فلسفه در گفتوگو شکل میگیرد
علی بیاتی
چنین بهنظر میرسد که در جامعه امروز ما، «گفتوگو» به معنای واقعی کلمه، گوهری کمیاب و نادر شده است که گرچه خیلی از اندیشمندان بر آن تأکید میورزند، اما همچنان از صحنه اصلی جامعه ما غایب است و به همین دلیل است که معرفی اندیشمندان و فیلسوفانی که برای گفتوگو ارزش و اعتبار فراوانی قائل بودهاند اهمیتی دوچندان پیدا میکند. اهمیت اندیشیدن و فلسفهورزی و جایگاه آن برای رشد فرهنگی و علمی جامعه به اثبات و استدلال نیازی ندارد، اما همین موضوع بدیهی نیز گاهی محل مناقشه بوده است. در هر حال نگارنده بر آن است که از بین فلاسفه دوران باستان بر کسی انگشت نهد که در تاریخ فلسفه بیهمتاست و شاید بتوان گفت اولین منادی این شعار بوده است که فلسفه در گفتوشنود بین افراد جامعه و در سطح جامعه شکل میگیرد و نه در جاهای دیگر و آن فرد، کسی جز سقراط نیست.
فلسفه در تاریخ طولانی خود، فرازونشیبهای فراوانی را از سر گذرانده و معنا و مفهوم گستردهای یافته است و افکار متفاوت و بعضاً حتی متضادی را در تاریخ خویش مشاهده کرده است، اما اگر به یونان باستان و یکی از سرچشمههای اصلی آن نظری بیفکنیم و در پی شناخت منابع اولیه آن باشیم به سقراط میرسیم. کسی که منادی گفتوگو در جامعه رو به زوال آتن بود و در پی راهی بود، بلکه بتواند هویت و اعتبار و ارزش سابق را به جامعه برگردانده و به قول خودش همچون خرمگسی، مردم آتن را از خواب غفلت بیدار گرداند.
فلسفه در ابتدا به نام چند تن منتسب شد که دوستدار حکمت و معرفت بودند و ریشه اصلی این واژه هم در یونانی به همین ریشه بازمیگردد. فیلسوف به افرادی گفته میشد که دوستدار حکمت و دانایی بودند و در پی شناخت و دستیابی به معرفت، از هیچ چیزی نمیهراسیدند. در ابتدا همین سقراط و شاگردانش بودند که در برابر شکاکیت سوفسطایی زمان خویش ایستادند و نشان دادند که حقیقت همان چیزی نیست که سوفسطاییان میپنداشتند و در بین مردم ترویج میکردند. فلسفیدن به کاری اطلاق میشد که سقراط و دوستان و شاگردانش ازجمله افلاطون و ارسطو کمابیش ادامه دادند و آن، کشف حقیقت به معنای موسع کلمه بود، انسانشناسی و پرسش از هستی در همین حوزه جای میگرفت و حتی ریاضیات و موسیقی و هنر ذیل نظام اندیشگی و فلسفی متفکر قرار میگرفت. البته سقراط هیچ ننوشت و ما تنها از طریق نوشتههای افلاطون، گزنفون و ارسطو است که به برخی از اندیشههای وی از زبان دیگران آشنا میشویم و حتی برخی از فلاسفه در یکی دو قرن اخیر، به این نتیجه رسیدهاند که افلاطون در بعضی مکالمات خود نظریاتش را در لابهلای سخنان سقراط بیان میکرده است و از این لحاظ تفکیک میان سقراط واقعی و سقراطی که ما از فحوای کلام افلاطون میشناسیم تفکیکی مبهم و رازآلود است که رازو رمزش تا به حال گشوده نشده و بدین معنا از مسئله سقراط تاریخی اسم برده و «مسئله سقراط» را واجد اهمیت و بررسی یافتهاند. به این معنا با سقراط و اندیشه وی بود که فلسفهورزی پا به عرصه تاریخ نهاد، وگرنه پیش از وی، دانشمندان و متفکران بزرگی بودند که ریاضیدان یا طبیعتشناس بودند اما همانطور که در تاریخ فلسفه دیده میشود سقراط شخصیتی شناختهشده که تاریخ فلسفه را از زمان وی میدانند و البته این نظر محل مناقشه فراوان نیز بوده است.
البته ناگفته پیداست که سرنوشت تراژیک سقراط، نیز در پررنگ کردن این نقش تأثیر بهسزایی داشته است؛ زیرا که وی تا آخرین روز عمرش به فیلسوف بودن خویش وفادار مانده و به اصول خویش و وفاداری به حقیقت پایبند مانده و حقیقت را قربانی مصلحت یا منفعتطلبی نکرد، گو اینکه این موضوع نیز محل بحث و جدل واقع شده است. در این میان نقش تاریخی سقراط محل بحث نیست، گو اینکه سرنوشت وی و زندگانیاش یکی از عبرتآموزترین وقایع تاریخ فلسفه و بلکه تاریخ جهان است. آنتونی گاتلیب سقراط را قدیس و شهید راه فلسفه خوانده است. وی میگوید هیچ فیلسوف بزرگ دیگری تا این اندازه دلمشغول زندگی عادلانه نبوده است. سقراط هم، مانند بسیاری از شهیدان، زمانی که احتمالاً میتوانست با تغییر شیوهای که در پیش گرفته بود زندگانیاش را نجات دهد، تصمیم گرفت چنین نکند.
البته قضاوت آنتونی گاتلیب درباره سقراط هم شایان توجه و هم نادرست است، چنانکه در جایی در همین باره، یعنی محاکمه سقراط میگوید:
این محاکمه زمینه سیاسی مشخصی داشت، ولی معنایش این نیست که این اتهامات ساختگی بودند و این محاکمه درواقع محاکمهای سیاسی بود. در این موضوع، تاروپود سیاست، دین و تعلیم و تربیت درهم بافته شده بود، و هر طوری که به آن نگاه کنید، سقراط داشت حرفهایی نابجا را در زمانی نابجا میگفت.
گویی برای حقیقتگویی، زمان بجا و نابجا وجود دارد و فیلسوفی مانند سقراط پروایی از این مصلحتسنجیها خواهد داشت؟ البته این موضوع با بحث از جغرافیای سخن متفاوت است و پرسش اینجاست که آیا مجازیم بنا به مصلحتی، حقیقت را قربانی گونهای مصلحتاندیشی بنماییم؟
موضوعی که در اینجا اهمیت دارد و محل بحث است وفاداری سقراط به حقیقت و تلاش بیوقفه وی در یافتن آن بود. درعینحال سقراط، اولین فیلسوفی است که دو شعار یا دو شرط برای ورود به ساحت فلسفه یا همان اندیشهورزی در معنای وسیع آن، گذاشت و بر این نکته تأکید فراوان داشت که هر کسی که این دو شعار را اولاً فهم نکرده باشد، ثانیاً آن دو را تأیید نکرده باشد، هرچقدر هم مطالعه کرده و تجربه کسب کرده باشد عنوان فیلسوف بر وی نمیتوان گذاشت. اولین شعار وی این بود که: «خودت را بشناس» و دوم اینکه: «زندگی نیازموده را نباید زیست».
در زمانهای که سقراط میزیست، جامعه یونان فراز و فرودهای متفاوتی را به چشم میدید و دغدغه حقیقتطلبی در بین عامه مردم و حتی خواص جامعه هم کمرنگتر و کماهمیتتر از پیش میشد. ساختار مسلط بر جامعه، دغدغه پرسش از چگونگی زیست اخلاقی نداشت و حقیقت محلی از اعراب نداشت؛ بلکه سوفیستها دانش را، چنانکه خود را معلم و خِبره در آن میدانستند، به نفع خود به بازی گرفته و راه شک و تردید را فراخ و فراختر میکردند. راهی که سقراط گشود، البته ادعای یقین نداشت اما به حقیقت وفادار بود، زیرا که این شعار و اصل را پیشفرض اولیه ذهن خویشتن میانگاشت: «میدانم که هیچ نمیدانم.»
این اعتراف به ندانستن در ساحت اندیشیدن و تفکر جایگاه مهمی دارد و در این بزنگاه معرفتشناسانه است که گفتوگو شکل گرفته و راه برای کسب آگاهی و افزایش علم و دانایی باز میشود، حتی تفکر انتزاعی و در خلوت اندیشمندان و متفکران را هم میتوان بهگونهای گفتوگویی با خویشتن و در نفس سوژه شناسایی قلمداد کرد که به باز شدن افقهای فکری انسان منتهی میشود. آگاهیای که در پی فهم مطلب، درک همهجانبه و به کار بستن آن در سطح اجتماعی باشد و نهتنها در افزایش سطح دانش و دانستن بیهوده، حتی بدتر از آن سفسطه و بازی با کلمات برای گیج کردن و منکوب ساختن مخاطب ناآگاه.
همین اعتراف به جهل، باعث توجه انسان به این نکته میشود که برای گفتوگو باید به این نکته اذعان داشت که مخاطب وی هم حظّ و بهرهای از حقیقت دارد و قرار بر این است که سخن گفتن بین دو شخص، تنها سخن گفتن صِرف نباشد، بلکه تعاملی سازنده بین دو اندیشه باشد که درنهایت نتیجهای دربرداشته باشد و هر دو طرف را به دانش بیشتر و مفیدتری رهنمون سازد. نتیجه و اندیشهای که باعث تغییر در واقعیات موجود، اندیشهها و خلق افکاری نو شود و منظرهای تازه و چشماندازهای نوینی در برابر انسان بگشاید. اکثریت افراد پس از کسب اندک دانشی، دچار قفل ذهنیای میشوند که تصور میکنند تنها خود میدانند و بس؛ هر چه میزان آگاهی و موقعیت اجتماعی فرد هم ارتقاء پیدا کند این تصور میتواند محکمتر و استوارتر شده و حقانیت بیشتر بیابد، اما این نکته ظریف و بااهمیت مغفول میماند که حقیقت نزد هیچکسی نیست.
اینکه انسانها ادعای دانستن حقیقت محض را دارند به دلیل غفلت از این نکته کوچک و ظریف است. حقیقت را میتوان به آیینهای تشبیه کرد که شکسته شده و به هزاران تکه تبدیل شده است و هر تکهای از آن بهدست کسی افتاده است. هر انسانی میتواند به تکهای که در اختیار دارد نگریسته و کمی از حقایق جهان را درک و فهم کند. گزاره «میدانم که هیچ نمیدانم» که سقراط تا پایان عمر بر آن پای فشرد را، میتوان اولین قدم برای پذیرفتن پلورالیسم معرفتشناسانه دانست و بر اهمیت گفتوگو تأکید دوبارهای کرد. قفل ذهنیای که از آن یاد شد برای پیشرفت و تعالی جامعه بسی مضّر است اما ابزارهایی برای شکستن آن در دسترس است که گفتوگوی سالم و سازنده از مهمترین و بهترین آنهاست.
به همین دلیل سقراط همچون معلمان زمانه خود، که بیشتر همان سوفیستها بودند، نمیزیست و در پی خطابه و تقریر مطلب برای مجاب کردن مخاطبش نبود؛ بلکه در کوی و برزن به راه میافتاد و با مردم گفتوگو میکرد. سقراط اغلب اوقات به افکار خودش مشغول نبود، بلکه سرگرم سخن گفتن با دیگران بود. گاتلیب چنین بیان میکند که به نظر میرسد بحثها و هم گفتوگوهای کوچه و خیابانش، بهاندازه مواقعی که تنها، غرق در اندیشههای انتزاعی میشده، از اهمیت و اعتبار همسانی برخوردار بوده است.
گفتوگوی سقراط، واقعیت بنیادی زندگیاش بود. با صنعتگران و پیشهوران و سیاستمداران و هنرمندان و سوفیستها و زنان هرجایی بحث و گفتوگو میکرد و محتوای زندگیاش گفتوگو بود. تا آن زمان گفتوگو شکل زندگی آتنیهای آزاد بود، ولی در زمان سقراط و بهدست وی، به وسیلهای برای تفکر تبدیل شده بود و صورتی دیگر پذیرفته بود. حقیقت، برحسب ذات و ماهیت خود دارای خصلتی گفتوگوییست، چراکه تنها در مصاحبت فرد در کنار فرد دیگر برانگیخته و شکوفا میشود. در این راه سقراط رسالتی بر عهده داشت. اینکه در کنار آدمیان زندگی کند و آنها را وادار به اندیشیدن کند. از آنها بپرسد بیآنکه خسته شود. سقراط از وظیفهای که بر دوشش نهاده شده بود، آگاه بود و این آگاهی تمام وجودش را به تکان درآورده بود، زیرا این وظیفه را الهی میدانست. رسالت سقراط این نبود که از مردم بخواهد به او ایمان بیاورند، بلکه تکلیف خود را در این میدید که از مردمان بخواهد که فکر کنند. برای چنین تفکری، نیاز بود که جوانان از ابتدای جوانی تربیت شوند و آموزش و پرورش جوانان از همین لحاظ برای سقراط اولویت یافته بود.
از نظر سقراط تعلیم و تربیت چنین نیست که معلمی دانشش را به دانشآموزانش بیاموزاند. تربیت از نظر سقراط اثری ثانوی نیست که فرد دانا در افراد نادان میگذارد، بلکه وضعیت و احوالی است که در آن، انسانها در مصاحبت و گفتوگوی با یکدیگر پیدا کرده و حقیقت بر آنها جلوهگر و نمایان خواهد شد. به همین دلیل سقراط رسالت خود را بیداری جامعه همعصران خویش میدانست و در راه انجام این تکلیف هیچگاه به مصالحه و سازش برای کتمان حقیقت تن درنداد، اما هیچگاه هم خود را مالک حقیقت ندانست. به عقیده سقراط نقش فلسفه و بهطور کلی اندیشیدن در زندگی، نه یک نقش فرعی، بلکه نقشی محوری و بنیادین است.
سقراط معتقد بود حیرت آغاز فلسفه است و به همین دلیل تلاش داشت تا آتنیان را به حیرت افکند تا راه تفکر و اندیشیدن را به آنان بیاموزاند. غلامی که در برابر پرسشی ریاضی، نخست با اطمینان کامل ادعایی میکند، رفتهرفته به شرم میافتد و به نادانی خود وقوف مییابد و سپس بر اثر پرسشهای دیگر راهحل درست مسئله را مییابد. الگوی گفتوگوی سقراطی به همین ترتیب است و در جریان پرسش و پاسخ است که حقیقت شروع به درخشیدن خواهد کرد. سقراط میخواهد جستجو کردن حقیقت را بیاموزاند و رواج دهد اما با اطمینان و اعتماد به هرچه نزدیکتر شدن به حقیقت و البته نرسیدن کامل و تام و تمام به آن.
سقراط معتقد بود که اصلاح تکتک افراد جامعه است که به اصلاح جامعه میانجامد و به همین خاطر تربیت تکتک انسانها برایش مهم بود و البته به شوخی و طنز در رساله آپولوژی چنین میگوید که اگر کسی با توده مردم بهراستی و درستی سخن بگوید زندهاش نمیگذارند. ازاینرو اگر کسی بخواهد در راه حق نبرد کند و زمانی کوتاه زنده بماند ناچار است به گفتوگو با افراد قناعت ورزد. کارل یاسپرس از این سخن سقراط معنایی کلیتر را استنباط کرده و در این باره میگوید که: بیحقیقتی وضع حاضر را، خواه شکل حکومت دموکراسی باشد، خواه اشرافی و خواه استبدادی، از راه اقدامهای سیاسی بزرگ، ریشهکن نمیتوان کرد. نخستین شرط هر اصلاحی این است که فرد تربیت شود، یعنی خود را تربیت کند، تا گوهر پنهان آدمی صورت واقعیت بیابد؛ و بدین مراد در راه شناسایی خاصی میتوان رسید که فعالیتی درونی است، شناساییای که با فضیلت یکی است. هر کسی همینکه انسانی شایسته شد، شهروند شایسته میشود.
بر این نظر یاسپرس میتوان اما و اگرهایی مطرح کرد اما نکته اصلی در اینجا بر سر تربیت و اهمیت آن، سپس اثربخشی گفتوگو بهعنوان راهکاری برای تربیت جامعه و پلورالیسم و معرفتشناسانه و همچنین مدارا و تساهل در روابط اجتماعی است که همه از رهگذر توجه به مقوله گفتوگو دستیافتنی مینمایاند. یاسپرس در جایی دیگر میگوید اگر فلسفه «نظریه» است، سقراط فیلسوف نیست. در تاریخ فلسفه یونان بهعنوان تاریخ نظریات و عقاید و آراء، سقراط جایی ندارد. {چراکه} سقراط، «در راه بودن» در حال تفکر است با دانستن ندانستن. سقراط مرزهای استدلال را میشناسد، میداند که در کدام نقطهها راه بر استدلال بسته میشود ولی در مقابل هر پرسش، آن جوهر اصلی که مایه زندگی اوست با درخششی روشنتر پابرجا میماند. چنین است که گفتوگوی سقراطی در هر زمانی و در هر مکانی مفید و برای تربیت صحیح شهروندان جامعه، بلکه ضروری و الزامی خواهد شد.■