بدون دیدگاه

یادی از استاد علی رضاقلی

 

روز جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱ به ابتکار مؤسسه دین و اقتصاد مراسم چهلم مرحوم رضاقلی در خانه اندیشمندان برگزار شد که اساتید و یاران وی مطالبی ارائه کردند که به‌اندازه یک دانشگاه ارزش داشت و به نظر می‌رسد سزاوار است هر ایرانی از محتوای صوتی-تصویری این مراسم آگاه شود. در این شماره، سخنرانی هادی وحید خراسانی تقدیم خوانندگان محترم می‌شود.

 

سلام. سلام بر رضاقلی. سلام بر همه کسانی که رضاقلی را دوست می‌داشتند. بر همه عاشقان این مرز و بوم. به‌ویژه همه دوستانش و بالاخص خانواده محترمش. روانش شاد و یادش گرامی.

من در این محفلی که در اختیارم است، در دو پرده با شما سخن می‌گویم، بی‌پرده. هر پرده یک قصه برای شما دارم: یکی قصه درد است و درک و دیگری قصه موش و گربه و مار.

پرده اول؛‌ قصه درد و درک

اما پرده اول و قصه اول:

مرد را دردی اگر باشد خوش است/درد بی‌دردی علاجش ناخوش است

کم‌اند مردمانی که درد داشته باشند. کمترند آنان که درک داشته باشند و نادرند کسانی که هم درد داشته باشند و هم درک و او ازجمله اینان بود. هنر او در نشان دادن دردی بود که حس می‌کرد و انتقال آنچه درک می‌کرد و برای احترام گذاشتن این درد و درک از همه گونه ابزاری بهره می‌جست. هم‌نشینی با او هم‌نشینی با درد مشترک بود و همدلی با درک مشترک. اینکه می‌گویم برای بیان خود از زبان استفاده می‌کرد شاید به نظرم بی‌بدیل بیاید، ولی او آشنا به زبان بود. آشنایی با زبان مستلزم آشنایی با فرهنگ است. همه آن‌ها که به زبان فارسی و به زبان مردم ایران سخن می‌گویند با فرهنگ آن مرز و بوم آشنا نیستند. دوستی در مورد او گفته بود گذشته‌پژوهشی است آینده‌نگر. او به‌حدی از آشنایی با فرهنگ ایران‌زمین رسیده بود که گذشته ایران را به‌خوبی می‌شناخت و همواره نگران آینده بود و این درک با مطالعه عمیق و ژرف‌اندیشانه که در تاریخ و ادبیات داشت و پویش فکری و پیمایش تدریجی در لایه‌های زنده اجتماع در زمان حاضر بود. فرانسویان برای همگانی کردن «دانش» اصطلاحی دارند که به‌سختی می‌توان معادل فارسی آن را یافت: سخن گفتن با زبان مردم کوچه و بازار. زبان کف خیابان. او علاوه بر گذشته‌پژوهی و آینده‌نگری حال و هوای حیات اجتماعی ایران را از تجربه زندگی در کف خیابان می‌شناخت. اینکه عالمانه ‎بیندیشی و عوامانه سخن بگویی هنر هر کسی نیست. یکی از ایرادهای جدی او به محیط آکادمیک همین بود که دانشگاهیان به‌ندرت می‌توانند دستاوردهای علمی خود را به زبان مردم با آن‌ها به اشتراک بگذارند. این گسست میان اهل علم و مردم موجب گسترش دو نسبت بزرگ می‌شود: خیال‌پردازی عالمان و جهالت مردمان. این هر دو او را به درد می‌آورد، ولی به این درک رسیده بود که هرچه شکاف و گسست میان این دو طبقه بیشتر باشد، تنها طبقه‌ای که از آن سود می‌جوید حاکمان و جباران‎اند. برای آنکه بتوان عالمانه اندیشید و عوامانه به معنای استفاده از زبانی که همه بفهمند سخن گفت، از تاریخ و ادبیات بهره می‌گرفت. برای نقد اقتصاد معیشتی به نقل کهنی از سخن سعدی می‌پرداخت که گفته بود: «هر آن‌کس دندان دهد نان دهد» و برای آنکه ناامنی در سطوح بالای ائتلاف قدرت در جامعه را نشان دهد رسم شاه‌کشی را در نمونه‌های تاریخی نشان می‌داد. برای اینکه مشکل ناکامی در دموکراسی از راه تحزب و خیانت‌های بزرگ اهل سیاست را در عجز همیاری و همکاری برای منافع ملی نشان دهد به سوراخ کژدم اشاره می‌کرد. برای آنکه تروریسم دولتی و اقتصاد غارتی را درست نشان دهد از داستان حسنک وزیر می‌گفت. برای آنکه فرودستی ذاتی فرادستان و بی‌دانشی و بی‌مایگی آنان را که از بردگی به پادشاهی رسیده بودند نشان دهد که همواره مدعی بودند ناصرالدین بر مله هستند داستان سبکتکین را تکرار می‌کرد. برای آنکه نشان دهد چگونه حاکمان دشمنان بزرگ مردمان و سپاهیان غارتگران بزرگ شهرها هستند، داستان اردو زدن نادر به دروازه کازرون و شبانه به یغما بردن دختران شهر برای عیاشی امیران سپاه را نشان می‌دهد. این برجسته کردن نکات کلیدی همان است که امروزه با استعاره از فرمت خاصی از فونت نگارشی به آن بولد کردن می‌گویند. برای اینکه توجه همگانی را به نکات مهم جلب کند، به‌ویژه وقتی مخاطب حال و حوصله ندارد که همواره از این بی‌حالی و بی‌حوصلگی مخاطب گله داشت باید مطالبی را بولد می‌کرد، این همان استفاده از هنر اغراق در بیان است. اغراق در بیان همان است که در گذشته شاعران ما و امروزه سینماگران از آن به‌خوبی برای ارتباط با مردم استفاده می‌کنند. اغراق به معنای برجسته کردن و بولد کردن و رضاقلی این هنر را به‌ویژه با تسلط و شناختی که از فرهنگ این مرز و بوم در مطالعه ژرف و انتخاب‌های هوشمند از تاریخ و ادبیات داشت با مهارت ویژه‌ای به کار می‌بست. یکی از رازهای استقبال همگانی از جامعه‌شناسی نخبه‌کشی و جامعه‌شناسی خودکامگی او این بود. او درد و درک خود را با زبان ساده و هنرمندانه با همگان به اشتراک می‌گذاشت. او سعی می‌کرد درد مشترک را به درک مشترک برساند. با دغدغه دعوت به اینکه «همراه شو عزیز، کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی‌شود، دشوار زندگی هرگز برای ما بی‌رزم مشترک آسان نمی‌شود» (برزین آذرمهر).

***

اما پرده دوم و قصه موش و گربه و مار

زهر مار آن مار را باشد حیات/نسبتش با آدمی باشد ممات

اگر در پرده اول دو رکن آدمیت، یعنی درد و درک بود، اینک در پرده دوم تأکید بر دو رکن اسطوره و تاریخ است که همواره رضاقلی بر آنان تأکید داشت. من کودکی بیش نبودم که مادرم سوخت و مرد. پدر که تازه آموخته بود بچه تازه مادرمرده خود را آرام و خواب کند هر شب برای ما قصه می‌گفت؛ قصه مار هفت سر. این قصه هرگز تمامی نداشت و یک سریال مسلسلی بود که شنوندگانِ کشته‌مرده آن هر شب به عشق شنیدن بقیه ماجرا سر بر بالین می‌گذاشتند و هر شب با این جمله آغاز می‌شد؛ فرض کن ماری بود که هفت سر داشت. پیشوند فرض کن تأکید بر این بود که افسانه را به جای واقعیت به خورد فرزندانش نداده باشد. حالا که بخش‌هایی از آن روایت را به یاد می‌آورم می‌بینم که گرچه روایتی به ظاهر ساده بود، اما این قصه‌ها از ساخت‌واره‌ای منسجم و منطقی برخوردار بود که به عصاره حرف پیام از کهن‌الگوی مار در قصه‌های اساطیری تمدن‌های باستانی مصر و بین‌النهرین، ایران‌زمین، یونان، چین و خِرد و ادیان بود، به هر کدام اشارتی داشت. این بخش داستان را همین‌جا نگه می‌دارم تا دوباره به آن برگردم.

در فرانسه و برخی کشورها، پارک‌ها در و دروازه و دیوار و نرده دارند و اما دیوار و نرده را از بسیاری دانشگاه‌ها برداشتند یا اصلاً از نخست نداشتند و مردم آزادانه از میانه ساختمان‌ها، کوچه و خیابان‌هایی که گذر می‌کنند و گاهی به‌راحتی می‌توانند از پنجره همکف پیاده‌رو، کلاس‌های درس و استاد و دانشجو را ببینند. این درست برعکس ایران است که از پارک‌ها دیوارها و نرده‌ها را برداشته‌ایم، اما به دور دانشگاه‌ها دیوار و حصار کشیده‌ایم و افزون بر این بر آن حارس گماشته‌ایم. حارس که جمع آن می‌شود حُراس، اگر به لغت مراجعه کنید حیوانی است که پاچه دزد و بیگانه را می‌گیرد تا از حریم خانه حراست کند و البته اینجا حراست خودی و اهل خانه را می‌گیرد. آن روزها که حراست کمتر گرفت و گیر داشت من گاهی از رضاقلی دعوت می‌کردم به دانشگاه و دانشکده بیاید. امروز برای چنین دعوتی باید با ده‌ها جا نامه‌نگاری کرد که درنهایت موافقت هم نمی‌شود. رضاقلی از دعوت‌ها استقبال می‌کرد و هم‌نشینی با دانشجویان را همیشه دوست می‌داشت. در کلاس درس جامعه‌شناسی حقوقی که داشتم به دوستان پیشنهاد کرده بودم دو کتاب نخبه‌کشی و خودکامگی را بخوانند و اگر خواندن را جدی بگیرند در پایان کتاب از نویسنده درخواست خواهم کرد برای پرسش و پاسخ سر کلاس بیاید. دوستان از این پیشنهاد استقبال کردند و رضاقلی هم استقبال کرد و آمد. بدون اینکه به خطابه بپردازد گفت آمده‌ام به نقد و پرسش دانشجویان گوش دهم. شاید جلسه بیش از دو ساعت طول کشید و مثل همیشه گفت‌وگوی گرم و جانداری درگرفت. الآن اگر بخواهم آن جلسه را خلاصه کنم حرف دانشجویان که کتاب‌ها را خوانده بودند این بود که شما درد را نشان داده‌اید، ولی از درمان هیچ نگفته‌اید. رضاقلی مثل هر وقتی که در مقابل پرسش سختی قرار می‌گرفت دستی به سبیل‌هایش می‌کشید -سبیل‌هایش هم که سبیل نبود به قول آقای منتظری سی‌‌بیل بود- ابروهایش را سایبان کرد، چشمانش را دوخت و با نگاه نافذ و مهربانش به سخن درآمد و گفت من خواسته‌ام که شما را از خطر آگاه سازم و خطر این است که این خانه مار دارد و این مار خطرناک است. بعداً باید فکر کرد چگونه می‌شود خود را از شر مار آسوده کرد. مار مانع است؛ مانع زندگی، مانع آسایش و در یک کلمه مانع توسعه به گفته دکتر آزاد جامعه‌شناسی رضاقلی در این دو کتاب جامعه‌شناسی مانع‎شناسی توسعه بود. من هم این قصه را بهانه کردم تا به بهانه آن قصه موش و گربه و مار را برایتان بگویم. از میان کلمات قصار یا ضرب‌المثل‌ها شاید ما ایرانیان این اندازه مکرر در مکرر نشنیده باشیم که «دیوار موش دارد، موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد». این جمله که یک مثال درسی در آموزش کلاسیک منطق برای نشان دادن مغالطه متداول شده انتخابی هوشمندانه با بار سیاسی سنگین بوده است که با خود هشداری بزرگ از خطری پنهان به همراه دارد. از دیگر کلمات قصار و ضرب‌المثل‌ها باز هم بسیار مکرر شنیده‌ایم این است که «آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه». جایگاه موش و گربه در ادبیات ما با آموزه‌های جدی از جامعه‌شناسی سیاسی و روا‌ن‌شناسی اجتماعی که به ما درس می‌دهند گذشته‌ای درازدامن دارد. کلیله و دمنه که میراث چندین هزارساله تمدن هند و ماورای هند را با حکمت ایرانی درآمیخته و به انتخاب برزویه حکیم و عالی‌جناب ابن‌مقفع بر ما ایرانیان عرضه شده است نمونه استواری از جایگاه سمبولیک این شخصیت‌ها با کاراکترهای ممتاز و متمایز خود عرضه داشته است. یک نمونه از استواری سمبولیک این شخصیت‌ها، با کاراکترهای ممتاز و متمایز است. ما در طول این سالیان دراز گاهی از موش ترسیده‌ایم و گاهی به درایت و زیرکی و حزم و تدبیر و سیاست و کیاست او رشک برده‌ایم. در قاموس سازگاری ایرانی در دوستی موش و گربه اگرچه یکی از یادگارهای کلیله و دمنه است، اما دوستی با دشمن همواره با بیم و امید همراه بوده است و باید بیش از هزار سال از ابن‎مقفع می‌گذشت تا کسی مثل عالی‌جناب عبید زاکانی پیدا شود و ما را با مضامین موش و گربه خود وارد فاز جدیدی از ادبیات سیاسی این مرز و بوم کند و ما را از ذات پلید گربه بی‌حیا آگاه کند که به‌ویژه اگر عابد و زاهد گردد و به منبر و سجاده درآویزد، مرزهای عوام‌فریبی را چنان درمی‌نوردد که همه مملکت را به فنا می‌دهد، اما گفتم اهمیت این پرده دوم با توجه به اسطوره و تاریخ است در اسطوره انسان‌وارگی یا انسان‌گونه‌انگاری همان که غربیان به آن می‌گویند آنتروپورمورفی به نوعی پردازش و نگارگری ذهنی از خدایان، طبیعت و حیوانات در صورت انسان است باعث می‌شود شخصیتِ قصه‌ها خیلی به ما نزدیک باشد و از آنجایی که هریک و هرکدام ‌یک یا چند کاراکترهای شخصیتی خود ما را نمایندگی می‌کنند، همواره با پرورش نوعی هم‌ذات‌پنداری با شخصیت‌های اسطوره درمی‌آمیزد. این روش این شخصیت‌ها را به ما نزدیک می‌کند و گاهی آن‌ها را با خودمان یا در خودمان یا حتی خودمان می‌پنداریم. در برابر، کاری که تاریخ با ما می‌کند این است که با دور شدن از زمان، حوادث به‌گونه‌ای از ما فاصله می‌گیرد که با این فاصله گرفتن، نگاهی از نوع اشراف از بیرون به قضایا پیدا می‌کنیم. اسطوره و تاریخ دو بخش مکمل از نگاه لازم برای پدیدارشناسی موضوعات است با نگاه از درون و نگاه از برون. آن پردازش تفکیک خیال و واقعیت و دیالوگی میان نفس و ماورای نفس به واقع‌بینی ما از خود و پیرامون کمک می‌کند. رضاقلی دقیقاً به خاطر اینکه هر یک از اسطوره و تاریخ اهمیت و ارزش متدولوژی و آموزش داشتند از آن‌ها هوشمندانه بهره می‌گرفت. هوشمندانه به این معنا که هم به‌عنوان زیرساخت در صورت‌بندی فرهنگی موجود آموزشی هم به‌عنوان ابزار بیانی در ارائه دستاورد مطالعه چنین بود که در پاسخ دوستان ما در کلاس درس جامعه‌شناسی حقوقی وقتی در برابر آن پرسش سخت قرار گرفت با پل زدن میان تاریخ و اسطوره این پاسخ درست را داد و گفت من می‌خواهم بگویم این خانه مار دارد.

اینک من هادی وحید همراه و همدل با رضاقلی می‌گویم دوستان این خانه مار دارد. این مار نه یک سر که هزار سر دارد. دیگر حتی نمی‌گویم فرض کن بلکه می‌گویم باور کن حقیقت دارد. «تو این را دروغ و فسانه مدان، به رنگ فسون و بهانه مدان، از او هر چه اندر خورد با خرد، دگر بر ره رمز و معنی برد» (فردوسی). حقیقت دارد که این مار هزار سر دارد و هر سر، هزار حکایت دارد. یکی از این حکایت‌های هزارگانه همان حکایت مار ضحاک است که خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. نمی‌خواهم شما را بترسانم، همه ما این روزها به‌اندازه کافی ترسیده‌ایم، چراکه به‌خوبی می‌دانیم به قول یکی از دوستان وضعیت کنونی ما نه طبیعی است نه اجتناب‌ناپذیر. دیگر آن‌قدر در متن ترسیدیم که از ته نمی‌ترسیم. ترسیدن ما چون از بیم بلا بود، اکنون ز چه ترسیم که خود عین بلاییم. باید بدانیم و بگوییم به فرزندان و همسایگان خود که این خانه مار دارد. مار زهر دارد. زهرش برای ما تلخ است و کشنده. اگر زهر مار برای خود مار و حامیانش مایه حیات است برای ما مایه ممات است. «زهر مار آن مار را باشد حیات، نسبتش با آدمی باشد ممات». هر تلاشی برای یافتن معضل توسعه در ایران مستلزم شناختن این سه موجود است؛ موش، گربه و مار. دوستان این خانه موش دارد، این خانه گربه دارد، این خانه مار دارد. «گفت اگر من گفتمی رمزی از آن، زهره تو آب گشتی آن زمان، گر تو را من گفتمی اوصاف مار، ترس از جانت درارود این دمار» (مولانا).

در پایان همچنان که ما منتظر معجزه هستیم یا باید دست به دعا ببریم یا نفرین کنیم، به خدا پناه می‌بریم: «ای خدا آن کن که از تو می‌سزد که ز هر سوراخ مارم می‌گزد» (مولانا)…■

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط