بدون دیدگاه

بی‌تفاوتی سیاسی و اجتماعی


گفت‌وگو با فاطمه علمدار

حسین موسوی

بی‌تفاوتی سیاسی و اجتماعی به‌عنوان یکی از پدیده‌های قابل‌توجه در جوامع معاصر، مفهومی چندوجهی است که با دوری و مشارکت نکردن افراد در مسائل عمومی و امور جمعی تعریف می‌شود. این پدیده زمانی رخ می‌دهد که بخش قابل‌توجهی از افراد جامعه به جای نشان دادن واکنش‌های فعال و مؤثر، رویکردی منفعلانه در قبال مسائل سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگی اتخاذ می‌کنند. بی‌تفاوتی سیاسی شامل رفتارهایی مانند شرکت نکردن در انتخابات، بی‌توجهی به حقوق شهروندی و مشارکت نکردن در تصمیم‌گیری‌های جمعی است، درحالی‌که بی‌تفاوتی اجتماعی اغلب با بی‌توجهی به مشکلات دیگران، کاهش حس همبستگی اجتماعی و دوری از فعالیت‌های گروهی نمود پیدا می‌کند. یکی از دلایل چنین پدیده‌ای، احساس بی‌قدرتی در ایجاد تغییر است. بسیاری از افراد زمانی که با مسائل پیچیده و مشکلات ساختاری روبه‌رو می‌شوند احساس می‌کنند توان یا اختیاری برای تأثیرگذاری ندارند و به همین دلیل ترجیح می‌دهند از تلاش برای مشارکت خودداری کنند. این احساس ممکن است به دلیل تجربه‌های گذشته، فقدان شفافیت در ساختارهای حکومتی یا بی‌اعتمادی عمومی نسبت به سیاستمداران و نهادهای اجتماعی تشدید شود. در همین راستا، ناکارآمدی نظام‌های سیاسی و اجتماعی می‌تواند افراد را به این نتیجه برساند که فعالیت و تلاش آن‌ها بی‌فایده است، در نتیجه این بی‌اعتمادی به انفعال و بی‌تفاوتی منجر می‌شود. علاوه بر دلایل ساختاری، عوامل فردی و فرهنگی نیز در شکل‌گیری این پدیده نقش دارند. فردگرایی افراطی، افزایش مشغله‌های روزمره و تغییر اولویت‌های افراد از دغدغه‌های اجتماعی به مسائل شخصی باعث شده است بسیاری از مردم کمتر به مشکلات جمعی توجه کنند. این امر به‌ویژه در جوامعی که افراد احساس می‌کنند مشکلات اجتماعی یا سیاسی تأثیر مستقیمی بر زندگی روزمره آن‌ها ندارد برجسته‌تر است. همچنین، ظهور رسانه‌های اجتماعی و بمباران اطلاعاتی با ارائه بی‌پایان اخبار منفی و بحران‌های گوناگون می‌تواند موجب خستگی روانی و سرخوردگی شود و میل به مشارکت را کاهش دهد. بی‌تفاوتی سیاسی و اجتماعی، هرچند ممکن است در نگاه اول یک رفتار منفعلانه به نظر برسد، اما درواقع نوعی واکنش پیچیده به محیط پیرامون است. برای مثال، گاهی افراد به دلیل اعتراض به ناکارآمدی نهادهای حاکم از مشارکت در فرآیندهای سیاسی امتناع می‌کنند و این عدم مشارکت خود را به‌عنوان پیامی اعتراضی می‌دانند. از این منظر، بی‌تفاوتی گاهی می‌تواند نوعی پیام پنهان به سیستم اجتماعی یا سیاسی باشد. با این حال، پیامدهای این رویکرد منفعلانه برای جامعه عمیق و جدی است. وقتی شهروندان از ایفای نقش در مسائل جمعی فاصله می‌گیرند، فضا برای گسترش نابرابری، فساد و سوءاستفاده از قدرت باز می‌شود. از سوی دیگر، بی‌تفاوتی اجتماعی می‌تواند همبستگی جامعه را تضعیف کند و حس مسئولیت‌پذیری جمعی را کاهش دهد. این وضعیت یک چرخه معیوب ایجاد می‌کند که در آن انفعال افراد مشکلات را تشدید می‌کند و مشکلات بیشتر به انفعال بیشتر دامن می‌زند. از این‌رو، پرداختن به این پدیده از جنبه‌های مختلف و یافتن راهکارهایی برای کاهش آن ضروری است. جوامع برای پویایی و پیشرفت نیازمند مشارکت فعال شهروندان خود هستند و بی‌تفاوتی می‌تواند این مسیر را مختل کند. برای بررسی بیشتر این موضوع، گفت‏وگویی با دکتر فاطمه علمدار، جامعه‌شناس، داشتیم. از خانم علمدار، درباره این موضوع کتابی با عنوان بی‌تفاوتی؛ یک انتخاب ناگزیر منتشر شده است.

به نظر شما، آیا بی‌تفاوتی سیاسی و اجتماعی در جامعه ما رایج است؟
بی‌تفاوتی به‌عنوان یک مفهوم خاص در ادبیات علوم اجتماعی و روان‌شناسی اجتماعی از نیمه دوم قرن بیستم آرام‌آرام متولد شد. تا پیش از آن در مطالعات کلاسیک علوم اجتماعی رد پای آنچه را امروزه از آن به بی‌تفاوتی اجتماعی یاد می‌کنیم در آمیزه‌ای از نظریات حول احساس بیگانگی و انزوای اجتماعی و بی‌معنایی و بی‌قدرتی یافت می‌شد که مداخله نکردن افراد در موقعیت‌های اجتماعی را با کمک آن‌ها توضیح می‌دادند. توجه خاص به مفهوم بی‌تفاوتی در مطالعه لاتانه و دارلی (۱۹۷۰) انجام شد و باعث شد مطالعات حول این انتخاب رفتاری مورد استقبال قرار بگیرد. آنچه توجه لاتانه و دارلی را به خود جلب کرد این بود که سال ۱۹۶۴، زنی در نیویورک در ساعت ۳ بعدازظهردر مقابل چشمان سی‌وهشت نفر از همسایگانش مورد حمله قرار گرفت و به قتل رسید، بدون اینکه هیچ‌کدام از آن‌ها حتی به پلیس زنگ بزنند! آیا همسایه‌ها «بی‌تفاوت» بودند؟ لاتانه و دارلی با تماشاگران مصاحبه کردند تا جواب این سؤال را پیدا کنند و متوجه شدند آن‌ها اصلاً خودشان را «بی‌تفاوت» تعریف نمی‌کردند! درواقع، بسیاری از آن‌ها در شرایط به مراتب خطرناک‌تر به کسی که به کمک نیاز داشت یاری رسانده بودند. این‌ها را گفتم که بگویم علی‌رغم اینکه در جامعه ما از «بی‌تفاوتی» زیاد استفاده می‌شود و در مورد آن تحلیل می‌شود کنش بسیار پیچیده‌ای است و نمی‌توان ساده‌انگارانه به هر رفتاری انگ بی‌تفاوتی زد و آن را به‌عنوان رفتاری منفی قضاوت کرد. لاتانه و دارلی از دل آن مطالعه به این نتیجه رسیدند موقعیتی که افراد در آن قرار دارند و تفسیری که از آن موقعیت دارند بر انتخاب رفتاری‌شان و فهمی که از آن رفتار دارند تأثیر می‌گذارد. مثلاً وقتی فردی به تنهایی ناظر یک وضعیت ناگوار برای دیگری است احتمال بسیار بیشتری وجود دارد که علی‌رغم همه خطرات به آن فرد کمک کند تا وقتی‌که به‌جز خودش افراد دیگری هم ناظر وضعیت ناگوار هستند. درواقع در این حالت فرد می‌تواند با خودش فکر کند لازم نیست من کاری نکنم، چون بقیه حتماً کاری خواهند کرد! لاتانه و دارلی برای این موقعیت مفهوم «اثر تماشاگر»(bystander effect) را ابداع کردند.

آیا می‌توانیم بگوییم بی‌تفاوتی در جامعه ما رواج دارد؟
ابتدا باید تعریفمان از بی‌تفاوتی را بگوییم. من در کتابم بی‌تفاوتی را این‌طور تعریف کرده‌ام: «وقتی فردی برای بهبود وضعیت نامطلوبی که برای خودش یا دیگران -چه آشنایانش یا غریبه‌ها- پیش‌آمده، تلاشی نمی‌کند بی‌تفاوت است». ما با وضعیت‌های نامطلوب زیادی در زندگی‏هایمان در ایرانِ امروز دست و پنجه نرم می‌کنیم و این وضعیت‌های نامطلوب آن‎قدر زیاد هستند که نمی‌توانیم برای بهبود همه آن‌ها تلاش کنیم. درواقع ما در زندگی‌های روزمره‌مان دائماً با وضعیت‌های نامطلوبی که برای شخص خودمان پیش می‌آید یا حتی در قالب نظم موجود جاری و ساری است دست به گریبان هستیم و تسلیم بسیاری از این وضعیت‌های نامطلوب شده‌ایم و حتی حوصله فکر کردن به تلاش برای تغییر دادنشان را هم نداریم؛ تلاش برای تغییر وضعیت‌های نامطلوبی که برای دیگران پیش می‌آید که بماند! با این حال، هرکدام از ما در حال تلاش برای تغییر برخی از این بی‎شمار وضعیت نامطلوبی که تجربه می‌کنیم هستیم؛ یعنی این‏طور نیست که کلاً همه وضعیت‌های نامطلوب را با چشمان یخ‌زده و بی‌احساس پذیرفته باشیم و بدون هیچ مقاومتی به هرچه پیش آمد تن بدهیم. در همین جامعه ما شاهد مقاومت‌های مدنی شجاعانه در عرصه‌های مختلف هستیم و تغییرات شگفتی در روابط قدرت در خانواده و مدرسه و دانشگاه و مسجد و غیره در جریان است و این یعنی تلاش‌های چشمگیری نیز برای تغییر وضعیت‌های نامطلوب رخ می‌دهد. از نظر من، متغیر میزان رواج بی‌تفاوتی باید در نسبت با متغیر میزان رواج وضعیت‌های نامطلوب سنجیده شود. طبیعی است که وقتی حجم وضعیت‌های نامطلوب زیاد باشد، انسان به‌عنوان موجودی با انرژی و سرمایه محدود، لاجرم باید انتخاب کند که برای تغییر کدام وضعیت نامطلوب تلاش کند و کدام وضعیت‌ها را بپذیرد و انرژی‌اش را برای تغییر آن‌ها سرمایه‌گذاری نکند و درواقع نسبت به آن‌ها بی‌تفاوت باشد؛ بنابراین در وضعیت آشفته و پرتنش ایران امروز، رایج بودن بی‌تفاوتی از این واقعیت نشئت می‌گیرد که اساساً نمی‌توان نسبت به همه وضعیت‌های نامطلوب واکنش مسئولانه نشان داد.

چه عواملی ممکن است افراد را به سمت بی‌تفاوتی سوق دهد؟
همان‌طور که گفته شد بی‌تفاوتی؛ یعنی عدم تلاش برای تغییر وضعیت نامطلوب، ولی چون نمی‌شود نسبت به همه وضعیت‌های نامطلوب واکنش مسئولانه و تغییرخواهانه نشان داد، آدم‌ها مجبورند انتخاب کنند که به کدام وضعیت‌های نامطلوب تسلیم شوند و تحملشان کنند و برای تغییر کدام وضعیت‌های نامطلوب تلاش کنند و حتی شاید وضعیت‌های نامطلوبی باشد که برای تغییر آن‌ها حاضر باشند جان خود را فدا کنند؛ بنابراین بی‌تفاوتی لزوماً یک رفتار منفی نیست، بلکه می‌توان آن را به چشم یک انتخاب عقلانی دید. درواقع هر تحلیلی از بی‌تفاوتی باید ناظر بر این واقعیت باشد که بی‌تفاوتی می‌تواند بر طیفی از رفتارها حمل شود که یک سر افراطی آن انتخاب عقلانی آگاهانه است و سر دیگر آن رفتاری از سر از خودبیزاری و بی‌معنایی؛ بنابراین بی‌تفاوتی یک انتخاب ناگزیر در زندگی روزمره ماست. مسئله اینجاست که آدم‌ها چطور تصمیم می‌گیرند نسبت به چه وضعیت نامطلوبی بی‌تفاوت شوند و نسبت به وضعیتی دیگر به هیچ وجه کوتاه نیایند. این تصمیم قطعاً در بستر فرهنگی اتفاق می‌افتد و معنا پیدا می‌کند و منطق فرهنگی که این اولویت‌بندی و تصمیم را توضیح می‌دهد باعث می‌شود رفتاری که حکایت از بی‌تفاوتی دارد به‌عنوان رفتاری منفی یا خنثی یا حتی مثبت فهمیده شود. به زبان ویلیام بیمن، انسان‌شناس امریکایی که چند سالی در ایران بوده و به‌طور خاص روی زبان در فرهنگ ایران کار کرده و کتاب‌های جالبی در مورد فرهنگ ما نوشته است، هر جامعه‌ای چارچوب‌های فرهنگی بنیادینی دارد که آحاد جامعه را به تشخیص رفتار مناسب برای هر موقعیت خاص هدایت می‌کند. این چارچوب‌ها یا الگوهای بنیادی انگاره‌های شناختی فراهم می‌کنند که به تعریف و تعیین اینکه چه چیزی عادی و قابل انتظار محسوب می‌شود کمک می‌کند. در موضوع بحث ما، این انگاره‌های شناختی به من ایرانی می‌گوید در چه موقعیتی بی‌تفاوت باشم و در چه موقعیتی بی‌تفاوت نباشم. این انگاره‌های شناختی در فرهنگ ما چه هستند؟ بیمن می‌گوید در زندگی ایرانیان دو حوزه از تقابل فرهنگی نمادین نقش اساسی دارد: اول، تقابل میان درون و بیرون یا خودی/غیرخودی یا غریبه/آشنا یا همشهری/ غیرهمشهری یا هم‌محله‌ای/غیرهم‌محله‌ای و از این دست تفکیک‌ها که همه ما در زندگی‌هایمان داریم و آن را می‌فهمیم؛ و دوم، تقابل میان سلسله‌مراتب و برابری؛ یعنی مقایسه جایگاه خودمان و دیگران در سلسله‌مراتب قدرت برای ما مهم است. اینکه موقعیت مواجهه با وضعیت نامطلوب کسی که با ما آشناست قربانی وضعیت باشد یا ایجادکننده وضعیت نامطلوب باشد، در تصمیم ما برای تلاش برای تغییر وضعیت تأثیر می‌گذارد یا مثلاً اینکه کسی که وضعیت نامطلوب را ایجاد کرده در سلسله‌مراتب اجتماعی قدرت بیشتری از ما دارد یا کمتر، مثلاً اگر اختلاس کارمند زیردستمان را کشف کنیم رفتارمان متفاوت خواهد بود تا وقتی که متوجه اختلاس رئیسمان می‌شویم.
علاوه بر این، سه منطق ذهنی نیز بر تصمیم‌گیری ما برای اولویت‌بندی واکنش هامان تأثیر می‌گذارند. در فرهنگ ما که همه چیز درونی دارد و بیرونی؛ یعنی ظاهری دارد و باطنی، و داستان‌های کهن بسیاری داریم که موضوعشان تفاوت پشت پرده و لایه‌های عمیق و پنهان یک وضعیت است با آنچه افراد کوته‌بین از ظاهر امور فهم می‌کنند و هدفشان دعوت مخاطب به ساده‌لوح نبودن و فریب ظاهر را نخوردن؛ همواره تلاشی برای فریب نخوردن در جریان است. ساده‌ترین مثال برای این وضعیت در زندگی روزمره ما عمل تعارف است. تعارف ظاهری دارد و باطنی، و یک ایرانی باید بتواند این دو را از هم تشخیص بدهد و رفتار درست را در موقعیت تعارف از خود نشان دهد تا توسط دیگران به‌عنوان فرد آداب‎ندان شناخته نشود و متحمل تنبیه‌های غیررسمی فرهنگی و اجتماعی نشود؛ بنابراین ما در مواجهه با یک وضعیت نامطلوب ابتدائاً تلاش می‌کنیم تا لایه‌های پنهان و پشت پرده آن را بفهمیم و بعد واکنش نشان دهیم تا متهم به ساده‌لوحی نشویم. مثلاً وقتی زن و شوهر دعوا می‌کنند، چون نمی‌دانیم علت دعوا چیست و حق با کیست به خودمان حق مداخله نمی‌دهیم یا وقتی بچه‌ای در حال کتک خوردن است فکر می‌کنیم من که نمی‌دانم چه کار کرده پس نباید وارد بشوم، درحالی‌که اصل بر این است که هر اتفاقی هم که افتاده باشد خشونت نباید پذیرفته و تحمل شود. این دغدغه در حوزه واکنش‌های جمعی به وضعیت‌های نامطلوبی که تعداد بیشتری از افراد را درگیر کرده‌اند می‌تواند به ابزاری برای صاحبان قدرت تبدیل شود تا دائماً قدرت تشخیص مردم را زیر سؤال ببرند و اعتماد به نفس واکنش نشان دادن را از آن‌ها بگیرند. نسبت دادن واکنش‌های اعتراضی مردم به اینکه فریب دشمنان را خورده‌اند یا مقهور فضاسازی‌های رسانه‌ای شده‌اند امر رایجی است در جامعه ما که طبیعتاً مخاطبان را تشویق می‌کند که واکنش‌های خودشان را تا روشن شدن جوانب مختلف یک مسئله به تأخیر بیندازند و گاه کار از کار می‌گذرد و زخم واکنش مناسب نشان ندادن به یک وضعیت نامطلوب تبدیل می‌شود به ترومای جمعی و شماتت خود به خاطر بی‌تفاوتی. به نظرم یکی از جدی‌ترین ابزارهای اعمال خشونت روانی به جامعه زیر سؤال بردن قدرت تشخیص آن است که می‌تواند به بی‌تفاوتی منفعلانه و از خود بیزاری منجر شود.
منطق ذهنی دیگری که در تصمیم‌گیری ما برای اولویت‌بندی واکنش‌هایمان به وضعیت‌های نامطلوب اثرگذار است مسئله مصلحت است. با توجه به اینکه ما در بستر فرهنگی اجتماعی شفافی زندگی نمی‌کنیم و باور داریم همیشه چیزهایی پشت پرده است که آن‎ها را نمی‌دانیم و اگر عیان شوند، همه معادلات ممکن است تغییر کند، تصمیم‌گیری در مورد اینکه آیا واکنش نشان دادن به وضعیت نامطلوب باعث بهتر شدن اوضاع می‌شود یا بدتر شدن آن برایمان بسیار دشوار است. بی‌اعتمادی اجتماعی و این باور که پنهان کردن امور به خیر نزدیک‌تر است پشتوانه‌های قدرتمندی در ادبیات کلاسیک و تجربیات تاریخی‌مان دارد که در مورد آن زیاد بحث شده است. کسی که در روزی آفتابی دارد در مسیری حرکت می‌کند و جاده را به‌ روشنی و وضوح در مقابل خود می‌بیند طبیعتاً وقتی با مانعی برخورد می‌کند راحت‌تر می‌تواند تصمیم بگیرد که چه رفتاری از خود نشان دهد تا کسی که در یک مه غلیظ در حال حرکت است و شاید تنها بتواند قدم بعدی را که برمی‌دارد ببیند و تشخیص دهد که پایش را کجا بگذارد. این فرد وقتی پایش به مانعی می‌خورد که نه می‌داند حجمش چقدر است و نه می‌داند که چه ویژگی‌هایی دارد طبیعتاً دشوارتر و با محافظه‌کاری بیشتری تصمیم می‌گیرد که در مقابل این وضعیت چه رفتاری داشته باشد. این نبود شفافیت و ابهام شناختی در مواجهه با وضعیت‌های نامطلوب جمعی با جای خالی رسانه‌های آزاد و مستقل و مسئولانی که مجبور به گزارش‎دهی و پاسخگویی و صداقت باشند وضعیتی را رقم می‌زند که مردم نمی‌دانند واکنش‌هایشان اوضاع را بدتر می‌کند یا بهتر و همین باعث می‌شود که تصمیم‌گیری برایشان دشوار شود.
منطق ذهنی سومی که بر تصمیم‌گیری ما در شیوه واکنش نشان دادنمان به وضعیت‌های نامطلوب تأثیر می‌گذارد فایده‎مندی یا بی‌فایده دانستن تلاش برای تغییر وضعیت است. اگر ما وضعیت نامطلوب را اژدهای هزار‌سری بدانیم که با قطع کردن هر سرش، سری دیگر جایگزین آن می‌شود، طبیعتاً واکنش متفاوتی از خودمان نشان خواهیم داد تا وقتی که مسئله را امری قابل حل بدانیم. مثلاً در برابر مسئله زباله‎گردی کودکان عده‌ای سعی می‌کنند به این کودکان غذا بدهند و این‌طور احساس بی‌تفاوت نبودن بکنند، عده‌ای به آن‌ها سواد یاد می‌دهند، عده‌ای سعی می‌کنند مثلاً پدر معتاد کودک زباله‎گرد را به کمپ ترک اعتیاد بفرستند یا برای مادرش شغل پیدا کنند، عده‌ای کودکان مهاجر را رد مرز می‌کنند، عده‌ای در مورد مافیای شهرداری و صنعت پول‌ساز زباله‎گردی افشاگری می‌کنند و عده‌ای معتقدند هیچ‌کدام این‌ها در ایجاد تغییر در وضعیت شهروندانی که روزانه از دیدن کودکان زباله‎گرد در جریان زندگی روزمره‌شان رنج می‌کشند و در بهبود وضعیت نامطلوب این کودکان تأثیری ندارد. کسی که فکر می‌کند به هر نقطه از این اژدهای هزار‌سر مسئله کودکان کار که حمله کند این اژدها باز هم قدرتمندانه مقابل او ظاهر خواهد شد، ممکن است بی‌تفاوتی و عدم مداخله در این وضعیت را در پیش بگیرد؛ بنابراین فهم و درکی که ما از پیچیدگی وضعیت نامطلوب و توان خودمان در تغییر آن و فایده‎مندی یا بی‌فایدگی تلاش برای این تغییر داریم در انتخاب واکنشمان نسبت به مسئله تأثیرگذار است.

رسانه‌های جمعی، فضای مجازی یا حتی آموزش و پرورش چه نقشی می‌توانند در کاهش یا تشدید بی‌تفاوتی داشته باشند؟
بگذارید برای پاسخ به این سؤال از همان حس فایده‏مندی استفاده کنم. آلبرت بندورا مفهومی دارد که به خودکارآیی یا خودکارآمدی (self-efficacy) ترجمه شده است. منظور او از خودکارآمدی این است که فرد باور داشته باشد توانمندی‌ها و قابلیت‌هایی دارد که به‌واسطه آن‌ها می‌تواند کارهای مثبتی برای ساماندهی و مدیریت شرایط مختلفی که در آن‌ها قرار می‌گیرد انجام دهد. این باور به خودکارآمدی، نوع نگاه آدم‌ها به اهدافشان و کارهایی که برای رسیدن به این اهداف باید انجام دهند و چالش‌هایی که در پیش‎رو دارند را مشخص می‌کند. کسانی که خودکارآیی بالاتری دارند مسائل چالش‌برانگیز را مشکلاتی می‌بینند که باید بر آن‌ها غلبه کرد. آن‌ها به فعالیت‌هایی که انجام می‌دهند علاقه‌مندند، احساس تعهد بیشتری دارند و دیرتر ناامید می‌شوند. در مقابل، کسانی که خودکارآیی پایین‌تری دارند از کارهای چالش‌برانگیز اجتناب می‌کنند، مشکلات را خارج از توانایی خودشان می‌بینند، روی ناکامی‌ها و نتایج منفی بیشتر تمرکز می‌کنند و خیلی سریع اعتماد به نفسشان را از دست می‌دهند. حالا این حس و باور به کارآمدی یا توانایی برای ایجاد تغییر در موقعیت‌های مختلف چطور ایجاد و تقویت می‌شود؟ بندورا چهار منبع در اینجا نام می‌برد که برای بحث ما مفید است و من با استفاده از آن‌ها می‌خواهم بگویم رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و گروه‌های مرجع چطور می‌توانند جامعه را به سمت بی‌تفاوتی یا شوق به تلاش برای بهبود وضعیت سوق دهند. این چهار منبع از این قرارند: اولی، تجربیات موفق خود فرد است. اینکه این آدم در زندگی‌اش مکرراً توانسته باشد به آنچه می‌خواهد برسد باعث می‌شود باور کند باز هم می‌تواند این کار را انجام دهد؛ دومی، مشاهده موفقیت دیگران است و مدل‌سازی اجتماعی کردن بر اساس این مشاهده. مثلاً مکرراً دیده باشد که دیگران توانسته‌اند به خواسته‌هایشان برسند و بنابراین این الگوی ذهنی در او شکل گرفته باشد که بهتر کردن شرایط چندان دور از دسترس و نشدنی نیست و او هم می‌تواند تلاش کند و انتظار داشته باشد که تلاشش نتیجه بدهد، همان‌طور که دیگران تلاش کردند و تلاششان نتیجه داد؛ سومی، برخوردار شدن از تشویق دیگران است. اینکه دیگران بگویند که تو از پس این کار برمی‌آیی و توانایی‌اش را داری، باعث می‌شود که فرد شک و تردید نسبت به توانایی‌هایش را کنار بگذارد؛ و در نهایت چهارمی، مدیریت هیجانات روانی است؛ یعنی فرد بتواند یاد بگیرد چطور خشم و ترس و نفرت و دیگر حالات هیجانی‌اش و واکنش‌های فیزیکی‌اش در موقعیت‌های دشوار و نامطلوب را مدیریت کند باعث می‌شود که کمتر و دیرتر تسلیم دشواری‌ها شود و بیشتر بتواند در تغییر وضعیت‌های نامطلوب نقش مؤثر داشته باشد؛ بنابراین، هر چه شخص تجربیات موفق کمتری داشته باشد از تلاش‌هایش برای بهتر کردن وضعیت‌های نامطلوب و افراد کمتری در اطرافیانش باشند که او را به تلاش برای تغییر وضعیت‌های نامطلوب تشویق کنند و برایش از موفقیت‌های خودشان بگویند طبیعتاً کمتر باور خواهد کرد که توانایی لازم برای ایجاد تغییر در وضعیت را دارد. فرد ممکن است تشخیص بدهد که باید در این وضعیت نامطلوب مداخله کرد، ممکن است با خودش محاسبه کند که منابع لازم برای مداخله را هم دارد، ولی باور نداشته باشد که تلاشش اثربخش خواهد بود. این فرد تلاش را بی‌فایده می‌داند. کسی که به فایده‌مندی تلاشش باور نداشته باشد تلاشی برای ایجاد تغییر نخواهد کرد. اینجاست که نقش رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و گروه‌های مرجع در کیفیت بی‌تفاوتی در جامعه برجسته می‌شود. کاری که آن‌ها می‌کنند به بیان گافمن می‌تواند قاب‌بندی کردن تجربیات و خاطرات جمعی باشد. ما با مرور خاطراتمان و رجوع به حافظه جمعی‌مان تصویری از خودمان به دست می‎آوریم. مثلاً اینکه تاریخ ما تاریخ نتوانستن‌ها بود یک گزاره است که پس از هر ناکامی در رسیدن به اهداف جمعی که دنبالشان می‌کنیم در فضای مجازی و رسانه‌ای برجسته می‌شود و طبیعتاً می‌توان برای آن نمونه‌های تاریخی فراوانی نیز آورد. هر بار که انقلاب کردیم اوضاع بدتر شد، هر بار که پشت کسی ایستادیم به ما خنجر زده شد و دنبال منفعت خودش بود، همه دروغ می‎گویند، همه دارند ما را فریب می‌دهند، ما آدم کار جمعی کردن نیستیم و پشت همدیگر را خالی می‌کنیم و غیره. برای هرکدام از این توصیفات می‌توان نمونه‌های تاریخی پیدا کرد. حال اگر بخواهیم برای مواردی که تلاش کردیم تا اوضاع بهتر شود و بهتر شد مثال بیاوریم چه؟ نمونه‌هایی از رفتارهای جمعی و هم‏بسته‌مان در تاریخ که باعث شد یک وضعیت نامطلوب تغییر کند، مثال‌هایی از صداقت، جوانمردی، رشادت، توانستن و ایثار. طبیعتاً اگر به تاریخمان نگاه کنیم، از این دست نمونه‌ها و خاطرات نیز کم نداریم. در اینجا مسئله این است که آیا رسانه‌ها و گروه‌های مرجع وقتی می‌خواهند ما را برای خودمان توصیف و بازنمایی کنند لنز دوربینشان را چطور تنظیم می‌کنند و چه قابی از آنچه ما ایرانیان پشت سر گذاشتیم را به ما نشان می‌دهند؟ برای روشن‌تر شدن بحث مثالی می‌زنم. همه ما می‌دانیم که مجلس شورا کمی پس از پیروزی مشروطه‌خواهان به توپ بسته شد و جوک‌هایی هم در مورد آن شنیده‌ایم و متن‌های احساسی هم در مورد آن خوانده‌ایم و غیره. این قاب از تاریخ ما که روس‌ها مجلس را به توپ بستند بسیار برجسته است، ولی اینکه در آن روز چه رشادت‌هایی از طرف مشروطه‎خواهان اتفاق افتاد برایمان کم‌اهمیت‌تر از توپ‌های روسی است که مقابل مجلس چیده شده بودند یا مثلاً به همان نسبت که از به توپ بسته شدن مجلس اطلاع داریم از فتح تهران اطلاع نداریم، آن‌قدر که روز به توپ بسته شدن مجلس برایمان غم‌انگیز و پر از احساسات متناقض و درهم‌پیچیده است روز فتح تهران در خاطره جمعی‌مان پر از افتخار و تحسین نیست. مثلاً اینکه ما اولین کشور آسیایی هستیم که مجلس مشروطه در آن تأسیس شد می‌تواند به‌عنوان گزاره‌ای برای یک موفقیت جمعی در ذهنمان صورت‌بندی شود، ولی چنددستگی‌ها و غم‌ها و رنج‌ها و مصائبی که مشروطه‎خواهان به آن‌ها دچار شدند نقش بیشتری در هویت‌یابی ما با خاطره مشروطه‌خواهی‌مان دارد تا موفقیت‌ها و لحظات شاد و پرشکوهی که در جریان آن تلاش رقم خورد.

چرا ما لحظات پرشکوه را در خاطرات جمعی‌مان به نفع لحظات فقدان و ناکامی کمرنگ می‌کنیم؟
پاسخ به این سؤال به خودکاوی عمیقی نیاز دارد که در اینجا موضوع بحث ما نیست، ولی این نوع بازخوانی خاطرات و شیوه روایت تجربیات پیشین بر اساس حافظه جمعی باعث می‌شود که آن چهار منبعی که بندورا برای احساس کارآمدی تعریف کرده بود در ما محقق نشود و با انباشت روایت‌های متعدد از نتوانستن‌ها و نشدن‌ها و نمی‎شودها، حس ما نمی‌توانیم در ناخودآگاه جمعی‌مان تثبیت شود. در اینجا واضح است که منظورم از قاب‌بندی گذشته تاریخی و استخراج خاطرات توانستن‌ها و موفقیت‌ها از کوچه‌پس‌کوچه‌های خاک‎گرفته و تاریک‎مانده حافظه جمعی‌مان تلاشی جمعی و از درون است؛ نه عددسازی‌ها و انتشار نرخ و آمارهایی که حکومت‌ها برای تأیید عملکرد خودشان می‎گویند و در کتاب‌های درسی و رسانه‌ها آورده می‌شود.
این کشف نقاطی از تاریخ که مای تاریخی توانستیم وضعیت‌های نامطلوب را بهبود ببخشیم و نورافکن انداختن بر این اپیزودها از تلاش که از درون جامعه و با بازخوانی گذشته تاریخی رقم خورده و محقق می‌شود کمک می‌کند که باور به اینکه می‌شود شرایط را تغییر داد قدرت پیدا کند و این فهم عقلانی و منطقی جا بیفتد که تغییر قطعاً بدون هزینه نیست و فقدان‌ها و رنج‌ها و مصائبی هم در این مسیر رقم خواهد خورد. اینکه نورافکن ما روی فقدان‌ها و رنج‌ها بیشتر تأمل می‌کند یا روی دستاوردها یک انتخاب جمعی است و پیامدهای جمعی نیز دارد. مهم است که ما خودمان را چطور روایت می‌کنیم، چطور بازخوانی می‌کنیم، چطور به نسل بعد معرفی می‌کنیم و چه تعریفی از خودمان را باور می‌کنیم. آن قصه جمعی که برای خودمان می‎گوییم و با آن احساس هویت می‌کنیم مهم است و رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و گروه‌های مرجع نقش برجسته‌ای در جهت دادن به قاب‌بندی‌هایمان و تعریفی که از خودمان داریم ایفا می‌کنند. مثلاً اینکه ما ابلاغ نشدن قانون حجاب یا جمع شدن گشت ارشاد یا بازگشتن برخی از اساتید و دانشجوها به دانشگاه را به‌عنوان یک موفقیت جمعی بفهمیم و مصداقی از اینکه ما توانستیم وضعیت‌های نامطلوبی را قدری بهبود ببخشیم یا اینکه همه این‌ها را مصداق قطع کردن سری یا انگشتی از یک اژدهای هزارسر ببینیم و بفهمیم که پشیزی اهمیت در بهتر کردن وضعیت‌های نامطلوبمان ندارد و حتی با ارجاع به همان دغدغه تشخیص و مصلحت که ابتدای صحبت به آن‌ها اشاره کردم با خودمان فکر کنیم معلوم نیست پشت پرده چه معامله‌ای کرده‌اند که حالا مثلاً واتساپ رفع فیلتر شد یا این‌ها همه ظاهرسازی‌هایی است برای ضررهای بزرگ‌تری که قرار است به ملت تحمیل شود یا دارند با این چیزها سرمان را گرم می‌کنند که وضعیت‌های نامطلوب جدی‌تری را نتوانیم ببینیم، باور ما به خودکارآمدی مان را متفاوت می‌کند. یا مثلاً وقتی کسی توانست وضعیت نامطلوبی را تغییر دهد مثلاً علی‌رغم فقر و نداری در رشته دانشگاهی خوبی قبول شود و بدون پارتی و پشتوانه کسب‌وکار موفقی راه‌اندازی کند مهم است که جامعه این را مصداق اینکه او تلاش کرد و توانست، پس من هم اگر تلاش کنم می‌توانم ببیند و بفهمد یا اینکه بلافاصله به دنبال پشت پرده‌های این موفقیت بگردد و اینکه نه بابا، این‌طور هم نبود که او پشتوانه‌ای نداشته باشد و این‌طور هم نبود که با تلاش شخصی‌اش موفق شده باشد و آن‌قدر مو را از ماست بکشد بیرون تا آن فرد را به ابتذال بکشانند. هرکدام از این دو نگاه بر احساس کارآمدی آدم‌هایی که ناظر این مکالمات و این واکاوی‌ها و توضیح دادن‌ها و توصیف کردن‌ها هستند تأثیر متفاوتی می‌گذارد؛ و در نهایت اینکه رسانه و نهادهای آموزشی و گروه‌های مرجع تلاش برای تغییر را بستایند یا تقبیح کنند و نشان ساده‌لوحی و کم‌عمق بودن فرد بدانند بر تصمیم‌گیری افراد برای مداخله کردن در وضعیت‌های نامطلوب یا پذیرفتن و تسلیم شدن به آن‌ها و بی‌تفاوت رد شدن از کنارشان یا نهایتاً تلاش برای از آب بیرون کشیدن گلیم خود تأثیر می‌گذارد.

آیا بی‌تفاوتی همیشه منفی است یا در مواردی می‌تواند مثبت یا منطقی باشد؟
اگر بپذیریم که نظم‌های اجتماعی قراردادهایی جمعی هستند که قدرتشان را از بازتولید شدن توسط جمع به دست می‎آورند، می‌توانیم بپذیریم که آدم‌ها می‌توانند با اراده به بازتولید نکردن نظم موجود تغییرات اجتماعی را رقم بزنند. آنچه در اینجا بیش از همه چیز اهمیت دارد همبستگی و انسجام اجتماعی است. درواقع وقتی حجم مناسبی از جمعیت یک جامعه به‌صورت منسجم و همراه و هماهنگ در عدم رعایت یک قانون یا عدم همراهی با یک نظم قراردادی هم‏بسته می‌شوند اگر به‌واسطه آن انسجام و هماهنگی پیشینی که دارند بتوانند بر عدم همراهی‌شان مداومت کنند می‌شود تصور کرد که بتوانند به تغییر مدنظر دست پیدا کنند. وقتی از بی‌تفاوتی مثبت صحبت می‌کنیم یا بی‌تفاوتی به‌مثابه کنشی عقلانی و منطقی چنین وضعیت آگاهانه و هدفمندی مدنظرمان است. مثال ساده و قابل‌ تصور آن طرد کردن‌های اجتماعی است که در جوامع بسته اتفاق می‌افتد. در این وضعیت نادیده گرفتن فرد خاطی و عدم مداخله در موقعیت‌هایی که تجربه می‌کند و محروم کردنش از روابط اجتماعی و مزایای حضور و پذیرفته شدن در شبکه‌های اجتماعی می‌تواند بر عدم تکرار رفتار ناشایست یا حذف بدون خشونت فیزیکی او از جمع و محافظت از جامعه در برابر ناهنجاری‌هایش مؤثر باشد. آنچه در اینجا مهم است توافق جمعی در مورد ضرورت تغییر یک وضعیت نامطلوب و در مرحله بعد عمل هماهنگ برای این تغییر و مداومت بر مسیری که در پیش گرفته شده است. بدون داشتن این سه شرط؛ یعنی توافق جمعی و عمل هماهنگ و مداومت بر مسیر، بی‌تفاوتی نمی‌تواند ابزاری برای عدم بازتولید نظم موجود در نظر گرفته شود که در قالب یک کنش اعتراضی مثبت به تغییر وضعیت نامطلوب کمک می‌کند. برعکس، بی‌تفاوتی‌های فردی در جوامع نامنسجم و آشفته که توافق جمعی حول ضرورت تغییر یک وضعیت نامطلوب وجود ندارد و آن‌ها که متفق‌القول هستند هم توانایی هماهنگ عمل کردن ندارند و آن‌ها که هماهنگ با هم عمل می‌کنند هم همه آن‎‎ها برای مداومت کردن بر مسیری که در پیش گرفته‌اند عزم راسخ ندارند و ممکن است در هر مرحله‌ای دست از کنش اعتراضی‌شان بردارند یا شیوه اعتراضی دیگری را در پیش بگیرند و یا حتی ناامیدانه تسلیم شرایط نامطلوب شوند، نه‌تنها جلوی بازتولید نظم موجود را نمی‌تواند بگیرد بلکه باعث رواج ناامیدی و در خود فرورفتگی و از خودبیزاری نیز می‌شود. درواقع بی‌تفاوتی مثبت در جامعه فضای یأس و ناامیدی و نتوانستن را ایجاد نمی‌کند، مثل وقتی که اکثریت جامعه در انتخابات شرکت نمی‌کنند و این شرکت نکردن را در موقعیت‌های جمعی مختلف دیگری مانند عدم مشارکت در چرخاندن چرخ‌های اقتصادی یا مشارکت در خدمات‌رسانی اجتماعی یا فعال نگه داشتن بازار یا ایفای نقش نیروهای نظامی تداوم می‌بخشند. درواقع هرکدام از این آدم‌ها، هر جای این جامعه که هست، عدم مداخله در بهبود وضعیت را در پیش می‌گیرند و تلاشی برای همراهی در چرخیدن چرخ‌های جامعه انجام نمی‌دهند، روشن است که در این وضعیت فرضی و خیالی بند بند نظم موجود از هم گسسته خواهد شد و نظم جایگزینی که توسط این گروه همراه و هماهنگ و همبسته تأیید می‌شود و رعایت می‌شود جایگزین نظم پیشین می‌شود؛ بنابراین در مقام نظر بی‌تفاوتصی می‌تواند به‌مثابه ابزاری برای اعتراض سیاسی به اقداماتی مؤثر در جهت تغییر نظم رایج و وادار کردن قدرت‌های سیاسی به مذاکره عمل کند، ولی اگر بدون انسجام و اعتماد پیشینی این ابزار به کار بیفتد می‌تواند به ماشین جنگی قدرتمندی تبدیل شود که بقایای احساس امید و خودکارآمدی را نیز در جامعه از بین ببرد و گَرد مرگ و ناامیدی و یأس در هر کوی و برزنی بپاشد. بی‌تفاوتی در اینجا مانند داروی شیمی‌درمانی عمل می‌کند. همه تلاش‌های مداخله‌جویانه و فعالانه را به سکوت وادار می‎کند و سعی می‌کند نظم موجود و قواعد نگه‌دارنده آن را از درون بخشکاند و بی‌معنی کند و قدرت عملشان را از آن‌ها بگیرد، ولی اگر در این کار موفق نشود جوانه‌های امید و تلاش فعالانه و اعتراض‌های مداخله‌جویانه را نیز خشک خواهد کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

نشریه این مقاله

مقالات مرتبط