بدون دیدگاه

چگونه اعظم طالقانی را شناختم

 

امیرهوشنگ افتخاری‌راد

وَ این شده بود یک رسم مزاح‌آلود پس از اردیبهشت ۷۹ (که اتاق تحریریه می‌رفت برای سال‌ها به خاموشی بنشیند)، نامنظم به دفتر کارش در خیابان هدایت می‌رفتم مگر کاری بود که باید انجام می‌دادم، پا به اتاق کار گذاشته-نگذاشته، از پشت میزش، خانم طالقانی با صدایی رسا می‌گفت: «معلوم هست کجایی آقا؟!» می‌گفتم: «در خدمتیم.» و سرزنده و بشّاش می‌گفت: «کو؟! نیستی که!»

دفتر خانم طالقانی در خیابان هدایت، یک ساختمان دوطبقه به‌جامانده از گذشته بود با حیاطی مصفا که به باغچه‌ای دلگشا مزین شده بود. به خاطر دارم که او به این باغچه علاقه‌مند بود. از پله‌های حیاط که بالا می‌رفتیم، سمت چپ اتاق اول، دفتری بود که یادآور حال و هوای ابتدای انقلاب ۵۷ بود. ساده و پررفت‌وآمد، اتاقی بدون در و گشوده به هرکس. به یاد آوردن جزئیات، آن هم وقتی که بیش از بیست سال گذشته، حالا که شوکرانِ دوری از وطن را به جانت چشانده‌اند، ساده نیست، اما آنچه می‌خواهم روایت کنم چیزی نیست که از یاد رفتنی باشد و باید اینها را گفت ُو نوشت وُ گفت وُ خاطره را به شهادت گرفت که خاطره به روایت زنده است.‌ و حالا خواهم گفت که چرا آشنایی من با خانم طالقانی از یاد رفتنی نیست و سه دلیل که چرا آشنایی با او، نعمتی بود برای من! و شهادت بدهم به روح آزادمنشی‌اش.

باید حوالی دوم خرداد باشد و قدری پس از آن، بیش از بیست سال پیش از این؛ بازار مطبوعات مطبوع شده بود به‌ یمن روزگاری که به غلط تصور می‌کردیم بهار تهران است؛ وَ نمایشگاه مطبوعات در کار بود در نمایشگاه کتاب تهران. غرفه‌ها را قدم‌رو می‌رفتم که به ماهنامه پیام هاجر برخوردم. خانمی نشسته بود روی صندلی، با چادر مشکی و روسری سفید، در ورودی غرفه. دریافتم که کیست و بدون مقدمه دو سؤال از او پرسیدم: «نظر پدر شما درباره حجاب چه بود؟» گفت: اجباری در آن نمی‌‌بیند؛ و دیگر آنکه آیا راست است که طالقانی را کشتند؟ و گفت: «والله ما چیزی در این باره نمی‌دانیم.» پیش پایش نشسته بودم و شاید حرف‌های دیگر هم زده بودیم که بلند شدم بروم. گفت: «آقا! یکشنبه‌های هر ماه، در مؤسسه ما جلسه است، اگر خواستید بیایید!»

یکشنبه‌روزی بود و یک سالی از دوم خرداد گذشته بود گویا، که با بی‌میلی خانه را پیاده ترک کردم که دور نبود از خیابان هدایت، به مؤسسه زنانِ خانم طالقانی شدم. اتاق پر بود از جمعیت و برخی ایستاده و یکی دو نفر سخنران بود و خود خانم طالقانی. خانم طالقانی آیه‌ای خواند و گفت: خدا در دل قومی نور ایمان می‌افکند و هدایت می‌کند و در دل قومی تاریکی و صحبتش در این اطراف بود. به بخش پرسش و پاسخ کشیده شد یا نشد، من دستم را بلند کردم، باد کولر هم مستقیم می‌زد، شاید قدری عصبی‌ام کرده بود و قدری شرم که در میان جمعیت حرفی بزنم یا نزم، اما گفتم من مذهبی نیستم و دلیلی نمی‌بینم که گرایش چپ خود را پنهان کنم و این گفته شما، حرف صدیقی نیست چرا که آن زنی که در آفریقا در فقر و فلاکت به سر می‌برد، دلیلش هدایت کردن یا نکردن خدا نیست و دلیلش را باید جای دیگر جست‌وجو کرد؛ و شاید گفته بودم در استثمار و قدری از این حرف‌ها. در واکنش به حرف من، دختر جوانی که در کنار خانم طالقانی نشسته بود و یک دوربین «هندی‌کم» به دست داشت و از جلسه فیلمبرداری می‌کرد، آرام آرام دوربین را از چهره‌اش پایین آورد و حرفی زد و این دختر که روزنامه‌نگار و مستندسازی غیرایرانی بود، دلیل اول بود. روزهای تابناک، اما کوتاهی در انتظارم بود، تجربه عشقی شورانگیز و پاک و کوتاه را در اولین حضورم در مؤسسه دریافت کردم که شرح مختصری از آن را در مؤخره کتاب نخستین عشقِ  ماکسیم گورکی نوشته‌ام.

روزگاری بود که از کار بیکار شده بودم و از کارخانه‌ای که کار می‌کردم، سرگردان و سری پرباد! بر سر عقیده، با کارخانه‌دار متشرع (که اگر نامش را ببرم شاید شماری از خوانندگان بشناسندش) سازگار نبودم. قدری از اولین حضورم در مؤسسه نگذشته بود که خانم طالقانی متوجه شد دنبال کار هستم. به‌واسطه آن دختر، از من خواست به دفترش بروم. همین جا بگویم همه کسانی که با خانم طالقانی کار کرده‌اند، خوب می‌دانند او کسی نبود که در طول روز در دفتر کارش پیدا شود، باید تصویر او را می‌دیدید که با تقلا، یک دست عصا با کیسه‌ای پارچه‌ای و کیف و دست دیگر میله‌های پله‌ها را محکم می‌گرفت، به زحمت از پله‌های حیاط بالا می‌آمد تا به دفتر کارش وارد شود، قدری زمان می‌برد و این، همیشه شامگاه اتفاق می‌افتد. خانم طالقانی تمام سال‌هایی که به مؤسسه رفت‌‌‌و‌آمد داشتم، از ساعت هفت هشت به بعد وارد دفتر کارش می‌شد و تا پاسی از نیمه‌شب کار می‌کرد؛ بنابراین مراجعین عموماً باید از غروب به بعد برای دیدنش می‌آمدند. برای بار دوم به دفتر کارش رفتم و پرسید آیا دنبال کار هستم،که بودم، گفت یک دکه روزنامه‌فروشی هست می‌خواهی آنجا کار کنی؟ اول تعجب کردم اما با طرح لبخندی دید، چه کار بامزه‌ای است و قبول کردم و از فردایش در دکه روزنامه‌فروشی مقابل بیمارستان طرفه بالاتر از میدان بهارستان که نزدیک خانه بود مشغول شدم. شرح روزهایی که آنجا کار کردم بماند. قصد خانم طالقانی از گرفتن این دکه این بود که از عایدات آن بتواند به مؤسسه کمک کند. اینکه وظایف مؤسسه چه بود و چند بخش داشت، دیگران بهتر می‌دانند و باید بنویسند. همین‌قدر بگویم که یک بخش دوزندگی داشت که زنانی نیازمند در آن به کار مشغول می‌شدند. بارها و بارها شاهد آن بودم که مردمانی می‌آمدند برای کمک‌گرفتن از او، برای کار، وام، آزادی زندانیانشان و قس‌علی‌هذا. خانم طالقانی حقیقتاً با یک دست چندین کار هم‌زمان انجام می‌داد، و هم‌زمان با چند نفر حرف می‌زد و مشورت می‌کرد. چند باری شاهد بودم وقتی مسئولی را برحسب اتفاق جایی می‌دید، به قول معروف یقه‌اش را می‌گرفت و جوش و خروش می‌کرد که آقا این چه وضعی است که درست کرده‌اید! در این مواقع صریح‌الهجه بود و ملاحظه نمی‌کرد و خشم می‌گرفت.

اعتماد خانم طالقانی به من برایم نقطه روشنی بود. این احساس را باید در بستر روزگاری که زندگی کرده بودم و کرده بودیم، باید دید. او بدون اینکه از من شناختی داشته باشد، یا ضمانتی از من بخواهد، امورات دکه را به من سپرده بود و چون قدری انگلیسی بلد بودم، کم‌کم نامه‌های انگلیسی را به من می‌داد تا چند خطی درباره محتوای آن‌ها بنویسم. اوایل می‌گفتم شاید بهتر باشد این‌ها را به کسی که می‌شناسید، بدهید باز کنند. می‌گفت نه آقا من بهت اعتماد دارم؛ و این به من احساس اعتماد به نفس می‌داد.

در همان دکه مقاله می‌نوشتم و ترجمه می‌کردم تا اینکه کاری در کارخانه پیدا کردم و مشغول کار دیگر شدم. ماهنامه پیام هاجر تبدیل شده بود به هفته‌نامه. به کارخانه‌ای خارج از تهران می‌رفتم و در این اثنا هر از گاهی برای انجام کارهای داوطلبانه به مؤسسه می‌رفتم، چون ارزش ادبی-هنری قرآن برایم مهم بود و یک بار کامل آن را خوانده بودم نسبت به تفاسیر قرآن کنجکاو بودم. از خانم طالقانی خواستم در جلسه تفسیر قرآنی که در مؤسسه تشکیل می‌داد، شرکت کنم. جلسات قرآن، بر پایه پرتوی از قرآن، نوشته پدرش بود. بخش‌هایی که طالقانی به تفاوت عدل و قسط پرداخته بود را به یاد دارم. خانم طالقانی یک بار برایم تعریف کرد که در زمان شاه وقتی عده‌ای از چپ‌ها را اعدام کرده بودند، حال پدرش چقدر متغیّر شده بود و از ناراحتی راه می‌رفت و سیگار می‌کشید. خانم طالقانی می‌گفت تفسیر پدرش از آیه‌ای که حاکی از قیام‌کنندگان به قسط بود، اشاره به ماجرای اعدام آن چپ‌ها بود. از حافظه نقل می‌کنم، اما گویا این تفسیر مربوط به آیه‌ای در سوره عمران بود، از قیام‌کنندگان به قسط صحبت می‌کرد و تفاوتش با عدل، چنان‌که طالقانی در نظر داشت.

مدتی گذشت و من در فرصت‌هایی که گفت‌وگوهای مختصر با خانم طالقانی پیش می‌آمد، هیچ اندیشه‌ام را پنهان نمی‌کردم و تردید ندارم که او می‌دانست طرز فکر من چیست. گاهی هم احساس می‌کردم لحظه‌ای هست که می‌توانم حرفم را بزنم و به او برنخورد. همه می‌دانیم آقای طالقانی بین غالب مردم ایران، شخصیتی محبوب است و غالباً از او به نیکی یاد می‌شود. یادم نیست روزی زمینه گفت‌وگو با دخترش چه بود، اما گفتم ما نمی‌دانیم حتی اگر فردی مثل طالقانی وقتی در مرکز قدرت قرار می‌گرفت، چه شخصیتی از خودش بروز می‌داد. خانم طالقانی از حرف من رنجیده نشد. شاید در حرف من حدی از حقیقت بود، جدای از اینکه در مورد پدرش صدق کند یا نکند.

یک بار سخن به هرمنوتیک رسید و خانم طالقانی همین‌طور که داشت پشت میزش به چند کار دیگر رسیدگی می‌کرد، به حرافی‌های من هم گوش می‌داد، و گفت خب در یکی از جلسات ماهانه برای سخنرانی بیا! و من اولین سخنرانی خودم را در جلو جمعیتی که عده‌ای دانشجو هم در میانشان بودند، تجربه کردم. درباره هرمنوتیک و تاریخچه‌اش از کتاب‌هایی که خوانده بودم سخنرانی کردم. از کارخانه برمی‌گشتم و غروب سخنرانی داشتم. گفتن ندارد که چه شوری در من به پا شده بود، از این اعتماد؛ و این دلیل دوم من بود.

اما سومین دلیل: در حالی که هر از گاهی از کارخانه به مؤسسه می‌رفتم برای خواندن نامه‌هایی یا کارهایی که خانم طالقانی نیاز داشت من انجام دهم، روزی گفت تحریریه نیاز به کمک دارد، بعضی وقت‌ها بیا کمکشان کن! گفت یک روز بیا که با سردبیر هفته‌نامه صحبت کنی، و آن روز، با سردبیر آینده‌ام آشنا شدم، مردی سراسر صدیق، شریف، لطیف و سلیم‌النفس. همه کسانی که مهدی غنی را می‌شناسند، نه تنها کلام مرا اغراق نمی‌دانند بلکه شاید آن را ناقص بدانند، که او بیش از اینهاست. سردبیری که خیلی زود تبدیل به رفیقی عزیز شد، رفیقی که بی‌پروا می‌توان با او ساعت‌ها بدون رعایت محدودیت‌ها بحث کرد؛ دوستی‌ای که با او تجربه کرده‌ام شاید کمتر کسی نصیبش شود.

این سه تجربه من بود از آشنایی با خانم طالقانی که چون نعمتی بود. مع‌هذا بعد از توقیف نشریه، رفت وآمد من به مؤسسه محدود شد و دست تقدیر مسیر دیگری را رقم زد. شاید هم اختلافات فکری باعث شد که سال‌های همکاریم با او تمام شود، اما می‌توانم شهادت بدهم که خانم طالقانی با اعتقادات مذهبی و متشرع به تفکر من احترام می‌گذاشت و همو باعث شد که من در دوره‌ای از زندگی‌ام، بردباری و مدارا را بیاموزم، با دو اعتقاد متباین اما در یک مؤسسه کار کردیم و این، مرهون بلندنظری اعظم طالقانی و مهدی غنی بود.

در این تردیدی نیست که به خانم طالقانی ایرادهایی وارد بود، گاه به طرز فکرش، گاه به روش مدیریتش (هرچند در همین حال باید افزود که خرده گرفتن کار راحتی است اما تأسیس یک مؤسسه، راه انداختن نشریه، کارگاه دوزندگی برای زنان، شرکت در کنفرانس‌های مختلف، خانه‌داری و نگهداری از فرزندی دیرآموز، این‌ها کار هرکس نیست). در این هم تردیدی نیست که زندگی و انرژی خود را صرف «خیر عمومی» و بهبود وضع زنان کرد. «خیر عمومی» برای آنان که در پی عدالت اجتماعی‌اند، آنان که در پی رهایی‌بخشی‌اند، یکی از کلیدواژه‌هاست. شاهد بودم که برخی فعالان زن سکولار و غیرمذهبی با او همکاری می‌کردند. خانم طالقانی وقتی از حقوق زندانی دفاع می‌کرد به نگرشش کاری نداشت. خانم طالقانی زنی امیدوار، صبور و پرانرژی بود که دمی از وقتش را تلف نمی‌کرد و مرتب در حال انجام کاری بود. همیشه در کلامش امید موج می‌زد و بشّاش بود. من امیدوارم که آن ساختمان خیابان هدایت، با باغچه مصفایش به برجی بی‌قواره بدل نشود، امیدوارم زنانی باشند که با همان حّدت و شدت راه اعتلای حقوق زنان را دنبال کنند.

و اما ما ماندیم و روزگار عبوسِ دوری از وطن، و خاطره رسم مزاح‌آلود که به دفترش وارد می‌شدیم با این تفاوت که اکنون ما باید بگوییم: خانم طالقانی حالا شمایید که نیستید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط