین سرانجام نیکی دارد. دیدیم در تشییع جنازه ایشان, علیرغم تبلیغات سوئی که زمانی علیه ایشان شده بود و عدم شناخت مردم از چنین شخصیتی، چنین وفاق ملی به وجود آمده بود, از افسر حزبتوده ایران تا سنتیترین مذهبیها آمده بودند و پیر و جوان، کودک، زن و مرد, حضور یافتند. واقعاً برای ما چنین مشارکتی عجیب بود. در تشییع جنازه شخصیتی که نه تبلیغات و نه تریبون داشت، نه روزنامه و نه رادیو! این نشان میدهد که عشق هم بقا، نمو و حرکت دارد. در کنار اصل بقای ماده و انرژی, اصل بقای عشق هم عینیت دارد. ایمان هم عینیت دارد. این ایمان نوشونده است که در مردم ریشهدار میشود.
در رابطه با خلوص دکتر سحابی منظرهای را شاهد بودم که بازگویی آن خالی از لطف نیست. من درسال ۱۳۴۲ تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. آقای سحابی همراه بازرگان و طالقانی در زندان بودند. من هم دوچرخهای داشتم که به همه زندانها برای ملاقات میرفتم. یک روز عصر رفتم زندان قزلقلعه, این زندان هم دو تا دژ داشت. بین این دو دژ به مرحوم دکتر سحابی و مهندس بازرگان اجازه ملاقات با خانوادهاش دادند. ما در چند قدمی ایشان, پیش آقای بازرگان بودیم و مهندس سالور هم برای ملاقات آمده بود. مهندس سالور میگفت: «از طریقی، شاه پیغام داده است که شما کاری کنید, بیایید بیرون و آزاد باشید! فقط به سه خط قرمز کاری نداشته باشید؛ یکی این که اسمی از شاه نبرید, یعنی نقدی نباشد. دیگر اینکه اسمی از رهبری مصدق نبرید و یکی هم اسمی از نفت نبرید. این سه تا خط قرمز را اگر رعایت کنید, شما از زندان آزاد خواهید شد و کسی هم با شما کاری ندارد!» من آنجا مانده بودم که بازرگان چه خواهد گفت. تصمیم خیلی مهم، ظریف و سرنوشتسازی بود. ایشان میتوانست بیاید بیرون و کتابهای زیادی بنویسد، در دانشگاه درس بدهد، شرکت یاد را فعال کند و درکنار فرزندان و همسرش باشد. ایشان کمی فکر کرد و گفت: «آقای مهندس! پس دیگر از دین خدا چه میماند؟ اگر کاری به شاه نداشته باشیم، کاری هم به رهبری مصدق نداشته باشیم و کاری به چپاول نفت نداشته باشیم, یعنی همین جوری معادن ما را ببرند؟! این چه دینی و چه خلوصی است؟» در اینجا مهندس بازرگان و دکتر سحابی که در کنار هم بودند, در برابر سه خط قرمز غیرقانونی قرار گرفته بودند. من آنجا مو بر بدنم راست شد، از ترس عواقبش! خوب, حرف کمی نبود. چرا که اینها با جوابی که میدادند محاکمه میشدند، زندان میرفتند و آنها نهضتآزادی را غیرقانونی میکردند. همه اینها را من آن لحظه میدیدم. بعد که ملاقات تمام شد, خداحافظی کردم و سوار دوچرخه شدم. در راه منزل با خود گفتم که آیا این همان لحظهای نیست که حضرت یوسف در برابر آن پیشنهاد معروف قرار گرفته بود؟ و با خدا مشورت کرد یا بهعبارتی استخاره نمود؟ در آن لحظهای که خدا را مخاطب قرار داد و گفت: «ربِّ السّجن احبُّ الیَّ ممّا یدعوننی الیه و الا تصرف عنی کیدهن اصب الیهن و اکن من الجاهلین» خدایا زندان خوشتر است از آن چه که اینها مرا به آن دعوت میکنند.
با این تصمیم گیری در این نقطه عطف نشان دادند که دین خدا نه تنها عصری و تابع شرایط نیست، بلکه عصرساز، تاریخساز، شرایطساز و موجآفرین است. این تصمیمگیری برگ زرینی بود که در تاریخ معاصر ما ورق خورد. بالاخره آن چیزی هم که به یوسف پیشنهاد میکردند کم نبود. چرا که به او گفتند اگر کام بدهی حاکم هم میشوی و وقتی حاکم شدی, همه کار میتوانی بکنی. ولی او همه این وعدهها را به اخلاص و درستکاری در یک لحظه فروخت. برخی میگویند ما یک اشتباه میکنیم و یا با انحرافات دیگران سازش میکنیم تا حاکم بشویم. وقتی که قدرت پیدا کردیم, به نفع مستضعفین کار خواهیم کرد. پیشنهاد آن طرف هم بهظاهر جالب بوده است, چرا که یوسف واژه «خوشتر» را بهکار میبرد.
پیشنهاد شاه هم دستاورد زیادی داشت, چرا که وعده «دموکراسی» به آنان میداد. اینکه آزاد باشند, ولی سرنخ این دموکراسی دست شاه باشد؛ «دموکراسی سرنخدار». این خیلی مهم است؛ یعنی خط قرمزهای مصنوعی و نه واقعی! ممکن است یک خط قرمز, واقعاً خط قرمزی باشد که همه در مرحلهای از تکامل اجتماعی, باید آن را رعایت بکنند. ولی خط قرمز مصنوعی و غیرقانونی، با دین نمیخواند, با خلوص همخوانی ندارد. خوب، آنجا که کسی نبود، ایشان اگر یک «بله» میگفتند, آزاد میشدند, میآمدند بیرون و یکسال هم سکوت میکردند, بعد فعالیتشان را از سر میگرفتند.
اگر این اخلاص برای خدا را ندیده بودیم, واقعاً دور اینها حلقه نمیزدیم و همه هستی خود را در طبق اخلاص نمیگذاشتیم. باز هم تکرار میکنم که این خلوص است که صداقت میآورد و صداقت ایجاد اطمینان میکند و ایجاد اطمینان در مردم است که مشارکت و دموکراسی را به بار میآورد. شما نگاه کنید که این یک قانون عامی هم هست. در قانوناساسی آمریکا که دستاورد بشر است, اگر رئیسجمهور یک دروغ بگوید, از ریاستجمهوری میافتد، حتی اگر نود درصد آرای مردم هم به نفع او باشد. عدمصداقت و دروغ, مقولهای است که دموکراسی را وتو میکند, چرا که مشارکت مردم را مخدوش میکند. اصولاً پیدایش یک دموکراسی اینگونه است که طایفهای میآیند و ادعاهایی میکنند و برنامهای میدهند. آنگاه مردم بررسی کرده و میبینند چهقدر نسبت به این برنامهها صداقت دارند.
آری «صداقت» بهترین خطمشی است و این بزرگواران صادقانه و نواندیشانه به صحنه «علم»، «دین» و «سیاست» آمدند. دکتر سحابی واقعاً همان طوری که بر سر مزارشان گفتم, «یک ذره بیانتها» بود.
در ظاهر یک جسم کوچک و کاهی بود, ولی در باطن مانند کوه بود. من میدیدم بعضی از دوستان میرفتند آمریکا و فرانسه و دکترای معدن میگرفتند, میآمدند تهران. با آنها میرفتیم پیش دکتر سحابی و آنها پس از گفتوگو با ایشان, میگفتند: «این دکتر چهقدر اطلاعات به روزی دارد.» تمام سرزمین ایران در ذهنش بود، تمامی معادن و آبهای زیرزمینی و طبقات تحتالارضی را میشناخت. هرکس میخواست چاه بزند, تلفن میزد که آقا کجا چاه بزنیم. در جواب میگفت فلانجا به آب میرسی؛ این واقعاً عجیب بود. مثلاً قبل از ساختن سدّ لار درباره آن تحقیق کرد و گزارش داد و هشدار داده بود که اینجا نباید سد زده شود. اینجا گسل زمینشناسی است و آب بهجای انباشتهشدن هرز میرود. در رژیم شاه گوش نکردند و سد را زدند. حالا بهجای اینکه آب جمع شود, «پول خورک» شده است. چندین سال است که هم در آن رژیم و هم حالا پول خرج میکنند, باز هم این سد آببندی ندارد.
با توجه به محدودیت وقت, سخنم را خلاصه میکنم. میخواهم بگویم در یک کلمه, آن حرکتی که از سیدجمال شروع شد, علامه نائینی در مشروطیت بارور کرد و بعد طالقانی در سال ۱۳۳۴ به این کتاب علامه نائینی شرح و مقدمهای زد بهنام حکومت اسلامی و آن حرکتی و کتابی که بازرگان در اصول دین به زبان فارسی, بهنام «راه طی شده» نوشت, آن حرکتی که سحابی در «تکامل» و «خلقت انسان» کرد؛ حرکتی که طالقانی در توشهگیری از قرآن انجام داد و این که عنصر زمان را در قرآن در بحث محکم و متشابه مطرح کرد و بعدها آیتالله مطهری، دکترشریعتی و حنیفنژاد و دیگران این راه را بارور کردند؛ اینها مجموعاً مسیری را طی کردند که منتج به انقلاب اسلامی شد و قانوناساسی ثمره این انقلاب که ۱۲۰ سال اندیشه سازمانیافته در پس آن قرار داشت. این خط سیر تلاش های جریان نواندیشی دینی بوده است.
اینکه آقای خاتمی قبل از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۸۰ در تلویزیون گفت: «آینده از آن نواندیشی دینی است.» واقعاً حرفی است که عینیت دارد! برای این که در ایران از سال ۱۳۷۵ به بعد پنج رفراندوم برگزار شده است که یک استقرای علمی را تشکیل می دهد و در این پنج رفراندوم, نشان داده شده است که۷۰ الی ۸۰ درصد مردم, خواستهایی دارند که بیشتر در بستر نواندیشی دینی است.
قانوناساسی یکی از محصولات نواندیشی دینی است. علامه نائینی بهعنوان اولین منشور جامعه مدنی, جایگاه قانوناساسی را در اسلام مطرح میکند. بنابراین, این روند خودش یک استراتژی است. وقتیکه این پنج رفراندوم را کنار هم بگذاریم و استقرای علمی بکنیم و بهعبارتی منحنی آن را رسم کنیم, به خواستههای مشخصی میرسیم. این را میتوان «قاعده ثبات جامعه ایران» نامید.
جامعه فردای ایران, هرمی است که قاعده آن این است و باید روی این قاعده استوار شود. به لحاظ استراتژیک, شفافترین کشور در دنیا, جمهوری اسلامی ایران است. اینکه ۸۰ درصد مردم با یک بینش و دیدگاه خاصی در یک طرف باشند و پانزده درصد مردم با روش و بینش دیگری آن طرف باشند. جالب اینکه این ۸۰ درصد, نه تریبون دارند, نه تلویزیون و نه رادیو. جالبتر اینکه آمار ۸۰ درصد را هم طرف مقابل اعلام میکند. توجه داشته باشیم, آنها هستند که کاندیداها را از فیلترهای مختلف عبور میدهند. به لحاظ علمی این خیلی مهم است! نتیجه این آرا را خود این ۸۰ درصد اعلام نمیکند, بلکه طرف مقابل اعلام میکند و این از نظر علمی, شفافیت و اهمیت دارد.
فرض کنید شما ۲۲ میلیون تومان در بانک پول دارید, ولی نمیتوانید آن را هزینه کنید. مشکل اجتماعی ما هم این است که ۲۲ میلیون رأی داریم, ولی این را نتوانستهایم از قوه به فعل درآوریم و بهعبارتی نتوانستهایم آن را به سازماندهی و تشکل و عینیت تبدیل کنیم و به نظر من, این وظیفه مبرم هر فرد و جریانی است. (که در این زمینه به بحثی تفصیلی نیازمندیم). ولی در یک چشمانداز روشن, باید باور کنیم و ایمان داشته باشیم که آینده از آنِ نواندیشی دینی است.
امروز که روز یادبود دکتر سحابی است, سعی کردم تا نقش ایشان را در نواندیشی دینی بیان کنم و اینکه دکتر سحابی، مطهری، بازرگان، امام، نائینی، طالقانی، سیدجمال، اقبال لاهوری، دکتر شریعتی و حنیفنژاد در روند نواندیشی دینی, هرکدام نقش بسزایی داشتند. خدا همه این بزرگواران را رحمت کند؛ که ما مدیون اینها هستیم.