انسان چگونه از قید و بند جبرهای ساختاری فراتر میرود؟
محمد محمدی گرگانی
نوشتار حاضر در مقام پاسخ به این پرسش اساسی بشر امروز است که آیا در وجود انسان چیزی بیش از شرایطی وجود دارد که در آن به دنیا میآید و زندگی میکنند؟ آیا در انسان ویژگیهای منحصربهفردی وجود دارد که در هیچ پدیده دیگر نیست؟ آیا انسان میتواند به ماورای محدودیتهای خود برود؟ آن ویژگی منحصربهفرد انسان کدام است؟ سخن بر سر یک مسئله است. هر پدیدهای هم وجودش و هم شدنش بیرون از اختیار اوست. انسان به دنیا آمدنش دست خودش نیست، اما آیا شدن و تغییرش میتواند در اختیار خودش باشد؟ آیا انسان میتواند زندانهای خود را بشناسد و فراتر از آن را انتخاب کند؟ یا انسان نیز همچون سایر ارکان پدیدههای طبیعت در شرایط معینی متولد شده و متناسب با همان شرایط زیست میکند و نهایتاً از دنیا میرود؛ بیآنکه کوچکترین تسلطی بر کیفیت حیات خود و انتخابهای مکرر آن داشته باشد؟ بهعبارت سادهتر یک کبوتر، کبوتر به دنیا میآید؛ کبوتر زندگی میکند و کبوتر میمیرد؛ بیآنکه بر کیفیت بودن خویش آگاهی داشته باشد یا در انتخاب آن آزادی داشته باشد. دیگر عناصر و ارکان طبیعت که هریک محصول جبر خویشاند نیز اینچنین هستند؛ در بودن خود قدرت انتخابی ندارند. یا توش و توانی در مسیر شدن خود. انسان اما تنها موجودی است که در این میان بر بودن خویش آگاهی یافته و لاجرم انتظار میرود که برشدن خویش نیز قادر باشد.
برای پاسخ به این پرسش گذری سریع بر برداشتهای متفکرین چند قرن اخیر میکنیم و سپس با یاری از برداشت قرآن، اقبال لاهوری و همچنین روانشناسان دوران اخیر به این پرسش پاسخ میدهیم.
فرضیه بحث این است که در انسان یک من خودآفرین و انتخابگر وجود دارد که توانایی شگفتی برای آگاهی به شرایط خود و دنیای پیچیده و عجیب درون خود دارد، این توانایی در وجود انسان به لحاظ جسمی و روحی و روانی وجود دارد. به تعبیر رازآلود قرآن انسان یکچیز دیگر است: «ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ» (مؤمنون: آیه ۱۴)
به تعبیر مولوی:
در جسم من جانی دگر
در جان من آنی دگر
در آن من آنی دگر
زیرا به آن پی بردهام
«آن» دیگری که مولوی شخصاً به تجربه باطنی آن نائلآمده چیست؟ آیا در وجود انسان نیرویی هست که او را از دیگر ارکان و عناصر طبیعت متمایز میکند؟ این پرسش همواره ذهن انسان را در طول تاریخ حیات او به خود مشغول داشته و متفکران و اندیشمندان گوناگون در طول قرنها پاسخهای متفاوتی به آن دادهاند. در این میان نگاه ادیان توحیدی به این مقوله نگاهی ویژه بوده است. ویژه از آن جهت که روشنفکران و فلاسفه اغلب به طرح بحث و بیان صورتمسئله مشغول بودند و کمتر به پاسخی روشن در این خصوص دست یافتهاند؛ لیکن ادیان توحیدی با تمرکز بر تواناییها و امتیازهای انسان، به توفیقهای مؤثری در این مسیر نائل گشتهاند. موضوعی که امروز روانشناسان نیز با نزدیک شدن به آن، دنیای جدیدی را پیشروی انسان امروز گشودهاند.
ساعت شنی نیچه
نیچه مدعی بود که انسان مانند ساعت شنی است، هر کس میآید و زمانی زندگی میکند و دوباره تکرار میشود:
«سراسر زندگی تو همچون ساعت شنی پیوسته تجدید میشود و همیشه دوباره بکار خواهی افتاد، حلقهای که تو در آن دانه شنی بیش نیستی، از نو خواهد درخشید.»[۱]
فروید و دوران کودکی
تا مدتها حرف تکراری روانشناسی به تأسی از فروید، واکاوی عقدهها و کمبودهای انسان بوده است که تحت تأثیر دوران کودکی و محیط رشد و تربیت انسان در وی نهادینه شده و منشأ کلیه افکار و تصمیمات انسان است. در این نگاه، انسان و همه تواناییهایش تحت تأثیر نیروی ناخودآگاه قدرتمندی واقع میشد که کمتر امیدی به رهایی از تأثیرات آن وجود داشت. بر این اساس انسان در سراسر زندگی خویش تنها به بازتولید چیزی میپردازد که در کودکیاش رخ داده و در وجود او نهادینه شده بود. لذا آنچه امروز رخ میدهد پیش از این بهدفعات بیشمار رخ داده و در آینده نیز بهکرات تکرار خواهد شد؛ بنابراین گونهای از جبرگرایی پیشروی انسان قرار میگیرد که مفری برای رهایی از چرخه آن متصور نیست. جبرگرایی که به قول اقبال از اعتقاد به قضا و قدر بهمراتب خطرناکتر است.
انواع دیگری از این جبرگرایی را میتوان در اندیشه فلاسفه متعددی دید که هریک بهگونهای تلاش میکنند ریشه برخوردهای انسان را کشف و تحلیل کنند. از مارکس که طبقه اجتماعی هر فرد را دلیل انتخابهای او میداند تا هگل که انسان را اسیر تاریخ و ملیت خویش میپندارد، هریک بهگونهای به دام جبرگرایی افتادهاند.
در اینجا به چند برداشت مهم و تأثیرگذار درباره انسان بهصورت مختصر اشاره میشود.
انسان زندانی چیست؟ دیگران درباره اسارت انسان چه گفتهاند؟
زندان هوسها [بودا]؛
زندان کودکی [فروید، یونگ]؛
زندان نیازهای غریزی و جنسی [فروید]؛
زندان طبقه اجتماعی [مارکس]؛
زندان تاریخ و ملیت [هگل]؛
زندان رسانهها [هایدگر]؛
زندان زبان و فرهنگ ]ویتگشتاین[؛
انسان اسیر در شبکه قدرت و ثروت]هابرماس [
فرض این مقاله این است که همه این متفکران بزرگ به سهم خود و در جای خود درست گفتهاند و انسانها بهطور معمول تحت تأثیر این عوامل بوده و هستند و این متفکران نقش بسزایی در شناخت انسان از خود و رهایی او داشته و دارند.
نزد هرکدام از این متفکرین راهحل رهایی از این زندانها را نیز میتوان دریافت، مثلاً مارکس معتقد است برای رهایی از روحیه، فرهنگ و اخلاقی که طبقه اقتصادی در انسانها بهوجود میآورد فرد باید علیه خودش قیام کند مثلاً به زندگی در جنوب شهر برود همانند کارگران زندگی کند تا درد و محرومیت آنان را درک کند.
یا از نظر هایدگر در مواجهه اصیل با خود است که آدمی متوجه میشود چقد از روحیات و رفتار او تحت تأثیر تاریخ و فرهنگ ملی او قرار دارد و بعد این خودآگاهی او را آماده میکند تا آزاد و رها شود.
هریک از متفکران مدعیاند یک مسئله یا مشکل بشری را تشخیص دادهاند که میتوان مهمترین آنها را بهصورت زیر بیان کرد:
انسان ازخودبیگانه مارکس؛
انسان مهمل گیدنز؛[۲]
انسان تنها، تهی و مضطرب رولو می؛[۳]
انسان آدمکشده اریک فروم؛[۴]
انسان تکساحتی مارکوزه؛
انسان ساخته رسانهها هایدگر؛
انسان اسیر در شبکه قدرت و ثروت هابرماس.
واقعیت آن است که تأثیر هیچیک از عوامل فوق بر ذهن و روح انسان انکارپذیر نیست ولی آنچه محل بحث است تقلیل انسان به هریک از این عوامل است. مارکس بهدرستی ابراز میدارد که در جامعه صنعتی، کار فرد سبب از خود بیگانگی او میشود و به الیناسیون وی میانجامد. لیکن فروکاستن انسان، اخلاق، مذهب و فرهنگ او به یک طبقه اجتماعی با پیچیدگیهای روح انسان سازگار بهنظر نمیرسد؛ همچنین است تقلیل انسان به زبان در نگاه ویتگنشتاین. به تعبیر وی انسان در زبان زندگی میکند و فرهنگ و تاریخ و روحیه انسان با زبان پیوند خورده است؛ اما پرسش بسیار مهم اینجاست که اگر انسان چیزی نیست جز طبقه اجتماعیاش، یا چیزی نیست جز زبان یا تاریخ یا فرهنگ یا کودکی و ناخودآگاهش؛ پس چه نیرویی است که بر این عوامل قدرتمند آگاهی یافته و سعی در رهایی از آنها مینماید؟ به تعبیر سادهتر، آن منی که میگوید من اسیر طبقهام یا اسیر ملیت و زبان و تاریخم؛ کدام من است؟ آیا جز این است که منی فراتر از من تاریخی یا من ژنتیک یا من ملیت یا من زبان یا من طبقه اجتماعی وجود دارد که بر وجود این منها آگاهی یافته و در صدد آزادی از قید و بند ایشان برآمده است؟ چرخش روانشناسان جدید و انسانگرا به سمت تواناییهای عظیم بشری و اقرار بر اشتباهی که روانشناسی در مسیر کشف انسان مرتکب شدهاند گواه روشنی است بر اینکه انسان مدرن تنها پدیده هستی است که بر بودن خود آگاه و بر شدن خویش قادر است.
آبراهام مزلو که از پیشروان روانشناسی انسانگراست؛ در کتاب زندگی در اینجا و اکنون بهصراحت اعلام میکند که روانشناسی با نادیدهگرفتن «خودِ» عظیم انسان دچار اشتباهی تاریخی شده است. به تعبیر مزلو: «باید اقرار کنیم که انسان شگفتیهای عظیمی دارد که اگر آنها را بشناسیم، بهتر میتوانیم به آزادی او از قیدهایی کمک کنیم که دست و پایش را بسته است. در این نگاه، راز آزادی انسان در مواجهه اصیل او با «خودش» است. به این معنا که اگر انسان خود را بیابد، به منشأ عظیم تواناییهای خود دستیافته است. مزلو برای توصیف این امر از تعبیر «انسان خودشکوفا» استفاده میکند. به عقیده او انسان سالم تقلا نمیکند تا دیده شود. برای یک انسان سالم، شهرت و پول و موقعیت تعیینکننده نیست؛ بلکه ملاک سودمندی تکامل نفس است.
«روانشناسی فراعملکردی سودمندی را از دیدگاه تکامل نفس مورد مطالعه قرار میدهد.»[۵] لذا هر آنچه سبب رشد و شکوفایی نفس او میشود سودمند محسوب شده و مایه فخر اوست. در دیدگاه مزلو، اشتباه فروید و همفکران او در این است که در مسیر شناخت انسان، تنها به ضعفها و کمبودهایش بسنده کردهاند. حال آنکه انسان با همه ضعفها و کاستیها، تواناییهای چشمگیری نیز دارد که چشمبستن بر آنها مانع دستیابی به شناختی کامل از او خواهد شد. رولو می، روانشناس فرانسوی، نیز در کتاب خود به نام انسان در جستجوی خویشتن همین نقد را به فروید دارد، او میگوید: «فروید اشتباه کرده است که دین را ذاتاً و بهخودیخود یک نوع روان رنجوری وسواس خوانده است، بعضی ادیان چنین هستند و بعضی نیستند، در هر جنبهای از زندگی ابتلا به اینگونه از روانرنجوری ممکن است پیش بیاید، مثلاً رویآوردن به فلسفه و فرورفتن در مباحث آن میتواند نوعی فرار از واقعیات تلخ زندگی و دلنگرانیهای آن و پناهجستن به افکاری هماهنگ و آرامبخش باشد.»[۶]
مزلو در کتاب انگیزش و شخصیت خویش اظهار میدارد: روشنفکران ما قادر به درک این مسئله نیستند که انسانها بر اساس ویژگیها و نیازهای عالیشان هم رفتار میکنند و تنها نیازهای پست آنها عامل عملشان نیست.[۷] در جایی دیگر مینویسد: «چنین دریافتهام که نیازهای عالی و فوق نیازها بسیار بیش از آنچه آزمودنیهای من میپندارند و قطعاً بسیار بسیار بیش از آنچه روشنفکران شهادت میدهند؛ تعیینکننده و اثرگذارند».[۸] به بیان دیگر میگوید: «آزمودنیهای ما به مفهوم عادی کلمه دیگر تقلا نمیکنند، بلکه پیشرفت میکنند. آنها سعیشان بر این است که تا حد کمال رشد یابند و هر چه کاملتر به شیوه خودشان رشد کنند. آنها کار میکنند. سعی میکنند و بلندپرواز هستند؛ اما انگیزه آنها از اینهمه، رشد منش، پختگی، بلوغ و پیشرفت و در یک کلمه خودشکوفایی است.»[۹]
ویلیام گلاسر،[۱۰] نویسنده کتاب تئوری انتخاب، نیز بهدرستی بر تواناییهای بیشمار انسان انگشت تأکید مینهد. به عقیده او انسان اگرچه تحت تأثیر خانواده، جامعه، ملیت و طبقه اجتماعی است؛ لیکن هیچیک از این عوامل نمیتوانند تأثیری قطعی و تعیینکننده بهاندازه آنچه تأثیر خود انسان است داشته باشند. لذا در تئوری انتخاب، مسئولیت اصلی شادی یا اندوه من بر عهده خود من است؛ زیرا نهایتاً این من هستم که انتخاب میکنم شادمان باشم یا غمگین! بر این اساس، عوامل محیطی تنها میتوانند تأثیری ثانویه بر انتخابهای انسان داشته باشند. لذا گلاسر، از یکسو نقش عوامل تاریخی و محیطی را نادیده نمیگیرد و از سوی دیگر، با بهرسمیت شناختن مسئولیت «خویش»، تعیینکنندهترین عامل در کیفیت بودن و شدن انسان را «خود» وی اعلام میکند.
مشابه همین نگاه را میتوان در آثار سلیگمن، روانشناس انسانگرا، مشاهده کرد. مارتین سلیگمن، در کتاب شادمانی درونی خود اظهار میدارد که ۷۰ درصد غمها و شادیهای انسان محصول نگاه او به زندگی است. سلیگمن با بیان این نکته که امریکا صاحب بالاترین درآمد سرانه جهان است، لیکن به لحاظ سطح رضایت از زندگی در رتبه پانزدهم کشورهای دنیا قرار دارد، ثروت را نهتنها سبب رهایی انسان از قید محدودیتهایش نمیداند، بلکه افزایش آن به سطحی بالاتر از نیازهای طبیعی انسان را سبب اسارت او قلمداد میکند. در نگاه این روانشناس کمالگرا، شادترین مردم نیکوکارترین آنها هستند؛ زیرا نیکیکردن در زمره شاخصترین رفتارهایی است که با ملاک تکامل نفس که مزلو هم بر آن تأکید داشت، سبب خودشکوفایی انسان و به تعبیر سلیگمن، سبب شادمانی درونی او میشود.
رولو می، روانشناس فرانسوی،[۱۱] از دیگر دانشمندانی است که «کشف خویشتن» را یگانه راه رشد و تحول انسان میداند. راهی که نهایت آن دستیابی به «خودآگاهی» و آزادی ظرفیتها و توانمندیهای انسان است. رولو می با تأکید بر قدرت درونی انسان، رهایی از وابستگیها را تعقیب کرده و ارزش واقعی زندگی را منحصر به چیزی میداند که هر فرد در رابطه با فعالیتهایش تجربه و احساس میکند. به عقیده رولو می انسان امروز در سه بحران گرفتار است: اول: تنهایی؛ دوم: تهی و خالی شدن زندگی او؛ سوم: دلهره و اضطراب.
اضطرابی که محصول رقابت است و زندگی انسان مدرن را به جهنمی از ناآرامیها تبدیل کرده است. رولو می در کتاب خویش، انسان در جستجوی خویشتن، یگانه راه رهایی انسان مدرن از این بحرانها را کشف خویشتن و دستیابی به تواناییها و ظرفیتهای بینظیر خود میداند. کشفی که بالاترین لذتهای زندگی در برابر لذت دستیابی به آن، هیچاند. تعبیر زیبای رولو می از کشف خویشتن «لحظه باروری» است. او میگوید: «اولین گام در استفاده خلاق از وقت این است که بیاموزیم چگونه در واقعیت زمان حال زندگی کنیم، از دیدگاه روانشناختی لحظه و زمان حال تمام آن چیزی است که در اختیارداریم.»[۱۲]
در این معنا انسان آزاد، خود، لحظات خویش را میسازد زیرا ذهن و روان انسان آزاد گشته و قادر به آفرینش خود شده است. نمونه اعلای این مفهوم را در جملهای از امام سجاد (ع) میبینیم:
«اللهم اکفننا طول الامل و قصره عنا بصدق العمل، حتی لا نؤ مل استکمال ساعه بعد ساعه و لا استتمام یوم بعد یوم. صحیفه سجادیه»
«خدایا مرا از درازی آرزوهایم حفظ نما و بجای آن عمل صادقانه عطایم فرما، آن چنا ن که خواستار گذشتن ساعتی برای رسیدن به ساعت دیگر نباشم و خواستار به پایان رسیدن روزی برای آمدن روز دیگر نباشم.»
در این نگاه انسان نمیخواهد این روز برود و روز دیگری بیاید یا این ساعت بگذرد و ساعتی دیگر بیاید به این امید که اوضاع بهتر شود. حتی نمیخواهد از فاصله این نفس تا نفس بعدی منتظر بماند تا شاید حالش دگرگون شود. بلکه تکتک لحظات، ساعتها و روزهای انسان بارور و شکوفا گشته و به قول رولو می به «لحظه باروری» رسیده است. لحظاتی که در حسرت گذشته و آرزوی آینده تباه نمیشوند.
تامس هریس، نویسنده کتاب مشهور وضعیت آخر، از دیگر روانشناسانی است که بر کشف خود درونی انسان تأکید فراوان کرده و سعی دارد با تحلیل رفتار متقابل از رهگذر تقسیم «خود» به سه بخش «کودک»، «والد» و «بالغ»، ریشه رفتارها و افکار انسان را آشکار کند. نکته مهم در نگاه تامس هریس، تأکید وافر او بر حیطه «ارزشها» ست. چراکه به عقیده او عمدهترین علت رفتار انسان انگیزههای اوست و انگیزهها بهشدت تابع و تحت تأثیر ارزشها و باورهای فرد قرار دارند. حوزهای که بهقول او متأسفانه روانشناسی از ورود به آن خودداری میکند.
هابرماس نیز انسان مدرن را اسیر و گرفتار قدرت رسانهها میداند. به تعبیر او انسان امروز زندانی شبکه قدرت و ثروت است. تأثیر رسانهها در زندگی انسان امروز به حدی است که اخلاق، مذهب، شیوه مصرف و حتی ذائقه و سلیقه غذایی انسان را نیز رسانهها تعیین میکنند. لذا هابرماس اولین راه رهایی انسان از سلطه این دیکتاتوری گسترده را تأمل در خویشتن میداند؛ زیرا به عقیده او انسان امروز بیش از هر زمان دیگر محروم از چنین فرصتهایی است. فرصتهایی که ذهن، آزاد و رها بوده و گاه تنها به تماشای پیرامون خود بنشیند. چنین لحظاتی در گذشته بهوفور در دسترس بود. بهیاد میآورم لحظاتی از کودکیام را که در دشت جهاننما، در ارتفاعات گرگان، در کنار درخت کندسی که بر بالای تپهای مشرف به دشت واقع بود ساعتها مینشستم بیآنکه احساسی از گذر زمان داشته باشم. کجاست چنین لحظاتی که انسان را به تأمل وادارد؟ انسانی که در سرعت زندگی شهری امروز، خود را گمکرده و پریشان و مضطرب به دنبال راه فراری میگردد! به تعبیر هابرماس: «زنجیر از دست انسان به ذهن او منتقل شده و بردگی در اشکال نوینش کماکان زنده است».
راهحل دیگر هابرماس برای رهایی از سلطه دیکتاتوری رسانهها، ارتقای کنشهای ارتباطی و درگیر شدن در فرآیند گفتوگوهای انتقادی است. چراکه در فضای رسانهای امروز آنچه بیش از هر چیز دیگر قربانی میشود، نفس روابط انسانی است. روابطی که با فعال نگه داشتن ذهن انسان، از انفعالی که رسانهها بر او تحمیل میکنند میکاهد. به تعبیر اریک فروم، روانشناس آلمانی «همانگونه که هریک از حواس ما متناسب با تکتک نیازهایمان رشد و تکامل یافتهاند تا ما قادر به شنیدن، دیدن، بوییدن، چشیدن و لمس اطرافمان باشیم، ذهن ما نیز مسلح به یک توانایی ویژه و منحصربهفرد در کشف حقیقت است و آن قدرت تأمل در خویشتن است.»[۱۳]
رمز این نگاه را میتوان در بیان کانت جستوجو کرد که یگانه راه شناخت جهان را شناخت انسان میداند. به عقیده کانت، ما دنیا را نه آنگونه که واقعاً هست، بلکه آنگونه که خود هستیم میبینیم و میشناسیم و تنها زمانی به شناخت جهان نائل میشویم که به شناخت خود توفیق یابیم.
بر اساس آنچه گذشت، روانشناسان مثبتگرا و انسانگرا بر آناند که اگرچه محیط، وراثت، تاریخ، طبیعت، اجتماع، ملیت، فرهنگ، زبان و مانند اینها جملگی در شکلگیری روحیات و شخصیت انسان مؤثرند؛ لیکن انسان را قدرتی است که میتواند بر تمامی این تأثیرات فائق آمده و بودن خویش را آزادانه انتخاب کند. به تعبیر مزلو آدمی را نمیتوان لوح سفیدی انگاشت که تنها انعکاس تاریخ، ملیت، محیط خود باشد، چراکه انسان این همه هست و این همه نیست.
از آنچه تاکنون گفته شد میتوان نتیجه گرفت که برداشت و فهم متفکران بزرگی چون فروید، مارکس و هگل و هایدگر و ویتگنشتاین و امثال آنان، کمک بسیاری به انسانها کرد تا با توجه و تأمل در خود، سهم و مقدار استقلال در اندیشه و کردار خود را دریابد. از طرفی، بعضی از دانشمندان و متفکران، برای حل بحران بیمعنایی و تهی شدن انسان امروز، برخی روانشناسان و فیلسوفان جدید یک راهحل مشترک ارائه نمودهاند و آ ن راهحل این است که انسان به تأمل در خویش بپردازد تا بتواند برای رهایی از سلطه سنگین رسانهها و شبکه قدرت و ثروت اندکی آزادی بیابد و بتواند مستقل بیندیشد و انتخاب کند.
قرآن و رهایی انسان
حقیقت آن است که در طول تاریخ بشر هیچکس نتوانسته بهاندازه انبیای ابراهیمی و بهویژه قرآن، این «من» کیمیاگر شگفت را معرفی کند. منی که انسان را معجزهگر میکند و او را صاحب قدرتی میسازد که بر حصار جامعه، تاریخ، وراثت و …تافته و از این همه فراتر رود. پیامبران ابراهیمی و فرزانگان تاریخ بشر، ویژگی مشترکشان همین تأکید بر «من» انسانساز آفرینشگر است. منی که راهگشا و جبرشکن است و انسان را به پدیده بی نظیر هستی بدل میکند.
قران مکرراً انسان را به تأمل در خویش و تأمل در هدف و معنای حیات دعوت میکند، حتی میگوید که مرگ و زندگی برای آن است تا انسان در آزمایش مستمر زندگی انتخاب کند و رشد کند:
«الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاهَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزیزُ الْغَفُورُ»؛ کسی که موت و حیات را آفریده تا شما را بیازماید که کدامتان خوشرفتارترید و او عزیزی آمرزنده است. (سوره ملک: آیه ۲)
یا دعوت میکند که خودتان را حفظ کنید: «علیکم انفسکم»؛ هوای خودتان را داشته باشید.
«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیکمْ أَنْفُسَکمْ لا یضُرُّکمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیتُمْ إِلَی اللَّهِ مَرْجِعُکمْ جَمیعاً فَینَبِّئُکمْ بِما کنْتُمْ تَعْمَلُونَ»؛ ای کسانی که ایمان آوردهاید بر شما باد رعایت نفس خودتان، چه آنان که گمراه شدهاند گمراهیشان به شما ضرر نمیرساند اگر شما خود راه را از دست ندهید، بازگشت همه شما به خداست و پس از آن آگاهتان میکند به آنچه عمل میکردید (سوره المائده؛ آیه ۱۰۵).
یعنی هوای خود را داشته باشید زیرا شما استثنایی و بیبدیلید و حتی از این فراتر رفته و شناخت خدا را در گرو شناخت «خود» میداند: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»
به تعبیر مولوی:
به که مانم به که مانم که اسطرلاب جهانم چو قضا حکم روانم نه امیرم نه وزیرم
یا به بیان حافظ:
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که در بند توام آزادم
بسیاری از متفکران در طول تاریخ کوشیدهاند که انسان را در کشف این «من» یاری دهند، لیکن همانگونه که شرح آن گذشت با افتادن در دام ضعفها و ناتوانیهای بشر از تأثیرات شگرف این من کیمیاگر غافل ماندهاند. این در حالی است که قرآن مکرراً از وجود نیرویی شگرف در انسان یاد میکند. به تعبیر قرآن: «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَهَ عَلَقَهً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَهَ مُضْغَهً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَهَ عِظاماً فَکسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَک اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ»
آنگاه نطفه را علقه و علقه را مضغه (چیزی شبیه به گوشت جویده) کردیم و سپس آن مضغه را استخوان کردیم پس بر آن استخوانها گوشتی پوشاندیم پس از آن خلقتی دیگرش کردیم پس آفرین بر خدا که بهترین آفرینندگان است (سوره مؤمنون: آیه ۱۴).
یعنی انسان، چیز دیگری است و این چیز دیگر همان است که خداوند از آفرینش آن بر خود بالید: «فتبارک الله احسن الخالقین»
بر این مبنا انبیا را میتوان قهرمانان شناخت انسان دانست؛ زیرا هیچیک از دانشمندان نتوانستهاند به چنین درکی از شناخت انسان دست یابند. جایگاهی که به تعبیر قرآن انسان را به مقامی میرساند که خداوند از او کمک میخواهد:
«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا کونُوا أَنْصارَ اللَّهِ کما قالَ عیسَی ابْنُ مَرْیمَ لِلْحَوارِیینَ مَنْ أَنْصاری إِلَی اللَّهِ قالَ الْحَوارِیونَ نَحْنُ أَنْصارُ اللَّهِ فَآمَنَتْ طائِفَهٌ مِنْ بَنی إِسْرائیلَ وَ کفَرَتْ طائِفَهٌ فَأَیدْنَا الَّذینَ آمَنُوا عَلی عَدُوِّهِمْ فَأَصْبَحُوا ظاهِرینَ»
هان ای کسانی که ایمان آوردهاید! یاران خدا باشید همانطور که عیسی بن مریم هم به حواریین گفت: از شما چه کسی مرا در راه خدا یاری میکند، حواریون گفتند: ماییم انصار خدا پس طایفهای از بنیاسرائیل ایمان آوردند و طایفهای کافر شدند و ما آنانی را که ایمان آوردند علیه دشمنانشان یاری کردیم و نیرومند و غالب شدند (۱۴ سوره صف: آیه ۱۴).
و یا به تعبیر مولوی:
چون دوم بار آدمیزاده بزاد پای خود بر فرق علتها نهاد
در این نگاه چنانچه آدمی به کشف خویشتن خویش نائل گردد، تولد دوبارهای مییابد که او را از بند جبرهای تاریخی، محیطی، ارثی و طبقاتی میرهاند. انسانی که آفرینشگر ذهن خویش میشود و بر سلطه عوامل خارجی غلبه مییابد. به تعبیر اقبال: انسان بهجایی میرسد که جانش مستقل از جسمش عمل میکند.[۱۴] آنگونه که علی (ع) فرمود: من در خیبر را نه با زور بازویم، بلکه با نیروی ایمانم از جا کندم.
آنچه آدمی را به چنین جایگاهی نزدیک میکند به تعبیر اقبال «تأمل» است. لحظاتی که انسان نه در صدد پاسخگویی به پرسشی است، نه برای اقناع دیگران تلاش میکند، نه میخواهد به چشم بیاید و دیده شود و تنها در سکوت به تأمل و اندیشه مینشیند. چنین لحظاتی از تأمل عمیق، «من کارآمد» انسان را متوقف نموده و به شکوفایی «من راستین» او میانجامد. من کارآمد تعبیری است که اقبال برای توصیف وجهی از انسان به کار میبرد که دیگران ما را بدان میشناسند. مثلاً کسی که به تخصص و مهارتی شهره است، من کارآمد، منی است که تابع هنجارهای جامعه عمل میکند و لاجرم محدود به چارچوبهای محیطی و تاریخی است. در تأملات انسان من کارآمد خاموش شده و من راستین جلوهگر میشود. لذا آنچه انسان امروز را بیش از گذشته اسیر من کارآمد خودساخته، فقدان این لحظههای تأمل است.
«تنها در لحظات تأمل عمیق و هنگام تعلیق و توقف خود کارآمد است که در خود عمیقتر خویش فرومیرویم و به درونیترین مرکز تجربه میرسیم.»[۱۵]
ویژگیهای من برتر
در اینجا با استفاده از کتاب اقبال بهصورت خلاصه به تشریح ویژگیهای این من برترمی پردازیم، در واقع در اینجا به پاسخ پرسش اصلی مقاله میپردازیم. پرسش این بود که آیا انسان چیزی بیش از آنچه از مجموعه کودکی و جنسیت و طبقه و جامعه تأثیر گرفته هست؟ آن ویژگی انسان چیست؟
در ابتدا به آیهای استناد میکنیم که در ابتدای بحث آمد:
«ثُمَّ أنشاناهُ خَلقاً أخر و فَتَبارک الله أحسن الخالقین» (سوره مؤمنون: آیه ۱۴)
به بیان دیگر قرآن میگوید که انسان تو یک چیز دیگری، تو بینظیری، تو فوقالعادهای. در تفسیر مرحوم طباطبایی آمده که منظور از خلقاً آخر همان «من» انسان است.
مولوی میگوید:
در جسم من جانی دگر
در جان من آنی دگر
با آن من آنی دگر
زیرا به آن پی بردهام
در تفسیر و توضیح شعر مولوی و با توجه به موضوع بحث میتوان گفت که آن «جان دگر» یعنی نه آن جانی که متأثر از دوران کودکی و یا طبقه اجتماعی و یا ملیت و تاریخ است، یعنی من میتوانم به ماورای همه این خصلتها و روحیات خود بروم و اساساً شخص دیگری باشم.
ویژگیهای من برتر
ابتدا به تعجب اقبال اشاره میکنم که میپرسد چرا این «من» و آنچه مرکز شخصیت انسان را تشکیل میدهد مورد توجه دانشمندان قرار نگرفته و خود در توضیح آن میگوید این «من» در آغاز میتواند مورد فهم دانشمندان قرار گیرد ولی از مرحلهای بالاتر به درجهای از ترازهای ناشناخته خودآگاهی میرسد که فهم آن دشوار میشود.[۱۶]
به تعبیر مولوی:
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
عرفای ما به زبانهای گوناگون این مسئله را تکرار میکنند که تجربه باطنی آنان را دیگران درک نمیکنند و لاجرم فراوان میگویند:
با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
اولین ویژگی این من این است که فرد خود آن را مستقیماً و بدون واسطه تجربه میکند.
من «مرکز محدود تجربه، واقعی و حقیقی است.»[۱۷]
این پرسش مطرح است که از کجا میتوانیم تشخیص بدهیم که این «من» برتر جدا و متفاوت از منهای دیگر انسان است که به صورتهای گوناگون او را تحت تأثیر قرار داده است.
به نظر میرسد که در پاسخ میتوان گفت که آن «من« کیست که میگوید این روحیه خصلت انسان ناشی از فلان شرایط زندگی اوست، یعنی یک کسی به من میگوید که تو تحت تأثیر مثلاً دوران کودکیات این روحیه را داری، سؤال این است که این من کیست؟
هر کس میتواند در گفتوگوی ذهنی خود تشخیص دهد که چرا و از کجا فلان روحیه را پیدا کرده و بهقول صادق هدایت متوجه شود که در روح او سردابهایی است که پر از لاشههای متعفن و گندیده است.
حالتهای درونی انسان یک مجموعه بههم پیوسته است، در همه موارد فرد احساس میکند که یک واحد یک روح و اراده در درون خود دارد بهعبارت دیگر آن «خود» بودن و غیر از دیگران بودن احساس میشود.
«من حالات نفسانی چنان نیستند که بهصورت منزوی از یکدیگر وجود داشته باشند، لازم و ملزوم یکدیگرند.»[۱۸]
در حالی که در مورد اشیا اینچنین نیست، اجزای یک پدیده با هم ارتباط انداموار (ارگانیک) ندارند، هر قطعهای را میتوان جدا کرد بدون آنکه به ساختمان سایر بخشها لطمه بخورد. حالات من، با وحدت مادی اشیا اختلاف اساسی دارد؛ زیرا پارهای از یک شیء ممکن است به حالات انزوای از یکدیگر وجود داشته باشد. [مانند تکههای یک موزائیک]
«من» در بند مکان نیست. جسم ما وقتی در یک مکان باشد همزمان نمیتواند در جای دیگر باشد، اما «من» محدود به مکان نیست، «من» میتواند در یکزمان در فضاهای متفاوت باشد، در حالی که در یک نقطه هست به سایر جنبههای حیات نیز حاضر باشد، مثلاً در حالی منطقی سخن میگوید احساسات عاطفی و زیباشناسانه نیز داشته باشد.
«من»، مانند بدن، مکانمند نیست. فاصله زمانی «من» با فاصله زمانی حوادث مادی و نیز یکی اختلاف دارد.».[۱۹] (ص ۱۱۵)
دوام «من» در درون من تمرکزیافته و با حاضر و آینده آن به طریق واحدی بسته شده است.[۲۰]
شخصی و اختصاصی بودن «من»
شخصیت و من هر کس منحصر به خودش است، در اینجا بیمناسبت نیست به یک کشف علمی بسیار شگفتانگیز اشارهکنیم. این بحث تنها برای درک و توجه بیشتر به موضوع اصلی مقاله است و در اهمیت و ارزش علمی آن برای انسان، بحثی نیست.
ولفگانگ پاولی، برنده جایزه نوبل فیزیک، میگوید: «هیچ الکترونی در جهان هستی دارای عدد کوانتومی یکسانی نیست، اگر سیبی که میلیاردها الکترون درون آن است فقط یکی را انتخاب کنیم و عدد کوانتومی آن بسیار بسیار طولانی است مثلاً عدد ۲۳ پاولی ثابت کرد در هیچ کجای جهان هستی حتی در ستارها نه تنها هیچ سیب دیگری پیدا نمیکنید که عدد ۲۳ باشد بلکه هیچ شیء پیدا نمیکنید الکترونش عدد کوانتومی ۲۳ باشد.»
با این مثال میتوان بیمثالی انسان را نیز بهخوبی درک کرد. با این تفاوت که پدیدهها هیچ نقشی در بیمثالی خود ندارند، اما انسان، توانایی آفرینش و تغییر و تحول خود را دارد. «اگر همه افراد بشر آرزوی چیزی را داشته باشند، در حالی که من آن را آرزو نکرده باشم رضایت خاطر آنان هرگز به من منتقل نمیشود.»[۲۱]
«خوشیها و دردها و رنجهای من منحصراً از آن «من» است. عواطف، کینهها، محبتها و قضاوتها و تصمیمات من منحصراً به خودم تعلق دارد.»[۲۲]
یکی از نکات بسیار زیبای کلام اقبال در اینجاست که میگوید:» خدا هم نمیتواند بهجای «من» انتخاب کند،[۲۳] اهمیت این بحث در آنجاست که انسان را آنقدر توانا و خود آفرین میبیند که تنها او و خود او را انتخابگر و خودآفرین میداند و چنین اقتداری را بر ای او قائل است.
«هنگامیکه بیش از یک راه عملی در مقابل من باز است، خدا هم نمیتواند احساس و قضاوت کند و بهجای من راهی را برگزیند.»[۲۴]و با چنین نگاهی به انسان است که انسان میتواند بگوید «ربّی»؛ یعنی خدای من.
«من» غیر از حالات عقلی و ذهنی انسان است، وجودی مستقل از آنان دارد: «من جوهر روحانی بسیط غیرقابل تقسیم و تغییرناپذیری است که کاملاً با گرده حالات عقلی و ذهنی ما تفاوت دارد. گذشت زمان در آن اثر نمیکند.»[۲۵]
تفسیر و تعبیر تجربه خودآگاهانه ما
در اینجا اقبال سخن از «خودآگاهی» میکند، آن توانایی بینظیر و شگفتی که در درون انسان هست و بعضی آن را «ابرآگاهی» یا «آگاهی بر آگاهی» میدانند و معتقد است که اگر رسیدن به حقیقت ممکن باشد این راه مستقیم بهسوی آن است.
تنها راهی است که اگر اصلاً رسیدن به حقیقت من ممکن باشد، از آن راه میتوانیم به من برسیم.»[۲۶]
«خودآگاهی امر واحدی است که در سراسر حیات فکری از پیشفرض میشود. وجود خود من را در عملی ادراک و قضاوت و اراده کردن احساس میکنیم.»[۲۷]
این «من» منحصربهفرد در چه زمان و مکانی احساس میشود؟ انسان حالات متفاوتی دارد، در حال انفعال و بیحسی روحی و روانی و در حالاتی که تماشاگر غیرفعال زندگی است، خودآفرینی ندارد، مصرفکنندهای غیرفعال و بیحسوحال است، اما در زمانی که تصمیم میگیرد، داوری میکند، تمامی وجود فرد فعال میشود، لاجرم وجود خود را احساس میکند:
وجود خود من را در عملی ادراک، قضاوت و ارادهکردن احساس میکنیم.»[۲۸]
و بعد میگوید:
«حیات من نوعی از کشش است که با حملهکردن من بر محیط و حملهکردن محیط بر من پیدا میشود.»[۲۹]
اقبال با استناد به آیه قرآن از…..
«شخصیت من یک شیء نیست، بلکه یک فعل است.»[۳۰]
پس آنگاهکه فرد عمل خلاق و انتخاب آزاد میکند، آنگاهکه مورد حمله قرار میگیرد و از تمامیت وجود خویش برای نگهداری خویش بهره میگیرد «من» خود را تجربه میکند، شاید به همین دلیل است که انسان این لحظهها را کامل به خاطر دارد و جزء جزء آن را با همه وجودش حس میکند.
گاه پیش خود میاندیشم که چرا مثلاً دوران بازجویی و شکنجه را اینچنین لحظهبهلحظه حتی حالتهای درونی خود را دقیق پس از گذشتن دهها سال به خاطر دارم؟ آیا به این دلیل نیست که همه باورها و موجودیت انسان مورد تهدید قرار میگیرد و انسان در مقام دفاع از همه تواناییهای روحی و داناییهای فکری خود بهره میبرد تا از موجودیت خود دفاع کند.
به همین دلیل انسان باید در درون تعارضها و تضادها قرار گیرد تا استعدادها و تواناییهای نهفته او بیدار شود و الا بیعملی و تماشاچی منفعل بودن جز افسردگی و سرخوردگی ثمری ندارد.
اقبال به زیبایی به خلقت انسان استناد میکند و در آنجا که قرآن میگوید:
«ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ»؛ ( مومنون آیه ۱۴)
و این خلق آخر را آفرینش یک «من» میداند که «وحدت منظمی از تجربه» را بنا میسازد.[۳۱]
روح و سازواره آن جداییناپذیر است.[۳۲]
مبنای نظری اقبال این است که جسم و جان، ماده معنی و دنیا و آخرت دو امر جدا از هم و بیارتباط با هم نیستند و این اندیشه یونانی بوده که ماده و معنی و دنیا و آخرت را ساخته است، با این همه میگوید که انسان در مراحل ارتقا و رشد خود بهجایی میرسد که از جبر ماده آزاد میگردد.
اما روح میتواند چنان ترقی کند که به استقلال کامل برسد.[۳۳]
وقتی کتابی را از روی میز برمیداریم، همه من عملی واحد و تقسیمناپذیر است. ممکن نیست که خط کامل میان سهم هر یک از جسم و روح در این عمل میسر کرد. هر دو به گفته قرآن به یک دستگاه تعلق دارند.
خلق (آفرینندگی)، امر (توجیه) و (شرح و تبیین آن) از آن اوست.[۳۴]
بدن فعل تجمعیافته یا عادت روح است و چون چنین است قابل انتزاع از آن نیست. این دو باید صورتی متعلق به دستگاه واحدی باشند.
خود آفرینی
بهنظر میرسد، یکی از سازندهترین مفاهیم انسانساز و جبرشکن، درک و تجربه خودآفرینی است، سخن این است که انسان میتواند خود آفریننده یا خلاق رفتار خود باشد و از جبرهای متنوع و متفاوت محیط آزاد باشد، در اینجا یکی از زیباترین برداشتهای اقبال مطرح میشود، خودآفرینی، اقبال مدعی است آدمی وقتی به این مدار میرسد «سر نهایی» جهان را تجربه میکند این برداشت اقبال فوقالعاده است:
«پس ماده چیست؟ مجموعهای از «من»های با درجه پست است که از میان آنها، هنگامیکه همکاری و عمل متقابلشان به مرحله معینی از هماهنگی رسیده باشد، منی با درجه عالی طلوع میکند، رسیدن جهان به مرحلهای از خود رهبری، شاید در آن مرحله حقیقت نهایی سرّ خود را آشکار میسازد و راهی برای دریافت ماهیت نهایی خود فراهم میآورد.»[۳۵]
«روح میتواند به استقلال کامل برسد.»[۳۶]
«گرچه زندگی در آغاز در تحت تسلط عنصر مادی است، بهتدریج که قدرت عنصر روحی رشد میکند، تمایل به تسلط بر عنصر مادی پیدا میکند و ممکن است بالاخره چنان ترقی کند که حالت استقلال کامل برسد.»[۳۷]
«فراست و (روشنبینی)، درونبینی برتر و بالاتر از توالی احساسات محض است. این تبصر (یا درونبینی) ارزشیابی من است.»[۳۸]
زنجیر علیت برساخته «من» است. «پس به محیط همچون دستگاهی از علت و معلولها نگریستن عنوان وسیلهای ضروری برای من دارد؛ و چنان نیست که بیان نهایی ماهیت، حقیقت و واقعیت بوده باشد.»[۳۹]
همانگونه که قبلاً گفته شد، از این دیدگاه خداوند نیز هر آن در انتخاب و آفرینش و مدیریت است، لذا آدمی نیز که بر صفات الهی ساخته شده است، اسیر مطلق علت و معلولها نیست.
برو ای عالم هستی همه را پای ببستی تو اگر جان منستی نپذیرم نپذیرم
«من» خود انتخابگر است
در اینجا اصلیترین نقطه بحث ما روشن میشود، یک «من» هست که عامل اصلی انتخابهای انسان است، این «من» اگر آزاد شود قدرت دارد تا خود انتخاب کند، خلاق، فعال، جبرشکن و راهگشا باشد، به تعبیر اقبال:
«عامل اصلی رهبریکننده من، یک علیت شخصی آزاد است.»[۴۰]
بدین ترتیب، عنصر رهبری و توجیهکنندگی در فعالیت من، آشکارا نشان میدهد که من یک علیت شخصی و آزاد است. این آزادی رفتار خودآگاهانه، نتیجه نظر خودفعالی است؛ که در قرآن آمده است:
«وَقُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ ۖ فَمَنْ شَاءَ فَلْیُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْیَکْفُرْ ۚ» (سوره کهف: آیه۲۷)
حق از جانب پروردگار توست، پس هر کس بخواهد ایمان میآورد و هر کس بخواهد کفر میورزد.
بر اساس این آیه این انسان است که انتخاب میکند و مسئول انتخابهای خویش است.
«إن أحسنتم أحسنتم لأنفسکم و إن أساتم فلها» (سوره الإسراء: آیه ۷)
اگر نیکی و احسان کردید به خودکرده و اگر بدی و ستم کردید باز به خودکردهاید.
اکنون میتوان به اهمیت جایگاه این «من» بیشتر پی برد، این نکتهای مهم است که آدمی چگونه میتواند از صدها مسئله و خیال و توهمی که سراسر بدان گرفتار است، به تمرکزی برسد تا جایگاه خود و مسئله اصلی خود را دریابد و بفهد باید به چهکاری و چرا بپردازد، توانایی و اقتدار آن را داشته باشد تا از هجوم صدها و هزارها سرگرمیها و اضطرابها و نگرانیها و آرزوهای خود آزاد باشد بهقول مولوی:
این جهان زندان و ما زندانیان حفره کن زندان و خود را وارهان
اقبال در اینجا به جایگاه نماز میرسد و میخواهد که انسان بتواند آزاد از همه این مشغلههای ذهنی و زندگی ماشینی، به تمرکزی و وحدتی دست یابد:
«وقت خاصی معین شدن برای نمازهای روزانه که به مدلول قرآن «تملک نفس» آدمی را از طریق اتصال وی با سرچشمه نهایی زندگی و آزادی به آن بازمیگرداند برای آن است که من را از اثر ماشینی خواب و مشاغل روزانه نجات دهد، نماز در اسلام غیر از گریز من است از ماشینگری به آزادی».[۴۱]
نمو تدریجی، پاداش مستمر انسان
سؤال این است که ملاک درستی پندار و گفتار انسان چیست؟ هر فرد با چه ضابطه و معیار درونی میتواند درستی کردار خود را بسنجد؟ پیش از هر چیز باید گفت که پندار پاک دلیل کردار پاک نیست، لذا در حوزه مسائل اجتماعی تنها با تکیه به خرد جمعی روز بشر و توافق عمومی میتوان دست به عمل اجتماعی زد، اما ملاک درونی هر عمل مشخص میشود و آن تغییر و رشد مستمر انسان است، بهقول مولوی:
هر ندایی که ترا بالا کشید آن ندا میدان که از بالا رسید
«پاداش پیوسته آدمی در این است که از لحاظ تملک، ضبط نفس، مدت و شدت فعالیت خود، بهعنوان یک من، در حال نمو تدریجی باشد.»[۴۲]
فرد به جایی میرسد که از توانایی و اقتداری درونی برخوردار میشود و تلخی و تحولهای روزمره آرامش درونی او را بر هم نمیزند، در این اقبال به حال روحی و استحکام روانی پیامبر میپردازد که در قران آمده است:
چشم او کج نشد و از راست دیدن درنگذشت. «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی»؛ (النجم: آیه ۱۷)
و در بیان مقام پیامبر به این شعر استناد میکند:
موسی ز هوش رفت به یک جلوه صفات تو عین ذات مینگری در تبسمی
انسانی که از یکسو در پی سرعت سرگیجهآور زندگی صنعتی روز خود را شب میکند و از سوی دیگر، لحظات فراغت و تنهایی خویش را تحت سیطره رسانهها میگذراند؛ چگونه فرصتی برای تأمل در خویشتن مییابد؟! فرصتهایی که در گذشته بهوفور در اختیار انسان قرار داشت و خروجی آن انسانهایی بود که علیرغم عدم برخورداری از دانش به معنای امروزی آن، بعضاً به حکمت و بصیرتی شگرف دست مییافتند. لذا بهیقین همانند اریک فروم میتوان گفت: بشر امروز بیش از آنکه به متخصصان نیازمند باشد؛ محتاج فرزانگان است. فرزانگی نیاز انسانی است که بیش از هر زمان دیگری بر طبیعت تسلط یافته؛ لیکن از تسلط بر خود ناتوان و عاجز گشته است. انسانی مهمل، دلزده، ناشکیبا و لذتطلب که نسبت به آفاق و انفس بیتفاوت گشته و در چرخه یک روزمرگی باطل گرفتار مانده است. به تعبیر مثنوی:
زین دو هزاران من و ما
ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را
دست منه بر دهنم
در این میان آنچه بهطور ویژه جامعه مسلمانان را تحت تأثیر خود قرار داده؛ جبرگرایی و قدریگری است. موضوعی که در صدوپنجاه سال گذشته بیش از هر چیز دیگر، ذهن روشنفکران دینی را به خود مشغول داشته است. این در حالی است که اساس نظریه اسلامی بر رهایی استوار گشته و آزادی انسان از قید محدودیتها و اسارتها نخستین و مهمترین هدف این دین بوده است. خدای قرآن خدایی نیست که کائنات را چون مهندسی ساخته و سپس به حال خود رها کرده باشد و این سیستم بهطور خودکار به حیات خود ادامه دهد، بلکه خدای قرآن خدایی است که آن به آن و لحظهبهلحظه در کار انتخاب و ساختن است و در این انتخابهای مستمر، آفرینشگری، هماهنگی، عشق و خلق مدام جریان مییابد. بدیهی است در چنین فضایی انسان نیز قادر به خلق خویش است؛ زیرا برخلاف جبریون که آفرینش را یک بار برای همیشه تصور میکنند؛ خلق انسان آن به آن از رهگذر انتخابهای او شکل میگیرد. لذا انسان در مقابل هر انتخابی که قرار میگیرد؛ دستاندرکار خلق دوباره خویش میشود. انسانی که قادر به «نه» گفتن باشد؛ میتواند در بزنگاههای حساس «آری» بگوید. نه به هر آنچه وی را دلمشغول و اسیر خود داشته و آری به همه آنچه آزادیاش را به دنبال میآورد.
نتیجهگیری
آدمی دارای «نفسی» و یا «منی» نیرومند و توانا و الهامبخش است که میتواند بااقتدار انتخاب کند و هر چه بیشتر از تأثیر شرایط پیرامونی خود آزاد و رها شود.
در این صورت ایمان، اختیار ساز، جبرشکن، آفرینشگر و پاککننده و نشاطآور و درمانکننده است.
به عبارت دیگر انسان میتواند ماورای محدودیتهای خود برود بهشرط آنکه رفتار مناسبی داشته باشد.[۴۳]
تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی در میان جان تو گنجی نهان آید پدید
و یا بهقول حافظ:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند
سوتیترها
فروکاستن انسان، اخلاق، مذهب و فرهنگ او به یک طبقه اجتماعی با پیچیدگیهای روح انسان سازگار بهنظر نمیرسد؛ همچنین است تقلیل انسان به زبان. اما پرسش بسیار مهم اینجاست که اگر انسان چیزی نیست جز طبقه اجتماعی، زبان یا تاریخ یا فرهنگ یا کودکی و ناخودآگاهش؛ پس چه نیرویی است که بر این عوامل قدرتمند آگاهی یافته و سعی در رهایی از آنها مینماید؟
روانشناسان مثبتگرا و انسانگرا بر آناند که اگرچه محیط، وراثت، تاریخ، طبیعت، اجتماع، ملیت، فرهنگ، زبان و مانند اینها جملگی در شکلگیری روحیات و شخصیت انسان مؤثرند؛ لیکن انسان را قدرتی است که میتواند بر تمامی این تأثیرات فائق آمده و بودن خویش را آزادانه انتخاب کند.
برای حل بحران بیمعنایی و تهی شدن انسان امروز، برخی روانشناسان و فیلسوفان جدید یک راهحل مشترک ارائه نمودهاند و آ ن راهحل این است که انسان به تأمل در خویش بپردازد تا بتواند برای رهایی از سلطه سنگین رسانهها و شبکه قدرت و ثروت اندکی آزادی بیابد و بتواند مستقل بیندیشد و انتخاب کند.
در طول تاریخ بشر هیچکس نتوانسته بهاندازه انبیای ابراهیمی و بهویژه قرآن، این «من» کیمیاگر شگفت را معرفی کند. پیامبران ابراهیمی و فرزانگان تاریخ بشر، ویژگی مشترکشان همین تأکید بر «من» انسانساز آفرینشگر است. منی که راهگشا و جبرشکن است و انسان را به پدیده بی نظیر هستی بدل میکند.
گاه پیش خود میاندیشم که چرا مثلاً دوران بازجویی و شکنجه را اینچنین لحظهبهلحظه حتی حالتهای درونی خود را دقیق پس از گذشتن دهها سال به خاطر دارم؟ آیا به این دلیل نیست که همه باورها و موجودیت انسان مورد تهدید قرار میگیرد و انسان در مقام دفاع از همه تواناییهای روحی و داناییهای فکری خود بهره میبرد تا از موجودیت خود دفاع کند.
پندار پاک دلیل کردار پاک نیست، لذا در حوزه مسائل اجتماعی تنها با تکیه به خرد جمعی روز بشر و توافق عمومی میتوان دست به عمل اجتماعی زد، اما ملاک درونی هر عمل مشخص میشود و آن تغییر و رشد مستمر انسان است.
آنچه بهطور ویژه جامعه مسلمانان را تحت تأثیر خود قرار داده و ذهن روشنفکران دینی را به خود مشغول داشته؛ جبرگرایی و قدریگری است. این در حالی است که اساس نظریه اسلامی بر رهایی استوار گشته و آزادی انسان از قید محدودیتها و اسارتها نخستین و مهمترین هدف این دین بوده است.
[۱] . اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام. ص ۱۳۳
[۲] . آنتونی گیدنز، تجدد و تشخص
[۳] . رولو می، انسان در جستجوی خویشتن
[۴] . اریک فروم
[۵]. مزلو ابراهام، انگیزش و شخصیت، ترجمه احمد رضوانی. انتشارات آستان قدس رضوی. ۱۳۶۹ ص ۳۷۵.
[۶] . رولو می، انسان در جستجوی خویشتن، ترجمه سید مهدی ثریا، نشر دانژه.۱۳۸۷ ص ۱۹۰.
[۷]. مزلو. ابراهام. انگیزش و شخصیت
[۸]. همان: ص ۱۰ و ۱۱
[۹] . مزلو، پیشین، ص ۲۲۷
[۱۰]. ویلیام گلاسر، تئوری انتخاب
[۱۱] رولو می، انسان در جستوجوی خویشتن. ترجمه سید مهدی ثریا، نشر دانژه.۱۳۸۷ ص ۱۹۰
[۱۲] . رولو می، پیشین ص ۳۰۱
[۱۳]. اریک فروم، داشتن یا بودن، ص ۱۳۶
[۱۴] . اقبال لاهوری، احیای فکر دینی در اسلام. ص ۱۲۳
[۱۵] . اقبال پیشین، ص ۵۸
[۱۶] اقبا ل، همان، ص ۱۱۲
[۱۷] همان، ۱۱۴
[۱۹]. همان، ۱۱۵
[۲۰]. همان
[۲۱]. همان: ۱۱۶
[۲۲]. همان
[۲۳]. پیشین ص ۱۱۶
[۲۴]. همان
[۲۵]. همان
[۲۶]. پیشین ص ۱۱۸
[۲۷]. پیشین ص ۱۱۹
[۳۱]. همان: ص ۱۲۱
[۳۲]. پیشین ص ۱۲۱ و ۱۲۲
[۳۳]. یشین ص ۱۲۳
[۳۴]. پیشین ص ۱۲۲
[۳۵]. پیشین ص ۱۲۳
[۳۶]. همان
[۳۷]. همان
[۳۸]. پیشین ص ۱۲۵
[۳۹]. پیشینص ۱۲۶
[۴۰]. پیشین ص ۱۲۶
[۴۱]. پیشین ص ۱۲۶
[۴۲]. پیشین ص ۱۳۶
[۴۳]. کاستاندا، سفر به دیگر سو، نقل قول از پیرمردی عارف در آمریکای لاتین