سیاستهای غرب چه به روزگار شرق میآورد؟
میشاییل لودرز
برگردان: سودابه افتخاریفر
SWR تلهآکادمی، انستیتوی آلمان-امریکا در هایدلبرگ
میشاییل لودرز در رشتههای ادبیات عرب، اسلامشناسی، علوم سیاسی و روزنامهنگاری تحصیل کرده است. او سالهای طولانی گزارشگر نشریه هفتگی هامبورگ به نام دیتسایت[۱] در خاورمیانه بوده است و در حال حاضر بهعنوان خبرنگار آزاد، مشاور سیاسی و اقتصادی در برلین زندگی میکند. او پس از درگذشت پتر شل لاتور رئیس انجمن عرب-آلمان بوده است و مرتباً بهعنوان متخصص خاورمیانه در رسانههایی مانند رادیو و تلویزیون مصاحبه انجام میدهد. از او آثاری چون آن که باد میکارد (۲۰۱۸)، آنان که توفان درو میکنند (۲۰۱۷) و اثر مهیج هرگز چیزی نگو (۲۰۱۶) را انتشارات سیاچ بک[۲] منتشر کرده است.
وقتی انسان سیاست غرب در خاورمیانه و نزدیک را بررسی میکند درمییابد درباره بسیاری از بحرانها و مشکلاتی که در منطقه اتفاق میافتد غرب مقصر است. برای درک زمینههای این حوادث لازم است به تاریخ گذشته رجوع شود. همانطور که میدانید استعمار غرب و پیش از همه فرانسه و بریتانیا در خاورمیانه و نزدیک، در شمال آفریقا و شرق دور آسیبهای بسیاری وارد کرد. من نمیخواهم وارد بحث تاریخ استعمار بشوم، هرچند اثرات آن تا به امروز ادامه دارد. چراکه این گذشته استعماری، ساختارهای موجود اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را که در طول تاریخ و متناسب با مختصات آن کشورها رشد یافته بودند ویران کرد و این ویرانی که تا زمان حال تداوم یافته این سؤال را پیش میآورد چرا در یک کشور اسلامی چنین توحشی که ما امروزه سراغ داریم میتواند بروز کند. پاسخ چنین پرسشی را بدون بررسی گذشته نمیتوان داد. بررسیای که به ریشههای قدرتگیری چنین سازمانهایی بپردازد.
ما در حال حاضر با مسئله دولت اسلامی مواجه هستیم که زمینه پیدایش آن دخالت امریکا در سال ۲۰۰۳ در عراق بود. از دید کلی میتوان گفت دخالت غرب در منطقه همیشه در بازههای زمانی کوتاه اثرات بزرگی بهجا گذاشته است. جنایت بزرگ در منطقه که کتاب آنکه باد میکارد با آن شروع میشود اساساً کودتای نظامی علیه نخستوزیر دکتر مصدق در ایران بود که با رأی دموکراتیک مردم انتخاب شده بود. او در سال ۱۳۳۲ با کودتای نظامی مشترک سیا و MI6 برکنار شد. دو سال پیش از آن، مصدق صنعت نفت را ملی اعلام کرد که طبعاً از نظر بریتانیا ننگ بزرگی بود. چراکه بریتانیا بهعنوان قدرت استعمارگر، از منابع نفت ایران سود بسیاری برد که در جنوب غرب کشور در مرز عراق قرار داشت. بیشترین نفتی که تا اواخر دهه ۱۹۵۰ در اروپا فروخته میشد از پالایشگاه آبادان در غرب ایران میآمد و ایران صادرکننده مهم نفت بود. پس از جنگ جهانی دوم، در خاورمیانه و نزدیک، ایالاتمتحده بهعنوان بزرگترین قدرت استعماری جایگزین قدرتهای استعماری مانند بریتانیا و کشورهای دیگر شد. آنچه با کودتا علیه مصدق در سال ۱۹۵۳ به وقوع پیوست، اثرات خود را تا به امروز بهجا گذاشته است. نخستوزیر مصدق با رأی آزادانه مردم برگزیده شده بود. او پشتیبانی مردمی را پشت سر خود داشت که با روشهای غیرخشونتآمیز، خواهان عدالت اجتماعی و سهم بردن عادلانه از منافع نفت بودند، اما اراده بریتانیا بر آن نبود که این خواستهها را برآورده کند. وینستون چرچیل و دیگرانی چون او تصمیم گرفتند با کودتای نظامی علیه مصدق، او را که تصور میشد عامل ناآرامیهاست، از قدرت برکنار کنند، درحالیکه با معیارهای امروز، او سیاستمدار و نخستوزیری «طرفدار غرب» بود که با روشهای تندروانه بیگانه بود، ولی در عین حال طرفدار عدالت اجتماعی بود.
بریتانیا از صنایع نفت ایران منافع بینهایتی بهدست آورده بود و با ادامه نخستوزیری مصدق این منافع برای بریتانیا به پایان میرسید که طبیعتاً خواست بریتانیا نبود. وینستون چرچیل و وزیرخارجهاش، آنتونی ایدن، به آن اندازه باهوش بودند که بدانند کودتا علیه مصدق بهتنهایی و تنها با نیرو و گردانندگی بریتانیا اجرا نمیشود. به این منظور آنها به پشتیبانی قدرت سلطهیافته جهانی در منطقه یعنی ایالاتمتحده نیاز داشتند. امریکاییها ابتدا نمیخواستند زیر بار چنین کودتایی بروند تا اینکه با پیروزی محافظهکاران در انتخابات ریاستجمهوری، سیاست امریکا درباره ایران تغییر کرد. مصدق صنایع نفت را ملی کرده بود، اما در امریکای تحت رهبری دموکراتها بهخوبی تحمل میشد، حتی در سال ۱۹۵۱ مجله تایم مصدق را بهعنوان مرد سال انتخاب کرده بود. او بههیچوجه یک سیاستمدار تندرو شناخته نمیشد؛ برعکس مجله تایم او را بهعنوان اصلاحگری واقعی معرفی کرد. در هر حال او بهدنبال کودتا از کار برکنار شد. ما مدت کوتاهی است که از جزئیات روند کودتا آگاهی یافتهایم. من در کتابم به آنها اشاره کردهام و خواندن آنها واقعاً بسیار جالب است. این اسناد را شصت سال پس از کودتا در سال ۲۰۱۳ دانشگاه جرج واشینگتن در اینترنت منتشر کرد. بر اساس قانون آزادی اطلاعات در امریکا امکانپذیر شد که بخش بزرگی از این اطلاعات از حالت محرمانه خارج شوند و در دسترس عموم قرار بگیرند؛ البته اسنادی هم هستند که همچنان مخفی نگه داشته میشوند.
واقعاً وقتی انسان این پروتکل را میخواند احساس میکند در قلب تاریخ مهیجی قرار گرفته است. بسیار جالب است که درمییابیم چنین کودتایی علیه رهبری که آزادانه مردم انتخاب کرده بودند با چه بدگمانی و چه مهارتی به انجام میرسد. برای چنین کودتایی برنامهریزی کلان و کوتاهمدت لازم است. باید در میانمدت آمادگی ایجاد شود. مثلاً لازم بود هدفمندانه و بهمدت طولانی، مصدق در رسانهها تحقیر شود و انسان بدی معرفی شود تا به این وسیله هدایت افکار عمومی در جهت کودتا میسر شود. طبیعتاً برای این کار همچنین به عوامل محلی بهعنوان بازوهای اجرایی نیاز بود. مزدورانی از میان نظامیان، افسران و ژنرالها باید خریده میشدند. اوباش خیابانی باید به کار گرفته میشدند تا ناآرامیها را در خیابانهای تهران افزایش دهند. به این موارد با جزئیات در کتابم به آنها اشاره کردهام. جالب است آنتونی ایدن اولین کسی است که چنین کاری انجام میدهد، اینکه یک سیاستمدار را در جهان عرب و جهان اسلام چنان ناخوشایند و منفور تصویر کنند که با هیتلر همسان گذاشته شود. آنتونی ایدن خسته نمیشد از اینکه بهطور مداوم بگوید مصدق هیتلر دوم است، هدفش به هم ریختن جهان است و مردم را علیه ارزشهای غرب تهییج میکند. این تنها مصدق نخستوزیر سرنگونشده ایران نبود که هیتلر دوم نامیده میشد، بلکه جمال عبدالناصر، رئیسجمهور مصر، هم هیتلر دوم اعلام شد. کسی که سه سال بعد در ۱۹۵۶ کانال سوئز را برخلاف اراده سهامداران فرانسوی و بریتانیایی آن که کانال سوئز به آنها تعلق داشت ملی کرد. جالب است بهاصطلاحاتی که بهکار میبردند توجه کنیم: مصدق و ناصر افرادی بیخرد، ضد غرب و عقبماندهاند که سرشار از نفرتاند و خوی تهاجمی آنها پیشبینیناپذیر است؛ بنابراین بهمنظور حل مشکلات نمیتوان با آنها مواجه شد و گفتوگو کرد. وقتی اصل این مدارک را مطالعه میکنیم میتوانیم دقیقاً جای آنها را با بازیگرانی که بعدها روی کار آمدند مانند صدام یا قذافی یا بشار اسد، رئیسجمهور سوریه و همینطور هوگو چاوز در ونزوئلا و پوتین که هیچیک از آنان محبوب امریکا نبودند، عوض کرده و ببینیم که درواقع همان اصطلاحاتی که در گذشته استفاده میشدند الآن هم بهکار برده میشوند. به این معنی که برای آمادهکردن شرایط دخالت نظامی، دشمن را موجودی نفرتانگیز معرفی کرده و مناسبات را چنان دستخوش تغییر کنند که خواست بازیگران غربی و بهطور مشخص ایالاتمتحده بهعنوان قدرت سلطهگر جهانی در منطقه تأمین شود. این جدال دشوار از گذشته تا به حال بدون تغییر باقی مانده است.
پس از سرنگون کردن مصدق شاه به قدرت برمیگردد. او (عزیزدردانه) فرد محبوب غرب است که در رسانههای دهه ۶۰ بسیار جذاب معرفی و با نظر مثبتی به او نگاه میشده؛ البته ما در برلین تظاهرات دانشجویی ۱۹۶۷ را بهیاد داریم که طی آن Rudi Dutschke هدف تیراندازی قرار گرفت و Benno Ohnesorg به قتل رسید. این تظاهرات در اعتراض به سفر شاه به آلمان سازمانیافته بود. طبعاً شاه در غرب میهمان عزیزی بود، چراکه باسیاستهای غرب و امریکا همراهی بیپایانی داشت و جزو نزدیکترین و مهمترین متحدان امریکا و اسرائیل و همزمان در عرصههای مختلفی مجری سیاستهای غرب در منطقه بود. او از طرفی در کنار اسرائیل مهمترین متحد غرب در منطقهای بود که مستقیماً در مجاورت مرزهای جنوب اتحاد شوروی قرار داشت؛ در عین حال با دستگاه امنیتی که ایجاد کرده بود تمامی تحرکات ملی و دموکراتیک نهتنها در ایران، بلکه در سطح منطقه و کشورهای مجاور را تحت نظر قرار میداد، اما شاه بهعنوان مهمترین متحد غرب موفق به مدرنیزه کردن کشور خود نشد. او اصلاحاتی دستوری و از بالا به اجرا درآورد، ازجمله انرژی اتمی در سال ۱۹۵۷ که برای ایران آن زمان بسیار زود بود. او به خواست تولیدکنندگان غربی که مشتاق فروش اسلحه به او بودند تا زمان سقوط رژیمش بزرگترین خریدار اسلحه غرب در منطقه و به همین دلیل بسیار محبوب غربیها بود. او در داخل، عموماً با سرکوب کشورداری کرد. او با اتکا به دستگاه امنیتی خشن و سرکوبگر ساواک که آموزشدیده امریکا و اسرائیل بودند منافع طبقات بالایی را نمایندگی میکرد و درواقع هیچگونه رویکردی به منافع مردم خودش نداشت. مجموعه این شرایط به انقلابی منجر شد که با حمایت روحانیون و بازار در سال ۱۳۵۷ رژیم شاه را سرنگون کرد. با مطالعه شرایط، هیچ مورخی نیست که باور نداشته باشد انقلاب ۱۳۵۷، پاسخی دیرهنگام به کودتا بر ضد نخست وزیر مصدق بود. نخستوزیری که با رأی آزادانه مردم انتخاب شده بود.
در ۱۳۳۲ نهتنها مصدق سرنگون شد، بلکه با وقوع کودتا و استقرار نظام دیکتاتوری شاه، ساختار توسعه دموکراتیک کشور ویران شد. پس روحانیت و بازار تنها نیروهای تحول اجتماعی باقی ماندند که بعدها در مبارزه با رژیم شاه، انقلاب را به پیش بردند و شما میدانید که از دید روحانیون، امریکا و اسرائیل شیطان بزرگ و شیطان کوچک نامگذاری شدند. این نامگذاری بازتاب همکاری تنگاتنگ امریکا و اسرائیل با دستگاه امنیتی شاه بوده و حاکی از سیاستهای شدیداً ضد امریکا و ضد اسرائیل است که (رهبران جمهوری اسلامی) در پیش گرفتهاند. ما باید ارتباط این مسائل را با همدیگر درک کنیم، چراکه در غیر این صورت به ارزیابی غلطی از سیاستورزی هریک از بازیگران منطقه خواهیم رسید. بسیار مهم و واقعاً موضوع محوری است که بدانیم بدون کودتا علیه مصدق در ۱۳۳۲، انقلاب ۱۳۵۷ در ایران واقع نمیشد. این انقلاب به رهبری آیتالله خمینی، نقش بیگبنگ را در ظهور اسلام سیاسی بهعهده داشت. اسلام سیاسی به این معنی است که تحول را در چارچوب اسلام هدف قرار داده و جایی که روحانیون اسلام را سیاسی دانسته و همچون سلاحی در رویارویی با غرب به کار میبردند، در عین حال انقلاب ایران اسلام شیعه بوده است. دین اسلام از دو مذهب بزرگ شیعه و سنی تشکیل شده است. سنیها در اکثریتاند و حدود ۹۰ درصد پیروان دین اسلام را تشکیل میدهند که نزدیک ۱.۶ میلیارد نفر است. درحالیکه شیعیان حدود ۱۰ درصد از پیروان دین اسلام هستند که بیشتر در عراق، ایران، لبنان، بحرین و آذربایجان اکثریت جمعیت این کشورها را تشکیل میدهند. هرچند در حال حاضر تفاوتهای بسیاری بین شیعیان و سنیان وجود دارد، ولی باید گفت در پیامد انقلاب اسلامی، حرکت اسلامی به بخشهای سنی دنیای عربی-اسلامی هم سرایت کرده است. وقتی از بالا به قضایا بنگریم میزان تأثیر حوادث را بر یکدیگر میتوانیم ببینیم که چگونه یک تحول به تحول بعدی منجر میشود و زنجیرهای از حوادث دردناک را باعث میشود که احتمالاً برای هیچیک از بازیگرانی که حوادث ۱۳۳۲ را با هدف تأثیرگذاری بر روند تحولات تاریخی در منطقه رقم زدند تصورکردنی نبود. ۱۳۵۷ یک فصل تاریخی را رقم زد، نهتنها بهخاطر انقلاب ایران، بلکه بهخاطر اینکه حادثه بزرگ دیگری در سیاست جهان اتفاق افتاد و آن وارد شدن نیروهای شوروی به افغانستان بود. در آن زمان تحلیل رسمی این بود که شوروی افغانستان را اشغال کرد تا آن کشور را دستنشانده خود کند و زیر سلطه شوروی دربیاورد. در سیاست داخلی افغانستان تحولاتی اتفاق افتاد و حزب کمونیست قدرت را در آن کشور بهدست گرفت که دخالت نظامی شوروی در راستای این تحولات بهحساب میآید، اما امروز ما میدانیم و من در کتابم نشان دادهام که امریکاییها بسیار هوشمندانه شوروی را در افغانستان به مخمصه انداختند. آنها میخواستند شوروی به افغانستان نیروی نظامی بفرستد و همه تلاششان را انجام دادند تا این اتفاق افتاد. مصاحبه بسیار مهمی با برژینسکی وجود دارد که دهها سال مشاور امنیتی چندین نفر از رؤسای جمهور امریکا ازجمله جیمی کارتر بوده است. او در سال ۱۹۹۸ در مصاحبه مهمی با نشریه فرانسوی نوول ابزرواتور شرح میدهد که امریکا همه ابزارها را برای اینکه شوروی در افغانستان نیروی نظامی پیاده کند بهکار گرفت؛ چراکه میدانست برای نیروی نظامی آنها جنگی فرسایشی خواهد شد، شوروی در این جنگ پیروز نمیشود و این عامل سقوط کشور شوروی خواهد شد. مصاحبهکننده از برژینسکی مشاور امنیتی میپرسد، ولی با کاری که شما کردید شر بهپا شد. شما باعث سر برآوردن اسلامگرایان افراطی شدید و این نباید در راستای منافع شما باشد. این مصاحبه در سال ۱۹۹۸ انجامگرفته است.[۳]
من به این مطلب مفصلاً پرداختهام، چون چشمپوشی امریکا آشکارا با هزینههای بیشتری همراه شد. در یک ارزیابی سطحی روشن است که امریکا دوست دارد بگوید اتحاد شوروی، یعنی مشکل بزرگ امریکا دیگر وجود ندارد، ولی در عوض تحولات جدیدی پدید آمدند که تا امروز ما درگیر آنها هستیم. برای شکست دادن شوروی، امریکا با عربستان و پاکستان متحد شد که در نتیجه آن مجاهدین افغان در مبارزه با نیروهای شوروی، مسلح شدند و به آنها ضربات سنگینی وارد آوردند. از این مجاهدین پس از عقبنشینی شوروی در سال ۱۹۸۹ بعدها طالبان و القاعده سر برآوردند. اسامه بنلادن یکی از افرادی بود که با کنسولگری امریکا در پیشاور در شمال غرب پاکستان ارتباط نزدیکی داشت. سیا با هدف پیش بردن جنگ در افغانستان به آنها پول خیلی زیادی پرداخت کرد. نقش عربستان سعودی چه بود؟ عربستان سعودی بزرگترین رقیب منطقهای ایران است و ادعای رهبری جهان اسلام را دارد. عربستان سعودی ترس دهشتباری از تحولات انقلابی دارد، چراکه سیستم حاکم بر آن سیستمی مبتنی بر مذهب سنی محافظهکارانه در راستای وهابیسم است. وهابیسم برگرفته از نام پدیدآورنده آن است که یک محافظهکار سنی افراطی و معتقد به سلطه تمامیتخواهانه بر جهان بود. اسلام برای عبدالوهاب که در قرن هجدهم زندگی میکرد، بهمعنی اجرای قوانین اسلام نهتنها زیر فرمان خدا، بلکه همچنین سلطنت خاندان سعود بود که نام کشور عربستان از نام این خاندان گرفته شده است. خاندان سعود یکی از خاندانهای پرشماری بودند که از صدوپنجاه سال پیش مداوماً در تلاش بود تا عربستان را متحد کند و به زیر فرمان خود بیاورد تا اینکه این هدف با خشونت فوقالعاده زیادی ممکن شد. زمانی که خاندان سعود با دار و دسته بسیار خشن و خونریز مذهبی وهابی متحد شد توانست برای رویکردهای خود بهلحاظ دینی مشروعیت بهدست آورد. در عین حال خاندان سعود باید میکوشید در اتحادی دیرپا با وهابیها، انتظارات آنها را برآورده کند، در غیر این صورت دار و دسته وهابیون ممکن بود خاندان سعود را متهم کنند که از دین خارج شدهاند و دینباور نیستند. به این دلیل است که مثلاً میبینیم محافظهکاری افراطی وهابیون کار را در عربستان بهجایی رسانده که زنان در عربستان هنوز اجازه رانندگی ندارند. چراکه از دید وهابیون این امر اولاً بهعنوان ضدیت با دین و دوماً بهمعنی زیرسؤال بردن و از دست دادن قدرت بهحساب میآید پس زنان نباید رانندگی کنند. پادشاهی سعودی و هریک از پادشاهان برای حفظ تعادل و قدرت ملزم به اجرای این قوانین هستند تا به تعارض با وهابیون منجر نشود. پادشاه درگذشته، عبدالله، میفهمید که کشورش باید پیشرفت کند، چراکه احساس میکرد در غیر این صورت این خطر وجود دارد که از جانب افراطگرایان به بنبست برسد، اما در همان حال حاضر به رویارویی با وهابیها نبود. وهابیهایی که پایگاه اصلیشان دور تا دور ریاض پایتخت را دربرمیگیرد. در عوض او تلاش کرد هفت شهرک اقتصادی عمدتاً در منطقه شمال و جنوبی جده در سواحل دریای سرخ پایهریزی کند، با این هدف که در این مکانها جزایر رونق و شکوفایی با جاذبه اقتصادی ایجاد شود تا افراد و جوانان به آنجا برای کار و زندگی بروند. طبیعی است برای افرادی که در این مناطق کار و زندگی میکنند، دسترسی به جهان آزاد در مقایسه با کسانی که در مناطق اطراف ریاض زندگی میکنند و با روحانیون بنیادگرای افراطی در ارتباطاند بیشتر است. تدبیری هوشمندانه بود، اما روند پیشرفت در عربستان، مارپیچ و همراه با آشفتگی است.
انقلاب در ایران از دید عربستان، تهدیدی خطرناک برای حاکمیت عربستان بهحساب میآمد. برای دور زدن انقلاب و کاهش تأثیرات آن بر عربستان تصمیم گرفته شد امنیت کشور را با فاصله از مرزهای کشور در خارج قرار دهند. به این منظور از جهادیها حمایت کردند که در پاکستان علیه اشغال شورویها میجنگیدند. یکی از افرادی که مجاهدان را سازماندهی میکرد اسامه بنلادن بود. برآورد میشود در اواسط دهه ۸۰، حدود ۳۰ هزار عرب و افغانی در پاکستان و عمدتاً در پیشاور زندگی میکردند که منتظر فراخوان به جبهههای جنگ علیه شوروی بودند. بسیاری از این افراد با خانوادههایشان در آنجا اقامت داشتند و دورهمی خانوادگی داشتند تا به جبهه بروند. اسامه بنلادن این افراد را سازماندهی کرد و فهرستی از هزاران برادر جهادی درست کرد که داوطلبانه و با حمایت مالی عربستان و پاکستان از کشورهای عربی برای جهاد به افغانستان میآمدند تا با اشغال شوروی بجنگند. ثبتنام این هزاران داوطلب که تمامی داوطلبان را هم دربرمیگرفت به بیرون درز کرد و پایه ایجاد سازمانی شد که به عربی القاعده نامیده شد. علت اینکه اسامه بنلادن تغییر موضع داد (کسی که با کمک امریکا علیه اشغال شوروی جنگید، ولی ناگهان امریکاییها دشمن خونی او شدند) این بود که پس از حمله صدام به کویت اسامه بنلادن با مجاهدینش در کنار کویت قرار گرفت تا با صدام بجنگند، ولی سعودیها با این کار مخالف بودند؛ چراکه این حرکت از نظر آنان اقدامی رادیکال برای بنلادن بهحساب میآمد. در ضمن بسیاری از عربها و نهفقط رادیکالها و تندروها از اینکه امریکا تا این حد در عربستان سعودی حضور نظامی داشته بیزار بودند. این چیزی بود که تا آن موقع دیده نشده بود و به این ترتیب امریکا به دشمنی بزرگ تبدیل شد. اسامه بنلادن تصمیم گرفت نهتنها با امریکا، بلکه با رژیمهایی که با امریکا همکاری تنگاتنگ میکنند نیز مانند سعودیها به مبارزه بپردازد.
همه پدیدهها را باید در ارتباط با هم دید. صدام حسین در سال ۱۹۹۰ به کویت حمله کرد، چرا؟ برای پاسخ به این پرسش به سال ۱۳۳۲ و سرنگونی دولت دکتر مصدق برمیگردیم. انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ پاسخی به این کودتاست. در همان سال صدام حسین با کودتا به قدرت میرسد و تصور او بر این است که ایران بر اثر انقلاب تضعیف شده و طعمه آسانی برای او خواهد بود. پس میتوان به مناطق غربی آن که ذخایر نفتی ایران در آنها قرار دارد حمله کرد و مرزهای عراق را گسترش داد. باید گفت او ایران را شدیداً دستکم گرفته بود. ایران توانست در دو سال اول جنگ حمله عراقیها را به عقب براند، ولی پس از آن سمتوسوی حملات نظامی تغییر کرد. ورق برگشت و ایران بهقصد غلبه بر عراق وارد خاک آن کشور شد. دو سال و نیم پس از شروع جنگ اگر اتفاق دیگری نمیافتاد، معلوم بود ایران به سمت بغداد حمله نظامی خواهد کرد و این اتفاق افتاد که عبارت بود از مداخله فعالانه امریکاییها. آنها به هر چیزی اگر اجازه میدادند، به پیروزی ایران در جنگ اجازه نمیدادند. پس به فرستادن گسترده تسلیحات، دادن وام و اعتبار و هر حمایت ممکن دیگر به صدام اقدام کردند و به این ترتیب جنگ شش سال دیگر یعنی تا ۱۹۸۸ ادامه پیدا کرد. در همان زمان معلوم یعنی در ۱۹۸۸، صدام حسین گازهای سمی نهتنها علیه مردم کرد کشور خودش در حلبچه بهکار برده است که ۵ هزار نفر قربانی شدند، علیه سربازان ایرانی نیز از این گازها استفاده کرده و طی آن عده بسیاری کشته شدند. ایران بارها از طریق سازمان ملل خواستار رسیدگی به آن شد، ولی هر بار امریکا در روند رسیدگی مانع ایجاد میکرد، به این علت که گاز سمی بهکار برده شده تولید امریکا، فرانسه، آلمان بود؛ درحالیکه کسی از این خبر اطلاع نداشت. اولین بار بعد از حمله صدام، متحد بزرگ امریکا در جنگ علیه ایران، به کویت در سال ۱۹۹۰ بود که صدام حسین به لعن و دشنام امریکا دچار شد. با احترام باید گفت که کویت بزرگترین پمپبنزین امریکا در منطقه در کنار عربستان سعودی بود و طبیعتاً لشکرکشی به این کشور تحمل نمیشد. پس امریکاییها دخالت کردند و نهتنها عراقیها را با کمک یک ائتلاف بینالمللی از کویت بیرون کرده و کویت را آزاد کردند؛ بلکه زمان بسیار بسیار طولانی رنج و درد برای مردم عراق آغاز شد که بهای بسیار سنگینی برای حمله صدام به کویت پرداختند. تحریمهای سنگینی بر مردم عراق تحمیل شد. تحریمهایی که به این صورت در تاریخ معاصر هرگز اعمال نشده بود.
حال باید به این پرسش پاسخ داد که صدام چرا به کویت حمله کرد: بهدلایل مالی! او دیگر پولی نداشت. طبیعتاً برای جنگ میلیاردها هزینه شده بود و کشور ورشکسته بود. عربستان و کشورهای حاشیه خلیج فارس برای جنگ او علیه ایران به او پول داده بودند. امریکا وام سخاوتمندانهای داده بود که البته برای رفع نیاز کشور به گندم و واردات گندم از امریکا به کار برده شد. در هر حال عراق در ۱۹۸۸ ورشکسته بود. رژیم صدام کوشیده بود امریکا و عربستان را به پرداخت وام و اعطای اعتبار به عراق مجاب کند که آنها با شرایط بسیار سختی این کار را کردند. پس از آن روابط عراق با کویت بر سر میدان نفتی مشترک رومیلا به تیرگی گرایید. صدام بر این تصور بود که اگر کویت را به اشغال خود درآورد، به بزرگترین صادرکننده نفت تبدیل میشود و به این ترتیب خواهد توانست قیمت نفت را تعیین کند و بر مشکلات مالی کشور غلبه کند. صدام اما باید میدانست که سیاست امریکا بر پایه قوانین متعددی، مخصوصاً یکی از آنها که مربوط به سال ۱۹۸۰ است، بهروشنی بر این پایه استوار است که در مواردی که امنیت کشور و نیز سیاستهای نفتی امریکا تهدید شوند؛ حتی با اعمال قدرت نظامی پیش خواهد رفت. به این ترتیب امریکا علیه صدام مداخله نظامی کرده و عراق را از کویت بیرون کرد. در این باره در پشت پرده گفته میشود که امریکاییها بهخوبی میدانستند که عراق نیروهایش را در مرز کویت جمع و آماده حمله کرده، اما یک هفته پیش از حمله صدام، سفیر امریکا در عراق April Glaspie با او در بغداد ملاقات کرده و به او میگوید که امریکا میتواند بفهمد صدام مشکلات مرزی با کویت دارد و در ضمن به پول نیاز دارد تا کشور را بازسازی کند و اینکه از دید امریکا این امور منطقهای است که امریکا به دخالت در آن تمایل ندارد. این موضوع را صدام بهمعنی چراغسبزی برای حمله به کویت برداشت کرد. اینکه چرا سفیر امریکا چنین اظهاراتی کرد تا به امروز برای مورخها عجیب است. اگر او با مشت روی میز کوبیده و صدام را برحذر کرده بود، روند تاریخ احتمالاً به گونه دیگری پیش میرفت. وقتی عراق به کویت حمله کرد سازمان ملل تحریمهای اقتصادی گستردهای را علیه عراق به اجرا درآورد. بهلحاظ نظری، در فوریه سال ۱۹۹۱ زمانی که عراق از کویت بیرون رفت این تحریمها باید برداشته میشدند، اما با چنین طرز فکری، سلطه امریکا را دستکم گرفتهایم، چراکه از دید امریکا نمیپذیرد حاکمی فکر کند میتواند به کشور دیگری حمله کند. امریکا همراه با بریتانیا در شورای امنیت سازمان ملل قطعنامه پشت قطعنامه به تصویب رساندند که بهموجب آنها فعالیتهای اقتصادی عراق وسیعاً فلج میشدند. نتیجه برای مردم عراق فاجعهآمیز بود. بیش از همه برای غیرنظامیان عراق. واردات دارو به کشور ممنوع شد. در نتیجه طی دو سه سال، هیچ دارویی در کشور وجود نداشت. من در همان زمان دو بار به بغداد سفر کرده بودم و حتی چسب زخم را با دردسر توانستم تهیه کنم. در نتیجه تحریمها بیماریهایی مانند سرطان و دیابت و حتی بیماریهای درمانشدنی مانند حساسیت برای مبتلایانی که پول نداشتند به کشور دیگری بروند و درمان شوند بهمثابه محکومیت به مرگ بود. نبود دارو و مراقبتهای پزشکی مجازات مردمی غیرنظامی بود که صدام حسین رئیسجمهورشان بود. تلقی پدیدآورندگان آن بود که ملت علیه رژیم بهپا خواهد خاست، ولی برعکس آن اتفاق افتاد. مردم در همان شرایط اضطرار در مقابل صدام بهحق سر فرود آوردند.
نتیجه این تحریمها مرگ بیش از ۱ میلیون نفر از مردم عراق بود که در میان آنها ۵۰۰ هزار کودک وجود داشتند تا آنکه جنگ ۲۰۰۳ اتفاق افتاد. باید گفت این سیاست جنایتکارانه امریکاست که وجدان عمومی جامعه تقریباً از آن بیاطلاع میماند. اینجاست که انسان وقتی به دنبال یافتن دلایل و ریشه این خونخواری و توحش ضد اخلاقی است که افراد دولت اسلامی از خود بروز میدهند باید به گذشته برگردد. در دهه ۹۰ عراق کشوری بود با طبقه متوسط شهری بسیار قوی و روشنفکر. مردم درآمد خوبی داشتند. غیرعادی نبود که مثلاً یک معلم دبیرستان تعطیلاتش را با افراد خانواده در سوئیس بگذراند. نتیجه تحریم برای این طبقه متوسط، سقوط به دامان فقر بود. در عراق تنها دو طبقه اجتماعی باقی ماند: یکی بسیار ثروتمند، ولی در حد احتمالاً ۵ درصد جامعه و بقیه فقیر؛ بسیار هم فقیر که نمیدانستند چگونه روزگار بگذرانند. تورم وحشتناک ۵۰۰ درصد برای افراد با درآمد ثابت مانند کارمندان و کارگران به این معنی بود که بعد از گذشت یک سال همهچیزشان را از دست میدادند. روابط اجتماعی وحشتناکی بود که در آن هر آنچه از دستاوردهای جامعه در زمینه تمدن و ارزشهای اخلاقی وجود داشت صاعقهوار ناپدید میشد. تخمین زده شد ۵۰۰ هزار یا نیمی از قربانیان تحریم کودکان بودند. از مصاحبهای با مجله خبری ۶۰ دقیقه در سیبیاس با مادلن آلبرایت، وزیر خارجه امریکا، در سال ۱۹۹۶ نقل میکنم که از او میپرسد: «شما میگویید ۵۰۰ هزار کودک کشته شدهاند. این تعداد بیشتر است از تعداد کودکانی که در هیروشیما قربانی شدند. آیا ارزش بهایی که پرداخته شده است را داشت؟ مادلن آلبرایت جواب میدهد: «بله، این بهای سنگینی است ولی ما فکر میکنیم که میارزید.»
برای قدرتمندان جهان اینکه در جهان کجا انسانها میمیرند و کجا نمیمیرند، فرقی ندارد. وقتی صدام به کویت حمله کرد، برای امریکا مسجل شد که صدام باید برود. سؤال این بود که چگونه باید این تصمیم عملی شود. تحریم نتیجه موردنظر را بهبار نیاورده بود. مردم بهای سنگینی پرداخته بودند، ولی رژیم نسبتاً با اقتدار بر سر قدرت باقی مانده بود.
به سال ۲۰۰۱ و حمله ۱۱ سپتامبر به برجهای تجارت جهانی میرسیم و اساساً از آن زمان شمارش معکوس برای حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ یعنی دو سال پس از این حملات آغاز شد. واقعیت آن است که یک روز پس از حمله ۱۱ سپتامبر، مسئولان امریکایی در واشنگتن گرد هم آمدند تا به این سؤال پاسخ دهند که اول به کجا حمله کنند: افغانستان یا عراق. کالین پاول افغانستان را پیشنهاد کرد؛ چراکه افکار عمومی بهتر به این منظور قانع میشد. افغانستان جایی بود که طالبان حضور داشتند و اسامه بنلادن اقامت داشت. اول افغانستان بعد عراق. هرچند همان موقع معلوم بود صدام حسین با حملات ۱۱ سپتامبر ارتباطی ندارد و بارها بر آن تأکید هم شده بود. بهموازات اعمال تحریمهای دهه ۹۰ در عراق، تأکید شده بود صدام حسین سلاحهای کشتارجمعی در اختیار دارد. بازرسان سازمان اتمی سالها دنبال این سلاحها گشتند و چیزی نیافتند. طبیعتاً باید نتیجه گرفته میشد که سلاحی پیدا نشد، پس صدام حسین سلاح کشتارجمعی در اختیار ندارد، ولی برداشتی که از گزارش بازرسان شد این بود که بهاندازه کافی جستوجو نشده است! چراکه تحریمها به بهانه سلاحهای کشتارجمعی صدام به اجرا درآمده بودند! شما میبینید که وقتی قدرتمندان جهان تصمیم میگیرند ملتی را به خاک سیاه بنشانند و کشوری را ویران کنند میتوانند نسبتاً بدون زحمت این کار را انجام دهند. به این منظور تنها باید صحنهآرایی کنند و آمادگی بهوجود بیاورند. باید فرد مشخصی را چنان شیطانصفت جا بزنند که تصور مذاکره با چنین سیاستمداری هرچند که خیلی هم بد باشد؛ مماشات بهحساب بیاید. از او باید یک هیتلر جدید متولد شود و چون آدم خوبها طبیعتاً با آدم بدها نمیتوانند حرف بزنند؛ تنها گزینه متمدنانه غرب، نابود کردن آنان است! این در مورد صدام و همچنین قذافی صدق میکرد. در حال حاضر هم اینگونه صحنهآرایی را در مورد پوتین میبینیم. اشاره به تداوم چنین صحنهآرایی و فضاسازی علیه بازیگری مشخص به معنی تطهیر این بازیگران نیست. قطعاً صدام حسین دیکتاتوری جنایتکار بود، اما او همان کسی بود که امریکاییها با پول و سلاح از او حمایت کردند. میتوان گفت سیاست غرب عموماً از همه جنایتکارها حمایت میکند، بهشرط آنکه طرفدار غرب باشند. بهمحض اینکه سیاست غیرجانبدارانه از غرب در پیش بگیرند؛ تبدیل به مخالفانی میشوند که چه با مداخله نظامی و یا تحریم اقتصادی، باید نابود شوند.
همه پدیدهها در منطقه را باید در ارتباط با هم دید. فاصله زمانی روند حوادث فشردهتر میشوند. فاصله کودتا علیه مصدق و انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹، ۲۵ سال بود، ولی الآن فاصله تحولات تاریخی کوتاهتر میشود. دو سه سال پیش چه کسی جز کارشناسان و متخصصان، دولت اسلامی داعش را میشناخت. امروزه هرکسی آنان را میشناسد. بسیاری از وجود آنان تعجب میکنند، ولی درواقع تعجبی ندارد. آنها نتیجه قابل فهم سیاستورزی نادرست است که تماماً تجارب غلط و شکستخورده را در منطقه به اجرا درمیآورد. همانطور که میدانید و واقعیتی تاریخی است؛ امریکا در سال ۲۰۰۳ در چارچوب یک ائتلاف به عراق حمله کرد. این حمله بر ضد حقوق ملی مردم عراق بود. درست است که صدام حسین یک جنایتکار بود، ولی یک جنایتکار را باید سرنگون کرد و بعد چه؟ درحالیکه هیچگونه خطمشی برای فردای آن ندارند و این وحشتناک است. امریکاییها درست چنین تنگنایی را درست کردند. آنها صدام را با کمک ائتلافی که متحد بسیار نزدیکشان انگلیس هم در آن بود سرنگون کردند. جالب است که این تداوم اشتراک عمل امریکا با انگلیس را مورد توجه قرار دهیم: از مصدق تا امروز تنگاتنگ در کنار هم ادامه میدهند.
بله ۲۰۰۳ سال سرنگونی صدام بود، بدون آنکه هیچ برنامهای برای فردای آن در نظر گرفته شود. امریکاییها پس از آن اشتباهات متعددی مرتکب شدند. بزرگترین اشتباه آنها این بود که ارتش عراق، سازمان امنیت و حزب بعث را غیرقانونی کردند. یکشبه هزاران نفر بیکار شدند. بسیاری از این بیکاران بلد بودند از اسلحه استفاده کنند. عراق مانند بسیاری از کشورهای دیگر خاورمیانه با کشورهای ما در اروپا تفاوت دارند. در این کشورها طبقه متوسط قوی مانند کشورهای ما در اروپا وجود ندارد. در عراق وجود داشت، ولی در اثر تحریمهای اقتصادی بهکلی از میان رفت. وقتی رژیمی از بین میرود و قانونی وجود ندارد و هر کسی مجبور میشود زندگی خودش را نجات دهد؛ انسان در چنین شرایطی چه میتواند بکند؟ صحبت از اقدامات فردی کافی نیست، بلکه انسان به همبستگی و تعلق داشتن به جمع نیاز دارد تا بتواند به کمک آن به زندگی ادامه دهد. این تعلق در بافت جوامع شرقی ابتدا در خاندان است که همان خانوادههای بزرگ و به هم پیوسته باشند، بعد از آن قبیله و طایفه است و وابستگیهای مذهبی و قومیت و گروههای قومی. در عراق مثلاً سؤال این است آیا من کرد هستم یا عرب، یعنی تعلق قومی؟ یا من سنی هستم یا شیعه؟ تا زمان سقوط صدام شیعه یا سنی بودن افراد نقشی نداشت. در زندگی روزمره اهمیتی نداشت که فرد چه تعلق مذهبی دارد. در بسیاری از مناطق از همه وابستگان مذهبی بودند. بغداد یک شهر مخلوط بود. گروههای قومی در کنار هم و همینطور سنیها و شیعهها بیهیچ مشکلی در یک خیابان زندگی میکردند. البته از زمان عثمانیها این سنیها بودند که همیشه قدرت را در عراق در دست داشتند؛ هرچند که تنها ۲۰ درصد جمعیت کشور را تشکیل میدادند. اکثریت جمعیت عراق را شیعهها تشکیل میدادند. پس از سقوط صدام انتخابات ریاستجمهوری برگزار شد. در غرب تصور بر آن است که وقتی رسماً انتخابات آزاد برگزار میشود و فردی در انتخابات پیروز میشود همهچیز مانند کشورهای غربی پیش میرود که البته همیشه اینگونه نیست، بلکه ما با شرایطی مواجه هستیم که منطقاً شیعهها به شیعه رأی میدهند، سنیها به سنی، کردها به کرد و ناگهان شیعهها بر سر قدرت میآیند. چه اتفاقی میافتد؟ اول از همه انتقامگیری به خاطر صدها سال سلطه و فشار. مناطق نفتی در عراق در شمال کشور در مناطق کردنشین و جنوب در مناطق شیعهنشین قرار دارند. در مناطق سنینشین مرکز کشور، نفتی وجود ندارد. بغداد باید برای آنها پول تهیه کند. دولت بزرگترین کارفرما در کشور است. شیعهها به قدرت رسیدند و میگویند شما از ما هیچ انتظاری نمیتوانید داشته باشید. سیاستمداران شیعه دست به هر کاری زدند تا سنیها را به حاشیه برانند. نتیجه، برخاستن سنیها علیه قدرت رژیم مرکزی شیعه و اشغالگران امریکایی بود تا قدرت از دسترفتهشان را احیا کنند. القاعده یکی از گروههایی بود که برخاستند. گروههای دیگری هم بودند و این خیزش عمومی سنیها بود. امریکا وانمود میکرد برای جنگ با القاعده در عراق است. درواقع اما آنها با خیزش سنیها مبارزه میکردند که در واکنش به تصمیم مداخلهآمیز و غیرمنطقی دولت امریکا به نمایندگی وزیر دفاع پاول ولفوویتز در انحلال ارتش عراق برخاسته بودند. القاعده بهسرعت خود را در عراق بازسازی کرد. پیش از هر چیز به این دلیل که القاعده ادعای جهانی بودن و انجام یازده سپتامبر دومی را داشتند، اما سنیهای عراق چنین چیزی را نمیخواستند. برای آنها مسئله اصلی بغداد بود. در اینجا و بهدنبال آنکه زرقاوی رهبر القاعده در سال ۲۰۰۶ به دست امریکاییها کشته شد جنبش جدیدی به راه افتاد و این جنبش جدید بهزودی خود را دولت اسلامی در عراق و شام نامید. دولت اسلامی رهبران متعددی داشته تا اینکه در سال ۲۰۰۸ ابراهیم یا ابوبکر بغدادی خود را خلیفه مسلمانان خواند. این گروه در داخل کشور شبکههای طایفهای مرتبط با هم را سازمان داده بودند و میشود گفت درصورتیکه درگیری دیگری پیش نمیآمد میتوانستند یک جنبش محلی باقی بمانند. درگیریای که همهچیز را بهطرز انفجارآمیزی شدت بخشید، جنگ در سوریه بود. جنگ در سوریه با انگیزههای خیزش علیه رژیم بشار اسد شروع شد که در تداوم خود بهسرعت به جنگ داخلی و سپس جنگ نیابتی تبدیل شد. مسئله تعلقات قومی یا دینی، در خاورمیانه و بهویژه در کشورهایی که تجزیه شدهاند موضوعی بسیار اساسی ست. پیامد درگیریهای خشونتآمیز در عراق، بغداد را تقسیم کرد: سنیها باید مناطق شیعهنشین را ترک میکردند و برعکس. چراکه در مناطق ممنوعه شیعهها، سنیها نمیتوانستند زندگی کنند و برعکس. پس خانوادهها تقسیم شدند، جوامع و مناطق محلی تقسیم شدند. همهجا دیوار بنا شد و کسی نمیتوانست در خارج از منطقه خود زندگی کند. بهتازگی درباره حمله ارتش عراق به شهر تکریت، زادگاه صدام، چیزی شنیدهاید که محل تجمع سنیهاست. این حمله الآن متوقف شده است. چرا؟ جواب کاملاً روشن است. ارتش عراق به تجمع سنیها حمله میکند. ارتش عراق را شیعیان تشکیل میدهند. پس سنیهای تکریت نمیخواهند بهوسیله آنها آزاد شوند. گزینههای آنها این است: دولت اسلامی یا نظامیان شیعه؟ درنتیجه انتخاب آنها دولت اسلامی است. موضوع به ایدئولوژی هم برنمیگردد، بلکه به زنده ماندن در شرایطی برمیگردد که نیروهای شیعه بر سرزمین آنان تکریت، زادگاه صدام، تسلط یافتهاند. آنها تردید ندارند در چنین شرایطی تاب نخواهند آورد. انسانها در چنین جایی که متلاشی و از هم پاشیده شده است به اخلاق و منزلت خود نمیاندیشند: دموکراسی، آزادی و حقوق بشر. یک رئیس طایفه را در یک روستا تصور کنید که امریکاییها میآیند و میگویند: «برادر ما به تو احتیاج داریم. به تو اسلحه و پول میدهیم تا علیه القاعده یا دولت اسلامی بجنگی.» آن رئیس قبیله به خود میگوید: «حتماً، این کار را میکنم. من نباید با امریکاییها دربیفتم.» او در عین حال میداند که: «امریکاییها این را از من خواستهاند نه برای اینکه آدم فوقالعادهای هستم، بلکه به من احتیاج دارند که برایشان بجنگم.» دو ماه بعد که خطوط جبهه جابهجا شدند، یک جنگجوی دولت اسلامی به همان رئیس قبیله میگوید: «یا میآیی طرف ما و در کنار ما علیه امریکاییها میجنگی یا ما روستا را با خاک یکسان میکنیم.» واضح است که او این کار را انجام میدهد و به این ترتیب اتحادها از امروز به فردا تغییر میکنند و حالت سیال و ناپایدار دارند. این ارتباطی با ایدئولوژی ندارد، بلکه تنها برای زنده ماندن است که انگیزهای بسیار قوی ست. این حقایق را باید دانست تا بتوان تشخیص داد چرا در درگیریهای منجر به فروپاشی و ویرانی، تقسیمبندی به آدم خوب- آدم بد نمیتواند وجود داشته باشد.
در سوریه اکثریت جمعیت برخلاف عراق سنی است، ولی قدرت در دست شیعیان علوی است که حدود ۱۵ درصد کل جمعیت را تشکیل میدهند. اطرافیان حافظ اسد، پدر حکمران کنونی بشار اسد، میدانست که اگر بخواهد بهعنوان یک اقلیت در یک کشور حکمرانی کند به متحد نیاز دارد. او به این منظور طبقه متوسط سنی جامعه، تجار و صنعتگران را در دمشق پایتخت سوریه و حلب قلب اقتصادی کشور تشویق به کار و فعالیت اقتصادی و ثروتاندوزی کرد؛ مشروط به آنکه قدرت حاکم را زیر سؤال نبرند. با سایر گروههای اقلیت مانند مسیحیان و دروزیها هم رویکرد مشابهی در پیش گرفت. آزادی دین و انجام فرایض دینی، همچنین انتخاب سبک زندگی برای همه تضمین شده بود. تنها خط قرمز، قدرت خاندان حاکم بود. این معادله دهها سال بهخوبی عمل کرد و جواب داده بود. تا اینکه شورش سوریه پیش آمد. این شورش را چه کسانی شکل دادند؟ پیش از همه بخشهایی از سنیهای فقیرشده ساکن در حاشیه شهرها و کشاورزانی که بهدلیل خشکسالی و دیگر بلایای طبیعی، روستاها و مزارع را ترک کرده و در حاشیه شهرها مسکن گزیده بودند، اما برخلاف مصر که مردم در تمام کشور علیه مبارک قیام کردند در سوریه هرگز بیش از نیمی از جمعیت علیه بشار اسد برنخاست. در غرب اما این قیام با استقبال زیادی روبهرو شد و از آن بهانهای برای سرنگونی بشار اسد ساخته شد. نه به این دلیل که بشار اسد یک دیکتاتور بود، بلکه به این دلیل که سوریه در میان کشورهای عربی، متحد نزدیک ایران بود و از طریق سوریه به نیروهای حزبالله در لبنان سلاح فرستاده میشد. میبینید که همهچیز با هم ارتباط قرار دارند. امریکا، اروپا، ترکیه و کشورهای حاشیه خلیج فارس تصمیم به سرنگون کردن بشار اسد میگیرند تا رژیمی سنی در آنجا روی کار بیاورند که به رابطه با ایران و حمایت حزبالله پایان داده شود، اما اتفاق دیگری افتاد. شورش مردم برای سرنگونی اسد بسیار ضعیف بود و از طرف دیگر ایران، روسیه و چین از اسد حمایت میکنند. چرا؟ چون آنان مایل نیستند که غرب کشور دیگری را مانند لیبی ویران کند. من وارد جزئیات بیشتر نمیشوم. آنها را در کتابم توضیح دادهام. زنجیرهای از حوادث که جنایی بهنظر میآیند و واقعاً هم جنایتکارانه هستند و در عین حال سیاستورزی واقعی، سیاستورزی واقعی و قدرتمحور، وحشتآور است که بدانیم تمامی این روندها به کجا منجر میشوند.
در سوریه، غرب زمانی فهمید نمیتوان بشار اسد را سرنگون کرد. بشار اسد دیکتاتوری هوشمند است. او فهمید که نمیتواند در تمام کشور دوباره قدرت گذشته را بهدست بیاورد. پس تمرکز را بر سرزمین اصلی گذاشت که متشکل بود از سکونتگاههای شیعیان علوی و شاهرگهای اقتصادی، از حدود مرز اردن بهطرف دمشق تا حلب و ادامه مسیر تا دریای مدیترانه؛ اما تمامی مناطق در امتداد مرز با ترکیه و عراق به حال خود واگذار شده بودند. در اینجا خلأ قدرتی پدیدار شد که با گروههای متعدد شبهنظامی اسلامی اشغال شد و درنتیجه دولت اسلامی مستقر در عراق توانست به سوریه تجاوز و مناطق وسیعی را اشغال کند. ازجمله منطقه نفتخیز دیرالزور در شرق سوریه که منبع اصلی کسب درآمد برای دولت اسلامی یا داعش شد و بهدنبال آن، داعش چنان قوی و مقتدر شد که در تابستان گذشته به مناطق سنینشینی در عراق که تحت کنترل نداشت حمله کرد. غربیها تازه از خواب بیدار شدند که دولت اسلامی موجودیت دارد. از کجا پیدایشان شده است؟ ولی آنها در تمام مدت موجودیت داشتند. درحالیکه از آنها چشمپوشی میشد و جدی گرفته نمیشدند. دولت اسلامی در امریکا ساختهشده یا بهوسیله ایالاتمتحده امریکا ساختهشده: Made In USA!. همانطور که القاعده ساختهوپرداخته امریکاست. چراکه سیاستورزان در امریکا نمیفهمند که دخالت نظامی اساساً نتیجهای را که موردنظر است بهبار نمیآورد. وقتیکه غرب رژیمی را سرنگون میکند در شرایطی که در روند سیاستورزی دولت معینی مداخله میکند و میکوشد برای کشوری از بیرون و بنا به تمایلات و منافع کشورهای غربی سیاست و قانون تعیین کند؛ آشفتگی و هرجومرج بهوجود میآورد و نتیجه آن جنبشهای افراطی است مانند دولت اسلامی عراق و شام یا داعش.
در لیبی میتوانیم ببینیم چگونه پس از سقوط قذافی، شبهنظامیان مزدور با اسلحههایشان در جستوجوی شرکای همرزم و در جستوجوی غنایم جنگی از آفریقا به سمت جنوب به لیبی سرازیر شدند. بهموازات یا کمی پس از سقوط قذافی، بوکوحرام در ۲۰۱۲ حضور گسترده و نیرومندی در نیجریه پیدا میکند و همزمان جنگ در مالی درمیگیرد و شورشیان با همراهی افراطیون اسلامی میکوشند باماکو پایتخت را به زیر سلطه خود دربیاورند. فرانسه و بریتانیا اول متحد شدند و در لیبی مداخله نظامی کردند تا قذافی را ساقط کنند و بعد حمله نظامی دیگری به سمت باماکو می کنند تا شورشیان را به سمت شمال برانند! اسم این کار را میگذارند: «مسئولیت بیشتر به عهده گرفتن» و این دقیقاً سیاست دولت آلمان هم هست. همانطور که میدانیم از زمان رئیسجمهور گاوک این عبارت محتوای سیاست ما را تشکیل میدهد: مسئولیت بیشتر به عهده گرفتن! و این مسئولیت بیشتر به عهده گرفتن نتیجهای است که از همفکری و همنشینی در اتاقهای فکر سازمانهای مختلف بهدست آمده است. ایده امریکاییها این است که نمیخواهند جنگها و دخالتهای نظامی در مناطق مختلف را بهتنهایی به راه بیندازند؛ بلکه آنها را رهبری میکنند و به کمک کشورهای متحد ازجمله اروپاییها انجام میدهند. معنی مسئولیت بیشتر به عهده گرفتن؛ یعنی فرانسویهای عزیز، انگلیسیهای عزیز، قذافی را کنار بزنید. ما از شما پشتیبانی لجستیکی میکنیم. شما بمباران کنید و مسئولیت را هم به عهده بگیرید. در چنین شرایطی آلمانها هم آماده هستند در این مسئولیت شریک شوند. حمل سلاح به کردهای عراق در شمال، پیشدرآمدی است بر آنچه در آینده در انتظار ماست.
در میان کشورهای عربی اسلامی هفت کشور وجود دارند که در دهه ۹۰ امریکا در آنها مداخله نظامی کرده؛ یا دخالت مستقیم نظامی یا تهدید به حمله بوده است. در عرصه داخلی هیچیک از این کشورها آرامش حکمفرما نشده، برعکس آشفتگی و هرجومرجی حاکمشده که کنترلشدنی نیستند. سیاستمداران غربی به آنچه در لیبی اتفاق افتاده مینگرند و نتیجه میگیرند باید در آنجا دخالت نظامی کنند تا بحران را از سواحل خودشان دور کنند؛ یعنی اول بحران را بهوجود میآورند؛ بعد سرباز بیشتری میفرستند تا بحران را سرکوب کنند. این امکانپذیر نیست! تاکنون موردی نبوده که یک ارتش منظم توانسته باشد بر ارتش چریکی پیروز شود. بر دولت اسلامی هم نمیتوانند پیروز شوند. چون دولت اسلامی یک جنبش قومی است که با تسلط شیعیان بر بغداد مبارزه میکند؛ در همان حال که ایدئولوژی دولت اسلامی هم از آسمان پایین نیفتاده، بلکه وجه تازهای از وهابیت است. وهابیت عربستان سعودی و اسلام دولت اسلامی یا داعش مانند برادر و خواهر هستند. نمیتوان بر آنها غلبه کرد. میتوان بهلحاظ نظامی آنها را عقب راند، ولی تا زمانی که دولتهایی وجود دارند که قدرتمند و قوی نیستند و فرومیپاشند ایده آنها باقی میماند و باقی خواهد ماند. ارتباط این مسائل را با هم ابتدا باید فهمید، ولی در بسیاری موارد غربیها نمیخواهند آنها را ریشهیابی کنند. آنها بهنحوی تحلیل میکنند که برایشان راحتتر است. آنها میگویند در تمام کشورهایی که دچار ناآرامی هستند، چه لیبی، چه عراق، چه سوریه یا افغانستان و عربستان سعودی، همهجا مسلمانان با هم درگیرند. مشکل در اسلام، ایدئولوژی اسلامی و قرآن و کتاب راهنمای تروریسم است و نویسندگانی مانند ساموئل هانتینگتون هستند که کتابی مینویسد با نام برخورد تمدنها! نه این برخورد تمدنها نیست. هیچ جنگی بین تمدنها وجود ندارد. این جنگ بر سر منابع و تقسیم آنهاست، بهطوری که یکعده همهچیز را میخواهند و عده دیگری نمیخواهند از منافعشان بگذرند. بله، جنگ بین تمدنها معنی ندارد. بیشتر قربانیان تروریستهای داعش ما نیستیم، همان مسلمانان هستند؛ مسلمانانی میانهرو که ایدئولوژی افراطی را قبول ندارند. وقتی رژیمی ساقط میشود ما الآن در عراق و سوریه میبینیم؛ خشونتی تصورناپذیر بروز میکند و برای ریشهیابی این خشونت باید ببینیم در دهه ۹۰ در عراق چه اتفاقاتی افتاده است. انسانیت در عراق نمیتوانسته زنده بماند. انسانیت زمانی مرد که تحریمها در عراق به اجرا درآمدند. از آن به بعد دغدغه در عراق فقط زنده ماندن بود؛ فقط زنده ماندن! خانوادهای نبود که در اثر تحریمها و یا جنگ عضوی را از دست نداده باشد. بیش از ۲ میلیون نفر عراقی از دهه ۹۰ به بعد کشته شدند. به آنها باید چند صد هزار نفر قربانی جنگ با ایران را هم اضافه کنیم. یک حمام خون وحشتناک! بیعملی و عقبگرد در مقابل توحش بیرحمانه در این نقطه از جهان به این دلیل است که رژیمهای ناتوان این کشورها بههیچعنوان علاقهای به پیشرفت و توسعه کشورهای خودشان ندارند، بلکه تنها به حفظ رژیم و قدرت در خاندان و قوم خودشان بهبهای نسلکشی و نابودی قومهای دیگر علاقهمندند.
خاندانی که در قدرت است میداند که هرگاه قدرتش را از دست بدهد قتلعام خواهد شد. پس از قدرت تا آخرین قطره خون دفاع میکند. این روشی است که بشار اسد در پیش گرفت. مسئله اما این است که مخالفانش بهتر نیستند. آنها غیرنظامیان را قربانی میکنند تا دشمنشان را تضعیف کنند! تصور آنها قبیلهای است. مردم من، مردم تو! من تمام قدرت را میخواهم و تو دشمن من هستی. تو باید تسلیم شوی وگرنه من تو را میکشم. این خشونتورزی سنگدلانه و بیرحمانهای است و با سیاست مداخلهگرایانه غربی تشدید هم میشود، به این معنی که یک جنگ بهتبع جنگ دیگر به راه میافتد و پایان این خشونت فزاینده پیشبینیناپذیر است.
من الآن به انتهای صحبتم میرسم. مطالب بسیاری هست که میتوان به آنها اشاره کرد، اما به دعوای هستهای ایران اصلاً نپرداختم، اما دعوای هستهای ایران هم یکی از نتایج کودتا علیه مصدق و انقلاب ایران است. چرا غرب در تکاپوی آن است که ایران را به هر قیمتی گرفتار و در فشار ببیند. بهطور رسمی بهدلیل سیاست رادیکال و اینکه آشکارا اسرائیل را تهدید میکند و با موساد سر ستیز دارد. هیچ نشانهای در دست نیست که ایران بمب هستهای میسازد و این چیزی است که سازمانهای امنیتی امریکا هم اعلام میکنند. با این همه درباره موضوعی به نام ایران هیاهوی بسیار میشود. چرا؟ چون ایران تنها کشور در پهنه گسترده بین مراکش و اندونزی است که از سیاست غربگرایانه پیروی نمیکند. این دلیل آن است که این کشور باید منزوی شود. باید تحقیر شود. کشوری که تسلیم تمایلات سلطهگرایانه و برتریطلبانه غرب و امریکا نمیشود، در حد امکان موزاییکی و منزوی میشود. این سیاست نهتنها درباره کشورهای عربی اسلامی، بلکه در مورد تمامی مناطق ناآرام در جهان اعمال میشود.
جهان در حال گذار و تغییر است. جنگ سرد که دو بلوک قدرت؛ یعنی کشورهای غربی و اتحاد شوروی در جهان وجود داشتند، پایان یافته است، اما همچنین سلطه بلامنازع امریکا از ۱۹۸۹ به بعد در جهان به پایان خود نزدیک میشود. بازیگران دیگری در سیاست بینالملل ظاهر میشوند مانند چین، روسیه، هند، کشورهای عضو بریکس و همینطور بازیگران ماورای ملی مانند شرکتهای بزرگ اینترنتی آمازون و گوگل… شبکهای دائماً در حال پیچیدهتر شدن از روابط قدرتهای سیاسی که خواهان افزودن بر قدرت خود هستند و جواب امریکا به این گرایش این است که برتری خود را به هیچ قیمتی از دست نمیدهد. قضیه از این قرار است: امریکا بهطرف بازیگران دیگر مثل روسیه یا چین نمیرود که با آنها معاملهای بکند. به این معنی که بگوید: «شما منافع خودتان را دارید، ما منافع خودمان را داریم، دنبال خوب یا بد، سیاه یا سفید نباشیم، بلکه عملگرایانه راهحلهای سازش را جستوجو کنیم»؛ بلکه برای آنها اصل بر این است: «تلاش میکنیم کشوری را که خواستههای ما را برآورده نکند منزوی کنیم». این سیاست را بهخوبی در مورد اوکراین میتوانیم ببینیم. هرچند الآن به این موضوع نمیخواهم بپردازم. قطعاً و بدون هیچ سؤالی نقدهای بسیاری بر سیاست روسیه و پوتین وارد است، اما سیاست شیطانی جلوه دادن مثلاً پوتین به شکلی که در رسانهها مطرح میشود؛ مسلماً غیرعقلانی است. قطعاً میتوان فهمید که غربیها منافعی در اوکراین دارند، ولی غربیها هرگز مستقیماً در مورد منافع خودشان حرف نمیزنند. آنها ترجیح میدهند درباره اخلاق و ارزشهایی که از آن دفاع میکنند حرف بزنند، ولی وقتی بهدقت بررسی میکنیم میبینیم که همه اینها دورویی ماهرانهای است.
عرصهای که میتوان سیاست دورویی غربیها را در رابطه با ریشهایترین و قدیمیترین کشمکش و ستیزه منطقه مطالعه کرد؛ جدال اسرائیل و فلسطین است. موضوعی حساس و ناراحتکننده! چون بهمحض مطرحشدن آن، غلبه احساسات غربیها به اوج میرسد. وقتی انسان مسئله را با دید بیطرفانه نگاه میکند باید گفت سیاست اسرائیل در قبال فلسطینیان در یک کلام، نقض آشکار همه نرمهای حقوقی است. اسرائیل از هیچیک از مناطق اشغالشده در ۱۹۶۷ عقبنشینی نکرده است. هر شهرکی که ساخته میشود در تضاد با قوانین بینالمللی است. این مطالب را اگر برای یک سیاستمدار اسرائیلی یا کسی که سیاست اسرائیل را قبول دارد بگویید، بلافاصله حالت دفاعی به خود میگیرند که اسرائیلیها نمیتوانند با تروریستها قرارداد صلح ببندند! وقتی به همین افراد بگویید که تشکیل دولت اسرائیل هم با ترور و خشونت همراه بوده است. ایجاد کشور اسرائیل همراه بوده با بیرون کردن نیمی از جمعیت فلسطین یعنی ۸۰۰ هزار نفر، وقتی آنها این کارها را میکنند، باید هم انتظار مقابله داشته باشند؛ بر پایه تجارب شخصی خودم میگویم تا شما در انظار و نشریات عمومی، انتقادی مستدل درباره سیاست اسرائیل مطرح کنید، باید انتظار داشته باشید که روز بعد صد ایمیل دریافت کنید که البته بسیاری از آنان برای آنکه فردی صریح و شفاف به بیان واقعیت پرداخته تشکر میکنند، اما بخش دیگری هم هستند و مطالبی مینویسند که باید بگویم قابلتعقیب قضایی هستند!
تردیدی وجود ندارد که سمتگیری سیاست اسرائیل، تداوم اشغال و الحاق و گسترش کشور تا رود اردن است. نوار غزه به خود واگذار خواهد شد. غزه محاصره شده است و بهطور مرتب درگیری و تیراندازی در آن جریان دارد. برای کسی در غرب اهمیتی نداره چه تعداد انسان قربانی میشوند. سازمان ملل اعلام کرده است تا سال ۲۰۲۰ نوار غزه دیگر قابل سکونت نیست. چون تا آن موقع دیگر منابع غذایی در آنجا وجود نخواهد داشت. هیچ امکانی برای کشاورزی نخواهد بود. شغلی وجود نخواهد داشت. خانهها تخریب شدهاند و مردم در رقتانگیزترین و اسفبارترین شرایط زندگی میکنند. هیچ چشماندازی برای آینده ندارند و به حال خود رها شدهاند. کشور فلسطینی بهوجود نخواهد آمد. چرا؟ چون ملیگرایان افراطی اسرائیل که سیاست را رهبری میکنند بهدلایل ایدئولوژیک هرگز کرانه باختری را به فلسطینیان واگذار نخواهند کرد. از دید آنان کرانه باختری، بخش یهودی و سامری و سرزمین موعود یهودی است که در تورات نوشته شده. اینکه فلسطینیها آنجا هستند پاسخ آنان این است: «خب باشند! آنها برای چه آنجا هستند؟ سرزمین عربها بزرگ است میتوانند مهاجرت کنند بروند عراق یا سودان». آنها در هر حال این سرزمین را متعلق به اسرائیل میدانند و زندگی را برای فلسطینیها در آنجا جهنم خواهند کرد. اگر کسی یک بار به آن مناطق سفر کرده باشد و هبرون را دیده باشد حتماً خیلی به فکر فرو خواهد رفت. واقعاً بر پایه تعقل نمیتوان این شرایط را توجیه کرد و واقعاً انسان بهسختی میتواند شرایط حاکم بر آنجا و اتفاقاتی را که در آنجا میافتد تشریح کند. انسان تا با چشم خودش ندیده باشد، برایش باورکردنی نیست!
در حال حاضر نتانیاهو در انتخابات اسرائیل برنده شده است. تبلیغات نتانیاهو این بود که تحت رهبری او صحبتی از دولت فلسطینی نخواهد بود. همینطور هم عمل کرده است. دولت فلسطینی تشکیل نخواهد شد. هرکسی که عبارت مذاکرات صلح را بهکار میبرد یا نمیداند از چه حرف میزند و یا مردم را ابله تصور میکند. مذاکرات صلح همچون ماسکی است که از دهها سال پیش بهکار برده میشود. در پشت این ماسک، شهرکسازیهای اسرائیل ادامه دارد و در سایه آن، موجودیت و حضورشان را چنان تعمیق میبخشند که دیگر هیچ زمینی برای فلسطینیها باقی نخواهد ماند. شهرکهای بزرگ یهودینشین اسرائیل چنان وسیع در اراضی باختری ساخته شدهاند که این سرزمین به سه قسمت تقسیم شده، بهطوریکه از یک قسمت به قسمت دیگر بدون گذر از مناطق اسرائیلی نمیتوان عبور کرد یا بهسختی میتوان عبور کرد؛ چون عبور از مناطق یهودینشین برای فلسطینیها بهراحتی امکان ندارد. حال با این شرایط فرض کنیم فلسطینیها بگویند ما از تشکیل دولت فلسطینی صرفنظر میکنیم. میخواهیم با همان حق شهروندی که یهودیان دارند شهروند اسرائیل بزرگ بشویم، ولی با توجه به قانونی که ناسیونالیستهای افراطی تصویب کردهاند که اسرائیل یک کشور یهودی است این کار امکان ندارد. میتوان فکر کرد که این موضوع جدیدی نیست، اما معنی آن چیست؟ هدفی که در بطن این قانون وجود دارد این است که کشور اسرائیل، کرانه باختری را دربر خواهد گرفت که بهعنوان ارض اسرائیل و سرزمین اصلی یهودیان؛ این سرزمین به آنان تعلق دارد و آنها حق دارند برای آن تصمیم بگیرند. بله اینجا سرزمین یهود و دولت یهود است و نه سرزمینی چندملیتی و چند فرهنگی! درنتیجه فلسطینیانی که ساکنان و بومیان اصلی آن سرزمیناند؛ در این کشور تازهتأسیسشده یهود حرفی برای گفتن نخواهند داشت. آنها نخواهند توانست حقوق شهروندی خود را تقاضا کنند، چون یهود نیستند.
اسرائیل خود را کشور دموکراتیک مینامد، ولی همه شرایط برایش فراهم است که به سمت تشکیل کشوری قومگرا برود. کشوری که اقلیتی یهودی بین دریای مدیترانه و رود اردن بر یک اکثریت غیریهود حکومت میکند، در حال حاضر بین مدیترانه و رود اردن بیشتر غیر یهودیان ساکناند.
ازآنجاییکه هیچ چشماندازی برای فلسطینیها وجود ندارد، طبیعی است که افراطگرایی رشد میکند. دولت اسرائیل با همه نیرو تلاش میکند تا حماس را مشابه و برابر با دولت اسلامی نشان بدهد که البته مطلقاً بیمعنی است، ولی این کار را میکند که کار خطرناکی است. همزمان یهودیان افراطی به مسجدالاقصی حمله میکنند که بروند آنجا دعا کنند. بازی بسیار بسیار خطرناکی است. بسیار بسیار خطرناک! هیچکس نمیتواند بگوید شرایط منطقه خاورمیانه و نزدیک در سالهای آینده چگونه خواهد بود؛ ولی در هر حال بهتر نخواهد شد! بهتر نخواهد شد! میتوان تصور کرد ما در اسرائیل الآن یک یهود افراطگرا در قدرت داریم؛ نتانیاهو. در ایالاتمتحده رئیسجمهوری داریم که حدی از تعقل را بهکار میبرد. من واقعاً فکر میکنم اوباما تلاش میکند با ایران توافق کند. چون میدانند تمام منطقه از لبنان تا هند بشکه باروت است. همهجا دولتها متزلزل و سرنگون شدهاند، فقط در ایران دولت مرکزی حاکم است. این تنها دولت را هم سرنگون کردن، بیپروایی گستاخانهای است؛ اما جمهوریخواهان امریکا دقیقاً میخواهند چنین کاری بکنند. آنها میگویند برای ما مهم نیست که اوباما با شما توافق کرده است. ما از آن بیرون خواهیم آمد. بدون این توافق، تحریمها را نمیتوانند لغو کرد چون اوباما برای این کار به اکثریت کنگره نیاز دارد ولی اکثریت کنگره با جمهوریخواهان است. اگر رئیسجمهور بعدی یک جمهوریخواه و یا هیلاری کلینتون باشد؛ میتوان تصور کرد که جنگ با ایران در دستور کار قرار خواهد گرفت. این نظر من است و بعدها خواهید دید. ایران یک نگرانی و اشتغال ذهنی برای محافظهکاران افراطی در اسرائیل و امریکاست و همه اینها به خاطر کودتای ۱۳۳۲ بر ضد دکتر مصدق هست. از آن موقع بود که تمام این جنون و آشفتگی شروع شد. حالا این بحرانها در خاورمیانه را با اوکراین مقایسه کنید. ارتباط آنها با هم این است که هر دو اقدام سیاسی یک قدرت سلطهگر یعنی امریکا هستند. آنها میدانند که جنگ گران تمام میشود و باید پای دیگران را هم به میان بکشند. این چیزی است که در رابطه با اوکراین و ایران و مناطق بحرانی دیگر میبینیم.
سخنم را به پایان میبرم. سالهای آینده صلحآمیز نخواهند بود. کسی نمیداند چه اتفاقاتی خواهند افتاد، اما میتوان گفت پس از دههها، شبح جنگ قابلتصور است؛ یعنی شرایطی پیشآمده که جنگ درخواهد گرفت. جنگی با ابعاد بزرگ و این باید ما را به فکر فروبرد. انسان احساس میکند که بازیگران سیاست در پایتختهای غربی، سمتگیریهای استراتژیک جدید و فوری را کوتهنگرانه و سطحی سیاستگذاری میکنند و نه بر پایه تحلیل و بررسی ریشهای آنها. آنها بیشتر واکنشی حرکت میکنند تا اقدامات توأم با پیشبینی و ملاحظه و همهجانبهنگری. بزرگترین منتقدان سیاستهای روسیه، بهطور مشخص حزب سبزها، قطعاً هیچ برنامهای ندارند که روابط آلمان و روسیه در ده سال آینده به کدامسو باید برود. ما دیدهایم که همین سبزها که وقتی بحث نقض حقوق انسانی در روسیه یا جاهای دیگر است مو را از ماست بیرون میکشند؛ هرگز درباره سیاستهای اسرائیل انتقادآمیز حرف نزدهاند و نمیزنند. بهوضوح باید گفت اینگونه نمیشود پیش رفت. از فردی وابسته به حزب سبز هرگز نمیتوان انتظار داشت که بگوید: «دوستان عزیز اسرائیلی، آنچه شما انجام میدهید نمیتواند و نباید ادامه پیدا کند». یک سیاستمدار غربی که پاسدار ارزشهای غربی است؛ باید در همه زمینهها رویکرد انتقادی داشته باشد. اساساً این تنها لفاظی و گزافهگویی خواهد بود، اگر در مورد ارزشها و آرمانها حرف زده نشود.
پیام اصلی گفتار ما این است که همهچیز را باید در ارتباط با هم دید! همه حوادث با هم ارتباط دارند! سادهانگارانه عرصههای سیاست و رسانه را باور نکنید، بهویژه آنها که میکوشند به ما بباورانند که تمامی این بحرانها در خاورمیانه بهخاطر اسلام بهپا شدهاند. این واقعاً ادعایی بیپایه است.
[۱] Die Zeit
[۲] C. H. Beck
[۳] برژینسکی: «برای تاریخ جهانی کدام مهمتر است؟ سقوط اتحاد شوروی یا سر برآوردن چند اسلامگرای افراطی در یک جایی از جهان؟»